eitaa logo
صالحین تنها مسیر
222 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
توجه امام خمینی به ذکر صلوات: روزهای ملاقات عمومی با امام (ره) مردم یکی دو ساعت قبل از دیدار به تدریج در حسینیه جماران جمع می شدند، گاه و بی گاه صدای صلواتشان بلند می شد. و صدای صلواتها به گوش امام (ره)می رسید . روزی متوجه شدیم حضرت امام (ره)با شنیدن هر صلواتی آهسته صلوات می فرستند. مدتها در این مورد دقت کردیم و هیچ گاه ندیدم ایشان صدای را بشنوند و خود نفرستند. 📚 صلوات سرود آسمانی صفحه ۲۲۲ 🌸🍃🌸🍃 🖤هر که خواهد که در زمان حیات ✨یابَد از بهر آخرت حسنات 🖤نذر روح خمینی و شهدا ✨بفرستد ز صدق دل صلوات 🌸🍃🌸🍃 اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🤲🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خمینی آشنای بی کسان بود مراد هر بسیجی در جهان بود در آن هنگامه ی غوغای ظلمت نشان قدرت مستضعفان بود خمینی درد این ملت دوا کرد ملائک سیرتی ، از عاشقان بود چراغی بر فروخت اهل جهان را که روشنگر به قلب زنگیان بود خمینی دین احمد زنده تر کرد چرا که زاده ی آن خاندان بود پیام عشق را مردانه می گفت کمر بسته ، ولی ازخاکیان بود خمینی گفته بود خدمتگذارست بحق او خادم و اهل جنان بود بلی او رفت و از اعیان نهان شد درود بر روح او کز قدسیان بود 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 شاعر ومداح اهلبیت کربلایی ابوالقاسم غفاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب:بعد از فقدان رئیس جمهور عزیز همه جریان‌ها از خدمات او حرف میزنند؛ دلم برای رئیسی سوخت، در زمان حیات او یک کلمه حاضر نبودند از این حرفها بزنند
🔴 از امروز عصر بصورت اخص برای همه ما مشخص میشه که کدام کاندیدا و اطرافیان و طرفدارانش و در پیرو ولایت هستند. 👈 یکی از شاخصه های ولایتمداری در انتخابات پیش رو رعایت اخلاق و پرهیز از تخریب و لجن پراکنی هست. 👈 ولایتمداری به حرف و ادعا نیست؛ به عمل هست.
🔴 همه کاندیداها و اطرافیان و طرفدارانشان باید اخلاق را رعایت کنند. تبلیغاتشان و باشد نه و 👈 به هر کاندیدایی علاقه مند هستیم و میخواهیم او رای بیاورد صرفا به تبیین ویژگیهای مثبتش بپردازیم و برای رای آوری اش تبلیغ کنیم. 👈 برای رای آوری کاندیدای محبوبمان، به سراغ بگم بگم و تخریب وجهه و سیاهنمایی علیه دیگر کاندیداها نرویم. 👈 به شایعات دامن نزنیم. ادعاهای اثبات نشده را منتشر نکنیم.
🔹 به شخصه خیالم از انتخابات آتی راحت شد و نگرانی هایی داشتم برطرف شد. 👈 ان شاالله شاهد خلق حماسه دیگری در انتخابات آتی خواهیم بود با انتخاب بهترین یک رئیس جمهور پرکار، آگاه و معتقد به مبانی انقلاب
🔴 تا الان آنچه آقا گفته اند تحقق پذیرفته، بعد از این هم تحقق می‌پذیرد
خدا دلهای مردم را به سمت بهترین گزینه هدایت خواهد کرد...
انتخابات پیش روی ما، یک پدیده است ✅ انتخابات، مکمل حماسه‌ی بدرقه‌ی شهیدان است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ ان‌شاءالله یک رئیس جمهور شایسته برای ملت ایران تعیین خواهد شد 💥💥💥💥💥 🌷 @IslamlifeStyles
پر امیدترین بخش صحبت های امام خامنه ای عزیز همین قسمت بود. عااااااالی درجه یک! واقعا خیالمون راحت شد. دیگه حالا بدون نگرانی برای روی کار اومدن رئیس جمهور بعدی کار میکنیم. امام عزیزمون مژده دادند که آدم خوبی رئیس جمهور بعدی ما خواهد شد🌹🌹🌹
قرار عاشقی🍃 مثل نسیم صبح به عرفان‌ رسیده ایم وقتی بدست بوس کریمان رسیده ایم یک دسته ساختیم و به صحن مطهرش با نغمه امام رضا جان! رسیده ایم دستان ما به پنجره فولاد بوسه زد آقا ببین که دست به دامان رسیده ایم ایوان طلای شاه نجف را خبر دهید! پیش علی طوس به ایوان رسیده ایم خرده مگیر سجده به این سمت میکنیم! غافل!کنار قبله ایران رسیده ایم 😍✋ اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ 💌💌💌💌💌💌💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ اگر نبود باب معرفت الله بسته بود إلي الاَبَد! ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_53🌹 #محراب_آرزوهایم💫 از تعجب چشم‌هام گرد میشه اما از شرم سرم رو
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 برای دانشگاه حاضر میشم. دوباره عهدی رو که با خودم بستم مرور می‌کنم و با اطمینان چادرم رو سر می‌کنم. با اینکه می‌دونم قراره امروز روز سختی رو پشت سر بزارم اما یک لحظه‌ هم جا نمی‌زنم، حتی مسر تر از قبل حاضرم این راه رو پیش رو بگیرم. کیفم رو از کنار تخت برمی‌دارم و بعد از خداحافظی از خاله یک راست به سمت دانشگاه میرم. به محض ورودم نازی رو می‌بینم که مثل همیشه با حرص به سمتم میاد اما قبل از اینکه لب به غرغر باز کنه با دیدن چادرم تعجب می‌کنه، چهره‌ی جمع شده‌ش نشون از این میده که از تیپ جدیدم خوشش نیومده. - این چیه انداختی سرت؟ تمام عزمم رو جذب می‌کنم و با افتخار میگم: - چادر! با لحن تمسخر آمیزی بهم تیکه می‌پرونه. - آهان، نمی‌دونستم! خوب شد که گفتی. خودم رو برای تمام این حرف‌ها آماده کردم اما حرف بعدی که قراره از دهنش خارج بشه بدجوری حالم رو خراب می‌کنه و توقع ندارم چنین حرفی رو ازش بشنوم. - واقعا می‌خوایی با این قیافه کنار من راه بری؟! دست‌هام رو مشت می‌کنم تا بتونم عصبانیتم رو کنترل کنم، تنها کاری که می‌کنم نگاهم رو در حلقه می‌چرخونم و بدون هیچ حرفی به سمت کلاس میرم. دلهره و ترس عجیبی در وجودم رخنه می‌کنه. به کلاس که می‌رسم، تمام نگاه‌ها به سمتم می‌چرخه. بعضی از نگاه‌ها مهربون تر شده اما یک عده نگاهشون از زخم زبون هم دردناک تره! هرطور که شده اون کلاس رو زیر نگاه سنگین نازنین می‌گذرونم اما اینبار از نگاه ناپاک پسرهای کلاس در امانم که این موضوع کمی آرومم می‌کنه. به محض اینکه کلاس تموم میشه بدون اینکه ثانیه‌ای منتظرش باشم کیفم رو برمی‌دارم و به سمت بوفه دانشگاه میرم، روی یکی از میز و صندلی‌های دونفره‌ی پلاستیکی می‌شینم و سعی می‌کنم خودم رو آروم کنم. نازی رو از دور می‌بینم که به سمتم میاد، با حرص روی صندلی روبه‌روم می‌شینه و بدون هیچ مقدمه‌ای شروع می‌کنه. - چت شده نرگس؟ دو_سه روز پیش که همش توی فکر بودی، بعدم که گوشیت قطع بود و جواب نمی‌دادی، به هانیه زنگ می‌زنم میگه پاش ضربه خورده دکتر گفته باید استراحت کنه. حالا میای با این قیافه؟ نرگس ما چهار ساله باهم دوستیم، من دوستت دارم نمی‌خوام ببینم الکی خودت رو از زندگی محروم می‌کنی! از حرف‌هاش خندم می‌گیره، اما جدیتم رو حفظ می‌کنم. - نگران من نباش، خودم رو محروم نمی‌کنم. توام اگه من رو دوست داری من همینم از این به بعد؛ بودی هستم، نبودی خداحافظ! قبل از اینکه لب باز کنه یکی از بچه‌های کلاس میاد و از ادامه‌ی بحث جلوگیری می‌کنه. نازنین تا می‌بینش سریع از جاش بلند میشه، بهش دست میده که باعث میشه چشم‌هام دوبرابر معمول گرد بشه و بهم میگه: - ایشون آقای مهندس ماهرن که درباره‌شون بهت گفته بودم. من برم یک چیزی بگیرم دورهم بخوریم. با رفتن نازنین جاش رو می‌گیره و با تکبر روبه‌روم می‌شینه اما نگاهم رو به زیر می‌ندازم تا باهاش چشم تو چشم نشم. - سلام نرگس خانم. با ابروهای گره خورده جوابش رو میدم. - علیک سلام. با استایل خاصی روی صندلی جابه‌جا میشه و پا روی پا می‌زاره. ابرویی بالا می‌ندازه که مشخصه توقع این برخورد رو نداره اما با حرفی که از دهنش خارج میشه مشخصه همه چیز رو به خواست خودش برداشت می‌کنه. - از جوابت خوشحال شدم. فهمیدم که دختر عاقلی هستی! آخه عادت ندارم منت کشی کنم ولی اگه بخوای با خانواده صحبت می‌کنم که بیان و یک خواستگاری صوری داشته باشیم. با این قیافه امروزت هم مشکلی ندارم چون به ‌نظر من این‌ها اصلا مهم نیست، مهم این عشق تو به من و علاقه من به تویه که خیلی ارزش داره! بقیه چیزها به مرور زمان حل میشه. در تمام مدت از داخل حرص می‌خورم و از شدت عصبانیت داغ میشم. هرکاری می‌کنم جلوی خودم رو بگیرم اما آخر از کوره در میرم و با ضرب از جام بلند میشم که تمام چشم‌های داخل حیاط دانشگاه سمتم می‌چرخه. - کی همچین چرت و پرتی به شما گفته؟ در عین تعجب اخم‌هاش توهم گره می‌خوره، با نگاه تیزی از جاش بلند میشه و با صدای محکم و عصبی‌ای میگه: - دوستت، نازنین!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 در ادامه با پوزخندی حرفش رو ادامه میده. - مگه خودت بهش نگفتی بهم بگه؟ با عصبانیت تمام دنبال نازنین می‌گردم که با یک سینی آبمیوه داره به سمتمون میاد. چند تا نفس عمیق پی‌درپی می‌کشم تا کمی آروم بشم و دوباره به سمت همون آقا مهدنس می‌چرخم. - هر چرت و پرتی بهتون گفته فراموش کنین، من از هیچی خبر نداشتم! صداش رو بلند تر می‌کنه و سرم داد می‌زنه. - مگه من مسخره توی املم که وقتم رو برای زر زرهای تو و امثال تو هدر بدم؟ نازنین خودش رو با سرعت می‌رسونه و با ترس میگه: - چی شده؟ - از این رفیق کلاغ سیاه‌‌ت بپرس که من رو مسخره خودش کرده! از شدت این آبرو ریزی دلم می‌خواد زمین دهن باز کنه و من رو داخل خودش دفن کنه. در حالی که خودم رو نگه داشتم اشک‌هام سرازیر نشه صدام تحلیل میره. - لطفا آبرو ریزی نکنین فقط یک سوء تفاهم بوده. - آخه تو آبرو داری که به فکر آبروت باشی؟ منم که چند ساعته وقتم رو حروم تو کردم. با حس سوزشی روی صورتم طعم خون رو داخل دهنم حس می‌کنم و از شدت این همه بی‌شرمی پاهام سست میشه، برای تعادل خودم دستم رو به صندلی می‌گیرم تا روی زمین نیوفتم. - الکی ادای مظلوم‌ها رو در نیار، فکر کردی یک چادر سرت کردی چی شدی؟! تمام صداهای اطرافم گنگ میشن، کم‌کم همه دورمون جمع میشن و سعی می‌کنن ازم دورش کنن، قبل از اینکه بیشتر توی نگاه بقیه بد بشم از جام بلند میشم، به سمت در دانشگاه میرم و بدون معطلی می‌زنم بیرون. گلوم از شدت بغض نفس کشیدن رو برام سخت می‌کنه، دیگه نمی‌تونم جلوی اشک‌هام رو بگیرم و روونه گونه‌هام میشن. سریع خودم رو به کوچه پشتی مدرسه می‌رسونم که خلوت باشه و بتونم حتی شده برای چند دقیقه تنها باشم. کنار دیوار روی زمین می‌افتم، چادرم رو دورم می‌گیرم، یک دستم رو روی قلب زخم خوردم می‌زارم و دست دیگه‌م رو روی دهنم تا کسی صدام رو نشنوه اما کم‌کم به هق‌هق می‌افتم و دیگه نمی‌تونم جلوی اشک‌هام رو بگیرم. یکدفعه دستی روی شونه‌م می‌شینه که با ترس از جام بلند میشم، یک خانم چادری تقریبا هم سن و سال خودم. تا چشم‌های قرمز و پف کرده‌م رو می‌بینه یک دستمال از داخل کیفش در میاره و میگه: - اتفاقی افتاده؟ ممنونی زیر لب میگم و دستمال رو ازش می‌گیرم تا صورتم رو پاک کنم اما تا میام جوابش رو بدم سرگیجه‌ می‌گیرم و دستم رو به دیوار می‌گیرم تا نیوفتم. تنها چیزی که قبل از بسته شدن کامل چشم‌هام می‌بینم لبخند بدجنس و شیطانی اون زنه که بهم خیره شده... ☞☞☞ امروز نسبت به روزهای دیگه بیشتر کارم طول می‌کشه، به همین دلیل ساعت یازده شب بالاخره به خونه می‌رسم. آروم کلید می‌ندازم تا کسی بیدار نشه اما به محض ورودم می‌بینم که همه داخل حیاط جمع شدن و ملیحه خانم روی تخت کنار حیاط نشسته و چشم‌هاش مثل ابر بهاری می‌باره، با اضطراب و دلهره به سمت بابا میرم و ازش دلیل این همه آشفتگی رو می‌پرسم. - چی شده بابا؟ - نرگس هنوز خونه نیومده. با شنیدن صدای ما گریه ملیحه خانم تشدید میشه، هانیه خانم از پله‌ها پایین میان و خاله خانم سریع شروع می‌کنن به سوال پیچ کردنشون. - چی شد بالاخره جواب داد؟ ازش خبری داشت؟ چی گفت؟ چرا حرف نمی‌زنی. - دو دقیقه محلت بدین! بالاخره جواب داد و گفت امروز یک ساعت بیشتر دانشگاه نبود و بعد از کلاس اول از دانشگاه زده بیرون، خبری ازش نداشت. ملیحه خانم دست‌هاش رو به طرف آسمون بلند می‌کنه و با همون حال نزارش زیر لب دعا می‌کنه. - خدایا دخترم رو به خودت سپردم! برای اینکه کمی جو رو آروم کنم دست به کار میشم. - شما آروم باشین، اگه تا فردا نیومدن منو و مهدیار می‌ریم دنبالشون...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 قبل از اینکه جست و جوهای گستره‌مون رو شروع کنیم، طبق دستور رئیس یک سر اداره میرم تا کمی درباره‌ی پرونده باهم حرف بزنیم. پرونده زرد رنگ روی میزش رو سمتم می‌گیره و نقشه جدید رو کامل برام توضیح میده. - حاجی یک جلسه دیگه با بچه‌ها بزارم؟ از لیوان روی میزش جرعه‌ای آب می‌خوره و حرفم رو تأیید می‌کنه. - به مرتضی گفتم که تا بعدازظهر بچه‌ها رو جمع کنه. - پس با اجازتون من برم یک سری کار دارم باید هرچه زودتر رسیدگی کنم. سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون میده و اجازه رفتن میده. - مرخصی. تا از جام بلند میشم و به سمت در خروج قدم برمی‌دارم با صداش متوقفم می‌کنه. - راستی علی آقا. سمتش برمی‌گردم و منتظر می‌مونم تا فرمان بده. - بله رئیس؟ - مرتضی می‌گفت هنوز ذهنت درگیر کیف قاپه‌ست. تا می‌خوام اطلاعات جدیدم رو بگم صدای در بلند میشه و حاجی اذن ورود میده که یکدفعه با چهره نگران مهدیار روبه‌رو می‌شیم... ☞☞☞ چشم‌هام رو به سختی باز می‌کنم، سرم به شدت درد می‌کنه و انگار کل دنیا دور سرم می‌چرخه. تا یادم می‌افته چه اتفاقی افتاد با ترس به اطرافم نگاه می‌کنم. داخل یک اتاق کوچیک هستم که چوب‌های ضخیم و باریکی دور تا دورش رو احاطه کردن، درست مثل یک کلبه قدیمی. زمین با کاه‌های خشک شده پر شده. کل اتاق با یک فانوس قدیمی، کمی نور به خودش می‌گیره. ضربان قلبم به قدری بالا میره که درد عجیبی رو سمت چپ سینه‌م احساس می‌کنم. عرق سردی روی پیشونیم می‌شینه. تا می‌خوام از جام بلندشم متوجه دست‌هام میشم که با تناب بسته شده، تناب رو که دنبال می‌کنم به یک ستون چوبی بزرگی می‌رسم که درست وسط اتاق علم شده و پایه سقف چوبی بالای سرم شده که بعضی از جاهاش از بین رفته و ستاره‌ها، بالای سرم چشمک می‌زنن. دوباره نگاهم رو به دست‌هام میدم، به‌خاطر سختی و ضخیمی تناب مچ‌های دستم زخم شده. لحظه به لحظه ترسم بیشتر میشه و هر آن امکان سرازیر شدن اشک‌هام وجود داره. مدام این سوال‌ها داخل ذهنم مانور میدن "من کجام؟ اینجا کجاس؟ قراره چه بلایی سرم بیاد؟" بدون اینکه به هیچ چیزی توجه کنم شروع می‌کنم بی‌محابا به جیغ و داد کردن. با تمام توان جیغ می‌زنم و تقاضای کمک می‌کنم که باعث خراشیده شدن حنجرم میشه و به سرفه‌های پی‌درپی می‌افتم. بدنم از شدت ترس و سرما به لرزه می‌افته، تا مرز قالب تهی کردن می‌رسم اما در باز میشه و قامت یک مرد توی چارچوب در نمایان میشه. از ابروهای گره خورده‌ش می‌ترسم و خودم رو روی زمین می‌کشم تا بتونم از دستش فرار کنم اما دست‌های بسته شدم متوفقم می‌کنن. نزدیکم میشه و جلوی پام می‌شینه، تا دستش رو بالا میاره سریع دست‌هام رو جلوی صورتم دفاع قرار میدم تا دستش به صورتم نخوره. پوزخند مشمئز کننده‌ای می‌زنه و میگه: - شناختی؟ با احتیاط کمی دست‌هام رو کنار می‌کشم تا بتونم صورتش رو ببینم، نور که به صورت کریه‌ش می‌خوره خاطرات اون شب توی ذهنم تداعی میشه و مثل بید شروع می‌کنم به لرزیدن. - گفتم تو برگ برنده‌ی مایی! - مـ...مـ...نظورت...چـ...چیه؟ از لکنت زبونم خنده‌ش می‌گیره و درحالی که ازجاش بلند میشه میگه: - بزودی می‌فهمی، فعلا سعی کن زنده بمونی. در انتها پوزخندی می‌زنه، از اتاق خارج میشه و در روهم پشت سرش قفل می‌کنه. صدای بادی که از بیرون میاد و با در برخود می‌کنه ترسم رو دو چندان می‌کنه. توی خودم جمع میشم و انقدر اشک می‌ریزم که از خستگی و کوفتگی بدنم بی‌هوش میشم... ☞☞☞ با تعجب به صورت مهدیار نگاه می‌کنم و میگم: - چی شده؟! - هانیه زنگ زد گفت ملیحه خانم حالشون بد شده بردنش بیمارستان. به‌نظرم سریع جمع کن بریم پیداشون کنیم. کمی توی فکر میرم و تصمیم می‌گیرم که از کجا کارمون رو شروع کنیم. - آدرس خونه دوستشون رو از خانمت بگیر، من تا چند دقیقه دیگه میام. تا می‌خوام از رئیس خداحافظی کنم طلبکار سرجاش می‌ایسته و بهم میگه: - نمی‌خوای بگی چی شده؟ - نرگس خانم از دیروز خونه نیومده و حدس می‌زنم کار همون کیف قاپه‌ست...
صبح سه شنبه تون معطر به  عطر خوش  صلوات بر حضرت محمد (ص) و خاندان  پاک و مطهرش 🌸 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🌸 وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ سلام و عرض ارادت خدمت همه بزرگواران✋🍃🌸 روز سه شنبه تون متبرڪ بنام حضرت ولیعصر (عج)🍃🌸 چشمتون منور به نور جمالش 💐دلتون روشن به حضور بی مثالش💐 سعادتمند باشید عاقبتتون ختم به بهترین خیرها زیارت اهل بیت قسمت و روزیتون در پناه ذکر شریف: 🌴🌴یـــــــــا ارحــــــــم الراحمیـــــــــــــن🌴🌴 در پناه لطف حق تعالی و عنایت اهل بیت علیهم السلام عاقبت بخیر باشید ان شالله 🌸 سه شنبه تون پر برکت ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
  هر چه دنیا سیاه تر و تاریک تر می‌شود امیدم به آمدنتان بیشتر می‌گردد! آخر سپیده صبح در انتهای تاریکی شب طلوع میکند... السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللّٰهِ الَّذِى يَهْتَدِى بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ ✳️ کانال مهـ| @bonyadmahdaviatesf |ـدویت و آینده پژوهی ✳️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼آیه ی امروز ۱۵ خرداد 🌼 نیت کنید و بخونید👌 لطفا برای دیگران بفرستید و در ثواب انتشار کلام خدا شریک باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💬 موضوع: شهدای خدمت بودن آقای رئیسی عزیز و همراهانش 🔻امام خامنه ای: ...ما در مقابل مصیبت چه جور باید برخورد کنیم؟ این مهم است. من قبلاً بحث درباره‌ی این فقدان بزرگ را با این آیه‌ی شریفه، نورانی کنم که می‌فرماید: وَ لا تَقولوا لِمَن یُقتَلُ فی‌ سَبیلِ اللهِ اَمواتٌ بَل اَحیاءٌ وَ لکِن لا تَشعُرون؛(سوره‌ی بقره، آیه‌ی ۱۵۴) به کسانی که در راه خدا کشته می‌شوند، مرده اطلاق نکنید؛ این‌ها زنده‌اند. اطراف این آیه ــ چه قبل این آیه، چه بعد این آیه ــ بحثی از حرکت نظامی و جنگ و قتال و مانند این‌ها نیست؛ [میفرماید] «فی‌سبیل‌الله». نمی‌شود ادّعا کرد که معنای این «یُقتَلُ فی‌ سَبیلِ اللَّه» کشته شدن در میدان جنگ است، چون هیچ قرینه‌ای بر این در این آیه وجود ندارد. در آیه‌ی سوره‌ی آل‌عمران ــ «وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا»(سوره‌ی آل‌عمران، بخشی از آیه‌ی ۱۶۹؛ «هرگز کسانى را که [در راه خدا] کشته شده‌اند، [مرده مپندار] ...» ــ چرا، آن آیه در ضمنِ مسائل جهاد است؛ این آیه نه، مطلق است؛ [میفرماید] هر کسی که در راه خدا کشته بشود. راه خدمت به مردم، راه خدا است؛ راه کار جهادی برای مردم، راه خدا است؛ راه اداره‌ی کشور اسلامی، راه خدا است؛ راه پیشرفت نظام جمهوری اسلامی، راه خدا است.. آقای رئیسی عزیز و همراهانش، در راه پیشرفت کشور، در راه خدمت به مردم، در راه اعتلای جمهوری اسلامی کشته شدند، [لذا] مشمول این آیه‌اند؛ این‌ها را اموات ندانید؛ بَل اَحیاءٌ؛ اینها زنده هستند؛ همان تعبیری که در باب شهدا وجود دارد. بنابراین، این‌ها را ما «شهدای خدمت» میدانیم، هم‌چنان که مردم گفتند؛ از دل مردم جوشید این تعبیر «شهید جمهور» و «شهید خدمت»؛ این خیلی باارزش است. خب، این مصیبت جدّاً مصیبت سنگینی بود برای کشور. ... 🎧 بیانات رهبر انقلاب در مراسم سی و پنجمین سالگرد ارتحال حضرت امام خمینی(ره). ۱۴۰۳/۳/۱۴ https://eitaa.com/matalebevijeh/16886 ⚡️: ⁉️با عرض سلام و احترام خدمت شما بزرگوار: با توجه به این‌که رهبری در پیام تسلیت آیت الله رییسی از آن بعنوان درگذشتِ شهادت گونه‌ و حتی در دیدار با خانواده ی آن بزرگوار از آن بعنوان در گذشت یاد می‌کنند چرا این‌قدر روی شهادت ایشان مانور داده می‌شود بهتر نیست افرادی که ادعا می‌کنند باید به رهبری اقتدا کنند مثل ایشان برخورد کنند اینکه ایشان در جایگاه خودش حتما مقام شهید را دارند ولی یکسری افراط و تفریط ها حتی در کلام در حکومت دینی باید ظرافت آن را رعایت کرد نباید مورد توجه واقع شود؟ ⁉️باسمه تعالی: سلام علیکم: همان‌طور که عرض شد منظور از واژه شهادت‌گونه آن است که حکم فقهی شهید را که «المقتول فی معرکۀ الحرب» می‌باشد، نمی توان برای آن‌ها به کار برد وگرنه چرا حکم شهید نداشته باشند. چرا که اگر انسانی در بستر حضور همه جانبه و مجاهدانه در میدان خدمت به اسلام و مسلمین حاضر شود و در چنین حضوری قرار گیرد که شهدای خدمت قرار گرفتند؛ قرآن می‌فرماید: «وَمَنْ يُهَاجِرْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يَجِدْ فِي الْأَرْضِ مُرَاغَمًا كَثِيرًا وَسَعَةً ۚ وَمَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهَاجِرًا إِلَى اللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ ۗ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيمًا» (آیه 100 سوره نساء)هر کس در راه خدا (از وطن خویش) هجرت کند در زمین برای آسایش و گشایش امورش جایگاه بسیار خواهد یافت، و هر گاه کسی از خانه خویش برای هجرت به سوی خدا و رسول بیرون آید و در سفر، مرگ وی فرا رسد اجر و ثواب چنین کسی بر خداست و خدا پیوسته آمرزنده و مهربان است. موفق باشید