✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜ @salehe_keshavarz
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_بیست_و_ششم
_هوش و استعدادت ، همه ی توانمندی هات ، عمرت ، لحظه به لحظه زندگی که در پیش رو داری ، جوانیت ، رزق و روزی خوبت ..
شیرین سرش رو تکان می داد و به نعمت هایی که برایش می شمردم گوش می کرد.
ادامه دادم :
_زندگی زناشویی فقط بخشی از زندگی هر انسانی هست،بخش دیگرش همه ی نعمت هایی که خداوند به عنوان سرمایه به آدم ها امانت دادند تا در این چند صباح عمر ازش استفاده کنن. می خوام بگم همه ی زندگی تو #نباید مسعود باشه ، همه ی زندگی هیچ زن و مردی نباید فقط و فقط همسرش باشه
هر زن مسئولیت های دیگه ای هم داره #امید های دیگه ای هم داره و #عشق های دیگه ای هم مثل فرزندش ، پدر و مادرش ،هنرش،کارش....
شیرین جان تو هم مثل بقیه ی زن ها هستی می خوام نگاهتو به زندگی زناشوئیت تعدیل کنی تا بتونیم درست تصمیم بگیریم. برگه ای که چند روز پیش با آقا مسعود روش کار کردیم همراهت هست؟
شیرین برگه را از کیفش خارج کرد و با سر تایید کرد.
_امروز می خوام چیزیو بهت بگم که با حرف های اون روزمون فرق داره اما قبلش یه سوال ازت دارم:
مبهوت نگاهم می کرد
_چی شد که اون شیرین چادری و نماز خون این همه #تغییر کرد؟
با هیجان و حق به جانب گفت:
+می خواستم زندگیمو حفظ کنم، می خواستم شوهرمو نگه دارم ...
_موند؟؟
آیا تونستی شوهرتو حفظ کنی؟
+خب نه...
_حرفمن همینه ، شیرین تو مسعود رو بیشتر از #خودت دوست داشتی ، و این #بزرگترین اشتباهت بود.
تو باید اول برای خودت ارزش قائل میشدی و خودتو به عنوان یک زن با ویژگی های شخصیتی مستقل دوست می داشتی .
اگر خودت برات مهم بود ،به خاطر مسعود تغییر عقیده نمی دادی.
هر زن و مردی اگر به خاطر همسرش تغییر کنه در حالی که در دلش نسبت به اون تغییر #حس_خوبی نداشته باشه به زودی غم و #پشیمانی و حس افسردگی سراغش خواهد اومد اما اگر نسبت به اون تغییر حس #خوبی داشته باشه اوضاع فرق می کنه.
تو این زندگی هم تو تغییر کردی و هم مسعود اما حس درونی تو نسبت به تغییرت #منفی بود برای همین حال خوبی نداشتی نا آرام شدی ، عصبی شدی و عزت نفست هم کمتر شد.
+خب مسعود هم تغییر کرد پس اون هم نباید تغییر می کرد دیگه؟
_دقت کن !
گفتیم اگر کسی نسبت به تغییر خودش حس خوبی داشته باشه ، نه تنها حال بدی پیدا نمیکنه بلکه آرام تر هم خواهد شد و روز به روز پیشرفت خواهد کرد ، حال مسعود هم همینه.
+بله مسعود به خدا نزدیک تر شد....
تغییر کرد ...
من از خدا دور تر شدم...
عوض شدم...
+خدا به بنده ش از مادر مهربون تره ، پس فقط کافیه که میل بازگشت داشته باشی تا بیینی در آغوش خدا قرار گرفتی.
اشک های شیرین از گوشه ی چشم هایش می چکید.
حرفم را زده بودم .
حالا باید به شیرین کمک می کردم تا خودش را پیدا کند.
اگر شیرین پیدا می شد کار #تمام بود. می ماند آموزش مهارت ها و #سیاست_های_زنانه که امیدوار بودم با هم قدم قدم پیش می رویم.
_عزیزم مرد و باید با #زبان_عشق به زندگی پایبند کرد...
مردی که برای آرایش یا ظاهر می خواد بره همون بهتر بره ...
راستی یه سوال :
چشم شوهرت دنبال زن های اینجوری بود؟
+اولش فکر می کردم هست اما آخرش یقین کردم مسعود دنبال چیز دیگه ای بود. الان که رفته سراغ عاطفه ی به اصطلاح با حجاب و خانوم فهمیدم که مسعود من رو با همون خصوصیات اولیه ام می خواسته و من #دیر فهمیدم ...
و #شاید اون نتونست بهم حالی کنه.
_شیرین یه جمله می گم امیدوارم #طاقت شنیدنش رو داشته باشی
تو #خیانت کردی شیرین...
البته نه به مسعود
خیانت شیرین به خودش بود...
تو به خودت به شخصیت خودت ...
به آرمان هات خیانت کردی
هق هق گریه اش بلند شد
_می خوام خودتو دوست داشته باشی
به خودت به عمرت به جوانیت به بچه هات به آینده خوب فکر کنی
در میان گریه هایش گفت
تنهایی چطور؟
تو تنها نیستی خدا هست و همه ی کسانی که دوستت دارند باهات هستن.
هنوز زود بود اصل مطلب را بهش نگفتم .
موقع خداحافظی گرم در آغوشم گرفت و تشکر کرد.
پرسیدم هنوزم مسعود را دوست داری؟
کمی مکث کرد...
اگر به سمت عاطفه نرفته بود هنوز برای من همان مسعود بود.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
📤( انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال #صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است )
═══••••••○○✿
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜ @salehe_keshavarz
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_بیست_و_هفتم
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
دلم برای دست هاش ،محبت هاش تنگ می شه دلم برای خنده هاش و اخم هاش و همه ی خاطراتش تنگ میشه،اما...
+اما باید خودت رو پیدا کنی...
شیرین باشی و خودت رو دوست داشته باشی مگه نه؟
با لبخند کمرنگی تایید کرد .
_هر روز برات یه آموزش ارسال می کنم،باید کلی سیاست زنانه یادت بدم.
+خانوم کشاورز سیاست های زنانه که دیگه به درد من نمی خوره...
_قرار شد شیرین رو دوست داشته باشی،شیرین باید اینجور سیاست ها رو بلد باشه.
بعد از رفتن شیرین با آقا مسعود تلفنی صحبت کردم ، و قرار گذاشتم ، بی تاب بود...
به صبر دعوتش کردم.
-به من اعتماد کنید آقا مسعود ، ما هر دو می خوایم به شیرین کمک کنیم اما با عجله کار درست نمیشه.
با مادر و مادرشوهر شیرین حرف زدم ، همه ی ماجرا را برایشان توضیح دادم ، مادر ها هم قول همکاری دادند.
هر روز یک کلیپ آموزشی از خودم برایش می فرستادم و او هر شب گزارش می داد.
با صدا و تصویر من اخت گرفته بود .
گاهی حسرت می خورد که کاش زودتر این آموزش ها را به دست آورده بود.
از پیشرفتش #راضی بودم هم حالش بهتر شده بود و هم کاملا برای اشتباهاتش راه حل پیدا کرده بود.
شبی که فردایش عقدکنان عاطفه بود شیرین تماس گرفت.
بهم ریخته بود و کمک می خواست تا آرام شود.
_شیرین جان فردا تنها نمون برات خوب نیست یه لباس خوشگل بپوش می خوام ببرمت مولودی.
با اکراه و تعارف پذیرفت.
فردا شیرین آمد ، مرتب شده بود با یک لباس برازنده ، از هفت قلم آرایش خبری #نبود و معصومیت صورتش بیشتر به چشم می خورد.
_چند دقیقه منتظر باش الان کیفمو میارم با هم میریم.
از اتاقی که شیرین در آنجا نشسته بود خارج شدم ، به آقا مسعود نگاهی انداختم و هر دو سری تکان دادیم
اقا مسعود وارد اتاق شد و در را بست.
چند دقیقه صدایی نشنیدم و بعد گریه های هر دو آرام آرام به گوشم رسید...
مسعود را توجیه کرده بودم که چه بگوید و چگونه از دل خانمش در بیاورد.
سپرده بودم موقع رفتن در را ببندند و بروند خانه که همه خانواده آنجا چشم انتظارشان بودند.
پشت فرمان ماشینم که نشستم از شوق اشک می ریختم و تا کرج با خدایم عاشقانه نجوا می کردم.
شیرین قوی شده بود و مسعود به اشتباهاتش پی برده بود.
هنوز زخم های زیادی بود که باید #ترمیم می شد و ساعت های زیادی که شیرین و مسعود باید آموزش می دیدند تا کاملا به زندگی مسلط می شدند.
باید با هم بیشتر حرف می زدیم اما ...
هرچه بود ...
این پروژه هم به #ساحل_آرام رسیده بود.
پشتیبانم پیام گذاشته بود که :
مشاوره ی اضطراری پیش اومده
و باز من بودم و جاده و راهی که میرفت تا خاطره ای دیگر بسازد .
تمام ...
#قسمت_بیست_و_ششم
#قسمت_بیست_و_پنجم
#قسمت_بیست_و_چهارم
#قسمت_بیست_و_سوم
#قسمت_بیست_و_دوم
#قسمت_بیست_و_یکم
#قسمت_بیستم
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_هجدهم
#قسمت_هفدهم
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_سیزدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دهم
#قسمت_نهم
#قسمت_هشتم
#قسمت_هفتم
#قسمت_ششم
#قسمت_پنجم
#قسمت_چهارم
#قسمت_سوم
#قسمت_دوم
#قسمت_اول
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
📤( انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال #صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است )
═══••••••○○✿
═══📖
💙 @Salehe_keshavarz 💙
📕 ⃟❖═══════════
📚راهنمای داستان #حضرت_دلبر♥️👇
🔍 #خاطرات_یک_مشاور
🔖 #قسمت_اول
🔖 #قسمت_دوم
🔖 #قسمت_سوم
🔖 #قسمت_چهارم
🔖 #قسمت_پنجم
🔖 #قسمت_ششم
🔖 #قسمت_هفتم
🔖 #قسمت_هشتم
🔖 #قسمت_نهم
🔖 #قسمت_دهم
🔖 #قسمت_یازدهم
🔖 #قسمت_دوازدهم
🔖 #قسمت_سیزدهم
🔖 #قسمت_چهاردهم
🔖 #قسمت_پانزدهم
🔖 #قسمت_شانزدهم
🔖 #قسمت_هفدهم
🔖 #قسمت_هجدهم
🔖 #قسمت_نوزدهم
🔖 #قسمت_بیستم
🔖 #قسمت_بیست_و_یکم
🔖 #قسمت_بیست_و_دوم
🔖 #قسمت_بیست_و_سوم
🔖 #قسمت_بیست_و_چهارم
🔖 #قسمت_بیست_و_پنجم
🔖 #قسمت_بیست_و_ششم
🔖 #قسمت_بیست_و_هفتم
🔖 #قسمت_بیست_و_هشتم
🔖 #قسمت_بیست_و_نهم
🔖 #قسمت_سی_ام
🔖 #قسمت_سی_و_یکم
🔖 #قسمت_سی_و_دوم
🔖 #قسمت_سی_و_سوم
🔖 #قسمت_سی_و_چهارم
🔖 #قسمت_سی_و_پنجم
🔖 #قسمت_سی_و_ششم
🔖 #قسمت_سی_و_هفتم
🔖 #قسمت_سی_و_هشتم
🔖 #قسمت_سی_و_نهم
🔖 #قسمت_چهلم
🔖 #قسمت_چهل_و_اول
🔖 #قسمت_چهل_و_دوم
🔖 #قسمت_چهل_و_سوم
🔖 #قسمت_چهل_و_چهارم
🔖 #قسمت_چهل_و_پنجم
═══📘
❤️ @Salehe_keshavarz ❤️
📖 ⃟❖═══════════
✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_بیست_و_ششم
📚شبهای پاییز با داستان حضرت دلبر
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
InShot_۲۰۲۲۱۰۳۱_۲۱۴۰۰۶۰۵۰_۳۱۱۰۲۰۲۲.m4a
9.56M
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_بیست_و_ششم
📚داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_بیست_و_ششم
چیزی که میدیدم برایم غیر قابل هضم بود
با تعجب به دور و برم نگاه کردم تا عکس العمل بقیه را ببینم ... ولی انگار همه جز من توجیه بودند و با لبخند دست میزدند ...
نگاهم با نگاه عمه فاطمه گره خورد
نگاهم پر از سوال بود
عمه همانطور که داشت دست میزد با چشمهایش مرا به آرامش دعوت کرد
عروس چادر سفیدی به سر کرده بود و با لبخند به بقیه نگاه میکرد
عروس و داماد نشستند و عاقد آمد و خطبه عقد جاری شد ...
سختی لحظه بله گفتن مرتضی برای من به اندازه عمه فاطمه بود ...
قطره اشکی از گوشه چشمهای عمه چکید و زیر لب دعای خیری کرد و بعد به عروسش هدیه داد.
نوبت هدیه دادن من رسید
چادرم را تعویض کرده بودم
با چادر سفیدم کمی رو گرفتم و سکه ای که از هدیه های عروسی خودم برداشته بودم به دست عروس دادم
مرتضی وسط سر و صدا ما را به هم معرفی کرد :
+ راحله جان ایشون طیبه خانوم دختر دایی مرحومم هستن
عروس دستم را به گرمی فشرد
_بله همونی که برام گفته بودی ؟
مرتضی کمی سرخ شد و دستپاچه گفت :
+بله ایشون هستن که برات گفتم کل خاطرات کودکی من با ایشون و پدر و مادرشون ساخته شده ...
در حالیکه مرتضی داشت این حرفها را میزد من فقط نگاهش میکردم
تبریک گفتم
با لبخند
با غم
دیگر از حسادت خبری نبود
نگاهم به چهره ی تکیده راحله خیره بود
من با این زن رقابتی نداشتم
همان موقع دختر ده یازده ساله ای آمد سمت راحله :
_مامان ... مامان
عروس گفت :
+جانم مامان جان
لهجه ی جنوبی در صدایش هویدا بود
خدای من اینجا چه خبر است ...
دنیا دور سرم میچرخید
به مرتضی نگاه کردم
سرش پایین بود و به گل قالی خیره بود
خجالتم را کنار گذاشتم
خودم را نزدیکش کردم
انقدر که فقط صدایم را او بشنود
چادرم را جلوی لبهایم گرفتم
متوجه شد
کمی خم شد سمتم تا در آن سر و صدا ، صدایم را بشنود
با خشم و عصبانیت گفتم :
+چیکار کردی مرتضی ... چیکار کردی با زندگیت
سعی میکرد لبخند بزند
همانطور که به سمت من خم شده بود گفت :
_هنوز مونده طیبه ، هنوز که کاری نکردم
کمی عصبی ادامه داد :
_نمیبینی مگه عروسیمه
خوشحال باش دختر دایی
از پشت دستم کشیده شد
عمه بود :
_بیا گلم بیا اونجا اذیت میشی جا تنگه برات ...
همانطور که دستم را گرفته بود مرا به طبقه بالا برد .
در اتاق را پشت سرم بست
روی صندلی نشستم
چقدر هوا کم بود
انگار اکسیژن به ریه هایم نمیرسید
عمه پایین پایم نشست
سر و صدای عروسی زیاد بود و صدای هق هق من و عمه فاطمه را می پوشاند.
دستهایم را گرفته بود :
+ چرا عمه ؟ چرا گذاشتید مرتضی با زندگیش اینکارو کنه ؟
_ نتونستم طیبه جانم ... تصمیمش جدی بود
مرتضی زندگیشو با خدا معامله کرد ، من چی میتونستم بگم ...
خدا میدونه نگران تو بودم ، با این حالت ، فکر میکردم امیر خان راضی نمیشه و نمیآیید وگرنه حتما قبلش آمادت میکردم .
+من این مدت از همه جا بیخبر بودم ...
با التماس گفتم :
+بهم بگید لطفا چی شده ؟
عمه اشکهایش را پاک کرد
همانطور که زمین نشسته بود زانوهایش را بغل کرد و گفت :
_راحله اهل جنوبه ، همسرش شهید شده و ۳ تا فرزند داره ...
+ با تعجب گفتم ۳ تا بچه ... مگه چند سالشه ؟
_ از مرتضی ۱۷ سال بزرگتره ... از من دو سال کوچیکتره فقط
دیگر فقط سکوت بود بین ما ...
به جای آنهمه احساس خشم و حسادت ، تمام وجودم را حس عذاب وجدان پر کرده بود
خودم را مقصر میدانستم
مرتضی داشت از هر دوی ما انتقام میگرفت
در باز شد
معصومه خانم سرش را داخل آورد :
_کجا موندید پس ؟ پاشید بیایید پیش مهمونا زشته
عمه بلند شد و بغلم کرد
_ خوب باش گلم ... برم من ؟
+ بله عمه جان برید منم میام الان ...
مرتضی داماد شد ...
زندگیش را پای زن و ۳ فرزند شهید گذاشت
راحله ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤
💌 انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال#صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است💌
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
هدایت شده از صالحه کشاورز معتمدی
═══📖
💙 @Salehe_keshavarz 💙
📕 ⃟❖═══════════
📚راهنمای داستان #حضرت_دلبر♥️👇
🔍 #خاطرات_یک_مشاور
🔖 #قسمت_اول
🔖 #قسمت_دوم
🔖 #قسمت_سوم
🔖 #قسمت_چهارم
🔖 #قسمت_پنجم
🔖 #قسمت_ششم
🔖 #قسمت_هفتم
🔖 #قسمت_هشتم
🔖 #قسمت_نهم
🔖 #قسمت_دهم
🔖 #قسمت_یازدهم
🔖 #قسمت_دوازدهم
🔖 #قسمت_سیزدهم
🔖 #قسمت_چهاردهم
🔖 #قسمت_پانزدهم
🔖 #قسمت_شانزدهم
🔖 #قسمت_هفدهم
🔖 #قسمت_هجدهم
🔖 #قسمت_نوزدهم
🔖 #قسمت_بیستم
🔖 #قسمت_بیست_و_یکم
🔖 #قسمت_بیست_و_دوم
🔖 #قسمت_بیست_و_سوم
🔖 #قسمت_بیست_و_چهارم
🔖 #قسمت_بیست_و_پنجم
🔖 #قسمت_بیست_و_ششم
🔖 #قسمت_بیست_و_هفتم
🔖 #قسمت_بیست_و_هشتم
🔖 #قسمت_بیست_و_نهم
🔖 #قسمت_سی_ام
🔖 #قسمت_سی_و_یکم
🔖 #قسمت_سی_و_دوم
🔖 #قسمت_سی_و_سوم
🔖 #قسمت_سی_و_چهارم
═══📘
❤️ @Salehe_keshavarz ❤️
📖 ⃟❖═══════════
✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
═════᪥●♥️⃟ ᪥ ⃟●﷽♥️᪥════
هیچ کس به من نگفت که ...
احترام شما در رعایت ادب نسبت به منسوبین شماست . ما را ببخش که نمی دانستیم که سادات و علما منسوب به شما هستند و احترامشان ، احترام شماست ...
ما را ببخشید اگر کوتاهی نمودیم و همچنین در اماکنی که به نام شماست نیز ؛
ادب را رعایت نکرده به غفلت و سرگرمی مشغول شدیم . به جمکران آمدیم ، اما آن احترامی که شایسته مسجد شما بود نشان ندادیم و چشمانمان را آلوده به گناه کرده و دل نازنین شما را به درد آوردیم ...
هیچ حرفی نداریم ؛
جز این که بگوییم ، ای کریم!
از ما بگذر و آنچه دیده ای نادیده بگیر ...
#نگین_آفرینش
#قسمت_بیست_و_ششم
═════♥️᪥᪥
💫 @Salehe_keshavarz 💫
ا♥️●⃟ ᪥ ⃟●᪥᪥════
هدایت شده از صالحه کشاورز معتمدی
═══📖
💙 @Salehe_keshavarz 💙
📕 ⃟❖═══════════
📚راهنمای داستان #حضرت_دلبر♥️👇
🔍 #خاطرات_یک_مشاور
🔖 #قسمت_اول
🔖 #قسمت_دوم
🔖 #قسمت_سوم
🔖 #قسمت_چهارم
🔖 #قسمت_پنجم
🔖 #قسمت_ششم
🔖 #قسمت_هفتم
🔖 #قسمت_هشتم
🔖 #قسمت_نهم
🔖 #قسمت_دهم
🔖 #قسمت_یازدهم
🔖 #قسمت_دوازدهم
🔖 #قسمت_سیزدهم
🔖 #قسمت_چهاردهم
🔖 #قسمت_پانزدهم
🔖 #قسمت_شانزدهم
🔖 #قسمت_هفدهم
🔖 #قسمت_هجدهم
🔖 #قسمت_نوزدهم
🔖 #قسمت_بیستم
🔖 #قسمت_بیست_و_یکم
🔖 #قسمت_بیست_و_دوم
🔖 #قسمت_بیست_و_سوم
🔖 #قسمت_بیست_و_چهارم
🔖 #قسمت_بیست_و_پنجم
🔖 #قسمت_بیست_و_ششم
🔖 #قسمت_بیست_و_هفتم
🔖 #قسمت_بیست_و_هشتم
🔖 #قسمت_بیست_و_نهم
🔖 #قسمت_سی_ام
🔖 #قسمت_سی_و_یکم
🔖 #قسمت_سی_و_دوم
🔖 #قسمت_سی_و_سوم
🔖 #قسمت_سی_و_چهارم
🔖 #قسمت_سی_و_پنجم
🔖 #قسمت_سی_و_ششم
🔖 #قسمت_سی_و_هفتم
🔖 #قسمت_سی_و_هشتم
🔖 #قسمت_سی_و_نهم
🔖 #قسمت_چهلم
🔖 #قسمت_چهل_و_اول
🔖 #قسمت_چهل_و_دوم
🔖 #قسمت_چهل_و_سوم
🔖 #قسمت_چهل_و_چهارم
🔖 #قسمت_چهل_و_پنجم
═══📘
❤️ @Salehe_keshavarz ❤️
📖 ⃟❖═══════════
✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
هدایت شده از صالحه کشاورز معتمدی
═══📖
💙 @Salehe_keshavarz 💙
📕 ⃟❖═══════════
📚راهنمای داستان #حضرت_دلبر♥️👇
🔍 #خاطرات_یک_مشاور
🔖 #قسمت_اول
🔖 #قسمت_دوم
🔖 #قسمت_سوم
🔖 #قسمت_چهارم
🔖 #قسمت_پنجم
🔖 #قسمت_ششم
🔖 #قسمت_هفتم
🔖 #قسمت_هشتم
🔖 #قسمت_نهم
🔖 #قسمت_دهم
🔖 #قسمت_یازدهم
🔖 #قسمت_دوازدهم
🔖 #قسمت_سیزدهم
🔖 #قسمت_چهاردهم
🔖 #قسمت_پانزدهم
🔖 #قسمت_شانزدهم
🔖 #قسمت_هفدهم
🔖 #قسمت_هجدهم
🔖 #قسمت_نوزدهم
🔖 #قسمت_بیستم
🔖 #قسمت_بیست_و_یکم
🔖 #قسمت_بیست_و_دوم
🔖 #قسمت_بیست_و_سوم
🔖 #قسمت_بیست_و_چهارم
🔖 #قسمت_بیست_و_پنجم
🔖 #قسمت_بیست_و_ششم
🔖 #قسمت_بیست_و_هفتم
🔖 #قسمت_بیست_و_هشتم
🔖 #قسمت_بیست_و_نهم
🔖 #قسمت_سی_ام
🔖 #قسمت_سی_و_یکم
🔖 #قسمت_سی_و_دوم
🔖 #قسمت_سی_و_سوم
🔖 #قسمت_سی_و_چهارم
🔖 #قسمت_سی_و_پنجم
🔖 #قسمت_سی_و_ششم
🔖 #قسمت_سی_و_هفتم
🔖 #قسمت_سی_و_هشتم
🔖 #قسمت_سی_و_نهم
🔖 #قسمت_چهلم
🔖 #قسمت_چهل_و_اول
🔖 #قسمت_چهل_و_دوم
🔖 #قسمت_چهل_و_سوم
🔖 #قسمت_چهل_و_چهارم
🔖 #قسمت_چهل_و_پنجم
═══📘
❤️ @Salehe_keshavarz ❤️
📖 ⃟❖═══════════
✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
هدایت شده از صالحه کشاورز معتمدی
═══📖
💙 @Salehe_keshavarz 💙
📕 ⃟❖═══════════
📚راهنمای داستان #حضرت_دلبر♥️👇
🔍 #خاطرات_یک_مشاور
🔖 #قسمت_اول
🔖 #قسمت_دوم
🔖 #قسمت_سوم
🔖 #قسمت_چهارم
🔖 #قسمت_پنجم
🔖 #قسمت_ششم
🔖 #قسمت_هفتم
🔖 #قسمت_هشتم
🔖 #قسمت_نهم
🔖 #قسمت_دهم
🔖 #قسمت_یازدهم
🔖 #قسمت_دوازدهم
🔖 #قسمت_سیزدهم
🔖 #قسمت_چهاردهم
🔖 #قسمت_پانزدهم
🔖 #قسمت_شانزدهم
🔖 #قسمت_هفدهم
🔖 #قسمت_هجدهم
🔖 #قسمت_نوزدهم
🔖 #قسمت_بیستم
🔖 #قسمت_بیست_و_یکم
🔖 #قسمت_بیست_و_دوم
🔖 #قسمت_بیست_و_سوم
🔖 #قسمت_بیست_و_چهارم
🔖 #قسمت_بیست_و_پنجم
🔖 #قسمت_بیست_و_ششم
🔖 #قسمت_بیست_و_هفتم
🔖 #قسمت_بیست_و_هشتم
🔖 #قسمت_بیست_و_نهم
🔖 #قسمت_سی_ام
🔖 #قسمت_سی_و_یکم
🔖 #قسمت_سی_و_دوم
🔖 #قسمت_سی_و_سوم
🔖 #قسمت_سی_و_چهارم
🔖 #قسمت_سی_و_پنجم
🔖 #قسمت_سی_و_ششم
🔖 #قسمت_سی_و_هفتم
🔖 #قسمت_سی_و_هشتم
🔖 #قسمت_سی_و_نهم
🔖 #قسمت_چهلم
🔖 #قسمت_چهل_و_اول
🔖 #قسمت_چهل_و_دوم
🔖 #قسمت_چهل_و_سوم
🔖 #قسمت_چهل_و_چهارم
🔖 #قسمت_چهل_و_پنجم
═══📘
❤️ @Salehe_keshavarz ❤️
📖 ⃟❖═══════════
✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی