eitaa logo
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
129 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
944 ویدیو
39 فایل
بہ‌نآم‌اللھ مہدے...💚! {همه چی از ۲۶ خرداد ۱۴۰۱ شروع شد} ♡312+1=313♡شاید آقا منتظر توست..!💚 به مجمع دختران مهدوے خوش آمدید!🤝💚 کپے🤔؟آزاده‌رفیق،رگباری‌ممنوع🙂💜:) پیج روبیکا: https://rubika.ir/mahdavi313girls ◉اللّهم س‍‌ریـ؏ برس‍‌ان‍ ظـ‍‌هور م‍‌‍‌ـهدے◉
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌾 اینڪہ‌باچـادر درخیابان‌وڪوچہ‌و... قدم‌برمےداریـم خیلےزیباست!(:🌿 چون‌براۍبنــده‌ۍخـدا تیپ‌نمیزنیـم . . . مابـراۍ خـــدا♥️ تیپ‌مےزنیـم.😊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 《♥️@salammfarmande♥️》
میره‌مسجدانقدچادرشوجلومیڪشہ ڪہ‌چشاش‌دیده‌نمیشہ؛ بعدمیرسہ‌خونہ‌ .. بیست‌وچهارساعتہ توۍدایرڪت‌داره‌بانامحرم‌صحبت‌میڪنہ‌ وزیر‌پست‌پسراےمذهبۍ‌مینویسہ: ..↓ واےبرادرچشم‌حسوداڪور چقدرشبیہ‌‌شھداهستید...🙄❗️ قراره‌شهیدم‌بشہ‌خواهرمون:/🤐 《♥️@salammfarmande♥️》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیشنهاد میکنم برای این پارتی که میخوام واستون بزارم موقع خوندن یه لیوان آب قند بزارین کنار دستتون🙃😈 با تشکر نویسنده رمان😂
بسم رب شهدا💔🇮🇷
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت چهل و ششم6⃣4⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان
💔🕊 قسمت چهل و هفتم7⃣4⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸 امیدوارم لذت ببرید❤️ ‌‌╰━━━⊰•‌‌🍃⃟🕊‌•⊱━━━╯ اون یکی گفت:اینه فکر کنم🤨 و به من اشاره کرد. اون یکی گفت: آره خودشه. یا باهامون بیا یا داداشو شوهرتو دیگه نمیبینی! بغل دستش با استرس گفت: سینا نیومد هم نیومد! بعد صداشو آروم کرد و گفت: فقط می خوایم علی بترسه. نباید زیاد وقت رو تلف کنیم. تمومش کن بره.الانم میان مردا! صدای در اومد. هراسون به در نگاه کردن. یکیشون به طرفم شلیک کرد و سریع باهم از خونه خارج شدن. سوزشی رو از شکمم احساس کردم. دست زدم به شکمم!دستم خونی شد!محو تیره روشنی خون روی دستم شدم و اشکام ریخت.دستمو گرفتم به دیوار و آروم سر خوردم و افتادم رو زانو هام.مامان زد روی پاش:یا حسینننن😭💔 امیر علی با گریه و فریاد از خونه دویید بیرون. راوی امیرعلی= تا این صحنه رو دیدم ناخواسته پاهام کشیده شد بیرون. اشکام بی اختیار میریخت و فریاد میزدم:کمیلللل،علیییی،باباااا💔😭کیمیااااااا.کیمیا رو زدن بابا😭 کمیل و علی اومدن سمتم:چی شده؟ اشکامو پاک کردم ولی بازم اشکام اومد.با گریه گفتم:کیمیا تیر خورده.خونس!زدنش..آبجیمو زدنش نامردااا😭 علی زد تو سرش:بی شرفا به ناموس مردم چیکار دارین آخه؟😤یا مهدی خودت به دادم برس😭😰 و دویدن سمت خونه.منم دوییدم پشت سرشون. راوی کیمیا= مامان اومد سمتم.سعی داشت آرومم کنه. امیرعلی که رفت پنج دقیقه بعد علی و کمیل هم اومدن. علی نشست کنارم:خوبی؟...کیمیا یه چیزی بگو بفهمم خوبی؟ با صدای گرفته و آروم گفتم:خ..خو..خوبم یهو درد پیچید تو اعضای بدنم. صدای آخم بلند شد😣 علی:بمیرم من😔 چشمام تار شده بود و خیلی درد داشتم.از اون سری که خورده بود به بازوم هم بدتر بود دردش😓 علی فهمید دارم میپیچم به خودم.گفت:تحمل کن خانمم.الان آمبولانس میرسه. خیلی ضعیف گفتم:علی؟ علی:جانم؟چیشده؟ _علی کجایی؟چرا نمیبینمت؟حسِت میکنم ولی نمیبینمت😣 اشکاش ریخت روی صورتم و گفت:من اینجام.جایی نمیرم.همینجام عزیزم😭 آمبولانس اومد و منو صاف برد اتاق عمل.دیگه هیچی نفهمیدم. به قلم:خادم الزهرا ادامه دارد.... 《♥️@salammfarmande♥️》
پول سُرُمتون با من😈👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بچه ها😍 قولم یادم نرفته ها؟ ۱۰ عزیز دیگه تشریف بیارن عمل به قول داریما؟♥️🌺
16.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارسالی اعضا🌺 نسخه نجات قوم حضرت ادریس(ع) ببینید و برای ظهور فرج دعا کنید💚 《♥️@salammfarmande♥️》