صالحین تنها مسیر
#نمنم_عشق #قسمت_سی_و_شش یاسـر وارداتاقم شدم و دررو قفل کردم.. همونجاپشت در نشستم و سرم رو روی زا
#نمنم_عشق
#قسمت_سی_و_هفت
یاسر…
دستامو بهم زدم و گفتم
_خب ضعییییفه،ناهااار چی داریم؟
با خشم نگاهم کرد و گفت
+اگه زن ضعیفه اس پس مرد هم ضعیف هس…
دستمو به کمرم زدم و گفتم
_اوهوع،به قول اون یارو حرفای خارجکی میزنی…ناهارو ردکن بیاد بابا
+دستورنده ها
حس کردم اوضاع داره خطری میشه ،لبخندی زدم و گفتم
_شوخی میکنم بخندیم بابا،لطف میکنی غذارو بیاری؟
شکلکی درآورد و گفت
+این شد…بشین تا میزوبچینم
روی صندلی نشستم و منتظرشدم،بعداز چند دقیقه کارچیدن میزتموم شد …خودش هم نشست …
_راستشوبگو،ازکجا فهمیدی من کلم پلو دوس دارم؟
+تورونمیدونستم،ولی خودم دوس داشتم،بخاطرخودم پختم
_آهاااا.که اینطور
مشغول خوردن غذابودیم که گفت
+راستی یه چیزجالب
_چی؟؟؟
+امروز که از تلویزیون اذان پخش شد…حس میکردم قبلا یه خاطره ای بااذان دارم…حس میکردم با هرکلمه اش یه خاطره ی قشنگ دارم
دوغی که داشتم میخوردم پرید گلوم…
بعداز قطع شدن سرفه ام هول هولکی گفتم
_تو؟نه بابا،فکرکردی…اذان؟تو؟نه بابا.بیخیال
ومشغول خوردن غذام شدم…
مهسو
مشکوک نگاهش کردم،این یه چیزیش میشه ها…
شونه ای بالا انداختم و مشغول خوردن غذام شدم…
بعدازغذایاسر بادرخواست خودش داوطلب شستن ظرفهاشد…
گوشیم رو روی اوپن گذاشتم و به سمت سرویس رفتم تا دست و صورتموبشورم…
بعداز چنددقیقه از سرویس بیرون اومدم و به سمت گوشیم رفتم،اما هرچی گشتم روی اوپن نبود…
+نگرد،پیش منه
به طرفش برگشتم و ابرویی بالاانداختم…دستمو به سمتش گرفتم وگفتم
_نمیدونم چرا پیش توئه ولی لطفا میدیش؟
پوزخندی زد و گفت
+نه
بهت زده گفتم
_یعنی چی؟مگه من اسیرتوام؟
+یاشارکیه؟
جاخوردم…
با من من گفتم
_چیزه…یکی از بچه های دانشگاهه
+آها،احیانا اونی نیس ک اونروز توی بغلش ولوبودی توی دانشگاه؟چهره اش هم مشخص نبود؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم
_خب،آره خودشه
پوزخندمحکمی زد و گوشیو توی بغلم انداخت و گفت
+داشت بهت زنگ میزد،ازنگرانی درش بیار…
به سمت اتاقش رفت و دررو محکم کوبید…
#باشدتونیزبرجگـــــــــرمخنجریبزن
#بامندمازهــــــــوایکسدیگریبزن
#پروازبارقیباگرفرصتیگذاشت
#روزیبهآشیانهیمــنهمسریبزن
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#نمنم_عشق
#قسمت_سی_و_هشت
یــاسـر
باکلافگی توی اتاق قدم میزدم….
لعنتی…بایدفکرشومیکردم که اون عوضی خودش دست به کارمیشه…
سویی شرتمو پوشیدم و شلوارمو با یه شلوار کتون عوض کردم گوشی وکیف پول و سوییچم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم…
واردهال شدم که مهسو پرسید
+کجامیری؟
ازخشم لبریزبودم،باصدای نسبتابلندی گفتم
_لال شو مهسو..فهمیدی؟
به سمت درخروجی رفتم که بایادآوری چیزی گفتم
_چیزی نمونده که بخای بگی؟مزاحمی،چیزی توی دانشگاه،فضای مجازی نداری؟
کمی فکرکرد وباصدای لرزان وآرومی گفت
+نه…ندارم
یک قدم دیگه برداشتم که باحرفش ایستادم
+اما….دیروز یه پیام مشکوک داشتم…البته شاید از نظر من مشکوکه
_بروبیارش،یالا
گوشیش رو به دست من داد …
بادیدن پیام و شماره فرستنده خون تورگهام یخ بست…
آخه،تو ازکجاپیدات شد؟این نقشه به حدکافی پیچیده هست…ای خدا…
باخشم به مهسو نگاه کردم و گفتم:
_اینوالان بایدبگی؟؟؟؟
با بغض گفت
+خب من از کجامیدونستم…
اه لعنتی
_دراروقفل کن.
سیمکارتشو از گوشی درآوردم و درجا شکوندمش
+چیکارمیکنی دیوونه؟
تو چشمش خیره شدم و گفتم
_آره من دیوونم…پس حواستوخوب جمع کن..
گوشیشو کوبیدم تخت سینش و به چهره ی مبهوتش توجه نکردم…
درو کوبیدم و از خونه خارج شدم…
مهسو
لعنتی…
چرا فکر میکردم خوش اخلاقی؟
چیشدیهو؟لعنت به تو یاشار…اه
لعنت به همتون…
درروقفل کردم و همونجا کنار در نشستم
و به سیمکارت شکستم خیره شدم…
نذاشت لااقل شماره هاشو کپی کنم…وحشی
دلم برای خونه ی خودمون تنگ شده بود…برای دین خودم…برای مهسوی اصلی…
درعرض چند روز دنیام زیر و رو شده…
زندگیم بازی جدیدی رو شروع کرده بود…
بازی که من هیچی ازش نمیدونستم…
هیچی…
از سرجام بلند شدم و به طرف اتاق خوابم رفتم…یکدست لباس ازکمدخارج کردم و به سمت حمام رفتم….
#تونمیخواهیعزیزتبشومزورکهنیست..
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#نمنم_عشق
#قسمت_سی_و_نه
یاسر
با سرعت دیوانه واری خیابونهارو پشت سر میذاشتم…مطمئن بودم تاالان کلی جریمه شدم…ولی ذره ای مهم نبود،تنهاچیزی که برام مهم بود الان،این بود که یه مشت بخوابونم توی صورت اون آشغال…
به همون خیابون رسیدم…همون درب مشکی کوچیک….
دستموگذاشته بودم روی زنگ و برنمیداشتم…کسی جواب نداد..حدس میزدم چرا….به خودم مسلط شدم و مدل خودم زنگ زدم…
بعداز چندثانیه در باز شدو قامت مسعود جلوی چشمام نقش بست…
هولش دادم و وارد خونه شدم…
دست خودم نبود،دلم میخواست دادبزنم
_کووو؟کجاست این آشغال؟؟؟
+آروم باش،چته چی میگی
_مسعود خفه شو.فقط بگو کجاست این تن لش،یاشار
++چییییه؟سر آوردی مگه ؟چته دادمیزنی وحشی.رم کردی
به سمتش یورش بردم و هلش دادم تودیوار
میخواست مقاومت کنه ولی امونش ندادم و انداختمش روزمین
نفس نفس میزد…
پوزخندی زدم و تو چشماش زل زدم و گفتم
_دوروور مهسو ببینمت خونت حلاله یاشار.قید همه چیو میزنم و هرچی ازت میدونم رو میکنم…خودت خوب میدونی چقد برای تو یکی ترسناکم…
باوحشت بهم زل زده بود
+یکی به منم بگه چه خبره…
نگاهی به مسعود انداختم و گفتم
_به رییس بگو یاشار هوس تک روی کرده…هرکاری گفت انجام میدی…
یکباردیگه نگاهی به اون آشغال انداختم و بالبخندی از سررضایت از خونه خارج شدم…
مهسو
مشغول سشوار کشیدن بودم که صدای در اومد…
توجهی نکردم و به کارم ادامه دادم …
به درک…به من چه که اومده خونه…
هرچی دلش میخادمیگه،هرجور میخواد رفتارمیکنه،همیشه هم مقصر منم…
لابدالان هم توقع داره برم پیشوازش مثل زن های خونه دار و خوب کتشو بگیرم بهش خسته نباشید بگم و…
*خب خب دیگه ادامه نده،درضمن مهسوخانم اصلا کت تنش نبود که رفت…سویی شرت بود
توچی میگی دیگه وجدان جان،حالا هرچی تنش بود…مهم نیس،مهم اون حرفاییه که زد…
والا
اه موهای منم چقد بلندن…اعصاب خوردکنا…سشوارکشیدنشون عذابه…
سشوارکشیدن که تموم شد اتو مو رو درآوردم و به برق زدم و منتظر موندم تا گرم بشه…
توی این فاصله هم ناخن هامو لاک زدم
عادت داشتم وقتی حسابی اعصابم داغون بود یا ظرف بشورم یا به خودم برسم…
الان که ظرف نبود و جناب بدعنق خان شسته بودشون پس به خودم میرسم
تا چشمش دربیاد اصلا
*
اتوی موهام تموم شد،خودم رو توی آینه نگاه کردم و بوسی برای خودم فرستادم
صدای دراتاقم اومد…
اخمی کردم و گفتم
_بفرما
وارد اتاق شد و جلو اومد
+اومدم اینو بت بدم
بسته که دستش بود رو بهم داد،ازش گرفتم…یه سیمکارت اعتباری بود…
_ممنون
کمی مکث کرد و جلوتر اومد…
همینجوری جلو میومد و من عقب میرفتم
درهمون حال گفت
+بابت حرفام و لحنم متاسفم…تو از یه سری چیزاخبرنداری..بابت اون بود.ببخشید
_باشه،باشه بخشیدم…چرااینجوری میکنی حالا
به دیوار خوردم…و حالا دریک قدمیم ایستاده بود…
باوحشت بهش نگاه میکردم…
جلوتراومدو پیشونیشوبه پیشونیم چسبوند وگفت….
#بهخودمآمدمانگارتوییدرمنبود
#اینکمیبیشترازدلبهکسیبستنبود
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#نمنم_عشق
#قسمت_چهل
یاسر
سرم رو نزدیکتربردم ،خیره شدم توچشماش وبالبخند موزیانه ای گفتم
_چه شامپویی میزنی مهسو؟بوش کل اتاقو برداشته…
بادستاش هلم داد عقب،زدم زیرخنده..
+خیلی بددددی،ترسیدم،بیماری مگه…
_آخ که چقدم بدت اومدا…
دوباره زدم زیرخنده
+روآب بخندی…بروبیرون بابا
باهمون خنده ازاتاق خارج شدم و از اتاق خودم لپ تاپم رو آوردم و روی کاناپه ی هال ولوشدم
باصدای بلند گفتم
_مهسووو
با غرغراومدبیرون و گفت
+چییییه؟چتتته دادمیزنی
همینجور که سرم توی لپ تاپ بود گفتم
_بیزحمت نسکافه درست میکنی؟توی ماگ بریز برام ممنون.
+امری باشه؟
_نه،فعلا امری نیست…
نیشخندی زدم و به کارم ادامه دادم…
ایمیل های جدید از سمت اداره که حاوی اطلاعات محرمانه بود…
ایمیلی که از طرف اون عفریته بود…
بازش کردم…
چشمام برقی زد…
اطلاعات رو برای سرهنگ ایمیل کردم…
همون لحظه گوشیم زنگ خورد..
مهسو با دو ماگ سرامیکی نسکافه کنارم نشسته بود…
_امیرحسینه
+خب جواب بده
تماس رو وصل کردم
_جانم داداشم؟
+سلام گل داداش.خوبین خوشین؟
_سپاس،شماخوبین؟ازینورا؟
+مام خوبیم.والا من و عیال گفتیم تو که ته بیمعرفتی هستی،ماخراب شیم سرتون.
خنده ای کردم و گفتم
_قدمتون سرچشم داداش،شام منتظریم.
+قربونت برم که تیزهوشی
بعداز کمی حرف زدن تماس رو قطع کردم.
مهسو
باکنجکاوی به یاسر زل زده بودم
به محض قطع کردن تماسش پرسیدم
_کی بود چی گف؟
با ابروهای بالارفته و نیشخند گفت
+اروم باش خودم میگم،امیرحسین اینا شام میخوان بیان اینجا…
_آها خوش اومدن.
با تعجب نگاهم کرد و گفت
+نمیخوای دست به کار بشی؟
_دست به چه کاری؟
+خونه رو جمع و جور کردن و غذا پختن و اینا دیگه…هرچی میخوای لیست کن برم بخرم.
_نمیشه ازبیرون غذابگیری؟ازرستوران بابات بگیریم خب
عاقل اندرسفیه نگاهم کرد و گفت
+پاااشو،پاشوبچه
باغرغر از سرجام بلندشدم و به سمت اشپزخونه رفتم…خونه که نیاز به تمیزکاری نداشت،خودمم که تازه حموم بودم،فقط آشپزی میمونه و البته سالاد…
یخچال رو چک کردم…
تصمیم گرفتم فسنجون بپزم،برای پذیرایی هم تیرامیسو گزینه ی خوشمزه ای بود…
به ساعت نگاهی انداختم چهارونیم بود
سریع دست به کار شدم….
#همدوربینمهمنزدیکبین
#بستگیدارداوکجابایستد….
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#سلام_امام_زمانم
دیریست دچار غم هجران تو هستم
سامان منی، بیسر و سامان تو هستم
بیمار توام ای تو طبیب همه عالم
باز آی، که محتاج به درمان تو هستم
گویند ظهور تو بهاران جهان است
من منتظر فصل بهاران تو هستم
🌺سبک زندگی قرآنی :🌺
🍂به کم قانع نباشید. 🍂
🔶مَن كَانَ يُرِيدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ وَمَن كَانَ يُرِيدُ حَرْثَ الدُّنْيَا نُؤتِهِ مِنْهَا وَمَا لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِن نَّصِيبٍ
(شوری/۲۰)
⚡️ترجمه :
كسى كه زراعت آخرت را بخواهد، به كشت او بركت و افزايش مى دهيم و بر محصولش مى افزائيم; و كسى كه فقط كشت دنيا را بطلبد; كمى از آن به او مى دهيم اما در آخرت هيچ بهره اى ندارد!
🍁دنيا و آخرت، هر دو نياز به تلاش و سعى و كوشش دارد، و هيچ كدام بى زحمت و رنج، به دست نمى آيد، همان گونه كه هيچ بذر و محصولى بى رنج و زحمت نيست، چه بهتر، كه انسان با رنج و زحمتش درختى پرورش دهد كه، بارش شيرين و هميشگى و دائم و برقرار باشد، نه درختى كه زود خزان مى شود و نابود مى گردد.
✅هر انسانی، برای اعمالش هدفی دارد.
آنها که هدفشان آخرت باشد، خداوند مسیرشان را برای رسیدن به این هدف، هموار کرده و بیش از آنچه می خواهند، به آنان عطا می کند.
ولی آنها که هدفشان، فقط دنیاست، به کمی از آنچه میخواهند میرسند، ولی دیگر در آخرت بهره ای ندارند.
❌کدام را انتخاب می کنید؟!
#سبک_زندگی_قرآنی