✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜ @salehe_keshavarz
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_چهاردهم
میخواستم زندگیم را بسازم
ریحانه و مسعود رابطه ی بسیار خوبی باهم داشتند طوری که من گاهی به ریحانه #حسادت می کردم.
می دانستم مسعود جایی که ریحانه باشد تن به #بحث نمی دهد برای همین به دنبال ریحانه نرفتم و به مادرم سپردم که بچه شب همان جا بماند.
وقتی رسیدم خانه مرتب شده و آرام بود،لباسم را عوض کردم،شام سفارش دادم و منتظر آمدن مسعود نشستم.
مسعود شب هایی که دوره داشت دیر می آمد اما آنجا شام نمی خورد،می گفت با دوستان قرار گذاشتیم بریز و بپاش نداشته باشیم.
با این که عصبی و خسته بودم اما سر شام خودم را #سرحال نشان دادم و شوخی می کردم ، مسعود هم به شوخی های من می خندید .
سرحال بود...
هروقت از دوره می آمد سرحال بود...
بعد از شام ظرف ها را جمع کردم ، عادت داشت بعد از غذا سر میز بنشیند و چای بنوشد.
فرصت خوبی بود تا سر صحبت را باز کنم...
_امروز عاطفه برای حساب و کتاب آمده بود.
کنجکاو نگاهم کرد ...
+حساب کتاب چی؟
_برای رفتن باید کارهاش رو ردیف کنه...
اومده بود جلوتر #اطلاع بده ...
+تو چی گفتی؟
_هیچی خیالش رو راحت کردم که حساب و کتابش به موقع پرداخت میشه .
+خودم باید رسیدگی کنم ، فقط من می دونم باید با عاطفه چجور حساب بشه.
_بله خداییش خیلی برای شرکت زحمت کشیده...
مسعود به فکر فرو رفت و با فنجانش مشغول بازی شد.
_یه پیشنهادی برامون داشت...
+چه پیشنهادی؟
طوری این سوال را پرسید انگارچیزی نمی داند ، در حالی که من خبرداشتم مادر عاطفه به مسعود اطلاع داده است.
_پیشنهاد یک کار و بیزینس خوب،تو هلند و ایران ...
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
+تو چی گفتی؟
_هیچی گفتم ما قصد #ترک ایرانو نداریم.
مسعود نگاهم کرد ...
+نمی خوای بدونی پیشنهادش چیه بعد تصمیم بگیری؟
باید به خودم مسلط می بودم ...
با لبخند گفتم نه ما که کارمون خوبه شرکت هم سود خوبی می ده چه لزومی داره آواره ی غربت بشیم؟
مسعود #متفکرانه تکیه داد و با دستش چانه اش را می مالید ، بیشتر از قبل مطمئن شدم که قضیه جدی ست.
با خودم میگفتم :
خدایا من #طاقت همچین چیزی را ندارم ...
احساس #خطر زیادی در وجودم حس می کردم...
یک لحظه ریحانه به جلوی چشمانم آمد...
زندگیم چه می شود...؟؟؟
مسعود گفت :
+باید با عاطفه حرف بزنم،بعد نظرمو بهت میگم و مشورت می کنیم.
چشم هایم پر شده بود ...
به مسعود گفتم :
_مسعود جان تو روخدا حواست باشه به دردسر نیوفتیم ، تازه می خوایم یه نفس راحت بکشیما .
از حال من تعجب کرده بود ..
+حالا که چیزی نشده ، چشم مشورت می کنیم بعد تصمیم میگیریم ...
مسعود با عاطفه جلسه گذاشت و مشورت کرد،اما من از نتیجه ی آن جلسه مطلع نشدم ، روزهای پایان کار عاطفه بود .
من حس وصف نشدنی داشتم
فکر می کردم که همه چیز مثل قبل می شود.
نقشه می کشیدم که بعد از رفتن عاطفه همسر بهتری خواهم شد ...
حتما کارم را به #اتاق مسعود منتقل می کنم و ساعات بیشتری را با او خواهم گذراند ، بیشتر به او توجه می کنم و زندگیم را گرم خواهم کرد.
خلاصه در درونم غوغایی بود.
عاطفه روز به روز کلافه تر می شد ، از حال مسعود اما چیزی دستگیرم نمی شد.
مسعود همه ی حق و حقوق عاطفه را به علاوه ی سهم او از تاسیس را پرداخت کرد .
شبی که عاطفه پرواز داشت مسعود برای بدرقه نیامد ، من و ریحانه به همراه خانواده مسعود به فرودگاه رفتیم .
وقتی برای عاطفه دست تکان می دادم ، یک لحظه تصویرش جلوی چشمانم ثابت ماند.
چقدر این عاطفه با عاطفه ی سال های قبل #متفاوت بود ، الان یک زن متین و آرام با لباسی ساده که یک تار مویش هم بیرون نبود و با صورتی بدون آرایش برای من دست تکان می داد.
عاطفه رفت و بار سنگینی از دوشم برداشته شد.
پدر و مادر مسعود شکسته تر و لطیف تر شده بودند ، مادرش کل مسیر را آه و ناله می کرد که بیچاره خواهرم تنها ماند .
آن ها را به خانه رساندم و با ریحانه برگشتیم .
وقتی به خانه برگشتیم کل خانه بوی سیگار می داد...
رفتم اتاق ، مسعود به نظرم خواب آمد.
کمی کارهایم را انجام دادم و به تختم رفتم.
دلم میخواست آن شب تا صبح با مسعود بیدار بمانم و برایش از نقشه هایم بگویم .
همین که دراز کشیدم صدای خفه ی مسعود آمد که پرسید رفت؟...
_عه بیداری؟ آره رفت. کاش میومدی اینطوری بد شد .
چیزی نگفت و پشتش را به من کرد.
از طرز نفس کشیدنش متوجه شدم که حالش مناسب صحبت نیست .
هنوز کامل خوابم نبرده بود که متوجه شدم مسعود آرام از کنارم بلند شد و رفت.
نیم ساعتی گذشت و نیامد ، بی صدا بلند شدم و از در اتاق نگاهش کردم
سرش را در میان دو دستانش گرفته بود.
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
📤( انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال #صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است )
═══••••••○○✿
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜ @salehe_keshavarz
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_بیست_و_هفتم
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
دلم برای دست هاش ،محبت هاش تنگ می شه دلم برای خنده هاش و اخم هاش و همه ی خاطراتش تنگ میشه،اما...
+اما باید خودت رو پیدا کنی...
شیرین باشی و خودت رو دوست داشته باشی مگه نه؟
با لبخند کمرنگی تایید کرد .
_هر روز برات یه آموزش ارسال می کنم،باید کلی سیاست زنانه یادت بدم.
+خانوم کشاورز سیاست های زنانه که دیگه به درد من نمی خوره...
_قرار شد شیرین رو دوست داشته باشی،شیرین باید اینجور سیاست ها رو بلد باشه.
بعد از رفتن شیرین با آقا مسعود تلفنی صحبت کردم ، و قرار گذاشتم ، بی تاب بود...
به صبر دعوتش کردم.
-به من اعتماد کنید آقا مسعود ، ما هر دو می خوایم به شیرین کمک کنیم اما با عجله کار درست نمیشه.
با مادر و مادرشوهر شیرین حرف زدم ، همه ی ماجرا را برایشان توضیح دادم ، مادر ها هم قول همکاری دادند.
هر روز یک کلیپ آموزشی از خودم برایش می فرستادم و او هر شب گزارش می داد.
با صدا و تصویر من اخت گرفته بود .
گاهی حسرت می خورد که کاش زودتر این آموزش ها را به دست آورده بود.
از پیشرفتش #راضی بودم هم حالش بهتر شده بود و هم کاملا برای اشتباهاتش راه حل پیدا کرده بود.
شبی که فردایش عقدکنان عاطفه بود شیرین تماس گرفت.
بهم ریخته بود و کمک می خواست تا آرام شود.
_شیرین جان فردا تنها نمون برات خوب نیست یه لباس خوشگل بپوش می خوام ببرمت مولودی.
با اکراه و تعارف پذیرفت.
فردا شیرین آمد ، مرتب شده بود با یک لباس برازنده ، از هفت قلم آرایش خبری #نبود و معصومیت صورتش بیشتر به چشم می خورد.
_چند دقیقه منتظر باش الان کیفمو میارم با هم میریم.
از اتاقی که شیرین در آنجا نشسته بود خارج شدم ، به آقا مسعود نگاهی انداختم و هر دو سری تکان دادیم
اقا مسعود وارد اتاق شد و در را بست.
چند دقیقه صدایی نشنیدم و بعد گریه های هر دو آرام آرام به گوشم رسید...
مسعود را توجیه کرده بودم که چه بگوید و چگونه از دل خانمش در بیاورد.
سپرده بودم موقع رفتن در را ببندند و بروند خانه که همه خانواده آنجا چشم انتظارشان بودند.
پشت فرمان ماشینم که نشستم از شوق اشک می ریختم و تا کرج با خدایم عاشقانه نجوا می کردم.
شیرین قوی شده بود و مسعود به اشتباهاتش پی برده بود.
هنوز زخم های زیادی بود که باید #ترمیم می شد و ساعت های زیادی که شیرین و مسعود باید آموزش می دیدند تا کاملا به زندگی مسلط می شدند.
باید با هم بیشتر حرف می زدیم اما ...
هرچه بود ...
این پروژه هم به #ساحل_آرام رسیده بود.
پشتیبانم پیام گذاشته بود که :
مشاوره ی اضطراری پیش اومده
و باز من بودم و جاده و راهی که میرفت تا خاطره ای دیگر بسازد .
تمام ...
#قسمت_بیست_و_ششم
#قسمت_بیست_و_پنجم
#قسمت_بیست_و_چهارم
#قسمت_بیست_و_سوم
#قسمت_بیست_و_دوم
#قسمت_بیست_و_یکم
#قسمت_بیستم
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_هجدهم
#قسمت_هفدهم
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_سیزدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دهم
#قسمت_نهم
#قسمت_هشتم
#قسمت_هفتم
#قسمت_ششم
#قسمت_پنجم
#قسمت_چهارم
#قسمت_سوم
#قسمت_دوم
#قسمت_اول
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
📤( انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال #صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است )
═══••••••○○✿
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_چهاردهم
پدرم بههمین سادگی از بین ما پر کشید و رفت و خاطرهی آن شبی که من و مرتضی را به هم محرم کرد تا ابد در ذهن ما دونفر هک شد.
محرمیتی که عاقد و تنها شاهدش ، بابا و پشت و پناهم حالا آرام و بیصدا رفته بود.
نزدیک ظهر جسم بیجان پدرم را وارد حیاط کردند معصومه خانوم و عمه فاطمه ، عموها و بقیه فامیل شیون میکردند ، کسی نبود که داغش کمتر از دیگری باشد ، من اما به مانند مسخ شدهها توان گریه نداشتم انگار عصبانی بودم از بابایم.
همه را کنار زدم و خودم را روی پدرم انداختم پتویی رویش بود سریع پس زدم رسیدم به جسم کفن شدهی بابا ماتم برده بود صدای جیغ و فریاد مردم در گوشم میپیچید اما گویا دنیا ایستاده بود ، آرام صورت پدرم را از روی کفن نوازش کردم و بندهای سر کفن را کشیدم نمیتوانستم گرهها را باز کنم، یک نفر داد میزد:
_ نکن طیبه ...
بازنکن ...
دونفر دستهایم را گرفتند و کشیدند ...
جلویم نشست ...
مرتضی بود ...
از دوردستها صدایم میزد:
+ طیبه..
طیبه...
نگاهم کن ...
بده من خودم برات باز میکنم ...
دستهایم را گرفته بود از لابهلای آنها بند کفن بابا را باز کرد نگاهم به مرتضی بود از ته صدا با او حرف میزدم:
_ مرتضی !!
بابامه...
نمیدانم چطور صدایم را میشنید:
+ طیبه جان صورت دایی رو ببینین ... خداحافظی کن باهاش ...
کفن را باز کرد
خدایا!
بابای من بابای من با چشمهای سبز زیبایش آرام با لبخند خوابیده بود خم شدم و پیشانی سردش را بوسیدم دستهایم را زیر گردنش گرفتم و سرش را بالا آوردم نمیدانم چند دقیقه تنگ در آغوش گرفتمش.
میشنیدم که مرتضی دیگران را به آرامش دعوت میکرد :
+بگذارید خداحافظی کنه...
نفهمیدم کی و چطور مرا از بابا جدا کردند و با موج بردند .
آخرین لحظه تصویر مرتضی را داشتم که در حال بوسیدن بابا بود و دیگر هیچ...
تا روز سوم و مراسمات بعدی چیز خاصی به خاطر ندارم فقط زنهایی که به صورتم آب میپاشیدند و عمه فاطمه که گاهی در دهانم حلوا و خرما میگذاشت و روی لباسهایم گلاب میپاشید.
و چشمهای نگران مرتضی که همیشه دورتر از زنها میایستاد و نگاهم میکرد .
چهار روز بود چیزی نخورده بودم رگهایم برای سرم یاری نمیکرد عمه از غم من بلند بلند گریه میکرد و به بقیه میگفت :
+طیبه داره خودشو از بین میبره...
نمیتوانستم چیزی بخورم ...
وقتی دورم خلوت شد دیدم با یک بشقاب در دست آمد مرتضی آرام و بیصدا غذا در دهانم میگذاشت محبتهای خالصانه مرتضی حالم را بهتر میکرد چند قاشق غذا خوردم .
روز هفتم کمی بههوش بودم و میهمانها را میدیدم امیر و خانوادهاش هم آمدند آنها هم در زلزله عزیز از دست داده و همه سیاهپوش بودند.
درهمانحال هم از دیدن امیر مشمئز شدم .
بابایم را در روستا در قبرستان جدید به خاک سپرده بودند.
پدربزرگ و مادربزرگم به معنی واقعی همان روز مردند فقط جسمشان چند صباح دیگر روی زمین نفس کشید ، داغ عروس و چهار نوه و حالا داغ بابایم کم عذابی نبود.
بعد از مراسم هفتم خانه خلوت شده بود...
آن چند روز مرتضی را فقط از دور میدیدم از دیگران شنیدم که مرتضی فردا عازم است و باید به پادگان برود.
دلم برایش پَر میکشید ...
تنها کسی که با تمام سلول سلول وجودم می خواستمش...
تنها کسی که میتوانست مرا آرام کند ...
نیمههای شب از بیخوابی بلند شدم و به حیاط رفتم و در تاریکی حیاط روی پلهها نشستم زانوهایم را بغل کردم و سرم را روی زانو گرفتم.
_ خدایا چرا نمیمیرم ؟؟؟..
دستهایش را دورم پیچید در یک لحظه میان بازوهای گرمش بودم ، بهسختی و بیصدا در آغوشش اشک ریختم ، اشکهایم را پاک میکرد و سرم را میبوسید :
+آروم باش ...
آروم ...
_مرتضی نرو ...
به خدا جز تو کسی از پس من برنمیآید ...
+زود برمیگردم عشقم قول بده مراقب خودت باشی...
زود زود میام ...
فردای آن روز مرتضی رفت و چند روز بعد ما هم به کرج برگشتیم.
حدوداً یک ماه از فوت بابا گذشته بود که از نحوه مرگ قهرمانانه او مطلع شدم بابا در یک آواربرداری جانش را از دست داده بود تا جان یک مادر و بچه را نجات دهد.
هنوز مرتضی از سربازی برنگشته بود که سرنوشت من برای همیشه تغییر کرد ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤
💌 انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال#صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است💌
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
═══📖
💙 @Salehe_keshavarz 💙
📕 ⃟❖═══════════
📚راهنمای داستان #حضرت_دلبر♥️👇
🔍 #خاطرات_یک_مشاور
🔖 #قسمت_اول
🔖 #قسمت_دوم
🔖 #قسمت_سوم
🔖 #قسمت_چهارم
🔖 #قسمت_پنجم
🔖 #قسمت_ششم
🔖 #قسمت_هفتم
🔖 #قسمت_هشتم
🔖 #قسمت_نهم
🔖 #قسمت_دهم
🔖 #قسمت_یازدهم
🔖 #قسمت_دوازدهم
🔖 #قسمت_سیزدهم
🔖 #قسمت_چهاردهم
🔖 #قسمت_پانزدهم
🔖 #قسمت_شانزدهم
🔖 #قسمت_هفدهم
🔖 #قسمت_هجدهم
🔖 #قسمت_نوزدهم
🔖 #قسمت_بیستم
🔖 #قسمت_بیست_و_یکم
🔖 #قسمت_بیست_و_دوم
🔖 #قسمت_بیست_و_سوم
🔖 #قسمت_بیست_و_چهارم
🔖 #قسمت_بیست_و_پنجم
🔖 #قسمت_بیست_و_ششم
🔖 #قسمت_بیست_و_هفتم
🔖 #قسمت_بیست_و_هشتم
🔖 #قسمت_بیست_و_نهم
🔖 #قسمت_سی_ام
🔖 #قسمت_سی_و_یکم
🔖 #قسمت_سی_و_دوم
🔖 #قسمت_سی_و_سوم
🔖 #قسمت_سی_و_چهارم
🔖 #قسمت_سی_و_پنجم
🔖 #قسمت_سی_و_ششم
🔖 #قسمت_سی_و_هفتم
🔖 #قسمت_سی_و_هشتم
🔖 #قسمت_سی_و_نهم
🔖 #قسمت_چهلم
🔖 #قسمت_چهل_و_اول
🔖 #قسمت_چهل_و_دوم
🔖 #قسمت_چهل_و_سوم
🔖 #قسمت_چهل_و_چهارم
🔖 #قسمت_چهل_و_پنجم
═══📘
❤️ @Salehe_keshavarz ❤️
📖 ⃟❖═══════════
✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_چهاردهم
📚شبهای پاییز با داستان حضرت دلبر
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
داستان حضرت دلبر ۱۴.mp3
زمان:
حجم:
5.01M
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_چهاردهم
📚داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_چهاردهم
پدرم بههمین سادگی از بین ما پر کشید و رفت و خاطرهی آن شبی که من و مرتضی را به هم محرم کرد تا ابد در ذهن ما دونفر هک شد.
محرمیتی که عاقد و تنها شاهدش ، بابا و پشت و پناهم حالا آرام و بیصدا رفته بود.
نزدیک ظهر جسم بیجان پدرم را وارد حیاط کردند معصومه خانوم و عمه فاطمه ، عموها و بقیه فامیل شیون میکردند ، کسی نبود که داغش کمتر از دیگری باشد ، من اما به مانند مسخ شدهها توان گریه نداشتم انگار عصبانی بودم از بابایم.
همه را کنار زدم و خودم را روی پدرم انداختم پتویی رویش بود سریع پس زدم رسیدم به جسم کفن شدهی بابا ماتم برده بود صدای جیغ و فریاد مردم در گوشم میپیچید اما گویا دنیا ایستاده بود ، آرام صورت پدرم را از روی کفن نوازش کردم و بندهای سر کفن را کشیدم نمیتوانستم گرهها را باز کنم، یک نفر داد میزد:
_ نکن طیبه ...
بازنکن ...
دونفر دستهایم را گرفتند و کشیدند ...
جلویم نشست ...
مرتضی بود ...
از دوردستها صدایم میزد:
+ طیبه..
طیبه...
نگاهم کن ...
بده من خودم برات باز میکنم ...
دستهایم را گرفته بود از لابهلای آنها بند کفن بابا را باز کرد نگاهم به مرتضی بود از ته صدا با او حرف میزدم:
_ مرتضی !!
بابامه...
نمیدانم چطور صدایم را میشنید:
+ طیبه جان صورت دایی رو ببین ...
خداحافظی کن باهاش ...
کفن را باز کرد
خدایا!
بابای من بابای من با چشمهای سبز زیبایش آرام با لبخند خوابیده بود خم شدم و پیشانی سردش را بوسیدم دستهایم را زیر گردنش گرفتم و سرش را بالا آوردم نمیدانم چند دقیقه تنگ در آغوش گرفتمش.
میشنیدم که مرتضی دیگران را به آرامش دعوت میکرد :
+بگذارید خداحافظی کنه...
نفهمیدم کی و چطور مرا از بابا جدا کردند و با موج بردند .
آخرین لحظه تصویر مرتضی را داشتم که در حال بوسیدن بابا بود و دیگر هیچ...
تا روز سوم و مراسمات بعدی چیز خاصی به خاطر ندارم فقط زنهایی که به صورتم آب میپاشیدند و عمه فاطمه که گاهی در دهانم حلوا و خرما میگذاشت و روی لباسهایم گلاب میپاشید.
و چشمهای نگران مرتضی که همیشه دورتر از زنها میایستاد و نگاهم میکرد .
چهار روز بود چیزی نخورده بودم رگهایم برای سرم یاری نمیکرد عمه از غم من بلند بلند گریه میکرد و به بقیه میگفت :
+طیبه داره خودشو از بین میبره...
نمیتوانستم چیزی بخورم ...
وقتی دورم خلوت شد دیدم با یک بشقاب در دست آمد مرتضی آرام و بیصدا غذا در دهانم میگذاشت محبتهای خالصانه مرتضی حالم را بهتر میکرد چند قاشق غذا خوردم .
روز هفتم کمی بههوش بودم و میهمانها را میدیدم امیر و خانوادهاش هم آمدند آنها هم در زلزله عزیز از دست داده و همه سیاهپوش بودند.
درهمانحال هم از دیدن امیر مشمئز شدم .
بابایم را در روستا در قبرستان جدید به خاک سپرده بودند.
پدربزرگ و مادربزرگم به معنی واقعی همان روز مردند فقط جسمشان چند صباح دیگر روی زمین نفس کشید ، داغ عروس و چهار نوه و حالا داغ بابایم کم عذابی نبود.
بعد از مراسم هفتم خانه خلوت شده بود...
آن چند روز مرتضی را فقط از دور میدیدم از دیگران شنیدم که مرتضی فردا عازم است و باید به پادگان برود.
دلم برایش پَر میکشید ...
تنها کسی که با تمام سلول سلول وجودم می خواستمش...
تنها کسی که میتوانست مرا آرام کند ...
نیمههای شب از بیخوابی بلند شدم و به حیاط رفتم و در تاریکی حیاط روی پلهها نشستم زانوهایم را بغل کردم و سرم را روی زانو گرفتم.
_ خدایا چرا نمیمیرم ؟؟؟..
دستهایش را دورم پیچید در یک لحظه میان بازوهای گرمش بودم ، بهسختی و بیصدا در آغوشش اشک ریختم ، اشکهایم را پاک میکرد و سرم را میبوسید :
+آروم باش ...
آروم ...
_مرتضی نرو ...
به خدا جز تو کسی از پس من برنمیآید ...
+زود برمیگردم عشقم قول بده مراقب خودت باشی...
زود زود میام ...
فردای آن روز مرتضی رفت و چند روز بعد ما هم به کرج برگشتیم.
کمی بعد از فوت بابا بود که از نحوه مرگ قهرمانانه او مطلع شدم بابا در یک آواربرداری جانش را از دست داده بود تا جان یک مادر و بچه را نجات دهد.
هنوز مرتضی از سربازی برنگشته بود که سرنوشت من برای همیشه تغییر کرد ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤
💌 انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال#صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است💌
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
هدایت شده از صالحه کشاورز معتمدی
═══📖
💙 @Salehe_keshavarz 💙
📕 ⃟❖═══════════
📚راهنمای داستان #حضرت_دلبر♥️👇
🔍 #خاطرات_یک_مشاور
🔖 #قسمت_اول
🔖 #قسمت_دوم
🔖 #قسمت_سوم
🔖 #قسمت_چهارم
🔖 #قسمت_پنجم
🔖 #قسمت_ششم
🔖 #قسمت_هفتم
🔖 #قسمت_هشتم
🔖 #قسمت_نهم
🔖 #قسمت_دهم
🔖 #قسمت_یازدهم
🔖 #قسمت_دوازدهم
🔖 #قسمت_سیزدهم
🔖 #قسمت_چهاردهم
🔖 #قسمت_پانزدهم
🔖 #قسمت_شانزدهم
═══📘
❤️ @Salehe_keshavarz ❤️
📖 ⃟❖═══════════
✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
هدایت شده از صالحه کشاورز معتمدی
═══📖
💙 @Salehe_keshavarz 💙
📕 ⃟❖═══════════
📚راهنمای داستان #حضرت_دلبر♥️👇
🔍 #خاطرات_یک_مشاور
🔖 #قسمت_اول
🔖 #قسمت_دوم
🔖 #قسمت_سوم
🔖 #قسمت_چهارم
🔖 #قسمت_پنجم
🔖 #قسمت_ششم
🔖 #قسمت_هفتم
🔖 #قسمت_هشتم
🔖 #قسمت_نهم
🔖 #قسمت_دهم
🔖 #قسمت_یازدهم
🔖 #قسمت_دوازدهم
🔖 #قسمت_سیزدهم
🔖 #قسمت_چهاردهم
🔖 #قسمت_پانزدهم
🔖 #قسمت_شانزدهم
🔖 #قسمت_هفدهم
🔖 #قسمت_هجدهم
🔖 #قسمت_نوزدهم
🔖 #قسمت_بیستم
🔖 #قسمت_بیست_و_یکم
🔖 #قسمت_بیست_و_دوم
🔖 #قسمت_بیست_و_سوم
🔖 #قسمت_بیست_و_چهارم
🔖 #قسمت_بیست_و_پنجم
🔖 #قسمت_بیست_و_ششم
🔖 #قسمت_بیست_و_هفتم
🔖 #قسمت_بیست_و_هشتم
🔖 #قسمت_بیست_و_نهم
🔖 #قسمت_سی_ام
🔖 #قسمت_سی_و_یکم
🔖 #قسمت_سی_و_دوم
🔖 #قسمت_سی_و_سوم
🔖 #قسمت_سی_و_چهارم
═══📘
❤️ @Salehe_keshavarz ❤️
📖 ⃟❖═══════════
✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
هدایت شده از صالحه کشاورز معتمدی
═══📖
💙 @Salehe_keshavarz 💙
📕 ⃟❖═══════════
📚راهنمای داستان #حضرت_دلبر♥️👇
🔍 #خاطرات_یک_مشاور
🔖 #قسمت_اول
🔖 #قسمت_دوم
🔖 #قسمت_سوم
🔖 #قسمت_چهارم
🔖 #قسمت_پنجم
🔖 #قسمت_ششم
🔖 #قسمت_هفتم
🔖 #قسمت_هشتم
🔖 #قسمت_نهم
🔖 #قسمت_دهم
🔖 #قسمت_یازدهم
🔖 #قسمت_دوازدهم
🔖 #قسمت_سیزدهم
🔖 #قسمت_چهاردهم
🔖 #قسمت_پانزدهم
🔖 #قسمت_شانزدهم
🔖 #قسمت_هفدهم
🔖 #قسمت_هجدهم
🔖 #قسمت_نوزدهم
🔖 #قسمت_بیستم
🔖 #قسمت_بیست_و_یکم
🔖 #قسمت_بیست_و_دوم
🔖 #قسمت_بیست_و_سوم
🔖 #قسمت_بیست_و_چهارم
🔖 #قسمت_بیست_و_پنجم
🔖 #قسمت_بیست_و_ششم
🔖 #قسمت_بیست_و_هفتم
🔖 #قسمت_بیست_و_هشتم
🔖 #قسمت_بیست_و_نهم
🔖 #قسمت_سی_ام
🔖 #قسمت_سی_و_یکم
🔖 #قسمت_سی_و_دوم
🔖 #قسمت_سی_و_سوم
🔖 #قسمت_سی_و_چهارم
🔖 #قسمت_سی_و_پنجم
🔖 #قسمت_سی_و_ششم
🔖 #قسمت_سی_و_هفتم
🔖 #قسمت_سی_و_هشتم
🔖 #قسمت_سی_و_نهم
🔖 #قسمت_چهلم
🔖 #قسمت_چهل_و_اول
🔖 #قسمت_چهل_و_دوم
🔖 #قسمت_چهل_و_سوم
🔖 #قسمت_چهل_و_چهارم
🔖 #قسمت_چهل_و_پنجم
═══📘
❤️ @Salehe_keshavarz ❤️
📖 ⃟❖═══════════
✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
هدایت شده از صالحه کشاورز معتمدی
═══📖
💙 @Salehe_keshavarz 💙
📕 ⃟❖═══════════
📚راهنمای داستان #حضرت_دلبر♥️👇
🔍 #خاطرات_یک_مشاور
🔖 #قسمت_اول
🔖 #قسمت_دوم
🔖 #قسمت_سوم
🔖 #قسمت_چهارم
🔖 #قسمت_پنجم
🔖 #قسمت_ششم
🔖 #قسمت_هفتم
🔖 #قسمت_هشتم
🔖 #قسمت_نهم
🔖 #قسمت_دهم
🔖 #قسمت_یازدهم
🔖 #قسمت_دوازدهم
🔖 #قسمت_سیزدهم
🔖 #قسمت_چهاردهم
🔖 #قسمت_پانزدهم
🔖 #قسمت_شانزدهم
🔖 #قسمت_هفدهم
🔖 #قسمت_هجدهم
🔖 #قسمت_نوزدهم
🔖 #قسمت_بیستم
🔖 #قسمت_بیست_و_یکم
🔖 #قسمت_بیست_و_دوم
🔖 #قسمت_بیست_و_سوم
🔖 #قسمت_بیست_و_چهارم
🔖 #قسمت_بیست_و_پنجم
🔖 #قسمت_بیست_و_ششم
🔖 #قسمت_بیست_و_هفتم
🔖 #قسمت_بیست_و_هشتم
🔖 #قسمت_بیست_و_نهم
🔖 #قسمت_سی_ام
🔖 #قسمت_سی_و_یکم
🔖 #قسمت_سی_و_دوم
🔖 #قسمت_سی_و_سوم
🔖 #قسمت_سی_و_چهارم
🔖 #قسمت_سی_و_پنجم
🔖 #قسمت_سی_و_ششم
🔖 #قسمت_سی_و_هفتم
🔖 #قسمت_سی_و_هشتم
🔖 #قسمت_سی_و_نهم
🔖 #قسمت_چهلم
🔖 #قسمت_چهل_و_اول
🔖 #قسمت_چهل_و_دوم
🔖 #قسمت_چهل_و_سوم
🔖 #قسمت_چهل_و_چهارم
🔖 #قسمت_چهل_و_پنجم
═══📘
❤️ @Salehe_keshavarz ❤️
📖 ⃟❖═══════════
✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
هدایت شده از صالحه کشاورز معتمدی
═══📖
💙 @Salehe_keshavarz 💙
📕 ⃟❖═══════════
📚راهنمای داستان #حضرت_دلبر♥️👇
🔍 #خاطرات_یک_مشاور
🔖 #قسمت_اول
🔖 #قسمت_دوم
🔖 #قسمت_سوم
🔖 #قسمت_چهارم
🔖 #قسمت_پنجم
🔖 #قسمت_ششم
🔖 #قسمت_هفتم
🔖 #قسمت_هشتم
🔖 #قسمت_نهم
🔖 #قسمت_دهم
🔖 #قسمت_یازدهم
🔖 #قسمت_دوازدهم
🔖 #قسمت_سیزدهم
🔖 #قسمت_چهاردهم
🔖 #قسمت_پانزدهم
🔖 #قسمت_شانزدهم
🔖 #قسمت_هفدهم
🔖 #قسمت_هجدهم
🔖 #قسمت_نوزدهم
🔖 #قسمت_بیستم
🔖 #قسمت_بیست_و_یکم
🔖 #قسمت_بیست_و_دوم
🔖 #قسمت_بیست_و_سوم
🔖 #قسمت_بیست_و_چهارم
🔖 #قسمت_بیست_و_پنجم
🔖 #قسمت_بیست_و_ششم
🔖 #قسمت_بیست_و_هفتم
🔖 #قسمت_بیست_و_هشتم
🔖 #قسمت_بیست_و_نهم
🔖 #قسمت_سی_ام
🔖 #قسمت_سی_و_یکم
🔖 #قسمت_سی_و_دوم
🔖 #قسمت_سی_و_سوم
🔖 #قسمت_سی_و_چهارم
🔖 #قسمت_سی_و_پنجم
🔖 #قسمت_سی_و_ششم
🔖 #قسمت_سی_و_هفتم
🔖 #قسمت_سی_و_هشتم
🔖 #قسمت_سی_و_نهم
🔖 #قسمت_چهلم
🔖 #قسمت_چهل_و_اول
🔖 #قسمت_چهل_و_دوم
🔖 #قسمت_چهل_و_سوم
🔖 #قسمت_چهل_و_چهارم
🔖 #قسمت_چهل_و_پنجم
═══📘
❤️ @Salehe_keshavarz ❤️
📖 ⃟❖═══════════
✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی