eitaa logo
صالحه کشاورز معتمدی
6.2هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
8 فایل
کمکتون میکنم تا حال خانواده شما بهتر بشه دبیر خانواده استان البرز در جبهه فرهنگی و قرارگاه تحول ادمین : @Admiin114 ثبت نام دوره: @Sabte_name_doreh واحد مشاوره https://eitaa.com/joinchat/4035444855C167ad52bed
مشاهده در ایتا
دانلود
‼️‼️‼️‼️ عزیزانی که با سایت قبلی نتونستن تست بزنن و از تله های طرحواره های خودشون مطلع بشن میتونن از سایت زیر استفاده کنن : اگر برای هر طرحواره امتیاز شما بالای ۲۰ بود یعنی گرفتار اون تله شدید و اگر ۲ یا ۳ تله فعال داشتید حتما دوره رو شرکت کنید برای شروع روی لینک زیر بزنید https://pezeshkekhoob.com/blog/young-schema-test/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رنج های زندگی.m4a
4.94M
یه کم‌ توضیح درباره سوال طیبه از عمه فاطمه درباره رنج های زندگی صالحه کشاورز معتمدی @salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔊🔊🔊🔊🔊🔊🔊 یه خبرررررخوب😍😍 همه عزیزانی که قصد ورود به دوره آموزشی رهایی از تله های زندگی رو دارند از همین الان بیان درگاه پیام ادمین مون ثبت کنند 📝 شهریه با تخفیف ۳۸۰ هزار تومان تا ساعت ۲۴ پنج شنبه💯💯 اینم آیدی ادمین مون👇👇 @Admiin114
عزیزان میدونید که این دوره ۸۵۰ هزار تومن تعیین شهریه شده این تخفیف آخرین تلاش‌های صالحه س برای شمایی که دوستتون دارم میدونید دیگه این شهریه ها در راستای اهدافمون هزینه میشه 🤲 از این تخفیف استفاده کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚شب‌های پاییز با داستان حضرت دلبر ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
InShot_۲۰۲۲۱۱۰۸_۲۱۲۶۴۵۶۹۶_۰۸۱۱۲۰۲۲.m4a
9.05M
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 امیر بعد از ورشکستگی شرایط سختی را گذراند بیشتر بار بدهی ها را تنهایی به دوش میکشید تا ما سختی نبینیم من هم از ۷ صبح تا ۹ شب کار می‌کردم بیشتر ساعات روز هدا و مهدا اگه مدرسه نداشت را با خودم همراه می بردم ، هم موسسه و هم دفتر ، فقط دانشگاه‌هایی که تدریس داشتم بچه ها پیش مامان معصومه که حالا حسابی تنها شده بود می ماندند. این تلاش‌ها از من زن پولسازی ساخت ، از همه توانایی‌ها و تحصیلاتم استفاده میکردم برای کسب درآمد و کمک به امیر و زندگی و ادامه اهداف فرهنگی و آموزشی خودم . این وسط دلم به حافظ شدن محمد خوش بود تمام تلاش خودم را میکردم تا بچه ها این میزان کار کردن من و پدر را امری عادی بدانند و هیچ تنشی به خانه منتقل نشود ، امیر هم به خوبی همراهی می‌کرد ولی پیر شد ، در عرض دو سال به اندازه ده سال پیر شد در همه آن روزها طبق آموزش‌هایی که دیده بودم با پیامها و تماس‌ها با آغوش گرم و زبان شیرین ، با صرفه جویی و قناعت تلاش میکردم تا همسرم آرام باشد ، چرا که رضای امام زمانم در گرو آرامش و رضایت این مرد بود ، چون انگیزه داشتم کم نمی آوردم خسته نمی شدم محمد که ۱۵ ساله شد برایش جشن عبادت گرفتم با یک کیک کوچک و کلی کتاب جدید که لا به لای ورقهایشان پسر بچه مرا به مردی کامل تبدیل کنند. امیر از اینکه محمد ساعات زیادی را با مرتضی می‌گذراند ناراحت بود ، به وضوح حسادت می‌کرد و از من انرژی می‌گرفت . نزدیک نوروز ۹۲ بود طبق معمول محمد و مرتضی پی کارهای جهادی شب عید بودند و امیر کلافه _ چه معنی داره الان ۷ شبه و این بچه هنوز تو اون پایگاهه + حق با توئه عزیزم حال این پسر پر رو میگیرم اینجوری که حرف میزدم آرام می‌گرفت + ولی واقعا جای شکر داره ها ، ببین چه لقمه ای دادی به این پسر که برای کارهای جهادی خسته نمیشه ، هرچی داره از تو داره ، باید شکر کنیم به خاطر داشتنش ... نرم میشد بعد از حرفهای من _ طیبه جان من که نمیگم نره کار جهادی ، ولی خب از درسش نزنه ، فردا پس فردا کنکور کم نیاره + نگران نباش حالشو میگیرم ، برنامشو دقیق تر میریزم که از درسشم نمونه رفتم آشپزخانه و به محمد پیام دادم : + گل پسر طیبه همین الان یه پیام قشنگ بده به بابا و آرومش کن نگرانته _ چشم عشقم اینو بگم خوبه ؟ سلام پدر ببخشید دیر شد + نخیرم این چه پیامیه آخه اینو براش بفرست : سلام پدر سلام سلطان سلام ستون ببخشید این پسر ناخلف خودتونو باور کنید هر بسته ای که دست فقرا میرسونم یاد شما میوفتم که چقدر خیر هستید امشب زودتر میام یه کشتی با هم بزنیم باشه _ چشم مادر ... خدا شما رو برام نگهداره الان میفرستم براشون باید میانداری میکردم تا هیجانات مثبت محمد با مرتضی خالی شود و امیر هم آرام بگیرد اگر مرتضی نبود محمد این میزان تقوا و شور کار کردن برای خدا را نداشت امیر در عین همه خوب بودنهایش برنامه ای برای رشد شخصیتی و معنوی بچه ها نداشت ولی هیچ وقت اجازه ندادم بچه ها متوجه تفاوت‌های اعتقادی پدرشان شوند همیشه ویترین پدر یک پدر معتقد بود امیر برای ساختن این ویترین کمکم کرد آن شب هم بعد از نماز سجده شکر کردم خدایا شکرت درسته اوضاع مالی سخت شده ولی داشتن این ۳ تا بچه باهوش و باتقوا یه دنیا می ارزه خدایا کمکم کن تا حواسم به همه باشه ... با گسترش و نفوذ داعش در منطقه زندگی من و راحله هم تغییر کرد ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
تمام روزها و شب هایی که بدون شما گذشت ، قلبی رو ساخت که فقط با گرمی دستتون آروم میگیره ... برگرد حضرت خورشید قلبم ... امام زمان من ... مهدی جانم ... 🌘 @Salehe_keshavarz 🌒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂چہ مے شـــــود با آمدنٺــــــــــ این پاییـــــــز ࢪا بہــــــــــاࢪ کنــــــــــے🍃 آقــــــــــاے قلــــــــــ❤️ــــــــــبم ♥️ @Salehe_keshavarz ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبحتون عسل خوبین بریم یه پیام بخونیم پیام یکی از مخاطبین عزیزمون📝 سلام استاد خیلی دوستتون دارم چقدر خوبه هستید برای کانالتون شما همون عمه فاطمه ی طیبه ای❤️❤️❤️🌺🌺🌺 خدایاشکرت🤲❤️ تقلب پشت تقلب میرسونی حرفاتون همه آروم کننده و امیدوارکننده س داستانتون عالیه اما وقتی میخونم و هی جلو میریم حال منو میگیره با طیبه خودمو مقایسه میکنم حسادت نمیکنم اما تموم وجودم میشه غبطه دونه دونه نقص هام و اشتباهاتمو کم کاری هامو میبینم خیلی افسوس میخورم😔 چرا درست رفتار نکردم درست قدم برنداشتم چرا چرا چرا یکیش همین امشب تو داستان طیبه نذاشته بود بچه هاشونو به فاصله طبقاتی در معنویات خودشو همسرش پی ببرن اما من😔 طیبه فهمیده بود امیر در امر معنویات نمیتونه لیدر خوبی برا بچه هاش باشه و من😔 استاد الان جبران اون همه نادانی و نادانستگی خیلی سخته خیلی چرا خدا تو زندگی بعضیا امثال عمه فاطمه ای میزاره اما یه عده رو نه ؟؟ طیبه اگه سر بزنگاه عمه فاطمه سر راهش قرار نمیگرفت الان چه اوضاع تلخی گریبانشو میگرفت. یعنی همه دارن و نمیبینن؟؟؟ برا همه هست ؟؟ من که در زندگی شخصی خودم در زمان ساختن ها و نوپا بودن هر امری در زندگیم نبود به لطف خدا بعد سالیان طولانی نصیبم شد اما اصلاح اون همه خرابکاری ... ببخشید من هی مزاحم شما میشم داستانتون پر از نکته س پر از درس پر از تلنگر پر از تذکر پر از حواستو جمع کن پر از به پا جا نمونی پر از مسیر تو چک کن و ... حالمو گرفته داستانتون قشنگ برا من شده آیینه و ایرادامو دارم باهاش میبینم ازش راضی ام لحظه شماری میکنم بخونمش به لطف خدا با همسرم مشکلی ندارم اما خیلی کم کاری کردم و همه از ندانستن و عدم آگاهی اون ندانستنا با بزرگ شدن فرزندانم ظاهر شدن ... عمری باشه امروز براتون فایل صوتی میگیرم ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️‼️‼️ عزیزانم پیج منو تو روبیکا فالو کنید لایک و کامنت بگذارید لطفا تا بالا بیاد ⭕️حالا که اینستاگرام صالحه رو نمیخواد حداقل تو پلتفرم‌های ایرانی پرقدرت فعالیت کنیم لطفا تو روبیکا برای همه مخاطبین خودتون ارسال کنید 🙏 https://rubika.ir/salehe_keshavarz ✔️لینک پیج روبیکا صالحه کشاورز معتمدی 👆
نظر یکی از مخاطبین عزیز 🙏🙏🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عمه فاطمه و مرتضی داریم ؟.m4a
5.01M
⭕️عمه فاطمه و مرتضی داریم ؟ ⭕️چقدر حضور این افراد تو زندگیهامون مؤثره؟ ✔️پاسخ سوالات شما از داستان حضرت دلبر ⚜صالحه کشاورز معتمدی⚜ @salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚شب‌های پاییز با داستان حضرت دلبر ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
InShot_۲۰۲۲۱۱۰۹_۲۱۰۳۲۲۰۰۵_۰۹۱۱۲۰۲۲.m4a
11.89M
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 محمد در کنار مرتضی به شدت تحت تاثیر رسول پسر دوم راحله بود با اینکه ده سال فاصله سنی داشتند ولی وجود رسول برای محمد غنیمت بود سال ۹۳ زمزمه های سفرهای مرتضی و رسول به گوش رسید جمیله و راحله خیلی نگران بودند جمیله برای تخصصش تلاش می‌کرد و هربار درباره خواستگارانش با هم صحبت میکردیم برای مهدا تحلیل خواستگاران جمیله خیلی جذاب بود و من هم عامدانه برایش تحلیل میکردم تا دختری که در هیجانات نوجوانی هست مسیر برایش روشن شود و دنیا و جنس مخالف را بهتر بشناسد . به دعوت جمیله به دیدن راحله رفتم تازگی‌ها بیماری پارکینسون او شدت پیدا کرده و ارتعاشاتش بیشتر بود . _ طیبه جان چیکار کنم با آقا مرتضی و رسول ؟ این یه جنگه واقعیه دیگه اردوی جهادی و تفحص نیست که کوتاه بیام دل من هم آشوب بود ، نه صرفا برای مرتضی و رسول ، بلکه برای همه جوانهای کشورم ، مردم عراق و سوریه. + آروم باش راحله جان ، تو که بی تابی کنی دیگه از بچه ها انتظاری نیست ، بسپارشون به خدا ... آقا مهدی چی ؟ ایشون کاری نداره مهدی پسر بزرگ راحله بود... _ نه خدا رو شکر مهدی سرش به زندگی خودش و همسر و بچش گرمه ، کارمنده ولی این رسوله که با مرتضاس همش همون موقع که رفت دانشگاه امام حسین لباس پاسداری رو برای خودش کنار گذاشت هرچی آقا مرتضی ریخته این جمع کرده + چرا نمیگی هر چی پدر شهیدش ریخته؟ خون اون مرد بزرگ تو رگهاشه انتظار نداشته باش بیخیال بمونه دلتو بزرگ کن مهربون بسپارشون به خدا هر دفعه که مرتضی به سوریه و عراق می‌رفت بیقراریهای محمد شروع می‌شد... محمد کله شق شده بود _ منم باید برم سوریه در جوابش می گفتم : + نمیشه مامان جان تو که سپاهی نیستی داری حقوق میخونی مگه قرار نبود بری سراغ وکالت _ مشکلی نداره ، صحبتهامو کردم با همین مدرک هم میتونم ورود کنم سخته ولی شدنیه ... + محمد حرفشم نزن بابات قبول نمیکنه دق نده منو ... _ مادر من ... نمیتونم واقعا ... هر دفعه آقا سید میره سوریه قلبم پر میزنه ... شما نمیدونی چیا برامون تعریف میکنه ... امتحان سختی بود . من توانش را نداشتم . همیشه از خدا خواسته بودم که به من رحم کند من ظرفیت امتحان شدن با بچه هایم را ندارم از طرفی امیر هم هیچ جوره کنار نمی آمد . + محمدم یه راه دیگه واسه خدمت پیدا کن مادر من توان مطرح کردن با پدرتو ندارم . سرش را پایین انداخت . _ باشه ... خودم راهشو پیدا میکنم بعدها متوجه شدم همان سال کار ورود به سپاه را انجام داده و من و پدرش بی‌خبر از همه جا فکر می‌کردیم پسرمان حقوق می خواند. سال ۹۴ بود دو روز به سالگرد زلزله زده ها مانده بود ، امیر تماس گرفت و هماهنگ کرد تا فردا به روستا برویم . پدرش سال قبل به رحمت خدا رفته بود مادرش و معصومه خانم را برداشتیم و به روستا رفتیم ، هدا پیش مهدا ماند . مهدا کنکور داشت و حسابی با درس مشغول بود. محمد برای اردو رفته بود کرمان. عمه فاطمه و جمیله با آقا رسول و آقا مهدی و همسرش آمده بودند ، مرتضی طبق معمول نبود. مراسم انجام شد. بعد از مراسم روستا کاروانی از ماشین به سمت منجیل به راه افتاد تا بر سر مزار عزیزانمان حاضر شویم . به حرمت مادر امیر وقتی ایشان سوار ماشین ما بودند من عقب می‌نشستم . امیر در پیچ و خم‌های جاده زیبای روستا تند رانندگی می‌کرد تا زودتر سر مزار برسیم لوازم پذیرایی صندوق عقب ماشین ما بود و به عمو اکبر قول داده بود به موقع برساند. کل مسیر قربان صدقه مادرش می‌رفت گاهی هم از آینه مرا می دید و با چشم‌هایش محبت می‌کرد. یک موسیقی ترکی سوزناک در حال پخش بود که معصومه خانم آن را زمزمه می‌کرد. گوشی را برداشتم و به مهدا زنگ زدم انتهای صحبت بود که گفت _ مامان جان بزار رو آیفون لطفا با بابام کار دارم + امیر جان مهدا کارت داره گوشی را نزدیک صورت امیر گرفتم _ نازلی قیزیم... فداش بشم من ... _ بابا جان ... _ جانم بابایی ... _ بابایی اومدنی از اون کلوچه پزی لوشان برامون کلوچه فومنی بخر لطفا ... به مامان بگم باز یادش میره ... میخوام برای استادم ببرم ... یه کمی هم روغن زیتون براش بیارید _ چشم بابا جان ... ميگما مهدا ... انگار دست اندازی بود نمی دانم ماشین روی هوا رفت و گوشی از دستم افتاد سرم پایین بود و با معصومه خانم دنبال گوشی می‌گشتیم که ... دیگر چیزی خاطرم نیست فقط صدای یا حسین امیر و ناله های مادرش و صدای فریادهای مهدا و هدا پشت گوشی : _چی شده؟؟؟ مامان بابا چی شده ؟؟؟ ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
درسته که چشمام هیچ وقت ندیدنتان! اما هیچ وقت فراموشتان نمیکنن... 🌘 @Salehe_keshavarz 🌒