🔻وب گردی ها و سر زدن های تو اینستاگرام هم غصه ای شده برای ما.. 😔
🌸اخیرا پیجی رو دیدم که مثل شاید برخی های دیگه، از خودش عکس می گرفت و زیرش کپشن می گذاشت. فرهنگ شده انگار!
✍️اینکه از خودش، خانواده اش، عکس و فیلم بگیره ولو با حجاب رو فعلا بهش نمی پردازم. چقدر دیگران رو حسرت به دل می کنند هم فعلا بگذریم اما اونی که اذیت کننده تره؛ گسترش این رقابت و فرهنگ شدن این دست تجمل گرایی است که در پست های اولیه شون نبوده ولی به این سمت و سو دارن می رن .
پزشکی، روان شناسی، مشاوری، طلبه ای حتی، هنرمندی، حرف داری؟ حرفت رو بزن.. خودت رو مطرح نکن!
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#اینستاگرام
#خودنمایی
#آسیب
#تجمل_گرایی
#عفاف_و_حجاب
#سیاه_مشق
#تولیدی
ادامه پست قبلی:
https://eitaa.com/salamfereshte/2013
آسیبی که داره دامن خانواده هامون رو می گیره، گسترش این رقابت و فرهنگ شدن این دست تجمل گرایی است. حتما شما هم دیدین:
1. 📌کیک تولدهایی که قبلا خودشون درست می کردن رو حالا دارن شیک و تمیز! می خرن.
2. 📌به خاطر اینکه فیلمبرداری و .. می کنن، مبل و رومبلی و تابلو فرش و .. می خرن یا اینکه نو می کنند. دیوارهای تمیزشون رو کاغذ دیواری جدید می زنن!
3. 📌لباس هاشون رو با بچه هاشون سِت می کنند. لباس های بچه هاشونو با هم دیگه هماهنگ می کنند چون می خوان یک عکس تمیز و خوشرنگ! بگیرن و بزارن تو پیج. قاعدتا تکراری هم که نمی شه لباس پوشید و عکس گرفت دیگه.. دفعه بعد یکی دیگه..
و همین طور بشمارید و برید تا ریزترین چیزهایی که در فیلم و عکس های انتشاری، دیده می شه. خب که چی؟
✍️آخه خواهر من، برادر گرامی، مصرف گرایی که شاخ و دم نداره. شیطون و نفس از هر راهی که وا بدیم وارد می شن. وا نده عزیز من.. چادری هستی، دمت گرم.. دیگه چرا مانتو رنگی می پوشی، پر چادرت رو می دی عقب و عکس می گیری؟
مگه نه اینه که این فرم و خلقت رو خدا بهت داده؟ یک کمکی هم به حرفش گوش کن:
🍀ولَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الْأُولَىٰ.. سوره احزاب/ آیه 33 مانند روزگار جاهلیت قدیم زینتهای خود را آشکار مکنید
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#اینستاگرام
#خودنمایی
#عفاف_و_حجاب
#آسیب
#تجمل_گرایی
#سیاه_مشق
#تولیدی
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_شصتم
🔻مادر برای طهورا دم نوش به لیمو و نعنا درست کرده بود و طهورا سعی کرد چند جرعه بنوشد. به چشمان مهربان و نگران مادر و ضحی نگاه کرد و بغضش ترکید
- حرف بزن خب طهورا جان. گریه چرا می کنی دختر خوب؟
🔸زهرا خانم به ضحی نگاه کرد که یعنی شاید من مزاحمم. بهتره برم و خواست بلند شود اما ضحی نگذاشت. دست مادر را گرفته بود و به طهورا گفت:
- ببین خواهرجون، نبض مامان چه تند می زنه. نگرانته. حال مامانو خراب نکن خب بگو چی شده؟ گریه هات دلمونو آب می کنه
🔹عمیق و مهربان طهورا را نگاه کرد. مادر زیر لب، ذکر صلوات شروع کرد تا دل طهورا آرام شود و بتواند حرف بزند. طهورا بدون اینکه سربلند کند، با صدای گرفته گفت:
- می ترسم. از ازدواج می ترسم. از ازدواج کردن با یک ..
- حق داری. بالاخره ی تغییر بزرگیه تو زندگی هر دختری. مسئولیت داره.
🔸مادر، حرف ضحی را پی گرفت:
- مستقل شدن داره. برای خودت خونه زندگی داری. می تونی کارهای مختلفی انجام بدی. مسیر زندگی ات وسیع و بازتر می شه. دیگه فقط خانواده ات نیست، ارتباطاتت بزرگ تر می شه.
🔹ضحی حرف های مادر را تایید کرد و ادامه داد:
- حق داری بترسی و نخای واردش بشی اما واردش هم نشی رشدی نداری خواهر گلم. منم مثل تو بودم.
🔸صورت نگران طهورا، شبیه علامت سوال بزرگی شد. ضحی خندید و ادامه داد:
- فکر کردی من نمی ترسیدم؟ چون دکترم؟ اتفاقا خیلی می ترسیدم؛ دایی می دونه. آخرش دایی ی کم منو به راه آورد. باور کن.
🔻ضحی باز هم خندید و به مادر نگاه کرد:
- همون روز که رفتم خونشون. قبلش هم تو اتاق. حرفهای دایی خیلی کمکم کرد. تازه طهورا جان، سنم از شما هم بیشتر بود با این حال می ترسیدم.
🔸لیوان دم نوش را برداشت و دست طهورا داد و گفت:
ی کم بخور معده ات بهتر می شه. این ترس و اضطراب ها رو می شه تا حدی کنترلش کرد. ی مقدارشو باید با فکر و بررسی و تحقیق کم کرد. به اصطلاح، شناخت که بره بالا، ترس می یاد پایین. ی مقدارش رو هم باید سپرد دست خدا. به قول خانم دکتر بحرینی، ایمان و توکل که بره بالا، ترس و افسردگی و اضطراب ها می یاد پایین. یادته با هم رفته بودیم جمکران؟
🔹طهورا سرش را به نشانه تایید تکان داد و ضحی ادامه حرفش را با هیجان بیشتری پی گرفت:
- حال و احوال اون روز من مثل الان تو بود. تازه استعفا داده بودم و کار هم نداشتم. یادته که. اون روز تو قم، من با خانم و امام صحبت کردم و نیت کردم از یکسری خواسته های غیرضروری شخصی ام بگذرم. این گذشتن یعنی خدایا من بهت اعتماد دارم می دونم خودت حواست هست. می گذرم یعنی بهت توکل می کنم خودت هوامو داشته باش. و دیدی که.
- خدا خیلی هواتو داره ضحی جون. تو خوبی اما من چی؟
- وا. حرفا می زنی! من و تو برای خدا چه فرقی داریم؟ تو این همه طرح و نقش می زنی، مگه برات فرقی دارن؟ همه شون رو دوست داری و خوشت نمی یاد یکی شون تو آفتاب بپوسه یا تو بارون خراب بشه. اونوقت خدا ما رو خلق کرده، ولمون کنه که خراب بشیم. عجبا..
🔻ضحی به مادر رو کرد. چشمانش را گرد کرد و ابروها را بالا داد و خیلی جدی گفت:
- مامان جان این طهورا تنش می خاره. ی خارپشت بیارم تیغ تیغیش کنم. تو خوبی اما من چی؟
🔹مادر از اینکه ضحی به این خوبی می توانست حال دل خواهرش را بفهمد، خوشحال بود. هوای ابری پیشانی طهورا، کمی بازتر شد. ضحی ادامه داد:
- نه واقعا.. برای شما خواستگار طلبه اومده اونوقت به من می گی تو خوبی اما من چی؟ می دونستی من از طلبه خیلی خوشم می یومد ولی هیچ طلبه ای نیومد خواستگاریم.
🔸طهورا زبانش باز شد:
- شاید چون دکتر بودی نیومدن!
- احتمالا. چه اشکالی داره خب زن ی حاج آقا، ی خانم دکتر باشه. محجبه و خوب و نازی چون من. حالا اینو کار ندارم. ما که خرمون از پل گذشت. با یک آتش نشان با حال ازدواج کردیم و خوشیم. اما اینو گفتم بدونی که لیاقت همسر یک طلبه، کم از خودش نیست.
- برای همین نگرانم. من لایقش نیستم. من نمی تونم با کسی که اینقدر خوب و جهادی کار می کنه زندگی کنم. من..
- اولا خب برو لیاقتشو کسب کن. دومشم بگم؟ بگم مامان؟ لو بدم؟
🔻ضحی رو به مادر کرد. نیم خیز شد و آماده فرار. نگاهش را بین طهورا و مادر چرخاند و منتظر عکس العمل مادر شد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌺🌺 سلااااام خدا بر سلام فرشته ایهای بزرگوار .🌸🌸 خیلی هاتون رو نمی شناسم اما برای همه تون، دعاهای خاصی می کنم.
🖊دیروز یکی از دوستان التماس دعای خاص می گفت. پرسیدم: چه دعایی برات بکنم؟ رفت تو فکر که کدام حاجتش گفتنی است که بگوید و من هم همان را برایش از خدا بخواهم؟
حالا بماند که همین حرف را به یکی زدم گفت: ی صد میلیون پول می خوام. 😂 الهی که خدا بهش بده با عافیت و سلامتی و عاقبت به خیری.. حتی بیشتر.. اما به آن دوست دیروزی گفتم:
دعاهاتو تو ذهنت بیار که وقتی من به اسمت دعا کردم، همون هایی که تو ذهنته رو از خدا برات بخوام..
حالا به همه شما هم همین رو می گم. من البته کاره ای نیستم ولی حسن ظن بسیار دارم و یقین به کلام امام باقر عزیزمون علیه السلام و الصلوه که فرموده اند:
🍀 «اَسرعُ الدعاءِ نُجحا للاجابة، دعاءُ الاخ لاخیه بظهرِ الغیب یَبدا بالدعاء لاخیه فیقول له ملکٌ موکلٌ به آمین ولک مِثلاه؛ الکافي , جلد۲ , صفحه۵۰۷
🌸سریع ترین دعا برای اجابت دعا برای برادر دینی است که هم دعا در غیاب او باشد و هم اول برای او دعا کند. در این صورت فرشته ای که بر او گمارده شده، به این دعا آمین گوید و به دعا کننده گوید برای تو باد دو برابرش»
👈جان من! حاجت های خرد و کلان زیادی رو تو ذهنت بیار. از نمک آش تا عاقبت به خیری و شهادت و حوض کوثر.. همه رو بخواه..
الهی که به همه حاجات قلبی تون برسین و حاجت های خیلی خیلی خوبی رو خدا به ذهن و قلبتون بندازه که ازش بخواهید.
✍️حالا این که اصلا وظیفه است که براتون دعا کنم. اما اون قسمت ته روایت رو دوباره بخونیم: بر تو باد دوبرابرش.. کی اینو می گه: همون فرشته ای که آمین می گه به این دعا.. این درجه از لطف و محبت خدا، شکر نداره؟ الحمدلله.. الهی که از این دوبرابرها روزی تون باشه به برکت صلوات بر محمد و آل محمد :
🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌺
برقرار و پر توفیق باشین الهی
#سیاه_مشق
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#دعا
#نکته
#روایت
#خودمانی_طور
#حرف_خودمانی
🌺لازم نيست که انسان در پي اين باشد که به خدمت حضرت ولي عصر (عج) تشرّف حاصل کند؛ بلکه شايد خواندن دو رکعت نماز، سپس توسّل به ائمه (عليهم السلام) بهتر از تشرّف باشد.
📚در محضر بهجت، ج1، ص187
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#در_مضحر_علما
#نکته
#آیت_الله_بهجت رحمه الله علیه
#امام_زمان عجل الله تعالی فرجه
#دیدار_با_امام
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_شصت_و_یکم
🔹ضحی باز هم رو به مادر کرد انگار که به در بگوید دیوار بشنود گفت:
- مامان جان، خواهر ما رو باش.. زندگی جهادی! تو همین الانشم کم زندگی جهادی نداریا. کیه هر شب جمعه می ره گلزار شهدا؟ کیه هر روز قبل از بابا سطل زباله رو برمی داره یواشکی می بره دم در؟ کیه به اون واکسی سر خیابون، غذا و پول می رسونه؟ بگم بازم؟ کیه اون پیرزن مسجدی رو هر بار تا خونه شون می بره و کارای خونشونو انجام می ده؟ اینا رو از کجا می دونم؟ بالاخره ما خانم دکتریم ها
- وای ضحی! تو از کجا می دونی
- دیگه دیگه
🔸مادر که خیالش از بابت طهورا کمی راحت شد از جا بلند شد تا دخترها راحت تر سر به سر هم بگذارند. طهورا به سمت ضحی خیز برداشت و ضحی خودش را به بی خیالی زد و از جا بلند شد.
- بگو دیگه ضحی. اینا رو از کجا می دونی؟
صدای پدر از دمِ در آمد:
- به به. عروس خانم اینجان.
🔻عروس خانم منزل پدر رفته بود و خانم محمدی، به خانه برگشته بود. از نبودن کفش های ضحی، فهمید منزل نیست اما باز هم احتیاط کرد که استقلالش خدشه دار نشود. از در حیاط به اتاقش رفت. لباس راحتی پوشید و برای بردن بطری آب، به آشپزخانه رفت. چشمش به بسته ای افتاد که اسم ضحی روی آن بود. خواست بسته را به اتاق ضحی ببرد اما فکر کرد شاید دست نزند بهتر باشد. خط روی بسته خیلی کج و معوج بود. انگار نویسنده، عجله داشته یا اعصابش خط خطی باشد. سیبی برداشت و به اتاق برگشت. حس خوبی نداشت. صدقه داد و به تماس های تلفنی و پیگیری مشغول شد.
🔹ضحی به خانه برگشت و از صدای خانم محمدی فهمید تنها نیست. چشمش به بسته روی کابینت افتاد.وسایلش را برداشت و به اتاق رفت. چادرش را در آورد و تا زد. گیره روسری اش را در آورد و به لبه مانتو زد. نگاهش به بسته بود و می خواست زودتر ببیند چیست. دکمه های مانتو را رها کرد و به سمت بسته رفت. پر روسری را از روی بسته کنار زد. بسته را به سمت نور گرفت. گوشه اش را پاره کرد. دست راست داخل بسته کرد و با دست چپ، بسته را وارونه کرد. هر چه داخل بسته بود کف دستش ریخت. چشمان ضحی، گشاد و گشادتر شد. پاکت را روی تخت رها کرد و عکس های عباس را زیر و رو کرد. اشک در چشمانش حلقه زد. به لبخند ونگاه مشتاق عباس دقت کرد. با خود گفت:
- امکان نداره. فتوشاپه. مگه می شه!
🔸انکار، اولین و مهمترین کاری بود که ضحی انجام داد. عکس های عباس و آن دختر را داخل پاکت گذاشت. فکر کرد به خودش نشان می دهد و توضیح می خواهد. از جا بلند شد. به سمت در اتاق رفت. برگشت. مجدد رفت. برگشت. به ذهنش خورد از مادرش بپرسم بهتره. به سمت در رفت. در را باز کرد و پشت در اتاق معصومه خانم ایستاد. برگشت به سمت اتاقش و زمزمه کرد: خب گفتم که چی؟ ولی باید بدونم که. به سمت اتاق معصومه خانم رفت. در زد. بفرما شنید و وارد شد.
🔻معصومه خانم تلفن را تمام کرد و به صورت بی حال ضحی نگاه کرد:
- حالت خوبه ضحی جان؟ خیلی بی حالی انگار.
- خوبم مادرجون. ممنون. می خواستم بدونم عباس آقا قبل از من، با کسی ازدواج کرده بودن؟
- نه. این چه حرفیه! چطور؟
🔹ضحی نمی دانست چه بگوید. اما گفتن چنین راستی، چه فایده ای داشت. آن هم در هفته اول زندگی مشترکشان. تمام خستگی دیشب روی پاهایش نشست. شکسته شد. سرش گیج رفت و به دیوار تکیه داد. معصومه خانم، نگران از حال ضحی، کنارش رفت.
- از دیشب ی کم خسته ام. خیلی استراحت نکردم. سرم گیج رفت.
🔸اجازه گرفت و به اتاقشان برگشت. بسته را برداشت و عکس های داخلش را مجدد نگاه کرد. عکس ها سایز بزرگ بودند و ضحی هیچ رد پایی از فتوشاپ در آن ندید. عکس ها را لای یکی از کتابهایش قایم کرد و روی صندلی نشست. به گل پوتوس گوشه اتاق خیره شد و فکر کرد یعنی عباس؟ باید ازش بپرسم اینا چیه. من بهش اعتماد کردم. به پاکی اش ایمان داشتم. نکنه؟
🔻 سعی کرد به اوضاع مسلط شود. جواب خودش را داد: یقینم رو با شک عوض نمی کنم. فعلا مسکوت بمونه تا ازش بپرسم. من عباس رو این طور آدمی ندیدم و نشناختم! افکار مزاحم مدام در سرش می چرخید. از هجمه این افکار، حالت تهوع و سردرد بدی گرفت. به اتاق و وسایلش نگاه کرد و فکر کرد: یعنی این زندگی همه اش روی هوا ساخته شد؟ نگاهش به قرآن افتاد. به قرآن پناه برد. روی زمین نشست. قرآن را باز کرد و با صوت حزین و کمی بلند، مشغول خواندن شد. همان اول، اشکش جاری شد اما خواندن را متوقف نکرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🔹قال الصادق علیه السلام:
🔸هر عصر پنجشنبه خداوند ملائکه ای را به سمت زمین نازل می کند که در دفاتری از نقره با قلمهایی از طلا ، صلوات های شما را مینویسند تا غروب جمعه.
🍀 إذَا كَانَ يَوْمُ الْخَمِيسِ عِنْدَ الْعَصْرِ أَهْبَطَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مَلَائِكَةً مِنَ السَّمَاءِ إِلَى الْأَرْضِ مَعَهَا صَحَائِفُ مِنْ فِضَّةٍ بِأَيْدِيهِمْ أَقْلَامٌ مِنْ ذَهَبٍ تَكْتُبُ الصَّلَاةَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ إِلَى عِنْدِ غُرُوبِ الشَّمْسِ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ.
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
📚بحارالانوار ج 86 ص 362
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#روایت
#صلوات
#پنجشنبه
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_شصت_و_دو
🔻در این چند روز که جریان عکس ها را مسکوت گذاشته بود، فقط با تلاوت قرآن بود که خودش را سرپا نگه می داشت و آرام می کرد. مدام بین اعتماد و شک به عباس، رفت و برگشت می کرد. سر کار، در خانه، حتی وقتی با عباس چایی می خورد، تصاویری که از او دیده بود، جلویش مانور می دادند و زنده می شدند. انگار که همین الان، جلوی چشم او، آن دختر می خندد و عباس هم به خنده او، ریسه می رود.
🔸حالش خراب بود. ظرف های ناهار را تندتر شست. دستش را خشک کرد. از معصومه خانم عذرخواهی کرد تا باز هم به قرآن پناه ببرد. در این چند روز، بارها شده بود از شدت استیصال، به گریه بیافتاد. وسط ظرف شستن. وسط درست کردن ناهار یا شام. حتی وسط نماز. وسط دعا. وسط قرآن اما سعی میکرد توجه نکند تا خدا خودش راهی جلوی پایش بگذارد.
🔹قرآن را باز کرد و با صدای نیمه بلند، مشغول تلاوت شد. بیشتر از نیم ساعت بود که قرآن می خواند. آرام تر شده بود. باز هم دلش تلاوت می خواست اما باید درس هایش را برای امتحان کتبی می خواند. قرآن را بست. به عکس روی میز خودش با عباس خیره شد. فکر کرد تازه شروع شده این زندگی و باید هم شیطون دلش بخاد به هم بزندش. تصمیم اولی که گرفت، حفظ زندگی اش با عباس بود. از این تصمیم راضی بود. فکر کرد حالا بعدش چی؟ اصلا بهش بگم؟ به روش بیارم؟ اگه واقعیت باشه چی؟ عباس آخه همچین آدمی نیس. اونوقت اگه دروغ بوده باشه چی؟ این اعتمادی که ساخته شده خراب می شه.
🔹قرآن را به قلبش فشرد و فکر کرد: همین الانش هم خیلی اعتماد بهش ندارم. جواب خودش را داد: چرا. دارم. یقین بهش دارم. ایمان دارم. با شک و تردید، یقینم رو خراب نمی کنم تا ثابت بشه. با یقین باید یقین قبلی رو باطل کرد نه با شک. محکم شد و تصمیم گرفت این مسئله را باور نکند. اما احساس کرد هنوز ته دلش نگران است. به نیت اینکه اگر چنین چیزی بوده، خود به خود به هم بخورد، صدقه ای بزرگ داد. به سمت کمد رفت. قرآن را سر جایش گذاشت. کتابی که عکس ها را لای آن گذاشته بود در آورد. عکس ها را بدون اینکه نگاه مجددی بکند، یکی یکی پاره کرد. در حال پاره کردن تصویر پنجم بود. صدای معصومه خانم از پشت در آمد:
- ضحی جان حالت خوبه؟ می تونم بیام تو.
- بله بفرمایید
🔸عکس های پاره شده را با کف دست به سمت جامیز سُر داد. کشوی میز را جلو کشید و همه را داخلش چپاند. معصومه خانم با آرنج، به سختی دستگیره در را به پایین فشار داد و با نوک پا، در را بازتر کرد. ضحی به محض دیدن سینی چای و شربت و بیسکویت، از پشت میز بیرون آمد و سینی را از دست معصومه خانم گرفت:
- زحمت کشیدین. شرمنده تونم. من باید براتون می آورم. ببخشید
- این حرفا چیه. چه فرقی داره.
🔹ضحی سینی را روی میز گذاشت. صندلی را از گوشه اتاق برداشت و کنار میز قرار داد. صبر کرد تا معصومه خانم روی صندلی بنشیند. صندلی خودش را هم جلو کشید و نشست.
- الحمدلله بهتری
- بله فکر کنم قندم افتاده بود. مال خستگیه.
🔻ضحی چای را تعارف کرد. ظرف بیسکویت را هم جلویشان گرفت. لیوان چای دیگر را برداشت. معصومه خانم از اتفاقات چند شب قبل و کارهایی که در این چند روز برای آن محله انجام شده گفت اما در ذهن ضحی، همان دختری که کنار شوهرش دیده بود، راه می رفت و مزه می پراند. دلبری می کرد و خنده های شوق انگیز شوهرش را می شنید. از این صداها حالت تهوع گرفت. خواست همان دو قُلُپ چایی که خورده بود را برگرداند. معصومه خانم متوجه تغییر حالت ضحی شد. فکر کرد شاید از گفتن وضعیت دیشب این طور حالش خراب شده. پشت ضحی را مالید:
- بهتره استراحت کنی.
🔹هنوز جمله معصومه خانم از دهانش خارج نشده بود که ضحی به سمت در اتاق، دوید. صدای عق زدن های مداومش در سرویس بهداشتی، معصومه خانم را نگران کرد. پشت در ایستاده بود و ذکر می گفت. کمی که می گذشت، مجدد ضحی حالش به هم می خورد. لبخند محوی گوشه صورت نگران معصومه خانم نمایان شد. ذکرش را ادامه داد و به آشپزخانه رفت تا آب جوش نبات درست کند.
🔸 رنگ به صورت نداشت. به اصرار معصومه خانم، به درمانگاه بهار رفتند. دکتر یک نسخه سرم نوشت و دست ضحی داد. ضحی به تزریقات رفت و معصومه خانم برای گرفتن سِرُم به داروخانه. وقتی برگشت، نسخه دیگر دکتر را دست ضحی داد. آزمایش خون نوشته بود. ضحی به صورت معصومه خانم نگاه کرد. باورش نمی شد. به نسخه نگاه کرد. دیگر نتوانست به چشمان مادرشوهر نگاه کند. تا آخر سِرُم، ساکت بود و فکر می کرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_شصت_و_سه
🔸 برای دادن آزمایش خون، چند روزی تعلل کرد. به سختی سر پا می ایستاد و با بوی الکل حتی، حالت تهوع شدید می گرفت. قرص ضد تهوع می خورد اما جرئت نمی کرد پا به آزمایشگاه بگذارد. خانم دکتر بحرینی مثل هر روز، برای سرکشی از بخش ها و رفع کم و کاستی ها وارد بخش زنان شد. از سردر بخش، موارد جزئی مانند لامپ سقفی تا محکم بودن پیچ دستگیره ای که بیماران ضعیف، هنگام راه رفتن در بخش می گرفتند تا موارد بزرگ تر مانند درست بودن فن کوئل و بخاری و سیستم تهویه و یخچال های اتاق ها را چک کرد. احوال پرسنل را پرسید و برای شنیدن مشکلات آن روز، جلوی ایستگاه پرستاری ایستاد. یکی از همراهان بیمار برای ورود به عنوان همراه، به مشکل برخورده بود و ناراحتی اش را با خانم دکتر گفت. صدای نیمه بلندش، چند نفر دیگر را از اتاق ها بیرون کشاند. خانم دکتر نکاتی یادداشت کرد و همراه را دلداری داد و برای سرکشی از بیمارها، به تک تک اتاق ها رفت.
🔹لبخند زدن به بیماران را دوست داشت. داخل یکی از اتاق ها که شد، ضحی را بالای سر بیمار دید. چهره اش بی رنگ بود اما با انرژی با بیمار صحبت می کرد و برای نفخ شکمی که بعد از عمل دچارش شده بود، راه حل پیشنهاد می داد. خانم دکتر ایستاد تا صحبت ضحی تمام شود و با همدیگر از اتاق خارج شوند.
- مثل اینکه حالتون خیلی خوب نیست.
- ممنون از لطفتون. ی کم خسته ام. چیزمهمی نیست.
🔹ضحی در معیت خانم دکتر بحرینی به اتاق بعدی رفت. پرستار آمپول چرک خشک کن بعد از عمل جراحی خانمی را باز کرد تا داخل آنژیوکت بزند. با دیدن خانم دکتر، ببخشید گفت و سرنگ را داخل آنژیوکت کرد. مقداری از داروها تزریق کرد و رنگی که سوزن آنژیوکت داخلش بود را به نرمی ماساژ داد تا حرکت دارو روان تر شود. بقیه داروها را تزریق کرد و سرنگ را در آورد. پرستار دیگری که همراه خانم دکتر، وضعیت بیمارها را می گفت، در حال توضیح دادن بود. بوی داروی چرک خشک کن، به ضحی رسید و احساس تهوع شدید کرد. هیچ فرصتی برای بیرون رفتن نداشت. خودش را به دستشویی اتاق رساند. در را با فشار باز کرد و داخل چاه توالت فرنگی، بالا آورد.
🔻ضحی مدام حالش به هم می خورد. خانم دکتر پشت ضحی را به سمت پایین ماساژ داد. نقطه ای از دست چپ ضحی را دورانی ماساژ داد. زیر چشمانش کبود شده و پلک هایش بی حال روی هم افتاده بود. دست و پاهایش به وضوح می لرزید. خانم دکتر شانه زیر دست ضحی برد و به کمک پرستار، او را روی صندلی نشاند. فشارش را گرفت. از پرستار خواست تخت روان را از گوشه سالن بیاورد. ضحی با شرمنده و خجالت، روی تخت نشست. نبض ضحی در دست خانم دکتر بود. بسیار ضعیف می زد. پرستار تخت را حرکت داد و از اتاق بیرون رفت. سرپرستار و مسئول بخش بالای سر ضحی آمده بودند. خود خانم دکتر، سوزن سِرُم را گرفت و داخل دست ضحی کرد. چند آمپول تقویتی برایش زد و منتظر شد تا نبضش کمی قوی تر شود. بقیه پرستارها را سرکارشان فرستاد و خودش کنار ضحی ایستاد.
- چند وقته این طوری عزیزم؟
- از اون شب که بیمارای اون محله رو پذیرش کردیم.
- یعنی می گی از اونا بیماری چیزی گرفتی؟
🔹ضحی به این مسئله فکر نکرده بود. یاد آزمایش خونی افتاد که هنوز نداده بود. اشک در چشمانش جمع شد و به سختی، از گلویش صدا خارج شد:
- نمی دونم. فکر نکنم.
- بارداری؟
🔻ضحی چیزی نگفت. قطره اشکی از گوشه چشمش پایین آمد. خانم دکتر حال خراب ضحی را که دید، شادی در قلبش ماسید. به صورت ضحی نزدیک شد. مادرانه دست روی پیشانی اش گذاشت. نمی توانست جلوی آن همه پرستار او را نوازش کند. وانمود کرد دمای بدنش را اندازه می گیرد اما به قصد نوازش، دست روی پیشانی و لپ های ضحی گذاشت و گفت:
- نگران چی هستی عزیزم؟
🔸ضحی بغض نیمه ترکیده اش را قورت داد. به زور لبخند زد و چیزی نگفت. می دانست هر وقت بخواهد می تواند روی این خانم باتقوا حساب کند و مشورت بگیرد اما آنجا، زیر نگاه و گوش های تیز پرستارها، جای مناسبی نبود. به سِرُم اشاره کرد و گفت:
- حالم بهتره خانم دکتر. می تونم بلند شم؟
- اگه با سِرُم می یای اتاقم و تعریف می کنی بله. والا باید تا ته سِرُم همینجا بخوابی.
- کی بهتر از شما. می یام اتاقتون.
🔻این چند جمله، آنقدر آرام رد و بدل شد که هیچکس نشنید. خانم دکتر برای سر زدن به دو اتاق باقی مانده، پرستار را صدا زد و حرکت کرد. ضحی پیچ سرم را بست. از جا بلند شد و به سمت آسانسور رفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
راه رو اشتباه نریم..
👇👇👇
🌺«اى فرزند آدم! برای عبادت من، از کارهای دیگر فارغ شو، تا دلت را پُر از بى نيازى كنم و دستانت را آكَنده از روزى سازم . اى فرزند آدم! از من دورى مكن، كه دلت را از فقر انباشته مى كنم و دستانت را از گرفتارى مى آكَنم».
رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يَقولُ رَبُّكُم : يَابنَ آدَمَ، تَفَرَّغْ لِعِبادَتي أملَأْ قَلبَكَ غِنىً وأملَأْ يَدَيكَ رِزقا. يَابنَ آدمَ، لا تَباعَدْ مِنّي فأملَأَ قَلبَكَ فَقرا وأملَأَ يَدَيكَ شُغلاً
📚كنزالعمّال : ج 15 ص 939
برای ارتباط باخدا و عبادت، وقت باز کن.. 👌
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#عبادی
#عبادت
#افزایش_روزی
#بی_نیازی
#حدیث
#روایت
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهار
🔹اتاق، همان بوی آشنای قدیمی را می داد. همان وزش نسیم خنک و همان سکوتی که در اولین دیدار، با خانم دکتر تجربه کرده بود. کش موهایش را باز کرد. دنباله سرم را با کِش، به کناره یکی از کمدها متصل کرد. روی صندلی نشست و دستش را صاف نگه داشت. پیچ سرم را باز کرد. با حرکت مایع، مقدار خونی که از رگ به سِرُم برگشت کرده بود، داخل بدن ضحی شد. هم سردش بود هم گرم. سرمای مایع را در رگ هایش احساس می کرد. انگار این سرما به قلبش پمپاژ شده باشد، سرد و خشک شد. تصمیم داشت با دایی جواد مشورت کند اما بعد از آن با چه رویی در صورت دایی نگاه کند؟
🔸خانم دکتر داخل شد. چادر از سر برداشت و آویزان کرد. چادر ضحی را هم که به احترام ورودش، ایستاده بود از سرش برداشت و آویزان کرد. شرمی از خدمت به دیگران نداشت و خدمتش، نه تنها خجالت را در وجود دیگران تزریق نمی کرد؛ بلکه لباس احترام تنشان می کرد. بفرما گفت و کنار ضحی نشست. به چکه کردن قطرهها دقت کرد. کندتر شده بود. رگ دست ضحی را ماساژ داد. نبضش را گرفت. کمی قوی تر می زد. بدون اینکه دست ضحی ها را رها کند، منتظر شنیدن شد. چند دقیقه ای در سکوت، صبوری کرد. به یکباره، انگار کودکی لال، زبان باز کند، ضحی ناله کرد:
- ی بسته دستم رسید که عکس شوهرم با ی خانم دیگه.. اونم درست شب بعدی که رفته بودیم سر خونه مون. یعنی همون شبی که شما رفتین اون محله. منم شیفت بودم. مثل اینکه شوهرم کسی رو برده خونه.
🔹خانم دکتر بحرینی به نرمی، با انگشت شصت، رگ دست ضحی را نوازش کرده و سکوت کرده بود. ضحی توضیح داد که ساعت و تاریخ عکس هم در تصویرها بود. از نگرانی و احساس بلاتکلیفی که از زندگی با عباس برایش به وجود آمده بود گفت. افکار مزاحمی که به او حمله می آوردند و باعث شده بودند در این چند روز، رفتار شیرین و دلچسبی از خودش نشان ندهد را ریز به ریز گفت. خانم دکتر بحرینی پرسید:
- یقین که نداری. از همسرت پرسیدی و توضیح خواستی؟
- نه اصلا. اگه دروغ باشه، زندگی مون شیرینی شو از دست می ده. اگرم راست باشه، اونوقت شاید من
- شاید چی؟ برفرض که راست باشه، مگه حرامی مرتکب شده!
🔻ضحی از صراحت کلام خانم دکتر شوکه شد. خانم دکتر ادامه داد:
- این اولا. دوم اینکه کودوم مردی، شب دوم بعد از زندگی اش می یاد خانمی رو صیغه کنه؟ یا فرض کنیم از قبل زنش بوده، می یاد تو خونه همسرش باهاش قرار بزاره؟ اینها با عقل جور در نمی یاد.
- می دونم اما هوس که عقل و منطق نمی شناسه.
🔸این بار سکوت و نگاه معنادار خانم دکتر به ضحی دوخته شد. از جا برخاست. سِرُم را بست و از دست ضحی جدا کرد و ادامه داد:
- شما قرآن می خونی و حفظ می کنی. اگه این مسئله را به قرآن عرضه کرده بودی، چی جوابت رو می داد؟
🔹ضحی به این مسئله فکر کرده بود. آیه ای که به ذهنش خورده بود را گفت:
- یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْیاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُۆكُمْ. اى كسانى كه ایمان آوردهاید، از چیزهایى كه اگر براى شما آشكار گردد ناراحت و غمگینتان مىكند نپرسید. برای همین هم تو این چند روز از عباس نپرسیدم.
- حالا که نپرسیدی، تونستی خودتو از این افکار خلاص کنی یا داری غرق می شی؟
- نتونستم خلاص کنم. تمام سعیمو کردم اما فقط تونستم کمی جلوی زیادشدنش رو بگیرم. والا هست. اذیتم می کنه.
- با این اذیت می شه زندگی خوبی داشت؟ روح و روانت رو نمی خوره؟
ضحی جای سوزن را مالش داد تا دردش کمتر شود و گفت:
- فکر نمی کنم بشه زندگی خوبی داشت. خصوصا الان که
🔸ادامه حرفش را خورد. خانم دکتر، صدای ذهن ضحی را خواند و گفت:
- خصوصا الان که پای ی بچه هم وسطه؛ درسته؟
🔻منتظر جواب ضحی نشد و ادامه داد:
- اینکه عکسا رو پاره کردی، حرکت خوبی بود. به ذهنت غذا ندادی که هر بار با نگاه کردن، بخواد اذیتت کنه. اما یا باید کلا این مسئله رو رها کنی. یا اینکه حلش کنی.
- دوست دارم کلا رها کنم. بدون اینکه بپرسم.
🔹خانم دکتر لبخند شیرینی تحویل ضحی داد. از روحیه جنگندگی ضحی، خوشش می آمد و همین مسئله را عامل موفقیتش می دانست. ضحی ادامه داد:
- نمی خوام آروم شدنم با توضیح فرد دیگه ای باشه. خودم باید بتونم مسئله رو با خودم حل کنم. بعد که برای خودم حل کردم شاید بپرسم که خیالم راحت بشه.
- شایدم خیالت ناراحت بشه.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ تصویری
به مناسبت #شهادت #امام_باقر علیه السلام
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#عبادی
#مناسبتی
#ذی_حجه
#امام_باقر_علیه_السلام
ما ابد در پیش داریم.
ما کارگر ساختمان های زندگی ابدی مان هستیم.
👈چنان باش که شهر ابدی ات، فراتر از آن شهری باشد که آرزویش را داری.
بهشت جاودان، روزی تان باشد الهی🌹
پر از توفیقات و رحمت های خاصه الهی باشید.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#تلنگر
#نکته
#تولیدی
#اخلاقی
#عمل_صالح
✍️چقدر دوست دارم ساعت ها در این حدیث غرق اندیشه شوم. به خود حرفها بزنم و با خدا مناجات ها بکنم که خدایا..... ما را دریاب..
🌺امام باقر علیه السلام: كَفى بِالمَرءِ عَيبا أن يَتَعَرَّفَ مِن عُيوبِ النّاسِ ما يَعمى عَلَيهِ مِن أمرِ نَفسِهِ، أو يَعيبَ عَلَى النّاسِ أمرا هُوَ فيهِ لا يَستطَيعُ التَّحَوُّلَ عَنهُ إلى غَيرِهِ...
🍀آدمى را همين عيب بس كه
👈عيب خود را نبيند و
👈 عيب مردم را ببيند،
👈يا بر مردم چيزى را عيب بگيرد كه در خودِ او هست و نمىتواند آن را تغيير دهد...
📚الكافي : ج 2 ص 460 ح 3
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#تلنگر #نکته #اخلاقی #روایت #حدیث
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنج
🔻خانم دکتر راست می گفت. اگر زن دیگر داشت چه؟ چنین چیزی را دوست نداشت اما فکر کرد نمی تونم حلال خدا رو حرام کنم. تحملش سخته اما. دوست نداشت به اما فکر کند. این فکرها، لحن صدایش را غمگین کرد وقتی گفت:
- من عباس رو این طور آدمی ندیدم.
🔹خانم دکتر، مهربانانه اما جدی، پاسخ ضحی را داد:
- اینا ی بخش ماجراس. حل کردن مسئله درون خودت. پرسیدن به شیوه درست از همسرت. پذیرش مسئله ای که حرام نیست. اما گفتی بسته رو ی پیک موتوری آورد؟ فرستنده نداشت! بازم به نظرم کسی می خواسته اذیتت کنه. از دوستت سحر خانم خبر داری؟
- از اون موقع که مشهد بودیم، خبری ازش ندارم. صدیقه خانم هم که گفت واحد پلمپ شده، بهشون زنگ زدم ولی جواب ندادن.
- از فرهمندپور چی؟
- ایشون رو هم مشهد دیدم و بعد از اون بی خبرم. حتی عباس چند بار باهاشون تماس گرفت برای کاری که ازشون خواسته بودن ولی جواب ندادن.
🔸خانم دکتر به سمت سِرُمی که همین طور روی هوا مانده بود رفت. به کِش سر نگاه کرد. از سرم بازش کرد. از خلاقیتی که ضحی به خرج داده بود خوشش آمد و آن را در لبخندی به ضحی نشان داد. کش را به ضحی داد. ضحی خواست از جا بلند شود تا سِرُم را از دست خانم دکتر بگیرد اما سرش گیج رفت. خانم دکتر دست روی شانه ضحی گذاشت:
- بشین عزیزم. کارخاصی نیست. فرهمندپور زندانه.
🔻ضحی وا رفت. زندانی شدن یک انسان، برایش آنقدر تلخ بود که ته مانده انرژی اش را خالی کند.
- منم خیلی ناراحت شدم. دوست داشتم در حال ویزیت بیمارها ببینمش نه تو زندان.
- ملاقات رفتین؟
🔻خانم دکتر، پایش را از لبه سطل زباله برداشت تا درش بسته شود. به سمت میزکارش رفت و گفت:
- براش وکیل گرفتم. اموالش مصادره شده. منتظر دادگاهه. اما ی چیزی عجیب و جالبه.
🔹پشت میز نشست و ادامه داد:
- برای خودش وکیل نگرفت. همه چی رو اعتراف کرد و در عوضش، یک گوشی و خودکار و ورق خواسته.
- گوشی پزشکی؟ بهش دادن؟
- البته. و از اون روز، مدام به صدای قلب زندانی ها گوش می ده و یادداشت می کنه.
🔻خانم دکتر برگه ای رو از لای تقویمش بیرون کشید و به سمت ضحی گرفت:
- بخون. صدای قلب زندانی ها رو تفسیر کرده و از صدای ضربان، بیماری هاشونو نوشته.
🔹ضحی برگه را گرفت. از تعبیراتی که فرهمندپور نوشته بود تعجب کرد و گفت:
- بیشتر شبیه نوشته های ادبیه. حالا این چندتا بیماری که نوشته درسته؟
- چندتا از زندانی ها رو امروز می یارن برای تست.
🔻ضحی نوشته را مجدد خواند و فکر کرد چقدر آشناست. آرام از جا بلند شد. دیگر سرش گیج نمی رفت. به سمت خانم دکتر رفت. برگه را داد و اجازه مرخص شدن گرفت.
- دوست داشتم بیشتر با هم صحبت کنیم. از ایجا رفتی برو خونه. جایگزین برات می ذارم.
🔸ظرف نبات را سمت ضحی تعارف کرد و گفت:
- ضحی جان مراقب خودت و اون بچه باش. نگران زندگی ات نباش. می دونی که این نگرانی، ذهنی است. قبلا تجربشو داشتی. بهش بها نده. اگه دیدی داره زیاد می شه می تونی از دکترروان پزشکمون کمک بگیری. قول می دی اگه کمک خواستی سراغ خودم بیای؟
- بله حتما. شما رئیس رفیق خیلی خوبی هستین.
🔹خانم دکتر خندید. چادر ضحی را دستش داد و تا در، مشایعت کرد. چقدر او را مانند بقیه پزشکان و پرسنل بیمارستانش دوست می داشت. برای رفع مشکلش، نیت کرد به فقیری غذا بدهد. کاری که برای همه پرسنلش می کرد. پشت میز رفت و نوشته فرهمندپور را خواند.
🔸ضحی هم خواند. پیامک های عاشقانه ای که وقتی مشهد بود برایش ارسال شده بود. نثر، همان نثر بود. حال و هوا هم همان بود. از فکری که کرد به خود لرزید: یعنی فرهمندپور بوده؟ پیام آخرش را خواند:
- خیالم از بابتت راحت است که هرجا هستی، خوشبختی را به خود جذب می کنی. من اما تو را با عزیزی معامله کردم. مرد است و قولش. مرد بودن را به عزیزی که ته مردانگی است نشان خواهم آمد. خدا. نگه. دارت. بانو.
🔹سرش شده بود زمین بازی. فکری را شوت می کرد و فکری را به فکر دیگر پاس می داد. حمله ای را دفع می کرد و با فکری، حمله می کرد. از این همه فکر، خسته بود. کیفش را برداشت و برای رفتن به خانه، پشت در آسانسور رفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌸اگر نیمه شبی، بی قرار حرف زدن با دوستی شدی، او را رها کن.
بی قراری ات برای او نیست.
کس دیگری صدایت کرده.
وضو باید گرفت. رو به قبله باید نشست. در محضرش باید رفت و گفت:
ای جانم به تو ای خدا که مرا بی قرار محبتت کردی. من اینجاهستم. وَقَفتُ بین یدیک..
🍀چقدر زیبا می شود اگر مفاتیح برداریم و حرفهایی که اهل بیت علیهم السلام زده اند را بگوییم.. الهی و ربی، من لی غیرک..
یادمان باشد:
هر وقت نیمه شبی، دلتنگ دوستی شدی، بدان او، صدایت کرده است و دلتنگت کرده..
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#تلنگر #نکته #تولیدی #اخلاقی #نیمه_شب #مناجات
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_شصت_و_شش
🔹مادر و طهورا مهمان خانم محمدی بودند. ضحی که وارد شد، طهورا به استقبال رفت. از رنگ پریده اش جا خورد. در گوشش زمزمه کرد: رنگت پریده. چی شده؟ ضحی آرام تر از طهورا، علت را خستگی گفت. به جای اینکه یکراست به اتاق خانم محمدی و دیدن مادر برود، به اتاق خودش رفت. لباس هایش را عوض کرد. ته آرایشی کرد و از اتاق بیرون رفت. طهورا سینی شربت را جلوی ضحی گرفت:
- بخور جون بگیری. رنگ و روت بهتر شد. این طوری بهتره.
ضحی تشکر کرد و پرسید:
- خواستگاری چی شد؟ خوب بود؟
🔻طهورا فقط گفت خوب بود و برای بردن شربت، به اتاق رفت. ضحی انتظار جمله دوکلمه ای نداشت. چند ثانیه شربت به دست، ایستاد و سعی در فهم طهورا کرد. جرعه ای نوشید و دنبال طهورا رفت. با دیدن مادر، بغض کرد. دلتنگی شدیدی قلبش را چنگ زد. لیوان شربت را دست طهورا داد و مادر را در آغوش فشرد. فشار آنقدر بود که مادر متوجه فشردگی روح و روانش شود. به نرمی ضحی را از آغوش خود بیرون کشید و به خنده، گفت:
- به طهورا می گفتم بیا یکیمون مریض بشیم بریم بیمارستان بلکه ضحی رو بیشتر ببینیم. خیلی جات خالیه عزیزم.
و مجدد ضحی را در آغوش کشید. این بار فشار دستان ضحی آرام تر بود. او را بوسید. شربت را از طهورا گرفت و دست ضحی داد. کنار معصومه خانم نشست و ضحی را به نشستن دعوت کرد.
🍀طهورا برای آوردن چایی، از اتاق بیرون رفت. در کتری را برداشت. قطرات آب چون اسیری که از دهان اژدها بیرون می جهند، به بالا پرتاب می شد. افکار طهورا هم کم از آن اسیر نداشت. میل به جهش داشت. داخل قوری کمی چای ریخت. کتری را از روی اجاق برداشت. صدایی شنید. آب جوشیده را داخل قوری ریخت. صدای صحبت مادر، آن چه به گوشش خورده بود را پوشاند. کتری را روی اجاق گذاشت. شعله را کم جان کرد. قوری را سرکتری قرار داد تا دم بکشد. درست مثل این چند روزی که به امید دم کشیدن افکارش به انتظار نشسته بود. صدا، باز هم آمد. دنبالش رفت. از اتاق ضحی بود. در را باز کرد. اتاق تمیز، تخت مرتب و نور زیادی که از پنجره داخل می تابید، اولین چیزی بود که به چشمش آمد. با خود گفت: چه ساده زندگی می کنه. وقتی اون که خانم دکتریه برای خودش، این طور ساده ست و خوشحاله، من چرا نتونم؟ گوش کرد اما صدایی نمی آمد. خواست برگردد و در اتاق را ببندد که دوباره همان صدا را واضح تر شنید. گوشی ضحی بود که زنگ می خورد. گوشی را دست ضحی رساند. استکان ها را درون سینی گذاشت و شنید:
- عذرخواهی می کنم متوجه نشدم. جانم خانم دکتر عزیز.. بله. الان مادر و خواهرم اومدن منزلمون اگه بشه لااقل ی ساعتی دیرتر بهتره. همسرم هشت شب به بعد می یان. بله. خدمت می رسم.
🔹هر دو مادر یاد خاطراتشان افتاده بودند و یکی در میان، از دوران نامزدی و شیرین کاری هایشان تعریف می کردند. ضحی فکر کرد چقدر دخترا همه شبیه همن. با صفا، با عشق، کمی تا قسمتی ناشی در ارتباط با نامزد و خانواده همسر و برخی موارد مغرور و قُد. محو خاطرات مادرها شد و فراموش کرد بهتر بود سر قراری که خانم دکتر ترتیب داده، برود.
- آقای دکتر فرهمندپور، خیلی بیشتر دوست داشتیم شما رو در بیمارستانمون ملاقات کنیم. در همان اتاق جلسات. از اینکه اینجا به دیدنتون اومدیم متاسفیم.
🍀فرهمندپور نگاهی از سر تواضع و قدرشناسی به خانم دکتر بحرینی کرد و شادمندانه و به تأنی پاسخ داد:
- لطف دارید. هر چه از دوست رسد نیکوست. زندانی آزاد، به از آزادِ اسیر... بگذریم. چه خدمتی ازم ساخته است؟
🔹وکیل فرهمندپور، حرفهای قبل از ملاقات را تکرار کرد. برگه آزمایش دو بیمار و یادداشتهای فرهمندپور را جلویش گذاشت. فرهمندپور به برگه آزمایش نگاه سرسری کرد. لبخندی که از ابتدای ملاقات روی لبش جا خوش کرده بود، عمیق شد. هیچ نگفت. صورتش به گُل نشست. دلش می خواست گوشی پزشکی اش را آورده بود تا صدای تپش های قلبش را به گوش عالم برساند و بگوید بشنوید. سرود عشق را بشنوید. این سرودی است که او برایم می خواند. همان ضرب آهنگی که او ضرب می زند. خانم دکتر بحرینی، متوجه حال غریب او شده بود. این حال را خوب می شناخت و سرمنشأش را هم و پرسید آنچه را که برای فهمیدنش آمده بود:
- املا می نویسین؟
🔸وکیل نفهمید و به دهان خانم دکتر نگاه کرد اما فرهمندپور انگار دردکشیدهی دردآشنایی دیده باشد، به چشمان خانم دکتر عمیق شد. می خواست مطمئن شود منظور گوینده، همانی بوده که او فهمیده. نگاه فرو انداخت و با صدایی که غم و نشاط را توأمان داشت گفت:
- ناگفته ام رو خوندین و گفتین. تاجری بودم که همه مال التجاره اش رو بخشید.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از دهڪده مثبت
🔴 فضیلت شب عرفه
🔵 علّامه مجلسی رضوان الله علیه مينويسد ؛
🌕 روِیَ عَنِ النَّبِیِّ صَلَّی الله عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ أَنَّ الدُّعَاءَ فِی لَیْلَةِ عَرَفَةَ مُسْتَجَابٌ ، وَ مَنْ أَحْیَاهَا بِالْعِبَادَةِ فَلَهُ أَجْرُ عِبَادَةِ مِائَةٍ وَ سَبْعِینَ سَنَةً ، وَ هِیَ لَیْلَةُ الْمُنَاجَاةِ مَعَ قَاضِی الْحَاجَاتِ ، وَ مَنْ تَابَ فِی هَذِهِ اللَّیْلَةِ قُبِلَتْ تَوْبَتُهُ .
🔹از حضرت رسول صلّى الله عليه و آله منقول است كه در شب #عرفه دعا مستجاب است و كسى كه آن شب را به عبادت بسر آورد ، أجر صد و هفتاد سال عبادت دارد ، و آن شبِ مناجات با قاضى الحاجات است و هرکس در آن شب توبه كند توبهاش مقبول است .
📚زاد المعاد / باب ۵ ، فصل ۲
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#مناسبتی
#حدیثی
#شب_عرفه
🌺به پرواز درآیید...
🤲الهی در این ساعات عروج، پر توفیق باشید و مع الابرار شوید..
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#عبادی
#مناسبتی
#ذی_حجه
#عرفه
#شب_عرفه
#اعمال_عرفه
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_شصت_و_هفت
🔹فرهمندپور سرش را به سمت وکیل چرخاند و بدون اینکه نگاه مستقیم به او بکند، جدی و از موضع بالا گفت:
- اگه حرف خاصی ندارین من مرخص بشم. اگرم بیماری داشتین که علاجش سخت بود، خوشحال می شم ببینمش.
🔸و سکوت کرد. به برگه های روی میز نگاه کرد و دستان آقای وکیل که برگه ها را برمی داشت. آقای وکیل رو به خانم دکتر کرد تا تعیین تکلیف کند در حالی که خانم دکتر، به چهره پر غم فرهمندپور نگاه کرده و حرفهای ناگفته فرهمندپور را می شنید. سکوتی که در پس آن، غریو درد و عشق و اشک بود از لب های برهم فشرده فرهمندپور خارج می شد و خانم دکتر بحرینی، همه را شنید. فریادش را به تشکری آرام کرد و گفت:
- معامله ای به وسعت یک عمر و به بهای بی نهایت. بهترین کار رو کردید. حتما بهتون زحمت خواهیم داد.
🔻 فرهمندپور از فهم بالای خانم دکتر، به حرف آمد. زبان بی قراری گشود و گفت:
- کاش ویزیت می کردید و مسکّنی می دادید.
🔸وکیل، سرگردان بین حرفهای دو پهلوی این دو دکتر مانده بود. خانم دکتر گفت:
- ویزیت و درمان، همان تداوم ارتباط با طرف معامله است.
🔹فرهمندپور عفیفانه به چشمان خانم دکتر خیره شد. معنا را گرفت و لبخند زد. خانم دکتر، خداحافظی کرد و زودتر از وکیل از اتاق خارج شد. حال و هوای فرهمندپور، او را هم بی قرار مناجات با خدا کرده بود. دلش می خواست زودتر نیمه شب می شد تا خلوتی شیرین داشته باشد. کیف و گوشی را تحویل گرفت. پیام های ضحی را خواند. از زندان بیرون آمد. داخل ماشین که نشست، شماره ضحی را گرفت. کمی حال و احوال کرد و بی هوا گفت:
- جات خالی بود ضحی جان. همیشه دیدن کسایی که بوی خدا رو می دن برام شیرینه.
- متوجه نشدم.
- زندان بودم. پیش فرهمندپور. حال عاشقی داشت که به معشوقش رسیده. البته نه از آن عشق های دنیایی. فقط دلم می خواست بدونم چی رو با کی معامله کرده.
🔸کمی مکث کرد و یاد املاگفتنش افتاد. ادامه داد:
- گفته بودم فقط با شنیدن ضربان قلب، بیماری ها رو تشخیص می ده. حدس زدم که بهش الهام می شه. مثل زمان هایی که ما تودلمون می افته فلان مریض، فلان بیماری رو داره. اینه که می گن پزشک، باید طبیب و حکیم باشه و متصل به عالم بالا.
🔹سکوت ضحی، خانم دکتر را هم به سکوت کشاند. سوئیچ را چرخاند و همزمان با خداحافظی کردن از ضحی، دنده را جا انداخت. پدال گاز را فشار داد و حرکت کرد. حرکت به سمت خانه ای که همسر و فرزندان قد و نیم قدش، منتظر شنیدن حرفهای او از زندان و جواب آزمایش ها بودند. آن شب، خانه خانم دکتر بحرینی، دریایی بود با گوهرهای نورانی فوق عرشی اما دقایق خانه ضحی و عباس، پر اضطراب تر از هر شب سپری می شد.
🔻عباس خستگی را پشت در خانه گذاشته بود و با نشاطی که آخر شب هر هم نشینی را به سرشب تبدیل می کرد، با ضحی حرف می زد اما نشاطی در ضحی ایجاد نمی شد. ضحی فکرش درگیر جمله خانم دکتر بود"دلم می خواست بدونم چی رو با کی معامله کرده" و او این را می دانست. فکر کرد امام رضا علیه السلام چه خطری را از سر او کم کرده و چه آغوشی به فرهمندپور باز کرده بود. چند بار تمام پیامک ها را خوانده بود و فکر کرد چه کارها که می توانست برای رسیدن به ضحی انجام دهد و حالا او، با چند عکسی که به اعتقاد خانم دکتر، جعلی بود، مدتی است با عباس یکدل برخورد نمی کرد.
به عباس که داشت ظرفها را می شست نگاه کرد. به سمتش رفت و اسکاچ را از او گرفت و در گوشش گفت:
- به غیر از من، زن دیگه ای تو زندگی ات بوده؟
🔸عباس که در حال و هوای شوخی و مزاح بود تا صورت ضحی را بانشاط تر کند، خواست بگوید : بله و وقتی ضحی به اخم نگاهش می کرد با خنده بگوید مادرم اما لرزش صدای ضحی، جای هر شوخی ای را برایش بست. دستمال خشک کن را از روی جاظرفی برداشت و در گوش ضحی نجوا کرد:
- به غیر از تو، هیچکس. چطور؟
🔹ضحی به چشمان مشکی عباس عمیق شد و عباس نگاه از ضحی ندزدید. دزدیدن برای کسی است که در پس نگاهش، حرفی نهفته باشد اما زیر و روی عباس، همانی بود که ضحی می دید. ضحی غمزده گفت:
- چند روز پیش عکس تو رو با ی خانم دیگه برام فرستاده بودن.
- و تو باور کردی؟
- نه اصلا. گفتم عباس من این طور آدمی نیست.
- ممنون که از خودم پرسیدی.
- نمی خوای عکسا رو ببینی؟
- نه. برام مهم نیست وقتی تو بهم اعتماد داری.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#عید_قربان
🌺بر پیکر عالم وجود جان آمد
🌺صد شکر که امتحان به پایان آمد
🌺از لطف خداوند خلیل الرحمن
🌺یک عید بزرگ به نام قربان آمد
💖عید سعید قربان مبارک💖
بیا یک بار برای همیشه، خودمان را به قربانگاه حضرتش برده، #قربانی کنیم و از نو، حیاتی جدید را تجربه کنیم.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#عبادی
#مناسبتی
#ذی_حجه
#عید_قربان
هدایت شده از ریحانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ ازدواج باید پیمودن راه الهی را آسان کند
🌺«وَ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها لِيَسْكُنَ إِلَيْها» زوجیت، دو گونگی نوع انسان و خصوصیات و ویژگیهایی که در هر جنسی متناسب با ویژگیهای آن جنس دیگر قرار داده شده، این برای این است که هر یک از این دو جنس ــ زن و مرد ــ بتوانند با آسایشی که درسایهی ازدواج، همسری، با هم بودن، و توأم بودن بدست میآورند، راه را آسانتر بپیمایند و بهتر حرکت کنند. یعنی ازدواج یک وسیله است و همسر یک وسیله است برای بهتر پویندگی این راه.
📝بیانات در مراسم قرائت خطبه عقد
#ازدواج
#خانواده
#سبک_زندگی
➡️١٣٥٦/٠١/١١
❣️ @Khamenei_Reyhaneh
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_شصت_و_هشت
🔹ضحی دستانش را شست. دستمال خشک کن را از عباس گرفت و گفت:
- عکسا رو پاره کردم. مهم خودت و حرف خودته. ولی دوست دارم ی خبری بهت بدم که می دونم خیلی خوشحال می شی.
🔸صدای پیامک گوشی بلند شد. پشت سرش زنگ خورد. ضحی از این تماس بی موقع، حالش گرفته شد. اهمیت نداد اما عباس گوشی را برایش آورد و با مهربانی گفت:
- عزیزم جواب بده شاید کار مهمی داشته باشه. من منتظر می مونم. اشکالی نداره.
🔹دل ضحی از فهم عباس، باز شد. آرزو کرد تا آخر عمر همین طور باشد و خودش هم نسبت به کار عباس، این فهم را داشته باشد. گذشتن از خود، آزمونی نیست که یک بار و دو بار، بدهی و تمام شود. تا آخر عمر، این آزمون پابرجاست و ضحی آرزو کرد، سربلند بیرون رود. تلفن را جواب داد. شنید و شنید و شنید. هر چه همکارش از بیمارستان آریا می گفت را شنید. مدام خیرباشدی می گفت و چهره اش بیشتر در هم می شد. تمام که شد، خداحافظی کرد و نشست. عباس نگران نگاهش کرد و منتظر حرفی که بالاخره از دهان ضحی خارج شد:
- پرهام و هیات مدیره آریا رو گرفتن. دوتاشون با وثیقه آزاد شدن ولی بیمارستان به هم ریخته. بیمارستان به اون بزرگی.. می گفت برخی پزشکا هم در اعتراض.. مریضا چی کار کنن؟
- نگران نباش. پزشک متعهد هم اونجا هست. مریض ها هم اونجا نشد، بیمارستان دیگه میرن.
- راست می گی. باید به دکتر بحرینی پیام بدم
🔻پیامک بلند بالایی برای خانم دکتر نوشت و فرستاد. گوشی را روی کابینت نگذاشته بود که جواب آمد:
- خیالت راحت. هواشونو داریم.
🔸نخواست بیشتر خودش را درگیر کند. لااقل آن موقع نه. گوشی را گذاشت و با گذاشتن، آریا را از ذهن دور کرد. دست عباس را گرفت و به اتاق برد. جعبه صورتی رنگی را از کمد در آورد و باز کرد. لباس های نوزادی که در مشهد، خریده بودند را نشان عباس داد و خندید. نگاه عباس بین صورت خندان ضحی و لباس های نوزاد رد و بدل شد. چند ثانیه طول کشید تا منظور ضحی را بفهمد. هیجان زده پرسید:
- ای جانم. مادر شدی؟ قربونت برم. مبارک باشه.
🔹با گفتن این دو مسئله، انگار وزنه چند تُنی از گرده ضحی برداشته شد. سبک و رها روی تخت نشست و ذوق و شوق همسرش را نظاره کرد و خدا را به خاطر اعتماد و صداقتی که بینشان حاکم بود، شکر کرد. صدای گوشی ضحی از سالن پذیرایی بلند شد. عباس از اتاق بیرون دوید تا گوشی را برای ضحی بیاورد. ضحی متعجب از سرعت عمل عباس، پرسشگرانه عباس و گوشی را نگاه کرد.
- شاید اضطراری باشه. بببین کیه.
🔸صدای سحر، چشمان ضحی را گرد کرد. احوال پرسی اش که تمام شد گفت:
- بسته رسید دم خونتون؟ شوهرتو شناختی؟ حالا هی پُز بده واسه ما.
🔻جملات بریده سحر، آنقدر غافلگیرکننده بود که قدرت تفکر را از ضحی گرفت. به صورت عباس که در فاصله نیم متری اش ایستاده بود؛ خیره شد و گوشش به حرفهای سحر:
- ما که خرمون از پل گذشت ولی تو ی فکری به حال خودت بکن تو اون بیمارستان بهار نپوسی. گفتم حالی ازت بپرسم. خوش باشی گلم. دوستت دارم. بای
🔸عباس گوشی را از دست ضحی گرفت و روی میز گذاشت. کنار ضحی نشست و آرام، شانه اش را نوازش داد. ضحی به گریه افتاد. یعنی این همه مدت سحر، دوست صمیمی ام منو بازی داده؟ این چه جور دوستیه که این طور آزارم می ده؟ مگه من چطوری بودم باهاش که تلافی بکنه؟ آخه چرا؟ به لباس های نوزاد که جلویش یخ زده بود نگاه کرد. یکی را برداشت و تبرکا، به قلبش فشار داد و از امام رضا علیه السلام خواست آرامش را به قلبش برگرداند. گرمای نفس عباس، وجودش را گرم کرد. تکیه اش را به او داد و پرسید:
- شنیدی؟
🔹عباس با لحنی مهربان و کامل کننده نوازشهایش، گفت:
- آره شنیدم. غصه نخور.
- آخه چرا؟
- شخصیتشو نشون داده.
- این طوری نبود.
- شاید بود ولی تو خوب می دیدیش.
🔸یاد حرفهای دایی جواد افتاد. فکر کرد من الان کنار عباسم. چرا ناراحت رفتار کسی باشم که دشمنی اش رو بارها برام ثابت کرده. تصمیم گرفت سحر را هم رها کند و رها کرد. صورت به سمت عباس چرخاند و با نشاط یک غنچه تازه باز شده پرسید:
- اسمشو چی بزاریم؟
- هر چی دوست داری بزار عزیزم.
- نه خب. تو هم نظر بده. دوست دارم تو هم نظر بدی.
🔻ضحی کمی فکر کرد و گفت حالا وقت زیاده و از آبروریزی ای که جلوی مادرعباس در آورده بود گفت. به هم خوردن حالش را در بیمارستان گفت و تیزهوشی خانم دکتر بحرینی در فهم باردار بودنش. با عباس خندید و باز هم خدا را شکر کرد به خاطر هدیه ای که در وجودش قرار داده.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
✍️حال غریبی است وقتی یک کار تمام می شود..
هم حس خوش شکر و حمد الهی و توجه به منتی که خدا بر ما گذاشت و مددی که به ما رساند.
هم حس غمی پنهان بر اتمام..
اما نباید از پای نشست.. 👈فاذا فرغت، فانصب..
✅از کاری فارغ شدی، به کار دیگر مشغول شو..
و امشب، #قسمت_آخر رمان #فقط_به_خاطر_تو در کانال گذاشته می شود..
به خاطر همراهی هایتان ممنونم. خداوند خیرکثیر به شما بدهد. 🌸🌺🌹🌼
🙏🙏به خاطر کوتاهی هایم عذرخواهم. گاهی دیرتر از معمول بارگذاری می شد و به علل مختلف، ویرایش و بازنگری بخش رمان کمی طولانی تر می شد.
با ما همراه باشید ان شاالله و دعایمان بفرمایید خداوند هدایتمان کند به آنچه رضایتش در آن است..
#سیاه_مشق
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#فقط_به_خاطر_تو
#داستان_بلند
#سلام_فرشته
#تولیدی
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_شصت_و_نه
#قسمت_آخر
🔻لباس های نوزادی را جمع کرد و داخل کمد گذاشت. به عباس که داشت روتختی را برای خوابیدن کنار می زد گفت:
- اگه ی کم دیرتر بود بهتر می شد. من تخصصمو می گرفتم و بعد می نشستم بچه داری.
🔸دستان عباس از حرکت افتاد و لب ها به حرکت درآمد:
- می نشستم بچه داری؟ کی؟ تو؟ نه بابا نگو. اصلا مگه پزشک مملکت می شینه بچه داری می کنه فقط؟ ی تایمی بچه با شما ی تایمی با من. شما به کار و درست هم باید برسی. الان که چاره ای نیست و من نمی تونم نگهش دارم تا نه ماه اما بعدش، حتما ی تایمی رو من نگه می دارم.
🔻شیطنت ضحی حسابی گل کرده بود. خندید و گفت:
- آره واقعا الان که تا نه ماه ورِ دلِ خودمه. حالا بعد نه ماه ببینیم کی این حرفا یادش می مونه.
🔹عباس چراغ مطالعه را روشن و لامپ سقفی را خاموش کرد کتابی که از دو شب پیش شروع کرده بود را برداشت و گفت:
- ضبط کن صدامو. محاله یادم بره. من اگه کمکت نکنم که برام بچه بعدی نمی یاری.
- چی؟ بعدی ام می خوای؟
- پس چی فکر کردی؟ بعدی رو هم خودم کمکت می کنم.
- تا بعدیشو به دنیا بیارم هان؟
- آره دیگه. خوشم می یاد خیلی زود می گیری.
🔹هر دو خندیدند. ضحی از تواضع و همراهی عباس خوشحال بود. چیزی که از همان دوران نامزدی در او دیده بود و دل خوشی روزهای سخت زندگی اش بود. به درس خواندن با بچه فکر کرد. تصمیم گرفت از بیمارستان مرخصی بگیرد تا هم بیشتر به حفظ قرآنش برسد و هم به درس اما اگر بین این دو، قرار بود یکی را انتخاب کند، چه باید می کرد؟ این، آن چیزی بود که عضلات حسابگر ذهن ضحی، بالا و پایینش می کرد تا نتیجه را به دست آورد.
🔸 یاد مجمع پزشکانی افتاد که در اردوی مشهد شناسایی کرده و قرار بود مسئولیتش با او باشد. یاد آرزوی تاسیس بیمارستانی به شیوه بیمارستان بهار در مشهد افتاد. یاد حرفهای همکارش که منصب ریاست بیمارستان آریا خالی است. چقدر برای سامان دادن آن بیمارستان، خون دل خورده بود. حالا او مانده بود و این همه تصمیم و بچه ای که وسط چنین شلوغی ای، نهال می شد تا غنچه ای شود و بشکفد.
🔻فکر کرد و یکی یکی گزینه ها را پس زد. این خیلی مهم نیست. اونم ارزششو نداره. این یکی هر چقدرم با ارزش، به پای به وجود آمدن ی بچه نمی رسه. اون ساماندهی، خیلی لازم و واجبه. دکتربحرینی راحت می تونه انجامش بده اما این یکی، سامانش فقط به منه. تخصصمم حالا امسال نشد، چند سال بعد. مطب نشد بزنم، بیمارستان که هستم. بیمار که می بینم. ی حداقلی از کارو می تونم داشته باشم ولی نمی تونم این موجود نازو فدا کنم.
🍀جثه نحیف کودکش را روی کول دایی جواد تخیل کرد و صدای نازک غش غش خنده کودکش را. دلش می خواست نزدیک گوش دایی جواد نجوا کند:
- دیدی فقط ادعا نکردم. دیدی فقط حرف نزدم. بازم پای کارم. عمر سیصد ساله خدا بهتون بده که ببینین چطور پای تک تک حرفاشون هستم.
🔹و تحسین دایی جواد را ببیند و افتخاری که پدر به او می کرد و قوت قلب مادر که افزوده می شد. به عباس نگاه کرد. غرق کتاب بود. عادت کتابخوانی اش را دوست داشت. تصمیم گرفت کتاب کنار دستش را بردارد اما دوست تر داشت داستانی که در خیالش می نوشت را بخواند. دست گرم و کوچک کودکش را تخیل کرد. هم پای قدم های کوتاه او، وارد بیمارستان شد و شروع به توضیح دادن به کودکش:
- اینجا پذیرشه. بیمارا رو براشون پرونده تشکیل می دن. اطلاعاتشونو می گیرن تا بهتر بتونن بهشون کمک کنن. اینجا ازشون آزمایش می گیرن تا بهتر بفهمن بیماری شون چیه. اینجا که خیلی خوش مزه است بوفه است که همراهِ بیمارا ،براشون خوراکی بخرن. می خوای چیزی برات بخرم عزیزم؟
🍀صدای کودکش را تخیل کرد:
- بیسکویت بخر مامان.
🌸صورتش به لبخند محو نشدنی نشست و عشقی در وجودش منتشر شد. صدای خانم دکتر بحرینی را در تخیلاتش شنید که او را خطاب کرده و به کودکش نگاه می کرد:
- خانم دکتر سهندی، حالا که تخصصتو گرفتی، به میمنت قدمای همین دردونه ات، بیا و مدیریت بیمارستانو قبول کن که بازنشستگی برازنده منِ پیرزنه الان.
🔹خود را دید: به فرزندش نگاه کرده و او را به خود چسبانده. صدای پژواک شده خود را در بیمارستان شنید:
- اختیار دارین. مدیریت برازنده شماس. برای من افتخار مادری کودک دلبندم بسه.
📌کتاب به دست، چشم ها را برهم گذاشت تا در رویای خوشی که صدایش را می شنید، بیشتر غرق شود.
پایان
🍀🌸🍀🌸
✍️سلام و رحمت خاصه الهی بر شما همراهان رمان #فقط_به_خاطر_تو
الحمدلله و المنه به لطف الهی، نگارش و بارگذاری رمان، پایان یافت.
🙏ضمن تشکر از همراهی تان در طول نوشتن رمان، امیدوارم لحظات شیرین و معنوی ای را سپری کرده باشید.
📌 نقطه نظرات خود را در خصوص این رمان، به آیدی @yazahra10 ارسال کنید.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق