eitaa logo
صالحین تنها مسیر
235 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
269 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رئیسی: هر چه به نفع مردم و اقتصاد کشور باشد را انجام می‌دهیم حتی اگر عده‌ای مخالفت کنند 🔹به همۀ مسئولان اعلام کرده‌ام، نه فقط اعلام بلکه اقدام کرده‌ام؛ مطلقا به فساد و مفسد رحم نخواهد شد. 🚨به کانال بصیرت و بندگی بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1580466224Ca380cadff4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب جمعه شده وذکرحسین برلب ماست گریه ازبهرغمش بندگی هرشب ماست من کمیل خوانده ام وحال عجیبی دارم نام زیبای حسین زمرمه(یارب)ماست شاعر:سیدحمیدمیرحبیبی(ازکاشان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فضیلت حیرت آور صلوات در شب جمعه در شب جمعه 🔹معادل هزار ثواب است، 🔹و خداوند هزار گناه از فرستنده محو می‌کند، 🔹و هزار درجه او را بالا می‌برد، 🔹و نور او تا روز قيامت در آسمان‏ها مى‏‌درخشد، 🔹و همه فرشتگان خدا در آسمانها برايش طلب آمرزش مى‏‌كنند، 🔹و فرشته گماشته شده بر قبر پيامبر، تا قيامِ قيامت، برايش آمرزش مى‏‌طلبد. 📚وسائل الشیعه، ج۷، ص۴۱۳.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_8🌹 #محراب_آرزوهایم💫 صدای در اجازه بیشتر فکر کردن رو بهم نمیده و
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 دیگه چیزی نمیگه. غذامون که تموم میشه تشکر می‌کنم و میز رو جمع می‌کنم. - خب نرگس خانم این ناهار من، ببینم شام چی می‌خوای درست کنی. در حالی که با تعجب بهش نگاه می‌کنم، می‌خندم و میگم: - وای دایی! چطوری میشه بعد از این همه غذایی که خوردین به فکر شام باشین؟ بینیم رو می‌کشه و با خنده میگه: - دیگه من باهات اتمام حجت کردم نبینم شام یک نیمرو جلوم بزاری و بگی امتحان داشتم. با این حرفش یاد دانشگاه می‌افتم و کشیده و بلند میگم: - وای! دایی با تعجب بهم نگاه می‌کنه و منتظره که قراره در ادامه چی بگم. - کلا دانشگاه از یادم رفته بود. - باشه حالا ترسوندیم برو درست رو بخون تا شب خیلی راهه منم برم جایی کار دارم. سمت اتاقش میره اما قبل از رفتنش بر می‌گرده و میگه: - حواست باشه از شام نمی‌گذرم. می‌خندم و تن صدام رو بالا می‌برم. - چشــــــــــــــــــــــــــــم. از شدت سنگینی درس‌ها به ستوه میام و آهی از ته دل می‌کشم. مغزم داشت سوت می‌کشید. - حداقل پیش اون هانیه شلغم که بودم باهم درس می‌خوندیم یکم می‌فهمیدم اما الآن رسما ول معطلم. نمی‌دونم چرا امروز مامان بهم زنگ نزده بود؟ آخه از روزی که اومدم خونه دایی هر روز زنگ می‌زنه و حالم رو می‌پرسه. تا میام بهش زنگ بزنم شماره خاله مریم می‌افته روی صفحه تلفنم. - به‌به خاله جون، از این ورا یاد فقیر فقرها کردین. - چقدر تو پرویی، به جای اینکه من طلبکار باشم تو طلبکاری؟ - نه قربونتون شوخی کردم. چه خبر از بقیه؟ هانیه، شوهر خاله گرامی، مامان خانم، حاج آقا، آقازاده. - بجز مورد آخر که ازش خبری ندارم همه خوبن و سلام می‌رسونن. - مگه نمیاد اونجا؟ - نه اونم به بهانه‌ی تو رفته خونه عمه‌ش. راستی نرگس؟ - جانم؟ - امروز قراره یک مهمونی بگیرم برای مامانت و آقا محمد. - خب؟ - خب نداره باید بیای، قبل ناهار دست داییت رو می‌گیری میاین اینجا. - خاله... - الکی بهونه نیار هزار تا کار دارم وقت منت کشی ندارم. صدای بوق آزاد حجم عظیمی از علاقه خاله مریم رو بهم نشون میده. بی‌حوصله از جام بلند میشم و میرم سمت اتاق دایی. تقه‌ای به در قهوه‌ای رنگ می‌زنم و منتظر جواب می‌مونم. - بیا داخل دایی جان. در رو باز می‌کنم و توی چهار چوب آهنی در می‌ایستم. - دایی بلندشو پلو خوریات رو تنت کن بریم خونه خاله. - چه خبره؟ - می‌خواد مامان و حاجی رو پا گشا کنه. - آخ جون پس ناهار کنسل شد. - دایی چجوری میشه آدم انقدر به فکر شکمش باشه؟ - بلبل زبونی نکن برو حاضرشو. چشمی از روی بی‌حوصلگی میگم و دوباره برمی‌گردم سمت اتاق. در کمد سفید رنگ کنار اتاق رو باز می‌کنم و نگاهی به لباسا‌هام می‌ندازم. از بین تمام لباس‌هام یک مانتوی بلند برمی‌دارم که دامنش سورمه‌ای رنگه و تا روی پاهام می‌رسه، بالا تنه‌ش آبی روشن که روش پره از پروانه‌های ریز و درشت و در انتها روسری سورمه‌ای رنگی سرم می‌کنم و بیرون میرم. دایی ابرویی بالا می‌ندازه و میگه: - چه خشگل کردی! - خوشگل‌ها نیازی به خوشگل کردن ندارن! جلوی خودم رو می‌گیرم که نخندم و سریع صحنه رو ترک می‌کنم...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 نیم بوت‌های مشکی رنگم رو در میارم و میرم داخل. به محض ورودم خاله محکم بغلم می‌کنه. - خاله قربونت، چقدر دلم برات تنگ شده بود. - خدا نکنه خاله جون، دل منم براتون تنگ شده بود. در حالی که روی مبل کرم رنگ مخملی می‌شینم ازم می‌پرسه. - داییت کو؟ - داره ماشین رو پاک می‌کنه. راستی مامان و حاجی کجان؟ - گفتن کار داریم زود بر می‌گردیم. هانیه از توی آشپزخونه صداش رو بلند می‌کنه. - بجا اینکه بشینی بیا کمک کن. - سلام عزیزم، خوبی؟ قربونت منم خوبم. از آشپزخونه میاد بیرون و با نگاهش برام خط و نشون می‌کشه، بخاطر همین ترجیح میدم بجای اینکه بمیرم برم کمک. کنارش می‌شینم و مشغول درست کردن سالاد شیرازی می‌شیم. با لبخندی شیطون میگه: - خوش گذشت خونه دایی جون! از لحنش خندم می‌گیره. - آره حسود خانم. - من؟! من و حسودی؟! اونم به تو؟! - حقا که شلغم خودمی. - باز گفت. دوتامون می‌زنیم زیر خنده که همزمان صدای آیفون بلند میشه، بلند می‌پرسم. - مامان و حاجین؟ - نه خاله جان، دایی مهدیه. با هانیه سالادها رو داخل کاسه‌های سفالیِ سورمه‌ای می‌ریزیم که صدای سلام بلند بالایِ دایی مهدی‌ میاد و هانیه با خودشیرینی جواب میده. - سلام دایی جونم، خسته نباشید. - سلامت باشی دایی جان، واقعا از دست نرگس از کَت‌ و کول افتادم. با اعتراض پا می‌کوبم و اخطارگونه صداش می‌زنم که دست‌ها‌‌‌‌ش رو به نشونه‌ی تسلیم بالا می‌بره و همه می‌زنیم زیر خنده که ایندفعه تصویر مامان و حاجی روی آیفون می‌افته. هانیه سریع می‌پره توی آشپزخونه تا اسفند دود کنه، من و خاله کنار در برای استقبالشون منتظر می‌ایستیم. قبل از اینکه لب باز کنه محکم در آغوش می‌گیرمش. چند ثانیه‌ای در سکوت می‌گذره تا اینکه خاله میگه: - نرگس جان بزار بیان داخل حالا وقت زیاده. خنده‌ی آرومی می‌کنم، ازش جدا میشم و نگاهم به حاجی می‌افته، لبخند مهربونی می‌زنه و میگه: - سلام دخترم. با این حرفش انگار میرم توی وادی دیگه‌ای، چقدر دلم برای این کلمه تنگ شده. حرفش مدام توی گوشم می‌پیچه. - دخترم، دخترم... سعی می‌کنم به خودم بیام و مثل خودش جوابش رو میدم. خاله به داخل تعارفشون می‌کنه و همه می‌شینن اما من هنوز دم در ایستادم و نمی‌تونم از جام تکون بخورم. - خاله جان در رو ببند. تا میام حرفی بزنم هانیه آروم و شیطون دم گوشم میگه: - گشتم نبود، نگرد نیست. چند ثانیه‌ای طول می‌کشه تا حرفش رو تحلیل کنم و متوجه منظورش بشم. تا می‌خوام عکس العملی از خودم نشون بدم سمت آشپزخونه پا تند می‌کنه. در رو می‌بندم و راهم رو سمت آشپزخونه کج می‌کنم، صرفا برای ادب کردن شلغم خانم! اما تا نیمه‌های راه با حرف خاله مریم مجبور میشم که توقف کنم. به جای خالی بین خودش و مامان اشاره می‌کنه و به اجبار اطاعت امر می‌کنم ولی به محض نشستنم برمی‌گردم سمت مامان و شیطون بهش میگم: - حال و احوالِ مامان جون؟ دیگه همش با حاج آقا دور دور، آره؟ خنده‌ای هم چاشنی حرفم می‌کنم که باعث خنده اون‌ها هم میشه. مامان ملیحه بین خنده‌هاش میگه: - از دست تو دختر، دلم برات تنگ شده بود. - منم دلم براتون تنگ شده بود. غلیظ و کش‌دار ادامه میدم. - خوبین؟ خوش میگذره با حاج آقاتون؟ - خوب که خوبه ولی اگه توام باشی بهتر میشه...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 لبخندی می‌زنم و دیگه چیزی نمیگم. نگاهم کشیده میشه سمت حاجی و دایی که حسابی گرم صحبت‌های مردونه شدن. نمی‌دونم چرا اما باید اعتراف می‌کردم هنوز نیومده یک جایی توی دلم برای خودش پیدا کرده. - اما پسرش کو؟ مگه اون دعوت نیست؟ اصلا اسمش چی بود؟ قبل از اینکه ذهنم بمب بارون بشه از سوالات بی‌پاسخ تصمیم می‌گیرم دست به دامن هانیه بشم. از مامان و خاله اجازه می‌گیرم که برم کمک هانیه و سریع نقشه‌م رو شروع می‌کنم. هانیه در حال چایی ریختنِ و تک تک استکان‌ها رو دونه دونه اندازه و رنگش رو چک می‌کنه. یواشکی از پشتش میام و یک نیشگون ریزی از بازوش می‌گیرم که استکان چایی چپه میشه پشت دستش، می‌خواد جیغ بزنه اما خودش رو کنترل می‌کنه و دستش رو می‌گیره زیر آب سرد. - وای نرگس! بگم خدا چیکارت نکنه ســـــــــــوخــــتــــــــــم! - بهتر، دختر بی‌شخصیت. همین‌طور که شیر آب رو می‌بنده میگه: - وحشی آمازونی دردم گرفت. کلی بهش می‌خندم و حق به جانب میگم: - حقته هانیه خانم. - خیلی حرف نزن بیا آبنبات بریز کنار این قندها. دستم رو بلند می‌کنم و از کابینت‌های طبقه‌ی بالا بسته‌ی آبنات رو بر می‌دارم. همونطور که مشغول پر کردن قندون‌هام تازه یادم میاد که چرا اومدم. - هانیه؟ - هوم؟ - میگم که این پسر حاجی اسمش چی بود؟ چرا نیومده هنوز؟ چند ثانیه‌ای می‌گذره و می‌بینم که جواب نمیده، سرم رو برمی‌گردونم سمتش و می‌بینم یک دستش به کمرشه و یک دستش جلوی دهنش و جلوی خنده‌ش رو گرفته. گیج نگاهش می‌کنم و یک کلمه بیشتر نمیگم: - چیه؟ می‌زنه زیر خنده و پخش زمین میشه. - هـــــــــــیـــــــــــــــس، برای چی می‌خندی؟ در حالی که داره از خنده روده بُر میشه با حرص میگه: - خب تو که جونت می‌خاره برای چی من رو نیشگون می‌گیری؟ تازه متوجه منظورش میشم و خودم‌ هم خنده‌م می‌گیره. - نخیرم، شلغم بی‌شخصیت برادرم محسوب میشه، نباید اینا رو بدونم؟ - آره جون خودت بیا این چایی‌ها رو ببر. - نامردی نکن دیگه بگو. - ببر سرد میشه. کارم که تموم میشه و دوباره توی آشپزخونه برمی‌گردم. - خب، چایی‌ها رو بردم بگو. - وای نرگس! خیلی هولی‌ها. قندون رو برمی‌دارم و با خنده میگم: - می‌کوبم تو سرت‌ها! - باشه‌ باشه، آرامشت رو حفظ کن. - زود! - اولا که اسمش امیرعلیِ ماهی خانم، دوما که جناب کار داشتن گفتن یکم دیر میان. - آهان، راستی اینا به‌ تو چه؟ اصلا تو چرا اینجور چیزها رو می‌دونی؟ با حالتی بین خنده و تعجب جواب میده. - نرگس جان بزار بیاد خواستگاری بعد غیرتی شو. - نزنمت‌ها! صدبار گفتم برادرمه. - ایـــــــــــــــــــش، آره آره تو که راست میگی. تا می‌خواد جوابم رو بده صدای خاله بلند میشه. - بیایین پذیرایی کنین دیگه. برمی‌گردم و دوباره بین خاله و مامان می‌شینم. هانیه‌ هم با یک ظرف میوه میاد و شروع می‌کنه به پذیرایی. در همین حین صدای آیفون بلند میشه. - خاله جان برو در رو باز کن. همین‌طور که با مامان حرف می‌زنم و می‌خندم از جام بلند میشم و بدون نگاه به تصویر در رو باز می‌کنم. در رو باز می‌کنم و پشت به در با مامان حرف می‌زنم. ناگهان با صدای سلام مردونه‌ای صد و هشتاد درجه بر‌می‌گردم و تصویر آقازاده نمایان میشه. سرم رو پایین می‌ندازم و آروم سلام می‌کنم. یکم که می‌گذره با صدای خاله به خودم میام و نیمچه آبرویی‌هم که دارم بر باد میره. - نرگس خاله چرا دم در نگهشون داشتی؟