❇️مرحوم حاج اسماعیل دولابی :
همین ڪه گردی بر دلتان پیدا می شود
یڪ《سبحان الله》بگویید
آن گرد ڪنار می رود .
هر وقت خطایی انجام دادید
《استغفرالله》بگویید
که چارہ است.
هر جا هم نعمتی به شما رسید
《الحمدلله》بگویید
چون شکرش را به جا آوردی گرد نمی گیرد .
با این سه ذڪر باخدا صحبت ڪنید.
صحبت ڪردن با خدا
غم و حزن را از بین می برد ...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#خبر_خوب
🔴 30 نفر از اداره کل ثبت اسناد و املاک تهران بازداشت شدند
🔸 سخنگوی قوه قضائیه:
🔹 در 9 ماهه امسال بیش از 27000 بازرسی از دفاتر اسناد رسمی انجام شد؛ فقط در استان تهران 30 نفر از اداره کل ثبت اسناد و املاک تهران بازداشت شدند.
🔹 302 نفر از سردفتران و دفتریاران به انفصال موقت، 33 نفر سلب صلاحیت و 517 نفر به جزای نقدی محکوم شدند.
🔹 70 پرونده دیگر در حال رسیدگی است که پیشنهاد شده اینها نیز سلب صلاحیت شوند.
#اختاپوس ها شکار میشوند!
✅ با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
سوختی پیشتر از آن که به پایان برسی
نه به پایان، که به خورشیدِ درخشان برسی
⚫️ مراسم «چهلمین» روز درگذشت جانباز دفاع مقدس زندهیاد پاسدار بسیجی « #مهدی_نعمتی » در کیانمهر برگزار میشود.
🗓 این مراسم روز #سه_شنبه ۱۰ دی ساعت ۱۸:۰۰ در مسجد جامع کیانمهر با سخنرانی حجت الاسلام ابوالفضل نبوی و مدیحه سرایی کربلایی سید مهرداد حسینی و با تلاوت اساتید اسماعیل شفیعی و محسن عینی منعقد خواهد شد.
💠 حضور عزیزان نشانه قدرشناسی از مقام شامخ ایثارگران و جانبازان و سبب تسلای دل بازماندگان خواهد بود.
از طرف:
کربلایی محمود نعمتی (تنها برادر مرحوم)
کربلایی محمد نعمتی (تنها فرزند مرحوم)
امام،امنا،جانبازان و نمازگزاران مسجد جامع کیانمهر
💗🍃آرامش چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل، بدون کار سخت یافت شود، بلکه معنای حقیقی آرامش این است که هنگامی که شرایط سختی بر ما میگذرد آرامش در قلب ما حفظ شود.
آرامش هنر نپرداختن و فكر نكردن به انبوه مسائلى است كه جايى در زندگى ما ندارند ،
آرامش محصول تفكر در لحظه حال است ،
آرامش عدم تمركز بر گذشته و مشكلات است ،
آرامش نتيجه عشق ورزى به خود و در آغوش خدا زيستن است .
آرامش زيستن آگاهانه و حركت به سمت اهداف است ،
آرامش تأييد درونى توانايى ها و قابليت هاى ماست .
آرامش نتيجه يك نگاه عميق به درون خود است .
آرامش ادراك ما از واقعيت و حقيقت است .
آرامش يعنى نگاه پرمهر خداوند بر تو كه يكى از بهترين مخلوقاتش هستى .
آرامش يعنى حضور خداوند در تک تک لحظات زندگی
ارامش یعنی دست خداوند بالای تمام دستهاست😍❤️🍃
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۷۹ می خوام برم بگردم - مگه ماشین خودت چشه؟ خراب شده؟ - نه ولی این بهتره پدرش سر بلند
#رمان_هاد
پارت۸۰
- یه چیزایی گفته اما نه در این حد. خودت بگی بهتره. حیف تو نیست اینقدر کم رو هستی؟
- به اندازه کافی آدم پررو هست که جبران کنه
- منظورت منم؟
شروین ابروهایش را بالا برد:
- مگه تو پرویی؟
- گفته بود از دخترا خوشت نمیاد و اهل حال گیری هستی
- بهت برخورد؟ می خوای پیاده شی؟
- من عادت دارم. پسرای مثل تو زیاد دیدم همتون اول کلاس میذارید. بعد التماس می کنید
- اعتماد به نفست هم که زیاده
- چرا نباشه؟
- از لوازم مخ زدنه؟
دختر دستش را با بی تفاوتی تکان داد:
- فعالا که من تیپ نزدم برم دنبال کسی. اونا اومدن
- بچه کجایی؟
- مونیخ دنیا اومدم. تا 13 سالگی فرانسه بودم. الان 5 سال ایرانم
شروین نگاهی متفکرانه در آینه به دختر انداخت.
- فکر می کنی دروغ می گم؟
- آدم های این مدلی زیادن. چیز مهمی نیست که ارزش دروغ داشته باشه
دختر چشم هایش را گرد کرد و گفت:
- اعتماد به نفس تو که بیشتره
- ولی خرج هرکسی نمی کنم
- اونوری ها راحت تر هستن. پسرای اینور مغرورترن
- خونتون کجاست؟
- وا؟ همون جا که سوار شدم دیگه! همون در سبزه
- گفتم شاید قبل از من با کس دیگه ای قرار داشتی
دختر خندید:
- بهت نمیاد غیرتی باشی
- غیرتی باشم هم خرج کسی می کنم که ارزشش رو داشته باشه. بین ما چیزی نیست که بخوام به خاطرش ناراحت بشم. اونجا هفته پیش خونه یکی از اقواممون بود. اینطور که معلومه از اونجا رفتن
دختر سعی کرد دستپاچگی اش را پنهان کند:
- فکر کنم خونه رو اشتباه گرفتی
- شاید. مهم نیست. اون جا هم پارتی هست؟
- نمی دونم. چون مدت زیادی آلمان نبودم. فرانسه هم سنم کم بود. به پارتی و این حرف ها نرسیدم
- پس کجا با هم آشنا می شدید؟
- مدرسه، خیابون! کلاس رقص
دختر که داشت با شالش ور می رفت گفت:
- سعید گفته بود مشکل پسندی و از آرایش خوشت نمیاد.حالا این مدلی باب طبعت هست؟
- من کالا از دختر جماعت خوشم نمیاد. با صافکاری یا بدون صافکاری. فرقی نداره
- بداخلاقی بهت نمیاد
شروین نگاهی توی آینه کرد و لبخند زد. دختر که فکر می کرد شروین شیفته اش شده خندید.
- دوست دارم به فرانسه چی میشه؟
دختر ابرویی بالا برد.
- شما به فارسی هم بگی ما قبول می کنیم
شروین صدای ضبط را کم کرد و گفت:
- فکرام رو بکنم ببینم چی میشه
دختر شالش را دور گردنش انداخت و گفت:
- نمی خوای بیام جلو بشینم. اینجوری ضایع است
- چرا؟
- یه موقع ممکنه فکر کنن راننده منی
- تو که باید خوشت بیاد
دختر گفت:
- به خاطر خودت می گم
بعد از پنجره نگاهی به بیرون انداخت:
ادامه دارد...
✍ میم - مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۸۰ - یه چیزایی گفته اما نه در این حد. خودت بگی بهتره. حیف تو نیست اینقدر کم رو هستی
#رمان_هاد
پارت۸۱
- خودت هم میدونی من از اول موافق این کار نبودم. فقط به خاطر رفاقتمون قبول کردم. اونوقت تو داری به خاطر یه دختر عوضی با من دعوا می کنی؟
سعید با لحنی مسخره گفت:
- رفاقتمون؟ قبول کردی که آبروی منو ببری. تو هیچ کس رو آدم حساب نمی کنی. فکر می کنی پولدار
بودن فقط مخصوص توئه. دوست داری بقیه رو تحقیر کنی
- خواب دیدی خیر باشه. اون تنها چیزی که بلد بود خالی بستن بود که مخ یه کسایی مثل تو رو بزنه
- تو تحمل دیدن یکی مثل خودت رو نداری
شروین عصبانی یقه سعید را گرفت و داد زد:
- می دونی کجا سوارش کردم؟ دم خونه دائیم! می گفت خونه خودمه. گفته پولدارم تو احمق هم باور
کردی. تنها چیزی که برات مهمه پوله. خیلی خب، برو دنبال همون که یه وقت ناراحت نشه
یقه اش را ول کرد و به طرف کلاسش رفت. سر کلاس جای مخصوص خودش نشست و سرش را روی میز گذاشت. چند دقیقه بعد شاهرخ وارد شد. سر بلند کرد تا شاید با دیدن شاهرخ کمی آرام شود.
چهره اش آرام بود و با همان لبخند کلاس را اداره می کرد. آخر کلاس بحث امتحان راه افتاد.
- استاد؟ چرا نیومدید؟ ما کلی سوال داشتیم
- استاد رضایی که بودند
- استاد رضایی حوصله جواب نداشت. می گفت هرچی تو برگرست
- متأسفم اما نمی تونستم بیام
- پس برگه ها چی؟ تصحیح نکردید؟
- چرا. برگه ها تصحیح شده
- ماکس کی بود؟
- چندتایی 9 داشتیم. بقیه هم بد نبودن
برگه ها را از کیفش بیرون آورد و دست یکی از بچه ها داد تا پخش کند. چندتایی از بچه ها برگه به
دست پیش شاهرخ رفتند. کلاس که تمام شد شروین برگه اش را برداشت و دنبالش دوید. صبر کرد تا
سرش خلوت شود. وقتی آخرین نفر رفت خودش را کنار شاهرخ رساند.
- سلام
شاهرخ با دیدن شروین لبخندش محو شد و خیلی جدی جواب سلامش را داد. شروین هم پایش راه افتاد.
- کجایی تو؟ چرا گوشیت خاموش بود؟
- گفتم که مشکلی پیش اومد. کار مهمی داشتی؟
- نه، فقط نگرانت شدم
- خیلی ممنون. خوبم
شروین که از لحن خشک و رسمی شاهرخ تعجب کرده بود گفت:
- مثل همیشه نیستی! چرا اینقدر گرفته ای؟
- من حالم خوبه. تو چی؟
- ببین شاهرخ ...
شاهرخ حرفش را قطع کرد و گفت:
- توی دانشکده و بین دانشجوها هم قبلا گفتم من مهدوی هستم.
- خیلی خب. جناب استاد مهدوی! اگه چیزی می خوای بگی رک بگو. این چند روز به اندازه کافی مشکل داشتم. چند روز غیبت زده حالا هم با گوشه و کنایه حرف می زنی
- انتظار داری با آدمی که اینطور امتحان داده چه جوری رفتار کنم؟
شروین که انگار پیچ مسئله باز شده باشد خنده ای کرد و گفت:
- جناب دکتر! شما اینقدر هول بودید که درست به برگه من نگاه نکردید. من ماکس شدم. ببین، اینم برگم
شاهرخ ایستاد، نگاهی به برگه ای که دست شروین بود انداخت و بعد نگاهی به شروین. لبخند تلخی زد و
گفت:
- نه آقا شروین. اینو نمی گم. چهارشنبه عصر، بعد از امتحان، ازت انتظار نداشتم. ناامیدم کردی
این را گفت، سری تکان داد و رفت. شروین باورش نمیشد. در جایش خشک شد. زانوهایش طاقت نگه
داشتن بدنش را نداشت. به زور خودش را کنار دیوار رساند و تکیه داد. یعنی شاهرخ او را دیده بود؟
چند دقیقه ای به همان حال ماند و بعد سلانه سلانه از ساختمان بیرون رفت. هنوز نمی توانست آنچه را شنیده بود هضم کند. چطور ممکن بود؟واقعا شاهرخ اورا دیده بود؟با خودش فکر کرد شاید سعید که از دستش عصبانی بوده لویش داده.اما یادش آمد که سعید امکان ندارد با شاهرخ حرف بزند. توی خیابان بوق تمام ماشین ها را درآورد. یا بدون راهنما می پیچید یا سرعتش کم بود. وقتی رسید خانه روی تختش
ولو شد. قاب عکسی را که روی میز کنار تخت بود برداشت. عکس خودش و شاهرخ بود که با هم کوه
رفته بودند. رو به عکس شاهرخ گفت:
- تو از کجا فهمیدی؟
بعد قاب را سر جایش گذاشت، دست هایش را زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد ...
فصل هفدهم
نگاهی به در کرد. هرچه در زد کسی در را باز نکرد. شماره اش را گرفت اما پشیمان شد. قبل از اینکه
بوق بخورد قطع کرد. سوار ماشین شد که برود ولی نتوانست. دوباره شماره گرفت.
- هرچه باداباد
بعد از چندتا بوق بالاخره گوشی را برداشت
ادامه دارد
✍ میم- مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۸۱ - خودت هم میدونی من از اول موافق این کار نبودم. فقط به خاطر رفاقتمون قبول کردم.
#رمان_هاد
پارت۸۲
- سلام. خوبی؟ دم خونه ام، نیستی؟ کجا؟ اوکی
تماس را قطع کرد و راه افتاد. ماشینش را کنار خیابان پارک کرد و وارد پارک شد. از راه بین درخت
ها گذشت و وسط راه ایستاد. به دنبال شاهرخ اطراف را نگاه کرد. باد برگ های زرد را از درختان جدا
و توی هوا پخش کرد. یکی از برگ ها توی صورتش خورد. برگ را از جلوی صورتش کنار زد.
شاهرخ را دید که در انتهای مسیر، روی یکی از نیمکت ها نشسته بود وکتاب می خواند. بادی که می آمد موهایش را توی صورتش می ریخت و شاهرخ را مجبور می کرد آنها را کنار بزند. پالتویی
خاکستری رنگ پوشیده بود و پایش را روی هم انداخته بود.
- سلام
شاهرخ کتابش را بست، لبخندی زد و دستش را دراز کرد:
- علیک سلام
خودش را کنار کشید تا شروین بنشیند. شروین نشست اما نمی دانست چگونه سر بحث را باز کند. به جلو خیره شده بود. شاهرخ کتاب کوچکش را توی جیب پالتویش گذاشت، به طرف شروین چرخید و گفت:
- خب؟ چه خبر؟
- خبری نیست
- فکر نمی کردم ماکس بشی. نکنه انصراف بازار گرمی بود؟
شروین متعجب نگاهش کرد.
- سعید راست می گه که حافظت دو ساعته است. هر روز صبح که پا میشی کل مغزت ریست می شه؟
شاهرخ خندید.
- چطور؟
- دیروز خشک و رسمی و امروز انگار هیچ اتفاقی نیفتاده
- هنوزم ناراحتم ولی قرار نیست به خاطر یه اشتباه همه چیز تموم بشه
- تو جوری برخورد کردی که فکر کردم اشتباه من اونقدر بزرگه که امکان نداره فراموش کنی
- در این که اشتباهت بزرگ بوده شکی نیست ولی همیشه وقت برای جبران هست. من فقط می تونم بهت
تذکر بدم
- تذکر؟ اگر برات مهم بود قبلش می گفتی نه حالا
- انتظار داری همیشه من بهت بگم چه کار کنی؟ نمی تونی خودت تصمیم بگیری؟
شروین با ناراحتی گفت:
- اگر باید خودم تصمیم بگیرم پس دیگه به کسی ربطی نداره که بخواد تذکر بده
شاهرخ دستش را روی شانه شروین گذاشت و گفت:
- گوش کن شروین...
شروین دست شاهرخ را پس زد، با عصبانیت بلند شد، روبروی شاهرخ ایستاد و داد زد:
- نه! تو گوش کن جناب دکتر مهدوی! اون روز که می خواستم ازت سوال کنم کجا بودی که حالااومدی و سرزنشم می کنی؟ فکر من بیشتر از این نمی رسید. از کی باید کمک می خواستم؟
شاهرخ به آرامی گفت:
- من بهت گفته بودم از کی باید کمک بخوای
شروین دستش را به کمرش زد و خنده ای کرد.
- هه!
بعد اشاره ای به آسمان کرد وگفت:
- اون؟ اون کمک نکنه سنگین تره. همین که کمک خواستم تو غیبت زد
- تو کار خودت رو انداختی گردن اون
- تو چه می دونی من چی خواستم؟
- همین که اشتباه کردی معلومه درست نخواستی
- بس کن شاهرخ. اینها بهانه است
- چرا؟ چون تو راضی نیستی؟
- نمی دونستم چه کار کنم. ازش خواستم اگر درست نیست جور نکنه و درست بر عکس شد. دیگه باید
چه کار می کردم وقتی خودش راه رو صاف کرد؟
- پس اگه رفتی تو یه مغازه و صاحب مغازه افتاد مرد یعنی خدا راه رو برات صاف کرده که دزدی
کنی؟ نه شروین، مسیر درست و غلط از هم جدا شده. باید قدرت تشخیصت رو بالا ببری، خوب و بد رو بدونی نه اینکه اگه یه راهی اومد جلوی پات بری و بگی اگه نمی خواست جور نمیشه. عیب از ندونستن
توئه که راه و چاه رو بلد نیستی. این کار رو خراب می کنه. کسی که بدونه درست چیه هرگز دست به خطا نمی زنه
شروین با تمسخر گفت:
- جداً ؟ مگه نمی گی اون خوبی رو دوست داره؟ اگه کار من اشتباه بود چرا کمکم کرد؟
- خوبی رو دوست داره، اما کسی رو مجبور به خوب بودن نمی کنه. به خواست و انتخاب تو احترام
گذاشت. کمکت کرد تا به اونچه که می خوای برسی. انتخاب خودت رو سرزنش کن نه کمک اون رو
شروین که ذهنش درگیر شده بود از طرفی جوابی نداشت که بدهد شروع کرد به قدم زدن و شاید چون
احساس می کرد که اشتباه از خودش بوده بحث را ادامه نداد .شاهرخ هم گذاشت تا آرام شود. کمی که
را رفت عصبانیتش کمتر شد. گوشه صندلی نشست. شاهرخ همچنان مشغول خواندن کتابش بود
ادامه دارد....
✍ میم - مشکات