eitaa logo
سلام فرشته
175 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸اگر حتی گناهکار هستی، نهی از منکر را به طریق نیکو انجام بده. چه بسا آن نهی از منکر، توفیق ترک گناه را به تو بدهد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ضحی پایین پای مادر، روی تخت نشست. پاهای مادر را از سرانگشت، به سمت بالا ماساژ داد. پتوی روی تخت را برداشت و پشت کمر مادر گذاشت تا تکیه دهد. دستی به کمر مادر کشید و به صورتشان دقیق شد. ابروهای مادر درهم رفت اما چیزی نگفت. ضحی هم چیزی نگفت. مجدد پایین پای مادر برگشت و ماساژ را به سمت بالا تکرار کرد. ساعت را نگاه کرد. هفت و سی و پنج دقیقه بود. تا ساعت هشت کار ماساژ را ادامه داد و برای اینکه حواس مادر را پرت کند و میزان درد را از لرزش صدایشان تشخیص دهد، از اوضاع طهورا و حسنا پرسید. مادر از خواستگار سمجی که برای حسنا زنگ می زد گفت. - خب حسنا چی گفت؟ - گفت کنکور دارم و می خوام ادامه تحصیل بدم و تا دانشگاه، حرف از خواستگار نزنین. - چقدر این جملات آشناست - عین خودته حسنا. - آره. منم همین چیزا رو می گفتم. باید باهاش حرف بزنم 🌸ضحی خندید. مادر هم با خنده این ها را تعریف می کرد. لابلای حرفها، ضحی حواسش به لرزش صدای و چین خوردن پیشانی مادر بود. مادر که خنده ضحی را دید، از فرصت استفاده کرد و گفت: - دیرت نشه ضحی جان. ممنونم. زحمت نکش. خودش خوب می شه. - چه زحمتی مامان جان. گفتن سر کار نرم. به خاطر اتفاق دبروز. فکر کنم بهونه افتاده دست پرهام که اخراجم کنه. و انگار کشفی کرده باشد گفت: - آره. شاید هم رفتم. حالا بزارین یک کم دیگه پاهاتونو ماساژ بدم. راستی بابا کجان؟ نرفتن بیرون؟ - بابات که مثل همیشه صبح زود رفت نانوایی و حالا هم مشغول قرآن خوندنه. - خوش به حالشون. خیلی قرآن می خونن. کاش منم بتونم اینقدر قرآن بخونم. صدای بابا رو خیلی دوست دارم. - آره. خدا توفیقاتشو زیاد کنه. از همون اولی که ازدواج کردیم همین طور بود. اهل تلاوت قرآن. اون اوایل که سر کار می رفت، هر روز یک جزء قرآن می خوند. 🔹ضحی حرکت ماساژ رگ ها را شروع کرد و به سمت بالای زانو مادر که رسید، از تخت پایین رفت. پهلوی مادر نشست و ماساژ را به سمت کمر و کلیه ها ادامه داد. دستش که به کلیه سمت راست مادر رسید، مادر ساکت شد. ضحی دستش را از روی کلیه برداشت و مجدد به سمت پایین پا رفت. نمی خواست مادر را نگران کند. روشش این بود که به صورت نامحسوس بیمارش را چک می کرد تا مشکل را پیدا کند. مجدد از انگشت شصت پای مادر شروع به ماساژ دادن کرد و پرسید: - حالا خواستگار حسنا کی هست؟ چی کاره است؟ مورد خوبیه؟ 🔻منتظر جواب دادن مادر شد تا ماساژ را به سمت بالا و کلیه راست مادر بکشاند و مجدد چک کند که سکوت مادر از درد است یا نه. مادر خندید و گفت: - پسر خوبیه. صاف و ساده است. برادر یکی از شاگردهای باباته. 🌼مادر چند ثانیه ای سکوت کرد. ضحی دستش را از روی کلیه راست مادر برداشت و مجدد به پایین پای مادر رفت و سر انگشت شصت مادر را گرفت. مادر ادامه داد: - تو جلسه قرآن چند ماه پیش بابات، اینجا اومده بود. فکر کنم اتاق بابات حسابی جذبش کرده. ضحی خندید و گفت: - کیه که تو اتاق بابا بره و جذب نشه. اتاق بابا یک آهنربای قویه مادر، حرف ضحی را تایید کرد: - خدا خیرش بده. از بس اون تو، نماز و قرآن می خونه. 🌸ضحی دیگر به سمت کلیه مادر نرفت. دستانش را تا نزدیک زانو برد و پشت زانوی مادر را دورانی، خیلی آرام ماساژ داد. نگرانی اش بی جا نبود. کلیه مادر درگیر بود و باید آزمایش می داد. تصمیم گرفت همین امروز مادر را برای آزمایش، با خود به بیمارستان ببرد اما قبلش باید با پدر مشورت می کرد. ساعت از هشت گذشت. مادر از ضحی تشکر کرد. پاهایش را که سبک تر از نیم ساعت قبل شده بود، از روی تخت بلند کرد. دمپایی هایش را پوشید و ایستاد. ضحی پشت سر مادر از اتاق خارج شد. به سمت روشویی رفت تا وضویی بگیرد و برای مشورت، به اتاق پدر برود. 🍀در باز بود. کنار در ایستاد و همراه با پدر، آیات سوره مومنون را آرام زمزمه کرد. دلش نیامد داخل برود. می دانست که به محض وارد شدنش، پدر به احترام او، صدق الله می گوید و توجهش را به او می دهد. بارها این اتفاق برایش افتاده بود. نیم نگاهی به سمت مادر کرد. در آشپزخانه مشغول بود. ناخودآگاه لبخند زد. نگاهش را به سمت پدر برگرداند. به چارچوب در تکیه داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🌺سلام آقاجان 🌸آقاجان، فدایتان شوم، ما را به آنچه که باید باشیم و یار خاصتان شویم هدایت کنید. معرفت مان را بالا ببرید و تن پروری هایمان را به افزایش عقل و معرفت مان کم تر کنید که مسئولیت ها و وظیفه هایمان را انجام دهیم. به بهترین وجه. ظهور شما را در قلب هایمان پدید آوریم تا ظهورتان در جهان را خداوند، هدیه مان دهد. 🌼آقاجان اگر دعای شما نباشد که ما بیچاره ایم. فدایتان شوم. ☘️خدایا، ما را مشمول دعاهای خاص حضرت قرار بده و آن را در حق ما به استجابت برسان و ما را به امام و خودت، نزدیک تر بگردان 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🔻جلوی زبانت را بگیر 🔹چشمان به گود افتاده اش را به صفحه نمایش دوخته بود. تمام تلاشش را می کرد که در کارش تمرکز داشته باشد اما مگر می شد. از وقتی دوست عزیزتر از جانش را در آن جای کذایی دیده بود، خواب به چشمش نیامده بود. مدام خودش را سرزنش می کرد که چرا این فکر و صحنه ای که دیده را نمی تواند از جلوی چشمانش دور کند. 🔸در باز شد. سوز صبحگاهی به پایش خورد. ناخودآگاه سرش را به سمت در چرخاند. دوست عزیزتر از جانش بود. روی صندلی جا به جا شد. خود را مشغول نشان داد. پیمان، به تک تک همکارانش سلام کرد و دست داد. مثل همیشه، به اتاقک پشتی رفت و با دو لیوان چای، برگشت. مثل همیشه، یک لیوان را روبروی مسعود گذاشت و بفرما زد و احوال پرسی کرد و لیوان دیگر را روی میزکارش گذاشت. صندلی چرخان را جلو کشید و نشست. مسعود اما مثل همیشه نبود. تشکر کرد اما خیلی رسمی و ساده. سلام کرده بود اما خیلی آهسته و ساده. جواب احوالپرسی اش را با یک "خوبم" داده بود و حالا هم که نگاهش را مدام، از پیمان می دزدید. 🔹بعد از چند ساعت، پیمان از جا بلند شد. چایی دیگری آورد و در گوش مسعود گفت: حق داری. هر چی می خوای بگو... مسعود اما حتی به او نگاه هم نکرد. آن نگاه شماتت بارش را از صبح، به صفحه نمایش قفل کرده بود تا یک وقت، به اشتباه، سر کج نکند و برق چشمانش، پیمان را نابود نکند. دست از تایپ کردن کشید. همان طور که پایان نامه در حال تایپ را نشانه گذاری می کرد ، گفت: حرفی ندارم، می ترسم سر خودم بیاید. بگذریم و بابت چای، تشکر کرد. 🌺الإمامُ الصّادقُ عليه السلام:مَن عَيَّرَ مُؤمِنا بِذَنبٍ لَم يَمُت حَتّى يَركَبَهُ . ☘️امام صادق عليه السلام: هر كس مؤمنى را براى گناهى سرزنش كند، نميرد تا خودش آن گناه را مرتكب شود. 📚 الكافي : 2 / 356 / 3 . @salamfereshte
🔹ضحی نگاه پر مهرش را به پدر دوخت. خیلی وقت بود پدر را اینطور عمیق نگاه نکرده بود. آیه که تمام می شد، پدر نفس می کشید. صدای تیک تاک ساعت کوچک روی طاقچه، نوید شروع آیه بعدی را می داد و پدر آیه بعد را تلاوت می کرد. آیات را شمرده شمرده می خواند. نه آنقدر آهسته که ملالت آور باشد. به گونه ای که انگار دارد با آیات حرف می زند. آن را فهم می کند. انگار با آیات عشق بازی می کند. ضحی از این فکر، خوشش آمد. لبخند روی لبش آمد. همان جا دم در، نشست. به دیوار تکیه داد و زانوانش را داخل شکمش جمع کرد. مادر تخت را مرتب کرده بود و ملحفه سفید تمیزی را روی تخت کشیده بود. 🌸به دیوار اتاق نگاه کرد. همه چیز برایش طراوت خاصی داشت. تابلو یا فاطمه الزهرایی را که دایی هدیه داده بود بالای تخت دو نفره پدر و مادرش بارها دیده بود اما آن لحظه، تفاوت خاصی داشت. انگار حروف نام مبارک خانم، برق می زد. انگار آن گل های اسلیمی کنار اسم خانم، به حرکت در آمده بودند و دور نام خانم را طواف می کردند. همه چیز برایش زنده شده بود. برگ های گل حسن یوسفی که لب طاقچه بود، ساعتی که تیک تاکش لابلای صدای تلاوت پدر بلند می شد، کتاب های پدر که هر روز، مقداری از آن ها را مطالعه می کرد و حتی نقش های قالی ای که پدر روی آن، دو زانو نشسته بود، زنده شده بودند. انگار همه روح داشتند. 🍀ضحی از درک این زندگی و حیات، آرامش خاصی پیدا کرد. آیت الکرسی خواند و به پدر فوت کرد. دستانش را روی زمین گذاشت و آرام و چهاردست و پا، از دم در اتاق فاصله گرفت و برخاست. مادر با سینی چای، روبرویش سبز شد. یک لحظه جا خورد. مادر سینی چای را تعارف ضحی کرد. لیوان دسته دار مخصوصش را با دوتا پولکی برداشت و تشکر کرد. آرام در گوش مادر گفت: - حاضر بشین با هم بریم بیمارستان. شما یک آزمایش بدید برای ورم پاتون. منم یک کاری دارم انجام بدم. تا ده دقیقه دیگه بریم. باشه؟ 