eitaa logo
سلام فرشته
192 دنبال‌کننده
1هزار عکس
816 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پادکست "زمان ملاقات" 🔹هر چه می خواهی می توانی در ملاقاتت با خدا بگیری 🌺آماده باش زمان ملاقات، خواب نمانی در #ثواب انتشار ، شما هم سهیم باشید. #قرآنی #اخلاقی @salamfereshte
🌷 دعای روز ششم ماه مبارک 🔹 «اللَّهُمَّ لاَ تَخْذُلْنِي فِيهِ لِتَعَرُّضِ مَعْصِيَتِكَ وَ لاَ تَضْرِبْنِي بِسِيَاطِ نَقِمَتِكَ وَ زَحْزِحْنِي فِيهِ مِنْ مُوجِبَاتِ سَخَطِكَ بِمَنِّكَ وَ أَيَادِيكَ يَا مُنْتَهَى رَغْبَةِ الرَّاغِبِينَ؛ 🔸 در این روز مرا به واسطه نافرمانیت خوار مساز و بر من تازیانه‌های شکنجه‌ات را مزن و در آن از موجبات خشمت کنارم کش، به حق احسان و نعمتت، ای نهایت اشتیاق مشتاقان». 💠 💠 💠 @salamfereshte
📌پُر می خواهیم و پُر نمی دهیم؟ باید! تمام حقم را بگیرم. وقتی در حال گرفتن حق هستم، خیلی حواسم هست که تمام حقم را بگیرم. اما وقتی قرار است حقی را بپردازم چندان هم جدی نیست دیگر. حالا کمی هم تو کوتاه بیا که به ما فشار نیاید. یا حالا تو اول حق من را بده تا بعد من هم بدهم. تو اول وظیفه ات را انجام بده تا من هم وظیفه ام را... ! حق و حقوق های اخلاقی که هِچ! 🍀قرآن بر مایی که اینگونه ایم واااای گفته است.. ای وای بر تویی که کم می فروشی. ویل للمطففین (سوره مطففین/ آیه1) وقتی حق خود را می خواهی بگیری تماما می خواهی و موقع دادن به دیگران، کم می دهی. این کم فروشی، به تکذیب عملی روز قیامت می انجامدها. (ویل یومئذ للمکذبین (مطففین، آیه 10)) مراقبت کنیم. ✨نکند این گونه باشیم یا صاحب الزمان. که از خدا، شما، مردم حقی که معلوم نیست هم داریم را بخواهیم و طلبکار باشیم و بدهی های خود را نپردازیم. مولای خوبی ها، کمک مان کن از خودی رها شویم @salamfereshte
🔹امام حسين عليه السلام: 🍃نه عفّت و مناعت مانع روزى مى شود و نه حرص زدن روزى بيشتر مى آورد؛ زيرا روزى تقسيم شده 📚ميزان الحكمه ج3 ص 25 @salamfereshte #حدیث
💡 چند شب ها خواب را گشتی اسیر 🌿 گاهی خدا توفیق مان میدهد، سحرها از خواب بیدارمان می کند و حتی دیگر خوابمان هم نمیآید ولی از این عنایت خدا استقبال نمی کنیم و بلند نمیشویم که دو رکعت نماز بخوانیم. گاهی بدتر از این حتی زورمان می آید در همان رختخواب، دستِ کم چند ذکر بگوییم. ‼⁉ چرا؟ آیا علمش را نداریم؟ نمی دانیم که بیداری سحر موجب وسعت رزق، زیبایی چهره و خوش اخلاقی می شود؟ نمیخواهیمشان؟ ⭐ از آیة الله شاه آبادی نقل شده که می فرمودند: " اگر برای نافله ی شب بیدار شدید، برای نافله خواندن آمادگی روحی ندارید، بیدار بمانید. بنشینید، حتی چای بخورید. انسان بر اثر همین بیداری، آمادگی برای عبادت را پیدا می کند." 🍃🌸 تا باورمان نشود که جسم و روح مان برای طراوت و سلامتیش به این خلوت ها نیاز دارد، کاری از پیش نمی رود. چند صباحی باید امتحان کرد تا به یقین رسید. @salamfereshte
🌸دعای امام علی علیه السلام هنگام ختم قرآن: 🍃اَللّهُمَّ اشْرَحْ بِالْقُرْآنِ صَدْری وَ اسْتَعْمِلْ بِالْقُرْآنِ بَدَنی،وَ نَوِّر بِالْقُرْآنِ بَصَری وَ اَطْلِقْ بِالْقُرْآنِ لِسانی وَ اَعِنّی عَلَیْهِ ما اَبْقَیْتَنی فَاِنَّهُ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّهَ اِلّا بِكَ 🍃بار خدایا! سینه ام را با قرآن گشاده گردان، جسمم را با قرآن به خدمت‌ بگیر، چشمم را با قرآن نورانی نما، زبانم را با قرآن گویا كن، و تا زنده ام مرا در راه قرآن یاری كن، كه هیچ نیرو و قدرتی جز به تو نیست.  📚 بحار الانوار، ج 89، ص 209 #دعا @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 فیلمی از آیت الله حائری در حال بازی با نوه ها🌱 🌺برای کودکان مان وقت بگذاریم 🍀 اگر می خواهیم کودکانی سالم و شاداب و خلاق داشته باشیم، چاره ایی نداریم جز این که برایشان وقت بگذاریم؛ با آن ها بازی کنیم و به حرف هایشان عمیقاً گوش دهیم. رسیدگی به فرزندان نیز جزو مهمترین وظایف ماست. برایش برنامه داشته باشیم. 🍀 @salamfereshte
🌷 دعای روز هفتم ماه مبارک رمضان  💠 بسم الله الرحمن الرحیم 🔹️ " اللهمّ اعنّی فیهِ على صِیامِهِ وقیامِهِ وجَنّبنی فیهِ من هَفَواتِهِ وآثامِهِ وارْزُقْنی فیهِ ذِكْرَكَ بِدوامِهِ بتوفیقِكَ یا هادیَ المُضِلّین" . 🔸️ یارى كن مرا در این روز بر روزه گرفتن و عبـادت و بركنارم دار در آن از بیهودگى و گناهان و روزیم كن در آن یادت را براى همیشه به توفیق خودت اى راهنماى گمراهان 💠 💠 💠 @salamfereshte
🔸بدترین عذاب مردی به شعیب پیغمبر علیه السلام گفت: چرا من این همه گناه می کنم خداوند مرا عقوبت نمی کند؟ جواب آمد که تو گرفتار بدترین عقوبت ها(قساوت و سنگدلی ) هستی و خود نمی دانی 📚نشریه مبلغان، شماره 67 @salamfereshte
🌟راز 🔹هر چقدر می خواهی پنهان کاری کن. در اداره، از رئیست. در خانه از والدین و همسرت. در جامعه از راهنمایی رانندگی و مردم و .. هر چقدر که دلت می خواهد پنهان کاری کن. اما یادت باشد همیشه دنیا به این پاشنه نمی چرخد . ☘️قرآن به ما می آموزد که حواسمان باشد یک روز، همه چیز آشکار می شود. یوم تبلی السرائر (سوره طارق/ آیه9). برای آن روز، برنامه بریز. پرده ها که کنار می رود، چه چیزی از تو، نمایان می شود؟ 🌸الهی که آنچه از ما روز آشکارشدن اسرار، نمایان می شود، خلوص و کارهای نیک مان باشد و لاغیر. @salamfereshte
🔹امام رضا عليه السلام: 🍃من قَرَأَ في شَهرِ رَمَضانَ آيَةً مِن كِتابِ اللّهِ عزّوجلّ كانَ كَمَن خَتَمَ القُرآنَ في غَيرِهِ مِنَ الشُّهورِ 🍃هر كس در ماه رمضان يك آيه از كتاب خدای عزّوجلّ بخواند، مثل كسى است كه در غير آن، ختم قرآن كرده باشد 📚بحارالأنوار جلد 96 صفحه341 @salamfereshte #حدیث
⚠️لطفاً نماز بخوانیم 🌿برای به دست آوردن حضور قلب در نماز، باید تمام توجهت به خدا باشد و هیچ فکر و خاطره ایی از ذهنت عبور نکند. ⛔️متاسفانه بسیاری از ما عمری نماز می خوانیم؛ اما اثری از نورانیت آن در روح مان حس نمی کنیم. وقتی توجه کنیم به این که مخاطب مان کیست؟ حتی جملات و عبارات نماز هم، بدون اندک توجهی به خود آن ها، از درون مان می جوشد و بر زبان جاری می شود و این است نماز حقیقی که در روایت داریم : " اذا قام العبد الي صلاته و کان هواه و قلبه الي الله انصرف ليوم ولدته امه. " ؛ " هر گاه بنده به نماز بايستد و گرايش و دلش به سوي خدا باشد، همچون روزي که از مادر زاده شده، باز ميگردد." 📚المحجه البيضاء، ج 1، ص 382. 🌟🌟🌟 آیت الله حاج شیخ مرتضی مطهری بعد از ملاقات‌هایی که با مرحوم سید هاشم حداد داشتند بسيار مشعوف بودند، و می‌فرمودند: يكبار كه خدمتشان بودم از من پرسيدند: نماز را چگونه‌ مي‌خوانى؟ عرض كردم: كاملًا توجّه به معانىِ كلمات و جملات آن دارم! فرمودند: پس كِى نماز ميخوانى؟! در نماز توجّه‌ات به خدا باشد و بس! توجّه به معانى مكن! 📚ناگفته های عارفان / محمد جواد نورمحمدی @salamfereshte
زیر گوشش چیزی می گوییم! درحالات مرحوم حاجی کلباسی آمده است که اگرشاهدی جهت ادای شهادت خدمت ایشان می رسید،مرحوم حاجی سوالات زیادی می کردتابه تدین اوپی ببرد. یک روزشخصی جهت ادای شهادت،خدمت ایشان رسید. حاجی شغلش راپرسید. گفت:(غسال هستم).حاجی سوالات زیادی درباره ی غسل وکفن ودفن ازاوپرسید. غسّال پس از ازاینکه به پرسش های مرحوم کلباسی جواب داد،گفت:"درضمن ما در موقع دفن کردن میت،زیرگوشش چیزی می گوییم،بعد،دفنش می کنیم". حاجی پرسید:"چه می گویید؟"گفت:"می گوییم خوشابحالت که مردی وبرای ادای شهادت،خدمت حاجی کلباسی نرسیدی". 📚قصص العلماء،صفحه۳۵۸ @salamfereshte
بارالها، آمرزش تو از خطاها و گناهانم، پرده پوشی تو از اعمال زشتم، حلم و بردباری تو از جرم ها و لغزش های بسیاری که عمدا یا سهوا کرده بودم ، مرا به طمع انداخته که ازتو، چیزی که استحقاقش را ندارم، درخواست کنم. و تو به لطف و رحمتت، آن را به من می دهی. به حق محمد و آل محمد، بهترین هایی که در این ماه پربرکت رمضان، نصیب بهترین اولیائت می گردانی را به ما نیز بده. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @salamfereshte
☄ دعای روز ماه مبارک رمضان ☄ 🌷بسم الله الرحمن الرحیم 🔹️" اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي فِيهِ رَحْمَةَ الْأَيْتَامِ وَ إِطْعَامَ الطَّعَامِ وَ إِفْشَاءَ السَّلامِ وَ صُحْبَةَ الْكِرَامِ بِطَوْلِكَ يَا مَلْجَأَ الْآمِلِينَ" . 🔸️ خدایا! در این روز توفیق مهربانی به یتیمان و اطعام گرسنگان و آشکارا سلام گفتن و مصاحبت با نیکان را روزی‌ام فرما. به کرمت ای پناه امیدواران!» 💠 💠 💠 @salamfereshte
👈یادم نرود امروز باید بروم فلان دکتر که ماه ها پیش وقتش را گرفته بودم. هر روز تقویم را نگاه می کردم که نکند یادم برود و روزش بیاید و بگذرد و دوباره معطل شوم. امروز هم از صبح هی به خودم یادآوری می کنم که نکند یادم برود. شاید بالای بیست سی بار یاداوری در طول چند ساعت.. مطمئنا این حالت را تجربه کرده اید ✅روشی جالب است برای از یاد نبردن. این متذکر شدن مداوم به خودمان. نکته اینجاست که این یادم نرود ها را در مورد چه چیزی هر روز و هر لحظه باید برای خود داشته باشیم؟ 🌸قرآن به ما یاد داده است که نکند "خدا" را یادت برود! نسوا الله فأنساهم أنفسهم (سوره حشر/ آیه 19) که اگر از یادت برود و غفلت کنی، از خودت و دلت و حقیقت غفلت کرده ای و دچار ناگواری های بسیاری خواهی شد. الهی که به حق این روزهای پر برکت، لحظات عمرتان پُر باشد از یاد الهی. @salamfereshte
☘️ دروغ، فروغ ندارد 📛 از دروغ گفتن باکی ندارد. به خیال خود، گمان می کند سود می برد. به هر کس که می رسد از زرنگی خود در بهره بردن از فرصت ها، سخن می گوید. بیچاره نمی داند که خداوند نور و سود را در گفتار و کردار راست قرار داده و او مدت هاست گرفتار سنت امهال الهی شده. 🔥 قیامت که فرا رسید، در دادگاه عدل الهی، هر آن چه با دروغ و حیله از دیگری ربوده را از وی باز پس گیرند. 🌱 "هر که برای برادر مؤمن چاهی بکند، سرنگون در آن افتد." 📚 تفسیر جوامع الجامع ج 2 ص 322 @salamfereshte
🌺 رسم خدایی وبندگی🌺 مرد فقیری،غلام های عمید خراسانی را دید که لباس های بسیار زیبا و پیراهن های دیبا برتن دارند. رو به آسمان کرد و گفت:"خدایا!بنده پروری را ازعمید خراسانی یاد بگیرکه غلام هایش را با لباس زربافت و زیبا می آراید". ازقضا پس از اندک زمانی،بین عمید و یکی از امیرانش، جنگی درگرفت و عمیدشکست خورد و فرارکرد. امیر، غلام های عبید را دستگیرکرد و هر چه به آن ها وعده و وعید داد و هر چه آن هارا شکنجه کرد تا جای گنجینه ی عمید را بگویند نگفتند. وقتی آن مرد فقیر،وفا و همت بالای آن ها را دید، خودش انصاف داد و گفت:"بندگی را هم باید از بندگان عمید خراسانی یاد گرفت". 📚الکلام یجرّالکلام،ج۱،ص۱۸۱ @salamfereshte
🔹امام على عليه السلام: 🍃ضادُّوا التَّوانِيَ بِالعَزمِ 🍃از راه تصميم راسخ گرفتن، با سستى نبرد كنيد 📚ميزان الحكمه: جلد10 صفحه134 @salamfereshte #حدیث
سلام و خاصه خدا بر شما مخاطبین بزرگوار کانال "سلام فرشته" طاعات و عباداتتان قبول باشد الهی این روزها مشغول چینش داستانی جدید بودیم. جلسه گذاشتیم و ساعاتی پر نور را در حرم حضرت معصومه سلام الله تجربه کردیم. جایتان خالی. اتفاقات جالبی می افتاد که فرصت شد خواهیم نوشت. اما صفحات اولیه ی داستانی که چندین روز است ما را با خود همراه کرده را بفضل الهی، نوشتیم. داستانی که تا اخر ماه مبارک، کنارمان خواهد بود. داستان " " را در کانال ما به آدرس @salamfereshte دنبال کنید. بارالها، نورانیتی جاودانه را،در این ماه پربرکت هدیه مان بگردان.
♦️بسم الله الرحمن الرحیم♦️ 🔹 صدای وحشتناکی چُرت حاج عباس را پاره کرد که نزدیک بود نقش زمین شود. به دنبال آن، شکسته شدن شیشه و همزمان فریاد یازهرا، تنها صداهایی بودند که سکوت بعداز ظهر محله را درهم شکستند. حاج عباس که زیر سایه تنها درخت داخل حیاط مسجد لم داده بود، پاهایش را از روی چهارپایه برداشت. به سرعت دمپایی هایش را پوشید و لخ لخ کنان، از مسجد خارج شد. تک و توک از مغازه دارها که حال و حوصله بستن مغازه‌های تازه خنک شده شان را نداشتند، با عجله خودشان را به کوچه رساندند. فریاد یاابالفضل حاج عباس بلند شد و به حالت دو، خودش را به حاج احمد رساند. 🔸حاج احمد روی زمین افتاده بود و ناله اش، تعجب همه را برانگیخته بود. به فاصله چند ثانیه، جا به جا آدم جمع شده بود. هرکسی چیزی می‌گفت. صدای همهمه‌ی افراد و ناله های پیرمرد روحانی فضا را پرکرده بود. هرکسی از آن خیابان رد می شد، کنجکاوی اش با دیدن جمعیتی که دور ماشین شاسی بلند مشکی رنگ براق ایستاده بودند، تحریک می شد و می ایستاد تا بفهمد چه اتفاقی افتاده است. آقا مسعود، قصاب محل، با همان پیش بند خونی اش که این روزها، خشک خشک بود، در حال عکس گرفتن از صحنه تصادف بود. درِ سمتِ راننده ماشین شاسی بلند، کاملا غُر شده بود. 🔹حاج احمد روحانی مسجد را همه می شناختند و احترام خاصی برایش قائل بودند. هرکسی می خواست برای خودنمایی هم که شده کاری برایش انجام دهد. یکی گفت "آب قند درست کنید." دیگری جواب داد :"ماه رمضان است. آب قند نمی تواند بخورد که! "دیگری موتوری را به باد سرزنش گرفته بود که "چه خبرته آقا. زدی روحانی محل ما را ناکار کردی." کمی آنطرف تر سید جوان روحانی و موتورسوار روی زمین افتاده بودند. موتور روی هر دو افتاده بود و آن ها روی سینک ظرفشویی‌ای که کاملا له شده بود. نمی توانستند خود را از زیر آن رها کنند. موتورسوار کلاه به سر داشت و فقط پای مانده زیر موتورش، باعث شده بود فریاد بزند که: " یکی بیاید کمک این موتور را بردارد" چند نفر با تردید از اینکه صحنه تصادف را به هم می زنند، موتور را از روی دو موتورسوار، بلند کردند. سید، با عجله خودش را به پیرمرد روحانی که کنار ماشین ولو شده بود رساند. باد خنکی از داخل ماشین به بیرون می زد و آن هایی که فهمیده بودند، سعی می کردند جلو بیایند و به بهانه بررسی وضعیت و جویا شدن حال پیرمرد، زیر تیغ آفتاب بعد از ظهر کمی خودشان را خنک کنند. 🔸روحانی جوان، نگاهی به وضعیت حاج احمد انداخت و گوشی اش را در آورد تا موقعیت را به پلیس صد و ده، اطلاع دهد و درخواست آمبولانس کند. به سختی خم شد و عمامه اش را که روی زمین افتاده بود، برداشت و زیر سر حاج احمد گذاشت. کیف قلمبه اش که طرف دیگری پرت شده بود را آورد و زیر پای زخمی حاج احمد گذاشت. زانوی حاج احمد، بدجوری زخمی شده بود و خونریزی داشت. مردم همه ایستاده بودند و با نیش و کنایه، کارهای جوان روحانی را مسخره می کردند: "چه بدو بدویی می کنه. " " فکر می کنی با این کارها، حاجی ولت می کنه؟ " " دنبال رضایت گرفتنه دیگه. داره بهش می رسه که ازش شکایت نکنه. " " چه باحال. این یکی اش رو ندیده بودیم که دوتا حاجی با هم تصادف کنن. سوژه خنده ی خوبیه برای پیجم. " و گوشی اش را برای گرفتن عکس سلفی بالا گرفت. 🔹نور آفتاب، چشمان موتور سوار را ریز کرده بود. کلاه به دست، روی آسفالت قدیمی کوچه، نشسته بود و پاهایش را وارسی می کرد. درد داشت اما جلوی این همه آدم، خجالت می کشید داد و فریاد کند. هر از گاهی آخی می گفت و چشم ها را به سمت خود برمی گرداند. روحانی جوان برای پیگیری آمبولانس، مجدد به پلیس زنگ زد. آمبولانس در راه بود و چند دقیقه ای طول می کشید تا برسد. حاج عباس، بالای سر پیرمرد روحانی نشسته بود و کاسه چه کنم چه کنم دست گرفته بود. فریادهای پیرمرد تمامی نداشت. سید مدام حال حاج احمد را می پرسید و نگرانی از سر و رویش می بارید: " حاج آقا حالتون خوبه؟ حاج آقا سرتون درد می کنه؟ کجاتون درد دارید؟ حاج آقا تکون نخورید الان آمبولانس می یاد تو راهه." حاج احمد با عصبانیت درحالی که از درد به خود می پیچید رو به سیدجوان کرد و گفت: "توبرو رانندگیت درست کن و حواست جمع کن نمی خواهد دلت برای من بسوزد. اخه شما را چه به موتورسواری؟ "سیدجوان سرش را پایین انداخت و عذرخواهی کرد. جمعیت مردم و ماشین های ایستاده دور میدان محل، بیشتر شده بود. سید بین موتور سوار و حاج احمد، هروله می کرد و جویای حالشان بود: "شما خوبی داداش؟ چیزیت نشده؟ پاهات خوبه؟ کجات درد می کنه؟ " لنگه دمپایی های جوان موتورسوار را برداشت و برایش آورد. خرده شیشه زیادی روی زمین ریخته شده بود. گوشه سر روحانی جوان خونی بود و دردی را در قفسه سینه اش احساس می کرد. @salamfereshte
📌 در پی پرسش خوانندگان فرهیخته و بزرگوار، عرض شود که : 🔔 ادامه داستان، هر شب حدود ساعت ده و نیم ، در کانال قرار داده می شود ان شاالله. @salamfereshte
🌳این حقیقت دان نه حق اند این همه 🌸🍃 اکثریت مردم در روش و منش زندگی، از حدس و گمان و تخمین استفاده می کنند؛ نه منطق و فکر صحیح. " فلان حرف را در مورد فلانی شنیدی؟ میدانی قصد و نیت واقعی فلانی از فلان برخورد چی بود؟ فکر کنم فلانی منظورش به من بود." ❄️حدس و گمان نه تنها انسان را به حقیقت نمی رساند؛ بلکه از راه خدا دور و دورتر هم می کند. 🌱" وَ إِنْ تُطِعْ أَکْثَرَ مَنْ فِي الْأَرْضِ يُضِلُّوکَ عَنْ سَبيلِ اللَّهِ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ إِنْ هُمْ إِلاَّ يَخْرُصُونَ "📖 انعام / 116 🚫و اگر از بيشتر افراد روى زمين اطاعت كنى، تو را از راه خداوند، منحرف و گمراه مى‌كنند. زيرا آنان جز از گمان پيروى نمى‌كنند وآنان، جز به حدس و گمان نمى‌پردازند. 💠💠💠بهوش باشیم که راه خدا، راه علم و یقین است و آن چه خدا از بنده اش می پذیرد، تنها و تنها عمل بر اساس این هاست؛ نه عمل براساس پیروی ازاکثریتی که به جای اتکاء به حق، به حدس و گمان های آلوده به هوا و هوس خود اعتماد می کنند. @salamfereshte
🔹پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله): 🍃هر كس ثروتمندى را به طمع دنياى او احترام بگذارد و دوستش بدارد خداوند بر وى خشم گيرد ودر طبقه پايين دوزخ با قارون دريك درجه باشد 📚ميزان الحكمه ج12 ص420 @salamfereshte
🔸 با صدای آمبولانس، همه سرها به سمت سرِکوچه چرخید و خود به خود، حلقه دور تصادفی ها، بازتر شد. صدای آژیر پلیس هم آمد و افسر پلیس موتورسوار و ماشین گشت راهنمایی رانندگی، با هم وارد کوچه شدند. دو سرباز مشغول متفرق کردن مردم شدند و .... موتور سوار، کوفتگی داشت و دکتر اورژانس، پیشنهاد عکس برداری از پاهایش را کرد. خونریزی سر سید روحانی، سرپایی درمان شد اما حاج احمد، وضعیت خطرناکی داشت و احتمال پارگی رباط، چیزی بود که دکتر اورژانس در برگه نوشت و او را روانه بیمارستان کرد. حاج عباس، خادم مسجد، به مسجد رفت و تلفنی، خبر را به هیات امنا رساند. افسر، کروکی صحنه را کشید و موتور و ماشین را به پارکینگ منتقل کرد. لحظه سوار شدن سرباز به ماشین شاسی بلند، چنان نگاه های حسرت بار به او دوخته شده بود که ماشااللهی گفت و به خودش فوت کرد، نکند چشم بخورد. دهان همه به "خوش به حالت" گفتن باز شده بود. سرباز هم کیف می کرد که در این سن کم، راننده چنین ماشین گران قیمتی شده است. دنده نرم ماشین را جا انداخت و پشت سر ماشین راهنمایی رانندگی، حرکت کرد. مردم محله سید و موتورسوار را طوری نگاه می کردند که گویی حاج احمد را کشته اند. سید به همه التماس دعایی گفت. کیف سنگین و بسته نانی که برای افطار خریده بود را برداشت. سینک له شده را دست گرفت. خود را از جمعیت بیرون کشاند تا جوان موتورسوار را برای عکس برداری از پای دردناکش که متورم و قرمز شده بود، تا بیمارستان همراهی کند و سراغی هم از حال حاج احمد بگیرد. سینک ظرفشویی را کنار زباله ها انداخت و دل نگران زهرا شد که منتظر او در خانه نشسته بود. خانه ای نقلی که خدا روزی شان کرده بود و تازه، اسباب آورده بودند. 🔹 صاحب خانه، تاکید داشت که سید و خانواده اش، زودتر از ده صبح روز سه شنبه، اثاثیه ایی به خانه نبرند و چند روز بود که سید جواد به همراه خانواده اش، در خانه‌ی عمو مهمان بودند. عمو از آمدن سید بسیار خوشحال بود و دقیقه به دقیقه، دعایش می کرد: " خدا خیرت بده عمو . خیر از جوانی ات ببینی. نور بباره به قبر پدر و مادرت که چه دسته گلی را تربیت کردند." و سید شرمنده بود از اینکه چرا زودتر نیامده است. 🔸روز سه شنبه، سر ساعت مقرر، سید با کامیون اثاثیه، پشت در خانه بود. زنگ را به صدا در آورد. اندکی گذشت و پاسخی نیامد. دوباره دکمه زنگ را مختصر فشاری داد. صاحب خانه، غرولندکنان، در حالی که قفل درب فلزی و زنگ زده‌ی خانه را باز می کرد، با عصبانیت گفت: " چه خبرته؟ سر آوردید؟ خانه را خریدید؛ آدمهای داخلش را که نخریده اید؛ ما هنوز آماده نیستیم؛ هنوز خیلی از کارهایمان مانده؛ بروید فردا بیایید." سید نگاهی به بار و بندیل پشت کامیون و چشمان بلاتکلیف زهرا و بچه ها که گوشه دیوار در سایه پناه گرفته بودند انداخت. بازوان حاجی را اندکی فشرد : " اوقاتتان را تلخ نکنید پدر جان؛ شما هم مثل پدر ما؛ کاری اگر مانده بفرمایید در خدمتتان هستم. " آقای میثمی، خجالت زده شد. داخل خانه رفت و برگشت و گفت: " اثاثیه تان را بیاورید داخل؛ فقط آن نردبام و مقداری خرده ریزه گوشه حیاط بماند. غروب برای بردنش می آیم. " سیدجواد که هیچگاه لبخند پرمهر، از چهره استخوانی و گندمگونش جدا نمی شد، پیشانی پر چین حاجی را بوسید و مشغول تخلیه اثاثیه شد. 🔹 لوازم زیادی نداشتند. همه زندگی شان در یک اتاق شش متری جمع شد. دو تخته فرش، یک گاز چهار شعله، یک یخچال، تلویزیونی قدیمی، یک کمدچوبی رنگ و رو رفته، بقچه ای رختخواب و یک مشت خرت و پرت دیگر به همراه هشت کارتن موز که پر شده بود از کتاب های درسی و غیر درسی سید و زهرا. تعدادی از مردم محل، نگاهشان که به سید روحانی جوان و کارگر لاغر اندام و ضعیفی که سعی می کرد اثاث را جابه جا کند، می افتاد، بی سلام و تعارف خشک و خالی، رد می شدند. انگار بر روی مردمان محل، تخم زرد بی تفاوتی پاشیده بودند. سید جواد، هیچ انتظار کمکی نداشت. حتی سعی می کرد سنگین تر ها را خودش ببرد که فشار روی آن کارگر هم نیاد. چند نفری هم مثلا زیر لب، حرفهایی زدند که شکرخدا، زهرا آنجا نبود و نشنید. 🔸در خانه که بسته شد، زهرا چادر از سر برداشت و چرخی در حیاط کوچک خانه زد . خانه، خانه‌ی نویی نبود؛ نه نقشه‌ی خوبی داشت ؛ نه استحکامی و نه حتی رنگ و رویی. یک هال و یک آشپزخانه و یک اتاق کوچک، همه در یک ردیف. از آن خانه هایی بود که فقط به درد این می خورد که بکوبندش و جایش آپارتمان شش طبقه بسازند. همان طور که با بیشتر خانه های آن محله همین کار را کرده بودند. با این وجود همین که در جای پرتی نبود و زهرا و بچه ها را مجبور به تحمل دوری سید نمی کرد، جای شکر داشت. @salamfereshte