✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜ @salehe_keshavarz
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_ششم ۱
💍💞خوشبخت ترین زن عالم
...صیغه محرمیت چند شب بعد خوانده شد.
بدون هیچ مراسمی فقط پدربزرگها و مادربزرگم بودند و از طرف آنها فقط اعضاء خانواده خودشان ...
من با چادر و روسری سفید بدون هیچ آرایشی سوار ماشین پدرم شدم وقتی که وارد محضر شدیم مسعود رو دیدم که کت و شلوار مشکی براقی پوشیده بود با پیراهن سفید دامادی ، به چشمم #زیباترین و جذاب ترین مرد عالم می آمد .
آنقدر از داشتن مسعود خوشحال بودم که بی محلی مادر و خواهر و همسر برادرش به چشمم نمی آمد.
صیغه محرمیت که خوانده شد خواهر کوچک مسعود کر کشید و نقل پاشید و مسعود یک انگشتر #سنگین زیبا دستم کرد. از سنگینی انگشتر متعجب بودم . بعد از محضر خانواده ها به خانه خودشان رفتند .
من سوار ماشین مسعود شدم داخل ماشین چادرم رو عوض کردم آن شب اولین شام دو نفره رو با هم خوردیم در آن لحظات آیا زنی خوشبخت تر از من در عالم بود؟!!
حیف که نمی دانستم دنیا به این صورت نخواهد ماند.
پدرم مرد روشنفکری بود و برای باهم بودن من و مسعود ایرادی نمی گرفت .
تقریبا هر روز با مسعود بیرون بودیم و شب مرا به خانه می رساند و می رفت حتی دانشگاه هم خودش مرا می برد و می آورد.
در شرکت هم به همه خانمها نهار دادیم و من به اتاق مسعود نقل مکان کردم.
کارم جدی تر شد و هر دو احساس خوبی از این همکاری مؤثر داشتیم .
کشف شخصیت مسعود برایم جذاب بود خوش روتر از چیزی بود که فکر می کردم چنان رابطه خوبی با پدر و مادرم برقرار کرد که گاهی #حسادت می کردم اما من با گذشت یک ماه نتوانسته بودم با خانواده مسعود ارتباطی برقرار کنم .
یک شب به اصرار من بعد از شام رفتیم منزل آنها ، خانه ویلایی با صفایی داشتند وضع مالیشان از ما بهتر بود اما نه آنقدر زیاد که مرا اذیت کند.
مادرش باز تصنعی قربان صدقه ام میرفت و با تیپ اسپرت و موهای هفت رنگش در خانه پذیرایی می کرد. جوان تر از سنش به نظر می رسید یا شاید با آرایش و سبک لباس پوشیدنش اینطور به چشمم می آمد.
می گفت قرص اعصاب مصرف می کند و خیلی حوصله مهمان ندارد.
یکبار از مسعود پرسیدم : چرا منو به فامیلاتون نشون نمیدی؟
با حالتی متعجب گفت خب هنوز که دیر نشده به وقتش عزیزم...
-آخه نه خاله هات نه عموهات هیچ کس منو ندیده ...
+ بذار جشن نامزدی که گرفتیم همه رو می بینی و اونا هم عروس قشنگ ما رو می بینن ...
تازه فامیلای ما چندان تحفه هم نیستنا ...
یک روز جمعه ازش خواستم که مرا برای زیارت به امامزاده صالح (ع) ببرد .
جلوی در گفت که تا به حال اینجا #نیامده ، می خندید و می گفت : ما ازون خانواده هاش نیستیم .
بعد از زیارت در حیاط با صفای امامزاده روی سکوها نشستیم ، به مسعود گفتم :
_ خدا رو شکر می کنم که همسری به خوبی تو قسمتم کرد ...
+ از کجا می دونی من خوبم ؟
_ معلومه دیگه ...
ازت ممنونم تو این مدت خیلی به من خوش گذشته ...
چشمکی زد و گفت : به من بیشتر ...
_تو حرم دعا کردم که خدا کمکمون کنه و همیشه همینقدر خوب و خوشبخت بمونیم .
مسعود آرام تر از همیشه شده بود و فقط با سر تأیید می کرد ، نمی دانم در ذهنش چه می گذشت .
دو ماه تمام شد .
به خانواده ها اعلام کردیم که نظر ما برای ازدواج #قطعی است .
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
📤( انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال #صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است )
═══••••••○○✿
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜ @salehe_keshavarz
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_ششم ۲
💍💞خوشبخت ترین زن عالم
جلسه ای گذاشته شد و رسم و رسومات رو بالا پایین کردند ، بالاخره مادر مسعود برنده شد و قرار شد که جشن نامزدی منزل آنها برقرار شود .
چند روزی خریدمان طول کشید حلقه ، ساعت و لباس نامزدی با دامن پفی دنباله دار ، لباس #انتخاب من نبود به اصرار مادر و خواهرش اون رو خریدم .
از آرایشگاه وقت گرفتند و از صبح روز جشن با خانمهای طرف داماد به آرایشگاه رفتیم .
مادرم نیامد.
قبلش از مادرم اجازه گرفته بودند که صورتم را بند بیندازند .
ابروهای قهوه ای دخترانه ام را باریک کردند ، می گفتند ابروی باریک مد شده .
خودم را در آینه نمی شناختم با آن ابروهای باریک چقدر صورتم بی روح شده بود .
هر چه اصرار کردم که آرایشم #ملایم باشد اما با مدیریت مادر مسعود چنان آرایش غلیظی با موهایی که سر به فلک گذاشته بود درستم کرد که دیگر شیرین نبودم.
سر چادر کردنم کلی حرف شنیدم
آخرش نشستم سر جایم که یا با چادر می آیم یا خودتان #بدون من بروید .
مادرش از شدت عصبانیت نزدیک به انفجار بود.
چادرم رو سر کردم و کورمال کورمال تا دم در آرایشگاه رفتم .
دستم را در هوا می چرخاندم که مسعود دستم را گرفت .
+ عروس خانم تحویل بگیر ما رو ...
_ وای مسعود خسته شدم از صبح تا حالا زیر دست این آرایشگره پدرم در اومد ...
+ عوضش خوشگل شدی دیگه خانومم .
وارد کوچه که شدیم صدای آهنگی که از خانه پدر مسعود می آمد ماشین را می لرزاند .
کوچه چراغانی بود.
با کمک مسعود پیاده شدم و وارد خانه شدیم ، سر سفره عقد چادرم همچنان روی صورتم بود بعد از عقد آقایان به حیاط رفتند مسعود هم با آنها رفت و من چادرم رو در آوردم.
با دیدن مادرم کم مانده بود اشک شوقم سرازیر شود.
مادرم با #تحسین نگاهم می کرد.
آن شب می توانست بهترین شب زندگیم باشد اما ...
خواهر مسعود اعلام کرد : دوماد می خواد بیاد پیش عروسش به افتخار دوماد قشنگمون ...
همه ی خانمهای فامیل ما چادرهایشان را سر کردند اما همه ی خانمهای فامیل مسعود با همان #وضعیت در حال دست زدن و هل هله کردن بودند .
مسعود وارد شد با اینکه با همه سلام علیک کرده بود به اصرار فیلمبردار دوباره شروع به سلام علیک کرد .
و من برای اولین بار به عمق #فاصله ها پی بردم ...
انگار همه چیز جلوی چشمانم به صورت فیلم آهسته پخش می شد و من بهت زده فقط نگاه می کردم و هر لحظه دعا می کردم که از شدت شوک از هوش نروم ...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
📤( انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال #صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است )
═══••••••○○✿
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜ @salehe_keshavarz
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_بیست_و_هفتم
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
دلم برای دست هاش ،محبت هاش تنگ می شه دلم برای خنده هاش و اخم هاش و همه ی خاطراتش تنگ میشه،اما...
+اما باید خودت رو پیدا کنی...
شیرین باشی و خودت رو دوست داشته باشی مگه نه؟
با لبخند کمرنگی تایید کرد .
_هر روز برات یه آموزش ارسال می کنم،باید کلی سیاست زنانه یادت بدم.
+خانوم کشاورز سیاست های زنانه که دیگه به درد من نمی خوره...
_قرار شد شیرین رو دوست داشته باشی،شیرین باید اینجور سیاست ها رو بلد باشه.
بعد از رفتن شیرین با آقا مسعود تلفنی صحبت کردم ، و قرار گذاشتم ، بی تاب بود...
به صبر دعوتش کردم.
-به من اعتماد کنید آقا مسعود ، ما هر دو می خوایم به شیرین کمک کنیم اما با عجله کار درست نمیشه.
با مادر و مادرشوهر شیرین حرف زدم ، همه ی ماجرا را برایشان توضیح دادم ، مادر ها هم قول همکاری دادند.
هر روز یک کلیپ آموزشی از خودم برایش می فرستادم و او هر شب گزارش می داد.
با صدا و تصویر من اخت گرفته بود .
گاهی حسرت می خورد که کاش زودتر این آموزش ها را به دست آورده بود.
از پیشرفتش #راضی بودم هم حالش بهتر شده بود و هم کاملا برای اشتباهاتش راه حل پیدا کرده بود.
شبی که فردایش عقدکنان عاطفه بود شیرین تماس گرفت.
بهم ریخته بود و کمک می خواست تا آرام شود.
_شیرین جان فردا تنها نمون برات خوب نیست یه لباس خوشگل بپوش می خوام ببرمت مولودی.
با اکراه و تعارف پذیرفت.
فردا شیرین آمد ، مرتب شده بود با یک لباس برازنده ، از هفت قلم آرایش خبری #نبود و معصومیت صورتش بیشتر به چشم می خورد.
_چند دقیقه منتظر باش الان کیفمو میارم با هم میریم.
از اتاقی که شیرین در آنجا نشسته بود خارج شدم ، به آقا مسعود نگاهی انداختم و هر دو سری تکان دادیم
اقا مسعود وارد اتاق شد و در را بست.
چند دقیقه صدایی نشنیدم و بعد گریه های هر دو آرام آرام به گوشم رسید...
مسعود را توجیه کرده بودم که چه بگوید و چگونه از دل خانمش در بیاورد.
سپرده بودم موقع رفتن در را ببندند و بروند خانه که همه خانواده آنجا چشم انتظارشان بودند.
پشت فرمان ماشینم که نشستم از شوق اشک می ریختم و تا کرج با خدایم عاشقانه نجوا می کردم.
شیرین قوی شده بود و مسعود به اشتباهاتش پی برده بود.
هنوز زخم های زیادی بود که باید #ترمیم می شد و ساعت های زیادی که شیرین و مسعود باید آموزش می دیدند تا کاملا به زندگی مسلط می شدند.
باید با هم بیشتر حرف می زدیم اما ...
هرچه بود ...
این پروژه هم به #ساحل_آرام رسیده بود.
پشتیبانم پیام گذاشته بود که :
مشاوره ی اضطراری پیش اومده
و باز من بودم و جاده و راهی که میرفت تا خاطره ای دیگر بسازد .
تمام ...
#قسمت_بیست_و_ششم
#قسمت_بیست_و_پنجم
#قسمت_بیست_و_چهارم
#قسمت_بیست_و_سوم
#قسمت_بیست_و_دوم
#قسمت_بیست_و_یکم
#قسمت_بیستم
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_هجدهم
#قسمت_هفدهم
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_سیزدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دهم
#قسمت_نهم
#قسمت_هشتم
#قسمت_هفتم
#قسمت_ششم
#قسمت_پنجم
#قسمت_چهارم
#قسمت_سوم
#قسمت_دوم
#قسمت_اول
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
📤( انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال #صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است )
═══••••••○○✿
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_ششم
جنگ با همه تلخیها و زیباییهایش تمام شد عمه در این سالها تحصیلاتش را تکمیل کرد و گاهی در دانشگاه و گاه در حوزه تدریس میکرد .
پدرم بعد از جنگ یکی دو سالی پریشان بود بهسختی توانست ظاهرش را حفظ کند و خارج از مناطق جنگی بماند، با گروهی از اهالی روستا تعاونی راه انداخت، یک مرغداری و یک کارخانه کوچک روغن گیری اولین پروژه آنها بود.
پدرم مرد جهادی بود و کارها را با سرعت پیش میبرد ، گاهی ما هم برای کمک به روستا میرفتیم .
همگی سوار ماشین لندرور میشدیم ، صفایی داشت ...
و بین مسیر کلی خوش میگذشت...
دوستش داشتم ، نمیدانم از چه زمانی شروع شد اما از وقتیکه خودم را شناختم محبت مرتضی در وجودم حکشده بود .
در تمام این سالها او کنارم بود و با هم رشد میکردیم.
وقت سربازی رفتن مرتضی که رسید بهوضوح پریشان بودم صبح روزیکه میخواست اعزام شود گوشهی آشپزخانه داخل حیاط عصبی و بداخلاق کار میکردم معصومه خانم هم با حرفهای تکراری و تذکرات زیادش اعصابم را بههمریخته بود وقتی از آشپزخانه خارج شد سبد سبزیها را با تمام قدرت داخل سینک کوباندم سبزیها پخش شدند و عصبانیت من با یک بغض و اشک گرم ترکید...
با گریه سبزیها را جمع میکردم:
_ لعنتیها...
لعنتیها...
حضورش را کنارم حس کردم:
+ چه کار میکنی با خودت ؟ چته تو پس ؟
با عصبانیت نگاهش کردم:
_ هیچی نگو مرتضی عصبانیتم رو سرت خالی میکنما
همانطور که یک ترب قرمز را گاز میزد دستهاشو بالا گرفت :
+باشه باشه بابا تسلیم ما که داریم میریم طیبه خانم خلاصه خوبی هامون رو حلال کن بدی مدی که ندیدی...
از لحن حرفش خندیدم گرفت ، همیشه میتوانست مرا بخنداند .
نمیدانستم چه بگویم فقط نگاهش کردم دوست داشتم بگویم : دلم برایت تنگ میشود ، زود زود نامه بده ، اما روم نشد...
فقط نگاهش کردم و او هم همینطور چند ثانیهای که برایم قد یک عمر طول کشید ...
مرتضی به سربازی رفت و ما هم با درس و کارهای پدر مشغول بودیم و البته کتاب و کتاب و کتاب ، به مطالعه اعتیاد داشتم لذت کتاب خواندن و یاد گرفتن تنها چیزی بود که جای خالی مرتضی را برایم پر میکرد.
نوروز سال شصت و نه هنوز چند ماه از سربازی مرتضی مانده بود همه به روستا رفتیم.
من سال دوازدهم بودم و آماده کنکور میشدم از اینکه مرتضی چند روز اول تعطیلات نوروز پیش ما بود سر از پا نمیشناختم .
در شلوغی منزل پدربزرگ و مادربزرگ تمام حواسم بهراحتی مرتضی بود مثلاً اگر احساس میکردم تشنه شده سریع برایش آب میآوردم، سر سفره حواسم بود تا او غذا نمیگرفت لب به غذا نمیزدم و جالب اینکه او همه این ریزهکاریهای مرا تعقیب میکرد و هر وقت چشم در چشم میشدیم با لبخند قدردان بود.
آن نوروز برای اولینبار بعد از سالها امیر را دیدم برای تبریک نوروز آمده بودند موهایش را فوکول زده بود انگار مثل دخترها با بیگودی موهایش را لوله لوله کرده بودند ، با پیراهن و شلوار سفید که ده تا پیله داشت ...
با بچهها حسابی به مدل موهایش خندیدیم و با تذکر مرتضی خودمان را جمع کردیم .
امیر پسر یکی از اقوام بود که نسبت به بقیه اهالی روستا متمول تر بودند ، پدرش در میهمانی هم دائم در حال به رخ کشیدن دارایی خود بود.
موقع پذیرایی من هم ظرف آجیل را چرخاندم وقتی پذیرایی کردم با لبولوچه آویزان به آشپزخانه بازگشتم مرتضی جلوی در آشپزخانه مهربان گفت :
+چی شده باز
تن صدایم را آرام کردم و نزدیکش رفتم و گفتم :
_ این امیرخان هیز با چشماش داشت قورتم میداد هیچ خوشم نمیاد ازشون ...
مرتضی با خنده علامت سکوت را نشان داد و گفت :
+برو داخل آشپزخانه و تا نرفتن بیرون نیا خودم جمعش میکنم نگران نباش ...
رفتم داخل ، با بودن او که نگران نبودم...
زیر لب لبخند میزدم ...
مرتضی که باشد حال من روبهراه است...
آن روزها بهواقع بچه بودیم نمیدانستیم که چند ماه دیگر سرنوشت چه بازی پیچیدهای را با ما شروع خواهد کرد ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤
💌 انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال#صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است💌
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
═════᪥●♥️⃟ ᪥ ⃟●﷽♥️᪥════
هیچ کس به من نگفت که :
شما مهربان ترین فرد عالم هستید ؛
هزار بار مهربانتر از مادر ، قتل و کشتار از سیره و روش شما دور است.
مگر نه این است که قرار شده بر سیره و روش جد بزرگواراتان رسول مهر و رحمت عمل کنیم ، که در فتح مکه با اینکه قدرت داشت اما از همه گذشت ، از همان کسانی که او و یارانش را آزرده بودند.
مگر نه این است که شما خود را رحمت گسترده الهی معرفی کرده اید و در دعای ندبه ، همگی ما آن رأفت و مهربانی و دعای خیر را از شما طلب می کنیم.
اما ما نمیدانستیم که😔😔
شما پدری مهربان ؛
همدم و مونسی دلسوز و رفیقی خیرخواه هستید ؛
چقدر دیر فهمیدیم که ...
شما یار بی کسان ؛
طبیب دردمندان ، راهنمای گمشدگان و انیس غریبانی ؛
و ما چقدر دیر دانستیم که شما نمایانگر صفات خدایی ؛
و مهربانی تنها یکی از صفات اوست که در شما متبلور هست ؛
شنیده ایم که شما با غم ما غمناک و با شادی ما شاد می شوید ؛
و نسبت به ما از خودمان ، مهربان تر و دلسوزترید ؛
صلاح ما را بهتر از خودمان می دانید ؛
به سعادت و کمال ما از خودمان مشتاق ترید ؛
ای کاش!
این مهربانی شما را درک کنیم ...
#نگین_آفرینش
#قسمت_ششم
═════♥️᪥᪥
💫 @Salehe_keshavarz 💫
ا♥️●⃟ ᪥ ⃟●᪥᪥════
970301-Panahian-Ofogh-RamezanMaheOmidBarayeZohoor-06-128k.mp3
14.29M
🤲📿🤲📿
#رمضان۱۴۰۱
#ماه_امید_برای_ظهور
📌شرحی بر #دعای_افتتاح
نکات کلیدی فایل صوتی #قسمت_ششم ⬇️
📌اولیای الهی بهتر می دانند که ما با چه ذکری شفا پیدا می کنیم
📌ما با اذکار الهی متواضع می شویم؛تکبر ما ذایل می شود؛فروتن می شویم
📌کسی که متکبر باشد از سخن گفتن در رابطه با خدا لذت نمی برد
📌بندگان متواضع از سخن گفتن در رابطه با خدا لذت می بزند
📌اولیای الهی به زیبایی؛ از عظمت پروردگار در ادعیه یاد می کنند
📌در نماز با الفاظ و رفتار عظمت خداوند را نشان می دهیم
📌فلسفه نماز اینه که تکبر از قلب انسان خارج شود
📌با خواندن دعای افتتاح؛در مقابل گفتن عظمت خداوند؛ ما را به فروتنی می کشاند
📌با فروتنی می توانیم برای امام زمان دعا کنیم
📌امام صادق(ع):ولایت ما همان استمرار ولایت الله است
📌کسی که با نماز فروتن نشود،نمی تواند تمنای ظهور کند.
#روز_ششم
#رمضان۱۴۰۱
#سخنرانی_حاج_آقا_پناهیان
📚 @Salehe_keshavarz 📍🔍
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_ششم
📚شبهای پاییز با داستان حضرت دلبر
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
داستان حضرت دلبر ۶.mp3
4.71M
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_ششم
📚داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_ششم
جنگ با همه تلخیها و زیباییهایش تمام شد عمه در این سالها تحصیلاتش را تکمیل کرد و گاهی در دانشگاه و گاه در حوزه تدریس میکرد .
پدرم بعد از جنگ یکی دو سالی پریشان بود بهسختی توانست ظاهرش را حفظ کند و خارج از مناطق جنگی بماند، با گروهی از اهالی روستا تعاونی راه انداخت، یک مرغداری و یک کارخانه کوچک روغن گیری اولین پروژه آنها بود.
پدرم مرد جهادی بود و کارها را با سرعت پیش میبرد ، گاهی ما هم برای کمک به روستا میرفتیم .
همگی سوار ماشین جیپ میشدیم ، صفایی داشت ...
و بین مسیر کلی خوش میگذشت...
دوستش داشتم ، نمیدانم از چه زمانی شروع شد اما از وقتیکه خودم را شناختم محبت مرتضی در وجودم حکشده بود .
در تمام این سالها او کنارم بود و با هم رشد میکردیم.
وقت سربازی رفتن مرتضی که رسید بهوضوح پریشان بودم صبح روزیکه میخواست اعزام شود گوشهی آشپزخانه داخل حیاط عصبی و بداخلاق کار میکردم معصومه خانم هم با حرفهای تکراری و تذکرات زیادش اعصابم را بههمریخته بود وقتی از آشپزخانه خارج شد سبد سبزیها را با تمام قدرت داخل سینک کوباندم سبزیها پخش شدند و عصبانیت من با یک بغض و اشک گرم ترکید...
با گریه سبزیها را جمع میکردم:
_ لعنتیها...
لعنتیها...
حضورش را کنارم حس کردم:
+ چه کار میکنی با خودت ؟ چته تو پس ؟
با عصبانیت نگاهش کردم:
_ هیچی نگو مرتضی عصبانیتم رو سرت خالی میکنما
همانطور که یک ترب قرمز را گاز میزد دستهاشو بالا گرفت :
+باشه باشه بابا تسلیم ما که داریم میریم طیبه خانم خلاصه خوبی هامون رو حلال کن بدی مدی که ندیدی...
از لحن حرفش خندیدم گرفت ، همیشه میتوانست مرا بخنداند .
نمیدانستم چه بگویم فقط نگاهش کردم دوست داشتم بگویم :
_ دلم برایت تنگ میشود ، زود زود نامه بده ، اما روم نشد...
فقط نگاهش کردم و او هم همینطور چند ثانیهای که برایم قد یک عمر طول کشید ...
مرتضی به سربازی رفت و ما هم با درس و کارهای پدر مشغول بودیم و البته کتاب و کتاب و کتاب ، به مطالعه اعتیاد داشتم لذت کتاب خواندن و یاد گرفتن تنها چیزی بود که جای خالی مرتضی را برایم پر میکرد.
نوروز سال شصت و نه هنوز چند ماه از سربازی مرتضی مانده بود همه به روستا رفتیم.
من سال دوازدهم بودم و آماده کنکور میشدم از اینکه مرتضی چند روز اول تعطیلات نوروز پیش ما بود سر از پا نمیشناختم .
در شلوغی منزل پدربزرگ و مادربزرگ تمام حواسم بهراحتی مرتضی بود مثلاً اگر احساس میکردم تشنه شده سریع برایش آب میآوردم، سر سفره حواسم بود تا او غذا نمیگرفت لب به غذا نمیزدم و جالب اینکه او همه این ریزهکاریهای مرا تعقیب میکرد و هر وقت چشم در چشم میشدیم با لبخند قدردان بود.
آن نوروز برای اولینبار بعد از سالها امیر را دیدم برای تبریک نوروز آمده بودند موهایش را فوکول زده بود انگار مثل دخترها با بیگودی موهایش را لوله لوله کرده بودند ، با پیراهن و شلوار سفید که ده تا پیله داشت ...
با بچهها حسابی به مدل موهایش خندیدیم و با تذکر مرتضی خودمان را جمع کردیم .
امیر پسر یکی از اقوام بود که نسبت به بقیه اهالی روستا متمول تر بودند ، پدرش در میهمانی هم دائم در حال به رخ کشیدن دارایی خود بود.
موقع پذیرایی من هم ظرف آجیل را چرخاندم وقتی پذیرایی کردم با لبولوچه آویزان به آشپزخانه بازگشتم مرتضی جلوی در آشپزخانه مهربان گفت :
+چی شده باز
تن صدایم را آرام کردم و نزدیکش رفتم و گفتم :
_ این امیرخان هیز با چشماش داشت قورتم میداد هیچ خوشم نمیاد ازشون ...
مرتضی با خنده علامت سکوت را نشان داد و گفت :
+برو داخل آشپزخانه و تا نرفتن بیرون نیا خودم جمعش میکنم نگران نباش ...
رفتم داخل ، با بودن او که نگران نبودم...
زیر لب لبخند میزدم ...
مرتضی که باشد حال من روبهراه است...
آن روزها بهواقع بچه بودیم نمیدانستیم که چند ماه دیگر سرنوشت چه بازی پیچیدهای را با ما شروع خواهد کرد ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤
💌 انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال#صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است💌
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
═══📖
💙 @Salehe_keshavarz 💙
📕 ⃟❖═══════════
📚راهنمای داستان #حضرت_دلبر♥️👇
🔍 #خاطرات_یک_مشاور
🔖 #قسمت_اول
🔖 #قسمت_دوم
🔖 #قسمت_سوم
🔖 #قسمت_چهارم
🔖 #قسمت_پنجم
🔖 #قسمت_ششم
🔖 #قسمت_هفتم
🔖 #قسمت_هشتم
🔖 #قسمت_نهم
🔖 #قسمت_دهم
🔖 #قسمت_یازدهم
🔖 #قسمت_دوازدهم
🔖 #قسمت_سیزدهم
🔖 #قسمت_چهاردهم
🔖 #قسمت_پانزدهم
🔖 #قسمت_شانزدهم
🔖 #قسمت_هفدهم
🔖 #قسمت_هجدهم
🔖 #قسمت_نوزدهم
🔖 #قسمت_بیستم
🔖 #قسمت_بیست_و_یکم
🔖 #قسمت_بیست_و_دوم
🔖 #قسمت_بیست_و_سوم
🔖 #قسمت_بیست_و_چهارم
🔖 #قسمت_بیست_و_پنجم
🔖 #قسمت_بیست_و_ششم
🔖 #قسمت_بیست_و_هفتم
🔖 #قسمت_بیست_و_هشتم
🔖 #قسمت_بیست_و_نهم
🔖 #قسمت_سی_ام
🔖 #قسمت_سی_و_یکم
🔖 #قسمت_سی_و_دوم
🔖 #قسمت_سی_و_سوم
🔖 #قسمت_سی_و_چهارم
🔖 #قسمت_سی_و_پنجم
🔖 #قسمت_سی_و_ششم
🔖 #قسمت_سی_و_هفتم
🔖 #قسمت_سی_و_هشتم
🔖 #قسمت_سی_و_نهم
🔖 #قسمت_چهلم
🔖 #قسمت_چهل_و_اول
🔖 #قسمت_چهل_و_دوم
🔖 #قسمت_چهل_و_سوم
🔖 #قسمت_چهل_و_چهارم
🔖 #قسمت_چهل_و_پنجم
═══📘
❤️ @Salehe_keshavarz ❤️
📖 ⃟❖═══════════
✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
هدایت شده از صالحه کشاورز معتمدی
═══📖
💙 @Salehe_keshavarz 💙
📕 ⃟❖═══════════
📚راهنمای داستان #حضرت_دلبر♥️👇
🔍 #خاطرات_یک_مشاور
🔖 #قسمت_اول
🔖 #قسمت_دوم
🔖 #قسمت_سوم
🔖 #قسمت_چهارم
🔖 #قسمت_پنجم
🔖 #قسمت_ششم
🔖 #قسمت_هفتم
🔖 #قسمت_هشتم
🔖 #قسمت_نهم
🔖 #قسمت_دهم
🔖 #قسمت_یازدهم
🔖 #قسمت_دوازدهم
🔖 #قسمت_سیزدهم
🔖 #قسمت_چهاردهم
🔖 #قسمت_پانزدهم
🔖 #قسمت_شانزدهم
═══📘
❤️ @Salehe_keshavarz ❤️
📖 ⃟❖═══════════
✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
هدایت شده از صالحه کشاورز معتمدی
═══📖
💙 @Salehe_keshavarz 💙
📕 ⃟❖═══════════
📚راهنمای داستان #حضرت_دلبر♥️👇
🔍 #خاطرات_یک_مشاور
🔖 #قسمت_اول
🔖 #قسمت_دوم
🔖 #قسمت_سوم
🔖 #قسمت_چهارم
🔖 #قسمت_پنجم
🔖 #قسمت_ششم
🔖 #قسمت_هفتم
🔖 #قسمت_هشتم
🔖 #قسمت_نهم
🔖 #قسمت_دهم
🔖 #قسمت_یازدهم
🔖 #قسمت_دوازدهم
🔖 #قسمت_سیزدهم
🔖 #قسمت_چهاردهم
🔖 #قسمت_پانزدهم
🔖 #قسمت_شانزدهم
🔖 #قسمت_هفدهم
🔖 #قسمت_هجدهم
🔖 #قسمت_نوزدهم
🔖 #قسمت_بیستم
🔖 #قسمت_بیست_و_یکم
🔖 #قسمت_بیست_و_دوم
🔖 #قسمت_بیست_و_سوم
🔖 #قسمت_بیست_و_چهارم
🔖 #قسمت_بیست_و_پنجم
🔖 #قسمت_بیست_و_ششم
🔖 #قسمت_بیست_و_هفتم
🔖 #قسمت_بیست_و_هشتم
🔖 #قسمت_بیست_و_نهم
🔖 #قسمت_سی_ام
🔖 #قسمت_سی_و_یکم
🔖 #قسمت_سی_و_دوم
🔖 #قسمت_سی_و_سوم
🔖 #قسمت_سی_و_چهارم
═══📘
❤️ @Salehe_keshavarz ❤️
📖 ⃟❖═══════════
✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
هدایت شده از صالحه کشاورز معتمدی
═══📖
💙 @Salehe_keshavarz 💙
📕 ⃟❖═══════════
📚راهنمای داستان #حضرت_دلبر♥️👇
🔍 #خاطرات_یک_مشاور
🔖 #قسمت_اول
🔖 #قسمت_دوم
🔖 #قسمت_سوم
🔖 #قسمت_چهارم
🔖 #قسمت_پنجم
🔖 #قسمت_ششم
🔖 #قسمت_هفتم
🔖 #قسمت_هشتم
🔖 #قسمت_نهم
🔖 #قسمت_دهم
🔖 #قسمت_یازدهم
🔖 #قسمت_دوازدهم
🔖 #قسمت_سیزدهم
🔖 #قسمت_چهاردهم
🔖 #قسمت_پانزدهم
🔖 #قسمت_شانزدهم
🔖 #قسمت_هفدهم
🔖 #قسمت_هجدهم
🔖 #قسمت_نوزدهم
🔖 #قسمت_بیستم
🔖 #قسمت_بیست_و_یکم
🔖 #قسمت_بیست_و_دوم
🔖 #قسمت_بیست_و_سوم
🔖 #قسمت_بیست_و_چهارم
🔖 #قسمت_بیست_و_پنجم
🔖 #قسمت_بیست_و_ششم
🔖 #قسمت_بیست_و_هفتم
🔖 #قسمت_بیست_و_هشتم
🔖 #قسمت_بیست_و_نهم
🔖 #قسمت_سی_ام
🔖 #قسمت_سی_و_یکم
🔖 #قسمت_سی_و_دوم
🔖 #قسمت_سی_و_سوم
🔖 #قسمت_سی_و_چهارم
🔖 #قسمت_سی_و_پنجم
🔖 #قسمت_سی_و_ششم
🔖 #قسمت_سی_و_هفتم
🔖 #قسمت_سی_و_هشتم
🔖 #قسمت_سی_و_نهم
🔖 #قسمت_چهلم
🔖 #قسمت_چهل_و_اول
🔖 #قسمت_چهل_و_دوم
🔖 #قسمت_چهل_و_سوم
🔖 #قسمت_چهل_و_چهارم
🔖 #قسمت_چهل_و_پنجم
═══📘
❤️ @Salehe_keshavarz ❤️
📖 ⃟❖═══════════
✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
970301-Panahian-Ofogh-RamezanMaheOmidBarayeZohoor-06-128k.mp3
14.29M
🤲📿🤲📿
#رمضان۱۴۰۲
#ماه_امید_برای_ظهور
📌شرحی بر #دعای_افتتاح
نکات کلیدی فایل صوتی #قسمت_ششم ⬇️
📌اولیای الهی بهتر می دانند که ما با چه ذکری شفا پیدا می کنیم
📌ما با اذکار الهی متواضع می شویم؛تکبر ما ذایل می شود؛فروتن می شویم
📌کسی که متکبر باشد از سخن گفتن در رابطه با خدا لذت نمی برد
📌بندگان متواضع از سخن گفتن در رابطه با خدا لذت می بزند
📌اولیای الهی به زیبایی؛ از عظمت پروردگار در ادعیه یاد می کنند
📌در نماز با الفاظ و رفتار عظمت خداوند را نشان می دهیم
📌فلسفه نماز اینه که تکبر از قلب انسان خارج شود
📌با خواندن دعای افتتاح؛در مقابل گفتن عظمت خداوند؛ ما را به فروتنی می کشاند
📌با فروتنی می توانیم برای امام زمان دعا کنیم
📌امام صادق(ع):ولایت ما همان استمرار ولایت الله است
📌کسی که با نماز فروتن نشود،نمی تواند تمنای ظهور کند.
#روز_ششم
#رمضان۱۴۰۲
#سخنرانی_حاج_آقا_پناهیان
📚 @Salehe_keshavarz 📍🔍
هدایت شده از صالحه کشاورز معتمدی
═══📖
💙 @Salehe_keshavarz 💙
📕 ⃟❖═══════════
📚راهنمای داستان #حضرت_دلبر♥️👇
🔍 #خاطرات_یک_مشاور
🔖 #قسمت_اول
🔖 #قسمت_دوم
🔖 #قسمت_سوم
🔖 #قسمت_چهارم
🔖 #قسمت_پنجم
🔖 #قسمت_ششم
🔖 #قسمت_هفتم
🔖 #قسمت_هشتم
🔖 #قسمت_نهم
🔖 #قسمت_دهم
🔖 #قسمت_یازدهم
🔖 #قسمت_دوازدهم
🔖 #قسمت_سیزدهم
🔖 #قسمت_چهاردهم
🔖 #قسمت_پانزدهم
🔖 #قسمت_شانزدهم
🔖 #قسمت_هفدهم
🔖 #قسمت_هجدهم
🔖 #قسمت_نوزدهم
🔖 #قسمت_بیستم
🔖 #قسمت_بیست_و_یکم
🔖 #قسمت_بیست_و_دوم
🔖 #قسمت_بیست_و_سوم
🔖 #قسمت_بیست_و_چهارم
🔖 #قسمت_بیست_و_پنجم
🔖 #قسمت_بیست_و_ششم
🔖 #قسمت_بیست_و_هفتم
🔖 #قسمت_بیست_و_هشتم
🔖 #قسمت_بیست_و_نهم
🔖 #قسمت_سی_ام
🔖 #قسمت_سی_و_یکم
🔖 #قسمت_سی_و_دوم
🔖 #قسمت_سی_و_سوم
🔖 #قسمت_سی_و_چهارم
🔖 #قسمت_سی_و_پنجم
🔖 #قسمت_سی_و_ششم
🔖 #قسمت_سی_و_هفتم
🔖 #قسمت_سی_و_هشتم
🔖 #قسمت_سی_و_نهم
🔖 #قسمت_چهلم
🔖 #قسمت_چهل_و_اول
🔖 #قسمت_چهل_و_دوم
🔖 #قسمت_چهل_و_سوم
🔖 #قسمت_چهل_و_چهارم
🔖 #قسمت_چهل_و_پنجم
═══📘
❤️ @Salehe_keshavarz ❤️
📖 ⃟❖═══════════
✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
هدایت شده از صالحه کشاورز معتمدی
═══📖
💙 @Salehe_keshavarz 💙
📕 ⃟❖═══════════
📚راهنمای داستان #حضرت_دلبر♥️👇
🔍 #خاطرات_یک_مشاور
🔖 #قسمت_اول
🔖 #قسمت_دوم
🔖 #قسمت_سوم
🔖 #قسمت_چهارم
🔖 #قسمت_پنجم
🔖 #قسمت_ششم
🔖 #قسمت_هفتم
🔖 #قسمت_هشتم
🔖 #قسمت_نهم
🔖 #قسمت_دهم
🔖 #قسمت_یازدهم
🔖 #قسمت_دوازدهم
🔖 #قسمت_سیزدهم
🔖 #قسمت_چهاردهم
🔖 #قسمت_پانزدهم
🔖 #قسمت_شانزدهم
🔖 #قسمت_هفدهم
🔖 #قسمت_هجدهم
🔖 #قسمت_نوزدهم
🔖 #قسمت_بیستم
🔖 #قسمت_بیست_و_یکم
🔖 #قسمت_بیست_و_دوم
🔖 #قسمت_بیست_و_سوم
🔖 #قسمت_بیست_و_چهارم
🔖 #قسمت_بیست_و_پنجم
🔖 #قسمت_بیست_و_ششم
🔖 #قسمت_بیست_و_هفتم
🔖 #قسمت_بیست_و_هشتم
🔖 #قسمت_بیست_و_نهم
🔖 #قسمت_سی_ام
🔖 #قسمت_سی_و_یکم
🔖 #قسمت_سی_و_دوم
🔖 #قسمت_سی_و_سوم
🔖 #قسمت_سی_و_چهارم
🔖 #قسمت_سی_و_پنجم
🔖 #قسمت_سی_و_ششم
🔖 #قسمت_سی_و_هفتم
🔖 #قسمت_سی_و_هشتم
🔖 #قسمت_سی_و_نهم
🔖 #قسمت_چهلم
🔖 #قسمت_چهل_و_اول
🔖 #قسمت_چهل_و_دوم
🔖 #قسمت_چهل_و_سوم
🔖 #قسمت_چهل_و_چهارم
🔖 #قسمت_چهل_و_پنجم
═══📘
❤️ @Salehe_keshavarz ❤️
📖 ⃟❖═══════════
✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
970301-Panahian-Ofogh-RamezanMaheOmidBarayeZohoor-06-128k.mp3
14.29M
🤲📿🤲📿
#رمضان۱۴۰۲
#ماه_امید_برای_ظهور
📌شرحی بر #دعای_افتتاح
نکات کلیدی فایل صوتی #قسمت_ششم ⬇️
📌اولیای الهی بهتر می دانند که ما با چه ذکری شفا پیدا می کنیم
📌ما با اذکار الهی متواضع می شویم؛تکبر ما ذایل می شود؛فروتن می شویم
📌کسی که متکبر باشد از سخن گفتن در رابطه با خدا لذت نمی برد
📌بندگان متواضع از سخن گفتن در رابطه با خدا لذت می بزند
📌اولیای الهی به زیبایی؛ از عظمت پروردگار در ادعیه یاد می کنند
📌در نماز با الفاظ و رفتار عظمت خداوند را نشان می دهیم
📌فلسفه نماز اینه که تکبر از قلب انسان خارج شود
📌با خواندن دعای افتتاح؛در مقابل گفتن عظمت خداوند؛ ما را به فروتنی می کشاند
📌با فروتنی می توانیم برای امام زمان دعا کنیم
📌امام صادق(ع):ولایت ما همان استمرار ولایت الله است
📌کسی که با نماز فروتن نشود،نمی تواند تمنای ظهور کند.
#روز_ششم
#رمضان۱۴۰۲
#سخنرانی_حاج_آقا_پناهیان
24.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آفرینش_جهان
#قسمت_ششم
🌛ماه مبارک رمضان ۱۴۰۲🌜