eitaa logo
سلام فرشته
164 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹فرهمندپور سرش را به سمت وکیل چرخاند و بدون اینکه نگاه مستقیم به او بکند، جدی و از موضع بالا گفت: - اگه حرف خاصی ندارین من مرخص بشم. اگرم بیماری داشتین که علاجش سخت بود، خوشحال می شم ببینمش. 🔸و سکوت کرد. به برگه های روی میز نگاه کرد و دستان آقای وکیل که برگه ها را برمی داشت. آقای وکیل رو به خانم دکتر کرد تا تعیین تکلیف کند در حالی که خانم دکتر، به چهره پر غم فرهمندپور نگاه کرده و حرفهای ناگفته فرهمندپور را می شنید. سکوتی که در پس آن، غریو درد و عشق و اشک بود از لب های برهم فشرده فرهمندپور خارج می شد و خانم دکتر بحرینی، همه را شنید. فریادش را به تشکری آرام کرد و گفت: - معامله ای به وسعت یک عمر و به بهای بی نهایت. بهترین کار رو کردید. حتما بهتون زحمت خواهیم داد. 🔻 فرهمندپور از فهم بالای خانم دکتر، به حرف آمد. زبان بی قراری گشود و گفت: - کاش ویزیت می کردید و مسکّنی می دادید. 🔸وکیل، سرگردان بین حرفهای دو پهلوی این دو دکتر مانده بود. خانم دکتر گفت: - ویزیت و درمان، همان تداوم ارتباط با طرف معامله است. 🔹فرهمندپور عفیفانه به چشمان خانم دکتر خیره شد. معنا را گرفت و لبخند زد. خانم دکتر، خداحافظی کرد و زودتر از وکیل از اتاق خارج شد. حال و هوای فرهمندپور، او را هم بی قرار مناجات با خدا کرده بود. دلش می خواست زودتر نیمه شب می شد تا خلوتی شیرین داشته باشد. کیف و گوشی را تحویل گرفت. پیام های ضحی را خواند. از زندان بیرون آمد. داخل ماشین که نشست، شماره ضحی را گرفت. کمی حال و احوال کرد و بی هوا گفت: - جات خالی بود ضحی جان. همیشه دیدن کسایی که بوی خدا رو می دن برام شیرینه. - متوجه نشدم. - زندان بودم. پیش فرهمندپور. حال عاشقی داشت که به معشوقش رسیده. البته نه از آن عشق های دنیایی. فقط دلم می خواست بدونم چی رو با کی معامله کرده. 🔸کمی مکث کرد و یاد املاگفتنش افتاد. ادامه داد: - گفته بودم فقط با شنیدن ضربان قلب، بیماری ها رو تشخیص می ده. حدس زدم که بهش الهام می شه. مثل زمان هایی که ما تودلمون می افته فلان مریض، فلان بیماری رو داره. اینه که می گن پزشک، باید طبیب و حکیم باشه و متصل به عالم بالا. 🔹سکوت ضحی، خانم دکتر را هم به سکوت کشاند. سوئیچ را چرخاند و همزمان با خداحافظی کردن از ضحی، دنده را جا انداخت. پدال گاز را فشار داد و حرکت کرد. حرکت به سمت خانه ای که همسر و فرزندان قد و نیم قدش، منتظر شنیدن حرفهای او از زندان و جواب آزمایش ها بودند. آن شب، خانه خانم دکتر بحرینی، دریایی بود با گوهرهای نورانی فوق عرشی اما دقایق خانه ضحی و عباس، پر اضطراب تر از هر شب سپری می شد. 🔻عباس خستگی را پشت در خانه گذاشته بود و با نشاطی که آخر شب هر هم نشینی را به سرشب تبدیل می کرد، با ضحی حرف می زد اما نشاطی در ضحی ایجاد نمی شد. ضحی فکرش درگیر جمله خانم دکتر بود"دلم می خواست بدونم چی رو با کی معامله کرده" و او این را می دانست. فکر کرد امام رضا علیه السلام چه خطری را از سر او کم کرده و چه آغوشی به فرهمندپور باز کرده بود. چند بار تمام پیامک ها را خوانده بود و فکر کرد چه کارها که می توانست برای رسیدن به ضحی انجام دهد و حالا او، با چند عکسی که به اعتقاد خانم دکتر، جعلی بود، مدتی است با عباس یکدل برخورد نمی کرد. به عباس که داشت ظرفها را می شست نگاه کرد. به سمتش رفت و اسکاچ را از او گرفت و در گوشش گفت: - به غیر از من، زن دیگه ای تو زندگی ات بوده؟ 🔸عباس که در حال و هوای شوخی و مزاح بود تا صورت ضحی را بانشاط تر کند، خواست بگوید : بله و وقتی ضحی به اخم نگاهش می کرد با خنده بگوید مادرم اما لرزش صدای ضحی، جای هر شوخی ای را برایش بست. دستمال خشک کن را از روی جاظرفی برداشت و در گوش ضحی نجوا کرد: - به غیر از تو، هیچکس. چطور؟ 🔹ضحی به چشمان مشکی عباس عمیق شد و عباس نگاه از ضحی ندزدید. دزدیدن برای کسی است که در پس نگاهش، حرفی نهفته باشد اما زیر و روی عباس، همانی بود که ضحی می دید. ضحی غمزده گفت: - چند روز پیش عکس تو رو با ی خانم دیگه برام فرستاده بودن. - و تو باور کردی؟ - نه اصلا. گفتم عباس من این طور آدمی نیست. - ممنون که از خودم پرسیدی. - نمی خوای عکسا رو ببینی؟ - نه. برام مهم نیست وقتی تو بهم اعتماد داری. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ضحی دستانش را شست. دستمال خشک کن را از عباس گرفت و گفت: - عکسا رو پاره کردم. مهم خودت و حرف خودته. ولی دوست دارم ی خبری بهت بدم که می دونم خیلی خوشحال می شی. 🔸صدای پیامک گوشی بلند شد. پشت سرش زنگ خورد. ضحی از این تماس بی موقع، حالش گرفته شد. اهمیت نداد اما عباس گوشی را برایش آورد و با مهربانی گفت: - عزیزم جواب بده شاید کار مهمی داشته باشه. من منتظر می مونم. اشکالی نداره. 🔹دل ضحی از فهم عباس، باز شد. آرزو کرد تا آخر عمر همین طور باشد و خودش هم نسبت به کار عباس، این فهم را داشته باشد. گذشتن از خود، آزمونی نیست که یک بار و دو بار، بدهی و تمام شود. تا آخر عمر، این آزمون پابرجاست و ضحی آرزو کرد، سربلند بیرون رود. تلفن را جواب داد. شنید و شنید و شنید. هر چه همکارش از بیمارستان آریا می گفت را شنید. مدام خیرباشدی می گفت و چهره اش بیشتر در هم می شد. تمام که شد، خداحافظی کرد و نشست. عباس نگران نگاهش کرد و منتظر حرفی که بالاخره از دهان ضحی خارج شد: - پرهام و هیات مدیره آریا رو گرفتن. دوتاشون با وثیقه آزاد شدن ولی بیمارستان به هم ریخته. بیمارستان به اون بزرگی.. می گفت برخی پزشکا هم در اعتراض.. مریضا چی کار کنن؟ - نگران نباش. پزشک متعهد هم اونجا هست. مریض ها هم اونجا نشد، بیمارستان دیگه میرن. - راست می گی. باید به دکتر بحرینی پیام بدم 🔻پیامک بلند بالایی برای خانم دکتر نوشت و فرستاد. گوشی را روی کابینت نگذاشته بود که جواب آمد: - خیالت راحت. هواشونو داریم. 🔸نخواست بیشتر خودش را درگیر کند. لااقل آن موقع نه. گوشی را گذاشت و با گذاشتن، آریا را از ذهن دور کرد. دست عباس را گرفت و به اتاق برد. جعبه صورتی رنگی را از کمد در آورد و باز کرد. لباس های نوزادی که در مشهد، خریده بودند را نشان عباس داد و خندید. نگاه عباس بین صورت خندان ضحی و لباس های نوزاد رد و بدل شد. چند ثانیه طول کشید تا منظور ضحی را بفهمد. هیجان زده پرسید: - ای جانم. مادر شدی؟ قربونت برم. مبارک باشه. 🔹با گفتن این دو مسئله، انگار وزنه چند تُنی از گرده ضحی برداشته شد. سبک و رها روی تخت نشست و ذوق و شوق همسرش را نظاره کرد و خدا را به خاطر اعتماد و صداقتی که بینشان حاکم بود، شکر کرد. صدای گوشی ضحی از سالن پذیرایی بلند شد. عباس از اتاق بیرون دوید تا گوشی را برای ضحی بیاورد. ضحی متعجب از سرعت عمل عباس، پرسشگرانه عباس و گوشی را نگاه کرد. - شاید اضطراری باشه. بببین کیه. 🔸صدای سحر، چشمان ضحی را گرد کرد. احوال پرسی اش که تمام شد گفت: - بسته رسید دم خونتون؟ شوهرتو شناختی؟ حالا هی پُز بده واسه ما. 🔻جملات بریده سحر، آنقدر غافلگیرکننده بود که قدرت تفکر را از ضحی گرفت. به صورت عباس که در فاصله نیم متری اش ایستاده بود؛ خیره شد و گوشش به حرفهای سحر: - ما که خرمون از پل گذشت ولی تو ی فکری به حال خودت بکن تو اون بیمارستان بهار نپوسی. گفتم حالی ازت بپرسم. خوش باشی گلم. دوستت دارم. بای 🔸عباس گوشی را از دست ضحی گرفت و روی میز گذاشت. کنار ضحی نشست و آرام، شانه اش را نوازش داد. ضحی به گریه افتاد. یعنی این همه مدت سحر، دوست صمیمی ام منو بازی داده؟ این چه جور دوستیه که این طور آزارم می ده؟ مگه من چطوری بودم باهاش که تلافی بکنه؟ آخه چرا؟ به لباس های نوزاد که جلویش یخ زده بود نگاه کرد. یکی را برداشت و تبرکا، به قلبش فشار داد و از امام رضا علیه السلام خواست آرامش را به قلبش برگرداند. گرمای نفس عباس، وجودش را گرم کرد. تکیه اش را به او داد و پرسید: - شنیدی؟ 🔹عباس با لحنی مهربان و کامل کننده نوازشهایش، گفت: - آره شنیدم. غصه نخور. - آخه چرا؟ - شخصیتشو نشون داده. - این طوری نبود. - شاید بود ولی تو خوب می دیدیش. 🔸یاد حرفهای دایی جواد افتاد. فکر کرد من الان کنار عباسم. چرا ناراحت رفتار کسی باشم که دشمنی اش رو بارها برام ثابت کرده. تصمیم گرفت سحر را هم رها کند و رها کرد. صورت به سمت عباس چرخاند و با نشاط یک غنچه تازه باز شده پرسید: - اسمشو چی بزاریم؟ - هر چی دوست داری بزار عزیزم. - نه خب. تو هم نظر بده. دوست دارم تو هم نظر بدی. 🔻ضحی کمی فکر کرد و گفت حالا وقت زیاده و از آبروریزی ای که جلوی مادرعباس در آورده بود گفت. به هم خوردن حالش را در بیمارستان گفت و تیزهوشی خانم دکتر بحرینی در فهم باردار بودنش. با عباس خندید و باز هم خدا را شکر کرد به خاطر هدیه ای که در وجودش قرار داده. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✍️حال غریبی است وقتی یک کار تمام می شود.. هم حس خوش شکر و حمد الهی و توجه به منتی که خدا بر ما گذاشت و مددی که به ما رساند. هم حس غمی پنهان بر اتمام.. اما نباید از پای نشست.. 👈فاذا فرغت، فانصب.. ✅از کاری فارغ شدی، به کار دیگر مشغول شو.. و امشب، رمان در کانال گذاشته می شود.. به خاطر همراهی هایتان ممنونم. خداوند خیرکثیر به شما بدهد. 🌸🌺🌹🌼 🙏🙏به خاطر کوتاهی هایم عذرخواهم. گاهی دیرتر از معمول بارگذاری می شد و به علل مختلف، ویرایش و بازنگری بخش رمان کمی طولانی تر می شد. با ما همراه باشید ان شاالله و دعایمان بفرمایید خداوند هدایتمان کند به آنچه رضایتش در آن است.. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔻لباس های نوزادی را جمع کرد و داخل کمد گذاشت. به عباس که داشت روتختی را برای خوابیدن کنار می زد گفت: - اگه ی کم دیرتر بود بهتر می شد. من تخصصمو می گرفتم و بعد می نشستم بچه داری. 🔸دستان عباس از حرکت افتاد و لب ها به حرکت درآمد: - می نشستم بچه داری؟ کی؟ تو؟ نه بابا نگو. اصلا مگه پزشک مملکت می شینه بچه داری می کنه فقط؟ ی تایمی بچه با شما ی تایمی با من. شما به کار و درست هم باید برسی. الان که چاره ای نیست و من نمی تونم نگهش دارم تا نه ماه اما بعدش، حتما ی تایمی رو من نگه می دارم. 🔻شیطنت ضحی حسابی گل کرده بود. خندید و گفت: - آره واقعا الان که تا نه ماه ورِ دلِ خودمه. حالا بعد نه ماه ببینیم کی این حرفا یادش می مونه. 🔹عباس چراغ مطالعه را روشن و لامپ سقفی را خاموش کرد کتابی که از دو شب پیش شروع کرده بود را برداشت و گفت: - ضبط کن صدامو. محاله یادم بره. من اگه کمکت نکنم که برام بچه بعدی نمی یاری. - چی؟ بعدی ام می خوای؟ - پس چی فکر کردی؟ بعدی رو هم خودم کمکت می کنم. - تا بعدیشو به دنیا بیارم هان؟ - آره دیگه. خوشم می یاد خیلی زود می گیری. 🔹هر دو خندیدند. ضحی از تواضع و همراهی عباس خوشحال بود. چیزی که از همان دوران نامزدی در او دیده بود و دل خوشی روزهای سخت زندگی اش بود. به درس خواندن با بچه فکر کرد. تصمیم گرفت از بیمارستان مرخصی بگیرد تا هم بیشتر به حفظ قرآنش برسد و هم به درس اما اگر بین این دو، قرار بود یکی را انتخاب کند، چه باید می کرد؟ این، آن چیزی بود که عضلات حسابگر ذهن ضحی، بالا و پایینش می کرد تا نتیجه را به دست آورد. 🔸 یاد مجمع پزشکانی افتاد که در اردوی مشهد شناسایی کرده و قرار بود مسئولیتش با او باشد. یاد آرزوی تاسیس بیمارستانی به شیوه بیمارستان بهار در مشهد افتاد. یاد حرفهای همکارش که منصب ریاست بیمارستان آریا خالی است. چقدر برای سامان دادن آن بیمارستان، خون دل خورده بود. حالا او مانده بود و این همه تصمیم و بچه ای که وسط چنین شلوغی ای، نهال می شد تا غنچه ای شود و بشکفد. 🔻فکر کرد و یکی یکی گزینه ها را پس زد. این خیلی مهم نیست. اونم ارزششو نداره. این یکی هر چقدرم با ارزش، به پای به وجود آمدن ی بچه نمی رسه. اون ساماندهی، خیلی لازم و واجبه. دکتربحرینی راحت می تونه انجامش بده اما این یکی، سامانش فقط به منه. تخصصمم حالا امسال نشد، چند سال بعد. مطب نشد بزنم، بیمارستان که هستم. بیمار که می بینم. ی حداقلی از کارو می تونم داشته باشم ولی نمی تونم این موجود نازو فدا کنم. 🍀جثه نحیف کودکش را روی کول دایی جواد تخیل کرد و صدای نازک غش غش خنده کودکش را. دلش می خواست نزدیک گوش دایی جواد نجوا کند: - دیدی فقط ادعا نکردم. دیدی فقط حرف نزدم. بازم پای کارم. عمر سیصد ساله خدا بهتون بده که ببینین چطور پای تک تک حرفاشون هستم. 🔹و تحسین دایی جواد را ببیند و افتخاری که پدر به او می کرد و قوت قلب مادر که افزوده می شد. به عباس نگاه کرد. غرق کتاب بود. عادت کتابخوانی اش را دوست داشت. تصمیم گرفت کتاب کنار دستش را بردارد اما دوست تر داشت داستانی که در خیالش می نوشت را بخواند. دست گرم و کوچک کودکش را تخیل کرد. هم پای قدم های کوتاه او، وارد بیمارستان شد و شروع به توضیح دادن به کودکش: - اینجا پذیرشه. بیمارا رو براشون پرونده تشکیل می دن. اطلاعاتشونو می گیرن تا بهتر بتونن بهشون کمک کنن. اینجا ازشون آزمایش می گیرن تا بهتر بفهمن بیماری شون چیه. اینجا که خیلی خوش مزه است بوفه است که همراهِ بیمارا ،براشون خوراکی بخرن. می خوای چیزی برات بخرم عزیزم؟ 🍀صدای کودکش را تخیل کرد: - بیسکویت بخر مامان. 🌸صورتش به لبخند محو نشدنی نشست و عشقی در وجودش منتشر شد. صدای خانم دکتر بحرینی را در تخیلاتش شنید که او را خطاب کرده و به کودکش نگاه می کرد: - خانم دکتر سهندی، حالا که تخصصتو گرفتی، به میمنت قدمای همین دردونه ات، بیا و مدیریت بیمارستانو قبول کن که بازنشستگی برازنده منِ پیرزنه الان. 🔹خود را دید: به فرزندش نگاه کرده و او را به خود چسبانده. صدای پژواک شده خود را در بیمارستان شنید: - اختیار دارین. مدیریت برازنده شماس. برای من افتخار مادری کودک دلبندم بسه. 📌کتاب به دست، چشم ها را برهم گذاشت تا در رویای خوشی که صدایش را می شنید، بیشتر غرق شود. پایان 🍀🌸🍀🌸 ✍️سلام و رحمت خاصه الهی بر شما همراهان رمان الحمدلله و المنه به لطف الهی، نگارش و بارگذاری رمان، پایان یافت. 🙏ضمن تشکر از همراهی تان در طول نوشتن رمان، امیدوارم لحظات شیرین و معنوی ای را سپری کرده باشید. 📌 نقطه نظرات خود را در خصوص این رمان، به آیدی @yazahra10 ارسال کنید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✍گاهی، ایستادن و نگاه کردن و لبخند 😊و خیرپیش گفتن کاری است که باید کرد🌹.. کسی اگر می خواهد برود، در رودروایسی مانده یا .. راحت بتواند برود. با سلام و صلوات و دلیل که دیگر انگار قرار نیست به روز رسانی شود این کانال.. پر خیر و برکت باشید الهی. همه آنها که رفتند هم آن ها که مانده اند بلطف شان. هم آنانی که روزی گذارشان به اینجا می افتد 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
جاتون خالی پادکست درست میکنم😍😍🎧 یعنی صداشو تنظیم کرده ام دیشب الحمدلله... باید ببرمش برای فتوکلیپ.. فتوکلیپ بهتر دوست دارین درسته؟ الان اطرافم کاملا ساکته اما همش صدای: علی بود و علی بود و علی بود .. تو گوشمه☺️❤️.. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌼 الوعده وفا 🍀از همان ابتدا، فقط او بود که به دعوت راستین شما پاسخ مثبت داد. همان زمان که فرمودید: "من براى شما خیر دنیا و آخرت را آورده ام و خدایم به من فرموده است شما را به آن بخوانم. کدامیک از شما مرا در این کار یارى مى کند.؟"1 جز او، هیچکس از جایش برنخاست. هیچکس. بماند از زمزمه هایی که به تمسخر، شنیده می شد. اما او، محکم و راست قامت ایستاد و اعلام آمادگی کرد. 🌸تمام قلبتان از مهر او انباشته بود. او را به نشستن دعوت کرده و کلامتان را تکرار کردید: کدامیک از شما مرا در این کار یاری می کند؟ و او بود که برخاست. محکم تر و با صلابت تر از قبل. حتما نشاط با او بودن، از قلبتان بر چهره آمد و لبخند زدید. بار دوم هم او را به نشستن دعوت کردید. همین داستان، سومین بار هم تکرار شد. 🌼آن روز، اولین روز بود و حالا، همه مسلمانان که جمعیتی بسیارند را در بیابانی با آفتابی سوزان، فراخواندید. روی کپه ای از جهاز شتران، رفتید و دست او را بالا بردید و همان وعده ای که اول روز، گفته بودید را جلوی همگان فرمودید: من کنت مولاه فهذا علی مولاه2 پی نوشت: 1. حدیث یوم الدار. 2. خطبه غدیر. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte علیه السلام علیه السلام
204.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جاتون خالی در حال کلیپ ساختن 😍😍 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte علیه السلام علیه السلام
🌸ای جانم به تو که هر بار کنارت می آیم، آنقدر پر انرژی و با صفا هستی که تا هفته‌ها وقتی به یادت می افتم، وجودم سرشار می‌شود. 🍀می دانی عزیز دلم.. خیلی دوست دارم مدام کنارت باشم. حرکاتت را ببینم. حرف‌هایت را بشنوم. فکرهایت را بلند بگویی تا یاد بگیرم و یاد بگیرم و یاد بگیرم. وجودت برایم چون عطری است که مرا خوشبو می کند. 🌺آن روز که فرزندت را عزیزم صدا زدی و به صورتش دقیق و با توجه نگاه کردی تا حرفش را تمام کند و با لبخند، تحسینش کردی، یاد گرفتم فرزندم را خوب صدا زنم. بگویم عزیزم. جانم. عشقم. و چه عجیب شد وقتی این را گفتم. نگاهم کرد. مبهوت. لبخند زد. و من تکرار کردم جانم. آنوقت زبانش به حرکت افتاد و چه دل نشین و مهربان، حرفش را زد. به صورتش با توجه نگاه کردم تا حرفش تمام شود. سر ذوق آمد از این همه توجه. با لبخند، تحسینش کردم و پاسخش را دادم. انگار کل عالم را به او داده باشم، پرانرژی شد و رفت. شاد و سرحال. 🌸و این همه را از تو یادگرفتم؛ رفیقِ مومنم. ممنونم ازت. روزی هایم از کنار تو بودن، افزون باد. 🌺رسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَثَلُ المؤمنِ كمَثَلِ العَطّارِ ؛ إن جالَستَهُ نَفَعَكَ ، وإن ماشَيتَهُ نَفَعَكَ ، وإن شارَكتَهُ نَفَعَكَ . 🍀پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : مؤمن مانند عطرفروش است كه اگر با او بنشينى، به تو سود مى رساند، اگر با او راه بروى، به تو سود مى رساند و اگر با او شريك شوى، به تو سود مى رساند. 📚كنز العمّال : ج 1 ص 147 ح 726 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔻ای بابا چقدر شعار می دی.. خدا می رسونه. خدا می رسونه. 🔸بریده بود. از شنیدن حرفهای رسول خسته شده بود. هر بار چیزی می گفت همین را می شنید. دلش روزی را می خواست که نشان دهد خدا نمی رساند. برگه را دستش گرفت و روی میز رسول گذاشت: - بفرما جانم.. بیست میلیون.. داری بده. نداری، خونه رو تحویل بده. رسول به برگه و حساب کتاب های شریکش نگاه کرد. نداشت اما لبخند زد و گفت: نگران نباشین. خدا می رسونه. 🔻از کوره در رفت و فریاد زد: ای بابا. چقدر شعار می دی. خدا می رسونه خدا می رسونه. داری بده. نداری خونه رو سر هفته دیگه باید تحویل بدی. رسول آرام و مطمئن گفت: نگران نباشین. چشم. من مخلص شما هستم. 🔹از اتاق بیرون رفت و منتظر بود شنبه هفته دیگر بشود. یک هفته انتظار کشید. هر روز، صبح زود، رسول سرکار می آمد. غیر از وقت نماز و تعقیبات، به کارها رسیدگی می کرد و دم غروب، به خانه می رفت. نه تلفنی تا پول از کسی قرض کند نه حتی نگرانی از کم بودن حساب بانکی اش. پنجشنبه، نشده بود که رسول با چکی به اتاقش وارد شد. چک را تقدیم کرد. از جا بلند شد. چک را گرفت و مبهوت عدد 25 میلیون روی چک شد. امضایش را نگاه کرد. تاریخ را. برای همان روز بود. نمی دانست چه بگوید. از حال و روز رسول خبر داشت. پرسید: پاس می شه دیگه؟ 🍀رسول گفت: بله ان شاالله. با اجازه تون. خواست برود که همکارش گفت: چطوری؟ رسول همان لبخند همیشگی روی صورتش نشست و گفت: خدا می رسونه. 🌸بیرون رفتن رسول را دید و روی صندلی وا رفت. واقعا انگار خدا می رسونه. به شماره تلفن پشت چک زنگ زد. صاحب چک بود. جریان چک را پرسید و شنید: قرضی بود که امروز توانستم ادا کنم. صدای رسول در گوشش پیچید: نگران نباشین. خدا می رسونه. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
عصبانی شدی.. نه واقعا الان عصبانی شده ای.. اصلا هیچی دیگه مهم نیست و عصبانی شده ای.. یک داااااااد بلند.. یک فریاد.. چهارتا کلمه ناجور.. ی لحظه کنترل تلویزیون وجودت رو ننداز زمین. ولش کن. دستت باشه فقط: 1️⃣شبکه رو عوض کن. به خودت بگو: الان من عصبانی‌ شدم... آرام باش.. آرام باش.. 2️⃣دوباره شبکه رو عوض کن. به خودت بگو: الان می تونم چهارتا جواب بدم. ولی نمی دم. آرام باش.. آرام باش.. ارزش نداره ها.. آرام باش.. 3️⃣برای بار سوم، شبکه رو عوض کن و به خودت بگو: دیدی.. یک دقیقه معطلش کردم. حالا می کنمش ده دقیقه 4️⃣برای بار چهارم، شبکه رو عوض کن و به خودت بگو: خب. آب و هوا چطوره؟ الان ساعت چنده؟ احوال کی رو بپرسم خوبه؟ خلاصه که حواس نفس مون رو از مسئله پرت می کنیم. آگاهانه.. عامدانه.. چون نمی خواهیم کنترلمون بیافته دست نفس و شیطان. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔲سرمایه گذاری 🔹کیسه های میوه را روی پیشخوان چید. حساب کرد. هفتار و چهار هزار تومان. کارت را داد. موجودی نداشت. خجالت کشید. چندتایی از هر میوه برداشت و سرجایشان چید. نگاه مجددی به قیمت ها کرد. چشمانش گرد شد. هویج به این گرونی! سه برابر! کیسه هویج را هم سرجایش برگرداند و حساب کرد. 49 هزار تومان شده بود. کارت را گرفت و از مغازه بیرون آمد. 🔸چند قدم جلوتر، جلوی دستگاه خودپرداز رسید و ده هزار تومانی که می‌توانست از حساب بردارد را برداشت. کارت را داخل جیب گذاشت و ده هزارتومانی را داخل مشتش. پلاستیک های سبک شده میوه را دست چپ گرفته و به سمت خانه حرکت کرد. از اینکه توانسته بود برای خانه خرید مختصری بکند خدا را شکر کرد. از جلوی مسجد رد شد. ده هزار تومان را داخل صندوق صدقات انداخت. خدا را شکر کرد و به خانه رفت. 🔹کیسه ها را دست خانمش داد. نشست و به دیوار تکیه داد. ذهنش مشغول بود اما قلبش آرام. ذهنش نهیب می زد که چرا خریدی. چرا باقی پول را صدقه دادی؟ چرا آینده نگر نیستی؟ اگر مریض بشوید چه؟ اگر زخمی بشوید چه؟ ▪️قلب و عقلش آرام بود. به نرمی پاسخ داد: شکر و انفاق مال رو زیاد می کنه بالام جان. تازه سرمایه گذاری کردم. پس تو چرا حالیت نیست؟ خدا روزی رسانه 🔲 پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :إنَّ بابَ الرِّزقِ مَفتوحٌ بِبابِ العَرشِ ، يُنَزِّلُ اللّه ُ عَلَى العِبادِ أرزاقَهُم عَلى قَدرِ نَفَقاتِهِم ؛ فَمَن قَلَّلَ قَلَّلَ لَهُ ، ومَن كَثَّرَ كَثَّرَ لَهُ . ▫️ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : همانا درِ روزى در آستانه عرش ، گشاده است . خداوند به قدر انفاق هاى بندگانش ، روزى را بر ايشان نازل مى گرداند . هر كه كم دهد ، به او اندك مى بخشد و هر كه فراوان دهد ، به او عطاى فراوان عطا مى كند . 📚كنز العمّال : 6 / 376 / 16128 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte