🍃پر پرواز کودکانمان را نچینیم
✅ برای #ارتباط با فرزندانمان، این کد را باید همیشه رعایت کنیم: پَر پروازشان را نچینیم.
#کودکان عاشق #تخیل کردن اند. با حرف زدن و تخیل کردن است که ذهنشان چیزهای مختلف را #کشف می کند.
🌼نباید جلوی حرف زدن هایشان را بگیریم بلکه باید با پر و بال دادن و حتی #سوال کردن از ماجرایی که تخیل کرده اند یا چیزی که ساخته اند، #خلاقیت و فکرشان را بارورتر کنیم.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#تربیت_فرزند
#فرزندپروری
#خانواده
#تربیتی
#کودک
#تولیدی
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_شصت_و_سه
🌸مادر، پلاستیک نان و پنیر را از پشت شیشه عقب برداشت. بسم الله گفت و مشغول گرفتن غازی شد. پدر برای عوض کردن بحث و حال و هوای عباس آقا گفت:
- یکی از دوستان مکانیکی داره. شماره منو یادداشت کنین اگه مکانیکی خوب گیرنیاوردین، معرفی تون کنم.
🔹عباس آقا تشکر کرد. گوشی اش را در آورد و شماره پدر را وارد کرد. قبل از اینکه بپرسد، پدر گفت:
- عبدالکریم سهندی هستم.
🔸باقی مسیر را هم پدر و عباس آقا با صحبت هایشان، کوتاه کردند. عباس آقا نزدیک حرم امام خمینی خداحافظی کرد و رفت. کمی جلوتر از جایی که عباس آقا پیاده شده بود، ضحی دست روی شانه های پدر گذاشت و همان طور که آن ها را نرم، ماساژ می داد درخواستش را آرام در گوش پدر، مطرح کرد. پدر قبول کرد. نگاهی به همسرش انداخت که از خستگی، خوابش برده بود. ماشین را به کناره کشاند و آرام پیاده شد. ضحی به سرعت جایش را با پدر عوض کرد. درها را به آرامی بستند. پدر بدن خسته اش را رها کرد و چشمانش را بست. عضلات ساق پایش گرفت بود. طهورا لب پنجره نشسته بود و چرت می زد. ضحی از آینه جلو، به پدر نگاه کرد و با صدای آرام، حسنا را صدا زد و از او خواست کمر پدر را ماساژ دهد. حسنا دستش را پشت گودی کمر پدر برد و ماساژ نرمی داد.
🔹 ضحی به مادر نگاه کرد. خسته و خوابیده بود. دلش از محبت مادر و پدرش تپید. در دل، دعایشان کرد و خود را در آغوش سکوتی که در فضای ماشین پیچیده بود انداخت. صدای مردانه و جوان عباس آقا هنوز در گوشش بود. به اتفاقاتی که شنیده بود فکر کرد که چطور خدا مراقب بندگانش است و آن ها را از چه خطرهایی می رهاند. به خیابان ها و ساختمان هایی که از زیر دیدش می گذشتند، فکر کرد. سعی کرد از دید یک آتش نشان به هیاهو مردم نگاه کند. فکر کرد اگر آتشی به این ساختمان های بافت فرسوده بیافتد، چه حادثه ای ممکن است پدید آورد.
🔸آن روز را بیشتر، استراحت کرد و نسبت به آینده مبهمی که در انتظارش بود، فکر می کرد. تماسی از منشی خانم دکتر بحرینی نداشت. سحر چند بار تماس گرفته و پیامک داده بود تا همدیگر را ببینند و او سرکارش برگردد اما دیگر دلش با سحر نبود. حالا که کمی از او دور شده بود، می فهمید که سنخیتی بین او و سحر نیست. روی تخت دراز کشیده بود. کف دستانش را زیر سرش برد. خیره به سقف، صورت سحر را می دید و حالت های چهره اش را وقتی به او گفته بود "با تو به مسجد می آیم و تو هم بعدش با من به جشن تولدی بیا." چشمان سحر را به یاد آورد وقتی گفته بود "تو نگران نباش. حواسم به خانم پناهی هست." انقباض عضلات زیر چشمان سحر را به یاد آورد آن وقتی که گفته بود "ولایی ترین آدم این کشور تو هستی ضحی جان، افتخاری برای من است که دوست خوبی مثل تو دارم". و حالا می فهمید همه این حرفها، تکه پرانی هایی بودند که سحر به او زده بود. قلبش از دوستی با سحر، خالی و تهی شد. چشمانش را بست. فکر کرد "حالا دیگه گذشته. چطوره دیگه جوابشو ندم. اما این طور نمی شه. این روش غلطیه." تصمیم گرفت، بعدا راجع به این مسئله، بیشتر فکر کند و بعد، تصمیم بگیرد.
🔹 از روی تخت بلند شد و پشت میز نشست. برگه ای برداشت. بالای برگه نوشت: "برنامه ریزی." یک خط آمد پایین و سر تیتر ، سالی که در آن بود را نوشت. چند خط پایین تر، پنج سال جلوتر را نوشت. چند خط پایین تر، باز هم پنج سال جلوتر را. می خواست برای ده سال آینده اش برنامه های کلان بریزد. فکر کرد " تا ده سال آینده، حتما تخصصم را گرفته ام اگر خدا بخواهد. ازدواج کرده ام و لابد حداقل سه تا فرزند خواهم داشت. جراح زنان هستم و احتمالا مطب شخصی هم زده باشم. سال هشتم مطب می زنم. شاید چند جزئی از قرآن را هم حفظ کرده باشم. " از فکر آخرش، به وجد آمد. کمی حساب کتاب کرد : " اگر سالی یک جزء هم حفظ کنم، بعد از ده سال، ده جزء را حفظ خواهم بود. اگر سالی دو جزء، بعد از ده سال می شود بیست جزء. " تصمیم گرفت این کار را بکند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
💧رودخانه
🔹 پایش را روی سطح صاف و صیقلی سنگ گذاشت. نزدیک بود سُر بخورد اما تعادلش را نگهداشت. آب روان رودخانه، نرم و آرام، کناره سنگ را گرفته و او را ترک می کردند. قطرات جدیدی که در کنار هم بودند و به کنار او می رسیدند، سلام کرده و نکرده، او را ترک می کردند. گوش هایش جز صدای آب، چیزی نمی شنید و چشمانش جز قطرات به هم پیوسته، هیچ نمی دید. همه حضور شده بود. آبی که به سنگی بزرگ تر می خورد. درد می کشید و کف می کرد و مسیرش منحرف می شد و باز هم به آغوش رودخانه باز می گشت.
🍀دلش می خواست قید خیس شدن را بزند و روی همان سنگ صاف و صیقلی کوچکی که به سختی وزن او را تحمل می کرد، بنشیند و خود را به آب بسپارد و با آب یکی شود و روان شود. از کناره سنگ های دیگران سُر بخورد و برود و برود و برود و برود.
- سعید. سعید جان اون وسط چی کار می کنی؟ می افتی ها
- الان می یام
🔹قدم بلندی برداشت و پای راستش را به سنگی دورتر پرت کرد. پای چپ را همین طور و به کناره رودخانه رسید. نگاهی به آب های روان کرد و گفت:
خوب در مسیر هستید و با موانع هم، مسیرتان را فراموش نمی کنید. به همسرش نگاه کرد و لبخند زد. دیگر می دانست جواب رئیسش را چه باید بدهد. در مسیر بودن، انتخابش بود نه پولدارتر شدن.
🌺قل سيروا فِي الأَرضِ فَانظُروا كَيفَ بَدَأَ الخَلقَ ثُمَّ اللَّهُ يُنشِئُ النَّشأَةَ الآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ
☘️ بگو: «در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است؟ سپس خداوند (به همینگونه) جهان آخرت را ایجاد میکند؛ یقیناً خدا بر هر چیز توانا است.
📚سوره مبارکه عنكبوت آیه 20
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستانک #نکته #حضور #تولیدی #روایت #حدیث #سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_شصت_و_چهار
🍀ضحی روی برگه، همه تفکراتش را نوشت. اول ده ساله هایش را نوشت. بعد آمد سراغ پنج سال بعد. خواندن یک دور کامل تفسیر و حفظ ده جزء قرآن را نوشت و برای دوره تخصصی اش فکر کرد. به نتیجه نرسید. رفت برای یک سال آینده اش. شرکت در آزمون تخصص و قبول شدن را نوشت. خواندن یک دور نهج البلاغه را نوشت. دو جزء قرآن را هم نوشت. فکر کرد هر شش ماه باید یک جزء تمام شود. از جا بلند شد. قرآن را از داخل قفسه کتابخانه برداشت. بوسید. قرآن را باز کرد و شمرد. فکر کرد "یک جزء حدود بیست صفحه می شود. هر شش ماه، بیست صفحه. یعنی هر ماه حدود سه صفحه و خورده ای." کمی تردید به جانش افتاد که یعنی می رسد این سه صفحه را حفظ کند؟ هفته ای یک صفحه حفظ کردن و یک هفته هم مرور صفحات؟ قرآن را بست. بوسید. دستش را بلند کرد و آن را در کتابخانه گذاشت و گفت: توکل به خدا.
🌸پشت میز برگشت. برنامه حفظ را نوشت. یاد قول و قراری که با امام زمان علیه السلام در مسجد جمکران و با حضرت معصومه سلام الله علیها در حرمشان گذاشته بود افتاد. جلوی همان سال اول با مدادی نوشت: ازدواج ان شاالله. پاک کن را برداشت و این قسمت را پاک کرد. برگه را به دیوار روبرویش چسباند. ساعت را نگاهی انداخت و مجدد پشت میز نشست. از کاغذهای باطله، برگه ای دیگر برداشت. دوبار تا کرد و قسمت ها را برید. روی برگه کوچکی که باقی مانده بود کارهای روزش را نوشت. خودکار و مداد و پاک کن را سرجایش گذاشت. کتاب درسی اش را باز کرد. ماژیک شبرنگ را برداشت و مشغول مطالعه شد.
*************
🔹چشمش را از کتاب برداشت و آن را بست. از فکری که به سرش آمده، بی قرار شده بود. گوشی را برداشت و شماره آقای سهندی را گرفت:
- سلام حاج آقا. خوب هستید؟ عباس هستم. خدا روشکر. نه هنوز. امروز شیفت بودم نتونستم برم. زحمتتون نمی شه شماره دوست تعمیرکارتون رو بدید. گوشی دستمه... بله.. خیلی ممنونم. خدا رو شکر. همه چی خوبه. پدر و مادر خیلی تشکر کردن. خیلی لطف کردید. مزاحمتون نمی شم. زنده باشین حاج آقا. خدانگهدارتون.
🔸نگاهی به شماره کرد و تماس گرفت. جریان را گفت و آدرس مغازه را گرفت. مجبور بود تا فردا صبر کند. کتاب را لابلای بقیه کتاب ها گذاشت و سراغ بچه ها رفت تا مشغله فکری اش را کمتر کند.
- بیا عباس این دسته رو بگیر.
🔹از خدا خواسته، دسته جلوی دروازه بان فوتبال دستی را از اصغر گرفت و به توپ کوچکی که مدام بین بازیکنان دست به دست می شد نگاه کرد. دسته را عقب جلو کرد و توپ را از دروازه دور کرد. چند دقیقه ای که بازی کرد، صدای بی سیم بلند شد. دسته بی سیم را از کمربند آزاد کرد و جواب داد و به سمت اتاق دوید. دست روی آژیر گذاشت.
🔸سرعت حرکت دست بچه ها، به پاهایشان متقل شد. از لوله فلزی گوشه سالن سُر خوردند و از در ساختمان خارج شدند. در کمتر از بیست ثانیه، شلوار و لباس ضد حریق را پوشیدند و سوار ماشین شدند. آژیر چرخان و صدایش روشن شد و ماشین از در ایستگاه آتش نشانی خارج شد. عباس، آدرس را پشت بی سیم گفت. اعلام کد اعزام را به فرماندهی داد و مجدد انگشتش را از شاسی بی سیم برداشت. دست در جیب کرد و تسبیحش را برداشت و مشغول ذکر شد. اعلام حریق در منزل مسکونی بود. همیشه این دست ماموریت ها، او را نگران کودکان نوپا می کرد و ترسی که از آتش در دلشان می ماند. ذکر گفت تا مشکلی برای کسی پیش نیاید.
🔹ضحی هم مشغول ذکر گفتن بود. مسیر پارک ماشین تا مطب دکتر روان پزشک را طی می کرد. روبروی ساختمان ایستاد. نگاهی به تابلو انداخت. در را که تا نیمه باز بود، فشار داد. داخل شد و همان طور تا نیمه باز گذاشت. پارکینگ ساختمان را طی کرد و به در ورودی مطلب رسید. داخل شد و سلام کرد. کارش را گفت. فرمی گرفت و با راهنمایی منشی، روی صندلی نشست. مشغول پر کردن فرم شد. چند دقیقه ای طول کشید تا مراجعه کننده آقای دکتر، از اتاق بیرون بیاید. صدای تشکر و قدردانی مراجعه کننده در مطب خالی پیچید. منشی از جا برخاست و ضمن خداحافظی با مراجعه کننده قبلی، فرم را از ضحی گرفت و به سمت اتاق آقای دکتر رفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
💢چند دقیقه اول
🔻دلش می خواست عربده بکشد. سرتا پایش را به فحش ببندد. انگشتان مشت شده اش را بر فرق سرپوکش کند و نعره بکشد:
- توی نفهم، نفهمیدی یارو دزد است؟
🔸اما فقط به مشت کردن انگشتانش اکتفا کرد. نگاهش را از صورت معصومانه و نگران و مضطربش دزدید. به اتاق رفت. گوشی را برداشت و وارد سایت بانک شد. شماره حسابش را غیرفعال کرد و با بانک تماس گرفت. خیالش که از مسدود شدن حساب و کارت بانکی راحت شد، پارچ شربتی درست کرد. دو لیوان شربت ریخت و به اتاق پسرش رفت.
چشمانش قرمز و متورم بود. به روی خود نیاورد. لیوان شربت را طرف پسرش گرفت و گفت:
- اشکالی نداره. کاریه که شده. تجربه شد برات.
- ببخشید. نمی دونستم با کودوم کارت باید برم خرید. این یکی به نظرم آشنا اومد. مامان عجله داشت.
- اشکالی نداره عزیزم. حساب رو بستم. نگران نباش.
🌸پدر، لیوان شربت خودش را خورد. دست انداخت دور گردن پسر یازده ساله اش و سرش را نوازش کرد. خوشحال بود که توانست آن چند دقیقه اول شنیدن خبر دزدیدن کارت بانکی، خودش را کنترل کند.
🌺الإمامُ الباقرُ عليه السلام : مَن كَظَمَ غَيظا و هو يَقدِرُ على إمضائهِ حَشا اللّهُ قَلبَهُ أمنا و إيمانا يومَ القِيامَةِ .
🍀امام باقر عليه السلام : كسى كه خشمى را فرو خورد در حالى كه مى تواند آن را اعمال كند، خداوند در روز قيامت دلش را از ايمنى و ايمان بياكَنَد.
📚الکافي , جلد۲ , صفحه۱۱۰
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستانک #نکته #خشم #تولیدی #روایت #حدیث #سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_شصت_و_پنج
🔸ضحی از مطب دکتر که خارج شد، احساس امیدواری کرد. همان راهی که به ذهنش افتاده بود، درست بود. باز هم با خودش عهد کرد که سر قول و قرارش با حضرت معصومه سلام الله علیها باشد. تا به ماشین برسد، صلوات فرستاد و به معنای صلوات، توجه کرد. کاری که آقای دکتر گفته بود حتما انجام دهد این بود که ذهنش را رها نگذارد تا هر چه خواست، به او تلقین کند. خوراک به او بدهد و تمرکز کند روی خوراکی که به او می دهد. به ماشین رسید. سوار شد و به سمت بیمارستان بهار، حرکت کرد. خیابان ها را که رد می کرد، اندیشید که این دوران خوش بیکاری و آزادی را باید بیشتر قدر می دانست. چند روز اولش را که با غم و غصه و افسوس خراب کرده بود. معلوم نبود کی بتواند سر کار برود. از معرفی نامه ای که رئیس بیمارستان آریا به او داده بود چند کپی گرفته بود و درخواست هایی را برای جاهای مختلفی که فکر می کرد استخدامش کنند، نوشته بود. دوست داشت در درمانگاه و بیمارستان که مراجعه کننده بیشتری دارد خدمت کند تا مطب های شخصی. اما با این حال، دو درخواست هم برای دو پزشک زنان نوشت. مدرک پزشکی اش را برای آن ها رو نکرد و به مدرک مامایی، اکتفا کرد.
🔹بردن درخواست هایش را به عصر موکول کرد و حالا تصمیم داشت به درمانگاه چند خیابان آن طرف تر خانه شان برود که تازه باز شده بود.
از ماشین پیاده شد. سراغ اتاق رئیس درمانگاه را گرفت. چند دقیقه ای صحبت کرد و مدارکش را تحویل داد و از درمانگاه بیرون آمد. کمی جلوتر از بیمارستان بهار، ماشین را پارک کرد و داخل شد. نگهبان نامه استفاده از کتابخانه را دید. برایش کارت عبوری نوشت و مهر کرد. ضحی تشکر کرد و داخل شد. یکراست به سمت کتابخانه رفت. دو کتابی که در بازدید قبلی اش نشان کرده بود را برداشت. بدون اینکه چادر را از سرش بردارد، پشت میز نشست. کتاب را باز کرد و خواند. لابلای خواندن، نکات مهم را در دفترچه یادداشت نوشت. مشغول مطالعه بود که منشی خانم دکتر بحرینی را کنار خود دید. خانم منشی از طرف خانم دکتر آمده بود تا اگر ضحی فرصت دارد، با او به جلسه ای برود. مسئول کتابخانه، دو کتاب را داخل کیسه پارچه ای گذاشت و به ضحی داد. ضحی به همراه خانم وفایی، با آسانسور به طبقه سوم رفتند.
🔺 آن طبقه هم مانند طبقات پایین تر، پر بود از تابلونوشت های قرآنی و حدیثی. همان طور که ضحی محو نگاه کردن تابلو بود، صدای بلندگو و توضیحات جراحی به گوشش رسید. راهرو را تا انتها رفتند. پشت سر خانم منشی، از لنگه دری که باز بود، داخل شد. سالن همایش بزرگی را روبروی خود دید. خانم دکتر کنار خانم دیگری ایستاده بود که مشغول توضیح و تشریح عمل جراحی ای بود. صندلی های سالن تقریبا پر بود. همه خانم بودند و هیچ مردی در آنجا دیده نمی شد.
🔹خانم وفایی، بفرما گفت و ضحی را به ردیف های جلویی برد. ضحی همان اولین صندلی را انتخاب کرد و آرام نشست. به توضیحات خانم دکتر گوش داد و فهمید جراحی مربوط به عملی بوده که تیغه جراحی با سر نوزاد اصابت کرده و برشی روی آن داده است. سوالاتی مطرح شد و برای پیش نیامدن چنین مسئله ای، راهکارهای مختلف توسط پزشکان و ماماها پیشنهاد شد. هر کس می خواست صحبت کند، خودش را معرفی می کرد و نظر می داد. خانم وفایی دهانش را نزدیک گوش ضحی کرد و گفت:
- خیلی از این خانم ها، مال بیمارستان ما نیستند برای همین خودشونو معرفی می کنند.
🔸روی صفحه مونیتور، تصویر ابزاری نمایان شد که به سی سِیف نامگذاری شده بود. خانم دکتر شروع به توضیح نحوه استفاده از این ابزار کرد و از پزشکان خواست برای جلوگیری از هر نوع آسیبی، این ابزار را استفاده کنند. خانم دکتر بحرینی جلوی جایگاه امد و با صدای که نسبتا آرام بود نظر ضحی را پرسید:
- شما نظری ندارید خانم دکتر؟
🔹نگاه ها روی ضحی قفل شد. ضحی به احترام خانم دکتر از جا بلند شد. احترام کرد و گفت:
- همه نکات را اساتید معزز و بزرگواران اشاره کردند. فقط شاید گفتن این مسئله هم خوب باشه که قبل از برش، وضعیت جنین رو می شه تغییر داد.
🔻همهمه داخل سالن پیچید. ضحی کمی صدایش را بلندتر کرد و گفت:
- به این صورت که با استفاده از روغن های گیاهی و با دقت بسیار، شکم و پهلوهای مادر را ماساژ بدیم تا وضعیت جنین کمی تغییر کنه. البته همان طور که مستحضر هستید این روش قطعی نیست و ابزار سی سیف مطمئن تر و ایمن تره. بزرگوارید.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
2335914_459.mp3
6.56M
📼 دعای ندبه با صدای حاج مهدی سماواتی
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#صوتی
#دعا
#ندبه
#جمعه
💎از تبار قهرمان، قسمت دوم:
✍️این روزها خیلی تلاش کردم ولو با رفتارهای خیلی جزئی، روحیه مقاومت خود را بالاتر ببرم. مثلا کمی خورد و خوراکم را کمتر کردم. هر بار دلم چیزی می خواست، دیرتر به او جواب دادم. نسبت به رفتارهای دیگران، مدام به خود می گفتم صبور باش. حوصله کن و ... حالا می خواهم ویژگی بعدی سردار قهرمان شهیدم را بخوانم تا بتوانم خودم را چون اویی، تربیت کنم و قهرمانی چون او باشم.
🌟قسمت دوم: روحیه فداکاری و نوع دوستی
📌"از طرفی روحیهی فداکاری و نوعدوستی داشت، یعنی برایش این ملّت و آن ملّت و مانند اینها [مطرح] نبود؛ نوعدوست بود، واقعاً حالت فداکاری برای همه داشت. " (1)
💪دارم فکر می کنم چقدر باید شیرین باشد وقتی از خودت می گذری و ایثار و فداکاری می کنی و در آن حال، متوجه این هستی که داری خودت را شبیه تر به سردار می کنی تا بتوانی تو هم همچون او، قهرمانی شوی از جنس سردار لشگر ولایت ان شاالله
✨خدایا، ما را از خودی و منیت، رها کن.
1. بیانات در دیدار دستاندرکاران مراسم سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی و خانواده شهید سلیمانی در تاریخ ۱۳۹۹/۰۹/۲۶
@salamfereshte
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
#سردار_سلیمانی #مکتب_سلیمانی #به_وقت_سردار #سردار_شهید_سلیمانی #شهید_سلیمانی
#نکته #موفقیت
#تولیدی
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_شصت_و_شش
🔹خانم دکتر بحرینی از همه تشکر کرد. جلسه تمام شد و برخی از پزشکان و بقیه همان طور که صحبت می کردند از سالن خارج شدند. ضحی از خانم وفایی کسب تکلیف کرد. وفایی گفت:
- یک ربع دیگه جلسه آموزشی جراحی است. خانم دکتر گفتند شما هم اگه دوست داشته باشین می تونین شرکت کنین. آقای دکتر رسولی سخنرانش هستند.
🔺استاد رسولی را می شناخت. جراح برجسته ای بود که عمل های مشکل مغزی انجام داده بود. کنجکاو شد بداند تدریس امروز استاد راجع به جراحی چه چیزی است. وفایی ادامه داد:
- خانم دکتر فرمودند شما برای استفاده از همه جلسات، آزاد هستید. در صورت تمایل، می تونین در بخش اورژانس هم حضور داشته باشید. کم پیش می یاد خانم دکتر این طور اجازه ای رو به کسی بدهند. معلومه خیلی خاطرتون رو می خوان.
- ایشون لطف دارند.
🔹از این همه لطف ریاست بیمارستان بهار، به وجد آمده بود و ناخودآگاه در ذهنش، ایشان را با پرهام مقایسه می کرد. اشتباه کرده بود که بیمارستان بهار را برای دوره طرح، انتخاب نکرده بود. خانم دکتر از جایگاه پایین آمده بود و به سوالات دانشجویان و پزشکان پاسخ می داد و مطالبی را یادداشت می کرد. چند ماما، برگه هایی را دست خانم دکتر دادند و از جلسه بیرون رفتند. ضحی همان گوشه ایستاد و منتظر شد. با جلو رفتن خانم وفایی، ضحی هم جلو رفت. سلام و تشکر کرد. خانم دکتر به ضحی نزدیک تر شد و با خنده و تقریبا در گوشی گفت:
- یک مورد دیگه رو هم که رد کردی دخترخوب. اشکالی نداره. وفایی بازم بهت معرفی می کنه. ببینم آخرش کودوم علف به دهن بزی شیرین می یاد.
🔸ضحی از شنیدن این جمله در یک جلسه جدی جا خورد اما از لحن شیرین خانم دکتر هم خنده اش گرفت و تشکر کرد. صدای گوشی خانم وفایی بلند شد. پاسخ داد و به خانم دکتر گفت:
- مورد اورژانسی آوردن که اجازه شما رو می خاد.
- بگو کارهای اولیه اش رو بکنین تا برسیم. شما هم می یای خانم دکتر؟
🔹و بدون اینکه منتظر پاسخ ضحی شود، دست روی پشتش گذاشت و به سرعت، به سمت خروجی حرکت کرد. ضحی پشت سر خانم دکتر و وفایی رفت. دکمه آسانسور را وفایی زد. روی طبقه چهار مانده بود. دکتر بحرینی، معطل آسانسور نشد. از راهرو شیب دار به سمت اورژانس حرکت کرد. وفایی و ضحی هم پشت سر خانم دکتر حرکت کردند. چنین سرعتی از یک خانم دکتری به سن بحرینی، به چشم ضحی عجیب بود.
🔸به بیمار مسکن تزریق شده بود و کارهای استریل را انجام می دادند. آتش نشان ها مشغول بریدن جسمی آهنی بودند. حضور آتش نشان ها در بخش اورژانس، همراه بیماران دیگر را حساس کرده بود و ازدحام ایجاد کرده بود. چند نگهبان آمدند و مشغول متفرق کردن شدند اما حتی لحن آن ها هم برای ضحی عجیب بود.
- خواهرم بفرمایین سر تخت خودتون. براش دعا کنین. بفرمایین.
- برادرم شما این طور اذیت هستین. سوند بهتون وصله. بذارین کمکتون کنم برگردین سر تختتون.
- عزیزم اینجا را خلوت کنیم بهتر نیست؟ بنده خدا اذیت می شه همهمه ما را می شنوه و این همه جمعیتو می بینه.
🔹نگهبانان، با جملاتی از این دست، تک تک افراد را راهی کردند. ضحی یاد بیمارستان آریا افتاده بود. انگار تک تک لحظاتی را که در این بیمارستان سپری می کند، قطب مخالف آن چیزی است که سالها در آریا دیده و تجربه کرده بود. خانم وفایی برگه ای را گرفت و دوان دوان از بخش خارج شد. ضحی کنار خانم دکتر بحرینی ایستاده بود و به امضای ایشان که روی برگه پذیرش بیمار با قبول تمام مسئولیت ها حک می شد؛ نگاه کرد. چیزی که پرهام، برعکسش را انجام می داد. بیمارانی که حالشان وخیم باشد را اصلا پذیرش نمی کرد. بارها صدای فحش و شکایت و گریه و ناله همراهانشان را شنیده بود. به خانم بحرینی گفت:
- کاری از دستم برمی یاد؟
- کنار دست دکتر شیفت باشین؛ اگه نیاز بود کمکشون کنین. من باید برگردم جلسه. اگرم دوست داشتین تشریف بیارین اونجا.
- حتما. چشم.
🌸دکتربحرینی، برگه اتاق عمل را دست پرستار داد. وضعیت بیمار را از دکتر جویا شد. آتش نشان ها موفق به بریدن دستگاهی شده بودند که دست کارگر درونش گیر کرده بود. ضحی نزدیک تخت بیمار رفت. انگشتانش وضعیت خوبی نداشت. پرستار مجدد انگشتانش را ضد عفونی کرد. ضربان قلب و فشار بیمار بالا رفته بود. پرستار مشغول پر کردن فرم بود و اعلام کرد که سابقه فشار خون بالا دارد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_شصت_و_هفت
🔹همان طور که ضحی پیش بینی کرد، دکتر دارویی تجویز کرد و داخل سرم تزریق شد. فعلا کاری نمی شد کرد تا دستگاه را از اطراف دستش باز کنند. چنگک کوچک تری را آوردند و مشغول برش لایه درونی دستگاه شدند. یکی از انگشتان بیمار کاملا قطع شده بود. با آزاد شدن بخشی از دست بیمار، انگشت از داخل دستگاه بیرون افتاد. بلافاصله پرستار آن را برداشت و کارهای مقدماتی برای پیوند دادن را انجام داد. پرستار دیگری به سمت تلفن رفت و گزارش وضعیت را به خانم دکتر بحرینی داد. ضحی احساس کرد دیگر نیازی به حضور او نیست. کیسه پارچه ای کتابها را از گوشه دیوار برداشت و به سمت آسانسور رفت تا در جلسه ای که چند دقیقه از شروعش گذشته بود شرکت کند. تسبیح را از جیبش در آورد و برای سلامتی بیمار، ذکر صلوات گرفت.
🔸خانم وفایی، برگه ای را دست ضحی داد که رویش نوشته شده بود:
- خانم دکتر، امروز وقت دارین بعد از جلسه، با هم بریم کافی شاپ؟
ضحی زیر نوشته خانم وفایی نوشت:
- بله. حتما. خوشحال می شم
🔹برگه را به خانم وفایی که کنارش ایستاده بود داد. وفایی نوشته ضحی را خواند و لبخند زد. بی صدا از گوشه سالن کنفرانس به سمت در خروجی رفت. باید با ضحی دوست می شد. رفتارهایش را می شناخت تا مورد مناسبی را برای ازدواج به او معرفی کند. به اتاق کارش برگشت. با وجود نظم کاری ای که دکتر بحرینی داشت، کارش راحت بود. اکثر برنامه ها را خود خانم دکتر می ریخت و در تقویم یادداشت می کرد. برنامه ریزی فوق العاده اش باعث می شد وقت کم نمیاورد. کارهای دیگر مربوط به نظارت بر مجموعه هم با خانم دیگری بود که وفایی یک بار بیشتر او را ندیده بود. حتی اسمش را هم نمی دانست. نگاهی به ساعت کرد. تا پایان جلسه، نیم ساعت وقت بود. به کافی شاپ زنگ زد و میزی را رزرو کرد و برای چهل دقیقه بعد، دو همبرگر سفارش داد. به لیست کارهایی که باید امروز انجام می داد نگاهی انداخت. دو مورد تایپی داشت. کامپیوتر را روشن کرد و مشغول شد.
کافی شاپ مثل همیشه شلوغ بود. وفایی فکر کرد چه خوب که میز را رزرو کرده. به سمت پیشخوان رفت. فامیلی اش را گفت. کارتی را گرفت. به همراه ضحی به میز شماره سه رفتند.
🔸ضحی نیم نگاهی به اطراف انداخت و میز را دور زد و طرف دیگر نشست. وفایی هم روبروی ضحی نشست. به محض نشستن، لیمونادی را برایشان آوردند. تشکر کردند و با نی های سفید و بلندی که داخل لیوان ها بود، مشغول نوشیدن شدند. وفایی با پرسیدن از کیفیت جلسه کنفرانس، سر صحبت را باز کرد. و بعد برای اینکه کمی فرصت به ضحی بدهد، از اورژانس گفت:
- پذیرش های این مدلی را در طول ماه زیاد داریم. اکثرا خود دکتر بحرینی مسئولیتش را قبول می کنن. حتی داشتیم که هزینه عمل را هم خود ایشان پرداخت کردن. خانم نازنینی هستن.
- طبیعیه. خدا حفظشون کنه.
- چی طبیعیه؟
- اینکه پذیرش ها بالا باشه. وقتی بیمارستان های دیگه قبول نمی کنن، اورژانس و آتش نشانی و مردم، بیمارشون رو به بیمارستان شما میارن.
🔹ضحی چند جرعه دیگر لیموناد نوشید تا ناراحتی ای که از یاداوری رفتار پرهام در چهره اش افتاده بود، محو شود. وفایی گفت:
- کلا بیمارستان ما با بیمارستانای دیگر فرق داره. اینجا شیفت شب یک نفر نیست. دو نفر هستن. ساعت شیفت ها کوتاه هست. دکتری که روز قبل شیفت بوده؛ شیفت شب نباید بایسته. استراحت و آزاد باش، حداقل هشت ساعته بین شیفت ها باید باشه. خانم دکتر معتقدن این شیوه، کارآمدی رو بالاتر می بره و اشتباهات رو به حداقل می رسونه. معتقدن هر پزشک باید برنامه روزانه مطالعاتی داشته باشه. وقتی تمام مدت سر شیفت باشه وقت برای مطالعه نداره. معتقدن باید وقتی رو با خانواده اش بگذرونه. و برنامه هایی که با خانواده دارن رو از پزشک ها و حتی از پرستارها می گیرن.
- جدا؟ یعنی چی؟
- یعنی تو سامانه باید وارد کنند که مثلا امروز، چه تفریحی، چه وقت گذرانی ای با خانواده داشتند. مثلا برخی هاشون می نویسند بازار. برخی فیلم دیدن. برخی سینما رفتن. برخی پارک. برخی.. یکی از پزشک هامون هست که با همسرش همیشه می رن تیراندازی
- جالبه. اونوقت ساعت کم نمی یارن این طور؟
- خب راه های جبران هم داره. مثلا شرکت در جلسات هفتگی. یا حتی کارهای پژوهشی دو نفره. اینجا کلا متفاوته با جاهای دیگه. خانم دکتر خودشون این سیستم رو طراحی کردند. معتقدن ی پزشک باید اول به خانواده اش برسه تا بتونه به بیمارها برسه. وقتی نگران خانواده اش باشه یا خسته باشه، رسیدگی به بیمار معنا نداره.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
👁 نگاه
🌼قدم می زد. نه خیلی تند. نه خیلی آهسته. سعی می کرد بیشترین نگاهش روی زمین باشد. بعد از زمین به برگ های سبز درختان نگاه می کرد و لبخند می زد. سبزی تازه و با طراوتی که برگ های درختان در بهار داشت، وجودش را پر انرژی می کرد. نگاهش را از برگ های روبرویش گرفت و به گوشه ای انداخت. گربه ای نسبتا بزرگ، گوشه ای نشسته بود و به او زل زده بود. چند قدم رفت و همان طور به چشمان ناظر گربه، خیره شد. گربه هم خیره در چشمان او، نگاهش می کرد. حتی دم قهوه ای رنگش را تکان نداد. نزدیک گربه شده بود. نگاهشان در هم گره خورده بود. به موازات گربه رسید. نگاه از او برنداشت. گربه رد کرد. به عقب نگاه کرد. هنوز داشت او را نگاه می کرد و سرش به سمت او چرخیده بود. به جلو نگاه کرد. پیاده رو تا چندین متر جلوتر صاف بود و کوچه ای نبود. به عقب نگاه کرد و گربه. هنوز داشت او را نگاه می کرد. تعجب کرد.
🔹به قدم هایش که یکی پس از دیگری او را از گربه دور می کرد نگاه کرد و فکر کرد چرا این گربه این طور به من خیره شده بود. چرا ثانیه ای از من چشم برنمی داشت. هیچ حرکتی هم نمی کرد. انگار داشت مرا می پایید. یک لحظه حتی پلک نزد. اصلا مگر گربه ها پلک دارند؟ فکرش درگیر شده بود. هنوز احساس می کرد زیر نگاه گربه است و تک تک حرکاتش را نظارت می کند. حس زمانی را داشت که وارد بانک شده بود. دوربین سردر بانک با ورود او حرکت کرده بود و او تا آخر، احساس می کرد کسی مدام او را نگاه می کند. حس دوگانگی عجیبی داشت. سختش بود مدام در تیررس نگاه کسی باشد اما خوشش هم آمده بود که تک تک حرکاتش را کسی نگاه می کند و می تواند خودش نشان دهد. به آسمان نگاه کرد و فکر کرد چند هزار ملائکه الان در حال دیدن من هستند؟ به فرشته های نویسنده اعمالش فکر کرد که همیشه او را نگاه می کنند و کارهایش را می نویسند. ناخودآگاه لبخند زد و خطاب به فرشته های نویسنده، در دلش سلام گفت.
🌸 احساس خوشی از زیر نگاه ریزبین فرشته ها بودن به او دست داد. نیت کرد انتهای پیاده روی اش، بایستد و رو به مشهد، به امام رضا علیه السلام سلام بدهد. قدم از قدم برداشت. کوچه ای را رد کرد. احساس می کرد کسی مدام او را نگاه می کند. مراقبش است. از این حس، سرمست شد. به آسمان نگاه کرد. نوک پنجه پایش به برجستگی پیاده رو گیر کرد و نزدیک بود با کله به زمین بخورد. خندید. جلوی پایش را نگاه کرد و ذکر گفت.
🌺امام كاظم عليه السلام : ما مِن شَى ءٍ تَراهُ عَيناكَ إلاّ و فيهِ مَوعِظَةٌ
🍀امام كاظم عليه السلام :در هر چيزى كه چشمانت مى بيند ، موعظه اى است .
📚بحار الأنوار ، ج 78 ، ص 319
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستانک
#موعظه
#تولیدی
#روایت
#حدیث
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_شصت_و_هشت
🔹حرفهای خانم وفایی برای ضحی تازگی داشت. دلش می خواست باز هم بشنود. به خانم وفایی زل زده بود و مشتاقانه گوش می داد. خانم وفایی که اشتیاق و تعجب توأمان ضحی را دید ادامه داد:
- خانم دکتر بحرینی معقتدن پزشک و پرستار هم باید دائما اهل مطالعه باشن. چه تخصصی چه عمومی. برای همین داخل سایت، طوری طراحی شده که هر نفر یک فضای نوشتاری داره. هر روز نکته ای رو که خونده می نویسه. نظرش رو می نویسه. خود خانم دکتر هم این فضا رو دارن و همه مطالب رو هم می خونن.
- خیلی جالبه. این شیوه از کی داره اجرا می شه؟ زمانی که ما دانشجو بودیم نگفتند که اینجا این طوریه.
- از همون اول که تاسیس شد همین سیستمه. حتی برای پزشک های شهرهای دیگه هم برنامه هایی تعریف شده. طبیعیه که به گوش شما نرسیده باشه یا حتی برعکسش رسیده باشه. این حرف رو خیلی ها می زنن. اگه این سیستم در کل کشور تعریف بشه، خیلی از مشکلات حل می شه.
- بله به ما برعکسش رو گفتن. هیچ کدوم از اساتید حتی تشویق هم نکردن که به این بیمارستان سری بزنیم. برعکس می گفتن که خیلی قدیمی هست و مطالبشون به روز نیست!
- اتفاقا به خاطر همین سیستم مطالعاتی و نوشتن نکته علمی هر روز، خیلی به روز هستیم. همین ابزار سی سیف که امروز جلسه اش رو داشتیم، یکی از پزشک ها پیدا کرده بود و بلافاصله خانم دکتر سفارشش رو دادن. البته خارجی بود ولی.. حالا حرف از این دست زیاده. من بخوام کل سیستم و کارهای خانم دکتر رو براتون بگم خیلی زمان بره. به مرور آشنا می شین. همبرگر که دوست دارین؟
🍀به محض پرسیدن این سوال، خدمتکار سینی همبرگر و سُس های رب گوجه ای و مخلفاتش را روی میز گذاشت. وفایی تشکر کرد و بشقاب نارنجی رنگ حاوی همبرگر را جلوی ضحی گذاشت و بفرما گفت. خدمتکار رفته بود و وفایی مشغول ریختن سس فرانسوی داخل همبرگر بود.
- اینجا همبرگرهاش فوق العادس. گوشت گوسفندی خالصه. نوناشم می بینین متفاوته. خودشون درست می کنن که دور ریز کمتر داره. نرم و تُرده. حالا بخورین دیگه مشتری دائمی اش می شین. بفرمایین.
🔹ضحی، لیوان لیموناد را جابه جا کرد. سس گوجه را برداشت. همبرگر را از زرورق بیرون آورد. لای نان را باز کرد. سس گوجه را روی کاهوهای داخل همبرگر ریخت. همبرگر را دست گرفت و گاز زد. طعم لذیذی داشت. بوی گوشت و ادویه داخلش، در فضای بینی اش پیچید. به آرامی لقمه را جوید. همبرگر را داخل بشقاب نارنجی گذاشت. آن را نصف کرد تا راحت تر بتواند بخورد. لقمه را که قورت داد گفت:
- راست می گین. خیلی خوشمزه است. نرم و تُرد.
وفایی مقداری لیموناد نوشید و گفت:
- همین طوره. برای همین اینجا همیشه شلوغه.
🍀دقایق بعدی به خوردن همبرگر گذشت. هر دو سکوت کرده بودند و هر ازگاهی به لبخندی با هم تعامل می کردند. ضحی به حرفهای وفایی فکر می کرد. اگر همان چند سال پیش به این بیمارستان آمده بود شاید .. صدای وفایی، قاتی فکرهایش شد:
- حتی بورسیه هم می کنن.
- چی؟
- دانشجو ها رو بورسیه می کنن. منتهی نه خارج از کشور. بورسیه به خود بیمارستان و دانشکده اش.
🔹این حرف وفایی، نقطه امیدی که ضحی به ادامه تحصیلش داشت را روشن کرد. لقمه اش را قورت داد و پرسید:
- شرایطش مثل دانشگاه های دیگه است؟
- تقریبا. از لحاظ علمی شبیه هست شاید حتی راحت تر . منتهی اون دو شرط اصلی هم هست.
- کودوم دو شرط؟
- تاهل و عملکرد انقلابی.
- جدا؟
- بله. البته شرط سختی هم نیست. خانم دکتر فکر اینجاهاش رو هم کردن. به دانشجوها هم مورد معرفی می کننن و هم فرصت می دن که تغییر رویه بدن. اینم بگم که خودشون اینقدر دقیق موارد رو رصد می کنن که کسی نمی تونه ظاهرسازی کنه که انقلابیه. اینو به شمایی می گم که مطمئنیم آدم انقلابی ای هستین. داشتیم موردهای اینچنینی. خانم دکتر هم بهشون فرصت دادن منتهی متاسفانه عوض نشدن و خب، پذیرششون رو از دست دادن.
- شاید برای همینه که دشمن هم کم ندارین!
🍀وفایی لبخندی زد و گفت شاید. تکه های آخر همبرگر را هم در سکوت خوردند. خدمتکار برای بردن سینی آمد. بطری لیمونادی وسط میز گذاشت و رفت. وفایی کمی لیموناد داخل لیوانش ریخت. لیموناد را به سمت ضحی تعارف کرد. ضحی برای اینکه دستشان را رد نکند، گرفت و ته لیوان کمی ریخت. درش را بست. نی را از داخل لیوان در آورد و لیوان را سرکشید.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق