eitaa logo
سلام فرشته
188 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
883 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹بعد از آن تماس تلفنی، ضحی به اتاق پدر برگشت. سجاده اش را جمع کرد. تشکر کرد و باز هم، التماس دعا گفت. التماس دعا گفتن به پدر را دوست داشت چون پدر همان لحظه، او را با دعای نابی سیراب می کرد: - زنده باشی دخترم. الهی که روزی پر از امید و نور و رضایت خدا رو تجربه کنی. 🔸در اتاقش را باز کرد. هوا کمی روشن تر شده بود و فضای ساکن و ساکت اتاق، او را به خلسه ای آرام می کشاند. سجاده را داخل جانماز گذاشت. چادرش را که مادر، زحمت تا زدنش را کشیده بود، به همراه سجاده، داخل جانماز گذاشت. گوشی را روی تخت انداخت. جانماز را داخل کمد قرار داد و سر میز نشست. برگه سفیدی برداشت. به سفیدی ورق خیره شد. خودکار را به دست گرفت تا بنویسد. نوشت: " بسم الله الرحمن الرحیم." 🔹به سطر بعد رفت: " چند چندی ضحی؟ می خواهی همین طور وقتت را بیهوده سپری کنی؟ خب فرض می کنیم این چند روز را کمی استراحت کردی. باقی عمرت چه؟ افسوس بر گذشته ای که آینده ات را روی آن برنامه ریزی کرده بودی ؟ بس است دیگر. همین چند روز برای غصه خوردن کافی است. دیگر ساعات آخری است که برای خودت به عزا نشسته ای. مصیبتت را تمام کن. این همه عزاداری وقتت را هدر می دهد. بدبخت ترین دختر روی زمین تو هستی. خب که چه. آن مال گذشته بود. 🖊حالا چه. داخل اتاقت سالم نشسته ای. سایه مادر و پدرت بالای سرت هست. خواهران به این گلی داری. که تا قبل از این، خیلی نمی توانستی با آن ها باشی. زندگی همان بیمارستان و درمانگاه که نیست. بله می دانم عادت و انس پیدا کرده بودی. خب الان نداری. که چه. دنیا که همان جا نیست. بلند شو دیگر. بس است. این همه عزاداری برای خودت نکن. این همه فکر و خیال و یاداوری خاطرات به چه دردت می خورد. آینده هنوز ساخته نشده. باید الان، همین الان، یک کاری بکنی. حالا مثلا چه کاری؟ اول تکلیف خودت را مشخص کن. هنوز می خواهی بر بدبختی هایت گریه کنی و آه بکشی یا نه. نمی دانم. 🖊 نمی دانم ندارد که. تکلیف مشخص کن. اگر می خواهی یک روز دیگر به تو فرصت می دهم تا هر چقدر دلت می خواهد آه بکشی. آه بکش. ولی بعدش تمام کن دیگر. خسته نشدی این همه غصه خوردی. آخر تو که نمی دانی. این همه زحمت کشیدم. این همه تلاش. این همه طرح هایم را به خاطر سحر جابه جا کردم. با چه بدبختی ای شب ها شیفت بودم روزها درس خواندم. روز شیفت بودم شب درس خواندم. کم خوردم. کم خوابیدم که بتوانم پزشکی بخوانم. بروم تخصص بگیرم تا بتوانم خانواده های بیشتری را صاحب فرزند کنم. اما حالا چه؟ آن بیمارستانی که رویش سرمایه گذاری کرده ام بر فنا رفت. هعی. خدایا. چقدر دلم پر از غصه می شود وقتی یادش می افتم. هعی. خبه خبه. این همه غصه خوردی چه فایده ای داشت. تمام شد؟ این آخرین عزاداری ات بود؟" ✨ضحی، به نور صبحگاهی که بیشتر و بیشتر خودش را داخل اتاق پهن می کرد نگاه کرد. از جا بلند شد. پرده را کنار زد. نور بیشتری داخل اتاق شد. پشت میز نشست. نوشته اش را خواند. خودکار را برداشت و ادامه داد: 🖊 "تمام شد. هر روز خورشید طلوع تازه ای دارد. هیچ تکراری در این تکرار روزانه طلوع خورشید نیست. بس است. گذشته ها گذشته. حوصله یاداوری اش را ندارم. خب حالا باید چه کنم؟ می خواهم تخصص را بگیرم ان شاالله. از طرفی دوست دارم بچه ها را به دنیا بیاورم. پس باید بروم به یک بیمارستان و درخواست استخدام بدهم. و ببینم بیمارستان دیگه ای هست که بتوانم از کتابخانه و بقیه چیزهایش استفاده کنم؟ 🖊شاید حتی بروم خارج از کشور و تخصص بگیرم. خدا را چه دیدی. یک کار دیگر هم دوست داشتم بکنم. اهان. لابه لای همه درس خواندن هایم، حواسم را بیشتر به خانواده ام بدهم. کمک شان کنم. راستی. دایی را چه کنم؟ باز هم برایم خواستگار جور کرده است. این یکی دکتر است. از طرفی دلم نمی خواهد ازدواج نکنم. از طرفی انصافا هر کدام یک گیری دارند دیگر. آن از طرز نگاه کردن و حرف زدن هایش که حتی به مادرش هم خشمگین نگاه می کرد. آن یکی هم که اصلا برنامه ای برای زندگی اش نداشت. خب من که نباید تازه به او برنامه ریختن را یاد بدهم. اصلا نمی دانم چرا آمده بود خواستگاری یک خانم دکتر. ها. خانم دکتر. بالاخره من دکتر که هستم. نمی شود این را نادیده گرفت. نه اصلا این طور نیست که مغرور باشم. نمی دانم. شاید هم غرور دارم..." 🔹همین طور یک ریز، می نوشت. ذهنش را خالی می کرد و جواب می داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹ضحی نگاهش را از روی برگه برداشت. بعد از سالها، مجدد روی این مسئله فکر کرد. هم شان بودن، یعنی برای یک دکتر باید دکتر بیاید؟ نمی شود یعنی یک کارگر، شوهر یک دکتر باشد؟ مجدد نگاهش را به برگه انداخت و نوشت: " بالاخره هم شان بودن هم مهم است دیگر. مهم نیست؟ باشد. باشد دیگر. اینقدر روی مخ من نرو. حالا این یکی خواستگارم که دکتر است را می بینم. باور کن من هم دوست دارم ازدواج کنم. تشکیل خانواده که خیلی خوب است. آدم از تنهایی در می آید. می تواند بچه ی خودش را در آغوش بگیرد. اما می ترسم. 🔸نمی دانی که. باشد بابا. می دانی. تو خود من هستی دیگر. دعواهای بیمارستان را یادت که هست. درد و دل کردن های زنانی که تازه بچه شان به دنیا آمده و دلشان از شوهرشان خون است. خب بله. می دانم. بالاخره زندگی سختی خودش را دارد . یک طرفه هم نباید به قاضی رفت. اصلا چرا باز هم تو با من شروع به بحث کردن کرده ای! من حرفت را قبول دارم. خودم هم می دانم که سخت گیرم. آن خواستگار قبلی؟ نه ایرادی نداشت انصافا. نمی دانم. ای بابا. چرا کتک می زنی. گفتم که نمی دانم چرا رد کردم. به دلم ننشست. با آن لباس آبی براقی که پوشیده بود. نه خب. فقط هم لباسش نبود. از قیافه اش خوشم نیامد. ها. چیه امروز گوش شنوا شده ای. هی می گویی خب دیگر . خب دیگر. اصلا بگذار حرفهای تو را هم بنویسم اینقدر در مخ من رژه نروی. خب دیگر. بگو. قیافه اش را خوشت نیامد. دیگر چه. بهانه دیگرت چیست؟ مگر پدر، آن بنده خدا را تایید نکرد؟ چند تا از این خواستگارهای خوب را رد کردی. فکر نمی کنی وضعیت الانت، به خاطر آهی است که آن ها کشیدند؟ تو چه می دانی چقدر برخی شان دوست داشتند با تو ازدواج کنند. فکر هم نکن به خاطر پول پزشکی بود. کدام معلمی پول برایش مهم است. آره. همان معلم را می گویم. او را چرا رد کردی؟" 🔹ضحی، خودکار را روی میز انداخت. به پشتی صندلی تکیه داد. نگاهش به دیوار سفید روبرویش بود. چهره آن معلم جلوی چشمانش آمد. مرد خوبی بود. دل نشین بود. لحن و تن صدایش گوش نواز بود. در همان خواستگاری اول، از او خوشش آمده بود. ضحی سرش را چرخاند و به تختش نگاه کرد. نور کم جان خورشید، طرح گل لحاف را برجسته تر کرده بود. او هم آنجا نشسته بود. همان خواستگار معلم. سر به زیر بود و آرام دغدغه هایش را می گفت. انتظاراتش را از زندگی و خودش می گفت. چیزهایی که دوست داشت و دلش می خواست همسرش هم داشته باشد. نفس عمیقی کشید. نتوانست جواب خودش را بدهد که چرا او را رد کرده است. خودش هم به نتیجه نرسیده بود. رد کردنش به خاطر این بود که او دکتر بود و خواستگار یک معلم پایه ابتدایی یا به خاطر این بود که روح او را بزرگ دیده بود و خود را هم سطح او نمی دید. هیچوقت نتوانست بین این دو علت، یکی را انتخاب کند. فقط او را با ناراحتی رد کرده بود. گفته بود نمی تواند چنین زندگی ای را برای او بسازد. خودکار را برداشت. روی ورق خم شد و نوشت: "گوشت را جلو بیاور. دیگر درباره او با من حرف نزن. دوستش داشتم. به دلم نشسته بود. اما ما به درد هم نمی خوردیم. یعنی من به درد او نمی خوردم. او خیلی بزرگ بود. احساس حقارت در مقابلش داشتم. این اعتراف را امروزی می کنم که یک علاف بیکار هستم. " 🔸ذهنش سکوت کرده بود. دیگر جوابش را نداد. خودکار را به آرامی روی برگه گذاشت. قلبش به درد آمده بود. اشک ریخت. فکر کرد اگر با او ازدواج کرده بودم، حتما الان دو فرزند داشتم. مجدد خودکار را برداشت. روی برگه نوشت: "این هم یک سوژه جدید برای غصه خوردن. بله. اگر ازدواج کرده بودی. حالا که نکردی. به هر دلیلی. امیدوارم که او زندگی خوبی داشته باشد و همسر خوبی نصیبش شده باشد. حتما تا الان ازدواج کرده و بچه دارد. آدم خوبی بود. چه کسی است که دلش نخواهد با او باشد. بزرگ بود. بزرگی اش را من دیدم و نتوانستم خود کوچکم را آویزان روح بزرگش کنم. آری. گریه کن. گریه کن." 🔹ضحی دست از نوشتن برداشت. بعد از چند دقیقه گریه کردن مجدد نوشت: "خب بس است. دیگر غصه خوردن بر گذشته ها بس است. نفس عمیقی بکش. حالا امروز روز جدیدی است. باید برایت جدید باشد. شروعی دیگر داشته باش. فکر کن. چطور است یک سر به بیمارستان بهار بزنی. سر زدن که ضرری ندارد. خعلی خب. بعدش هم برمی گردم خانه و با مادر به امامزاده می رویم. خدایا، سلامت مادرم را به او برگردان. " 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🎁 هدیه خداوند در روز بعثت 🌀 سرگردان خیابان ها، بنزین تمام می کرد و مسیر را پیدا نمی کرد. کسی نبود او را راهنمایی کند؛ آخر، خودش هم نمی دانست دقیقا کجا باید برود. بدون هدف مشخصی، آمده بود که به بهترین جا برسد. پیدا نکرد. بارها بنزین تمام کرد. ماشینش فرسوده شد. حتی تصادف کرد. زخمی شد. اما آنجایی که می خواست و باید را، پیدا نکرد. به آدم های دور و برش نگاه کرد. همه در تکاپو بودند. 🔻دلش می خواست یک نفر بیاید و به او بگوید: آن مقصدی که دنبالش هستی اینجاست. از این مسیر باید بروی. اینجا و اینجا بنزین بزن. این جا بایست و استراحت کن. اینجا غذاخوری اش خوب و سالم است. این جاست که می توانی ماشینت را سرویس کنی. اینجاست که گردنه است و باید مراقب باشی. اینجا راهزن زیاد است و بهتر است مسیرت را اینگونه طی کنی. اینجا و اینجا ✍️بهترین هدیه، دادن هدف و برنامه ای است که کاملا منطبق با خلقت توست و این بهترین را خداوند در روز مبعث، به ما ارزانی داشت. الحمدلله رب العالمین. الحمدلله علی کل نعمه. 🌺احکام اسلامی -چه فردی و چه اجتماعی- همه‌ برخاسته‌ی از آن معارف است و منطبق بر آن ارزشها است؛ یعنی همه‌ی این تکالیفی که خدای متعال برای فرد مسلِم قرار داده است، نشئت‌گرفته‌ی از همان مفاهیم اصلی و معرفتی است و منطبق با مفاهیم ارزشی است و کمک‌کننده‌ی به صعود در این راه است. خب، این مجموعه‌ای است که در بعثت در واقع به مردم هدیه شد. 📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۱۳۹۹/۰۱/۰۳ ✨🌹روز مبعث بزرگترین و عزیزترین روز تاریخ، بر شما مبارک🌹✨ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌟بیایید از خداوند، یک عیدی عالی بگیریم 🌺مخاطبان عزیز ، سلام. سلام و رحمت های خاص الهی بر شما باشد الهی. 🍀توفیقاتتان روز افزون باشد . ✨🌺عیدتان مبارک. اسعدالله ایامکم...🌺✨ 🌸 می خواهیم با هم، از خداوند یک عیدی عالی بگیریم. می دانیم که وقتی دعا و خواسته مان را بین دو صلوات قرار بدهیم، امیدمان به گرفتنش، مستجاب شدنش، بیشتر و بیشتر است. پس با هم صلوات می فرستیم: 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 ، دلمان برای سالار شهیدان تنگ شده است. معبودا، اگر چه هر روز مان دادی و زیارت عاشورا می خوانیم و از دور، عرض ارادت می کنیم اما زیر قبّه علیه السلام رفتن، چیز دیگری است. ، ما را به امام حسین علیه السلام برسان. ، بر ما منت بگذار و هیچگاه، علیهم السلام را از ما مگیر، بلکه پلشتی ها و گناه ها و غفلت ها را از ما بگیر. ما آن ها را نمی خواهیم. ما حسین می خواهیم. علی و زهرا می خواهیم. پیامبر می خواهیم. رضا می خواهیم. حجت می خواهیم. امام می خواهیم. نور می خواهیم. تو را می خواهیم خدایا. ما را با غیر نور چه کار! 🌸 خدایا، هر چه غیر توست را از ما بگیر. ما آن ها را نمی خواهیم. خودت را، انوار اهل بیت علیهم السلام را می خواهیم. هم اینها را به ما هبه کن. لایق نیستیم اما خدایا، شما اعطا گری، بخشنده ای، بر ما ببخش. به ما هبه کن. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌸زندگی شیرین و پُرفایده، نتیجه عمل به حقایق بعثت 🌺بعثت و وحی الهی، حقایقی را برای مردم روشن کرد؛ برای بشریّت حقایقی را روشن کرد. این حقایق به نحوی است که اگر آحاد بشر و جوامع گوناگون بشری به این حقایق ایمان بیاورند و عملاً ملتزم بشوند، حیات طیّبه به اینها خواهد رسید. 🍀حیات طیّبه یعنی چه؟ یعنی زندگی شیرین و پُرفایده و مطلوب، حیات پاکیزه؛ پاکیزه بودنش به این است که مطلوب باشد، شیرین باشد، انسان را در صراط کمال کمک کند به حرکت و برخوردار از همه‌ی زیبایی‌ها و نیکویی‌ها باشد، هم در دنیا و هم در آخرت. این حیات طیّبه است. اگر دلها به این معارف، به این حقایق آشنا بشوند، به آن بگروند و بر لوازم آن پایبند باشند، حیات طیّبه قطعاً در انتظار آنها است. 📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۱۳۹۹/۰۱/۰۳ 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹ضحی برگه را تا زد و داخل کشو، زیر برگه های دیگر گذاشت. از داخل کیفش، پنج هزار تومانی به نیت صدقه، برداشت و روی میز گذاشت. ساعت را نگاه کرد. هفت و چهل و پنج دقیقه صبح شده بود. به سمت کمد رفت تا لباسهایش را بپوشد و سری به بیمارستان بهار بزند. 🔸خم شد و گوشی را از روی تخت برداشت و داخل کیف گذاشت. لحاف روی تخت را مرتب تر کرد. پرده اتاق را کشید. خودکار روی میز را داخل جامدادی گذاشت. نگاهی به اتاق کرد. همه چیز مرتب بود. چادرش را سر کرد. کیفش را روی دوش انداخت. در را باز کرد و به آشپزخانه رفت. مادر، سفره را کف آشپزخانه پهن کرده بود. نان تازه ای که پدر خریده بود، گوشه سفره، قایم شده بود. لبه سفره را کنار زد. نان، دست نخورده بود. مجدد لبه سفره را روی نان انداخت. به سمت اتاق حسنا و طهورا رفت. در زد. صدای شاداب هر دو خواهرش را شنید که با هم بفرمایید گفتند. در را باز کرد. طهورا و حسنا هر کدام سر میزهای کوچکشان نشسته و مشغول بودند. - سلام بر خواهران سحر خیز. چه می کنید؟ - سلام ضحی جان. سر صبحی شال و کلاه کردی. کجا به سلامتی؟ 🔹ضحی برگشت. مادر پشت سرش بود. چادرش را از سر خجالت، کمی مرتب کرد و گفت: - سلام مامان جون. صبح بخیر. راستش، می خواستم ی سر به بیمارستان بهار بزنم. - خیر باشه. بیا صبحانه بخور. بابا نون تازه خریده. بچه ها شما هم بیاین. 🔸زودتر از ضحی، حسنا وارد آشپزخانه شد. سر سفره نشست. نان را از زیر لبه سفره برداشت. بو کرد. سر نان سنگک را کند و داخل دهان برد و با هر بار جویدن نان، جمله ای گفت: - آخیش... خیلی گشنم بود.... هنوز داغه ها.... دست بابا درد نکنه. 🌸مادر به سمت کتری رفت. ضحی، دست مادر را گرفت و روی صندلی نشاند. یکی یکی لیوان هایی که مادر داخل سینی گذاشته بود را از چای، پر کرد. سینی را بلند کرد و داخل سفره گذاشت. یکی از لیوان ها را برداشت. کمی شکر قهوه ای داخلش ریخت و جلوی مادر، روی کابینت گذاشت. پیشانی مادر را بوسید. خواست به اتاق پدر برود که خود پدر، آمد. صبر کرد تا پدر سر سفره بنشیند. ایستاده، به جمع خانواده اش نگاه کرد. مادر. پدر. طهورا و حسنا. حس خوشی داشت. انگار که گمشده ای را پیدا کرده باشد، شاداب و سرحال، سر سفره نشست. لقمه مربایی گرفت و دست پدر داد. لقمه دیگر را دست طهورا داد. لقمه سوم را دست حسنا. لقمه ای برای مادر گرفت. - خودتم بخور ضحی جان. 🍀از خوشی پُر شده بود. یاد قدیم ترها که برای خواهران کوچک ترش لقمه می گرفت. حالا هر دویشان بزرگ بزرگ شده بودند. لقمه ای برای خود گرفت و داخل دهان گذاشت. نان سنگک تازه ای که پدر هر روز زحمت خریدنش را می کشد زیر دندان هایش خرد شد. گرمایش به چشمانش فرو رفت و پر اشک شد. بغضش را فرو خورد. لیوان چای را برداشت و نوشید. لقمه بعدی را گرفت. سرش را پایین انداخته بود که چشمانش را کسی نبیند. صدای گوشی اش زنگ خورد. گوشی را که برداشت، همان شماره ناشناس بود. لقمه را سریع تر جوید. دستش را روی دایره سبز رنگ گوشی گذاشت و کشید: - بفرمایید. بله. نه عزیزم. قبلا هم گفتم بیمارستان ببرید. نه من دیگه اونجا کار نمی کنم. همکارا هستن. بله. باشه ادرس بدید ی سر می یام ببینمشون. مشکلی نیست. خدانگهدار 🔹مادر با نگاه پرسشگرش، ضحی را به حرف در آورد: - همون خانمی بود که صبح زنگ زده. زائو رو نبردن هنوز بیمارستان. می گه درد داره. اصرار داره من برم ببینمش. - خیر باشه. می ری؟ - نمی دونم. اصلا نمی دونم کی هست. چرا بیمارستان نمی برنش. مشکوکه به نظرم! - شاید پولشو ندارن. - نمی دونم. دولتی ها که پول نمی گیرن! - چرا بالاخره ی کمی می گیرن. شاید همون مقدار رو هم ندارن. - نمی دونم. شاید. خلاصه دعا کنین. با اجازه تون من برم. - سوئیچ سر جاکلیدیه. - ممنون بابا جون. فداتون. پیاده می رم. راهی نیست. خدانگهدار 🍀در خانه را باز کرد. پیاده روی صبحگاهی را خیلی دوست داشت. قبلا با پدر به پیاده روی می رفت. حتی گاهی با هم کوه نوردی هم می کردند. خیلی قبل تر. زمان نوجوانی اش. کوچه خلوت بود. ماشین ها دو طرف، پارک کرده بودند. تا سر کوچه که رفت، به یکباره، همهمه ماشین ها زیاد شد. بلوار پر از ماشین بود و نشان از آغاز پر شور روزی دیگر داشت. خیابان را رد کرد. از کناره بلوار گرفت و مستقیم به سمت میدان پروانه حرکت کرد. چند قدمی نرفته بود که گوشی اش زنگ خورد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺مواظب ، و خود باشید. ، سمّ مهلکی است که را از انسان می گیرد 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹گوشی ضحی زنگ خورد. - سلام عزیزم. بله. عزیز زنگ بزنید اورژانس چرا با جون اون دختر بازی می کنین. بله. نه من اول بلوار ستاره ام. گفتم که بیمارستان دیگه نمی رم. الو..چی شد؟ 🔸تماس قطع شد. گوشی را داخل کیف گذاشت. چادر را روی سر مرتب کرد و راه افتاد. ساختمان فروشگاه را رد کرد. سر صبحی، فروشگاه هم شلوغ بود. تسبیحش را از جیب کنار کیفش در آورد و مشغول ذکر شد. تا بیمارستان بهار، چهل دقیقه زمان داشت. بلوار را رد کرد و طرف دیگر رفت. چند قدمی نرفته بود که صدای آشنایی او را متوقف کرد. به سمت خیابان نگاه کرد. همان صدای پشت تلفن بود. - خانم جان دستم به دامنتون. دست ضحی را گرفت و به سمت بلوار کشاند. - بیاین بریم. بچه داره از درد می میره. تنهاش گذاشتم بیام دنبالتون. تو رو خدا بیاین. - عزیزم. ببریدش بیمارستان. دست منو چرا گرفتین. ول کنین خانم. - نمی تونم ببرم. بیمارستان نمی شه.اورژانس نمی شه. تو رو خدا بیاین. تو خونه تنهاست. تو رو خدا - یعنی چی نمی شه. چرا نمی شه. اگه مشکل پوله که.. 🔻هنوز حرف ضحی تمام نشده بود که دستی مردانه از پشت او را به جلو راند. خواست به عقب نگاه کند که آن خانم دستش را کشید و او را با خود به سمت بلوار برد. سرش را به عقب چرخاند. هیکل مردی که قیافه موجهی داشت؛ پشت سرش بود. مجدد آن خانم دستش را کشید. دستش را به ضرب از دستان آن خانم رها کرد. نگاهی به اطراف کرد. مردم توجهی به آن ها نداشتند. خواست فرار کند اما پرچین ها راهش را بسته بودند. خشمگینانه، خطاب به آن آقا گفت: - یعنی چی! چی کار می کنید! - خانم تشریف بیارید. به کمک تون نیاز داریم. نیاز نداشتیم که مزاحمتون نمی شدیم. بفرمایید سوار ماشین بشین. 🔸و ماشین شاسی بلند مشکی رنگی را نشان داد. ماشین آشنا بود. ضحی داشت فکر می کرد این مرد را کجا دیده. چهره او هم آشنا بود. آن خانم دستش را دوباره گرفت و کشید. - باشه بابا نکش. می یام خودم. - خدا عوضتون بده. بفرمایین. 🔻آن خانم در عقب ماشین را برایش باز کرد. پشت سر ضحی، آن آقا ایستاده بود. کاری نمی توانست بکند. زیر لب بسم الله گفت و سوار شد. خانم در را بست و جلویش ایستاد. آن آقا در راننده را باز کرد. سوار شد. سوئیچ را چرخاند. در جلو را باز کرد. قفل مرکزی را زد و گفت: سوار شو منصوره خانم. آن خانم سوار شد و در را بست. ضحی دسته در را کشید. قفل بود. - در رو چرا قفل کردین؟ - مشخصه. برای اینکه فرار نکنین. ببین خانم. بچه من از دیشب درد داره. به دلایلی بیمارستان نمی تونم ببرم و اورژانس خبر کنم. شما رو از چند وقت قبل شناختم و درباره تون تحقیق کردم. گفتن دستتون خوبه و زایمان های سختی رو انجام دادید. لطف کنید همکاری کنید. نمی خوام به زور متوسل بشم. - خانم جان، اون دختر گناهی نداره. داره درد می کشه. باید کمکش کنیم. من قابلگی بلد نیستم. 🔹ضحی چیزی نگفت. دزدیده شدن به این صورت را به خواب هم نمی دید. ماشین در بلوار حرکت کرد. میدان پروانه را دور زد و مجدد داخل همان بلوار شد. منصوره خانم روسری ای را سمت ضحی گرفت و گفت: - لطفا چشماتون رو ببندین. 🔺راننده، از آیینه جلو، نگاه معنا داری به ضحی انداخت و گفت: - همکاری کنید. هر چی کمتر بدونین برا خودتون بهتره. نگذارید متوسل به زور بشیم. نه شما چاره ای دارید نه ما. 🔹ضحی روسری را گرفت. آن را دور چشمانش بست. صدقه ای نیت کرد و مشغول آیت الکرسی خواندن شد. شیشه های ماشین دودی بود و داخلش پیدا نبود. ماشین، بلوار را دور زد. از صدای فواره آب، فهمید که به میدان پروانه رسیده اند. چند دوری میدان را دور زدند. نتوانست تشخیص دهد وارد کدام خیابان شدند. بی خیال فهمیدن آدرس شد. به پشتی ماشین تکیه داد و فکر کرد باید چه کند. 🔸خیلی نگذشته بود که ماشین ایستاد. منصوره از ماشین پیاده شد. آقای راننده به سمت ضحی برگشت و گفت: - می تونین روسری رو باز کنید. ببینید خانم. همان طور که گفتم من چاره ای ندارم. لطفا همکاری کنید. منصوره خانم، خانم دکتر رو ببر. - بفرمایید خانم دکتر 🔻ضحی از ماشین پیاده شد. روبرویش کوچه ای باریک بود که عمق زیادی هم نداشت. منصوره دستش را گرفت. از روی جوی آب رد شدند. خواست به پشت سرش نگاه کند که مرد را بالای سرش دید. سردر کوچه تابلویی نصب نشده بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺 هرگاه به امام سجاد عليه السلام مژده مى دادند كه داراى فرزند شده است، پيش از آنكه بپرسند پسر است يا دختر، مى پرسيدند! آيا سالم است؟ و هنگامى كه مى فهميدند سالم است، مى فرمودند: اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى لَمْ يَخْلُقْ مِنّى خَلْقًا مُشَوَّهًا. سپاس از آنِ خدايى است كه از من آفريده اى ناسالم نيافريده است. 📚وسائل الشيعة ، ج 15 ، ص 143 . 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹داخل کوچه شدند. به دومین خانه که رسیدند، منصوره ایستاد. در را باز کرد و سریع داخل رفت. ضحی بسم الله گفت و داخل شد. مرد پشت به پشتش وارد شد. در را بست. قفل کرد و اشاره به بالا کرد. صدای جیغ زائو می آمد. چهره مرد در هم رفت. پله ها را بالا رفتند و داخل شدند. 🔺هوای خانه گرفته بود. زائو روی رختخوابی که گوشه اتاق روی زمین پهن شده بود در خودش مچاله شده و فریاد می کشید. ضحی از حالت مچاله شدن زائو ترسید. روبرویش نشست. خودش را معرفی کرد و نبض بیمار را گرفت. منصوره گفت: - خانم دکتر اتاق بغل رو اماده کردیم. 🔸ضحی از جا بلند شد. در کشویی که بین دو اتاق بود را باز کرد و به اتاق کناری رفت. دستگاه سونو، نوار قلب، شوک الکتریکی و هر دستگاه اورژانسی؛ آنجا بود. تعجب کرد. بودن این دستگاه ها در این خانه قدیمی! با هم جور در نمی آمد. وقت فکر کردن به این چیزها را نداشت. فقط آرزو کرد مجبور به استفاده از هیچکدامش نشود. دستگاه سونو و اکسیژن را به کمک منصوره، به اتاق زائو آورد. از زائو که درد می کشید و رنگش پریده بود، اسمش را پرسید. منصوره جواب داد : - فرانک، خانم جان. 🔹ضحی همان طور که سِرُمی را به دستش وصل می کرد گفت: - فرانک جان کاری که بهت می گم رو بکن. نفس عمیق بکش. نگه دار و آروم بده بیرون. نفس عمیق بکش. خوبه. آروم بده بیرون. خوبه. نگاهی به مرد که دم در ایستاده بود کرد و گفت: - لطفا تشریف ببرید بیرون. 🔸آقای فرهمندپور از اتاق خارج شد. در را تا نیمه بست و پشت در ایستاد. ضحی دستکش یک بار مصرفی از سینی وسایل آماده گوشه اتاق برداشت. نگاهی به الکل و سرنگ و آمپولها انداخت. هیچ چیز کم نبود. به سمت فرانک رفت و کارهای مقدماتی را انجام داد. دستکش را از دستش در آورد و داخل سطل زباله کنار دیوار انداخت. - ی لطفی بکنین برای سطل زباله کیسه بزارید. آب جوش هم آماده کنین. زعفران هم دم کنید. - چشم خانم. حال دخترم خوبه؟ ضحی در چشمان منصوره براق شد: - بهتون نمی یاد دخترتون باشه! 🔹منصوره دست پاچه شد. چیزی نگفت و برای حاضر کردن چیزهایی که ضحی خواسته بود از اتاق خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت: - ببخشید خانم دکتر، گوشی تون رو لطف کنید. آقا فرمودن! ضحی که فکر اینجا را کرده بود، گوشی را از داخل کیف در آورد. آن را به طرف منصوره گرفت و گفت: - بهشون بگید به هیچ وجه داخل اتاق نشن. 🔸منصوره گوشی را گرفت و از اتاق بیرون رفت. مجدد درد فرانک شروع شد. ضحی چادرش را روی مبل تک نفره کنار پنجره گذاشت. به سمت فرانک رفت. دستش را گرفت و برایش توضیح داد که باید ورزش کند تا هم درد کمتر شود و هم بچه زودتر به دنیا بیاید. فرانک به گریه و جیغ زدن افتاده بود. پدرش را صدا می زد و لابلای جیغ هایش، اسم آرمین را می آورد. ضحی، فرانک را روی دسته مبل نشاند. خودش پشتش رفت و کمرش را مالید. درد فرانک کمتر شد. توانست کمر راست کند. از ضحی تشکر کرد و راحت تر از قبل، گریست. 🔺فرآیند زایمان طولانی شده بود. آقای فرهمندپور از نگرانی، نتوانست شربت و چایی که منصوره برایش آورده بود را بخورد. صدای جیغ و فریاد فرانک بلندتر شده بود. منصوره را صدا زد و وضعیت را پرسید. صدای ضحی از داخل اتاق بلند شد. - گوشی مو بدین لطفا. - برای چی می خواهین خانم جان؟ ضحی نگاه سنگینی به منصوره کرد و پرسید: - قبله کدوم طرفه؟ 🔸منصوره از این سوال بی مورد ضحی جا خورد. جهت را نشان داد و از لای در، نگاهی به آقای فرهمندپور کرد. ضحی چادرش را برداشت. رو به قبله ایستاد . نیت نماز استغاثه کرد و تکبیر گفت. در رکعت دوم، قنوت گرفت. رکوع و سجده اش هم طولانی تر بود. فریادهای فرانک ممتد شده بود. نماز را تمام کرد. به سجده رفت. فرانک جیغ های کشیده و گوش خراشی می کشید. منصوره خانم کنار فرانک رفته و او را نوازش می کرد. 🔺آقای فرهمندپور از لای در، ضحی را دید که در سجده است. در را بست. نگران جان تنها دخترش بود. در دلش هر چه بلد بود به خدا گفت و التماس کرد که جان دخترش را نجات دهد. از اینکه نمی توانست دخترش را به بیمارستان ببرد عصبانی بود. از آرمین که این وضعیت را پیش آورده بود عصبانی تر بود. صدای ضحی لابلای جیغ های گوش خراش فرانک بلند شد: - عزیزم نترس. منصوره خانم بالا سر فرانک باش. عزیزم. نفس عمیق بکش. آفرین دختر خوب. و زیر لب گفت: - خدا روشکر بچه چرخید. الحمدلله. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺عزیزانم، بیایید تمام همتمان را جمع کنیم این روز آخر، به گونه ای باشیم که دوست داشتیم در تک تک روزهای ماه رجب باشیم و نبودیم. بلکه خداوند این کم را از ما بپذیرد و اکثر در غفلت را بر ما ببخشاید و ما را بهره ای از ماه شعبان بدهد به کرم و فضلش ان شاالله 🌹خدایا، به برکت صلوات، ما را در زمره عابدان و زاهدان و اولیائت قرار ده. اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔺فرهمندپور یاد روزی که فرانک به دنیا آمده بود افتاد. طول اتاق را راه می رفت و صلوات می فرستاد. آخرین باری که صلوات فرستاده بود همان موقع به دنیا آمدن فرانک بود. از اینکه این همه سال از خدا دور بود؛ لحظه ای شرمنده شد. صدای زنگ گوشی ضحی بلند شد. نگاه کرد: "سحر جون" نیش خندی زد و فکر کرد:" شما دو تا وصله ناجور، چطور این همه سال با هم دوست هستین." با شنیدن صدای گریه بچه، نگاه فرهمندپور از گوشی به در اتاق افتاد و خدا را شکر کرد. 🔸بعد از ده دقیقه ای که برای فرهمندپور، به اندازه یک ساعت گذشت، صدای گریه بچه قطع شد و در اتاق باز شد. منصوره، بچه را که لای ملحفه ای بزرگ پیچیده شده بود به اقای فرهمندپور نشان داد. فرهمندپور بچه را از منصوره گرفت و نگاهی دقیق به او کرد. لای ملحفه فرو رفته بود. چشمانش بسته و آرام بود. فرهمندپور دلش لرزید از کاری که می خواست با این بچه بکند. نباید نشانی از رابطه دخترش با آرمین باقی بگذارد. 🔹منصوره به اتاق برگشت و در را بست. صدای مجدد جیغ فرانک بلند و بعد از چند لحظه، آرام شد. ضحی، لباس یک بار مصرفی را که پوشیده بود در آورد. آن را به پشت داخل هم لوله کرد و درون سطل زباله انداخت. منصوره خانم مشغول تمیز کردن بود. فرانک روی تشک دراز کشیده و گریه می کرد: - بچه مو بدین. تو رو خدا بدینش به من. اونو به بابا ندین. بابا بچه مو بده 🔺از بس جیغ زده بود، صدایش دو رگه شده بود. دیگر جانی در بدن نداشت. ضحی، داخل سرمی که برایش وصل کرده بود، آمپولی تزریق کرد و گفت: - کارتون که تموم شد برای زائو خرما و شربت عسل بیارید. خدا خیلی رحم کرد. چطور با جان این دختر بازی می کنین! به سمت در اتاق رفت. منصوره گفت: - خانم کجا می رید؟ همین جا بمونید. - می خوام هوا بخورم. نترس تا چند ساعت کنارش می مونم. 🔸ضحی دسته در را پایین داد و بیرون رفت. فرهمندپور آنجا نبود. به حیاط رفت. نگاهی به آسمان آبی و آفتابی که نور را به زمین پاشیده بود کرد. بغضی خاص وجودش را گرفت. دست هایش را جلوی صورتش گرفت. آرام اشک ریخت و از خدا تشکر کرد. چشمش به شیر آب داخل حیاط افتاد. کفش هایش را پوشید. پله های را پایین رفت و شیر آب را باز کرد. دستش را شست و آبی به صورتش زد. صدای لخ لخ دمپایی های منصوره خانم را شنید. مهل نگذاشت. مجدد به صورتش اب پاشید و شیر را بست. به سمت پله ها رفت و لبه آن نشست. نمی دانست بپرسد یا نه. رو به منصوره کرد و با جدیت پرسید: - بچه رو چی کار کردی؟ - دادم به آقای .. و ساکت شد. ضحی گفت: - بچه کجاست؟ باید مادرش بهش شیر بده - نمی دونم! اقای .. نمی دونم کجا رفتن. - یعنی چی نمی دونم! 🔻منصوره برای اینکه از سوال های ضحی فرار کند به آشپزخانه رفت. ضحی به سمت در خانه رفت. در قفل بود. به داخل برگشت. آرام بخشی که تزریق کرده بود اثر کرده و فرانک خوابیده بود. سرم فرانک را چک کرد. نبضش را گرفت. خدا را شکر کرد و آرام گفت: - خدا بهت رحم کرد. داشتم هر دوتون رو از دست می دادم. 🔹 فرانک حرفهای ضحی را نشنید. منصوره هم نشنید. ضحی از کنار فرانک بلند شد. کیف و چادرش را از روی تک مبل گوشه اتاق برداشت و خودش نشست. پاهایش را جمع کرد و به همراه چادر و کیفش، در بغل گرفت. منصوره با سینی خرما و شربت عسل، وارد اتاق شد. بعد از چند ماه، فرانک را آرام و خوابیده می دید. لبخند زد. سینی را آرام بالای سرش، روی میز گذاشت. به سِرُم نگاه کرد. به نیمه رسیده بود. زیرزیرکی ضحی را پایید. ترسید نزدیک ضحی بشود و مجدد از او در مورد بچه سوال کند. نمی دانست آقای فرهمندپور با بچه چه کرده است؟ شاید او را به پرورشگاه برده؛ یا شاید .. نمی خواست فکرهای بد بکند. گوشه اتاق روی زمین نشست و به دیوار سرد اتاق، تکیه داد. پشتش از سرمای دیوار مورمور شد. خودش را با تسبیحی که در دست داشت مشغول نشان داد اما تمام توجهش به ضحی بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
💎استغفار، در ماه پر برکت شعبان 🌺الإمام الرضا عليه السلام :مَن قالَ في كُلِّ يومٍ مِن شَعبانَ سَبعينَ مَرَّةً : «أستَغفِرُ اللَّهَ وأسأَ لُهُ التَّوبَةَ» ، كَتَبَ اللَّهُ تَعالى لَهُ بَراءَةً مِنَ النّارِ ، وجَوازاً عَلَى الصِّراطِ ، وأحَلَّهُ دارَ القَرارِ . ☘️امام رضا عليه السلام : هر كس در هر روز ماه شعبان ، هفتاد بار بگويد : «از خدا ، آمرزش مى ‏طلبم و از او توبه مى ‏خواهم» ، خداوند متعال ، برايش بَرات آزادى از آتش و عبور از صراط را مى ‏نويسد و او را در سراى جاويدان ، جاى مى ‏دهد . 📚عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج‏2 ص‏57 ح‏212 🌹حلول ماه پربرکت شعبان، بر شما مبارک. پرتوفیق باشید 🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺ضحی برگه ی تلق شده حدیث کسا را از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد. همیشه بعد از تولد نوزادی، برای داشتن یک زندگی خوب برای نوازد و پدر و مادرش، حدیث کسا می خواند. عَنْ فاطِمَةَ الزَّهْراَّءِ عَلَیهَا السَّلامُ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیهِ ... احساس کرد خود حضرت زهرا سلام الله علیها، جریان کسا را تعریف می کنند. از این احساس حضور، ادب به وجودش پاشیده شد. پاهایش را که در بغل گرفته بود روی زمین گذاشت. کمرش را از تکیه خارج کرد و ادامه داد. لحظاتی که ذهن، خالی از هر صدایی می شود و تمام توجه، به کلامی است که بانویی معصوم، آن را روایت کرده اند، لحظات نابی بود که ضحی آنجا، آن را مجدد تجربه کرد. کمی صدایش را بلند کرد تا به گوش منصوره و فرانک هم برسد. جای نوزاد خالی بود. نگران وضعیت نوزاد بود اما کاری از او برنمی آمد. ☘️به خواندن ادامه داد. خواند و خواند و خواند تا رسید به فرازهای آخر. "... ما ذُکرَ خَبَرُنا هذا فی مَحْفِلٍ مِنْ مَحافِلِ اَهْلِ الآَرْضِ وَفیهِ جَمْعٌ مِنْ شَیعَتِنا وَمُحِبّینا اِلاّ وَنَزَلَتْ عَلَیهِمُ الرَّحْمَةُ وَحَفَّتْ بِهِمُ الْمَلاَّئِکةُ ..." از خیال بودن در آغوش ملائکه الله، خوشحال شد. لبخند بر لب، ادامه داد. خستگی از تنش رفت. دعا تمام شد. آن را داخل کیف گذاشت. به سِرُم نگاهی انداخت. دو سومش رفته بود. رو به منصوره خانم کرد و گفت: - خب. بگین. ی حرفی بزنین. قراره سه ساعتی اینجا با هم باشیم - چی بگم خانم جان. خدا خیرتون بده کمکش کردین. اقا به هیشکی نمی تونست اعتماد کنه الا شما. - منو از کجا می شناخت؟ فامیلی شون چیه؟ - اینا رو از خودشون بپرسین. من دقیق نمی دونم. به نظرم شما فرستاده خدا بودین برا فرانک. - مادرش کجاست؟ - مادر نداره. یعنی آقا این طور گفتن که مادر نداره. 🔹وسوسه خبرگیری از نوزاد، ضحی را قلقلک داد. برای همین پرسید: - شما چند وقته براشون کار می کنی؟ - سه چهار ماهی می شه. - چرا می گفتی بیمارستان و اورژانس نمی تونی زنگ بزنی؟ - اقا اجازه نمی دادن. گفتن باید همه چی مخفی بمونه. 🔸با این جمله منصوره خانم، دلشوره به دل ضحی افتاد. چرا باید این طور مخفی کاری کنند. نکند او بچه نامشروعی را به دنیا آورده؟ از این فکر تمام تنش لرزید. خواست بپرسد فرانک شوهر کرده یا نه که صدای بازشدن در بلند شد. از پشت پرده، بیرون را نگاه کرد. آقای فرهمندپور داخل شد. منصوره را صدا زد تا کیسه های خرید دستش را بگیرد. منصوره به عجله، از اتاق بیرون رفت. رگ های واریسی پشت پایش، از زیر جوراب رنگ پایی که پوشیده بود، در چشم ضحی ماند. ضحی بلند شد. چادرش را سر کرد و نشست. نگاهش به چادر بود و در خیالش افکار ترسناکی چرخ می خورد: نکند من دشمن اهل بیت به دنیا آورده باشم. نکند این دزدیده شدن هم به خاطر همین باشد. خدایا اگر خلاف خواست تو .. نه. نمی شد که مادر را به حال خودش رها کرد. پس بیخود نبود که پدرش تاکید کرد خط برش تیغی روی بدنش نیفتد. 🔺فرهمندپور در آستانه در ظاهر شد. ضحی به احترام سن و سال فرهمندپور، از مبل برخاست. نگاه ترسیده اش را به فرانک دوخته بود. فرهمندپور داخل شد. روبروی ضحی، کنار فرانک نیم خیز شد تا دخترش را بهتر ببیند. بسته ای را از جیب بغل کتش در آورد. دو قدم به سمت ضحی برداشت و بسته را به او تعارف کرد: - بفرمایید. حق الزحمه تون. - نیازی نیست. - لازمه بگیرید. تا مطمئن بشم از این جریان حرفی به کسی نمی زنید. - گفتم نیازی به این کار نیست. بچه کجاست؟ - نگران بچه نباشین. هر چه کمتر بدونین براتون بهتره و راحت ترین. 🔹ضحی خواست در چشم فرهمندپور براق شود و بگوید ندانستن بعضی چیزها، بدتر آدم را می خورد تا دانستنش اما هیچ نگفت. به سِرُم نگاه کرد که قطره های آخر خود را خالی می کرد. از کنار فرهمند و دستی که بسته را جلوی رویش گرفته بود رد شد و روبروی فرانک رفت و گفت: - خوب دقت کنین چی کار می کنم. سِرُم بعدی رو خودتون باید در بیارید. 🔸زیرچشمی، فرهمندپور را چک کرد تا از نگاه کردنش مطمئن شود. شیر سِرُم را بست. آن را از آنژیوکتی که در دست فرانک بود در آورد. در آبی رنگ آنژیوکت را بست. سِرُم را در سطل زباله انداخت. سرم دیگری برداشت. به جالباسی آویزان کرد. شیرش را کنترل کرد. آب سرم را کمی داخل ظرف ریخت. در آبی انژیوکت را باز کرد و آن را داخل کرد. قطرات راحت و رها به جان فرانک ریخته شدند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
❤سـاعـت عاشـقے❤ آیت الله قرهی(مدظله العالی): 🌹«السَّلامُ عَلَيکَ يا مولای یا بَقيَّةَ اللَّهِ»🌹 💟والله قسم اگر کسی هر شب این صحبت با آقا جان، ولو دو سه دقیقه را داشته باشد، اگر مانند حلقه‌های زنجیر منقطع نشود، به یک سال نمی‌رسد که خودش حالاتی را متوجّه می‌شود. 💟بارها بیان کردم: اگر کسی هر شب، بدون انقطاع، دقایقی قبل از خواب با آقا جان حرف بزند، به یک سال نکشیده یک چیزهایی را متوجّه می­شود. 💟 طلبه عزیز در حجره هستی.دانشجوی عزیز در خوابگاه، یک گوشه ای دو سه دقیقه با آقا حرف بزن. هرشب تکرار کن، یک سال نشده، خودت مطالب را می‌فهمی. اگر نشد، بیا بگو. امّا به شرطی که هر شب باشد. بعضی جوان‌ها آمدند عنایاتی را که شامل حالشان شده، بیان کردند. 💟ای جوان‌های عزیز! چقدر با این صحبت کردن‌های هر شب که گفتم و می‌گویم، خو کردید؟ آن‌قدر خصوصیّت دارد که مدام تکرار می‌کنم، در این غوغایی است. 🌼کانال یاوران امام مهدی(عج) 🆔 @emammahdy81
💎فرصت ورود بهشت 🌺امام رضا علیه السلام: مَن صامَ مِن شَعبانَ يَوماً واحِداً ابتِغاءَ ثَوابِ اللَّهِ ، دَخَلَ الجَنَّةَ ، ومَنِ استَغفَرَ اللَّهَ في كُلِّ يَومٍ مِن شَعبانَ سَبعينَ مَرَّةً ، حُشِرَ يومَ القيامَةِ في زُمرَةِ رَسولِ اللَّهِ صلى اللّه عليه و آله و وَجَبَت لَهُ مِنَ اللَّهِ الكَرامَةُ... ☘️هر كس يك روز از ماه شعبان را براى گرفتن ثواب خدا روزه بگيرد، حتماً به بهشت مى‏رود و هر كس در هر روز از ماه شعبان، هفتاد بار از خدا آمرزش بخواهد، روز قيامت، در گروه پيامبر خدا محشور مى‌‏شود و كرامت خدا بر او واجب مى‌‏گردد، ... 📚خصال : ص 582 ح 6 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔸ضحی سرنگی برداشت و از جعبه آمپولها، چیزی برداشت. آن را داخل سرنگ کشید و به سِرُم فرو کرد. سِرُم کمی زردرنگ شد. سرنگ را داخل بطری کوچک آب معدنی انداخت. درش را بست و آن را کنار پایه میزعسلی گذاشت و گفت: - سّرُم که تمام شد؛ شیرش را ببندین. در بیارین و در آبی رنگ آنژیوکت را سر جاش بگذارین. مراقب باشین سوزن داخل رگه. تقلای زیادی نکنه. فردا باید مجدد بیام. 🔹آقای فرهمندپور چیزی نگفت. بسته را مجدد جلوی ضحی گرفت. ضحی خواست رد کند اما فکری به ذهنش خورد. بسته را گرفت و همان جا روی هوا نگه داشت. تشکر خشکی کرد و منتظر شد. آقای فرهمندپور، گوشی ضحی را از جیبش در آورد و روی بسته داخل دست ضحی گذاشت. ضحی مجدد تشکر کرد. با دست دیگرش، گوشی را برداشت. زیر چادر برد و داخل کیف گذاشت. زیپش را بست. بسته را پایین آورد و یک قدم به عقب رفت. آقای فرهمندپور به سمت در اتاق رفت. کفش هایش را که دمِ در درآورده بود پوشید و پا به بالکن کوچکی گذاشت که ردیف پله ها، در یک قدمی اش بود. ضحی هم از اتاق خارج شد. کفش هایش را که فرهمندپور جلویش جفت کرده بود پوشید و پشت سر او، از پله های سنگی پایین رفت. منصوره خانم از آشپزخانه بیرون آمد. خواست چادر سر کند که فرهمندپور گفت نیازی نیست و کنار منصوره بماند. زود برمی گردد. در را باز کرد و از خانه خارج شد. ضحی هم پشت سرش رفت. بی هیچ فکری که حالا باید چه کار کند. یادش رفته بود که می خواست به بیمارستان بهار برود و درخواست کار و ادامه تحصیلش را در آنجا بدهد. فرهمندپور در سمت راننده ماشین مشکی شاسی بلندش را باز کرد. ضحی نگاهی کرد و به سمت عقب ماشین حرکت کرد. فرهمندپور به یک آن، جلویش ظاهر شد و گفت: - می رسونمتون. می دونین که. هر چی کمتر بدونید برای.. - بله گفته بودید. کی گفته راحت تره. بگید ببینم با بچه چه کار کردید؟ کشتینش؟ پدر بچه کجاست؟ - خانم سهندی، این ها به شما مربوط نمی شه. لطفا سوار شید. 🔸آن رگ لجبازی ضحی گل کرده بود. جدی به چشمان مشکی فرهمندپور براق شد. پیشانی اش کمی چین برداشت. تیزی نگاهش، فرهمندپور را خش انداخت اما کم نیاورد. کمی به ضحی نزدیک تر شد. برایش فرقی نمی کرد که او را بغل کرده و سوار ماشین کند. یا حتی به خانه برگرداند و زندانی اش کند. کاری که این ماه ها با دخترباردارش کرده بود. ضحی کمی از جلوتر آمدن فرهمندپور جا خورد اما تغییری در نگاهش ایجاد نکرد. بوی عطر تن فرهمندپور، بینی اش را پُر کرد. خواست صورت به صورت فرهمندپور شود و سیلی ای نصیبش کند. خواست بگوید سوار نشم چه می کنید؟ گفتم بچه را کجا بردید؟ اما هیچ نگفت. فرهمندپور انتظار این عکس العمل را نداشت. سهندی را آدم باحیا و باوقاری می شناخت و انتظار داشت با جلوتر رفتنش، او عقب تر برود. خواست باز هم جلوتر برود که خانمی از کنارشان رد شد. نگاهی به آن دو که چشم در چشم هم کرده بودند کرد. از آن ها گذشت. قدمهایش را آرام کرد. به عقب نگاه کرد و تا نیمه، بدنش را چرخاند: - خانم مشکلی پیش اومده؟ 🔹ضحی جوابی نداد. فرهمندپور خرده قدمی عقب رفت. ضحی در عقب ماشین را باز کرد و سوار شد. فرهمندپور در سمت راننده را به آرامی بست. نگاه ساکنی به خانم رهگذر میانسالی که هنوز منتظر جواب بود کرد. از جلوی کاپوت، ماشین را دور زد. در راننده را باز کرد که صدای ضحی را شنید: - نه خانم. مشکلی نیست. خدا خیرتون بده. 🔸داخل ماشین که نشست، نگاهی به ضحی انداخت که داشت پنجره ماشین را بالا می کشید. داخل جیب کت، دنبال سوئیچ گشت. نبود. جیب دیگر را گشت. آنجا هم نبود. دست به جاسوئیچی برد و تازه فهمید سوئیچ را روی ماشین جا گذاشته بود. در را بست و سوئیج را چرخاند. ماشین روشن شد. روسری را از روی صندلی راننده برداشت و به سمت ضحی گرفت. ضحی بی هیچ حرفی، روسری را گرفت اما لایه هایش را درست روی هم نگذاشت و گوشه چشم راستش را با لایه تاشده کمتری، پوشاند. نگاهش به علائم خیابان ها بود تا بفهمد کجا رفته است. محدوده خانه فرانک را فهمید. بسته ای که از فرهمندپور را گرفته بود از زیر چادر بیرون آورد. روسری را کمی بالا داد و بسته را باز کرد. دو دسته بزرگ اسکناس صد دلاری بود. فرهمندپور از شیشه جلو مراقب ضحی بود. ضحی روسری را مجدد روی چشمانش کشید و بسته را در دستانش فشرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
📿زرنگ باشید. با تسبیح تربت، ذکر بگویید 🌺مكارم الأخلاق ـ في فَضلِ المِسبَحَةِ مِن تُربَةِ الحُسَينِ عليه السلام ـ : رُوِي عَنِ الصّادِقِ عليه السلام : مَن أدارَها مَرَّةً واحِدَةً بِالاِستِغفارِ أو غَيرِهِ ، كُتِبَ لَهُ سَبعينَ مَرَّةً ، وإنَّ السُّجودَ عَلَيها يَخرِقُ الحُجُبَ السَّبَع. 🍀مكارم الأخلاق ـ در برترى تسبيح ساخته شده از تربت امام حسين عليه السلام ـ : از امام صادق عليه السلام روايت شده است : «هر كس ، آن را يك دور به ذكر آمرزش خواهى يا ذكر ديگرى بچرخانَد ، هفتاد مرتبه برايش نوشته مى شود و سجده بر آن ، حجاب هاى هفتگانه را مى دَرَد » . 📚مكارم الأخلاق : ج 2 ص 68 ح 2171 ، بحار الأنوار : ج 85 ص 334 ح 16 . 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
📞 تلفن 🌺 به دوران نوزادی ات فکر کن. هیچ قدرتی نداشتی. گرسنه بودی و گریه می کردی. لباس هایت خیس شده بود. نیازهای دیگرت. خوب خودت را تصور کن که چقدر محتاج دستانی بودی که به تو رسیدگی کنند. محتاج آغوشی بودی که بغلت کنند و آرامت کنند. به یاد آن ضعف دوران نوزادی ات بیافت. خوب که تصور کردی و رقت قلبی در دلت پدید آمد و قدردان آن دستان پر مهر شدی که سالها به عشق تو، سختی ها را تحمل کرده اند؛ . شماره مادر و پدرت را بگیر. همان دستانی که تو را آرام کردند و به تو، غذا خوراندند و قلقلکت دادند. - الو. سلام بابا جان (مامان جون). حالتون چطوره؟ ممنونم. منم خوبم. شما خوبین؟ چه خبر؟ دلم براتون تنگ شده بود گفتم زنگ بزنم. عیدتون مبارک. فدای مهربونی هاتون. ممنونم. خیلی دلم هواتون رو کرده بود. ☘️ادامه بده. حرفهایی که پدرو مادرت را خوشحال می کنند بزن. از تاثیر دعاهایشان در زندگی ات بگو: - هر چی دارم مال شماست. هر چی هستم به خاطر شماست. اگه دعای شما نباشه که من نابودم. باور کنین. 🌸دلشان را که شاد کردی، تلفن را که قطع کردی، رو به قبله بایست و بگو: - خدایا،ثوابش را هدیه می دهم به امام عزیزم، حجه بن الحسن ارواحنا له الفدا و اهل بیت علیهم السلام. هدیه ناقابلم را قابل کن و محضرشان بده. حالا برو به زندگی ات برس. مطمئن باش دعایشان نور به زندگی ات وارد می کند. 🌺 امام حسين (علیه السلام) فرمود: «مَنْ سَرّهُ اَنْ يُنْسَاَ فِى اَجَلِهِ وَ يُزَادَ فِى رِزْقِهِ فَلْيَصِلْ رَحِمَهُ». 🍀كسى كه دوست دارد اجلش به تأخير افتد و روزى ‏اش افزايش يابد، صله رحم به‏ جا آورد. 📚بحار الانوار،ج۷۱ص۹۱ 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹ضحی فکر کرد این همه پول، حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است. چند دقیقه ای که گذشت گفت: - من همان میدان پروانه پیاده می شم. طوری وانمود کرد که بسته را زیر چادر می برد. آن را روی صندلی گذاشت. چادر را روی آن کشید و مشغول استغفار شد. ماشین ایستاد. روسری را از چشمانش باز کرد. از پنجره دودی، بیرون را نگاه کرد. روبروی آتلیه میدان پروانه بودند. پیاده شد و با قدم های سریع به خیابان کناری رفت. خواست کوچه ها را بدود اما سرجایش ایستاد. به حماقتش خندید. چادرش را مرتب کرد. نفس نفس می زد. نمی دانست کجا برود. ساعتش را نگاه کرد. نزدیک ظهر شده بود. یادش آمد قصد بیمارستان بهار را کرده. دیر شده بود. مسیر خانه را پیش گرفت و آرام آرام قدم زد. توجهش با دیدن هر ماشین شاسی بلند مشکی، جلب می شد اما از فرهمندپور، خبری نشد. 🔸این بی خبری تا دو روز بعد هم ادامه داشت. ضحی مدام گوشی را نگاه می کرد بلکه تماسی از منصوره دریافت کند اما دریغ از هیچ تماسی. در این دو روز فکر می کرد آن مرد را کجا دیده و موفقیتی برایش حاصل نشده بود. در خانه، از صبح همه در حال و هوای سفر بودند. قرار بود به اتفاق دایی، کاروان کوچک زیارتی به قم راه بیاندازند. ضحی اما خسته تر از آنی بود که بتواند خوشحالی کند. دفتر یادداشت هایش را برداشت. خودکار آبی را برداشت اما پشیمان شد. خواست این سیاهه ها را با رنگ مشکی بنویسد. خالی کند و جوهر پس بیاندازد و آن ها را از دل، بیرون کند: " خدایا، مرا ببخش. نمی دانم چرا. فقط می دانم اگر کار اشتباهی کردم مرا ببخشی. بارها خودم را توجیه کردم که جان مادر در خطر بود و با این جمله سعی کردم آرام شوم اما آرامشی در کار نیست انگار. آقاجان، آن پسربچه، نکند سرباز شما نشود و سرباز دشمن شود؟ آنوقت من چه جوابی دارم که به خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها بدهم؟ آقاجان این دو روز خودخوری کردن هایم را همه فهمیده اند. تاب و توانی برایم نمانده. از فکر اینکه پدر آن دختر چه بلایی سر آن بچه آورده، غذا از گلویم پایین نمی رود. یعنی آن را کشته است؟ دلش می آید؟ چطور می تواند یک نوزاد را.. آخر مگر زمان جاهلیت عرب است که بچه ها را دفن می کردند؟ حالا تازه آن هم که دختر نبود. " 🔹دست از نوشتن برداشت. آرام اشک ریخت. خودکار به دست، سرش را لای دستانش گرفت و گریه کرد. انگار که از زیر باران سیل آسایی آمده باشد، تمام صورتش خیس شد. به قطره اشک چکیده اش نگاه کرد. دورش را با خودکار خط کشید. نفس عمیقی کشید. رفت سطر بعد: "گریه می کنی که چه؟!!! هزارتا هم علامت تعجب برایت بگزارم باز هم کم است. تو مگر ماموری فقط اولیاءالله را به دنیا بیاوری. از همان اول که این شغل را انتخاب کردی می دانستی بچه هایی هم هستند که آنطور که انتظار داری خوب نمی شوند. مگر قرار است اعمال دیگری را به پای تو بنویسند؟ اگر ثوابی هم هست برای کمک به مادری است که جانش در خطر است. خودت را با این حرفهای الکی آزاد نده دختره ی گنده. خجالت بکش با این هیکل و تحصیلات گریه هم می کند. جدیدا خیلی حساس شدیا. کمی این لوس بازی هایت را کنار بگذار. بس است دیگر. قرار است امروز را در کنار خانواده به سفر بروی. به زیارت خانم. آنجا هر چه عقده داری خالی کن. ضریح را بغل کن؛ انگار خانم را در آغوش گرفته ای. سر بر شانه های ضریح بگذار و اشک بریز. حالا وقتش نیست. باید بروم کمک مادر. الحمدلله پایشان خیلی بهتر شده. کلیه شان هم کمتر درد می کند. باید حسابی مواظبشان باشم. می بینی. صدای شاد حسنا می آید. بلند شو به خانواده ات برس. روزهای زیادی را که از دست دادی. حالا را هم می خواهی از دست بدهی. نوشتن هم بس است. بلند شو. 🍀بعد انگار که چیزی یاد ضحی بیافتد نوشت: سلام آقاجان. فدایتان شوم. مدتی است از آن عهد قدیمی ام می گذرد و گاهی فراموشم می شود. می خواهم دفتر جدایی بردارم که فقط برای شما باشد. آقاجان، مراقب آن دختر و بچه باش. نگذار کسی بهشان آسیبی بزند. من که دستم کوتاه است. آقاجان، دلم برایتان تنگ شده. قرار است امروز را به مسجدجمکران برویم. خیلی دوست دارم آنجا زیارتتان کنم اما لایق نیستم. هدیه برایتان، تا قم را هر چه صلوات فرستادم پیشکش می کنم. این بنده خطاکار را بازهم بپذیرید که شما مهمان نوازی کریم هستید. 🔸ضرب باز شدن در اتاق و هم زمان شدن صدازدن های حسنا، ضحی را از نوشتن بازداشت. خودکار را داخل جاخودکاری گذاشت. دفتر را بست و داخل کشو میز قرار داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
هدایت شده از 
🌺امام صادق عليه ‏السلام : كانَ عَمُّنَا العَبّاسُ بنُ عَلِيٍّ نافِذَ البَصيرَةِ صُلبَ الإيمانِ جاهَدَ مَعَ أبي عَبدِاللّه‏ِ و أبلى بَلاءً حَسَنا و مَضى شَهيدَا؛ 🍀 عموى ما، عبّاس، داراى بينشى ژرف و ايمانى راسخ بود؛ همراه با امام حسين (عليه السلام) جهاد كرد و نيك آزمايش داد و به شهادت رسيد. 📚عمدة الطّالب، ص 356 🌹🌸ولادت حضرت ابو الفضل العباس علیه السلام گرامی باد🌸🌹 📞 پاسخگویی تلفنی با شماره 096400 💻 ارسال سوالات از طریق "وب پاسخگو" User.pasokhgoo.ir 📱 ارسال سوالات از طریق "اپلیکیشن پاسخگو " cafebazaar.ir/app/ir.pasokhgoo.app 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات و مشاوره دینی ▪️ @pasokhgoo1 👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ تصویری ماه ، ماه و و است 🌹الهی هب لی قلبا یدنیه منک شوقه🌹 کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺ضحی از جا بلند شد و تند تند و پشت سر هم با چاشنی خنده گفت: - اومدم اومدم. ماشاالله چه زوری داری. در اتاقم کنده شد که. - ئه خب هر چی صدات می زنیم که مهل نمی زاری. تموم شد دیگه خانم دکتر بودنت. خاکی باش خواهرجان. بیا بریم. 🌸دست ضحی را گرفت و به سالن برد. مادر و طهورا نشسته بودند و چین های کنار چشم مادر نشان می داد که حسابی خندیده است. نگاهی به چهره باز و بشاش طهورا کرد و پرسید: - چیه؟ چه خبر شده که اینقدر خوش خوشانین؟ 🍀تا ضحی بنشیند، طهورا مجله ای را جلو آورد. آن را ورق زد و چاپ مقاله اش را نشان داد. خوشحالی اش برای همین بود. شیرینی هم خریده بود. یاد دوران دانشجوی خودش افتاد و در به در دنبال جایی که بتواند مقاله و تحقیقاتش را از ترکیب موارد پزشکی ثبت کند اما جایی را پیدا نکرده بود. وبلاگ زده بود و حرفهایش را آنجا نوشته بود. مجله را بست. چهره اش را پر از شوق و تحسین کرد. از جا بلند شد و طهورا را در بغل چلاند و آفرین گفت. به خنده ای که روی صورت طهورا پهن شده بود نگاه کرد. لپش را بوسید و برای اینکه سربه سر خواهرش بگذارد، خیلی جدی گفت: - حالا دیگه وقتشه که ازدواج کنی! 🌸یکی از شیرینی ها را برداشت و با ولع خورد. روی مبل کنار مادر نشست. جویدنش را کمی طول داد تا کسی از او سوال نکند. فکرش پیش فرانک بود. طهورا و حسنا سر همین مسئله سربه سر هم گذاشتند و ترکش هایشان به ضحی هم می خورد: - حالا اول ضحی بره. جلو راهمونو سد کرده! - ضحی و ازدواج؟ نه بابا. می گما ضحی، هر کودوم از خواستگاراتو نخواستی بفرستش برای من. - راست می گه. تو هم اگه نخواستی نفر سومی هست. بالاخره تو این خونه سه تا دختر دم بخته. مگه نه مامان؟ - شما که تا دیروز می خواستی درس بخونی شیطون؟ چی شده حالا شدی دختر دم بخت؟ - ئه ئه ئه. مامان نکته خواستگارمو رد کرده باشین؟ اون خیلی خوبه. پولداره. شاسی بلند داره! 🍀تا حسنا به شاسی بلند اشاره کرد، فک ضحی از جنبش ایستاد. توجهش به حرفهای حسنا رفت و یاد فرهمندپور افتاد. حتی اسمش را هم نپرسیده بود. فرانک را هم از دهان منصوره شنیده بود و منصوره را از دهان فرهمندپور. یواشکی به گوشی اش نگاهی انداخت. تماسی نبود. آن را داخل جیبش فرو کرد. شیرینی دیگری برداشت. پایش را روی پایش انداخت که مادر در گوشش گفت: - خوب این دوتا وروجک رو به جون هم انداختی ها. دایی ات باهات کار داشت. گفت تا نیم ساعت دیگه می یاد. می خوای خودت بری خونشون؟ خیلی وقته بهشون سر نزدی. - باشه چشم. 🌸از جا بلند شد. مکثی کرد و پرسید: - دایی نگفت چی کارم داشت؟ و از سوالش خندید و ادامه داد: - حتما بازم در مورد ازواج و خواستگاریه. بحث شیرین. برم که به بحث برسم پس. برای اینکه مادر بخندد، خندید. شیرینی دیگری برداشت و رو به طهورا گفت: - من از این شیرینی نارگیلیا خیلی دوست دارم. ممنونم. خوش مزه است. 🍀به سمت آشپزخانه رفت. لیوانی برداشت تا کمی آب بنوشد. برگشت و مادر را پشت سرش دید. جا خورد. مادر دو دل بود که به ضحی چیزی بگوید یا نه. تصمیم گرفت نگوید. به سمت یخچال رفت. چند سیب قرمز برداشت و داخل بشقابی گذاشت. چاقویی برداشت و به ضحی تعارف کرد. ضحی گوشی را آورد. دایی زنگ زده بود. پیامک دایی را خواند: "سلام دایی جان، ی توک پا بیا خونه ی ما؟" 🌸ضحی مانتو و چادر و روسری سرمه ای رنگش را از کمد در آورد و جواب پیام دایی را داد. گوشی را از بیصدا بودن در آورد و روی میز گذاشت. منتظر خبری از فرانک بود. پیامی نیامد. کیف و گوشی را برداشت و از اتاق خارج شد. سیب قاچ شده دیگری از مادر گرفت و خداحافظی کرد. کفش کتانی مشکی اش را پوشید و در را باز کرد. سوز سردی به صورتش خورد. در را سریع بست و بسم الله گفت. 🍀جلسه ضحی و دایی بیش از انتظار طول کشیده بود. حسنا سفره ناهار را انداخت و پدر را صدا زد. - برا ضحی صبر نمی کنیم؟ - دایی گفت همونجا ناهارو می خوره - خیر باشه. دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی. این سبزی ها از باغچه خونگی مونه؟ - بله بابا. خیلی خوب تشخیص می دین. از کجا اینقدر خوب می فهمین؟ - از ساقه اش که آب توشه هنوز. بخوری هم ترده. 🔺پدر به آشپزخانه رفت. دستانش را شست. نمکدان را که حسنا فراموش کرده بود، از کشو در آورد و روی کابینت گذاشت. سماق پاش را از کنار گاز برداشت و به همراه نمکدان، سر سفره آورد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺علی بن الحسین(علیه السلام) از بزرگترین نعمتهایی است که ذات مقدس حق بر بندگان خود به وجودش منت گزارده و آن سرور را از عالم قرب و قدس نازل فرموده برای فهماندن طرق عبودیت به بندگان خود. 📚امام خمینی، آداب الصلاة، ص ۱۵۲ 🌹🍀 میلاد با سعادت امام زین العابدین، سید الساجدین، علی بن الحسین علیه السلام، مبارک 🍀🌹 📞 پاسخگویی تلفنی با شماره 096400 💻 ارسال سوالات از طریق "وب پاسخگو" User.pasokhgoo.ir 📱 ارسال سوالات از طریق "اپلیکیشن پاسخگو " cafebazaar.ir/app/ir.pasokhgoo.app 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی ▪️ @pasokhgoo1 👈 رحمه الله علیه علیه السلام