🔹مادر مخالفتی نکرد. می دانست وقتی ضحی می گوید آزمایش بدهیم یعنی لازم است و لازم هم نباشد، برای برطرف کردن نگرانی دخترش، این کار را می کرد. پاهایش درد می کرد. پهلوی سمت راستش هم درد خفیفی داشت و به سمت کمر تیر می کشید. فکر نمی کرد مشکل خاصی باشد. چند روز پیش موقع رفتن به جلسه قرآن هفتگی، یادش رفته بود شال کمری اش را بردارد و باد خورده بود و لابد برای همین درد می کرد. 🌸ضحی مادر را بوسید و به اتاقش رفت. بدون اینکه چراغ اتاق را روشن کند، پشت میز مطالعه نشست. میزی که از نوجوانی، همدم درس خواندن هایش بود. لیوان چایی را گوشه سمت راست میز، نزدیک لبه گذاشت. کشوی کوچک میز را باز کرد و برگه آ چهاری را برداشت. خودکار مشکی رنگ را از جا مدادی اش در آورد. به تصویر قاب شده "بقیه الله خیرلکم" روی میزش خیره شد. ماهیچه های صورتش در هم پیچیده شد و چشمش به اشک نشست. 🍀بعد از چند دقیقه ای که با تصویرقاب شده حرف زد، اشک هایش را با سرانگشتانش پاک کرد. برگه را روبرویش کمی جا به جا کرد. آرام زمزمه کرد: "بسم الله الرحمن الرحیم.. افوض امری الی الله.. ان الله بصیر بالعباد.." دلش گرم شد. "خدایا تو بر تمام چیزهایی که بر من می گذرد بینا هستی. به تو می سپارم.." دستش را روی برگه گذاشت. نوک خودکار مشکی را نگاه کرد و بالای صفحه نوشت: ب . خواست بسم الله بنویسد اما یادش افتاد قرار است به چه کسی این نامه را بدهد و مگر او حرمتی برای بسم الله قائل می شود؟ احتیاط کرد. حرف ب را کشید و به جایش نوشت: بــــه نام او. چند دقیقه بیشتر طول نکشید. نامه سه خطی را امضا کرد. تا زد و داخل پاکت گذاشت و رویش نوشت: خدمت ریاست محترم بیمارستان آریا. 🔹به صندلی تکیه داد. لیوان چای را از لبه میز برداشت. هر دو پولکی را داخل دهان گذاشت و جوید. صدای خرد شدن پولکی ها در مغزش چقدر شبیه صدای خردشدن شخصیتش بود. صدایی که در طول این سالها، بارها آن را شنیده بود. اما مزه پولکی شیرین بود. گذاشت آرام آرام شیرینی پولکی به جانش بنشیند. همه را قورت داد و بعد، چایی را تلخ تلخ نوشید. دهانش تلخ شد. با خود گفت: " این مزه تلخی را به یاد داشت باش. همدم روزهای آینده ات." از جا برخاست. برای بردن لیوان و تجدید وضو، به آشپزخانه رفت. مادر در حال پوشیدن روسری مشکی رنگش بود. وضو گرفت. لیوان را به سرعت شست و به اتاق رفت تا حاضر شود و مادر، معطل او نماند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
9.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹شما از هر طرف که این شخصیت[امیرالمومنین] را نگاه کنید، خواهید دید عجایبی در آن نهفته است. این، مبالغه نیست. 🍀این، بازتاب عجز انسانی است که سالهای متمادی درباره‌ی زندگی امیرالمؤمنین (علیه‌الصّلاةوالسّلام) مطالعه کرده و این احساس را در درون و وجود خود پیدا کرده است که به علی (علیه‌السّلام) - این شخصیت والا - با ابزار فهم معمولی؛ یعنی همین ذهن و عقل و حافظه و ادراکات معمولی، نمیشود دسترسی پیدا کرد. از هر طرف شگفتیهاست. 📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در خطبه‌های نماز جمعه تهران۱۳۷۵/۱۱/۱۲ 🌹خجسته میلاد با سعادت حضرت امیرالمونین(علیه السلام) مبارک باد🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ماشین را جلوی بیمارستان نگه داشت. مادر پیاده شد. صندلی های محوطه جلوی بیمارستان را نشان مادر داد و برای پیدا کردن جا پارک، جلوتر رفت. ماشین را داخل دو کوچه جلوتر پارک کرد و به سرعت خود را به بیمارستان رساند. مادر روی صندلی نشسته بود. قبل از اینکه نگهبان بیمارستان بخواهد نسبت به حضور ضحی واکنش نشان بدهد و مادر این واکنش را ببیند، جلو رفت و گفت: - مادرمو برای آزمایش آوردم. چند دقیقه ای بیشتر طول نمی کشه. 🔻نگهبان نگاهی به مادرضحی کرد و اجازه ورود داد. ضحی به سمت مادر رفت. دستش را گرفت و کمکش کرد. سراشیبی آزمایشگاه را پایین رفتند. ضحی نسخه ای که در دفترچه مادر نوشته بود را به مسئول پذیرش آزمایشگاه داد و کنار مادر منتظر ماند. پرستار اسمشان را صدا زد. ضحی به مادر کمک کرد تا روی صندلی بنشیند. می دانست که مادر درد دارد اما چیزی نمی گوید و ترجیح می داد کمک کند. زهرا خانم هم از دلسوزی های دخترش لذت می برد و مانع کمک کردنش نمی شد. راه رفتن هم برایش راحت تر می شد. فکر کرد دیگر باید عصایی که جواد برایش خریده است را از کمد بیرون بیاورد و دست بگیرد. آستینش را بالا داد. پرستار دنبال رگ مادر گشت. ضحی خم شد و به مادر گفت: - تا شما آزمایش می دین، منم سریع کارمو انجام بدم و بیام. 🔸 پرستار رگ مادر را پیدا کرد. گارو کشی آبی رنگ را از روی میز برداشت و بالای آرنج زهرا خانم بست. بستش را جا داد و یک ضرب، آن را سفت کرد. رگی که پیدا کرده بود را با نوک انگشت، لمس کرد. سرسوزن را به نرمی وارد رگ کرد و خونگیری را شروع کرد. مادر زیر لب ذکر گفت. 🔻ضحی پله ها را دوتا یکی کرد. نمی خواست در آسانسور، با کسی روبرو شود. به اتاق ریاست در طبقه سوم رسید. در زد و وارد شد: - آقای دکتر پرهام تشریف دارند؟ - بله اما در اتاق دیگه شون هستند. امری دارید بفرمایید خانم دکتر؟ - نامه استعفامو آورده بودم خدمتشون. لطف می کنید زحمتشو بکشید؟ - خواهش می کنم. 🔹نامه را داد و از اتاق بیرون آمد. دیگر نگران چیزی نبود. آرام شده بود اما شاد نبود. جلوی در آسانسور ایستاد. دکمه را فشار داد و منتظر شد. منشی پرهام از اتاق بیرون آمد. نامه را جلوی ضحی گرفت و گفت: - آقای رئیس فرمودند خودتون تشریف ببرید پایین خدمتشون بدید. ضحی نامه را پس گرفت و به منشی که در حال رفتن به اتاقش بود، نگاه کرد. از رفتن با آسانسور، منصرف شد. پله ها را گرفت و به طبقه همکف رفت. روی پله آخر ایستاد. بسم الله گفت. نامه را از زیر چادر بیرون گرفت و به سمت اتاق رئیس، حرکت کرد. در بسته بود. در زد. صدای پرهام بلند شد. در را باز کرد و سلام داد. پرهام با تکان دادن سر، جوابش را داد. ضحی در را باز گذاشت و وارد اتاق شد. نزدیک میز بزرگی که دکتر پرهام پشت آن نشسته و خودش را مشغول بررسی پرونده ای نشان می داد؛ رفت. نامه را جلوی پرهام، روی میز گذاشت. - چرا استعفا خانم دکتر؟ شما که دیشب جون ی نوزاد رو نجات دادین باید تشویقی بگیرین نه اینکه نامه استعفا بنویسین. 🔻ضحی می دانست که حرفهای پرهام چیزی جز متلک پراکنی نیست؛ جواب داد: - تشویقی مو که همون دیشب دادین و گفتین تو خونه استراحت کنم. ممنونم. دکتر پرهام، سرش را بالا آورد تا نیشخندی که روی صورتش بود را به خورد ضحی بدهد. نامه را برداشت. آن را خواند. خوشحال بود که خود ضحی استعفانامه اش را نوشته و او را مجبور به درگیر شدن با هیئت مدیره نکرده بود. پرسید: - دلیل استعفاتون چیه؟ می دونین که هر کاری تو این بیمارستان روی اصوله. هیئت مدیره دلیل می خاد. 🔸ضحی نگران مادر بود و زودتر می خواست کار را یکسره کند. با گفتن مشکلات شخصی، جواب پرهام را داد. پرهام آن را زیر برگه استعفانامه ضحی نوشت. کاغذکوچکی برداشت و چیزی روی آن نوشت و گفت: - براتون تشریقی نوشتم. یک برگه معرفی نامه هم به هر بیمارستان یا درمانگاهی که بخواهید می گم منشی بنویسه. امیدوارم موفق باشین. 🔺مشخص بود پرهام در دلش جشن گرفته. ضحی برگه را از پرهام گرفت. چند دقیقه ای صبر کرد تا برگه معرفی نامه را منشی پرینت بگیرد و پرهام امضا کند. آن را هم گرفت و از اتاق بیرون رفت. فکر کرد چه راحت او را کنار گذاشتند! حتی سعی نکرد از رفتنش جلوگیری کند. حتی ابراز ناراحتی از رفتنش هم نکرد. بغضش را فرو خورد و معرفی نامه را داخل کیف گذاشت. برگه را گرفت و به سمت کارگزینی رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
سلام آقاجان🌺 🍀اوضاع و احوالتمان را می بینید؟ درگیر مشکلات و سختی ها و فشارها هستیم. دلمان خوش است که شما می بینید و برایمان دعا می کنید. 🌼دعایمان کنید آنقدر قلب هایمان وسیع بشود که همیشه از همه امتحانات سربلند بیرون آییم و همواره خدا را ببینیم و عمل هایمان صالح ترین انتخاب هایمان باشد. آقاجان، فدایتان شوم. شما می بینید و دعایمان می کنید. اگر شما و دعایتان نبود، بین این همه فشارها و مشکلات، از ما چیزی باقی نمی ماند. فدایتان شوم. 🍁درد دارد. فشارها درد دارد. درمان ما باشید. آقاجانم. فدایتان شوم. دوستتان دارم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
7.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤سـاعـت عاشـقے❤ آیت الله قرهی(مدظله العالی): 💠 اموات و گذشتگان حسرت می خورند که چرا در دنیا یاد آقاجان نبودند... 🌼کانال یاوران امام مهدی(عج) 🆔 @emammahdy81
💦شما در کدام حال هستید؟ ☘️امام علی علیه السلام: اَلْمُؤْمِنُ دَائِمُ اَلذِّكْرِ كَثِیرُ اَلْفِكْرِ عَلَى اَلنَّعْمَاءِ شَاكِرٌ وَ فِی اَلْبَلاَءِ صَابِر 🌺مؤمن، 🌸همواره در ذکر، 🌼بسیار اندیشگر، 🍀 بر نعمت ها شاکر و ❄️ در سختی ها شکیبا است. منبع : غرر الحکم و درر الکلم، ج 1، ص 117 🌟خدایا، می خواهم تمرین ایمان بکنم. تمرین کنم مومن باشم. یاری ام کن. یاری مان کن. بسم الله. 💪 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte