eitaa logo
سلام فرشته
192 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
855 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹یک ساعت و نیم بعد از زمانی که سفره ناهار، از سالن پذیرایی جمع شده بود، ضحی از خانه دایی بیرون رفت. به حرفهای دایی فکر می کرد. خودش هم معتقد بود دارد وقت تلف می کند. دیگر نه درسی و نه کاری و نه زندگی ای. باید به خانه برمی گشت. می خواست هر چه سریعتر به قم بروند تا در پناه ضریح خانم، آرام گیرد اما انگار آرامش، با او خداحافظی کرده بود. به گوشی نگاهی انداخت. بعد از پنج تماس بی پاسخی که موقع خوردن ناهار ثبت شده بود، دیگر زنگی نخورده بود. شماره ناشناس بود اما شماره قبلی نبود. نمی دانست منصوره شماره را گرفته یا فرد دیگری. با صدای گوشی، سریع آن را جلوی چشمش آورد. مادر بود: - سلام مامان جان. ببخشید طول کشید. شرمنده دارم می یام سریع. بله. ئه چرا؟ باشه. ببخشید من باعثش شدم. شرمنده. بله گفتن. بله. باشه چشم. الان می رم. چشم. ممنونم. خدانگهدار 🌸از صدای مادر، انرژی گرفت. راهش را تغییر داد و به سمت خیابان اصلی رفت. کمی ایستاد تا ماشین مناسبی بیاید. تاکسی قدیمی نارنجی رنگی جلویش ایستاد. - بلوار موسوی؟ 🔸با تکان خوردن سر راننده، در را باز کرد و سوار شد. به میدان پروانه رسیدند. یاد منصوره و آن مرد افتاد. نگاه کرد. ماشینی آنجا نبود. راننده میدان را رد کرد و مستقیم رفت. نزدیک میدان سبز، ترمز زد. پسر نوجوانی جلو نشست. راه افتاد. به ماشین ها و آدم ها نگاه می کرد. هیچکدام منصوره و آن مرد نبودند. به چهارراه دوم که رسید ضحی تشکر کرد. پول را داد و پیاده شد. باقی پول را از پنجره سمت راننده گرفت و تشکر کرد. چند قدم جلو رفت. به سمت دیگر بلوار رفت. پول را داخل صندوق صدقات انداخت و مجدد منتظر تاکسی شد. تاکسی زردرنگی جلو می آمد. مستقیم را نشان داد. ایستاد. سوار شد و در را بست. برنامه قم کنسل شده بود و باید به بیمارستان می رفت. منشی بیمارستان با خانه تماس گرفته بود و قرار ملاقات امروز ضحی را با ریاست بیمارستان یاداوری کرده بود. فکر کرد نکند آن تماس های ناشناس هم از طرف همین منشی بوده باشد؟ با این فکر کمی خیالش از بابت فرانک راحت شد. سر چهار راه اول، پیاده شد و به سمت دیگر خیابان رفت. 🔹نگاهی خریدارانه به بیمارستان انداخت. عظیم و ساده. برعکس بیمارستان آریا که نمای تزیینی زیادی داشت. رنگ نمای بیمارستان را پسندید. قبلا هم اینجا آمده بود اما آن زمان، نگاهش چیز دیگری بود. صدای سحر در گوشش پیچید: - نگاه کن ضحی. ببین اینجا همون جاس که می گن شرط پذیرفته شدنش، ازدواجه. این یعنی من و تو هیچی. اینم ی تیعیض گنده. اومدیم و من نخواستم ازدواج کنم. نباید اینجا رام بدن؟ این ها به نظر من دُگم بازیه. تعصبی بالاتر از این. اصلا خوشم نمی یاد ازش. حالا چرا می خوای بری تو؟ - گفتم که سحر جان. درجه علمی این بیمارستان کم از آریا نداره. حالا اونجا رو که رفتیم و خوب بود. سر زدن به اینجا که ضرری نداره. بریم؟ - بریم ولی گفته باشم اصلا ازشون خوشم نمی یاد. می گن پرسنلش خیلی بداخلاقن. اصلا اهل مراوده و رفت و آمد نیستن. همه اش پی درس و کار. - این که خوبه که. - کی گفته خوبه! وا! تو هم ی چیزی ات می شه ها. می خوای تو اینجا برو من می رم آریا. - نشدا. از این حرفا نزن. هر جا بریم با هم می ریم. من که دوست صمیمی مو ول نمی کنم. می خوای نریم اگه دوست نداری؟ - نه بریم. حالا بعدا هی سرم غُر می زنی بهار نرفتیم. تو نزاشتی و از این جور حرفا! - من کی سرت غُر زدم سحر جان! ی کم اخماتو وا کن که بریم تو. 🔺به محض ورود، سحر چنان حال و احوالی با تمامی پرسنل کرده بود و بلند بلند از بیمارستان و کادر آن تعریف می کرد که ضحی جا خورد و خنده اش گرفت. در گوشش گفت: - نه به اون بیرونت. نه به این داخل. چته؟ آروم بگیر دختر! - می خوام بدونن ما چقدر خوش برخوردیم. تو هم سلام علیک بکن قشنگ. ببین اون باید دکتر باشه. سلام آقای دکتر. خسته نباشین. 🔹صدایی که از نگهبان بیمارستان شنید با خاطره سحر، یکی شد. نگاهش به مردی افتاد که از بیمارستان بیرون آمد. از کنارش گذشت و جلوی نگهبان ایستاد. خودش را معرفی کرد و گفت که با ریاست قرار ملاقات دارد. نگهبان تماسی گرفت. با احترامی که در نگاهش وارد شد، میله های کشویی در ورودی را کمی بازتر کرد و بفرمایید گفت. ضحی تشکر کرد و میله ها و نگهبان را رد کرد. صدای نه چندان بلند نگهبان از پشت سرش آمد: - طبقه همکف. اتاق مشخصه. بپرسین راهنمایی تون کنن. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمدو عجل فرجهم🌹 🌺سلام آقاجان. عیدتان مبارک. ما ایرانی ها، سالمان نو شده. دوست داریم این سال و بهار را به شما عزیز دل، تبریک بگوییم. ✨آقاجان، خیلی دلم می خواست اولین کلماتی که در سال جدید می نویسم برای شما باشد. الحمدلله که به ما اجازه صحبت کردن با خودتان دادید. آقاجان، فدایتان شوم، اولین اقرار سال جدیدمان این است که ما شما را دوست داریم و دلمان می خواهد یار خاص شما باشیم. نور چشمتان باشیم. ☘️خدایا، فرج مولایمان را برسان. خدایا آقایمان را به ما برگردان که سخت دل تنگ دیدارشان هستیم. خدایا ما را مطیع فرامین ولایت قرار ده. خدایا، تک تک اعمالمان را در این سال تا آخر عمرمان، مرضی خود قرار ده و از ما بپذیر. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 ☘️🌸☘️🌸☘️ ✍️برای همه شما عزیزان، آرزوی سلامتی، رزق و برکت و رحمت و عافیت می کنم. سالی پر از خیر و برکت داشته باشید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🔸ضحی برگشته بود و با قدردانی، به حرفهای نگهبان گوش می داد. تشکر کرد. چند قدمی از نگهبان دور نشده بود که یادش افتاد معرفی نامه ها و پرونده اش را با خود نیاورده است. مردد شد به خانه برگردد و آن ها را بردارد یا برود. ساعت را نگاه کرد. هفت دقیقه مانده به پنج عصر بود. بی خیال پرونده و سابقه کارش شد. ناامید از استخدام بیمارستان، محوطه پر درخت را رد کرد و داخل شد. 🔹در شیشه ای، پشت سر ضحی خود به خود بسته شد. صدای بخاری سقفی که در همان بدو ورود، گرما را به صورت او نشانده بود، اولین صدایی بود که گوشش را پُر کرد. چند قدم به جلو رفت. محوطه داخل بیمارستان هم کم از سادگی بیرونش نداشت. تمیز و نوساز بود اما ساده ی ساده. مرمرهای ساده سفید زیر پایش بود و دیوارها هم رنگ روغنی که نزدیک به سفیدی می زد. دو گلدان گل رونده دو طرف در ورودی شیشه ای روی پایه های فلزی قهوه ای سوخته ای که شبیه سطل زبال بود، به آن فضای ساده ی سفید، جان داده بود. صندلی های طوسی فلزی با پشتی و کفی شبکه ای، تمیز و بی لک، کنار دیوار، مرتب چیده شده بود. یاد بیمارستان آریا افتاد که تمامی صندلی هایشان روکش چرم داشت. سمت راستش را پنجره ای رو به حیاط پر کرده بود. کمی جلوتر، بوفه بود و کمی جلوتر اتاقی. جلو رفت. سر در اتاق را خواند: ریاست. 🌸در زد. با صدای منشی داخل شد. انگار با چیز عجیبی روبرو شده باشد، سرجایش ایستاد. خانم منشی روبرویش ایستاده بود و دستش را به سمت او دراز کرده بود. تا به حال نشده بود کسی در محیط کاری، به او دست بدهد. همه از یکدیگر فراری بودند. خیلی احترام می کردند، برای هم کمی سر تکان می دادند. دستش را جلو برد و گرما و فشار دست منشی، او را به خود آورد. او هم کمی دستش را فشرد و سلام کرد. خانم منشی بدون اینکه دست ضحی را رها کند، دست دیگرش را پشت او گذاشت و به سمت صندلی های ساده گوشه اتاق راهنمایی کرد. خودش هم همان جا کنارش نشست و احوالپرسی کرد و گفت که خانم دکتر منتظرتان هستند و یک تماس تلفنی ضروری، برایشان پیش آمد. ضحی اشکالی نداردی گفت و به دیوارهای اتاق نگاه کرد. 🍀تابلو شاسی تصویر رهبر و امام به صورت جداگانه روی بزرگ ترین دیوار و روبروی در ورودی بود و دیدن همان، باعث شده بود ضحی ذهنش قفل کند. چشمش به تصویر آقا افتاده بود. همان تصویری که او روی میزش گذاشته بود. ساعت گرد سفیدرنگی که یک نوار قرمز کنارش داشت، بالای سرشان بود و روبروی جایی که نشسته بودند، در کوچک دیگری بود که معلوم بود دیوارکشی شده است. نگاهی به در ورودی کرد. در روبرو، از در قهوه ای ورودی اتاق هم ساده تر بود. حتی دستگیره هایش هم نقره ای بود نه طلایی رنگ. هیچ طرح خاصی نداشت درحالی که در ورودی طرح چوب بود. یاد درهای ضد صدا و دکمه ی طلایی کوب اتاق ریاست بیمارستان آریا افتاد. 🔹خانم منشی از کنارش بلند شد. از فلاسک روی میز، لیوان دسته داری را لب به لب پر از چای سبز خوشرنگی کرد. میز کوچکی که سطح صیقلی و براقش، سقف اتاق را منعکس کرده بود جلو آورد و کاسه بلوری کوچکی را روی آن گذاشت و گفت: - اگه قند می خورید خدمتتون بیارم. 🌸صدایش لطافت خاصی داشت. کاسه بلوری دیگری را از روی میز خود برداشت و جلوی ضحی روی میزعسلی گذاشت. پولکی های زعفرانی را روی دست گرفت و تعارف کرد. بعد انگار یادش آمده باشد، آن دیگری را هم برداشت و جلوی ضحی گرفت: - از هر کودوم میل دارید بفرمایید. توت خشک های خود بیمارستانه. - توت خشک بیمارستان؟ - بله. باغ توتی که بیمارستان داره. 🍀این حرف هم برایش عجیب بود. نشنیده بود بیمارستانی باغ درخت میوه داشته باشد. هر چه بود اوراق سهام و معاملات ملکی و ساختمان سازی بود که از همکاران شنیده بود. به خود گفت باید منتظر چیزهای عجیب زیادی باشم. دو پولکی زعفرانی برداشت و تشکر کرد. خانم منشی کاسه ها را همان جا روی میز گذاشت. پشت میزش رفت و همان طور ایستاده، مشغول دسته کردن برگه های روی میزش شد. چای خیلی داغ نبود. ضحی پولکی ها را داخل دهانش گذاشت. کمی آن ها را مکید. بوی هل و زعفران وارد بینی اش شد. لیوان چای را به سمت دهان برد. نوک زبانی کمی نوشید. خیلی داغ نبود. بیشتر نوشید. پولکی ها را جوید. یکی اش لای دندان آسیا سمت چپش گیر کرد. با زبان آزادش کرد و بقیه چایی اش را خورد. احساس نشاط کرد. لیوانِ هنوز گرم را داخل دستانش گرفت. به خود جرأت داد و پرسید: - کمکی ازم برمی یاد؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔸خانم منشی که محو دسته کردن کاغذها بود؛ تشکر کرد و همان طور که هر از گاهی سرش را بالا می آورد و لبخندی تحویل ضحی می داد، به شماره صفحه ها نگاه می کرد و گاهی عدد ها را بلند تکرار می کرد. ضحی گوشه چشم راستش را خاراند. چادرش را از روی روسری اش عقب تر داد و لیوان را که دیگر سرد شده بود، روی میز جلویش گذاشت. خواست توتی بردارد که در روبرو باز شد. 🔹خانم نسبتا لاغر و با قدی متوسط از اتاق روبرو بیرون آمد. روسری طرح دار مشکی سرش بود و عینکش را به گردن آویزان کرده بود. مانتو روشن سبزرنگی پوشیده بود که مثل روپوش سفید پزشکان، دو جیب جلو داشت. به ضحی سلام داد و جلو آمد و دستش را مانند خانم منشی، جلو آورد. ضحی از جا بلند شد و دست داد. هم زمان خانم منشی گفت: - خانم دکتر چند دقیقه ای است تشریف آوردند 🍀و جلو آمد تا میزی که بین ضحی و خانم دکتر حائل شده بود را بردارد. ضحی از پشت میز بیرون آمد. دست راستش وسط هر دو دست خانم رئیس بود و رها نمی شد. - خیلی خوش اومدین. ببخشید معطل شدین. ی تماس اضطراری بود. بفرمایید در خدمتم. بفرمایید. و یکی از دستانش را باز کرد و مانند خانم منشی، پشت ضحی گذاشت و او را به نرمی، به سمت اتاقش هدایت کرد. دمِ در، ضحی را جلو انداخت و خودش پشت سر ضحی، داخل شد. 🌺بوی گل یاس رازقی، اولین چیزی بود که توجه ضحی را جلب کرد. حس خوشایندی که از بوییدن این بو به جانش ریخته شد، اضطراب مواجه شدن با رئیس را در او کم کرد. احساس کرد وارد اتاق مادربزرگ شده است. اتاقی که همیشه یک انار تزیینی روی طاقچه بود و برگ های سفید یاس رازقی ای که پدربزرگ برای مادربزرگ می چید و آنجا می گذاشت. اتاق رئیس، مستطیل شکل بود. میز جلسات وسط آن قرار گرفته و یک میز کوچک تقریبا هم اندازه همان میزچوبی کوچکی که ضحی در اتاقش داشت، در انتهای اتاق و به فاصله یک صندلی از میزجلسات، جا خوش کرده بود. لای پنجره ی کوچکی که انتهای اتاق سمت راست، نور خورشید را روی میز تابانده بود؛ کمی باز بود و هوای خنک وارد می شد و بوی یاس را در سر او می چرخاند. نگاهی به اطراف اتاق انداخت که صدای خانم رئیس بلند شد: - خوش اومدین خانم دکتر. بفرمایید هر جا دوست دارید بنشینید. می رسم خدمتتون. 🍀و خودش به سمت همان میز کوچک رفت. پرونده مقوایی قدیمی آبی رنگی را از روی میز برداشت. کمی فرصت داد تا ضحی خودش را پیدا کند. ضحی نشست. به در و دیوارهای نداشته اتاق نگاه کرد. اطراف اتاق پر از قفسه کتاب بود. نیمی از قفسه ها پزشکی بود و نیم دیگر.. چشمانش از گشتن بین عناوین کتاب ها ایستاد. از صندلی بلند شد. فکر کرد اشتباه می بیند. جلو رفت. یک نسخه عینا از همان کتابی که او داشت، آنجا بود. جلد گالینگور قهوه ای رنگ با عناوین زرکوب. شرح چهل حدیث امام خمینی رحمه الله. به کتاب های اطرافش نگاه کرد. سه جلد انسان 250 ساله. پای درس عارفان. گوهرهای فوق عرشی. دغدغه های فرهنگی. ردیف پایین را نگاه کرد. راز رضوان. ابوترابی. من کاوه هستم. سید اسد الله. سلام بر ابراهیم. تنها زیر باران. تعجب کرده بود. اتاق ریاست و این دست کتابها. خانم رئیس که مکث ضحی را روبروی قفسه کتاب ها دید لبخند زد و گفت: - بفرمایید خانم دکتر. منبع اون دست کتابها طبقه پایین بیمارستانه. سر فرصت تشریف ببرید حتما. من بحرینی هستم. در خدمتتون هستم. ایمیل درخواستتون رو دیدم. 🌸ضحی خجالت زده، پشت صندلی اش برگشت و نشست. کیفش را که روی میز گذاشته بود روی صندلی کناردستش گذاشت و به صورت خانم دکتر بحرینی که آن طرف میز، پرونده به دست ایستاده بود؛ نگاه کرد. خانم دکتر بحرینی، صندلی را عقب کشید و نشست. پرونده را روی میز گذاشت و آن را سمت ضحی چرخاند. همان طور که اشاره می کرد گفت: - خانم سهندی، دانش آموخته ممتاز.. تمامی فعالیت هاتون اینجا هست. اولین باری که با دوستتون تشریف آوردید، این پرونده براتون تشکیل داده شده. خیلی زودتر امیدوار بودم که اینجا بیایید. 🔹و وقتی تعجب ضحی را از این حرفش دید ادامه داد: - با شناخت و سابقه ای که از شما و خانواده تون دیدیم. بسیار مشتاقیم که در هر سمتی که دوست داشته باشید، پزشکی یا مامایی و حتی هر دو، در خدمت شما باشیم اما بیمارستان ما هم شرایط خودش رو داره. معمولا این حرف ها رو خانم منشی به پزشکها می گن ولی شما رو استثنائا خودم تمایل داشتم خدمتتون عرض کنم. چرا تا الان ازدواج نکرده اید؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌸دنبال وجه شبه باش. 📌برای تشبیه، باید وجه شبه را پیدا کنی. زهرا همچون سرو، بلند قامت است. وجه شبه زهرا به سرو، بلند قامتی اش است. وجه شبه در تو که باشد، می توانی خودت را به آن چیز شبیه بدانی. تا اینجا که ساده بود. درست است؟از اینجا به بعد هم ساده است. ✍️وقتی قرار است شیعه علی باشی، یار امام زمان باشی، باید ببینی وجه شبه تو با امام علی علیه السلام و امام زمان ارواحناله الفداه در چه چیزهایی است؟ 🌸دنبال وجه شبه باش. 🌺شنیده ای که حضرت حجت علیه السلام برای شیعیانشان استغفار می کنند، استغفار را بگیر و وجه شبه قرارش بده. تو هم به عشق شبیه شدن با حضرت، برای همه شیعیان، استغفار کن. 📌باقی اش را با تفکر ادامه بده. بگذار من دیگر نگویم. 🌼این وجه شبه پیدا کردن، خیلی خوب است و برکات زیادی دارد. شاید بعدا باز هم درباره اش با هم صحبت کنیم. 🌟به نیت همه شیعیان و محبین و مسلمانان، استغفار می کنیم: اللهم اغفر لجمیع المومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات الاحیاء منهم و الاموات اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹شنیدن این حرف از زبان ریاست بیمارستان در اولین ملاقات، چنان شوکی به ضحی وارد کرد که حتی نتوانست چشم از چشمان عسلی خانم دکتر بردارد. چند ثانیه ای خیره در چشمانش بود. سکوت بینشان که کمی طولانی شد به خودش آمد. چشمانش را پایین انداخت. یاد حرفهای دایی افتاد که می گفت اکثر خواستگارهاتو بی جهت رد کردی. نمی دانست چه جوابی باید بدهد. خانم دکتر پرونده اش را ورق زد: - در سالهای تحصیل و درستون، مواردی که بیرون از حرفه پزشکی، از خودتون جنم نشون دادین هم اینجا ثبت شده. همه گزارشاتی که از شما به ما می رسید رو ما تحقیق کرده و ثبت می کردیم. حتی می دونیم که الان به صورت خودجوش مشغول خواندن کتاب های تخصصی جراحی هستین. اما کار مامایی رو انجام می دین. بماند که معاینه های جهادی تون هم در شهرک های فقیرنشین، اینجا ثبت شده. 🍀و مجدد پرونده را چند بار ورق زد. دست هایش را داخل هم کرد و روی میز گذاشت. مهربانانه به صورت ضحی نگاه کرد و گفت: - تحسین برانگیزه. تمام این ها باعث می شه رغبت داشته باشم شخصا باهاتون حرف بزنم. همان طور که احتمالا بدونین، یکی از شرایط استخدام در بیمارستان ما، ولایت مدار بودن است که بحمدلله خانواده شما به این مسئله مشهور هستند. اما چرا تا الان ازدواج نکردین برای من سوال بزرگیه. علت بزرگی این سوال رو احتمالا خودتون بدونین. ولایت مداری به حرف نیست دیگه. برای همین شرط دوم استخدام ما، متاهل بودنه. که شما این شرط رو ندارید. متاسفانه. 🔻ضحی دستانش را زیر میز، به هم فشرد. نگاهش خط به خط توضیحات برگه رویی پرونده را می خواند. فعالیت های دوران دانشجویی اش همه ثبت شده بود. برای خودش جالب بود که تمامی کارهای مثبتی که کرده بود را یکجا، جلوی چشمش می دید. دلش می خواست دستش را روی میز بیاورد و پرونده را ورق بزند و بخواند اما این کار را نکرد. خانم بحرینی بلند شد. طول میز نسبتا بزرگ جلسات را آرام قدم زد و گفت: - علت ازدواج نکردنتون، چیزی بود که می خواستم امروز ببینمتون. اگه مورد مناسبی پیدا نکردید که امیدوارم این علت بوده باشه، می شناسم افرادی رو که بهتون معرفی کنم. اما اگه بهانه باشه، علیرغم میل باطنی ام، مجبورم باز هم پرونده رو بایگانی کنم تا شرایطش رو به دست بیارید. 🔸و مجدد روی صندلی، روبروی ضحی نشست. ضحی حرفی برای گفتن نداشت اما سکوت کردن هم بی ادبی بود. احساس صمیمیت خاصی نسبت به خانم بحرینی کرده بود. برای همین گفت: - با برخی ویژگی های هر کدام ، مسئله ای داشتم. البته دایی ام می گویند که بهانه است. - خیر باشد. من یک ماهی به شما فرصت می دم. دوست ندارم ردتون کنم. از طرفی باید تو این یک ماه کمکم کنین که بتونم استخدامتون کنم. موردهای مناسبی رو براتون می شناسیم که معرفی می کنیم. تمایل دارید کتابخانه مان را ببینید؟ 🌸ضحی تشکر کرد و اشتیاقش را با نگاه، به خانم دکتر نشان داد. ایشان در اتاق را باز کرد. چیزهایی به منشی گفت و به سمت ضحی برگشت : - بفرمایید. خانم وفایی راهنمایی تون می کنن. 🔹خانم منشی، چادرش را سر کرده بود و جلوی در، منتظر ضحی ایستاده بود. ضحی تشکر کرد. کیفش را برداشت خانم دکتربحرینی قبل از خارج شدن، مجدد دست ضحی را فشرد و برایش دعا کرد. این رفتار برای ضحی تازگی داشت. فکر می کرد با یک خانم هیکلی و کوتاه قد روبرو می شود که روسری بلندی سر کرده و آن را از زیر چانه، به هم سنجاق کرده باشد. لباس فرم پزشکی پوشیده و داخل جیبش، یک گوشی برای شنیدن قلب باشد و یک عینک دور طلایی با زنجیرطلایی رنگی، آویزان گردنش. تمام حساب هایش اشتباه از کار در آمده بود. از پله های بیمارستان که پایین می رفتند پرسید: - اون کتابهای تو اتاق خانم بحرینی، مال همین کتابخونه است؟ - نه. اونا کتابهای شخصی خانم دکتره. در طول روز فرصتی پیدا بشه، مطالعه اش می کنن. تازه یک دور چند جلدی تفسیر رو از کتابخونه شون خوندن و دادن طبقه پایین. رسیدیم. بفرمایید.. ایشون با منه. از این طرف.. بفرمایید 🌸ضحی به همراه خانم وفایی، وارد مخزن کتابخانه شد. دیدن این همه کتاب برای ضحی لذت خاصی داشت. عشقش نشستن بین ردیف های مخزن باز کتابها و کتاب خواندن بود. یک ساعتی به کتاب ها ور رفت. ان ها را برداشت و تورق کرد. برخی ها را چند خطی هم خواند. هم کتابهای پزشکی انجا بود و هم کتابهای اخلاقی و مذهبی. دلش نمی خواست از کتابخانه خارج شود اما با شنیدن صدای اذان، خود را به در رساند. از خانم وفایی همان چند دقیقه اول خداحافظی کرده بود و حالا دنبال کسی می گشت که راه نمازخانه را از او بپرسد 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹مسئول کتابخانه از اتاق بغلی، بیرون آمد و پشت پیشخوان ایستاد. نامه ای را به ضحی تعارف کرد و گفت: - اینو خانم وفایی دادن بدم خدمتتون. هر چند تا کتاب که مایل باشید می تونین امانت ببرید تا یک ماه 🔸ضحی تشکر کرد و مکان نمازخانه را پرسید. از در کتابخانه که بیرون آمد به سمت چپ رفت. راهرو بزرگ شیب دار را پیدا کرد. آن را بالا رفت و به همکف رسید. از راهرو خارج نشد. ادامه اش را گرفت و بالا رفت و به طبقه اول رسید. داخل سالن طبقه اول شد. سمت راستش، راهرویی بود. از همان در ورود، عکس نوشته های حدیثی با فاصله کمی از هم، روی دیوارها نصب شده بود. دو سه تایی را خواند. اذان تمام شد و صدای اقامه گفتن آقایی بلند شد. سرعتش را زیاد کرد. نامه درون دستش کمی خم شد. به انتهای راهرو نرسیده، صدای اقامه واضح تر شد. سمت چپ را نگاه کرد و داخل دری شد که دو لنگه اش باز بود. راهروی کوچک دیگری هم آنجا بود. سمت راستش، یک در بود که صف های جماعت آقایان پیدا بود و کفش های مردانه ای که جلوی در، بازار گرمی کرده بودند. دنبال کفش های زنانه گشت. جوانی که در حال کندن کفش بود، متوجه مکث ضحی شد. گوشه ای برای کفش های جفت شده اش پیدا کرد و گفت: - در خواهران جلوتره. 🔹ضحی از جا کنده شد و به انتهای راهرو دوید. قدقامت الصلوه گفته شد. کفشش را در آورد. وقتی برای جفت کردن نداشت. سریع داخل شد و با جمعیت بسیار پرسنل، مواجه شد. تعجب کرد. صدای تکبیر امام جماعت بلند شد. ردیف آخر، جایی پیدا کرد. مُهر نگذاشته و نامه به دست، قامت بست. 🍀 امام جماعت به سوره دوم رسیده بود و کوثر را می خواند. ضحی دست چپش را بدون حرکت دادن بقیه بدنش داخل جیب کناری کیفش کرد. سجاده کوچکش را در آورد. همه رکوع رفتند. ذکر را گفت و به رکوع رفت. دست راستش نامه بود و دست چپش سجاده. طوری آن ها را لای انگشتانش گرفته بود که مانعی برای گرفتن سرزانوانش نباشند. ذکر را سه بار تکرار کرد." سبحان ربی العظیم و بحمده." از خم شدن در برابر خدای پاک و با عظمت، احساس افتخار کرد. صلواتی فرستاد و بعد از امام جماعت، از رکوع سربلند کرد. در حال رفتن به سجده، پاکت نامه را جلویش گذاشت. مهر را به سرعت از سجاده در آورد و سجده کرد. ☘️ذکر سجده را به خاطر معطل شدنش، نتوانست بیش از یک بار بگوید. از سجده بلند شد. امام جماعت مجدد به سجده که رفت، او هم دست بر زمین گذاشت. ذکر را گفت و بوی عجیبی را استشمام کرد. انگار همان بوی یاس رازقی داخل اتاق خانم دکتر بحرینی بود. مجدد ذکر سجده را گفت: "سبحان ربی الاعلی و بحمده اللهم صل علی محمد و ال محمد." دوست داشت همیشه صلوات را بفرستد. زمان هایی که وقت داشت حتما در هر رکوع و سجده ذکر صلوات را می گفت بلکه به برکت این ذکر، نمازهایش را قبول کنند. امام که از سجده بلند شد، او هم بلند شد و باقی نماز را در کمال آرامش، اقامه کرد. 🌸یک ربع بعد، از بیمارستان بیرون آمده بود و آن طرف خیابان، منتظر تاکسی بود. هنوز حال و هوای متفاوت بیمارستان از وجودش بیرون نرفته بود. طبقات دیگر را هم بعد از نماز، وقتی از آن راهروی شیب دار بالا و پایین می رفت، نگاهی انداخت. دیوارهای سالن همه طبقات، پر بود از تصویرنوشته های زیبای حدیثی که متناسب با هر بخش، انتخاب شده بود. گل های رونده پوتوس که دیوارهای سفید بیمارستان را تزیین کرده بود؛ برگهای سبز بزرگ و پهنی داشتند که تا به حال این طور ندیده بود. پُربرگ و درشت. احساس آرامش و سکونی که در بیمارستان داشت با وارد شدن به خیابان، از بین رفته بود و حالا، یادش افتاد که قبل از وارد شدن به اتاق ریاست، گوشی را روی بیصدا گذاشته بود. تاکسی از جلویش رد شد و ایستاد. دنده عقب گرفت. ضحی میدان پروانه را به عنوان مقصد گفت. تاکسی خالی بود و به راحتی قبول کرد. ضحی به محض نشستن، در کیفش را باز کرد. گوشی را که برداشت نامه باز نشده را دید. بالکل فراموش کرده بود. گوشی را چک کرد. باز هم سحر موقع نماز زنگ زده بود. به این کارش تاسف خورد. پاکت نامه را باز کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🍁پارازیت 🍁هر چیزی که اتصال بین تو و خدا و امام را کمرنگ(نه حتی خدشه دار. بلکه فقط کمرنگ ) می کند، با خدا معامله اش کن. آن را کنار بگذار و بالاتر را از خدا بخواه. 🌺خدا، طرف معامله ی خوبی است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔸امروز آنقدر چیزهای تعجب آمیز دیده بود که باور این یکی برایش راحت بود. "معرفی نامه کتابخانه بیمارستان بهار به مدت یک ماه با امکان امانت نامحدود کتاب." امضای خانم بحرینی پای نامه بود. آن را بست. به سالهای گذشته اش فکر کرد و بدبختی هایی که برای استفاده از کتابخانه مرجع و مخزن بیمارستان آریا کشیده بود. زیر بار حس قوی خسران کارکردن در بیمارستان آریا له شد. راننده پرسید: - کدوم طرف میدون پیاده می شین؟ - هر جا راحت تر باشین. سمت بلوار ستاره باشه بهتره. ممنونم. 🔺راننده میدان را کمی جلوتر رفت و سرنبش بلوار ستاره، ایستاد. ضحی کرایه را حساب و تشکر کرد. گوشی اش زنگ خورد: - سلام مامان جان. جانم عزیزم. بله مامان گلم. بله خوب بود خیلی. سر بلوارم. ئه . خیلی خوبه. باشه. حتما. چیزی نمی خواین بخرم؟ باشه چشم. خدانگهدار 🔹گوشی را داخل کیف گذاشت و آنطرف بلوار رفت. از اولین فروشگاه، چندتا بادکنک خرید و یک بطری شیر. به سمت خانه می رفت که صدای رد شدن نرم لاستیک ماشین از روی سنگریزه ها توجهش را جلب کرد. خانه در حال ساخت را نگاهی کرد. هنوز مانده بود تا این ساختمان بلند تمام شود. خود کارگاه سیمان ریزی شان به اندازه خانه پدر و مادر ضحی بود. شب بود و تشخیص اینکه چه کسی داخل ماشین نشسته است، مشکل بود. به راهش ادامه داد. ماشین هم نرم نرم با او جلو رفت تا با او همراستا شد. پنجره سمت راننده پایین کشیده شد و صدای همان مرد، به گوش راست ضحی خورد. - خانمِ ... 🔸ماشین ایستاد. منصوره خانم از ماشین پیاده شد و عرض بلوار را رد کرد. خود را به ضحی که همان جا ایستاده بود رساند و گفت: - آقا می گن می تونین الان یک سر بیاین پیش فرانک؟ - چطور؟ چیزی شده؟ زودتر از اینها منتظرتون بودم البته - نمی دونم . شکمش درد داره - باشه فقط باید اینا رو برسونم خونه و خبر بدم 🔺منصوره سرش را چرخاند تا نظر آقا را بداند. آقای فرهمندپور اشاره کرد که ضحی هم سوار شود. این را خود ضحی هم تشخیص داد. به همراه منصوره خانم سوار ماشین شد. موقع رد شدن از پشت ماشین، سعی کرد به پلاک نگاهی بیندازد و شماره اش را حفظ کند اما پلاکی در کار نبود. ماشین حرکت کرد و دو دقیقه بعد، جلوی خانه ضحی توقف کرد. ضحی وسایل را به خانه برد و اطلاع داد که برای چکاب یکی از بیمارها به منزلشان می رود. 🔹باز هم چشمانش را با روسری بست. روسری بوی ماشین گرفته بود و معلوم بود از آن روز، داخل جیب روکش صندلی ها، گذاشته شده بود. خیلی طول نکشید که رسیدند. این بار نه منصوره خانم و نه راننده، حرفی نزدند. داخل خانه شدند. باز کردن قفل و بست ها به همان صورت قبلی بود. ضحی به وضوح می دید فرانک در این خانه زندانی است. وارد اتاق شد. رنگ به صورت فرانک نبود و از درد به خود می پیچید. نگاهش که به ضحی افتاد شروع به فحاشی کرد. ضحی ایستاد. منصوره خانم جلو رفت و فرانک را دلداری داد که خانم دکتر به خاطر درد شکمت، لطف کردن اومدن این وقت شب. 🔸ضحی از این دست فحش ها زیاد شنیده بود. چه زمانی که دوره آموزشی اش بود و با هر مختصر اتفاقی این ها را می شنید و چه بعدتر. کافی بود در معاینه کیسه آبی پاره شود یا بیمار احساس درد کند، برخی هایشان چنان سرتا پای ضحی و همکارانش را به فحش می گرفتند که فقط ذکرگفتن، ضحی را آرام می کرد. جلوی فرانک هم هیچ نگفت جز بسم الله. اول کاری که کرد، دست روی پیشانی فرانک گذاشت و بلافاصله تب گیر را داخل دهانش گذاشت. دست چپ فرانک روی شکمش بود و کمی در خود مچاله شده بود. صدای تب گیر بلند شد. تب داشت. به قرص های بالای سر فرانک نگاه کرد. آنتی بیوتیک هایش دست نخورده بود. سرش را به سمت منصوره خانم برگرداند. منصوره خانم معصومانه گفت: - خانم جان تقصیر من چیه. هر کاری می کنم نمی خورن. مسکن رو هم اقا به زور می ذارن دهنش و تف می کنه - عزیزم چرا قرصاتو نخوردی؟ - برو گم... زنی... 🔹ضحی سرنگی را از جعبه گوشه دیوار برداشت و از میزان خونریزی اش پرسید. منصوره خانم جوابش را داد که کمتر شده است و خیال ضحی کمی راحت شد. یکی از آنتی بیوتیک های قوی تری را برداشت و داخل سرنگ کرد. از اینکه هر دارویی نیاز داشت، درون این جعبه بود؛ هم خوشحال بود و هم متعجب. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
💫جوان توبه کار 🌺رسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ تَعالى يُحِبُّ الشّابَّ التّائِبَ . 🌸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : خداوند متعال ، جوانِ توبه كار را دوست دارد . 📚الجامع الصغير : ج 1 ص 285 ح 1866 🌹ميلاد حضرت_علی_اکبر (عليه السلام)، سرو بوستان ايستادگي،زيباترين گل باغ حسين(عليه السلام)! جوان رعنا و رشيد حسين (عليه السلام) و روز جوان مبارک باد.🌹 🍀این روز مبارک را خدمت همه به ویژه جوانان کانال تبریک میگوییم 🍀 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114 علیه السلام
🔹ضحی شیشه داروی مسکِّنی را برداشت. با فشار انگشت شصت، سر شیشه را شکست و جدا کرد. سرنگ را از داخل شیشه آنتی بیوتیک در آورد و داخل شیشه مسکن کرد. کمی از مسکن را داخل سرنگ کشید. سرسرنگ را گذاشت و سرنگ را داخل سینی کنار دست فرانک قرار داد. رو به فرانک گفت: - عزیزم شما باید انتی بیوتیک استفاده کنین. درد شکمت هم تا حدی طبیعیه. دستت رو بردار بزار معاینه کنم. بردار عزیزم. می دونم درد داری. آنتی بیوتیک استفاده نکنی دردت بیشتر هم می شه. دستت رو بردار فرانک جان. 🔸فرانک مقاومت کرد و فحش داد. ضحی به منصوره خانم اشاره ای کرد. منصوره خانم مات، به ضحی نگاه کرد و بعد از چند ثانیه منظورش را فهمید. سمت چپ فرانک رفت و دستش را به سختی از شکمش جدا کرد. ضحی هم دست راست فرانک را گرفت و با احتیاط، آن را زیر زانویش قرار داد تا نتواند تکان بدهد. منصوره خانم کمی خودش را روی سینه فرانک انداخت تا از جایش تکان نخورد. فرانک فحش می داد و تقلا می کرد. ضحی شکم فرانک را معاینه کرد. دست گذاشت و فشار داد. چند بار این کار را در جاهای مختلف کرد. قبل از اینکه منصوره دست فرانک را رها کند، سرنگ و پد الکلی را برداشت. به فرانک هشدار داد که تکان نخورد والا ممکن است رگ دستش را پاره کند و وضع بدتر از اینی که هست بشود. فرانک دست از تقلا برداشت و گریه کرد. ضحی سرنگ را داخل دست راست فرانک که زیر زانویش گرفته بود، به ارامی فرو کرد. زانویش را از روی کف دست فرانک برداشت و عذرخواهی کرد. منصوره خانم هم دست چپ فرانک را رها کرد. ضحی سراغ پدر فرانک را از منصوره خانم گرفت. منصوره خانم از اتاق بیرون رفت تا بلکه آقایش را پیدا کند یا زنگی بزند. ضحی از فرانک پرسید: - بچه ات کجاست؟ نمی بینم اینجا براش سیسمونی گذاشته باشی. حالش خوبه؟ - خر خودتی خانم دکتر. شما و بابا سربچمو زیرآب کردین بعد از من می پرسین بچه ات کجاست؟ خاک... 🔺و شروع کرد فحاشی کردن. ضحی از روی زمین بلندشد. به سمت پنجره رفت. منصوره خانم از در خانه بیرون رفت و در را پشت سرش بست. نگاهی به مجله های روی مبل انداخت. آن ها را کنار زد تا بنشیند. بلیط هواپیمایی توجهش را جلب کرد. آن را از زیر مجله بیرون کشید. پاره شده بود. بازش کرد. تاریخ دیروز روی آن خورده بود. قسمت اسم و فامیل و شهر مقصد، نبود. دنبال تکه دیگرش می گشت که صدای بازشدن در خانه، باعث شد بلیط را سرجایش بگذارد. درد فرانک کمتر شده بود و مسکن اثر کرده بود. ضحی از فرانک خواست همان طور دراز بکشد و گفت: - منصوره خانم به همراه پدرتان آمده اند. 🔸فرانک بلیط را دست ضحی دیده بود و گفت: - بابا دیروز می خواست منو از اینجا ببره. من بدون بچه ام هیچ جا نمی رم. تو رو خدا بگین بچه مو چی کار کردین؟ 🔺در اتاق باز شد. آقای فرهمندپور داخل آمد و رو به ضحی کرد و پرسید: - حالش چطوره؟ - باید انتی بیوتیکشون رو سر ساعت مصرف می کردن. تب دارن و احتمال عفونت هست. بیمارستان ببریدشون بهتره. - نیاز به سِرُم نداره؟ - اگه غذا خوب می خوره نه. - اصلا درست غذا نمی خوره خانم جان. 🔸ضحی به فرانک که آرام دراز کشیده بود و رویش را به سمت دیوار چرخانده بود نگاهی کرد و گفت: - اگه اجازه بده براش سِرُم می زنم. 🔹و به سمت فرانک رفت. مقاومتی نکرد. سرُم را وصل کرد. کیفش را از روی زمین برداشت و قصد رفتن کرد. آقای فرهمندپور فرانک را دست منصوره خانم سپرد و جلوتر از ضحی، به سمت ماشین حرکت کرد. در راه چند بار ضحی خواست بحث بچه را پیش بکشد اما هر بار خودش را کنترل کرد و نهیب زد که به تو مربوط نمی شود و دست آخر، چیزی نپرسید. به خانه رسید. تشکر کرد و گفت : - فردا هم باید آنتی بیوتیک تزریقی داشته باشه و از پس فردا خوراکی ادامه بدن. باز هم تاکید می کنم، بیمارستان ببرید بهتره. از شکمشون عکسبرداری می کنن. 🔸بی هیچ حرف دیگری، از ماشین پیاده شد. ماشین حرکت کرد و او تازه یادش افتاد که موقع برگشت، روسری را روی چشمانش نبسته بود. با کلید، در خانه را باز کرد و آرام، پشت سرش بست. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔸ورم پای مادر بهتر شده بود. دومین کاروان قم – جمکرانِ جمع قرآنی مادر، چند روز پیش رفته و برگشته بودند. قرار بود خانواده سهندی، امروز به زیارت بروند. از صبح زود، مادر وسایل ناهار را آماده کرد و طهورا کمک کار مادر شده بود. حسنا از شب قبل، استراحتش را کم کرده بود و تند تند، تست های درسهای فردایش را می زد تا کمتر از برنامه درسی اش عقب بیافتد. ساعت حرکت، ده صبح بود تا اذان ظهر، به قم برسند و نماز جماعت حرم را از دست ندهند. مادر اصرار داشت ضحی، صحبت با یکی از آقایان پزشکی که منشی خانم دکتر بحرینی معرفی کرده بود را عقب نیاندازد اما ضحی می خواست در کنار خانواده اش باشد و کمک کند. مادر هم روی حرفش ایستاده بود. اجازه دست زدن به هیچ چیزی را به ضحی نمی داد. بعد از یک ساعت از اذان صبح که تلاش های ضحی ناکام ماند، پاسخ خانم وفایی را داد که: - برای ساعت 8 ان شاالله می تونم بیام. 🔹با خود فکر کرد چاره چیست. باید بروی دیگر ضحی خانم مجرد. مگر نمی خواهی استخدام شوی؟ دلش می خواست مثل زمان هایی که ذهنش پر از حرف و حدیث است، دفترش را بردارد و بنویسد اما پشیمان شد. به جایش، نکات مهمی که باید در جلسه مطرح می کرد را یادداشت برداری کرد. با توجه به اینکه قرار ملاقات در یکی از اتاق های ساختمان پشتی خود بیمارستان بهار بود، تصمیم گرفت به سوالات خصوصی نپردازد. قبلا پدر تحقیق ها را کرده بود و نظر همکاران و همسایه ها روی خانواده خواستگار را مثبت اعلام کرده بود. به تاکسی تلفنی زنگ زد. مثل همیشه، ساده لباس پوشید. چادر سر کرد و دم در، منتظر آمدن تاکسی شد. پدر، کاپوت ماشین را بالا زده بود و آب مقطر سبز رنگی را داخل رادیات می ریخت. با دیدن ضحی، کلید را از جیب در آورد. - ممنون پدر. با تاکسی می رم و زود می یام ان شاالله. 🔻خداحافظی کرد و سوار تاکسی ای شد که همان لحظه، جلوی خانه توقف کرده بود. آدرس را گفت. مفاتیح گوشی اش را باز کرد و مشغول خواندن زیارت عاشورا شد. همیشه قبل از هر جلسه صحبت خواستگاری، زیارت عاشورا می خواند و به امام حسین علیه السلام متوسل می شد. سجده آخر را هم همان طور داخل ماشین، روی مهر جانماز کوچکش انجام داد. گوشی را داخل کیف گذاشت. ده هزار تومان از کیف پول در آورد و به راننده داد. 🔸جلسه خواستگاری با حضور استاد مشاوری، برگذار شد. سوالها از هر دو طرف کاملا پخته بود و جواب ها نزدیک به هم. استاد مشاور نظرش را مثبت اعلام کرد و از اتاق خارج شد. چند دقیقه ای وقت باقی مانده بود. آقای دکتر یا همان خواستگار، از جا بلند شد. کمی طول و عرض اتاق را متر کرد و ناگهان به طرف ضحی برگشت و با صدایی که کمی دورگه شده بود گفت: - خانم سهندی، شما چرا جلوی استاد، منو دکتر خطاب نکردین؟ - ببخشید؟ - عرض کردم چرا اقای دکتر نمی گفتید؟ وقتی ایشون نظر شما رو نسبت به بنده پرسیدن، چرا من رو با دکتر خطاب نمی کردید؟ - ببخشید. قصد بی احترامی نداشتم. ناخواسته بود. 🔹آقای دکتر، کیف لب تابش را به ضرب از روی میز شیشه ای داخل اتاق برداشت. نگاهی به ضحی که همان موقع، از روی صندلی بلند شده بود کرد و خداحافظی کرد. ضحی هم پشت سر آقای دکتر، خارج شد. خانم وفایی منتظر شد تا آقای دکتر بیرون برود. نظر استاد را پرسیده بود. حالا می خواست نظر ضحی را بداند. ضحی قاطعانه و با تاسف بسیار گفت: - نظر من منفی است. 🔺فکر کرد وقتی نگفتن غیرعمد یک لقب دکتر، در جلسه اول که معمولا همه رودروایسی نشان می دهند، ایشان را اینطور به هم می ریزد، بعدها قرار است چطور به هم بریزد و بریزاند! آهی کشید و از خانم وفایی تشکر و خداحافظی کرد. 🔸به خانه که رسید، مادر و پدر منتظر بودند نتیجه جلسه را برایشان بگوید. ضحی نگاه غمگینانه ای به مادر کرد و عین رفتار آقای دکتر را برای مادر تعریف کرد. مادر هاج و واج به ضحی نگاه کرد و نمی دانست چه بگوید. واقعا عجیب بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺سلام آقاجان 🌙شبتان بخیر 🌼دلم خیلی می سوزد. کاش آن گِل و خمیر و سرشتی که از شما به وجود آمد و محبت تان در قلبش قرار داده شده بود، انسان دیگری می شد آنقدر که ابوذر و عمار و سلمان شما باشند نه من! 🍀آقاجان، شرمنده ام که چون منی را تحمل می کنید. و ممنونم که آنقدر پر مهر هستید که باز هم از من، خسته نمی شوید. با همه بی تقوایی ها و کاستی هایی که دارم. 🌸آقاجان، دل و عقل و عمل ما را وقف خودتان بگردانید که در غیر از این ها اگر صرف شود، ضرری بزرگ است. 🍀فدایتان شوم، در این شب های پر نور، دل دوستانتان شاد باشد الهی 🌹اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🔹 گوشی ضحی زنگ خورد. شماره ناشناس بود و حدس می زد آقای دکتر باشد. سعی کرد خودش را کنترل کند. پاسخ داد. آقای دکتر بود و به خاطر رفتارش، معذرت خواهی کرد. - اختیار دارید. خواهش می کنم. حق دارید. من نباید آقای دکتر رو فراموش می کردم. شما ببخشید 🔺ضحی ساکت شد. چهره اش از هم وا رفت. گوشی از دستش شل شد. خداحافظی کرد. جواب چشمان نگران مادر را این طور داد: - می گن "پس خودتون متوجه شدید که چه اشتباهی کردین." واقعا من موندم چی بگم مامان جان پدر خندید و گفت: - برو حاضر شو که ساعت نزدیک ده داره می شه. بدو دختر گلم. بدو عزیزم - جانم باباجان. چشم. 🔸ضحی مانده بود جواب خانم دکتر بحرینی را چه بدهد. از طرفی نمی خواست آبروی آن دکتر تحصیل کرده برود و در چشم ایشان کوچک شود، از طرف دیگر، علت رد کردنش را چه بگوید. روسری شیری رنگ، با حاشیه قهوه ای به همراه چفیه و مفاتیح و قرآن کوچکش را داخل کیف بزرگتری گذاشت. گوشی و شارژر و کیف پول و جانماز کوچکش را هم داخل آن جاسازی کرد. به خاطر وضعیت مادر، نمی خواستند شب را بمانند برای همین وسیله خاصی نیاز نداشت. کیف و چادرش را با دست چپش گرفت. خودکارش را هم داخل کیف بزرگتر گذاشت و از اتاق خارج شد. 🔹همزمان مادر هم کیف به دست از اتاق خارج شد. ضحی کیف مادر را هم گرفت و روی سرشانه انداخت. به سمت آشپزخانه رفت و دسته دیگر سبدی که حسنا سعی داشت بلندش کند را گرفت. به پهلو راهرو را با هم طی کردند. پدر خواست سبد را بگیرد اما بچه ها با خنده از دست بابا فرار کردند. سبد سنگین بود و نمی خواستند این بار سنگین را پدر به تنهایی حمل کند. از در خانه که خارج شدند، خنده شان را قورت دادند و دندان های سفیدشان را زیر لب ها پنهان کردند. هر دو نگاهی به هم انداختند و از این هماهنگی، لبخندی تحویل همدیگر دادند. پدر در صندوق عقب ماشین را باز کرد. ضحی و حسنا سبد را داخل صندوق گذاشتند. مادر و طهورا هم از راه رسیدند. ضحی روفرشی را از طهورا گرفت و به حسنا که جلوی صندوق ایستاده بود داد. حسنا روفرشی را سمت راست سبد تا کرده گذاشت. سمت چپ سبد هنوز خالی بود. - ضحی اون کیفت رو بده بزارم این بغل. - این مال مامانه جانماز توشه. کوله خودتو بزار. - کتاب توشه اخه. می خوام تو راه بخونم. - کتابشو در بیار خب. 🔸راست می گفت. حسنا اصلا به این مسئله فکر نکرده بود. نگاهی به کوله انداخت. گوشی و کتاب را از داخلش در آورد و کوله را سمت چپ سبد قرار داد. در صندوق عقب را با ضربی بست و به طهورا که دم در منتظر بود تا او سوار شود؛ چشمکی زد و گفت: - برگشتنی شما می شینی وسط دیگه. 🔹 قراری که از بچگی داشتند. رفت را یک نفر وسط بنشیند و برگشت را نفر دیگر. پدر، شیشه جلوی کمک راننده را تمیز تمیز کرد و لبخند رضایت بخشی زد. ضحی گفت: - بابا هنوز روی شیشه جلوی چشم مامان حساسه ها. - آره بابا. کجاشو دیدی. حالا وایسا.. طهورا طهورا ی لحظه وایسا. 🔹حسنا از ماشین پیاده شد. چیزی در گوش طهورا گفت. طهورا آمد و روی صندلی وسط نشست. حسنا هم سوار شد و در عقب را بست. مادر سرش را کمی چرخاند و به سه دخترش که سالهاست بزرگ شده اند نگاهی کرد و خدا را شکر گفت. پدر در خانه را قفل کرد. از جلوی ماشین رد شد و نگاه پرمهری به مادر کرد. حسنا و طهورا انگار منتظر چیزی باشند، سیخ نشسته بودند و نگاهشان بین پدر و مادر و ضحی رفت و برگشت می کرد. پدر در راننده را باز کرد. نشست. نگاهی به بچه ها که صندلی عقب نشسته بودند کرد و گفت: حاضرین؟ همه بله بلندی گفتند. پدر به جلوی پای حسنا نگاهی انداخت و گفت: - حسنا باباجان، اگه سختت نیست جاتو با طهورا عوض کن گلم 🔸حسنا و طهورا هر دو خندیدند. حسنا چشمی گفت و از ماشین پیاده شد. به دنبال او هم طهورا. ضحی جریان را پرسید. پدر گفت: - حسنا عادت داره موقع نشستن پاهاشو تکیه می ده به صندلی جلو. پاش فرو می ره تو کمر مامانت. وسط بشین بهتره. 🔹حسنا سوار شد. طهورا هم بعدش. در را بست. با بسم الله و صلوات، پدر سوئیچ را چرخاند. کلاژ را فشار داد و دنده یک زد و کمی گاز داد. با حرکت ماشین، همه با هم صلوات بلندی فرستادند: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
*تو عبد بشو، بخواهی نخواهی ملائکه خادمت می‌شوند* آیت الله قرهی (مدظله العالی) : ✨تو یک کاری کن که ملائکه که طاهر هستند خادمت شوند. اصلاً نه این که تو بخواهی، تو بندگی کنی، به سمت خدا بروی و عبدالله شوی، بخواهی نخواهی آن‌ها خادمت می‌شوند. ✨یک مثال می‌زنم که در آن تأمّل کنید. در مثال مناقشه نیست. شما عطش داری، یک میوه‌ای را می‌خوری، مثلاً خربزه می‌خوری، ضمن این‌که برای شما رفع عطش می‌کند، به شما قوّت هم می‌دهد؛ یعنی بخواهی نخواهی به شما قوّت می‌دهد. ✨اگر کسی عبد خدا شد، به خودی خود ملائکه خادمش هستند، ولو این که اصلاً دنبال ملائکه‌الله نباشد. ✨ لذا اولیاء خدا می‌گویند: حیف است انسان ذکر بگوید برای این که مثلاً طیّ‌الارض یاد بگیرد. آن کسانی که طیّ‌الارض را به آن‌ها هدیه کردند، اصلاً اوّل هم خودشان نمی‌دانستند، بسم الله الرّحمن الرّحیم گفتند، یک دفعه دیدند مثلاً در حرم حضرت ثامن‌الحجج هستند. ✨عبد بشو، این‌ها برای تو به‌وجود می‌آید. انسان برای این چیزها دنبال ذکر نباشد. باید برای خدا عبد شویم. 🌼کانال یاوران امام مهدی(عج) 🆔 @emammahdy81
🌺 کاش بشود آدم، خدا را اد کند و خودش را بلاک کند! @salamfereshte
37.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺توصیه استاد جاودان حفظه الله درباره شب نیمه شعبان👆 🌸شب نیمه شعبان، شب بسیار مهمی است @salamfereshte
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙سخنرانی مهم و تاثیرگذار علیرضا پناهیان در صبح آخرین جمعه سال۹۹ از کنار حرم امام حسین(ع) 🔴 با موضوع: حال خوب و رابطه‌اش با امام زمان(عج) ➖ پخش شده به صورت زنده از شبکه اول سیما 👈🏼 کیفیت بهتر: 📎 Panahian.ir/post/6723 @Panahian_ir @Panahian_mp3
🔹حسنا با شیطنت، در گوش ضحی گفت: - دیدی گفتم. حالا بازم خواهی دید. بابا روی مامان خیلی حساس تر از این حرفاست. 🌸ضحی لبخند زد. نگاهی به کتاب در دست حسنا انداخت. اشاره کرد و پرسید: - صفحه چندی؟ - اولشم. چطور؟ - کتاب قشنگیه. اینو من تو استراحت های شیفت کاری ام می خوندم که انرژی بگیرم برای ادامه. 🔹حسنا اوهومی گفت و کتاب را برای خواندن، باز کرد. ضحی یاد شیفت کاری اش در اورژانس درمانگاه افتاد. همان شبی که انبار غلاتی منفجر شده بود و چند نفر از مردم و آتش نشان ها چند نفر از کشاورزان سوخته را به درمانگاه آورده بودند. درد و شیون زن و بچه های کشاورزان، پرده لطیف روح و روان ضحی را سوراخ سوراخ کرده بود. آن شب، قدر آتش نشان ها را بیشتر دانسته بود خصوصا وقتی فهمید یکی شان خودش را به خاطر جان یک پیرمردی که مطمئن هم نبوده است زنده یا مرده، به خطر انداخته و داخل انبار کناری غلات شده است صرفا چون نوه اش می گفت پدربزرگ به آنجا رفته تا موشی را که به انبار نفوذ کرده بگیرد. آن شب پلیس و اورژانس و آتش نشانی برای جمع کردن قائله انفجار، جمع شده بودند. چند متهم را دستگیر کردند. ضحی بعد از آن هیاهو که تا نزدیک طلوع آفتاب، طول کشید، برای استراحت به اتاقک آماده پشت درمانگاه رفته بود و به جای اینکه چشمانش را برهم بگذارد و مثل بقیه، کمی بخوابد، کتاب را از ساک در آورده بود و تمام یک ساعت استراحتش را، مطالعه کرده بود. 🍀مادر نگاه مجددی به عقب انداخت و ضحی را در فکر دید. یاد حرف آقای دکتر افتاد. نیت کرد این سفر را فقط و فقط برای حاجت گیری زندگی آینده ضحی برود. مفاتیح را از داشبورد در آورد. دعای توسل را پیدا کرد و مشغول خواندن شد. پدر هم ذکر می گفت و با انگشت شصت، صلوات شماری را که در انگشت سبابه دست چپش کرده بود؛ تند تند فشار می داد. جاده نسبتا شلوغ بود. ماشین های مختلف، با سرعت های متفاوت، همه به سمت قم در حرکت بودند. پدر بارها سبقت گرفت و کنار کشید تا ماشین های دیگر، سبقت بگیرند. طهورا به جاده خیره شده بود و به خواب رفت. حسنا چنان تمرکزی در مطالعه اش داشت که برای یک لحظه هم سربلند نمی کرد. ضحی، قرآن جیبی اش را در آورد تا یک جزء هدیه، به اموات شان بخواند. جزء را که خواند، به جاده نگاه کرد و بیابان هایی که انتهایش ناپیدا بود. بالاپایین رفتن های ماشین، برایش ننویی شده بود و دلش می خواست بخوابد. سرش را روی شیشه گذاشت. خط سفید روی آسفالت، تند تند از زیر چشمانش رد می شد. به گاردریل خیره شد. حرکت موج وارش را دوست داشت. چشمانش را بست و خوابید. 🌸سرعت ماشین که کم شد، ضحی از خواب خوشش بیرون آمد. آفتاب به سرش خورده بود و گرمای دل نشینی به جانش رخنه کرده بود. ماشین از روی سرعت گیری رد شد و کمی بالا پرید. ضحی به جلو نگاه کرد. عوارضی قم بود. سرعت ماشین کم تر شد. پدر شیشه را پایین کشید و پولی را داد و قبضی تحویل گرفت. کمی جلوتر، ماشین را کنار صندوق صدقات کشید و پولی داخلش انداخت. مجدد پا را روی پدال فشار داد و اولین فرعی را به سمت راست رفت. خیابان ها را یکی یکی رد کردند. گنبد طلایی خانم از دور پیدا شد. طهورا هم از خواب بیدار شده بود و حسنا دیگر کتابش را بسته بود. همه دست بر سینه گذاشتند و به صدای بلند پدر، سلام دادند: - السلام علیک یا فاطمه المعصومه و رحمه الله و برکاته. 🍀پدر وارد زیرگذر منتهی به پارکینگ حرم نشد. کناره اش را گرفت. دوری زد و وارد خیابان دیگری شد. ساختمان شیشه ای بزرگی سمت چپشان بود. ساختمان ناشران. پدر گفت: - اینجا پر است از کتابهای خوب. وقت کردیم یک سر به اینجا هم می زنیم. 🔹 چراغ قرمز را رد کرد و قبل از رسیدن به میدان بزرگ روح الله، سرعتش را کم کرد و فرمان را سمت راست پیچید. روبروی کوچه خانه حضرت امام توقفی کرد. پارکبان، شماره پلاک ماشین را یادداشت کرد و برگه ای دست پدر داد. پدر حرکت کرد و چرخ های ماشین روی سنگفرش آن قسمت، ترق ترق صدا داد. کمی جلوتر، ایستاد. ادای صدای دستی اتوبوس ها را در آورد و گفت: - رسیدیم. اینم یک جای خوش آب و هوا. اول ناهار بخوریم بعد نماز. یا اول نماز بخونیم بعد ناهار؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🍀سلامٌ عَلَى آلِ يس 🌸السَّلامُ عَلَيْكَ يَا دَاعِيَ اللَّهِ وَ رَبَّانِيَّ آيَاتِهِ 🍀السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَابَ اللَّهِ وَ دَيَّانَ دِينِهِ 🌸السَّلامُ عَلَيْكَ يَا خَلِيفَةَ اللَّهِ وَ نَاصِرَ حَقِّهِ 🍀السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ وَ دَلِيلَ إِرَادَتِهِ 🌸 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا تَالِيَ كِتَابِ اللَّهِ وَ تَرْجُمَانَهُ 🍀السَّلامُ عَلَيْكَ فِي آنَاءِ لَيْلِكَ وَ أَطْرَافِ نَهَارِكَ 🌺 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ 🌹میلاد فرخنده منجی عالم بشریت، حضرت مهدی، بقیه الله الاعظم روحی و ارواح العالمین له الفداء مبارک🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🎆 لوح | نیمه شعبان، مظهر امید به آینده 🔹 نیمه‌ی شعبان، مظهر امید به آینده است؛ بقیه امیدها ممکن است بشود، ممکن است نشود؛ امّا امید به اصلاح نهایی به‌وسیله‌ی حضرت صاحب‌‌‌‌الزّمان امید غیر قابل تخلّف است. السَّلامُ عَلَیکَ یا وَعدَ اللهِ الَّذی ضَمِنَه. ۹۷/۲/۱۰ 🔻پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR به مناسبت فرارسیدن سالروز ولادت حضرت ولی‌عصر عجل‌الله تعالی فرجه الشریف و عید نیمه شعبان، لوح «نیمه شعبان، مظهر امید به آینده» را منتشر می‌کند. 💻 @Khamenei_ir
🌸همه به اتفاق، اولویت را به نماز دادند. درهای ماشین قفل شد و پیاده روی چند دقیقه ای تا حرم را آغاز کردند. هوای قم برخلاف هوای شهرشان، گرم تر بود و از آن سرما و سوز آن هم در وقت ظهر، هیچ خبری نبود. همه دنبال پدر، از کوچه باریکی رد شدند که مسجدی اول آن کوچه بود. انتهای کوچه دست راست پیچیدند و وارد خیابان اِرَم شدند. از کنار کتابخانه آیت الله مرعشی گذشتند. پدر از خانم ها جدا شد. بعد از بازرسی مجدد همه با هم به سمت حرم رفتند. قرار شد تجدید وضویی کنند و بعد از نماز جماعت و زیارت خانم ، حدود ساعت دو و نیم به همین جایگاه بازرسی بیایند. پدر به تک تک دخترانش التماس دعا گفت. زهرا خانم را التماس دعای ویژه تری گفت و وارد قسمت مردانه شد. 🔹زهرا خانم و بچه ها هم کمی جلوتر، وارد قسمت خواهران شدند. صدای خادمان که زائران را برای نماز جماعت، به طبقه بالا فرامی خواندند در هم شده بود. قبل از وارد شدن و تحویل دادن کفش ها، وارد آسانسوری که گوشه سمت چپ همانجایی که ایستاده بودند شدند و به طبقه پایین رفتند. سرویس بهداشتی تمیز و بزرگی آنجا بود. وسایلشان را به جالباسی آویزان کردند و برای تجدید وضو، آستبن ها را بالا دادند. 🔸به محض بیرون آمدن از محوطه سرویس بهداشتی، باد خنکی به صورت ضحی خورد. صدای تلاوت قرآن، همه را به حرکت سریعتر واداشت. خادمی زائرین را برای نماز جماعت راهنمایی می کرد. هر دو لنگه در شبستان پایین باز بود و زائرین چندتا چندتا، داخل و خارج می شدند. ضحی چند پلاستیک از مسئول کفشداری گرفت. کفش ها را داخل کیسه های پلاستیکی گذاشتند. دم در ایستادند و اذن دخول خواندند. مادر، خوشحال از زیارتی که نصیبش شده بود، تشکر می کرد و اشک، چشمانش را زیباتر کرده بود. ضحی بغضش را فرو خورد و اشک هایش را گذاشت وقتی که خود را به ضریح می چسباند. اذن دخول را به همراه دو خواهر دیگرش خواند. حسنا کوله اش را روی دست گرفته بود. زیپش را باز کرد و پلاستیک کفشهایش را داخل کوله گذاشت. زیپش را بست. نگاهی به ضحی و طهورا کرد و گفت: - یادتون نره برای کنکورم دعا کنینا. 🔹ضحی لبخندی تحویل خواهر کوچکش داد. دستش را گرفت و وارد شدند. حجم صدای تلاوت، گوششان را به یکباره پُر کرد. مجدد سلام دادند و با قدم های آرام جلوتر رفتند. صف های جماعت تشکیل شده بود. مادر پا تندتر کرد و داخل صف نشست. بچه ها هم کنار مادر نشستند. چند دقیقه ای که گذشت، تلاوت تمام شد و صدای موذن بلند شد. الله اکبر الله اکبر. الله اکبر الله اکبر.. بچه ها سجاده های کوچک جیبی شان را در آورده بودند و مودب، نشسته بودند. ضحی نگاهش به مهر بود و با موذن، اذان را تکرار می کرد. افکار متفاوتی در سرش می چرخید. سعی کرد تمام تمرکزش را به اذان بدهد و این فکرها را بگذارد برای بعد از نماز. اعوذبالله گفت و مجدد، عبارات اذان را همراه با موذن تکرار کرد. 🔸نماز تمام شده بود و هر کس به حال خودش، به زیارت خانم رفته بود. قرار بعد از بیست دقیقه دمِ در ورودی خواهران بود و ضحی، فارغ از هر چیزی، دو پله روبروی ضریح را آرام پایین آمد. نگاهش به ضریح خانم که افتاد، دیگر نتوانست اشکش را کنترل کند. اشک ریخت و گریه کرد. ناله کرد خانم جان دلم برایتان تنگ شده است. 🔹 خانم های زائر هر کدام با لهجه حرفهای دلشان را می زدند. چهار ردیف دور ضریح پر بود از خانم هایی که دوست داشتند دستشان را به ضریح تبرک کنند. برخی هایشان پارچه و روسری تبرک می کردند. خانم جوانی لباس نوزادی را تبرک می کرد. خانم دیگری بچه چند ساله اش را روی دست گرفته بود و می خواست به ضریح برساند. کودک سه ساله ای که لباس پشمی قهوه ای قدیمی برتن داشت، در آغوش خانمی از کنار ضحی رد شد. سرش روی گردنش صاف نبود و مانند نوزاد یک ماهه، افتاده بود. ضحی دلش بیشتر شکست. خواست کمک کند و او را به ضریح برساند اما با ناله جانسوز آن مادر، راه را برایش باز کرد. زائرین همدیگر را فشار دادند و عقب کشیدند تا کودک فلج را به ضریح برساند. اشک های ضحی، زبان قلبش را باز کرد: - خدایا به حق خانم این بچه را شفا بده و جزو سربازان حضرت قرار ده. خدایا خودت مراقب دل این مادر باش. خدایا بمیرم براش چی می کشه این مادر هر بار که بچه اش رو می بینه. نمی دانم به حال این بچه گریه کنم یا به حال بقیه بیماران. به حال دل خودم و مشکلاتی که دارم .. و اشک ریخت. کودک، به حرم مالیده شد. مادرش همانجا نشست و ناله زد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ 🌸السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مِيثَاقَ اللَّهِ الَّذِي أَخَذَهُ وَ وَكَّدَهُ 🍀السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللَّهِ الَّذِي ضَمِنَهُ 🌺ما را در آنچه مورد رضای توست موفق گردان و همه سرمایه ای که بهمان داده شده را برای خود خرج کن. 🌸 ذره ای را برای من باقی مگذار که هر چه برای شما خرج شود باقی است و هر چه در دست من باشد، نابود شده است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🍁مراقب باش، به خودت مشغول نشوی 🌺پای بند علاقه هایت نباش. پایت را از هر چه غیر خداست، بگسل. تا روز پرواز، بدون تاخیر، به پرواز در آیی 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌸خادم های حرم، جلو آمدند و سعی کردند او را عقب بیاورند تا زیر فشارها و دست و پاها له نشود. - خواهر گلم به فکر بچه تون باشین. تحمل فشارها رو نداره. - نازی. چه پسر گلیه - دختره - خدا بهتون ببخشه. ان شاالله شفا پیدا کنه. خیلی نازه 🔹دو خادمی که به آن خانم کمک کردند، بچه را تا چند متر آن طرف تر بغل کردند و بوسیدند. یکی از خادم ها، از جیبش نبات تبرکی حرم در آورد و دست مادر داد. پیشانی بچه را بوسید و به محدوده جلو ضریح برگشت. ضحی غرق کارهای محبت آمیز خادم ها شده بود. نگاهش را از خادم گرفت و به ضریح دوخت. زیر لب گفت: - خانم جان چقدر شما خواستنی هستین. این همه زائر به عشق شما اومدن. فداتون بشم الهی. چقدر دلم براتون تنگ شده. دلم نمی یاد نیام جلو. از طرفی بیام جلو بالاخره ممکنه فشاری به زائرینتون بیاد. خانم جان. خودتون بگین چی کار کنم؟ دلم برای بغلتون تنگ شده. می خوام سر به ضریح بزارم و انگار که سر گذاشته ام بر شونه هاتون اشک بریزم. آخه خانم جان گریه کردن از اینجا که .. 🍀هنوز جمله اش تمام نشده بود که در زاویه ضریح، فضای خالی ای پیدا شد. ضحی سریع داخل آن فضا شد و از هر دو طرف، خانم ها فشارش دادند. نفر جلویی اش به سمت چپ رفت و جلویش خالی شد. نفر سمت راستی چسبیده به ضریح بود و حواسش نبود که بچرخد. ضحی خودش را به ضریح چسباند. ضریح را بغل کرد و بوسید و گریست. خانم ها می گفتند بچرخید اما به او کاری نداشتند. باز هم گریه کرد. ضریح را بوسید و خود را از ضریح کند تا بقیه زائرین هم تبرک کنند. عقب عقب رفت و با حالت احترام، گوشه ای قاتی بقیه زائرین ایستاد. چادرش را جلو کشید و از زیر چادر، ضریح را نگاه کرد. همهمه صدای زائرین، پس زمینه صدای نجوای او با خانم شد: - خانم جان. کمکم کنین. کارم رو ترک کردم. کار جدید نتوانسته ام جور کنم. بیمارستان قبلی افتضاح بود. دوستی با سحر افتضاح بود. به من می گوید اجازه برگشتنت را گرفته ام ولی شرطش این است که مانند بقیه چادرت را در محل کار سر نکنی. می گوید حجابت که خوب است. چه اشکالی دارد. نگذار این تعصب جلوی رشدت را بگیرد. خانم جان، تازه می فهمم که در چه فضای بدی بودم. حتما تاثیرات بدی هم رویم گذاشته. خانم جان از خدا بخواهید پاکم کند. من آن رشدی که به خاطرش، چادرم را کنار بگذارم نمی خواهم خانم جان. مرا به این چیزها آزمایش نکنید. شما را به خانم حضرت زهرا مراقبم باشید. خانم جان دایی می گفت من ادعا دارم. سنگ رهبر را به سینه می زنم. ولایی عمل نمی کنم. خانم جان اخر با این خواستگارها چه کنم؟ خانم جان. مادرم در عذابه. پدرم هم همین طور. دیگه اوضاع جوری شده که .. خودتون می دونین. نمی دونم چی کار کنم. کمکم کنین. 🌸با چادر، اشک هایش را پاک کرد. به کتابخانه سمت چپش نگاهی انداخت و به سمتش حرکت کرد. زیارت نامه را برداشت. باز کرد و مشغول خواندن شد: السَّلامُ عَلَى آدَمَ صِفْوَةِ اللّهِ، السَّلامُ عَلَى نُوحٍ نَبِيِّ اللّه ... 🔹بعد از زیارت، سر قرار رفت. همه سر موقع آمده بودند. زیارت قبولی گفتند و به سمت ماشین حرکت کردند. پدر با کمک بچه ها، وسایل ناهار را بیرون آوردند و در فاصله ای که ماشین با ماشین دیگر داشت، روی زمین آسفالت زیرانداز پهن کردند و مشغول چیدن سفره شدند. کودکان روی چمن ها جست و خیز می کردند و چند نفری هم در سایه درخت ها، دراز کشیده بودند. بعد از خوردن ناهار، همه سوار ماشین شدند. پدر پول پارکبان را داد و خیابانی که آمده بودند را برگشتند. از جلوی ساختمان ناشران رد شدند. پدر گوشه ای ماشین را پارک کرد. حسنا از همه مشتاق تر بود. پله های ورودی را دوتا یکی کرد و کنار مجسمه سر در، ایستاد تا مادر و بقیه هم بیایند. پدر به هر کدامشان تراول صد تومانی پول داد و گفت که خودش به طبقه اول می رود. طهورا و حسنا کتابفروشی ها را نگاه می کردند و داخل یکی شان شدند. پدر نسخه ای از صحیفه سجادیه را برداشت و مطالعه کرد. بلافاصله آن را خرید. به کتاب های دیگر نگاه کرد و پرسید چیزی نمی خواهد؟ مادر جواب منفی داد و از آن کتابفروشی بیرون آمدند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte