eitaa logo
صالحه کشاورز معتمدی
6.2هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
8 فایل
کمکتون میکنم تا حال خانواده شما بهتر بشه دبیر خانواده استان البرز در جبهه فرهنگی و قرارگاه تحول ادمین : @Admiin114 ثبت نام دوره: @Sabte_name_doreh واحد مشاوره https://eitaa.com/joinchat/4035444855C167ad52bed
مشاهده در ایتا
دانلود
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚شب‌های پاییز با داستان حضرت دلبر ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
InShot_۲۰۲۲۱۱۲۵_۲۱۵۷۳۷۱۹۸_۲۵۱۱۲۰۲۲.m4a
15M
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 چادرم را سر کردم جلوی آینه خودم را دیدم ، خیلی هم بد نبودم ، ابروهایم را با انگشت صاف کرده و دستم را روی صورتم کشیدم ، بی سر و صدا رفتم پایین ... سوار ماشینش شدم با نگرانی گفتم : + سلام خیره ان شاالله _ سلام خوبی ... بله خیره نگران نشو ... در دستهاش دو تا معجون بود یکی از آنها را با ذوق ازش گرفتم + به به.... ممنون ازت... آخه از ظهر به بعد ازت بی‌خبرم الان ... این ساعت.... جای نگرانی داره خب _ نوش جونت ... آره کار داشتم ... یعنی جلسه بود ... مشغول خوردن شدیم زیر چشمی نگاهش می‌کردم مرموز بود شایدم خسته تشخیص نمی‌دادم _ چه خبر ؟ همانطور که مشغول خوردن بودم با هیجان تعریف کردم : + خدا رو شکر کارهام داره ردیف میشه برای اون چند روزی که میریم مشهد دانشگاه و موسسه رو هماهنگ کردم مشاوره هام رو هم جا به جا میکنم تا با خیال راحت بریم متفکر گوش میداد و معجونش را بازی بازی می‌خورد . + گفته بودی برام سورپرایز داری نمیخوای بگی چیه ؟ انگار که یک دفعه یاد موضوعی افتاده باشد برگشت و معجونش را روی صندلی عقب گذاشت و کیفش را برداشت چراغ داخل ماشین را روشن کرد و داخل کیف دنبال چیزی گشت .یک کاغذ پیدا کرد _ آها ... ایناهاش .... معجون من هم تمام شد ظرفش را گرفت و گذاشت کنار ظرف پر خودش روی صندلی عقب . + ممنون ازت خیلی چسبید تو چرا نخوردی پس؟ _ نوش جونت ... میلم نبود ... کاغذ را دستم داد + این چیه دیگه ؟ کامل به سمتم برگشت : _ طیبه جانم این همون سورپرایزی هست که گفته بودم بازش کردم رسید جواهر سازی بود _ یه تیکه طلا برات سفارش دادم نمیگم چیه و چه شکلیه که لو نره با تعجب و کمی ناراحت گفتم : _ اینجا نوشته ... گردنبنده... خب ... چرا رسیدشو دادی به من ... تاریخ این که برای یه روز قبل از سفرمونه ... سرش را پایین انداخت ... _ آخه ... چطوری بگم ... + وا مرتضی حرف بزن ببینم داستان چیه ؟ با چشمانی خسته و شرمگین نگاهم می‌کرد: _ ببین عزیز من ... باید برم ... متاسفانه شرایطی پیش اومده و یه ماموریت فوری بهم دادن ... یک لحظه ده ها تصویر از جلوی چشمانم رد شد محمد ... مهدا و هدا ... راحله عمه فاطمه مشهد سالهای دوری .... باید مسلط می بودم این اولین چالش شغل مرتضی در زندگی مشترک ما بود در همان چند ثانیه به خودم نهیب زدم : + تو مگه نمیدونستی شغل مرتضا چیه پس جمع کن خودتو به زور لبخند زدم : + وا خب حالا چرا قیافتو اینجوری میکنی کاره دیگه پیش اومده فدای سرت با خجالت گفت : _ یه دونه ای ... این که میگی از خانومیته ولی من خجالت زده ام واقعا برنامه هه رو بهم میزنم جدی شدم و گفتم : + فدای سرت فدای سر امام زمان دیگه به خاطرت کارت سرت پایین نباشه ها مهربان نگاهم می‌کرد انگار یادش رفته بود که ما هنوز محرم نیستیم با ادا و اصول گفتم + میدونم خیلی ماهم میدونم الان داری تو دلت میگی خدایا مرسی که این‌ ماه رو دادی به من ولی اونجوری زل نزن به من خجالت میکشم در تاریکی ماشین سرخ شدنش را دیدم ، با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت : _ ببخش ... یه لحظه یادم رفت ... چند لحظه سکوت شد ... هر دو به رو به رو خیره بودیم . _ طیبه دلم برات تنگ میشه ... تند تند آنلاین باش لطفا ... صورتش را از من گرفت تا اشک‌هایش را نبینم + کی باید بری ؟ با ناراحتی گفت : _ یک ساعت دیگه باز هم سکوت ... + مرتضی ! به سمتم نگاه کرد _ جانم + بلدی صیغه محرمیت بخونی ؟ با چشم‌های گرد شده گفت : _ خوبی ؟ + بلدی یا نه ؟ یه کم بلند تر جواب داد : _ آخه من چرا باید بلد باشم صیغه بخونم ؟ تا حالا چند بار صیغه خوندم ؟ یه حرفی میزنیا ... با شیطنت و عصبانیت مصنوعی گفتم : + اگه بلد بودی که موهاتو دونه دونه میکندم همانطور خیره نگاهش می‌کردم با لبخندی به پهنای صورتش گفت : _ چی میگیییی؟ جدی میگی ؟ با خنده و شیطنت و دلخوری تصنعی پاسخ دادم : + معلومه که جدی میگم میخوام قبل رفتن حداقل یه ماچت کنم هر دو مثل برق گرفته ها بدون اینکه هماهنگ کنیم رفتیم سراغ حضرت گوگل " چگونه صیغه محرمیت بخوانیم ؟ " _ طیبه پیدا کردم اینجا نوشته ... + ببینم ... آره خودشه ... خوبه همین با نگرانی پرسید ؟ _ مطمئنی ؟ با عصبانیت گفتم : + بخون وقت نداریم _ اینجا نوشته تو باید بخونی از روی صفحه گوشی خواندم : +«زَوَّجتُکَ نَفسِی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ، عَلَی المَهرِالمَعلُوم » به مرتضی نگاه کردم با لبخند گفت : _ «قَبِلتُ التَّزویجَ» 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی