eitaa logo
صالحه کشاورز معتمدی
6.9هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
13 فایل
کمکتون میکنم تا حال خانواده شما بهتر بشه طراح و مجری طرح سفیر و همیار خانواده ادمین : @Admiin114 ثبت نام دوره: @Sabte_name_doreh واحد مشاوره https://eitaa.com/joinchat/4035444855C167ad52bed
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ @salehe_keshavarz ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 دلم برای دست هاش ،محبت هاش تنگ می شه دلم برای خنده هاش و اخم هاش و همه ی خاطراتش تنگ میشه،اما... +اما باید خودت رو ‌پیدا کنی... شیرین باشی و خودت رو دوست داشته باشی مگه نه؟ با لبخند کمرنگی تایید کرد . _هر روز برات یه آموزش ارسال می کنم،باید کلی سیاست زنانه یادت بدم. +خانوم کشاورز سیاست های زنانه که دیگه به درد من نمی خوره... _قرار شد شیرین رو دوست داشته باشی،شیرین باید اینجور سیاست ها رو بلد باشه. بعد از رفتن شیرین با آقا مسعود تلفنی صحبت کردم ، و قرار گذاشتم ، بی تاب بود... به صبر دعوتش کردم. -به من اعتماد کنید آقا مسعود ، ما هر دو می خوایم به شیرین کمک کنیم اما با عجله کار درست نمیشه. با مادر و مادرشوهر شیرین حرف زدم ، همه ی ماجرا را برایشان توضیح دادم ، مادر ها هم قول همکاری دادند. هر روز یک کلیپ آموزشی از خودم برایش می فرستادم و او هر شب گزارش می داد. با صدا و تصویر من اخت گرفته بود . گاهی حسرت می خورد که کاش زودتر این آموزش ها را به دست آورده بود. از پیشرفتش بودم هم حالش بهتر شده بود و هم کاملا برای اشتباهاتش راه حل پیدا کرده بود. شبی که فردایش عقدکنان عاطفه بود شیرین تماس گرفت. بهم ریخته بود و کمک می خواست تا آرام شود. _شیرین جان فردا تنها نمون برات خوب نیست یه لباس‌ خوشگل بپوش می خوام ببرمت مولودی. با اکراه و تعارف پذیرفت. فردا شیرین آمد ، مرتب شده بود با یک لباس برازنده ، از هفت قلم آرایش ‌خبری و معصومیت صورتش بیشتر به چشم می خورد. _چند دقیقه منتظر باش الان کیفمو میارم با هم میریم. از اتاقی که شیرین در آنجا نشسته بود خارج شدم ، به آقا مسعود نگاهی انداختم و هر دو سری تکان دادیم اقا مسعود وارد اتاق شد و در را بست. چند دقیقه صدایی نشنیدم و بعد گریه های هر دو آرام آرام به گوشم رسید... مسعود را توجیه کرده بودم که چه بگوید و چگونه از دل خانمش در بیاورد. سپرده بودم موقع رفتن در را ببندند و بروند خانه که همه خانواده آنجا چشم انتظارشان بودند. پشت فرمان ماشینم که نشستم از شوق اشک می ریختم و تا کرج با خدایم عاشقانه نجوا می کردم. شیرین قوی شده بود و مسعود به اشتباهاتش پی برده بود. هنوز زخم های زیادی بود که باید می شد و ساعت های زیادی که شیرین و مسعود باید آموزش می دیدند تا کاملا به زندگی مسلط می شدند. باید با هم بیشتر حرف می زدیم اما ... هرچه بود ... این پروژه هم به رسیده بود. پشتیبانم پیام گذاشته بود که : مشاوره ی اضطراری پیش اومده و باز من بودم و جاده و راهی که میرفت تا خاطره ای دیگر بسازد . تمام ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤( انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است ) ═══••••••○○✿
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 تسلیم‌شده بودم... سخت بود برایم ... میان آن چرخش‌ها یک آن تصویر مرتضی از جلوی چشم‌هایم رد شد آنجا که نمازش را تمام کرد و برگشت و پیشانی‌ام را می‌بوسید ... سرم را محکم تکانی دادم ... در آغوش امیر می‌چرخیدم و لبخند می‌زدم... خدایا به من توان بده تا شرمنده‌ی تو نباشم ... آن شب میان آن چرخش‌ها و رقص با امیر ، یک آن تصویر مرتضی از جلوی چشم‌هایم رد شد آنجاکه نمازش را تمام کرده و برگشت پیشانی‌ام را بوسید... سرم را محکم تکان دادم ... در آغوش امیر می‌چرخیدم و لبخند می‌زدم.... خدایا به من توان بده تا شرمنده تو نشوم... آن شب شروع تغییرات من در مقابل امیر بود باید خودم را می‌ساختم در مقابل مردی که بنده خوبی برای خدا نبود اما برای من که همسرش بودم و خانواده‌ام کم نمی‌گذاشت. چندباری از بچه اسم برده بود ، امیر عاشق بچه ها بود، تا اینکه از همین حربه استفاده کردم و با سیاست و دلبری گفتم: + اگر بچه می‌خوای باید مشروب رو ترک کنی چند لحظه مثل بچه‌ها نگاهم کرد و بعد با مظلومیت گفت: _ قول... قول می‌دم... دوران ترک الکل برایش سخت بود اما با انگیزه آن را پیش برد. زمستان بود و تا از دانشگاه به خانه بیایم هوا تاریک می‌شد موقع رانندگی حس کردم سرم گیج می‌رود ، با هر زحمتی بود خود را به خانه رساندم امیر که آمد زیر لحاف کز کرده بودم . روی تخت نشست و از روی لحاف بغلم کرد: _ سلام چی شدی عشقم شبیه مریضایی چرا ؟! با صدای کم‌توان گفتم: + امیر ولم کن حالم خوب نیست با نگرانی لحاف را کنار زد _ پاشو ببینمت ... خاک بر سرم شد که ... چته تو ... از این‌ همه نگرانی خندم گرفت. + نه بابا هول نکن فقط نمی‌دونم چرا ضعف دارم. _ ترسیدم خب الان برات یه چیز شیرین می‌آرم از بس‌که هیچی نمی‌خوری این‌جوری شدی... رفت و با یک سری سینی خوراکی برگشت به‌زور به خوردم می‌داد. + واقعاً نمی‌تونم بخورم حالم خوب نیست چرا؟!!! دستم را گرفت : _یخ کردی... پاشو... پاشو بریم درمانگاه ... با دلهره به امیر خیره شدم : +فک کنم حامله ام ... چند لحظه سکوت کرد ... بعد انگار تازه فهمیده باشد تکرار کرد : _حامله!!!؟؟؟؟ + نمی‌دونم ولی فکر کنم حامله ام ... نمی‌دانم چرا اشک‌هایم می‌ریخت... حالم را نمی‌دانستم .... هنوز دانشجو بودم... هنوز زندگی‌ام گرم نشده بود... هنوز مرتضی... امیر با هیجان بلند شد ، سریع راه می‌رفت و حرف می‌زد : _طیبه به خدا اگه حامله باشی دوتا ... نه ... سه‌ تا سرویس طلا برات می‌خرم اصلا سرتا پاتو طلا می‌گیرم... دست‌هایش را به‌هم می‌مالید و از نقشه‌هایش می‌گفت و من مات و مبهوت و گیج از احساساتم بودم . حدسم درست بود بارداری‌ام آغاز شد. دو ماه اول بدویار بودم اما بعدش بهتر شدم در این مدت امیر مثل پروانه دورم می‌چرخید . به او اجازه می‌دادم تا تمام مهر خود را نثارم کند می‌دانستم که این احوال برای فرزندم خوب است. خبر بارداری‌ام پیچیده بود همه تبریک می‌گفتند. یک روز برای دیدن عمه به دانشگاه رفتم بعد از یکی دو ساعت گپ زدن و گوش دادن به نصایح شیرینش به سمت ماشین حرکت کردم وقتی به ماشین رسیدم هاج ‌و واج نگاهم به لاستیک ماشین بود و پنچری بی‌موقع آن ... دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم و در حال فکر کردن بودم که ... صدایش را شنیدم... _سلام صندوق عقب رو بزن ... نمی‌توانستم برگردم ضربان قلبم روی هزار رفت ... مرتضی بود... چادرم را مرتب کردم و برگشتم. + سلام... به صورتم نگاه نکرد ... _سلام صندوق رو بزن و برو تو آفتاب وایسا این‌جا سرده... سوئیچ را دادم و کنار ایستادم. مثل پدرم فرز و زرنگ لاستیک را عوض کرد موقع رفتن هم باز نگاهم نکرد سوئیچ را دراز کرد و گفت: _ به امیر خان بگو این زاپاس رو درست کنه وگرنه می‌مونی تو خیابونا ... کلمه "امیرخان" را با لحن خاصی گفت با خجالت گفتم : +باشه چشم... پشت فرمان نشستم و راه افتادم در آینه دیدم که ایستاده و رفتن مرا نگاه می‌کند ... تمام راه اشک ریختم و از امام‌زمان کمک خواستم بدون فکر رانندگی می‌کردم ، خودم را مقابل امامزاده طاهر (ع)دیدم... رفتم داخل و زیارت کردم ، از این لرزش دل به خدا پناه بردم دلم سبک شد ... هوا تاریک شده بود با عجله به خانه برگشتم ماشین امیر داخل پارکینگ تعجبم را برانگیخت در را باز کردم چراغ‌ها خاموش بود ، درون تاریکی تشخیصش دادم که روی مبل نشسته بود کلید برق را زدم ... چشم‌هایش را فشار داد ... دستش ... دستش شیشه‌ی الکل بود ... نمیدانم چرا ترسیدم ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 سلام دادم با حالت مستی گفت: _ کدوم قبرستونی بودی ... دل‌شوره گرفتم ... رفتم به سمت آشپزخانه + پیش عمه بودم بعدش رفتم زیارت ... با صدای بلند داد زد : _غلط کردی.. دروغ‌گو... از ترس وسط آشپزخانه ایستادم... تلوتلوخوران به سمتم آمد ... چشم‌هایش سرخ سرخ بود ... صورتش برافروخته... +امیر جان تو مستی ... ول‌کن بعداً صحبت می‌کنیم ... می‌خواستم از کنارش رد شوم که بازویم را گرفت و به گوشه آشپزخانه پرتم کرد. روی زمین افتاده بودم بالای سرم ظاهر شد با تمام قوا به صورتم سیلی زد: _ غلط کردی فاحشه... خودم دیدمت با اون مرتضای عوضی لاس می‌زدی بعدشم که سه ساعت معلوم نیست کدام گوری رفتید ... زیر مشت و لگدهایش حرفی برای گفتن نداشتم... فقط با همه توانم صدایش زدم ... یا امام‌زمان (عج) ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
═════᪥●♥️⃟ ᪥ ⃟●﷽♥️᪥════ هیچ کس به من نگفت که ... اگه بیای ظلمی باقی نمی‌مونه ؛ دختر بچه عراقی پدرش رو از دست نمیده ؛ شیرخواره های فلسطینی بی خانمان نمیشن ؛ سربازای آمریکایی با بی رحمی وارد خونه ها نمیشن ؛ و حرمت زن ها هم حفظ میشه ... حاکم فقط توئی ؛ تنها توئی که جانشین خدا روی زمینی ؛ و همه مطیع توأند ؛ و جهانیان ، حکومتی الهی و حاکمی چون شما رو می بینند ... به ما نگفتند که ... دوران ظهور دیگه کسی سر کسی رو کلاه نمیگذاره ؛ دروغ ، دغلبازی هم تشییع جنازه میشن ؛ زندگی ها با عیش حلال خوش میشن ؛ و مردم تو کوچه ها با لبخند به هم سلام و احوالپرسی می کنن ... ═════♥️᪥᪥ 💫 @Salehe_keshavarz 💫 ا♥️●⃟ ᪥ ⃟●᪥᪥════
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚شب‌های پاییز با داستان حضرت دلبر ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
InShot_۲۰۲۲۱۰۲۳_۲۱۲۶۱۲۶۲۱_۲۳۱۰۲۰۲۲.m4a
زمان: حجم: 10.77M
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 چندباری از بچه اسم برده بود ، امیر عاشق بچه ها بود، تا اینکه از همین حربه استفاده کردم و با سیاست و دلبری گفتم: + اگر بچه می‌خوای باید مشروب و ترک کنی چند لحظه مثل بچه‌ها نگاهم کرد و بعد با مظلومیت گفت: _ قول... قول می‌دم... دوران ترک الکل برایش سخت بود اما با انگیزه آن را پیش برد. زمستان بود و تا از دانشگاه به خانه بیایم هوا تاریک می‌شد موقع رانندگی حس کردم سرم گیج می‌رود ، با هر زحمتی بود خود را به خانه رساندم امیر که آمد زیر لحاف کز کرده بودم . روی تخت نشست و از روی لحاف بغلم کرد: _ سلام چی شدی عشقم شبیه مریضایی چرا ؟! با صدای کم‌توان گفتم: + امیر ولم کن حالم خوب نیست با نگرانی لحاف را کنار زد _ پاشو ببینمت ... خاک بر سر شدم که ... چته تو ... از این‌ همه نگرانی خنده ام گرفت. + نه بابا هول نکن فقط نمی‌دونم چرا ضعف دارم. _ ترسیدم خب الان برات یه چیز شیرین می‌آرم از بس‌که هیچی نمی‌خوری این‌جوری شدی... رفت و با یک سینی خوراکی برگشت به‌زور به خوردم می‌داد. + واقعاً نمی‌تونم بخورم حالم خوب نیست چرا؟!!! دستم را گرفت : _یخ کردی... پاشو... پاشو بریم درمانگاه ... با دلهره به امیر خیره شدم : +فک کنم حامله ام ... چند لحظه سکوت کرد ... بعد انگار تازه فهمیده باشد تکرار کرد : _حامله!!!؟؟؟؟ + نمی‌دونم ولی فکر کنم حامله ام ... نمی‌دانم چرا اشک‌هایم می‌ریخت... حالم را نمی‌دانستم .... هنوز دانشجو بودم... هنوز زندگی‌ام گرم نشده بود... هنوز مرتضی... امیر با هیجان بلند شد ، سریع راه می‌رفت و حرف می‌زد : _طیبه به خدا اگه حامله باشی دوتا ... نه ... سه‌ تا سرویس طلا برات می‌خرم اصلا سرتا پاتو طلا می‌گیرم... دست‌هایش را به‌هم می‌مالید و از نقشه‌هایش می‌گفت و من مات و مبهوت و گیج از احساساتم بودم . حدسم درست بود بارداری‌ام آغاز شد. دو ماه اول بد ویار بودم اما بعدش بهتر شدم در این مدت امیر مثل پروانه دورم می‌چرخید . به او اجازه می‌دادم تا تمام مهر خود را نثارم کند می‌دانستم که این احوال برای فرزندم خوب است. خبر بارداری‌ام پیچیده بود همه تبریک می‌گفتند. یک روز برای دیدن عمه به دانشگاه رفتم بعد از یکی دو ساعت گپ زدن و گوش دادن به نصایح شیرینش به سمت ماشین حرکت کردم وقتی به ماشین رسیدم هاج ‌و واج نگاهم به لاستیک ماشین بود و پنچری بی‌موقع آن ... دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم و در حال فکر کردن بودم که ... صدایش را شنیدم... _سلام صندوق عقب رو بزن ... نمی‌توانستم برگردم ضربان قلبم روی هزار رفت ... مرتضی بود... چادرم را مرتب کردم و برگشتم. + سلام... به صورتم نگاه نکرد ... _سلام صندوق رو بزن و برو تو آفتاب وایسا این‌جا سرده... سوئیچ را دادم و کنار ایستادم. مثل پدرم فرز و زرنگ لاستیک را عوض کرد موقع رفتن هم باز نگاهم نکرد سوئیچ را دراز کرد و گفت: _ به امیر خان بگو این زاپاس رو درست کنه وگرنه می‌مونی تو خیابونا ... کلمه "امیرخان" را با لحن خاصی گفت با خجالت گفتم : +باشه چشم... پشت فرمان نشستم و راه افتادم در آینه دیدم که ایستاده و رفتن مرا نگاه می‌کند ... تمام راه اشک ریختم و از امام‌ زمان کمک خواستم بدون فکر رانندگی می‌کردم ، خودم را مقابل امامزاده طاهر (ع) دیدم... رفتم داخل و زیارت کردم ، از این لرزش دل به خدا پناه بردم دلم سبک شد ... 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی