eitaa logo
سلام فرشته
192 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺سلام آقاجان ✨اسعدالله ایامکم.. الهی که هر روز قلب و دلتان از اعمال شیعیان راضی و خشنود باشه 🌹آقاجان، میلاد خانم حضرت زهرا سلام الله علیها را به شما تبریک می گویم. حتما خیلی خوشحال هستید. قطره ای از خوشحالی ای که شما دارید را من حتی فهم نمی کنم. این را می دانم اما خوشحالم که شما خوشحال هستید. الهی که روز شادی و سرور دائمی اهل بیت علیهم السلام با ظهور و جهانی شدن دولت تان ببینیم. 🌟آقاجان، بهترین هدیه را امروز از خداوند برایمان بگیرید. خودتان را به ما هدیه دهید. دلم شما را می خواهد. بودن با شما را. فقط برای شما بودن را. فقط برای شما کار کردن را. فقط شما را. فدایتان شوم. 🌸یک هدیه هم برای دوستانم بگیرم آقاجان. اجازه می دهید؟ 🍀مولاجان، و صلحا و و را از های آخر الزمانی و به شری در امان بدار تا در صف سربازان شما باشند، محافظ مان باش و ما را از و نجات ده و ما را در حصن حصین ، نگه دار. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🌺🌺از امشب، منتشر می شود رمان ، داستان زندگی کارشناس مامایی است که برای رسیدن به مدارج عالی تحصیلی ، با مسائل مختلف دست و پنجه نرم می کند. 🌹این رمان در حال تولید است و به برخی از مهمترین مسائل امروز جامعه اشاره دارد. 💢 از امشب که مصادف است با سالروز میلاد پر برکت بانوی دو عالم، حضرت زهرا سلام الله علیها، شما می توانید این داستان بلند را در کانال سلام فرشته در ایتا، بله، سروش به آدرس زیر دنبال کنید. به قلم 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹خیره به تصویری که از صفحه نمایش قسمت خواهران پخش می شد، دل و روحش را سپرده بود دست مداح و با هر بیتی که می شنید، تپش قلبش را احساس می کرد و قطره اشکی از سر شوق، بر گونه اش روان می شد. مدح پیامبر عظیم الشأن آن هم با صدای مردانه و بمی که باب میلش بود، او را حسابی سر ذوق آورده بود. با گوشه روسری رنگی اش، اشک هایش را پاک می کرد که پر چادرش، همزمان کشیده شد: - التماس دعا ضحی جان.. می گما.. مهمونی دیر می شه ها. جشن مسجد رو که اومدیم. پاشو بریم دیگه - باشه. الان. 🔸خودش را جمع و جور کرد و خرده وسایلی که از سجاده اش بیرون آمده بود را داخلش چید. آن را بست و روی دست گرفت. از جا بلند شد. نگاه مهربان اطرافیان را به خوبی احساس می کرد. سحر هم از جا بلند شد. یکی از خانم های مسجد، دو بسته شکلات و میوه دست تک تک شان داد و التماس دعای غلیظی از هر دوشان کرد و تبریک عید را گفت. هر دو تشکر کردند و از مسجد بیرون آمدند. ضحی، سجاده اش را داخل کیف گذاشت. در پناه در صندوق عقب، جلوی چادرش را بالا گرفت و مقعه سرمه ای رنگ بلندش را روی روسری پوشید. چادر را روی سر مرتب کرد. در صندوق عقب را بست و موقع سوار شدن از در کمک راننده، گفت: - ممنون که اومدی. گاز بده بریم تا دیر نشده - حسابی حاج خانوم شدی ها. همون روسری خوشگل تر بود که برای مهمونی. - روسریمو در نیاوردم که. - ئه. آهان. خب بریم که بچه ها چند بار زنگ زدن. جشن مسجد هم خوب بودا 🔹همان طور که به دست های ظریف و لاک زده سحر، هنگام پیچاندن سوییچ ماشین نگاه می کرد گفت: - آره. خیلی خوبه. سعی می کنم همیشه جشن های مسجد رو بیام. ممون که اومدی. با تو بیشتر بهم خوش گذشت. حالا مهمونی خونه ی کیه؟ - خونه برادرِ دکتر سیامک. - منظورت همون پرستار سیامکه دیگه 🔻سحر، از پشت عینک گرد دسته مشکی اش که فقط برای خوشگلی به چشم زده بود نگاه معنا داری به ضحی کرد و گفت: - حالا شما بگو پرستار. ماما. دکتر. هر چی.. اون که برای خودش دکتری می کنه. پرهام هم حمایتش می کنه. نورچشمی که باشی همینه. - آقای پرهام هم دعوته؟ - مگه می شه جشن تولد نور چشمی اش دعوت نباشه. حرفایی می زنیا - خدا به خیر کنه. 🔹ضحی نگاهش را از صورت آرایش کرده سحر به خیابان دوخت و فکر کرد حسابی باید حواسش جمع باشد و اصطکاکی پیش نیاید. سحر، نگرانی ای که به دل ضحی انداخته بود را با تمام وجودش حس کرد و لبخند موزیانه ای گوشه سمت چپ دهانش ایجاد کرد. بلافاصله، حالت چهره اش را تغییر داد و همان طور که فرمان را به چپ می چرخاند و نگاهش به دو سمت ماشین سُر می خورد گفت: - نگران نباش. خودم هواتو دارم. بعید بدونم تو جشن تولد نورچشمی اش بخاد رئیس بازی در بیاره 🔸ضحی چادرش را روی پاهایش مرتب کرد و به این فکر کرد که حالا در این جشن تولد، باید چادرش را مثل وقتی که در بیمارستان و شیفت هست در بیاورد یا نه. نگاهی به سر آستین ساتن مانتو یشمی رنگش کرد و تصمیم گرفت با چادر، به مهمانی برود. به چراغ های خیابان که در تاریکی هوا، تلالؤ خاصی پیدا کرده بودند خیره شد. سحر از تک تک مهمان هایی که دعوت شده بودند حرف می زد و او بی هیچ رغبتی به شنیدن، زیر لب، آرام، ذکر می گفت. 🔻به خانه نرسیده، صدای ساز و دهل بلند بود. ضحی از آمدنش پیشمان شد اما قول داده بود به همان میزانی که سحر به جشن مسجد آمده، او هم در مهمانی شرکت کند. حدود نیم ساعت طبق قولش. ساعتش را نگاه کرد. از ماشین پیاده شده نشده، در خانه باز شد - بــــه.. می ذاشتی برای شام می یومدی دیگه. این چه وقت اومدنه بابا سحر؟ - عوض خوش اومدن گفتنتونه.. تازه ضحی رو هم آوردم. دیدین گفتم می یاد. 🔹ضحی شرمگین از اینکه در چنین شبی، آنجا رفته، سلام کرد. در ماشین را بست. چادر را روی سرش مرتب کرد. زیر لب بسم الله گفت و از حضرت خواست مراقبش باشند. وارد خانه که شدند، چشمانش از آنچه دید، گرد شد. دختر و پسر، سر لخت ریخته بودند آنجا... دستانش یخ زده بودند. در دل با همان دستان یخ زده بر سرش زد که ای وااای اینجا کجاست من آمده ام. خدایا به دادم برس.. مشغول این خودزنی درونی بود که سحر، دستش را گرفت و جلو کشاند. - بیا دیگه ضحی آبرومون رفت. چیه وایسادی دم در 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌟سلبریتی 🌸بیایید فکر کنیم اگر معتقد به خدا نباشیم، می توانیم با افرادی که با ما بدی می کنند، حق مان را می خورند، برایمان مزاحمت ایجاد می کنند یا مانع از رسیدن ما به خواسته ها و علایق و آرزوهایمان می شوند، به خوبی رفتار کنیم؟ شاید یک یا دوبار یا حتی صد بار. اما اگر مدام کنار دستتان باشند چه؟ اگر تمام زندگی تان بر این شیوه باشد چه؟ ☘️مطمئنا آنی که به خدا معتقد است، در هر شرایطی می تواند از زندگی اش لذت ببرد و آن را شیرین کند. حواسمان به خدایمان باشد. او می بیند. او ما را نقش اول زندگی مان قرار داده. بازیگری خوبی برای خدا باشیم. یک سلبریتی واقعی بین اهل آسمان. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💯💯 منتشر شد 🌀رمان ، داستان زندگی پزشک و کارشناس مامایی است که برای رسیدن به مدارج عالی تحصیلی، با مسائل مختلف دست و پنجه نرم می کند. او دوست دارد... 🌟این رمان در حال تولید است و به برخی از مهمترین مسائل امروز جامعه اشاره دارد. 💢شما می توانید هر شب، حدود ساعت 10:30، رمان را در کانال سلام فرشته در ایتا، بله، سروش به آدرس زیر دنبال کنید ❄️نکات تربیتی، عکس نوشته، داستانک و دو رمان دیگرم را نیز می توانید در کانال زیر دنبال کنید. ✍️ 🌹با ما همراه باشید🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ضحی مثل بچه کتک خورده ای که نای مقاومت ندارد، دنبال سحر، از روی سنگ فرش های برجسته ورودی حیاط رد شد. به جای اینکه روبرویش را نگاه کند، به قدم های سنگین و صندل های سحر نگاه می کرد و دنبال بهانه می گشت که از همین جا، برگردد اما صدای پرستار سیامک او را به مهمانی خواند: - خوش اومدین خانم سهندی. صفا آوردیم. خوش اومدی سحر جان. دیر کردی - ببخشین دیگه رفته بودیم جشن مسجد. جای شما خالی خیلی خوش گذشت. 🔸این خیلی خوش گذشت را با چنان لحنی گفت که هر که آنجا بود از تعجب، خندید. ضحی به آرامی دستش را از دست سحر رها کرد. چادرش را چسبید و تشکر کرد. تصمیم گرفت قوی باشد و لااقل آن مقداری که قول حضور داده، در حد خودش کاری بکند. سرش را بالا آورد و نگاهی به صورت های آرایش کرده خانم ها و لباس هایشان انداخت. نیش های تا بناگوش باز شده مردان از چشمش مخفی نماند. سنگینی نگاه ثابت شده همه را روی خود احساس می کرد. خوشحال بود که چیزی برای عرضه و نمایش ندارد. از این فکر، قلبش کمی آرام گرفت. هر چه روی صورت ها و لباس های خانم ها که بیشترشان دوستان بیمارستانی شان بودند چرخاند، شال یا روسری ای ندید. فقط یکی دو نفرشان شال رنگی شل و ولی روی سر انداخته بودند. 🔻خدمتکار که سر و وضعش دست کمی از دیگران نداشت، سینی پر از لیوان های دسته باریک را جلوی ضحی گرفت. درون لیوان ها مایعی به رنگ های زرد و سفید و آلبالویی بود. سحر، لیوان زرد رنگی را برداشت و کمی نوشید و به به ی گفت. ضحی تشکر کرد و لیوانی برنداشت اما خدمتکار مجدد تعارف کرد. نگاه همه اطرافیان روی ضحی بود. صدای موسیقی تند و ضرب دار در گوش ضحی زنگ می زد. ضحی لیوان آلبالویی رنگ را برداشت و روی دست گرفت. سحر نیشش باز شد. صدای میزبان بلند شد : - بفرمایید داخل، موقع بریدن کیکه. بفرمایید لیدیز اند جنتلمنز. 🔸سحر به سمت داخل ساختمان حرکت کرد. همان طور که مشغول حرف زدن با پیمان و زیبا بود، به عقب برگشت و ضحی را صدا زد: - بیا ضحی جان. غریبی نکن. راحت باش. 🔻خنده بلندی به حرف پیمان کرد و از آن ها جدا شد. خود را به ضحی رساند و با صدای آهسته دمِ گوش ضحی گفت: - می تونی چادرت رو هم در بیاری. مشکلی نیست. اینجا همه خودی ان. - نه ممنون. - خلاصه گفتم که یعنی راحت باشی. 🔺و به سمت زیبا و پیمان رفت که منتظر او ایستاده بودند. ضحی نگاه تردید آمیزش را به شربت آلبالوی داخل لیوان انداخت. نمی دانست بخورد یا نه. چند قدمی به تقلید از دیگران برای ورود به ساختمان برداشت. تقریبا همه داخل رفته بودند و جز خدمتکار و چند نفر، فرد دیگری بیرون نبود. صدای هلهله و سوت و کف و جیغ زن ها از داخل بلند شد. رد نور های رنگی ای که در ساختمان چرخ می خورد را از پشت پرده های توری رنگ جلوی پنجره ها گرفت. سایه ها مشخص بودند. حیاط خالی از نفرات شد و او تنها مانده بود. محتویات داخل لیوان را روی چمن ها خالی کرد و برای پس دادن لیوان، وارد ساختمان شد. 🔹به دنبال خدمتکار و سینی می گشت. پیدایش نکرد. لیوان را روی میز کنار دستش گذاشت و مجسمه وار ایستاد. به یاد ساعت افتاد. نگاهی انداخت. تازه ده دقیقه گذشته بود. بیست دقیقه عذاب آور دیگر را باید تحمل می کرد. زیر لب مشغول ذکر گفت. اگر به خاطر بردن سحر به مسجد نبود، هیچ وقت قول نمی داد به مهمانی پرستار سیامک بیاید. نگاهش به گل های روی میز بود و سعی می کرد توجهی به بقیه چیزها نداشته باشد. دستی روی شانه اش خورد. بلافاصه برگشت و با غیظ، به صورت پیمان که چنین جسارتی را کرده بود، نگاه کرد - ببخشین. چن بار صداتون کردم. بفرمایین بشینین خانم سهندی. 🔹ضحی چیزی نگفت. به صندلی ای که پیمان اشاره کرد بود نیم نگاهی انداخت و آرام به همان سمت رفت. صندل ها و کفش های مردانه ای که با حرکات موزون عقب و جلو می رفتند زیر نگاهش رفت. سرش از این همه آهنگ و رقص، درد گرفته بود. - شربتت رو خوردی ضحی؟ چطور بود؟ - ممنون. سحر جان اگه اجازه بدی من دیگه برم خونه. مامان تنهان. - هنوز نیم ساعت که نشده. هر جور راحتی. گفتم که راحت باش. 🔻صدای جیغ و فریاد زیبا بلند شد. همه سالن از حرکت ایستادند. - بچه. بچه گیر کرده. یکی به دادش برسه 🔹ضحی مات و مبهوت به صورت زیبا نگاه کرد. سحر به سمت زیبا دوید و به اتاق دیگری رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم سلام آقاجانم.. صبحتان بخیر 🌺آقاجان .. می دهید هر بار که با شما می زنم، خیلی زیاد از شما چیز بخواهم؟ می دانید آقاجان، وقتی بزرگ و کریمی را می بیند از او می خواهد دیگر.. بزرگ ترین است و تمام دارایی ها مال اوست و من فقیرم و اگر نکند هیچ ندارم. این الهی هم شما هستید. پس به من حق بدهید که هر بار با شما حرف می زنم، صدها چیز بخواهم. خواسته هایم که تمامی ندارد... 1️⃣اول چیزی که ازتان می خواهم این است که تمامی خواسته هایم را بدهید .. کنید که بدهند.. 2️⃣دومین خواسته ام این است که خودتان به دلم بیاندازید که چه چیزهایی را بخواهم. 3️⃣و سومین خواسته ام این است که خودتان را به ما بدهید.. یعنی خودتان را برای ما ، از بخواهید .. خواستن شما را به ما بدهد.. شما را به ما بدهد.. تان را. تان . نورتان را. رضایتتان را. 4️⃣چهارمین خواسته ام این است که در لحظه لحظه زندگی مان و کارهایمان را به ما بدهد. آن طور که نامه اعمالمان پر باشد از اعمال خالصانه و بواسطه این و ای که شما به ما داده اید، روز حسابرسی اعمالمان ، جلوی عالم سربلند باشیم که ببینید مولایم چه به من هدیه داده است. 5️⃣پنجمین خواسته ام این است که خواستن و را به ما بدهید.. مدام بخواهیم ازتان.. دلمان بخواهد با شما باشیم و بخواهیم از کریم.. از خدا بخواهیم. از فضلش بخواهیم. بخواهیم و بخواهیم و بدانیم که هیچ لایق نیستیم اما بخواهیم. .. فدایتان شوم.. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
📣📢📣 💯💯 رمان در پیام رسان های داخلی 🔵در صورت تمایل به انتشار و پیوستن به این لیست، به آیدی زیر پیام بدهید: @yazahra10 ✍️به قلم 💯قسمت جدید، هر شب، حوالی ساعت ده و نیم در کانال های زیر منتشر می شود. 🌹با ما همراه باشید🌹 📢سلام فرشته در ایتا، سروش، بله 🔺 https://eitaa.com/joinchat/626393094C444b26911d 📢گنجینه محبت در ایتا، سروش، بله 🔺 https://eitaa.com/joinchat/2856452190Cf3fb1a92c0
🌟همه اعمال صالحم، هدیه شما باشد آقاجان.. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 🌺امام باقر علیه السلام ـ لما سُئِلَ عَن يَومِ الجُمُعَةِ وَ لَيلَتِهَا ـ: لَيلَتُهَا غَرَّاءُ وَ يَومُهَا يَومٌ زَاهِرٌ، وَ لَيسَ عَلَى الأَرضِ يَومٌ تَغرُبُ فِيهِ الشَّمسُ أَكثَرَ مُعَافاً مِنَ النَّارِ مِنهُ، مَن مَاتَ يَومَ الجُمُعَةِ عَارِفاً بِحَقِّ أَهلِ هَذَا البَيتِ كَتَبَ اللَّهُ لَهُ بَرَاءَةً مِنَ النَّارِ وَ بَرَاءَةً مِنَ العَذَابِ، وَ مَن مَاتَ لَيلَةَ الجُمُعَةِ اُعتِقَ مِنَ النَّارِ. 🌸 ـ آن گاه که در بارۀ روز و شب جمعه از ایشان پرسیده شد ـ: شبش روشن و روزش نورانی است. روزی در روی زمین، خورشید در آن غروب نمی‏کند که بیشتر از جمعه کسانی در آن از آتش [جهنّم] رهایی یابند. هر که در روز جمعه بمیرد در حالی که حقّ این خاندان را بشناسد، خداوند برایش بیزاری از آتش و بیزاری از کیفر [الهی] را می‏نویسد و هر که در شب جمعه از دنیا برود، از آتش رهایی می‌یابد. 📚 الكافي: ج3 ص415 ح8 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔺 چند نفر به سمت اتاق هجوم بردند. سحر با فریاد، حرفهایی می زد که به گوش ضحی نامفهوم بود. نمی دانست به سمت اتاق برود یا نه. سیامک که کنار دکتر پرهام نشسته بود از جا برخاست. به سمت اتاق رفت و برگشت. با اشاره او و گفتن چیزی نیست، موسیقی که موقتا قطع شده بود، مجدد پخش شد و وضعیت به همان حالت قبل، برگشت. چراغ های گردان و رقص های چند نفره. ضحی به ساعتش نگاه کرد. ده دقیقه مانده بود. فکر کرد چطور است این ده دقیقه را در حیاط قدم بزند و بعد برود که با دیدن وضعیت سحر، هر چه فکر بود از سرش پرید. دست سحر خونی بود و پیش بند آشپزخانه ساتن کرم رنگ خونی شده ای هم روی لباس مهمانی اش بسته بود: - ضحی جان بیا کمک . بچه گیر کرده. فریبا داره می میره. ضحی مبهوت و ناباورانه سحر را نگاه کرد. سحر فریاد زد: - پاشو دیگه.. می گم فریبا داره می میره 🔹با این حرف، همه از حرکت ایستادند و ضحی دنبال سحر، به سمت اتاق دوید. فریبا بی حال روی مبل افتاده و روکش مبل، پر از خون شده بود. شکم برآمده و سر و دست افتاده فریبا را که دید، تازه فهمید که قضیه چیست. نگاهی به اطراف و مهمانان زن و مردی که نگران به فریبا نگاه می کردند انداخت. فریاد زد: - خلوت کنید. از اتاق برید بیرون. خدمتکار چند تا ملافه بزرگ و تمیز بیار. زود. و خودش به سمت فریبا رفت. نبضش را گرفت. تند و قوی می زد. نگاهی به صورت به عرق نشسته اش کرد. سحر گفت: - چی کار کنیم؟ - زنگ بزن اورژانس. - اورژانس بیاد اینجا همه مون رفتیم بازداشتگاه - وا یعنی چی؟ می گم زنگ بزن اورژانس. اینجا چه کاری از من و تو برمی یاد. و خودش دست کرد داخل جیب، موبایلش را در آورد که به اورژانس زنگ بزند. فریبا به سختی نفس عمیقی کشید و دیگر نفس نکشید. ضحی موبایل را داخل جیب برگرداند. چادرش را دورش پیچاند و نبض فریبا را گرفت. قوی و تند می زد. پس چرا نفس نمی کشید. دستش را جلوی بینی فریبا برد. سحر با صدای ترسان و جیغ، فریاد کشید: - فریبا مرد؟ وای فریبا مرد.. و با صدای بلند، گریه را شروع کرد. با صدای گریه سحر، چند نفری داخل اتاق شدند. ضحی مجدد نبض فریبا را گرفت. قوی و تند می زد. - یعنی چی؟ 🔻 ناگهان نفس فریبا برگشت و از جا بلند شد و چشمانش را که تا آن موقع بسته بود باز کرد و غش غش خندید. کوسنی که زیر دامنش برده بود را بیرون کشید و روی مبل انداخت. ضحی هاج و واج به فریبا و سحر که دیگر گریه نمی کرد و مثل بقیه حاضرین، می خندید نگاه کرد. ضحی کمی عقب رفت. از خون های ریخته شده فاصله گرفت. پایین چادرش را رها کرده و به سمت در اتاق، حرکت کرد. سحر، دستانش را با دستمال پاک کرد. دست ضحی را گرفت و گفت: - ببخشید دیگه ضحی. ناراحت نشی. گفتیم سر به سرت بزاریم یخت باز شه. - نه خواهش می کنم. خدا روشکر که واقعی نبود. واقعا نگران فریبا شدم. 🔸نگاه ضحی به چهره آقای پرهام و چند نفری که کنارش ایستاده بودند افتاد. سیامک بفرمایید گفت و همه به سمت سالن اصلی و میز بزرگی که کیک روی آن قرار داشت رفتند. یکی از آقایانی که کراوات قرمز رنگی بسته بود و اثری از خنده در چهره اش پیدا نبود، هنوز به ضحی نگاه می کرد. با بفرمایید سوم سیامک، سربرگرداند و رفت. ضحی ناراحت بود اما سعی کرد چیزی بروز ندهد. سحر به صورت رنگ پریده ضحی نگاه کرد و گفت: - حالت خوبه؟ بیا بریم کیک بخوریم. واقعا شربتت رو خوردی؟ 🔹ضحی به صورت سحر نگاه کرد. چهره اش از شیطنتی که کرده بود، بازتر شده و گل انداخته بود. خواست چیزی بگوید اما خویشتن داری کرد و ترجیح داد فقط با لبخند، جواب سحر را بدهد و اتاق را ترک کند. کمی عصبی شده بود. فکر کرد چه لزومی دارد به خاطر دست انداختن او، فریبا عفتش را به حراج بگذارد و آن طور خودش را روی مبل ولو کند که نگاه هر کس و ناکسی به او بیافتد. تاسف خورد. به حال فریبا و زیبا و پیمان و سحر. به حال خودش تاسف خورد که دوست سحر است و لعنت فرستاد که چرا این دوستی را پایان نمی دهد. هر بار که قید این رابطه را می زد، با فکر اینکه باید او را به راه بیاورد، به دوستیشان ادامه می داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺آقاجان، می گویند دعای پدر در حق فرزندانش مستجاب است. 🌱دعایم کن پدر جان. آقاجان. ملکه فضائل اخلاقی شوم و خالی از هر رزیله ای. توحیدم به یقین برسد و عبادتم به اخلاص. 🌱دعایم کن پدر جان. دعایم کن که دعایتان در حقم مستجاب است. 🌱دعایم کن باقی عمرم را خالی از گناه سپری کنم. 🌱دعایم کن سنت های نیکو و صدقات جاریه ای پایه گذاری کنم. 🌱دعایم کن نوردیده ات باشم. آقاجانم. فدایتان بشوم پدرجانم.. دعایم کن 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
💯💯 توجه توجه 🔻باور کردنش سخت است. وقتی باورش سخت باشد پس عمل کردنش هم سخت است. 🔸آنقدرها که به نظر می رسد، خیلی هم سخت نیست. از کوه کندن که سخت تر نیست. فقط باید عمل کنیم. خوب عمل کنیم. 🔹اگر در تک تک رفتارهایمان، مان را به بدهیم، زندگی مان گلستان که هیچ، باغ و بوستانی می شود که نگو. 🌸نه اینکه و سختی ها از بین می رود. نه. سختی که هست. اما نه از آن مدل سختی ای که در اثر فراموش کردن ست. معیشه ضنکا دیگر نیست. و است. قابل تحمل است. اعصاب خرد کن نیست. از امروز، نیت کن که توجه کردن به خواست و رضای را در همه حالت ها و کارهایت کنی. 🌱قدم به قدم پیش برو. قدم اول را با دو تا سه کار بردار. دو تا سه کاری که مداوم انجامش می دهی. مثلا اگر خانم خانه هستی و کارهای خانه را می کنی، از آن ها کمک بگیر. اگر آقای هستی و فعالیت بیرون از خانه داری، از همان ها شروع کن. 📌از هر چه که می خواهی، فقط، کن. قطره قطره جمع گردد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💎وصیّت‌نامه‌‌ی امام را بخوانید ✨به جوانها توصیه میکنم وصیّت‌نامه‌‌ی امام را بخوانید؛ ☘️شما امام را ندیده‌اید امّا امام مجسّم در همین وصیّت‌نامه، بیانات و گفتارها است. 🍃محتوای آن امامی که توانست دنیا را تکان بدهد، همین چیزهایی است که در این وصیّت‌نامه و مانند اینها هست. 📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۱۳۹۵/۰۸/۲۶ @salamfereshte رحمه الله علیه
🔹از اتاق که بیرون رفت، صداها در سرش گنگ شده بود. خدمتکار لیوان شربت دیگری به او تعارف کرد. بدون هیج فکری، یک لیوان برداشت. به سمت در خروجی رفت. لیوان را روی میز عسلی دم در گذاشت و خود را به هوای بیرون سپرد. به سختی قدم برمی داشت. انگار سنگینی گناه تمام افرادی که آنجا بودند را داشت با خودش حمل می کرد. صدای سحر را از پشت سرش شنید که گفت: - ضحی کجا می ری؟ حالت خوبه؟ ضحی. 🔻اما او بدون ذره ای توجه، راهش را کشید و رفت. چند دقیقه ای دم در معطل کرد. منتظر بود عقربه های ساعت، پر شدن تعهد نیم ساعته اش را نشان دهند و به محض نشان دادن، در را باز کرد و محکم، پشت سرش بست. سوار ماشین که شد، بدون هیچ مکثی، سوئیچ را چرخاند و پدال گاز را فشرد. ماشین به انتهای سرپایینی کوچه که رسید، سمت راست پیچید و گوشه ای، نگه داشت. بغضش را رها کرد. فضای ماشین از صدای گریه پر شده بود. گوشی اش زنگ خورد. صدای منقطع خانم زبیدانی را از پشت گوشی شناخت. - سلام عزیزم. چی شده؟ خب.. خب.. نفس های عمیق بکش.. خب.. آره گلم. نگران نباش. شما برین بیمارستان منم الان می یام. نه عزیزم نگران نباش. هنوز تا دنیا اومدن بچه چند ساعتی وقت داری. آره گلم.. 🔹اشک هایش را پاک کرد و از ماشین پیاده شد. بطری آبی را از صندوق عقب برداشت و صندلی عقب ماشین نشست. چادر را جلو کشید. آستینش را بالا زد و در بطری را باز کرد و زیر چادر، وضو گرفت. حالش بهتر شده بود. بطری را سرجایش گذاشت و شماره خانه را گرفت: - الو سلام مامان جان. خوبم خداروشکر. مامان من باید برم بیمارستان. بله ان شاالله. خانم زبیدانی. براش دعا می کنین؟ قربونتون بشم الهی.. چشم. خبر می دم. خدانگهدار 🔺گوشی را روی صندلی انداخت و حرکت کرد. خیلی از بیمارستان فاصله گرفته بود. یک ربعی نرفته بود که مجدد گوشی اش زنگ خورد. - جانم عزیزم.. آره. اتوبان کجا؟ الان خودمو می رسونم. نه عزیزم نگران نباش. 🔻گوشی را پرت کرد روی صندلی، پدال گاز را محکم تر فشار داد و سرعت را به صد رساند. بریدگی وسط اتوبان را آنقدر تند و تیز پیچید که نزدیک بود به گاردریل برخورد کند. وارد اتوبان دیگر شد و سرعت مجاز را رد کرد. گوشی اش مجدد زنگ خورد. - جانم.. بله. بگو همون جا نگهداره. نفس های عمیق بکش.. نزدیکم. چند دقیقه دیگه می رسم. 🔹تماس خانم زبیدانی را قطع کرد و مادر را گرفت: - الو مامان جان. سلام. قربونت یکی از اون دعاهای خاصتون رو بکنین. نه به بیمارستان نرسیده هنوز. شاید مجبور بشم داخل ماشین بچه را به دنیا بیارم. آره. ممنون. خداحافظ - الو خانم .. آقای زبیدانی کجا هستید؟ فلاشرتون رو بزنید.. بله. بله دیدمتون. 🔸گوشی را روی صندلی انداخت و ماشین را به کناره اتوبان کشاند. پشت سر پراید طوسی رنگ ایستاد. کیف وسایلش را برداشت و به سمت پراید دوید. - خانم پرستار بچه داره به دنیا می یاد - نگران نباشین. کمک کنین فرزانه جان رو ببریم صندلی عقب.. به اورژانس که زنگ زدید؟ صدای گریه بچه که بلند شد، خیالش راحت شد. وضعیت مادر را تثبیت کرد. بچه را لای شال سبز رنگی که داخل کیف وسایلش داشت پیچید و بغل مادر گذاشت. کیفش را برداشت و از ماشین پیاده شد. - حالشون خوبه. برید سمت بیمارستان. منم پشت سرتون هستم. 🔹🔹🔻🔹🔹 🔻صدای فریاد آقای زبیدانی، سرعت پاهای ضحی را بیشتر کرد. آقای زبیدانی همان طور که با یک دست بچه را نگه داشته بود و با دست دیگرش، بازوی زنش را، با سرپرستار جر و بحث می کرد : - یعنی چی پذیرش نمی کنید؟ مشکلتون چیه آخه؟ من الان این زن زائو را با این وضعیت کجا ببرم؟ - ببرید بیمارستان دیگه. بفرمایید آقا. قانونه من کاری نمی تونم براتون بکنم. همسر شما باید قبل از زایمان اینجا بستری می شدن نه اینکه با بچه مراجعه کنید که بستری بشن. - عجب آدم های زبون نفهمی هستید. می گم تو راه بیمارستان بچه دنیا اومده مگه دست خودشه. بیا. اینم خانم ماما. ایشون به دنیا آوردش. خانم شما یک چیزی بگید 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام آقاجان صبح تان بخیر و برکت .. 🍀 الهی که توفیقمان شود هر روز، اول به شما سلام دهیم و هر شب، نفر آخری که هم کلامش می شویم شما باشید. ❄️الهی که خواب هایمان رنگ مهدوی بگیرد از این صحبت های روزانه مان. و روزهایمان بوی مهدوی بگیرد از خواب های شبانه مان. 🌸آقاجان، صبح مان را با یاد تو متبرک می کنیم. به یمن این تبرک، از خدا می خواهیم معرفتمان را به شما الساعه بیشتر و بیشتر بگرداند و ما را در زمره یاران بصیر و خاصت قرار دهد. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
💥چطور می توانم خانواده ام را از انحراف ها دور نگه دارم؟ 🔹هنگام مواجه شدن خانواده تان با انحراف، از هر نوعش که باشد، شاید کاری از دست شما برنیاید. شاید اصلا آنجا نباشید یا از مسئله پیش آمده خبر نداشته باشید. ناراحت و نگران کننده است. اما شاید قبل ترش، بتوانید کاری انجام دهید. 🌸اگر بتوانید ارتباطی سالم با اهل خانه داشته باشید، می توانید این امید را داشته باشید که همین ارتباط سالم، مانعی در برابر انجراف خانواده تان باشد. ارتباطی سالم بر پایه تکریم شخصیت. بر پایه عزت نفس دادن . برپایه احترام گذاشتن. چنین ارتباط سالمی است که باعث بالارفتن عزت نفس و کرامت نفسانی خانواده تان شده و انحرافات و شهوات نفسانی در نظرش کوچک و خوار می شود (1) و به قولی، درگیرشان نمی شود ان شاالله. 🌺امام علی علیه السلام: من‌ كَرُمَت‌ عَلَيهِ‌ نَفسُهُ‌ هانَت عَلَيهِ شَهوَتُهُ. (نهج البلاغه، حكمت ۴۴۹.) 🍀هر كس براى خودش ارزش قائل باشد، شهوتش نزد او بى ارزش مى‌شود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ضحی هر چه با سر پرستار صحبت کرد که اجازه پذیرش را بدهند، زیر بار نرفتند و گفتند رئیس بیمارستان، آقای پرهام، دیروز تاکید کردند که پذیرش های شبانه این مدلی نداشته باشند. سرپرستار برگه دست نویس آقای رئیس را نشانش داد و تاکید کرد اگر باز هم اصرار کند، موظف است با آقای پرهام تماس بگیرد. خانم میلانی، سرپرستار بخش، ضحی را گوشه ای برد و آرام در گوش ضحی گفت : - خودت که می دونی پرهام چه مدل آدمیه. بهونه دستش نده. ببرشون بیمارستان بهار. اونجا پذیرش می کنن. ضحی ناامیدانه گفت: - لااقل یک ولیچر بدید این بنده خدا تازه زایمان کرده. 🔸ضحی، خانم زبیدانی را روی ویلچر نشاند. دورش را پتویی پیچید. بچه اش را در آغوشش داد و با سرعت، او را از بیمارستان خارج کرد. فاصله این بیمارستان تا بیمارستان بهار، چند خیابان بیشتر نبود. در این فاصله کم، به یاد روزهای استخدام و انتخاب محل کارش افتاد. - ببخشید استاد، چرا بیمارستان آریا را پیشنهاد می کنید؟ - هم از نظر امکانات به روزترین بیمارستان است و هم بنده با رئیس بیمارستان دوست هستم و می دانم چقدر باعث رشد و پیشرفت شما می شود. دستتان را برای کسب دانش باز می گذارد 🔻از هر استادی می پرسید، همین را می گفتند. و البته همه اساتید هم در همان بیمارستان، به دانشجوها درس می دادند اما بیمارستان بهار را هیچکس توصیه نمی کرد و می گفتند امکانات کمی دارند. دستگاه هایشان قدیمی است. افکار سنتی و قدیمی ای دارند و اساسا مخالف پیشرفت برای زنان هستند. ساعت های شیفتشان طولانی تر است و حقوق و مزایای کمی می دهد. حالا داشتند به همین بیمارستان می رفتند و کمی نگران بود. 🔸خلاف انتظارش، پذیرش بیمارستان بهار، خیلی راحت پرونده تشکیل داد و تماس گرفت دو خانم آمدند و زائو را بردند و رو به آقای زبیدانی پرسیدند: همراه خانم ایشون هستند؟ آقای زبیدانی مانده بود چه بگوید. آنقدر عجله ای حرکت کردند که فراموش کرده بودند به مادر خبر بدهند. ضحی که متوجه مسئله شده بود گفت: - شما تماس بگیرین همراهشون بیان. تا اون موقع من هستم نگران نباشین. 🔹ویلچر حرکت کرد و ضحی هم پشت سرش، وارد بخش شد. دیوارهای رنگ سفید بخش جا به جا با تابلوهای اسامی اهل بیت علیهم السلام تزیین شده بود و نور سبز رنگی روی تابلو افتاده بود. بچه را گرفتند و بعد از وصل کردن دستبند شناسایی، به بخش نوزادان بردند. خانم زبیدانی را داخل اتاقی بردند و لباس بیمارستان پوشاندند. سرم وصل کردند و او را با سلام و صلوات، روی تخت خواباندند. ضحی از رفتار خوش پرستار و ماما خوشش آمده بود دیگر چه رسد به زائو. خانم زبیدانی که حالش از روی تلخ پرستارهای بیمارستان قبلی، گرفته بود؛ معترضانه از ضحی پرسید: - خانم سهندی، شما چرا تو این بیمارستان کار نمی کنین؟ ضحی فقط لبخند تحویل زائو داد. با شنیدن صدای سرپرستار، از خانم زبیدانی دور شد. سرپرستار مجدد تکرار کرد: - همراه خانم زبیدانی ، تشریف بیارین ایستگاه پرستاری - بله خانم چیزی شده؟ - شما ماما هستین؟ - بله - بچه را شما به دنیا آوردین؟ - بله - نیروهای اورژانس کجا بودن؟ - نرسیدند. منم اگه دیرتر رسیده بودم بچه خودش دنیا اومده بود. چطور؟ بچه حالش خوبه؟ - بله خداروشکر خوبه. چیزی نیس. فقط چند تا سواله که باید پُر کنم. نگران نباشین. 🔸در همان فاصله ای که ضحی به سوالهای سرپرستار پاسخ داد، همراه زائو هم آمد. ضحی خداحافظی کرد و از بیمارستان خارج شد. تازه یادش آمد امشب شب عید بود و بعد از مسجد، کجا رفته بود و باز هم ناراحتی عمیقی بر جانش نشست. - ایکاش هیچوقت به اون مجلس کذایی نمی رفتم. 🔹گوشی اش زنگ خورد. مادر بود. چند دقیقه ای طول کشید تا خیال مادر را راحت کند که همه چیز خوب است و به خیر گذشت. از بیمارستان که بیرون رفت، ماشینش را ندید و یادش افتاد که آن را جلوی بیمارستان آریا گذاشته و از آنجا با ماشین آقای زبیدانی به اینجا آمده است. از حیاط سرسبز بیمارستان که تاریکی شب از جلوه اش کم نکرده بود رد شد. از نگهبانی خارج شد. بعد از آن همه دوندگی، خستگی به جانش ریخته شده بود. پله های پل عابر پیاده را به سختی بالا رفت. هنگام پایین آمدن، اقای زبیدانی را دید که با دست گل بزرگی، به سمت بیمارستان می رود. پله ها را پایین آمد. منتظر تاکسی شد. ماشین مشکی شاسی بلندی، عقب تر، نور بالا زده و ایستاده بود. خیابان شلوغ بود و ماشین ها پرسر و صدا، از جلویش رد می شدند. اولین تاکسی را که دید دربست گفت و سوار شد. سرش را به پنجره تکیه داد و چشمانش را بست. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺آقاجان، خامه را به نامت، بر ورق می کشم. به خود می بالد آن دستی که نام تو را مشق می کند. به خود می بالد آن قلمی که جوهر در نام تو، پخش می کند. به خود می بالد آن ورقی که نام تو بر پیکره وجودش، نقش می بندد. ☘️ما را خالی از خودت، مگردان آقاجان. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🌺امام مهدی عجل الله تعالی فرجه: وَفی إِبْنَةِ رَسُولِ اللّهِ(صلی الله علیه وآله وسلم) لی أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ 🍀دختر رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) فاطمۀزهرا(علیها السلام) برای من، اسوه و الگویی نیکو است. 📚الغیبة طوسى، ص286، ح245 ; احتجاج، ج2، ص279 ; بحارالأنوار، ج53، ص180، ح9 . 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💎نقاط اوج یک ملت 🌺ملّتها نقاط اوج و نقاط حضیض دارند؛ نقاط اوج را بایستی زنده نگه داشت. نقاط اوج، آنهایی هستند که زنده بودن و پای کار بودن و با اراده و عزم بودن یک ملّت را و بصیرت یک ملّت را در این مواقع حسّاس نشان میدهند... 🍃نقطه‌ی اوج را باید زنده نگه داشت، چون هم به آیندگان روحیه میدهد، هم مایه‌ی افتخار و عزّت ملّی است. این نقطه‌های اوج در تاریخ ثبت میشود و راه آینده را برای آیندگان روشن میکند. 📚بیانات در سخنرانی تلویزیونی در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱۹ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹تا اذان صبح یک ساعتی مانده بود. تجدید وضو کرد. سجاده اش را انداخت و مشغول تلاوت شد. اول سوره واقعه را خواند. روی برگه ای، جلوی آن روز، تیک خوانده شده را زد و سراغ سوره های دیگر رفت. سوره ملک. سوره انسان. صدای زنگ ساعت مادر، از اتاق به گوش رسید. از جا برخاست و مشغول خواندن نماز شب شد. - سلام ضحی جان. کی اومدی؟ خسته نباشی. ضحی از سرسجاده بلند شد. مادر را در آغوش گرفت و گفت: - سلام مامان جان. عیدتون مبارک. ممنونم. یک ساعتی می شه اومدم. 🔻انقباض عضلات ضحی، خستگی مفرطش را نشان می داد. مادر، دست ضحی را گرفت و لبه تخت نشاند و همان طور که با محبت به صورت دختر بزرگش نگاه می کرد گفت: - خب تعریف کن. دیشب که خواب به چشم ما نیومد. بنده خدا پدرت هم نگران کردم و نذاشتم درست بخوابه 🔻ضحی هر چه اتفاق افتاده بود را برای مادر تعریف کرد. گفت و گفت تا صدای اذان صبح، از مسجد محل، به گوششان رسید. برای اینکه مزاحم نماز اول وقت مادر نشود، گفته هایش را به این جمله ختم کرد که: - صبح ساعت هفت و نیم هم باید درمانگاه بیمارستان باشم تا ساعت سه. می ترسم خواب بمونم. شما اگه بیدار بودین، برای ساعت هفت لطفا بیدارم کنین. مادر خیال ضحی را راحت کرد و از اتاق، بیرون رفت. با خود فکر کرد دیشب چه خطرهایی که از سر ضحی نگذشته است و خدا را شکر گفت. صدقه ای دیگر داد و مشغول نماز صبح شد. 🔹🔸🔹🔸🔹 🔹ساعت ده صبح بود و تلفن بیمارستان از همان اول صبح، مدام زنگ می خورد. ضحی گوشی را بر می داشت و می خواست برای فردا و پسفردا نوبت بدهد اما وضعیت اورژانسی بیماران، باعث می شد دست آخر بگوید: سریع خودتون را برسانید. صندلی ها همه پر بود و خانم دکتر، مرتب بیمار می پذیرفت و پیغام داد دیگر بیمار پذیرش نکنند. تلفن باز هم زنگ خورد. - سلام خانم. من هفته سی و هفتم هستم. قبلا اومده بودم برای ان اس تی. دوقلو دارم. گفته بودین اگه حرکت بچه ها کم شد بازم بیایم. از دیشب احساس می کنم حرکت خاصی نداشتن. می خواستم بیام. کمی هم شکمم سفت می شه. نگرانم. - عزیزم، حتما مراجعه داشته باشین منتهی اینجا خیلی شلوغه. اذیت می شید. بیمارستان بهار برین - آخه خانم ما الان نزدیک بیمارستان آریا هستیم. - عزیزم منم دوست دارم خودم مراقب شما باشم اما گلم، اینجا خیلی شلوغه. دو سه ساعت دیگه هم نوبتتون نمی شه. تخت ها و دستگاه ها همه پرن. بیمارستان بهار برین دو خیابان جلوتر از آریاس. 🔸خداحافظی می کند و گوشی را قطع می کند. نوار قلب بچه ای که هفته سی و نهم است را چک می کند. ضربان قلب بچه نامنظم است. پشت نوار قلب اورژانسی می نویسد. دست مادر را می گیرد از روی تخت بلند شود. کاغذی را دستش می دهد و می گوید به اتاق خانم دکتر برود. نفر بعد را به سمت تخت راهنمایی می کند تا نوار قلب کودکش را بگیرد. تا او دراز بکشد، به منشی اتاق خانم دکتر وضعیت بیمار قبلی را توضیح می دهد. تلفن زنگ می خورد. بیمار بعدی را هم به بیمارستان بهار راهنمایی می کند که منشی خانم دکتر می گوید: - خانم سهندی، این بیمار باید بستری بشن. برگه مشاوره بیهوشی بدید بفرستیم برای متخصص 🔺برگه را دست همکارش داد. نوار قلب جنین های دو خانمی که روی تخت دراز کشیده بودند را بررسی کرد. یکی شان تکان خورده بود و نوار قلب، چیزی را ثبت نکرده بود. مجدد قلب جنین را پیدا کرد. خیالش که از ثبت ضربان قلب راحت شد از اتاق بیرون رفت. مادر برگه بیهوشی را دست گرفته بود و گوشه ای با تلفن حرف می زد. - گفتن باید برم مشاوره بیهوشی. من خیلی می ترسم.نه چیزی بهم نگفتن که چی شده.. نوار قلب بچه ها رو گرفتن... چند بار بگم. خانم دکتر خودش گفت باید بستری بشم... ای بابا ولمون کن تو هم. فقط بلدی اعصاب خورد کنی. 🔺گوشی را قطع کرد. اخم هایش در هم رفت. صورتش علاوه بر نگرانی، ناامید و عصبانی هم شد. به دیوار تکیه داد و نفس های کوتاه کوتاه کشید. ضحی، به سمت آبخوری رفت. لیوان آب تعارفش کرد: - نگران نباشید. خدا خودش کمک می کنه. باید برین طبقه سوم، اولین اتاق سمت راست. پذیرش اونجا راهنمایی تون می کنن برای مشاوره. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
علیرغم ارسال قسمت جدید رمان در ساعت ده و نیم دیشب، گویا ارسال نشده است. از این بابت پوزش می طلبیم. 🌹 هر شب، قسمت جدید رمان در سه پیام رسان ایتا، سروش ، بله و نیز در کانال گنجینه محبت ارسال می شود. در صورت بروز مشکل، می توانید از این درگاه ها نیز برای خواندن قسمت جدید اقدام کنید. 📣 گنجینه محبت در ایتا، سروش، بله 🔺https://eitaa.com/joinchat/2856452190Cf3fb1a92c0 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺 سلام آقاجان طلوع صبح زندگی ام را با سلام دادن به شما، روشن می کنم. ✨چه خوشبخت است آن کسی که شما را دارد و چه خوشبخت تر است آن کسی که مطیع شماست. 🌸خدایا، ما را مطیع اماممان ارواحنا له الفداء بگردان. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🌺خیال پردازی 🔹حتما شنیده اید مرغ همسایه غاز است. این داستان و ماست. ✨برای خودمان خیال بافی می کنیم که اگر این گونه باشد چقدر خوب می شود و اگر آن طور شود چه بهاری بشود و اگر این تصورات من به واقعیت تبدیل شود، چه زندگی عالی ای خواهم داشت. در حالی که وقتی آن عوامل را به دست می آورید، باز هم احساس و شادی از زندگی تان ندارید. چرا؟ 💥علت این است که ما در ، و را می کنیم. در حالی که ما تبدیل شده ایم به یک پرداز . دست از خیال پردازی های نادرست برداریم و از همین چیزهایی که داریم و هستیم، ببریم و خدا را کنیم و داشته های بسیارمان را ببینیم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte