eitaa logo
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
129 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
944 ویدیو
39 فایل
بہ‌نآم‌اللھ مہدے...💚! {همه چی از ۲۶ خرداد ۱۴۰۱ شروع شد} ♡312+1=313♡شاید آقا منتظر توست..!💚 به مجمع دختران مهدوے خوش آمدید!🤝💚 کپے🤔؟آزاده‌رفیق،رگباری‌ممنوع🙂💜:) پیج روبیکا: https://rubika.ir/mahdavi313girls ◉اللّهم س‍‌ریـ؏ برس‍‌ان‍ ظـ‍‌هور م‍‌‍‌ـهدے◉
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست دارم راست دست ها درباره ما بیشتر بدانند☺️❤️ ✋ 《♥️@salammfarmande♥️》
شدشد،نشد میام... با بغض تو صدام با اشک تو چشام رو به کربلات میگم: خوش باشی آقا با زائرات:) 💔😭💔😭 《♥️@salammfarmande♥️》
دنیا بدون مهدی(عج)💚😭 💚 《♥️@salammfarmande♥️》
الان ۲۹ نفریم... برسیم به ۳۵؟😊 شما میتونید...♥️ ماشاءلله برگردم ببینم چه میکنید😁♥️ 《♥️@salammfarmande♥️》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت بیست و نهم9⃣2⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رما
💔🕊 قسمت سی اُم0⃣3⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸 امیدوارم لذت ببرید❤️ ‌‌╰━━━⊰•‌‌🍃⃟🕊‌•⊱━━━╯ دستمو زدم به کمرم و رو به کمیل گفتم:کمیللل؟مگه ما بچه ایم منو آوردی شهربازی؟😐 کمیل باشیطنت گفت:با ترن هوایی اوکیی؟😝 _نه کمیل..نه😬 کمیل:چرا..چرا😏 _نه.نه..اسکله خوبه..اسکله آرامش داره. کمیل: اسکله خیلی مزخرفه. _از ترن هوایی شما که بهتره😏 کمیل دستشو داخل جیب شلوارش کرد و خیلی یزیدی گفت:سقووط آزااد🤪 _نه داداش توروخدا...اصلا من اشتباه کردم اومدم باهات..ولم کنن😭 کمیل دستشو گذاشت جلو دهنمو باخنده گفت:خیر سرت زن مامور امنیت این کشوری..انقدر ترسو؟😂... بشین روی نیمکت برم دوتا بلیط سقوط آزاد بگیرم🤗 با خواهش و اصرار گفتم:کمیلللل😰 کمیل با عصبانیت ساختگی برگشت:عه؟کمیل و کیمیا؟..بشین سه سوته اومدم..جم نخوری؟😠 و دور شد. نفس سردی کشیدمو نشستم رو نیمکت.تودلم آشوب بود.نکنه اون بالا سکته کنم؟نکنه حالم بهم بخوره؟😱 اینجور فکرا تو سرم بود که یهو دوتا پسر نزدیکم شدن.یکیشون گفت:خانم میتونیم اینجا بشینیم؟ و به کنار من روی نیمکت اشاره کرد.اخم غلیظی کردمو خیلی جدی گفتم:نه خیر..بفرمایید سر کارتون. اون یکی باخنده گفت:اوه اوه!حاج خانم داغ کردن..چه لفظ قلمم حرف میزنی بابا😂 با اخم بلند شدم و رفتم سه چهار متری دور شدم احساس کردم دارن میان دنبالم😳.خیلی آروم طوری که نفهمن برگشتم.نفسم بند اومد.یا زهراااا!داشتن میومدن دنبالم😭💔 به قلم:خادم الزهرا ادامه دارد.... 《♥️@salammfarmande♥️》
💔🕊 قسمت سی و یکم1⃣3⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸 امیدوارم لذت ببرید❤️ ‌‌╰━━━⊰•‌‌🍃⃟🕊‌•⊱━━━╯ سرعتم رو بیشتر کردم. از شهربازی خارج شدم .اونام همین طور. سایه به سایه دنبالم میومدن. شروع کردم به دویدن. به خودم اومدم دیدم توی یک کوچه بن بست خلوتم😭. کاری از دستم برنمیومد جز اینکه زنگ بزنم به کمیل.همونطوری تند تند با ترس شماره کمیل رو گرفتم.شروع کردم به حرف زدن. _الو داداش؟ کمیل: کیمیا کجایی؟ نکنه ترسیدی در رفتی؟ با ترس گفتم:ک...ک...کمیل...دوتا پسر...دنبالم کر..کردن...الان تو کوچه..بن بستم..نمیدونم کجاس..توروخدا کمکم کن😭😱 کمیل:آروم باش...آروم...سعی کن بفهمی کجایی؟ دور و برم رو دیدم. یک پلاک کهنه زنگ زده اون بالا نوشته بود:کوچه هنرمندان سریع گفتم:هنرمندان..اسم کوچش هنرمندانه کمیل:الان میرسم. تا از سر کوچه دیدم شون گوشیمو قطع کردم. تا منو دیدن دویدن سمتم.رسیدن بهم. یکیشون گفت:خب چیکارش کنیم؟ اون یکی گفت:ارسلان چی گفته؟همون کار. پسره گفت:ولی اگه شوهرش بیاد سراغمون؟😰 با تعجب گفتم:علی؟😨 یکیشون نزدیکم شدو گفت: آره! پسر خاله عزیزت. حالا یا باهامون عین خانمای خوشگل و مهربون میای یا به هر شکلی که جواب بده ببریمت؟ به علی فکر میکردم و اشک میریختم..به علی...به کارش...به بلاهایی که این چندوقت سرمون اومده...داشتم میمردم😭 به قلم:خادم الزهرا ادامه دارد.... 《♥️@salammfarmande♥️》
دوپارت از رمان تقدیمتون شد😈💔👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه تو کف اروپان💒🇬🇧 ما تو کف شلمچه🥀🇮🇷 دیوانگی ما به کسی ربطی ندارد... 《♥️@salammfarmande♥️》