✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜ @salehe_keshavarz
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_پانزدهم ۱
پریشانی و بیقراری در حالش هویدا بود ...
نفسم تند تر شد ...
با دیدن حال و روز مسعود متوجه حقیقتی #تلخ شدم ، گویا رفتن عاطفه به این راحتی که من فکر می کردم نبود ...
...مسعود یک مدت بی قرار و #کلافه بود...
به خودش نمی رسید و حوصله ی حرف و کار نداشت...
فقط وقتی با ریحانه بود مسعود همیشگی می شد...
موهای ریحانه را می بافت و در آغوشش می فشرد ، چنان بوسه های عمیقی از ریحانه می گرفت که صدای بچه در می آمد.
همیشه می گفت تمام خستگی من با وجود ریحانه در میرود.
بعد از دورهمی های هفتگیش هم حالش خوب بود و وقتهایی که یکی از اعضاء خانوادش از احوالات عاطفه می گفتند هم گل از گلش می شکفت.
باید تلاش بیشتری می کردم ...
باید از این فرصت استفاده می بردم ...
شروع کردم .
توجه بیشتری به مسعود داشتم ...
خودم برایش غذا می پختم ...
تو شرکت هم بیشتر وقتم را در کنار مسعود می گذراندم...
از این که عاطفه نبود سبک و سرحال شده بودم ...
با خودم می گفتم بعد از گذشت چند روز حال مسعود هم خوب خواهد شد ، همینطور هم شد ، مسعود کم کم آرام گرفت .
حدودا یک ماه بعد از رفتن عاطفه #تماس گرفت ، به گوشی مسعود زنگ زده بود ، در شرکت بودیم.
من مشغول جمع آوری وسایل اتاقم بودم ، می خواستم در اتاق مسعود برای خودم جایی درست کنم.
مسعود در اتاقم را زد و وارد شد ، خوشحال و شادمان گفت:
+شیرین جان عاطفه زنگ زده...
لبخند مصنوعی زدم و گفتم :
-عه چه خوب ...
گوشی را از دست مسعود گرفتم و با عاطفه صحبت کردم.
کلی ابراز دلتنگی کرد و از اوضاع آنجا برایم گفت.
در حرف هایش دوبار شنیدم "حالا وقتی بیایی می بینی" ...
#تیزتر از آنی بودم که موضوع دستگیرم نشود اما به رویم نیاوردم.
مکالمه که به پایان رسید گوشی را به مسعود دادم و گفتم :
_خدا رو شکر اوضاعش رو به راهه .
مسعود هم به نشانه تایید سری تکان داد و بعدش سرحال گفت :
+خانومم کمکت کنم؟
_چرا که نه عزیزم ، کلی کار دارم...
در کمال تعجب مسعود به اتاقش برنگشت و برای کمک من ماند و با هم مشغول جمع آوری اتاقم شدیم.
همیشه ظریف کار می کرد و دقت خوبی داشت.
با حوصله فایل هایم را دسته بندی کرد و گاهی هم به شلخته بودنم می خندید.
خسته شده بودم ، روی صندلی نشستم و کار کردنش را #تماشا کردم.
فقط خدا می داند که چقدر دوستش داشتم.
#محو تماشایش که می شدم دنیا را فراموش می کردم.
متوجه سنگینی نگاهم شد ، با کنایه گفت:
+خیالت راحت شده منو داری ، خوب نشستی ها...
خسته نشی یه وقت؟...
خودمو جمع و جور کردم و با لحنی عشوه گرانه گفتم:
_لوس نشو ، حالا انگار چی کار می کنه...
با کمی مکث ادامه دادم :
_مسعود خوشحالم که هستی...
ممنون که کمکم می کنی ...
+وا خل شدی شیرین!!!
این وظیفه ی منه که هواتو داشته باشم ، تشکر نداره که ...
_خب برای من این کارهات با ارزشه ...
در آن لحظه از این که عاطفه در شرکت نیست و ما می توانیم ساعت ها با هم تنها باشیم از عمق وجودم شکر گزار خدا شدم .
در همین حال بودم که با حرف مسعود به خودم آمدم :
+یه سوال بی ربط بپرسم؟
_بپرس ...
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
📤( انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال #صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است )
═══••••••○○✿