#خاطرات_شهدا
#شهید_جلال_اسدیزاده
ما اجازه نمی دادیم جلال وارد نیروی انتظامی بشود . نه به خاطر اینکه فرزند آخر خانواده بود بلکه به این دلیل که از طایفه ما سه نفر توسط گروهک عبدالمالک ریگی شهید شده بودند ؛ دایی ، پسر دایی و پسر عمه ام . همگی این سه عزیز نظامی بودند و نمی خواستیم اتفاق ناگواری دیگری درطایفه مان رقم بخورد . شهادت جلال برای مان قابل تصور نبود . او به تنهایی بار نگهداری پدر و مادر پیرمان را به دوش می کشید و در روستای پدری مان هم کشاورزی و دامداری می کرد و هم درس می خواند . با همه این حرف ها خودش به خدمت در نظام علاقه داشت . از یک جا نشستن و دست روی دست گذاشتن بیزار بود . بعد از رفتن برادر و خواهر ها و بیماری مزمن پدرم ، جلال متولی مسجد روستا شده بود و همه کارها را پیگیری می کرد . مخصوصا در ایام محرم و ماه رمضان . هم به کارهای روحانی اعزامی می رسید هم در مسجد را به موقع باز می کرد و حواسش به نظافت و نظم و ترتیب وسایل داخل آن بود . بعضی از شب ها هم با رفقایش در پایگاه مقاومت بسیج به گشت و شناسایی در روستای خودمان و روستاهای مجاور می رفت . وارد نیروی انتظامی که شد برای انجام وظیفه به چابهار رفت و درآنجا مسوول شعبه سرقت پلیس آگاهی شهرستان شد . جلال در نیروی انتظامی هم مثل بقیه کارهایش خیلی جدی و با انگیزه بود . مدتی که گذشت یک نامه تهدید آمیز دریافت کرد و چند روز بعد موتورش که در مقابل اداره آگاهی پارک شده بود به سرقت رفت . او جوانی نبود که از شهادت و تهدید بترسد . با دختر مؤمنه ای از فامیل پدری مان نامزد کرد و قرار شد عید نوروز مراسم عقد بگیرند . مرخصی آخری که آمده بود مهربان تر از همیشه به همسایه ها و پیرهای ناتوان روستا سرکشی کرد و رفت چابهار . در محل ماموریت قتلی اتفاق افتاده بود که نیاز به بررسی و شناسایی نامحسوس داشت . جلال از طرف فرماندهی مامور شد که با لباس شخصی و به شکل ناشناس به محل وقوع جرم برود و کار شناسایی را انجام بدهد . اشرار سابقه دار که برادرم را می شناختند در راه برگشت او را به رگبار بستند .
🇮🇷
➰➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
@saleheinmaryam313114🌺
➰➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_فهمیده
مادر شهید محمد حسین فهمیده در خاطره خود كه در كتاب #لحظههای_آسمانی نگاشته شده است، نقل می كند:
یك روز پیش از ظهر كه غذا را آماده كرده بودم و محمد حسین باید شیفت عصر به مدرسه می رفت، صدایش كردم تا بیاید ناهار بخورد.
محمد حسین كلاس دوم راهنمایی بود، بچه های دیگر صبح به مدرسه رفته بودند و هنوز به خانه بازنگشته بودند.
من و محمد حسین در منزل تنها بودیم، حسین را صدا كردم، جواب نداد، فكر كردم به بیرون از خانه رفته، وقتی از جلوی آشپزخانه رد شدم، معلوم شد خودش را پشت دیوار مخفی كرده چون ناگهان صدایی درآورد كه به خیال خودش مرا بترساند.
به او گفتم: كجا بودی كه جوابم را نمی دادی؟
گفت: سر قبرم نشسته بودم!
چون فكر كردم سر به سرم می گذارد، پرسیدم قبرت كجا بود؟ گفت: قبر من در بهشت زهراست، قطعه 24 ردیف 11 ...!
من اهل قم هستم ، همیشه یك راست از كرج به قم می رفتم و اصلا به بهشت زهرا كه قبرستان تهران است، نرفته بودم.
پرسیدم: قطعه دیگر چیست ؟
بعد به شوخی به او گفتم: چرا تو خودت سر قبر مرحوم طالقانی می روی ،خوب یك دفعه هم مرا ببر به بهشت زهرا، فاتحه ای بخوانم.
جواب داد: بعدها اینقدر خودت به بهشت زهرا بروی كه سیر شوی. احساس كردم این حرفها را جدی می زند، با تعجب و نگرانی از او پرسیدم این حرفها چیست كه می زنی ؟
گفت: هنوز نوبت تو نشده كه به بهشت زهرا بروی.
پس از اینكه خبر شهادت حسین را شنیدم و برای دفن نیمه پیكر او به بهشت زهرا رفتیم، تازه فهمیدم بهشت زهرا اینجاست و حرفهای حسین یكی یكی جلوی نظرم آمد، مهمتر اینكه درست مطابق پیشگویی خود.
#خاطرات_شهدا
#مادر #شهید_کشوری در خاطرهای از فرزندش میگوید: یکبار خواب امام رضا (ع) را دیدم. یه پرونده توی دستش بود. به من گفتند؛ احمد دیگه ۲۷ ساله است و این پرونده اوست، عمر احمد در دنیا تمام است. ناراحت شدم. خب چه کنم، مادرم دیگر! به امام گفتم: آقا! ناراحتم! و امام فرمودند: ناراحت نباش، تمدیدش کردم. وقتی خوابم را برایش تعریف کردم، فقط خندید. انگار میدونست که مدت این تمدید کوتاه است، خیلی کوتاه، فقط به اندازه یک ماه!
☘️🌺💐🥀🌾
كلاس چهارم ابتدايی بود كه يك روز پرسيد: «آيا من شما را اذيت میكنم؟»
من از پسرم كاملا راضي بودم. گفتم: نه!
دوباره از من خواست كه فكر كنم و به او بگويم كه از او راضی هستم يا نه.
گفتم: شما هيچ وقت مرا اذيت نكردهای.
گفت: ديشب دو تا مار دنبال من میآمدند.يكی از آن دو به من رسيد و از خواب بيدار شدم.من به او گفتم: خير باشد. لابد با فكر و خيال خوابيدهای.اما هميشه خواب احمد در ذهنم بود. وقتی خبر شهادتش را شنيدم،فهميدم كه آن دو مار، همان دو موشک ميگ بودند كه پسرم را به شهادت رساندند.
🌷☘️🌺🥀🌾💐
فرزندم چهار ماهه شده بود كه خواب سه بزرگوار را ديدم.
آنان را شناختم؛ اما علی(ع) امام حسين(ع) و امام رضا(ع)؛
اما نمیفهميدم كه چه میگويند.
قنداقه احمد رو به رويم بود.
امام رضا(عليهالسلام)، دست مبارکشان را روی سينهشان گذاشتندو به فارسی به من فرمودند: «ضامن احمد منم!»باورم نمیشد، امام رضا(ع) ضامن اولين ثمره زندگيام شده بود.
🐘🌷☘️🌺🥀🌾💐
سرهنگ باباجانى خاطره اى را از دوران تحصيل احمد در خارج از كشور تعريف مى كرد و مى گفت:
در حال تمرين پرواز توى بالگرد نشسته بوديم. احمد سكاندار بود.
استاد آمريكايى نگاهى به او كرد و گفت: اگر الآن بخواهم تو را پرت كنم بيرون چطور مى خواهى از خودت دفاع كنى.
احمد به قدرى از نيروهاى بيگانه و خلق و خوى ضداسلامى آنان بدش مى آمد كه نگاهى به استاد كرد.
وقتى لبخند شيطنت آميز و تحقيركننده استاد را ديد. يقه او را گرفت و گفت: من بايد تو را از اين بالا پرت كنم پايين. با استاد گلاويز شد.
سرهنگ مى گفت: استاد به زبان انگليسى شروع به التماس كرد. صورتش سرخ شده بود.
ما از احمد خواستيم كه يقه او را رها كند و مواظب باشد كه هلى كوپتر سقوط نكند و او قبول كرد.
وقتى به زمين نشستيم، استاد به قدرى از جسارت احمد و جرأت او يكه خورده بود كه به همه ما گفت: بعد از اين استاد شما احمد كشورى است
🌷☘️🌺🥀
صبحانهای كه به خلبانها میدادم، كره، مربا و پنیر بود. یك روز شهید كشوری مرا صدا زد گفت:
فلانی! گفتم: بله. گفت: شما در یك منطقهی جنگی در مهمانسرا كار میكنید.
پس باید بدانید مملكت ما در حال جنگ است و در تحریم اقتصادی به سر میبرد.
شما نباید كره، مربا و پنیر را با هم به ما بدهید
درست است كه ما باید با توپ و تانكهای دشمن بجنگیم ولی این دلیل نمیشود ما این گونه غذا بخوریم.
شما باید یك روز به ما كره، روز دیگر پنیر و روز سوم به ما مربا بدهید.
در سه روز باید از اینها استفاده كنیم وگرنه این اصراف است. من از شما خواهش میكنم كه این كار را نكنید. من گفتم: چشم.
🌾💐🌷☘️🌺🥀
در جبهه هر بار كه از مريم ۳ ساله و على ۳ ماهه اش صحبت مى شد، مى گفت: آنها را به اندازه اى دوست دارم كه جاى خدا را در دلم، تنگ نكنند.
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
@saleheinmaryam313114🌺
➰➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرج
🌷محمد بسیجی بود و اصرار زیادی داشت تا اعزام شود. پیش از این یکی از دوستان محمد به سوریه اعزام شده بود و او بسیار دلتنگی می کرد.
🌷محمد در آستانه اعزامِ دوست بسیجی اش به او گفته بود سلامم را به حضرت زینب (س) برسان و آنجا برایم دعا کن تا من هم مدافع حرم شوم و به شهادت برسم.
🌷دوستش گفته بود اگر پایم به سوریه برسد فقط دعا می کنم مدافع حرم شوی اما محمد اصرار کرده بود که برای شهادتش نیز دعا کند. و این چنین عازم سوریه شد.
🌼🌹🍁🍃🌸🥀🌹🌷🍃
#خاطرات_شهدا
💠مادر #شهید_محمد_هادی_نژاد :
🌷چند روز قبل از رفتن به سوریه ازم خواست که بزارم بره سوریه.
باهاش مخالفت کردم و گفتم تو مال جنگ نیستی و من فقط یک پسر(محمد تنها فرزند پدر و مادر پیرش بود) دارم
اگر تو بری دیگر کسی را ندارم....
شب که خوابیدم حضرت زینب (س) را در خواب دیدم که پسرمو ازم خواست و گفت با رفتنش مخالفت نکنم.
وقتی خبر شهادت محمد را شنیدم اصلا ناراحت نبودم چون حضرت زینب(س) محمد منو انتخاب کرده بود...
🌸☘️🍃🌻🌱🌿🌾🥀🌹🍀
سلام و صلوات هدیه به امام و شهدا
💐شادی روح پرفتوح شهید #صلوات و قرائت فاتحه💐
💐الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین💐
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
@saleheinmaryam313114🌺
➰➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرج
#زندگینامه
#شهید_سعید_مجیدی
سردار شهید سعید مجیدی زاده ۱۵ آبان ۱۳۵۸ در شهر اراک که در خانواده ای مذهبی و شهیدپرور چشم به جهان گشودند و نوجوانی و جوانی را در شهر اراک گذراندند ایشان مداح و روضه خوان اهل بیت عصمت و طهارت بودند و از همان نوجوانی به همراه پدر و برادرانش عضو فعال بسیج بودند ، همچنین عموی ایشان حجت الله مجیدی در سال ۱۳۶۲ در جنگ تحمیلی نیز به شهادت رسیدند . وی تحصیلات خود را در شهر اراک ادامه داد و همچنین فارغالتحصیل مقطع کارشناسی رشته فیزیک در دانشگاه خلیج فارس بوشهر گردید . و پس از آن جذب سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گردید که از فرماندهان نیروی قدس سپاه پاسداران بشمار میآمد. ایشان تحصیلات تکمیلی خود را در مقاطع کارشناسی ارشد و دکتری در دانشگاه افسری امام حسین (ع) سپاه به اتمام رساند ، ایشان در زمینه های خطاطی و خوشنویسی مهارت بسیار بالایی داشتند و استاد نظامی ، غواصی ، رشته های ورزشی و رزمی و ... بودند ، فردی ولایتمدار ، باهوش ، تلاشگر ، بودند ، ایشان دارای سه فرزند که دو دختر و یک پسر هستند و همواره در جبهه های مقابله با داعش از سربازان پا به رکاب سردار شهید حاج قاسم سلیمانی بودند و سرانجام در ۱۳ خردادماه ۱۴۰۰ به همراه شهید عبدالله زاده مورد اصابت مستقیم موشک قرار گرفتند و به درجه رفیع شهادت نائل آمدند
#خاطرات_شهدا
#شهید_سعید_مجیدی
یادمه یه روزی رفته بودم محل کار،فرصتی شد یه سر رفتم دفتر آقا محسن(سعید) و چاق سلامتی و احوال پرسی؛🤝
آقا محسن(سعید)بدون مقدمه گفت:آق کاظم چندتا برات خوشنویسی کردم.😁
با خوشحالی گفتم:آخ جون!😍کوش؟کجاست؟🤩
گفت:الان میارم برات.😇
به محض گرفتنش حسابی محو تماشاشون شده بودم.😋
گفت:چیه قشنگ نیست؟!😥
با یه حالت خاصی گفتم:چرا،عالی عالیند!فقط یه چیزی کم داره؟🙂
چی کم داره؟!🤔
گفتم:این خطاطیا اگر صاحبش شهید بشه اون وقت ارزشش چند برابر میشه!☺️
با اون چشای گردش،مکثی کرد و گفت:ای بابا ولمون کن کاظم!!
همچنان حالتمو حفظ کردم وبا قاطعیت هرچه تمام تر جمله مو تکرار کردم.
انگار تسلیم شده بود و گفت:
تو دعا کن این لیاقت رو خدا بهم بده،اون وقت توهم به آرزوت میرسی...💔
*خاطره یکی از دوستان سردار شهید سعید مجیدی*`
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
@saleheinmaryam313114🌺
➰➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرج
💢خاطرهای از شهید رضا سنجرانی (کرار) به روایت یکی از فرماندهان فاطمیون
بسم الله الرحمن الرحیم
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون
(آل عمران 169)
همانطور که بر تمام رزمندگان جبهه مقاومت معلوم و محسوس بوده و هست، گروهک داعش با شنیدن نام فاطمیون ترس و لرز بر اندام نحسش میافتاد و توان مقابله با لشکر خدا را نداشت.
روزی وارد اتاق سردار شهید قریشی شدم. شهید قریشی همراه یکی دیگر از عزیزان مسئول نشسته بودند و کمی آنطرفتر جوانی که به گمانم تازه از مرخصی به منطقه برگشته بود. نگاهی به چهرهاش انداختم دیدم خیلی گرفته و کلافه به نظر میرسید و گهگاهی قطرات اشک چشمش را پاک میکرد و با بغضی که در گلو داشت، درخواست بکارگیریاش را در خط و یگانهای عملیاتی می نمود. انگار با این دو فرمانده بر سر این موضوع خیلی کلنجار رفته بود و جواب دلخواهش را نشنیده بود.
من گزارشی را داشتم به شهید قریشی میدادم که در لابلای صحبتهایم این جوان رشید رو به شهید قریشی نمود و گفت: حاجی یه جایی مشغولیت بده، مشغول بشم و...
دیدم سید به شوخی گفت: اگر دوست داری شهید بشی با ایشون برو تیپ حضرت ابوالفضل العباس(ع)
دیدم جوان گفت از خُدامِه ... خب بفرستید و....
من گزارشها را دادم و حرفهایم تمام شد. نگاهی به این رزمنده غیور و با غیرت انداختم در حالیکه تا اون لحظه هیچ شناختی از این عزیز نداشتم ولی از رفتار و صحبتهایی که بین این دوستان رد و بدل میشد از جرات و صحبتهایش خوشم آمد و رسما از شهید قریشی خواستم که واقعا به همچنین نیرویی نیاز دارم.
موافقت شد و سوار ماشین شدیم. در مسیر راه متوجه شدم که خیلی شوخ طبع و خوش ذوق هست. خیلی با هم در مسیر خندیدیم و گفتیم و من هم شیفته اخلاقش شدم.
فشار و آتش گروهک تکفیری داعش چند وقتی بود که سنگین شده بود. باید برنامه و طرحی را طراحی میکردیم که جلوی تهاجمات و حملات را بگیریم و تروریستها را مجبور به فرار از منطقه کنیم.
عملیات در روز 1396/7/1 با رمز یا اباالفضل(ع) ساعت 5 بامداد از مقابل فرودگاه دیرالزور و از سه محور آغاز شد. شهید سنجرانی (کرار) که مسئول عملیات بود، به همراه چند رزمنده از محور میانه حرکت کرد. پیشروی خوبی داشت و تلفات سنگینی از دشمن گرفته بود و از جناحین هم اخبار خوبی به گوش می رسید که ناگهان از شبکه بیسیم صدای کرار را شنیدم.
مرا پیج میکرد. بلافاصله جواب دادم و گفت که وسیله بفرست یک مجروح داریم.
فورا نفربر فرستادم. چون درگیری سنگین بود و منطقه هم موانع طبیعی و غیرطبیعی زیادی داشت، در چندین مرحله رفت و برگشت، نفربر نتوانست مجروح را پیدا کند.
پشت سر هم به کرار بیسیم میزدم:
«کار گره خورده و پیشروی کند شده. علت کجاست؟»
جواب داد:
«کمی با مشکل مواجه شدیم. نفربر بفرستید، مجروح داریم»
در اوج تیرباران و آتش، نفربر میرفت و بر میگشت ولی مجروح را پیدا نمیکرد.
از طرفی هم بیسیم کرار پاسخگو نبود.
دیدم چارهای نیست، بعد از لحظاتی دو عدد تانک را بعنوان پشتیبانی با نفربر همراه کردم و خودم نیز همراه نفربر به نقطه اعلام شده رفتم.
وقتی رسیدم ...
دیدم کرار به درختی تکیه زده و غرق در خون است. هر چه صدا میزدم جوابی نمیشنیدم.
دیگر کرار از بین ما رفته بود و مهمان مولایش حضرت امام حسین علیه السلام شده بود.
در آن لحظه به دقت نظر و بزرگی کرار پی بردم. به خاطر حفظ روحیه رزمندگان اعلام نکرد که خودش مجروح شده.
یادش و خاطرش گرامی باد و راهش پر رهرو
فرمانده تیپ حضرت اباالفضل العباس(ع) لشکر فاطمیون
#خاطرات_شهدا
#شهید_محمدرضا_سنجرانی
من در طول سالها دیدم که او چطور عاشق رزم است. حتی همان لحظهای که در حرم عقد کردیم و با هم به زیارت امام رضا(ع) رفتیم به من گفت: تو هم همسر من و هم از این به بعد بهترین رفیق من هستی و یک دوست، بهترینها را برای دوستش میخواهد و گفت: برای من دعا کن که#شهید بشوم. سال۸۱ هیچ حرفی از جنگ نبود و همان جا این خواسته او را قبول کردم.
📎 به نقل از همسر شهید
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
@saleheinmaryam313114🌺
➰➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرج
#خاطرات_شهدا
#شهید_اصغر_الیاسی
✍ راویت؛ مادر شهید
✨مدام می گفت مادر من را #دعا کن. من مادر هستم نمی توانستم دعای #شهادت کنم، تنها از خدا می خواستم هرچه لیاقتش هست به او بدهد.
✨وقت رفتن، گفت مادر اگر بروم بدرقه ام می کنی؟ گفتم تو بدرقه شده خداهستی #لیاقت داده که به سوریه بروی.
خواستم بدرقه کنم دیدم قدش آنقدر #بلند است که فقط چند سانت تا چهارچوب فاصله دارد.
✨نگاهش نکردم، گفتم نکند #شیطان وسوسه ام کند که داری چه کار میکنی؟ چرا اجازه میدهی پسرت برود. ولی اجازه ندادم این افکار در سرم باشد، گفتم پسرم برو خدا به همراهت.
☘️🌺🌸💐🌹🌹🥀🌱
✅مادرشهید:
۴ روز بعد از شهادت اصغر رفت و امد در منزل زیاد شد، همش به فکر این بودم که یه خانه تکانی حسابی انجام بدم، چند وقت بعد از مراسم سالگرد این فرصت پیش آمد، شروع کردم به شستن فرش و موکت خانه و نظافت آشپز خانه... دو روزی بود که به طول انجامیده بود، یکی از همسایه ها امد و گفت: رقیه خانم دیشب خوابِ اصغر را دیدم بهم سفارش کرد که بیایم و به تو در خانه تکانی کمک کنم، گفتم: خیره ان شاالله، خندیدم و اهمیت چندانی ندادم با خود فکر کردم از روی دلسوزی میخواهد کمک کند اصغر را بهانه کرده، اما نفر بعدی و نفر بعدی هم با همین مضمون مراجعه کردن، الهی قربون محبت پسرم برم اون زنده است
اون می بیند و درک میکند، اصغر برایم نیروی کمکی فرستاده بود تا مادر خسته نباشد که مادر دست تنها نباشد، خیلی به فکر من و خانواده بود و تمام تلاشش را میکرد که من دست به سیاه و سفید نزنم.
بدرقهای که سیلی به صورت شیطان زد
مادر شهید که هنگام رفتن پسرش به سوریه، او را بدرقه کرده بود، درباره آن لحظات چنین میگوید: «هنگام رفتن به من گفت مادر جان من را بدرقه میکنی؟ گفتم من کی هستم که تو را بدرقه کنم، تو بدرقه شده هستی و خدا به تو این لیاقت را داده است. وقتی میخواست از در، بیرون برود، به قد و بالای پسرم نگاه کردم، با خودم گفتم مبادا شیطان من را وسوسه کند و بگوید پسر به این قد بلندی و خوشگلی را میخواهی کجا بدرقه کنی. اما گفتم برو خدا به همراهت.»
🌷☘️🌺🌸💐🌹🥀🌱🌱
قربانی دادم تا وطنم در آرامش باشد
او در ادامه میگوید: «هر موقع پسرم از سوریه تماس میگرفت، میگفت دعا کن جا نمانم که میگفتم انشاءالله خدا توانایی در غربت ماندن، زیارت کردن و هر چه لیاقتت است را بدهد. در تماسهایی که داشت میگفت مادرجان تازه فهمیدهام خیلی قهرمانی که میگفتم نه اصغر جان، قهرمان یکی بود و آن زینب امام حسین(ع) بود، من خاک پای ایشان هم نمیشوم، هر چه هست خودت زحمت کشیدهای. خدا به پسرم عنایت کرده و من هم از پروردگارم تشکر میکنم. این حرفم را به رهبرمان برسانید که قربانی دادم تا وطنم در آرامش باشد و چادر سرم همیشه سربلند باشد. اگر قربانی دادم به امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) دادهام. که همه لطف خدا بوده است.»
🌷محمد بسیجی بود و اصرار زیادی داشت تا اعزام شود. پیش از این یکی از دوستان محمد به سوریه اعزام شده بود و او بسیار دلتنگی می کرد.
🌷محمد در آستانه اعزامِ دوست بسیجی اش به او گفته بود سلامم را به حضرت زینب (س) برسان و آنجا برایم دعا کن تا من هم مدافع حرم شوم و به شهادت برسم.
🌷دوستش گفته بود اگر پایم به سوریه برسد فقط دعا می کنم مدافع حرم شوی اما محمد اصرار کرده بود که برای شهادتش نیز دعا کند. و این چنین عازم سوریه شد.
🌼🌹🍁🍃🌸🥀🌹🌷🍃
#خاطرات_شهدا
💠مادر #شهید_محمد_هادی_نژاد :
🌷چند روز قبل از رفتن به سوریه ازم خواست که بزارم بره سوریه.
باهاش مخالفت کردم و گفتم تو مال جنگ نیستی و من فقط یک پسر(محمد تنها فرزند پدر و مادر پیرش بود) دارم
اگر تو بری دیگر کسی را ندارم....
شب که خوابیدم حضرت زینب (س) را در خواب دیدم که پسرمو ازم خواست و گفت با رفتنش مخالفت نکنم.
وقتی خبر شهادت محمد را شنیدم اصلا ناراحت نبودم چون حضرت زینب(س) محمد منو انتخاب کرده بود...
🌸☘️🍃🌻🌱🌿🌾🥀🌹🍀
☘️🍃🌻🌱🌿🌾🥀🌹🍀
💐الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین💐
🤲دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
#خاطرات_شهدا
فاطمه مغنیه (خواهر شهید جهاد مغنیه) میگوید:مادرمن یک زن فوق العاده است ، خبر شهادت بابا که رسید رفت دو رکعت نمازخواند... همه ی ما را مادرمان آرام کرد ، بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند ، وقتی دید در مواجهه با پیکر بابا بی تاب شدیم خطاب به جنازه بابا گفت :
الحمدالله که وقتی شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند...❗️
همین یک جمله ما را آنقدر خجالت داد😔 که آرام شدیم وبر مصائب اباعبدالله واسارت حضرت زینب و دیگر خاندان اهلبیت گریستیم
بعد خودش رفت و وقتی مراسم تشیع برگزار میشد ، یک ساعت در قبری که برای بابا آماده کرده بودند ماند و قرآن و زیارت عاشورا خواند .
خبر شهادت #جهاد را هم که شنید همین طور ...
دلم سوخت وقتی برادرم جهاد رو دیدم ...
مثل بابا شده بود ...😭
خون ها رو شسته بودند ولی جای زخم هاو پارگی ها بود ، جای کبودی و خون مردگی ها ...😞
تصاویر شهادت بابا و جهاد باهم یکی شده بودن و ی لحظه به نظرم رسید من دیگه نمیتونم تحمل کنم ...
باز مادر غیر مستقیم من و مصطفی رو آروم کرد .
وقتی صورت #جهاد رو بوسید ، گفت :
ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده ؟! ، البته هنوز به" اربا اربا " نرسیده ...✨
باز خجالت و یاد علی اکبر امام حسین آروممون کرد
#خاطرات_شهدا
#شهید_جوادعلی_حسناوی
●یکی از خلق و خوی خوب آقا جواد این بود که عصبانی نمی شد و خیلی آرام بود و وقتی قدمی خیری بر می داشت مدام می گفت که من کل کارم برای رضای خدا است و کار باید فی سبیل الله باشد جواد سه ماه شعبان رجب و رمضان مرتب روزه می گرفت و نماز ش به موقع می خواند ولی در سوریه نمازش را به خاطر مجروحیتی که داشت نشسته می خواند.
●جواد برای اولین بار با سپاه بدر به سوریه اعزام شد و برای دوم با سرایای خراسانی رفت و مجروح شد.
●زمانی که داعش به سوربه حمله کرد آقا جواد در همه جنگ های سوریه شرکت کرد لذا جواد از زمانی که خواست برای اولین بار به سوریه برود به من گفت که می خوام برم ایران برای ادامه تحصیل چون می دانست که من ناراحت می شوم چیزی از رفتن به سوریه بهم نگفت و یک روز یکی بهم زنگ زد دیدم شماره سوریه روی گوشی من هست و جواد بود گفت: که مادر من الان در سوریه هستم و من بهش خیلی اصرار کردم که مادر برگردد ولی جواد گفته نه من بر نمی گردم .
یکی از همرزمان حاج جواد: «حاج جواد به خاطر ارادتش به رهبر انقلاب و نصب تصاویر متعدد ایشان در سنگرش معروف بود. اهل پنهانکاری و قایم شدن هم نبود و چند مصاحبه با خبرنگاران غربی داشت. در آخرین مورد، خبرنگار بیبیسی، مصاحبهای با ایشان داشت که به تصور من، همین باعث شناساییاش شد. صبح روز جمعه، ایشان به همراه برادرش در شهر بلد، سوار ماشینی میشود که یکی از عناصر داعش، ناغافل از گوشهای بیرون میخزد و حاج جواد را از فاصله نزدیک با گلوله میزند و متواری میشود.
اما آنچه فرمانده جواد را برجسته کرد خصوصیات اخلاقی و روح بزرگش بود. یکی از دوستانش نقل می کند:
« هرکس دست نیاز به سمتش دراز میکرد دست خالی بر نمیگشت. یک بار در بازار کربلا غذا می خوردیم، شخصی آمد و گفت گرسنه هستم. او همهی آنچه برای خودمان سفارش داده بود، بدون کاستی برایش سفارش داد.
به او گفتم:« آخه تو از کجا میدونی یارو فیلم بازی نمیکنه؟»
گفت: «من به فیلمش کاری ندارم. مگه وقتی ما از خدا چیزی میخواهیم، او نگاه میکنه که ما لیاقتش را داریم یا نه؟ خدا کریمه و به کرمش میبخشه، نه لیاقت ما.»
با این جمله تمام محاسباتم از دنیا به هم ریخت…»
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
@saleheinmaryam313114
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرج
#سیره_شهدا
#شهید_مصطفی_عارفی
▫️همسر شهید عارفی نقل میکنند: سال ۱۳۸۸، سال فتنه به جرئت میتونم بگم بدترین و سختترین سال زندگیمون بود؛ با اینکه سال ۸۸ دانشگاه قبول شدم ولی تلخی فتنه، کام ما رو هم تلخ کرده بود.
▪️آقا مصطفی خیلی آشفته بود. اصلا روی پاش بند نبود؛ عزم سفر کرده بود و میخواست بره تهران ولی گویا اعلام کرده بودند"هیچکس از شهرهای دیگه نیاد که اغتشاش بیشتر نشه"!
▫️ولی روز و شب نداشتیم. خیلی حالشون بد بود. هر لحظه که ایشون بیرون یا بسیج میرفتند، منتظر یه خبر بد بودم؛ میگفت: ما بسیجیها زنده باشیم و یه عده آمریکاییصفت، بیت رهبری رو تهدید کنند؟ ما باشیم و اینا هر کاری دلشون میخواد، هر بیحرمتی که میخوان بکنند؟!
▪️روزی که حضرت آقا با بغض تو نماز جمعه تهران سخنرانی میکردند، آقا مصطفی داشتند گریه میکردند. باورم نمیشد؛ من تا اون لحظه اشک ایشون رو ندیده بودم؛ البته با اون ولایتمداری و عشق به حضرت آقا که بنده از ایشون سراغ داشتم، انتظارش میرفت که طاقت دیدن بغض رهبر رو نداشته باشند و به هم بریزند، مثل همه مردمی که عاشق رهبری هستند.
▫️واقعا در اون روزها همه حالشون بد بود. آقا مصطفی خیلی نسبت به حضرت آقا ارادت داشتند و سعی میکردند در همه مسائل زندگی مقلد ایشون باشند؛ حتی در سادهزیستی هم نگاهشون به رهبری بود.
▪️الآن هم تو این فتنههای آخرالزمان از شهدا میخواهم که از حضرت آقا محافظت کنند تا پرچم این انقلاب رو بیواسطه به دست آقا صاحب الزمان عَجَّلَاللهبرسونند.
#خاطرات_شهدا
#شهید_مصطفی_عارفی
✍🏼 خاطراهای ناب، به قلم فرمانده تیپ حضرت ابالفضل العباس(ع) از لشکر فاطمیون
سال ۹۴ با گردان امام رضا(ع) که فرماندهاش رزمندهای به نام جاسم بود، در منطقه بیارات ملاقات کردم. گردانی بسیار منظم، سازماندهی شده و دارای نیروهای مخلص. این گردان باید به تیپ حضرت ابوالفضل العباس(ع) ملحق می شد. با خوشحالی این گردان را در آغوش تیپ پذیرفتم و بدون تغییرات جایگزین گردان فاتح ۳ نمودم که ادامه فعالیتهای جهادی خود را داشته باشند.
در بین نیروهای این گردان، جوانی را به نام مصطفی عارفی یافتم. جوانی بسیار خوش اخلاق، دارای اندام قوی و قامتی بلند و رسا، مسلط به تمام جنگ افزارها و متخصص در امر تخریب.
شهر تدمر در تیررس نیروهای تکفیری داعش بود و یک عملیات طرح ریزی شد. گردان تازه محلق شده اعلام آمادگی کرد و واقعا هم در آزادسازی مرحله اول نقش بسزایی داشت. باید عملیات پاکسازی شروع میشد که مسیر را مهیا کند. در این میان #مصطفی داوطلب شد و نیروهای خودش را به سمت دشمن به حرکت درآورد.
ساعت ۱۱ شب هوا بسیار تاریک و جو سنگین بود. تاریکی به قدری بود که در چند قدمی یکدیگر را نمیدیدیم. ارتباط فقط از طریق بیسیم مقدور بود. لحظاتی گذشت که دشمن متوجه عملیات شد و آتش سنگین بر مواضع مقاومت میریخت. مصطفی از همه جلوتر بود. در اوج نبرد بودیم که صدای بیسیم مصطفی بلند شد: "به نقطه هدف رسیدم و مستقر شدیم. سنگر را حفظ کردیم اما یک زخمی داریم که حالش خوب نیست"
نیروهای کمکی را اعزام کردم. هوا کمی روشن شده بود. دیگر صدای بیسیم مصطفی قطع شده بود. با خودم گفتم شاید بیسیمش شارژ تمام کرده. به هر حال خود را به ارتفاعات صعب العبور ۱۸۰۰ متری رساندم. ارتفاعاتی که عبور هیچ وسیله نقلیهای روی آن ممکن نبود. وقتی نزدیک موقعیت مصطفی رسیدم، پیکر پاک شهیدی را دیدم که لباس رزم فاطمیون داشت. با خودم گفتم حتما پیکر همان جانبازی هست که مصطفی اعلام کرده بود. نزدیک پیکر شهید شدم که ناگهان تمام وجودم سرد و بی حال شد. پیکر شهید متعلق به خودِ مصطفی بود.
مصطفی همان مجروحی بود که خودش اعلام کرده بود.
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
@saleheinmaryam313114
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرج
#زندگینامه
#شهید_داریوش_رضایینژاد
شهید دکتر داریوش رضایی نژاد در صبح چهارشنبه 29 بهمن سال1356در شهرستان آبدانان در استان ایلام به دنیا آمد.
ایشان از همان اویل کودکی در سخن گفتن و دیگر اعمال خود، نبوغ خود را به اطرافیان نشان داد. وی همچنین به واسطه ی اینکه جثه اش ظریف تر و کمی ریزتر از هم سن و سالانش بود، همراه با متولدین 1357وارد دوره ابتدائی شد و همیشه با هوش و توانایی خود، معلم و دانش آموزان را تحت تأثیر قرار می داد. ایشان کلاس سوم ابتدائی را طی تابستان گذراند و دیگر سال های دوره ابتدائی شاگرد اول و نماینده کلاس بود.
در دوره راهنمایی با توجه به ظرفیت هوشی بسیار بالای داریوش، مقطع دوم را نیز در تابستان گذراند و با توجه به این سرعت بالا در کسب مدارج علمی توانست پیش از همکلاسی های خود دوره متوسطه را به پایان رساند و در تیرماه1373دیپلم خود را در رشته ریاضی دریافت نمود. دکتر داریوش رضایی نژاد چندین بار در مسابقات علمی استان ایلام مقام اول را کسب کرد.
وی همچنین در مهر ماه 1373در رشته مهندسی برق، در گرایش قدرت، در دانشگاه پذیرفته شد. با وجود این که در برخی از رشته های مهندسی در دانشگاه های معتبر تهران، اصفهان، شیراز و... پذیرفته شده بود، اما بنابر انتخاب خود وارد دانشگاه صنعتی مالک اشتر اصفهان شد.
شهید والا مقام دکتر داریوش رضایی نژاد با وجود نبوغ ذاتی در امور کارگاهی و آزمایشگاهی که از ویژگی های تمامی نوابغ و مخترعان است، در تحصیل و پذیرش و اجرای آکادمیک نیز بسیار منظم و کوشا بود. ایشان ضمن فراگیری و کسب تجربه در رشته خود، در زمینه استفاده از رایانه و علوم کامپیوتری بسیار توانا بود. با داشتن چنین توانایی هایی، توانست در مدت هفت ترم و با رتبه اول، به عنوان دانشجوی برتر دانشگاه خود فارغ التحصیل شود.
شهید دکتر داریوش رضایی نژاد به محض فارغ التحصیلی به عنوان پژوهشگر در مراکز مهم تحقیقاتی و علمی کشور مشغول به کار شد. در عرصه ای که فعالیت داشت، توانایی فراوانی داشت و نبوغ و تلاش خود را در مسیر خدمت به وطن خویش قرارداد. در همان نخستین سال شروع به کار، در آزمون کارشناسی ارشد سال 1378در رشته مهندسی برق، گرایش قدرت، در دانشگاه دولتی ارومیه پذیرفته و مشغول به ادامه تحصیل در دوره کارشناسی ارشد شد. وی در تیر ماه سال 1379 ازدواج نمود و صاحب یک فرزند دختر به اسم آرمیتا گردید که قبل از 5 سالگی و در برابر دیده گانش شاهد پرپر شدن پدر عزیزش بود.
شهید گرانقدر در طول خدمت پربار خود چندین مقاله در حوزه تخصصی خود نگاشت و بسیاری ازطرح های تحقیقاتی را رهبری و اجرا نمود.
در پی همین فعالیت های علمی از دانشگاه های متعدد اروپایی جهت ادامه تحصیل و فعالیت پژوهشی از وی دعوت به عمل آمد. این دانشمند به رغم همه این فرصت ها به واسطه عشق به این آب وخاک و روحیات خاص خود که همیشه خود را نمونه یک ایرانی وطن پرست می دانست، به همه آنها نه گفت.
در چند سال اخیر ضمن تدریس و انجام فعالیت های تحقیقاتی و مسئول اجرای بسیاری از طرح های تحقیقاتی در دانشگاه های تهران،شهید بهشتی و خواجه نصیرالدین طوسی، بود در 34 سالگی معاونت انژری اتمی ایران را به عهده داشت. تخصص اصلی وی، بررسی سیستم انفجار در کلاهک های هسته ای بود.
لازم به توضیح است شهید رضایی نژاد با قبولی در تمام مراحل آزمون دکترا سال 1390در دانشگاه خواجه نصرالدین طوسی پذیرفته شد، اما با تأسف بسیار فرصت به پایان رساندن این مقطع تحصیلی نشد و در تاریخ اول مرداد 1390 توسط سرویس جاسوسی اسرائیل (موساد) به شهادت رسید.
#خاطرات_شهدا
همسر شهید :
🔸نمیدانم بگویم خوشبختانه یا متأسفانه #آخرین_دیدار ما با داریوش در زمان #شهادتش بود🌷 من و آرمیتا همراه داریوش از محل کار به خانه باز میگشتیم که کنار درب منزلمان دو نفر تروریست منتظرمان بودند و به محض رسیدنمان به جلوی #درب_منزل یکی از آن دو نفر به سمت ماشین ما آمد و #داریوش را به گلوله بست و با شش گلوله داریوش را به شهادت رساند🕊
🔹آخرین دیدار من و #داریوش با دردناک ترین💔 خاطره در ذهن من و دخترم نقش بسته شده است. همسرم بی گناه و ناجوانمردانه در مقابل دیدگان من و #دخترم به رگبار گلوله بسته شد و حتی فرصت #خداحافظی هم پیدا نکردیم
🔸آرمیتا همیشه میگه که آرزویم این است که #شغل_پدرم را ادامه بدم و مثل بابا #شهید بشم. من به او میگویم که مامان جان پس من چی⁉️ من #تنها بمونم؟ و او جواب میدهد: «مگه شما نمیگی #شهدا_زندهاند و ما نمیتونیم اونا رو ببینیم ولی اونا ما رو میبینند؟ هر وقتی که منم #شهید_بشم همیشه میام بهت سر میزنم و تنهایت نمیگذارم!».
#شهید_داریوش_رضایی_نژاد
#شهید_هسته_ای
#سالروز_شهادت 🌷
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
@saleheinmaryam313114
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرج