eitaa logo
صالحه کشاورز معتمدی
6.2هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
8 فایل
کمکتون میکنم تا حال خانواده شما بهتر بشه دبیر خانواده استان البرز در جبهه فرهنگی و قرارگاه تحول ادمین : @Admiin114 ثبت نام دوره: @Sabte_name_doreh واحد مشاوره https://eitaa.com/joinchat/4035444855C167ad52bed
مشاهده در ایتا
دانلود
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚شب‌های پاییز با داستان حضرت دلبر ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
InShot_۲۰۲۲۱۱۰۹_۲۱۰۳۲۲۰۰۵_۰۹۱۱۲۰۲۲.m4a
11.89M
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 محمد در کنار مرتضی به شدت تحت تاثیر رسول پسر دوم راحله بود با اینکه ده سال فاصله سنی داشتند ولی وجود رسول برای محمد غنیمت بود سال ۹۳ زمزمه های سفرهای مرتضی و رسول به گوش رسید جمیله و راحله خیلی نگران بودند جمیله برای تخصصش تلاش می‌کرد و هربار درباره خواستگارانش با هم صحبت میکردیم برای مهدا تحلیل خواستگاران جمیله خیلی جذاب بود و من هم عامدانه برایش تحلیل میکردم تا دختری که در هیجانات نوجوانی هست مسیر برایش روشن شود و دنیا و جنس مخالف را بهتر بشناسد . به دعوت جمیله به دیدن راحله رفتم تازگی‌ها بیماری پارکینسون او شدت پیدا کرده و ارتعاشاتش بیشتر بود . _ طیبه جان چیکار کنم با آقا مرتضی و رسول ؟ این یه جنگه واقعیه دیگه اردوی جهادی و تفحص نیست که کوتاه بیام دل من هم آشوب بود ، نه صرفا برای مرتضی و رسول ، بلکه برای همه جوانهای کشورم ، مردم عراق و سوریه. + آروم باش راحله جان ، تو که بی تابی کنی دیگه از بچه ها انتظاری نیست ، بسپارشون به خدا ... آقا مهدی چی ؟ ایشون کاری نداره مهدی پسر بزرگ راحله بود... _ نه خدا رو شکر مهدی سرش به زندگی خودش و همسر و بچش گرمه ، کارمنده ولی این رسوله که با مرتضاس همش همون موقع که رفت دانشگاه امام حسین لباس پاسداری رو برای خودش کنار گذاشت هرچی آقا مرتضی ریخته این جمع کرده + چرا نمیگی هر چی پدر شهیدش ریخته؟ خون اون مرد بزرگ تو رگهاشه انتظار نداشته باش بیخیال بمونه دلتو بزرگ کن مهربون بسپارشون به خدا هر دفعه که مرتضی به سوریه و عراق می‌رفت بیقراریهای محمد شروع می‌شد... محمد کله شق شده بود _ منم باید برم سوریه در جوابش می گفتم : + نمیشه مامان جان تو که سپاهی نیستی داری حقوق میخونی مگه قرار نبود بری سراغ وکالت _ مشکلی نداره ، صحبتهامو کردم با همین مدرک هم میتونم ورود کنم سخته ولی شدنیه ... + محمد حرفشم نزن بابات قبول نمیکنه دق نده منو ... _ مادر من ... نمیتونم واقعا ... هر دفعه آقا سید میره سوریه قلبم پر میزنه ... شما نمیدونی چیا برامون تعریف میکنه ... امتحان سختی بود . من توانش را نداشتم . همیشه از خدا خواسته بودم که به من رحم کند من ظرفیت امتحان شدن با بچه هایم را ندارم از طرفی امیر هم هیچ جوره کنار نمی آمد . + محمدم یه راه دیگه واسه خدمت پیدا کن مادر من توان مطرح کردن با پدرتو ندارم . سرش را پایین انداخت . _ باشه ... خودم راهشو پیدا میکنم بعدها متوجه شدم همان سال کار ورود به سپاه را انجام داده و من و پدرش بی‌خبر از همه جا فکر می‌کردیم پسرمان حقوق می خواند. سال ۹۴ بود دو روز به سالگرد زلزله زده ها مانده بود ، امیر تماس گرفت و هماهنگ کرد تا فردا به روستا برویم . پدرش سال قبل به رحمت خدا رفته بود مادرش و معصومه خانم را برداشتیم و به روستا رفتیم ، هدا پیش مهدا ماند . مهدا کنکور داشت و حسابی با درس مشغول بود. محمد برای اردو رفته بود کرمان. عمه فاطمه و جمیله با آقا رسول و آقا مهدی و همسرش آمده بودند ، مرتضی طبق معمول نبود. مراسم انجام شد. بعد از مراسم روستا کاروانی از ماشین به سمت منجیل به راه افتاد تا بر سر مزار عزیزانمان حاضر شویم . به حرمت مادر امیر وقتی ایشان سوار ماشین ما بودند من عقب می‌نشستم . امیر در پیچ و خم‌های جاده زیبای روستا تند رانندگی می‌کرد تا زودتر سر مزار برسیم لوازم پذیرایی صندوق عقب ماشین ما بود و به عمو اکبر قول داده بود به موقع برساند. کل مسیر قربان صدقه مادرش می‌رفت گاهی هم از آینه مرا می دید و با چشم‌هایش محبت می‌کرد. یک موسیقی ترکی سوزناک در حال پخش بود که معصومه خانم آن را زمزمه می‌کرد. گوشی را برداشتم و به مهدا زنگ زدم انتهای صحبت بود که گفت _ مامان جان بزار رو آیفون لطفا با بابام کار دارم + امیر جان مهدا کارت داره گوشی را نزدیک صورت امیر گرفتم _ نازلی قیزیم... فداش بشم من ... _ بابا جان ... _ جانم بابایی ... _ بابایی اومدنی از اون کلوچه پزی لوشان برامون کلوچه فومنی بخر لطفا ... به مامان بگم باز یادش میره ... میخوام برای استادم ببرم ... یه کمی هم روغن زیتون براش بیارید _ چشم بابا جان ... ميگما مهدا ... انگار دست اندازی بود نمی دانم ماشین روی هوا رفت و گوشی از دستم افتاد سرم پایین بود و با معصومه خانم دنبال گوشی می‌گشتیم که ... دیگر چیزی خاطرم نیست فقط صدای یا حسین امیر و ناله های مادرش و صدای فریادهای مهدا و هدا پشت گوشی : _چی شده؟؟؟ مامان بابا چی شده ؟؟؟ ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی