eitaa logo
صالحه کشاورز معتمدی
6.1هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
9 فایل
کمکتون میکنم تا حال خانواده شما بهتر بشه دبیر خانواده استان البرز در جبهه فرهنگی و قرارگاه تحول ادمین : @Admiin114 ثبت نام دوره: @Sabte_name_doreh واحد مشاوره https://eitaa.com/joinchat/4035444855C167ad52bed
مشاهده در ایتا
دانلود
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚شب‌های پاییز با داستان حضرت دلبر ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
InShot_۲۰۲۲۱۱۱۶_۲۱۴۹۱۷۵۹۰_۱۶۱۱۲۰۲۲.m4a
14.45M
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 صدای قدمهای کسی را شنیدم . قرآنم را بوسیدم و بلند شدم . مرتضی بود . _سلام + علیک سلام خم شد روی مزار بابا و با انگشت ضربه ای زد و شروع به خواندن فاتحه کرد . زیر چشمی نگاهش کردم . چقدر غریبه شده بود این مرد برایم ... مثل همیشه کت و شلوار پوش و مرتب ... تایپ های Dc معمولا خوش پوش هستند البته کمی غلبه سودا هم عامل تمیزی این تایپ هست . من سراپا سیاه پوشیده بودم . بعد از فوت امیر فقط برای عروسی مهدا روسری رنگی سر کردم . اصلا انگار با این رنگ آرام تر میشدم ... فاتحه خوانیش تمام شد ... +ممنون ازتون ... _سلامت باشید ، وظیفه س ، از آقا محمد چه خبر ... + والا حال ایشون رو که باید از شما پرسید . لبخندی زد و گفت : _ شیر پسریه واسه خودش ... ماشالا به محمد و رسول ... ستون کارن ... + خدا حفظشون کنه ... چرا معذب بودم نمی‌دانم . انگار هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم . دلم میخواست زودتر از آنجا بروم . یک لحظه یاد چشم‌های نگران امیر افتادم . هرجا که مرتضی بود پریشان میشد . طوری که میرفتم و دستش را می‌گرفتم و فشار میدادم با لبخند نگاهش می‌کردم تا آرام شود . کجا بود الان ؟ چادرم را مرتب کردم و گفتم : + بازم ممنون که اومدید ... به راحله خانم و عمه سلام برسونید ... با اجازتون ... به سمت ماشین حرکت کردم . سوار شدم و دنده عقب گرفتم . او همچنان ایستاده بود و با نگاه بدرقه میکرد . کمی که عقب آمدم دیدم در قبرستان هیچ کس جز ما دو نفر نیست ... ماشین دیگری هم نبود ... نم نم باران بهاری هم داشت شروع می‌شد... نمی‌شد باید تعارف میکردم . آمدم جلو و شیشه را پایین کشیدم : + بیایید من میرسونمتون . صدای رعد و برق و باد شدید آن منطقه راه را بر تعارف بست ... با خجالت سوار شد و حرکت کردیم . سکوت ... وای چرا مسیر تمام نمی‌شد . یک پیچ مانده به روستا کنار باغهای زیبا و روخانه پرآب آخر اسفند گفت : _ میشه چند دقیقه وایسی ... راهنما زدم و کناری ایستادم . از دور به جایی که سیزده بدر ها بساط میکردیم و آن درخت تاب بازی نگاه کردم . کمی صندلی ماشین را عقب کشیدم . چادرم را صاف کردم و متمایل به مرتضی نشستم . + در خدمتم ... متفکر و مسلط حرف می‌زد، فرماندهی و استاد دانشگاهی برازنده اش بود. _ وقتی امیرخان به رحمت خدا رفت . حتی تو اون یک سال بیماریشون نتونستم بیام نزدیک و تسلیت بگم ... نمیدانم چرا عصبانی بودم . نمیدانم چرا صدایم خشم داشت . + خب واسه چی خب .‌.. تو مگه پسر عمم نبودی ... مگه آقا سید محمدم نبودی ... نمی‌فهمم ... جدی تر ادامه داد : _ نمی‌شد خب ... عصبی جواب میدادم : + باشه ... مشکلی نیست ... مگه اعتراضی کردم ... الانم گلایه نیست ... _ من فقط میخواستم ... حرفش را قطع کردم . + فقط میخواستی پسر خوبه ی داستان باشی . همون که خیییلی مرده ... همون که آقاس ... عصبی شروع به کف زدن کردم . + آفرین آقا سید ... آفرین بهت ... حالا اومدی که چی بگی ... سرش پایین بود . _ طیبه خوشت میاد منو خفت بدی ؟ باشه تو عزاداری هر جور دوس داری حرف بزن . من وظیفه داشتم عذرخواهی کنم ... + باشه ممنون عذرخواهی کردی . هرچند اصلا نیازی نبود ... با سرعت حرکت کردم . باز هم سکوت بود . جلوی خانه عمه رسیدیم . هوا تاریک بود و باران می بارید . کوچه بدون چراغ و گل آلود ... _ ممنون ازت نمیای تو ..‌. با سر جوابش را دادم که نه ..‌. پیاده شد و رفت داخل ... چه مرگم شده بود . از دست امیر و دنیا عصبانی بودم . کجا رفتی که باز من پریشان شدم . سرم را روی فرمان گذاشتم و اشکهای گرمم همه لجم از زندگی را می بارید... در ماشین باز شد . خم شد و همان‌طور که دست‌هایش روی سقف ماشین بود زیر باران نگاهم می‌کرد ... 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی