روز پنج شنبه است و اموات چشمانتظارند...
هدیه برای این عزیزان فراموش نشه...
🔴 #ده_نکته پیرامون بیانات امروز رهبری
🔹 در خصوص بیانات بسیار مهم امروز مقام معظم رهبری چند نکته حائز اهمیت به نظر میرسد:
1. #آقا بسیار صریح و #صادقانه با مردم و جهان اسلام صحبت کردند. در کمال صداقت و انصاف و بسیار عمیق شرایط سوریه و منطقه را تحلیل کردند.
2. #آقا نامی از تروریستهای تحریرالشام نبردند و فقط به داعش اشاره کردند. یعنی اینها همان داعشیهای تروریست مزدور هستند. به علاوه تلویحا اشاره کردند داعشی که بسیار بسیار بزرگتر از این گروهکها بود، برچیده و نابود شدند و سرنوشت داعش نیز در انتظار این گروهکهای تروریستی است.
3. #آقا به این شبهه/ابهام مهم که ایران هیچ تلاشی برای حفظ بشار اسد نکرد، پاسخ دادند. از اطلاع دادن چندباره و چند ماه قبل توسط دستگاههای اطلاعاتی تا تلاش برای اعزام نیرو. بهعلاوه به نحوه کمکهای مستشاری سابق را توضیح دادند.
4. #آقا بجای ورود یا تشدید گسلهای مذهبی، یا گسلهای قومیتی پان ترکیسم و پان عربیسم و غیره، جهان اسلام را یکپارچه در مقابل جهان استکبار تعریف کردند. درواقع صحنه نبرد و درگیری واقعی را جبهه یکپارچه جهان اسلام در مقابل استکبار جهانی ترسیم کردند و همگان را به فعالیت در این جبهه دعوت کردند. عملاً تروریستها و حامیانشان را خلع سلاح کردند.
5. #آقا برخلاف القائات دشمنان و یا تحلیلهای نادرست خودیها، اطمینانبخشی کردند که مقاومت نهتنها ضعیفتر نخواهد شد بلکه قویتر و گستردهتر از گذشته ادامه خواهد یافت. بدین معنی که مقاومت اساساً فردمحور یا دولتمحور نیست بلکه یک مکتب و تفکر مبارزه با ظلم و استکبارست لذا با رفتن اشخاص تضعیف یا نابود نمیشود.
6. #آقا برخلاف همه تحلیلهای ناامید کننده، افقهای روشن مقاومت را ترسیم کرده و وعده پیروزی دادند. تحلیل بینشی آن بسیار دقیق بود.
7. #آقا وعده آزادی سوریه بدست جوانان سوری را دادند. این تحلیل علاوه بر وعده آزادی، دارای مرزبندی است. مرزبندی واقعیت جوانان سوری با مزدوران تروریست کف خیابان.
8. #آقا چهار انذار مهم دادند: عدم غفلت از دشمن، پرهیز از کوچک انگاری دشمن، غرور در پیروزیها و نهایتا انفعال در شکستهای ظاهری.
9. #آقا به یکی از مولفههای فروپاشی حکومت سوریه اشاره کردند که کمتر به آن دقت شده بود؛ صرف نظر کردن مسئولان نظامی سوریه از دفاع مردمی [بسیج] و گروههای مردمی سوری که در مقابل داعش جنگیدند و یکی از پایههای موفقیت سوریه در برهه بحران قبلی بودند.
10. #آقا در عین اینکه به برخی از نقطههای ضعف جدی حکومت سوریه اشاره کردند اما مانند گذشته و با جزئیات جدید سابقه کمک حکومت سوریه به ایران در زمان جنگ تحمیلی را ذکر کردند. در حقیقت تبیین فرمودند روابط ما و سوریه متقابل و مبتنی بر منافع ملی دوطرف بوده است.
11. #آقا در ترسیم و تبیین حوادث سوریه، به نکته خیلی مهم و راهبردی اشاره کردند و آن تاکید ایشان بر ماهیت جبهه مقاومت بود. بعد معنوی و فکری (در مقابل سخت افزاری )، بعد مردمی (در مقابل حاکمیتی و یا فرقهای) بعد عقلانیت (برای کنش و عدم کنش برای حضور و عدم حضور دلیل داریم) مورد تاکید ایشان قرار گرفت.
✍ وارده
✅ کانال بدون سانسور | عضو شوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
✅با دقت بخونيد و برای دیگران هم بفرستيد ...
رها کنید حاشیههای بیاساس رو و به اصل بیانات رهبری بپردازید و بهش فکر کنيد...
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۲۶ *تو واقعا کسی نیست خونتون واسه اینکه شب نمیای خونه بهت گیر بدن .. آیدا بیشتر خودشو تو بغ
🌷👈#پست_۲۷
آیدا به صفحه مانیتور گوشیش خیره شده
بود
که پرستار مهد داشت به مانی غذا میداد ..
همون لحظه شماره هامون روی گوشیش در حال تماس بود
_سلام ...بچه ها خوبن ؟
آیدا زیر نگاه کنجکاو همکارش بلند شد به طرف حیاط رفت
_آره خداروشکر از صبح آنلاین مهد مانی رو چک کردم
اولش یکم بیتابی کرد ولی بعد با پرستارش دوست شد لینک دوربین هارو هم برات فرستادم ...
مانلی هم سر کلاس ..
هامون فقط گفت خوبه ..
البته آیدا هم انتظاررتشکر نداشت ..بعد سریع گفت؛
_امروز مدرسه کلاس تقویتی داره ساعت دو و نیم میایم خونه ..
هامون با مکث گفت :
_واسه فردا صبح قبل مدرسه ات باید بریم ازمایش خون ..
عصر هم محضر وقت گرفتم ..
آیدا قلبش رو هزار بود پس شرطش قبول کرده هامون ادامه داد
_بعد محضر هم میریم خونه مامانم ..
صدای چی آیدا تو راهرو مدرسه پیچید
هامون سکوت کرد بود
آیدا کلافه گفت؛
_چی داری میگی تو چرا باید بریم
اونجا ؟..
اصلا مگه قراره بفهمن ؟
هامون خیلی خونسرد گفت
_به نظرت نباید بدونن ...
من خانواده ام تو الویت اند
این حرف چند سال پیش هم ازش شنیده بود
با حرص گفت:
_خانواده ات مخالف این ازدواج اند !
صدای پوزخند هامون رو شنید
_زندگی من خودم تصمیم میگیرم به هستی هم گفتم
به مامان و بابا بگه ..
تو هم چیزی لازم داری برای فردا آماده کن ..
خداحافظ
و صدای بوق بوق .
آیدا وارد دفتر شد
همکارش نگاهی بهش کرد
_چی شده رنگت پریده ..؟
آیدا لب گزید اصلا فکر نمیکرد قراره این داستان اینجوری ادامه پیدا کنه ..
با یک ببخشید سریع از دفتر بیرون زد شماره علیرضا رو گرفت حس میکرد باید باهاش حرف بزنه ..
وقتی علیرضا جواب داد با حالت زار و گریه گفت؛
_علیرضا باید ببینمت ..
علرضا با عصبانیت غرید
_بلاخره سرت به سنگ خورد ..
آیدا نوچی کرد
_نه جریان یک چیز دیگست...
میتونی بیای مدرسه من ..
این نزدیک یکپارک !
_خوب بیا مطب یا بریم کافه
ایدا تند تند گفت:
_نه نه من نمیتونم از اینجا دور بشم ..
لطفا
علیرضا باشه گفت اومد .
ایدا به طرف دفتر مدریت رفت
_ببخشید من میتونم دو ساعت مرخصی بگیرم ؟
مدیر با اخم گفت؛
_امروز اینقدر گرفتاری داشتی که صبح دیر اومدی
الانم اینطور خوب اصلا نمیومدی ..
ایدا لب گزید
_ببخشید ..
مدیر سر تکون داد
_از معاون با نظم و کارآمدم واقعا بعید ....
بفرماید میتونید برید .
آیدا هی تشکر کرد و عذر خواهی کرد ..
از مدرسه بیرون اومد ولی همچنان نگاهش به صفحه گوشیش بود که وضعیت مانی رو ببینه ..
روی نیمکت نشست ...
ماشین علیرضا رو دید دست تکون داد
علیرضا عصبانی پیاده شد و با گام های بلند خودش و به آیدا رسوند
بدون اینکه سلام کنه گفت :
_خوب جی شده ؟
آیدا بهش زل زد
_من و هامون فردا عصر قرار عقد کنیم ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۲۸
_ من و هامون فردا عصر قراره عقد کنیم ..
علیرضا با بُهت نگاهش کرد
آیدا تند تند ادامه داد
_شرط مهریه امو قبول کرده ..
اینکه من سرپرستی بچه هارو داشته باشم ..
علیرضا روی نیمکت نشست و به روبه رو خیره شد
آیدا به طرفش چرخید
_علیرضا فکر کن به خانواده اش همگفته !
علیرضا نیم نگاهی کرد و نفس بخار گرفته بیرون داد برف های ریز ریز شروع به باریدن کرد .
آیدا غمگین گفت:
_علیرضا این بهترین فرصت تا داشته هاش ازش بگیرم
تو تنها کسی هستی که میدونی من چه زجر و دردی کشیدم ..
علیرضا پوزخندی زد
_تو بچه های هامون نمیخوای ..
تو خود هامون میخوای .
آیدا اخم کرد راست نشست به روبه رو خیره شد
علیرضا ادامه داد
_میدونی وارد جهنم زندگی هامون میشی !...
تو همه رو گول بزنی خودتو نمیتونی گول بزنی ...
برنده این بازی تو نیستی ...
زمانی برنده بودی که همون چند سال پیش همه این اتفاق های گذشته رو رها میکردی ...
دلت بچه میخواد ..
خوبه ..ولی بچه های هامون مثل خود هامون هزار تا ماجرا پشتشونه ....
توو به آرامش نمیرسی آیدا ..
دقیقا به تنش میرسی ..
علبرضا بلند شد
_هنوزم دیر نشده ...
مردی که تو زندگیت دوست داشته باشه نمیذاره آب تو دلت تکون بخوره ...
خوب میدونی اون مرد هامون نیست .
آیدا با حرص گفت:
_من دنبال دوست داشتن هامون نیستم !
علیرضا پوزخندی زد
_بدترین قسمت ماجرا اینکه تو کل این پونزده شونزده سال با خیالبافی های اون سر کردی
که اگه بود تو زندگیت الان چجوری زندگی میکردی ...
حالا که به خودش رسیدی ...
دیگه چشت و رو کل آینده ات بستی ....
من حرف هامو زدم ...
امیدوارم پشیمون نشی
آیدا هم بلند شد با استرس گفت؛
_علبرضا بد نباش ...ته دل مو خالی نکن ..
علیرضا سرتکون داد به طرف ماشینش رفت.
آیدا روی نیمکت نشست ...
علیرضا آینه تمام نمای عقل اش بود ...
میدونست حرف های ناخوشایندی ازش میشنوه
ولی انگار دوست داشت یکی بیاد بهش تلنگر بزنه آینده مبهم در انتظارشه ..
همون لحظه که غرق فکر بود
گوشیش زنگ زد با دیدن شماره مهد ترسیده
جواب داد
_سلام چی شده ...مانی خوبه ؟
پرستارش با تعجب گفت:
_سلام خانم صاحبچی ...اره خوبه ..فقط دوز ویتامینش چقدر بود ؟
آیدا نفس گرفت
_مانی بیقراری نمیکنه ؟
پرستارش خندید
_وای گریه کن ترین بچه اینجاست ولی قلقش دستم اومد ..
نگران نباشید
آیدا یک مرسی گفت، و دُز دارو داد ..
وارد مدرسه شد تا ظهر یک حال عجیبی داشت
وقت زنگ های تفریح مانلی نامحسوس از کنار دفتر رد میشد
یک لبخند گنده رو لبش بود ..
این دخترک کوچیک راز دار خوبی بود که قایدا بهش گفته بود هیچکس نباید بدونه من پیش شما زندگی میکنم ..
آیدا با دیدنش خندید وارد سالن شد بچه ها دورش کردن ..
اینقدر شخصیت دوست داشتنی داشت که همه بچه ها و پرسنل دوسش داشتن .
از مدرسه به طرف خونه خودش رفت
مانلی با خوشحالی گفت:
_خانم قراره بیایم خونه شما ؟
آیدا ماشبن پارک کرد
هستی باهاش تماس گرفت
کلی ذوق کرده بود از اینکه قراره با هامون عقد کنن
ولی بعد با تردید گفت:
_اووم راستش ..مامان میخواد قبل عقد ببینه تورو ...!
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۲۹
*_یکدفعه دیگه به خونه ما زنگ بزنی یا پیغوم و پسغوم بدی
ایندفعه به جای در خونتون میام در مدرستون تو که پدر و مادر نداری
جلوی کثافت کاری هاتو بگیرن ...
آیدا ترسیده خجالت زده به زن مقابلش نگاه میکرد
و نگاه دیگش تو کوچه بود که کسی رد نشه
صداشونو بشنوه ..
یکدفعه فکش فشار خورد با ترس چشم درشت کرد
همون زن محکم فکش گرفته بود صدای جرینگ جرینگ النگوهاش تو گوشش بود_
ببین بچه جون پسر من لقمه دهن تو نیست*
صدای بازشدن در اومد
مانلی باذوق به طرف در رفت
_سلام بابا ببین امروز خانممون بهم ستاره داده ..
ذوق ستاره رنگی که بخاطر نوشتن مشق هاش
گرفته بود داشت.
هامون مانلی رو بغل کرد بوسید
_آفرین دخترم ..
نگاهی به مانی کرد که چهاردست پا به طرفش اومد.
خیلی وقت بود خنده های مانلی رو ندیده بود
یا اصلا مانی رو اینطوری در حال بازی کردن ..
نگاهش به آشپزخونه کشیده شد
آیدا با دیدنش سلام آرومی کرد و به طرف مانی رفت بغلش کرد
_اون تخت که گفتی آوردن گفتم تو اتاق مانی نصب کن تخت قبلی رو ببرن!
آیدا سر تکون داد
_،مرسی !
هامون اخم کرد حس کرد آیدا زیادی براش طاقچه بالا میذاره ..
_چته تو؟
آیدا مقابلش ایستاد بعد نگاهی به پشت سرش کرد
که مانلی داشت نگاهشون میکرد لبخند تصنعی زد
_مانلی برو مشق هاتو بنویس
که فردا دومین ستاره رو هم بگیری ..
مانلی به طرف اتاقش رفت
هامون همینطور با اخم نگاهش میکرد
آیدا با غم گفت:
_مامانت گفته میخواد قبل عقد من ببینه!
جفت ابرو هامون بالا پرید
آیدا با ترس گفت؛
_چرا گفتی بهشون ..
هامون نفس گرفت به طرف اشپزخونه رفت
خیلی بیخیال در قابلمه رو باز کرد
_نمیخواد بری ...یعنی اگرم بخوای بری من نمیذارم..
بعد تکه ای مرغ تو بشقاب گذاشت
_هامون تو رو چه حسابی گفتی میخوایم عقد کنیم ...
حداقل بهشون دلیل شو میگفتی!..
هامون لقمه اش جوید شونه بالا انداخت
_زندگی من به هیچکس مربوط نیست .
بشقابش و روی میز گذاشت برای عوض کردن
بحث گفت؛
_وسایل هاتو آوردی؟
آیدا مانی رو که سرش رو شونه اش گذاشته بود تکون داد
_آره !
وقتی دید هامون با ولع داره غذاشو میخوره گفت:
_زشت نباشه فردا بریم خونشون ؟
هامون چپ چپ نگاهش کرد
_نه مامان دلش برای مانلی تنگ شده مانی رو هم اصلا ندیده ...
مانی انگشتش تو دهنش کرده بود صداهای نافهموم در میاورد
هامون بعد خوردن شامش بلند شد
_این لینک دوربین مهد مانی تو گوشی من نمیخونه چرا ؟
و همینطور به طرف اتاق میرفت آیدا هم پشت سرش میرفت
ولی فکرش حسابی درگیر این بود اینقدر از مادر
هامون خاطره های بد داشت که بعد پونزده سال هنوزم ازش میترسید .
هامون روی تخت نشست و گوشیشو دست گرفت
_ببین من نمیتونم وارد بشم ..
مانی خودش به طرف هامون خم کرد که گوشی رو بگیره ..
هامون بغلش کرد ..
آیدا بی اختیار گفت؛
_میخوای زنگ بزنم به مامانت ..
هامون با تعجب نگاهش کرد
_که چی بشه؟...چه ول نکنی تو !...وقتی گفتم نه یعنی نه ...
آیدا لب گزید
_میگم من بخاطر بچه ها امدم دارم باهات زندگی میکنم...
میگم اصلا زندگی من و تو بهم ربطی نداره ...میگم..
هامون با عصبانیت وسط حرفش با داد پرید
_تو غلط کردی بری این اراجیف به مادر مریض من بگی ..!
آیدا بُهت زده نگاهش کرد که هامون ادامه داد
_بعد این زندگی ننگین یکاره رفتم
دست دختری که پونزده سال پیش دوسش داشتم گرفتم آوردم وسط زندگیم که بگم پرستار بچه اوردم !
واقعا فکر کردی مادر مریضمو نگران زندگیم میکنم ...
من میخوام بهش ثابت کنم زندگی خوبی دارم زنم عاشقمه منم عاشقشم ...
الان خوشبختم تا خیالش راحت بشه ..
بعد تو بری گند بزنی به همه نقشه های من ...
آیدا با چشای درشت شده نگاهش میکرد
_ولی مامانت من به عنوان عروس نمیخواد!
هامون بی حوصله رو تخت دراز کشید
_میخوام فقط فکر کنه من خوشبختم و زندگی خوبی دارم ...
همین .
آیدا مانی رو که تو بغلش چشای خواب آلودش و می مالوند تکون داد_
جالبه تو نگران مامانت نیستی ...
دقیقا میخوای بگی آخرش حرف حرف من شد ...
تو فقط یک خودخواهی هامون پوزخندی زد
_میبینی که همه چی همینطور که من میخوام شده ..
آیدا به طرف در اتاق رفت
_ داری میری برق هم خاموش کن .
آیدا برق خاموش کرد و دروبست تو دلش گفت؛
خبر نداری چه نقشه های دارم برات
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۳۰
_آیدا جان فایل ویرایش کردی؟
آیدا دستی روی ساعدش میکشه
بخاطر یک خون گرفتن کلی سوراخ سوراخ اش کرده بودن ..
_آره ویرایش کردم فرستادم واسه خانم مافی ..
هنوزم نگران بود بیشتر از اینکه نگران عصر باشه
که قراره برن محضر نگران شب بود که قرار بود برن خونه مادر هامون ..
حس میکرد ساعت ها چه زود میگذره ..
وارد سالن شد چند تا از مادرها باهاش خوش و بش کردن ...
صدای کر کننده زنگ بلند شد و آیدا درگیر ساماندهی خروج بجه ها از مدرسه شد .
وقتی همکارهاش هم از مدرسه رفتن کامپیوترش خاموش کرد
و وسایلش و داخل کمد گذاشت مانلی نزدیک در خروجی ایستاده بود ..
آیدا کیفش پالتوش تن کرد و کیفش و برداشت
_وای بریم که کلی کار داریم ..
مانلی با خنده دست آیدا رو گرفت
_امروز بچه ها برام دست زدن چون سئوال
ریاضی که سخت بود من تونستم حل کنم ...
بعد با خوشحالی گفت:
_خانممون خیلی مهربونه گفته قراره بهم جایزه بده ..
آیدا ریموت ماشین زد
_افرین دخترم ..ببین درس خوندن چه لذت بخش عزیز دلم ..
مانلی عقب نشست
_اوهوم من مدرسه رو خیلی دوست دارم ..
اها اها آنا که کنارم میشنه بهم یک عکس برگردون داد ..
الان من و آنا دوستیم ؟
آیدا دلش سوخت این بچه حتی یک دوست هم
نداشت با خنده گفت؛
_آره دیگه تو هم میتونی بهش یک هدیه بدی ..
مانلی متفکر به بیرون خیره شد
_نقاشی براش بکشم ..
آیدا مقابل مهد پارک کرد
_آره نقاشی عالیه ..
وارد مهد شد مانی با دیدنش به طرفش چهاردست و پا کرد
_قربونت بشم عزیز دلم ..
بغلش کرد
مربیش کاپشن و کیفش و آورد
_نهارش خورده بهش میوه و شیر هم دادم ..
آیدا کاپشن تن مانی کرد
_مرسی عزیزم دیدم چقدر هم سر خوردن میوه اذیتت کرد ..
ممنونم ..
مربیش لبخندی زد
_همسرتونم امروز وارد لینک شده بودن ..
آیدا از شنیدن اسم همسر لبخند نیم بندی زد
سریع تشکر کرد و مانی رو بغل کرد بیرون اومد
مانی رو روی صندلی مخصوصش گذاشت
یک حال عجیبی داشت نم نم برف شروع به باریدن کرد
مانلی باذوق گفت؛
_خداکنه اینقدر برف بیاد که بتونیم آدم برفی درست کنیم ..
و انگار دعای مانلی زود مستجاب شد
چون تا عصر یک برف سنگین بارید ...
آیدا یک پیراهن مخمل آبی تن مانلی کرده بود
موهاش براش با بابلیس فر کرد اینقدر مانلی ذوق کرده بود که هی با پیراهنش چرخ میزد و میگفت:
_من پرنسس السا هستم ..
آیدا به خودش توی آینه خیره شد
بعد سالها آرایش کرده بود کت و دامن پشمی که چند سال پیش به اصرار ژیلا خریده بود
تن کرده بود یادش اومد که اونجا میگفت:
_اخه این کت و دامن به گرونی به چه دردم میخوره ...
ولی الان پوشیده بود درست روز عقدش ..
_مانلی بیا عکس بگیریم ..
روی مبل نشست مانی و بغل کرد
مانلی هم تو بغلش اومد ...
به چهر های خندان خودشون روی صفحه گوشی
خیره شد عکس قشنگی بود
ته دلش واسه داشتن مانلی و مانی این تردید مزخرفی رو دور کرد .
همون لحظه هامون در باز کرد از دیدن آیدا و بچه ها یکم جا خورد
آیدا گوشی رو روی میز گذاشت و بلند شد
_سلام نهار نخوردی گرم کنم ...
هامون به طرف اتاق رفت
_نه خوردم مرسی دوش بگیرم..
مانلی گوشی رو برداشت
_خانم عکس بگیریم دوباره .
آیدا پوفی کشید
_میشه به من نگی خانوم ..!
مانلی ریز ریز خندید
آیدا لپش کشید
_دوست ندارم بگم آیدا جون ...
آیدا پاپیون روی موهاش درست کرد
_چی دوست داری بگی ..
مانلی نگاهش کرد لب برچید
_شما به مانی میگین جونم مامانی ..پسرم ...
ایدا با چشای گرد شده گفت؛
_خوب به تو هم میگم دخترم ..
مانلی سرش پایین انداخت
_مگه امروز مامان من نمیشین ...
آیدا ذوق زده گفت؛
_دوست داری بگی مامان ؟
مانلی سرش و به معنای آره تکون داد
این حس پیروزی خوشایندی بود براش ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹
🌼 یا مهدی جان (عج)🌼
✨جمعه شد آقا نگاهم بر در است
✨درفراق یار آهم از سر است
✨می نمایند جمعه ها گر افتخار
✨باشد از مهدی زهرا انتظار
🌼اللهم عجل لولیک الفرج🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ارادت خدمت همه دوستان ✋
روز آدینه تون متبرڪ ومــنور به عطــرحضورولی عصر(عج)🍃🌸
لحظه های خوب و خوشی رو در این روز زیبا درکنارخانواده بــرایتان آرزومندیم🍃🌸
عاقبت بخیری و سعادتمندی را از ایزد منان برای همه شما خواستاریم🍃🌸
🌼 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌼
رزق فاطمی ومهدوی نصیبتون باذکـــــــرشـــــریف:🍃
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدو عجـل فرجـهم🙏🌹
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠امروز سالروز تولد مردیست که ما قدرش رو ندونستیم...
#شهید_رئیسی عزیز، تولدت مبارک💔🥺
🕊شادی روح پاکش صلواتی عنایت کنید🌷
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غروب جمعه ی غمگین 😔
یاد امام زمان باشیم
آقامون خیلی غریبه
اللهمَّ عجل لولیک الفرج
التماس دعای فرج
#الـٰلّهُمَ_عجــِّلِ_لوَلــیِّڪَ_اَلْفــَرَجْ
#امام_زمان
سلام شب بخیر بزرگواران التماس دعای فراوان برای برآورده شدن حوائج رهبر عزیزمان ورزمندگان اسلام الان محتاج دعا هستیم
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۳۰ _آیدا جان فایل ویرایش کردی؟ آیدا دستی روی ساعدش میکشه بخاطر یک خون گرفتن کلی سوراخ سورا
🌷👈#پست_۳۲
*چیزی که دستشویی مدرسه پیدا شده یک جنین سه ماه است
خانم مدیر به قدری عصبانیه که درهای مدرسه رو بسته اجازه نمیده هیچ کس پاشو بیرون بزاره ...
آیدا نفس نفس میزد حاله ی اشک چشم های بی فروغش پوشونده بود ..
ناظم با عصبانیت یکی از همکلاسی های آیدا رو از صندلی ته کلاس بیرون کشید
_وای به حالت کار تو باشه !..
دختره گریه کنان میگفت کار من نیست ..
باریکه از خون از زیر میز سرازیر شده بود ...
یکی از بچه ها جیغ کشید ...
خانم خون ..
خانم ناظم بازوی دختره رو ول کرد
و کنجکاو به وسط کلاس اومد همه بچه ها مات نگاه میکردن ..
ناظم نگاهش رد خون گرفت
که به میز سوم رسید آیدا لبهای خشک و ترک خوردش از هم باز بود
. نفس های منقطع می کشید رنگش شبیه میت بود ..
ناظم با بُهت نگاهش کرد ..
که با صدای وحشتناکی آیدا به زمین افتاد*
مانی نق نق میکرد آیدا محتویات سوپ به جا مونده روی صورت مانی رو تمیر کرد
هستی ظرف کریستالی میوه رو مقابلش گذاشت
_مانی رو بده من میوه تو بخور ..
آیدا لبخندی زد
_نه ممنون مانی رو باید بخوابونم ...
هستی بلند شد
_بیا اتاق هامون ...اینجا نمیتونی
بخوابونیش ..
آیدا خوشحال که از زیر بار نگاه های تهمینه خلاص میشه همراه هستی وارد راه رو شد ..
مانی به گردن آیدا چسبیده بود .
هستی بوسیدش
_وای خدا ماشالله از سه هفته پیش خیلی بهتر شده بچه ...
آیدا شیشه شیر روتو دهن مانی گذاشت تکونش میداد
_آره زیر نظر دکتر و رژیم غذایی داره ..
بعد با لذت به مانی خیره شد که چشمهای خوابالودش نیم باز بود با ولع شیشه رو میخورد ..
آروم بوسیدش .
هستی لب گزید
_ببخش اگه مامان باهات سرد برخورد میکنه؟
آیدا نه ای گفت ولی تو دلش انگار رخت میشست از استرس
بوی کباب
بلند شد و پدر هامون بلند گفت:
_هستی میز بچین که شام آماده است ..
هستی رفت آیدا خوشحال شد از پیش کشیدن ناراحتی تهمینه ..
مانی خوابیده رو روی تخت گذاشت ..
به طرف آشپزخونه رفت ....
پدر هامون سیخ های پر از گوشت و جوجه های کباب شده رو تو دست داشت
_اگه یکدفعه کباب حاج صاحبچی رو بخوری دیگه هیچ کبابی به دلت نمیشینه ..
آیدا لبخندی زد
_خیلی ممنون افتادین تو زحمت ..
و کنار هستی بشقاب هارو روی میز چید ..
نگاهش به پذیرایی افتاد که هامون مقابل مادرش نشسته بود مادرش داشت آروم حرف میزد .
آیدا قلبش به تپش افتاد اگه چیزی میگفت ..
وای تمام نقشه هاش نقش برآب میشد ..
هامون متوجه نگاه نگران آیدا شد ...
بلند شد و دسته ویلچر مادرش گرفت اون نزدیک میز غذاخوری آورد آیدا لیوان هارو چید ..
مانلی خوشحال با مهدی پسر هستی به طرفشون دویدن ..
مانلی با ذوق خودش به طرف آیدا رسوند .
_مامان مامان ما آدم برفی درست کردیم ...
آیدا یخ کرد دو جفت نگاه بهش خیره شده بود ..
هامون و مادرش ..هامون یک لنگه ابروش بالا انداخت.
آیدا دستپاچه مانلی رو بغل کرد و کلاه و دستکشش در آورد
_برو دست هاتو بشور ...
ولی سعی کرد نگاهش با هامون تلاقب پیدا نکنه ..
اگه میخواست از نگاه های موشکافانه تهمینه فاکتور بگیره شب خوبی بود
بعد مدت ها احساس خوبی داشت حس داشتن خانواده چیزی که از وقتی یادش میومد هیچ وقت نداشت .
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۳۳
هامون با صدای گریه مانی از خواب بیدار شد
روی تخت نشست و مردد بود
به اینکه بره تو اتاق مانی یا نه ولی یک استرسی از حرف های مادرش اون و مجبور کرد به طرف اتاق بره ..
دید آیدا مانی رو بغلش گرفته و راهش میبره
_چی شده چرا بیداره ؟
آیدا مانی رو تو بغلش جابجا کرد
_نمیدونم فکر کنم سرما خورده یکم تب داره
شایدم از دندونش ؟
هامون دست به کمر ایستاد به آیدا خیره شد
همیشه تو خونه راحت بود ولی هیچ وقت تو این دوماه اون با پیراهن کوتاه خواب ندیده بود
_بدش من برو بخواب !
آیدا کلافه مانی رو تو نَنوش گذاشت
_نه خودم بالای سرش باشم بهتره ...
تب های بچه ها خطرناکه احتمال تشنج داره ..
بعد پیشانیش ماساژ داد
هامون پوزخندی زد دست به سینه از بالا با غرور نگاهش کرد
_الان داری ادا در میای !
آیدا مکث کرد با چشم های گرد شده نگاهش کرد.
_چی داری میگی؟
هامون لبش یکوی بالا داد
_که ببینم چه مادر فداکاری !
آیدا با حرص نگاهش کرد
_من احتیاج به دیده شدن تو ندارم ...
هامون چشم ریز کرد
_پس چرا نمیری بخوابی مگه فردا مدرسه نداری؟
آیدا پوفی کشید
_مرخصی میگیرم ...
مانی می برم دکتر ..تو برو بخواب فردا باید بری شرکت ..
بعد از درد پیشانیش و ماساژ داد
هامون با اخم بهش گفت؛
_چته؟
آیدا هی آروم راه میرفت مانی رو تکون میداد
_از بیخوابی میگرنم گرفته ....
هامون یک حس عجیبی پیدا کرد واقعا واسه
یک تب ساده درد میگرن و به جون خریده یا داره فیلم بازی میکنه؟
دستش به طرفش دراز کرد
_بدش به من ...
برو یک قرصی چیزی بخور بخواب؟
آیدا بی حوصله گفت؛
_نه چیزی نیست !
هامون دندون رو هم سابوند
_پس دیدی اداست!
آیدا یکدفعه از کوره در رفت
_آره اداست ...
دوشب پیش که دل درد داشت بیدار بودم تو خواب بودی هم ادا بود ..
هفته پیش هم که شکلات دادی و خوابش نمیبرد
تا خود صبح باهاش بازی میکردم ادا بود ..
تازه چند شب پیش مانلی کابوس دیده بود۲ نصف شب جاش خیس کرده بود
بردمش حمام اینقدر بغلم گرفتم آروم بشه هم ادا بود ..
هامون با همون اخم گفت:
_واسه چی کابوس ببینه ..
آیدا مانی رو تو نَنوش گذاشت و تکونش داد
_خواب مامانش دیده بود که برگشته ..
هامون نوچی کرد و رو برگردوند
_اون دیگه برنمیگرده ..
یعنی برگرده همچین براش دارم تا با یک اسکولتر از خودش فرار نکنه ..
آیدا ته دلش انگاری آروم گرفت ولی پشت چشمی نازک کرد با بی رحمی گفت؛
_اشتباه از خودت بود ...
هر کسی رو نباید به عنوان عمو و دوست به خونت راه میدادی !
هامون سئوالی نگاش کرد
_عمو؟
آیدا دستش رو روی دهنی که خمیازه کشید گذاشت
_آره ..همون که به عنوان عمو سعید میومد خونتون ...
مانلی میگفت!
چشای هامون از این درش تر نمیشد
_چی؟...گفته عمو سعید میومده ؟
آیدا لب گزید حس کرد چیزی رو که نباید میگفته،
با کنجکاوی گفت ؛
_مگه راحله با سعید فرار نکرده ؟
هامون گیج بلند شد
آیدا ادامه داد
_خودت که میدونستی عمو سعید میاد خونتون ..
مانلی گفت ..
هامون از اتاق بیرون رفت و آیدا به طرفش دوید ..
نزدیک اتاق مانلی دست هامون گرفت
_چکار میکنی؟
هامون با صورت سرخ شده نگاهش کرد
_میخوام بپرسم جریان عمو سعیدش چیه؟
آیدا خودش مابین سینه هامون ودر قرار داد
_دیونه شدی ...
ساعت ۳نصف شب بیدارش کنی که بپرسی جریان عمو سعید چیه ...
کم کابوس میبینه بچه ...
حالا که رفتن گورشون گم کردن !
هامون دست روی بازوی آیدا گذاشت
_من تنها سعیدی که میشناسم و مانلی بهش میگه عمو ...
الان ور دل من تو شرکت داره راست راست میچرخه ..
هیچ جا نرفته ..
کل جیک و پوک زندگی من میدونه ..
رفیق چندین ساله منه ..
میفهمی آیدا !
آیدا با بُهت نگاهش کرد
_شاید ..شاید .یک سعید دیگست !
هامون سر تکون داد
_درست بگو مانلی چی گفته؟
آیدا از اون فاصله نزدیک حس میکرد نفس های آتشین که هامون از خشم میشه یک هرم گرم تو صورتش میخوره
_گفت عمو سعید میومد خونتون ..
میگفت مامانش و عمو سعید تهدیدش کرده بودن
چیزی به تو بگه تو مدرسه معلمش اذیتش کنه ..
اها اها ...گفت یکدفعه اومده بود به تو گفته ...
راحله هم گفته سعید اومده سشوار درست کنه ..
هامون چشم بست تکیه به دیوار داد و سُر خورد
آیدا هول زده گفت:
_پس راحله با کی رفته؟
هامون چنگ به موهاش زد
_یک خری به اسم فرامرز ...
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۳۴
*من پرونده تورو خوندم ...
با اینکه معدلت بالا بود ولی اونا چاره ای نداشتن اخراجت کنن ...
آیدا خجالت زده سرش و پایین انداخت ..
ننه نچ نچ ای کرد _
حالا شما اسم شو بنویسین
این مدرسه تا بتونه درسش تموم کنه..
مدیر مدرسه نگاهی به آیدای افسرده و رنگ پریده تو فرم مدرسه کرد ...
_مادر جان بهتره ببرین مدرسه شبانه ..
هیچ مدرسه ای این اطراف ثبت نامش نمی کنه ..
ننه بلند شد چادرش زیر بغلش داد ...
_هی هی ...آیدا هن بلند شد پرونده اش از روی میز برداشت ...
ننه با غُر و لُند گفت:
_اگه خواهر و فامیلشون بودیم که زود اسم تو مینوشتن چون بی کس و هیچی نداریم هی هی ..
غصه نخور ننه خدا بزرگه!....
آیدا ته دلش به حال ننه پیری که با قامت خمیده اومده بود
التماس مدیر و معاون میکرد سوخت تو دلش گفت یکروز به من افتخار میکنی*
با گلاب سنگ قبر ننه رو شست و گل هارو روی خاک گذاشت ...
خاله مهین هیکل تپلش روی صندلی جا به جا کرد
و کتاب دعاشو مقابل صورتش گرفت
_یادم رفته عینکم بیارم ..
آیدا مانی خواب از بغل ژیلا گرفت
_خاله دستتون درد نکنه اومدی!
مهین نگاهی به آیدا کرد
_وا خاله مگه میشه سالگرد ننه یادمون بره ..
بعد به مانی خیره شد
_حالا واقعا از زندگیت راضی؟
آیدا خندید
_آره واقعا فکرش نمیکردم همه چی آروم و خوبه؟
ژیلا چپ چپ نگاهش کرد
_توی بی معرفت نمیخوای یک شیرینی بدی ...
خوبه الان دو ماه زنش شدی ..
آیدا کلاه مانی رو درست کرد
انگار روی دیدن علیرضا رو نداشت که تو این مدت وقتی فهمید عقد کرده حتی دیگه زنگ هم نزدن .
خاله مهین پیشدستی کرد و گفت:
_ وظیفه ماست که مهمونی بدیم حالا هم آخر هفته تشریف بیارید باغ ماهم ببینیم این شازده سوار براسب شما رو ..
آیدا یخ کرد
_فکر نکنم هامون بتونه بیاد ولی من بچه ها میایم ..
مرسی خاله ..
بلند شد ظرف حلوایی که درست کرده بود تعارف بقیه کرد .
وقتی خونه اومد دید ماشین هامون تو پارکنیگِ ..
در باز کرد هامون طلبکارانه نگاهش کرد
_کجا بودی تا این وقت شب ؟
آیدا با چشای گرد شده ساعت نگاه کرد
_ساعت ۸شب تو ترافیک !
هامون بلند شد مقابلش اومد
آیدا مقنعه مدرسه اش در آورد کلاه و کاپشن مانی ...
توضیح داد
_امروز سالگرد ننه بود رفتیم سر خاکش ...
مانلی با خوشحالی پرید وسط حرف آیدا
_امروز یک دوست جدید پیدا کردم اسمش ریما دختر خاله ژیلا ...
بعد یک اوریگامی کشتی نشون هامون داد
_ببین خاله ژیلا برامون درست کرد ..
هامون همینطور خیره آیدا رو نگاه میکرد
آیدا کاپشن تن مانلی رو در آورد
_برو دخترم لباس هاتو در بیار ..
بعد مدرسه رفتم خونه دوستم حلوا پختیم و با خاله میهن رفتیم سر خاک ننه تا اومدیم تو ترافیک شب شد ...
همین ..
هامون نفس گرفت
_چرا گوشیت خاموشه؟
آیدا گوشی رو از تو کیفش در آورد .
_اوه شارژش تموم شده .
هامون روی کاناپه نشست ..
_فکر نکن بچه ها بهت میگن
مامان ..خبریه!!! ...
یا با مهریه ای که داری میتونی هر غلطی دلت خواست بکنی ؟
آیدا با خشمگفت:
_تو لعنتی از چی میترسی؟ من که شب و روز جلوی چشتم ...
هامون مقابلش ایستاد به فاصله خیلی نزدیک
_از تو میترسم ...
از آیدای که بهش نمیاد اینطور عاقلانه زندگی کنه ...
تو هنوز سنی نداشتی که پر از شور و وسوسه بودی ..
چطور باور کنم قرار نیست دست از پا خطا کنی .
آیدا پوزخندی زد
_واقعا الان مشکلت منم؟ ...
بیخیال! ..
من مثلا میخوام چکار کنم ؟ بچه هارو بدزدم ..کجا ببرمشون ؟
بعد سینی حلوا که نصفه مونده بود از روی کانتر بداشت
_بیا چای بریزم با حلوا بخوریم ..
خدابیامرزه ننه رو ..ولی تو نمیفهمی واسه کسی که هیچ وقت خانواده نداشته ..
داشتن خانواده چه نعمتیه !
هامون با همون اخم روی کاناپه نشست
تلوزیون روشن کرد ولی تو سرش حرف های
آیدا تکرار میشد بهش سوءظن نداشت ولی
دلش نمیخواست فکر کنه بهش اطمینان داره ..بهش خیره شد
که سینی چای و حلوا رو روی میز گذاشت
مانی رو بغل کرد شیشه شیر بهش میداد ...
نگاهش کرد یک پیراهن حلقه کوتاه آبی پوشیده بود موهاش بالای سرش جمع کرده بود
آرایش نداشت فقط ته مونده رژ روی لب هاش بود ..
.به صفحه تلویزیون خیره شد
یاد روزی افتاد که حس کرد این دختر ریزه میزه تو لباس مدرسه چقدر براش خواستنی بود ..
ولی وقتی افتاد تو دور کار کردن و پول در آوردن اون حس های مضخرف دوست داشتن براش فقط مسخره بازی بود .
آیدا همینطور که به تلویزیون خیره بود گفت:
_خاله مهین واسه آخر هفته مارو باغ شون دعوت کرده ..
منم گفتم تو کار داری نمیای ...من و بچه ها میریم ..
هامون چشم ریز کرد
_خوبه ..از جانب منم تصمیم میگیری ...
آیدا پوف کلافه ای کشید
_میگم مهمونی رو کنسل کنه !
هامون لبش یکوری بالا رفت
_نه چرا کنسل بگو هممون میریم مثل یک خانواده.....
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷#پست_۳۴
به آنی آیدا بهش خیره شد هامون ادامه داد
_دوست دارم این خاله مهین تو و اون کی بود ژیلا بود ژینا بود اون و ببینم .....
آیدا ترسیده بهش زل زده بود اومدن
هامون با وجود علیرضا یعنی نقش برآب شدن تمام نقشه هاش
***
برای بار هزارم موهاش درست کرد به موهای رنگ خورده اش نگاه کرد
پشیمون شده بود که رنگ کرده
حداقل کاش بعد امشب این مهمونی این کار میکرد ...
دوباره با شونه اونارو حالت داد .
مانلی با پیراهن تنش گیره هاش مقابل آیدا گرفت
_موهاتون خوشگل شده ..
آیدا لبخند نیم بندی زد و موهای مانلی رو از بالا بافت سر هر بافت حلقه های رنگی رنگی میزد ..
به ساعت نگاه کرد هفت شب بود .
نفس گرفت و بلوز و شلوار مشکی خردلیش پوشید ..
کرم زد و سر ته ارایشش یک رژ بود .
لباس ها وسایل مربوط به مانی رو جمع کرد .
دوباره به ساعت نگاه کرد شماره ژیلا رو گرفت
_سلام عروس خانم ...کجایی چرا نمیای ..
آیدا پرسید
_کی اومده ..
صدای تق تق کفش اومد و بعد تق در
_اومدم تو اتاق ...همه اومدن ..
مامان چند جور پلو و خورشت درست کرده
بعد با خنده گفت ؛
_ اوه عمه برات یک کادو عیونی گرون گرفته همه لباس نو هاشون پوشیدن تا جناب شازده رو ببینن ..
آیدا نفس گرفت
_علیرضا هست؟
ژیلا مکث کرد
_نه هنوز که نیومده ...
فکر کنم نیاد ..میشناسیش که ..
همون لحظه در باز شد و هامون وارد شد
آیدا باشه ای گفت تلفن قطع کرد .
مانلی خوشحال خودش نشون هامون میداد
_ببین موهام ..
هامون بوسیدش نگاهی به سراندر پای آیدا کرد به طرف اتاقش رفت
_من الان حاضر میشم ..
آیدا مانی رو بغل کرد و رو کاناپه نشست انتظار به به و چه چه نداشت
ولی دلش میخواست حداقل یک چیزی واسه تغییر موهاش میگفت
و حاضر شدن هامون یک ساعت طول کشید
آیدا پوفی کشید
_هامون ...تا خود باغ خاله مهین فقط دوساعت راه ها شام دعوتیم نه سحری ؟
قبل از آمدنش بوی عطر فرانسویش اومد
آیدا یک لحظه از دیدن هامون جا خورد
کت و شلوار مارک فیت تنش و کفش های و پالتوی چرم و ته ریشی که خیلی کوتاه تر شده بود ..
نگاه ازش گرفت سعی کرد بی اعتنا باشه .
پالتوش تنش کرد
برعکس شب های بهاری اواخر اسفند ماه شب سردی بود هامون خونسرد رانندگی میکرد
بعد از اون شبی که رفتن خونه مادر هامون دیگه هیچ وقت مثل خانواده کنار هم نبودن ...
از صدای بوق بوق باز شدن در آیدا به خودش اومد ..
هامون وارد گل فروشی شد ..
نفس گرفت حس میکرد هامون تمام قدرت میخواد عرضه اندام کنه ..
سریع برای ژیلا تایپ کرد
"علیرضا اومده ؟
ژیلا استیکر پوزخند😏 براش فرستاد و تایپ کرد
"نه امشب گفته جایی دعوت و نمیاد ...
بیاین دیگه مردیم از گرسنگی از عصر مامان میز چیده نمیذاره کسی بهش چپ نگاه کنه "
آیدا نفس راحتی کشید و تایپ کرد
"ما تا نیم ساعت دیگه اونجاییم"
بوی گل های تزیین شده تو سبد یک حال خوبی داشت ...
هامون پاکت باقلوا رو با سبد گل عقب گذاشت
آیدا باخودش فکر کرد چی میشد
همون پونزده سال پیش باهم ازدواج میکردن این وسط این کینه و نفرت و انتقام بوجود نمیومد ..
اینقدر فکرش درگیر بود که نفهمید کی تو کوچه بزرگ باغ خاله مهین رسیدن
درخت های بلند سرمازده بیرون زده بودن از دیوارهای باغ
_کدوم خونست ؟
آیدا آروم گفت:
_خونه در قهوه ای ..
یک حس عجیب ته دلش نشست
هامون بوق زد و حمید رضا داداش کوچیکه علیرضا در باز کرد ..
ماشین داخل رفت ..
خاله مهین و عمه به استقبالشون اومده بودن ..
هامون مثل جنتلمن سبد گل و به عمه داد و آنچنان با خاله مهین احوال پرسی کرد
که انگار هزار سال میشناستش ...
آیدا دندونی روی هم سابوند ...
کیف مانی رو برداشت
_آیدا اوه اوه ماشین ..
لعنتی شوهر نکردی نکردی الان رسما زدی به هدف ..
لاکچری لعنتی ..
آیدا از حرف های حمید رضا که دستش وتوی جیب کاپشنش کرده بود
زیر زیرکی میخندید ..خندش گرفته بود
وارد سالن شدن که آیدا شوکه شد
علیرضا روی مبل نشسته بود داشت نگاهش میکرد .
آیدا دستی دور کمرش گرفته شد به نیم رخ هامون خیره شده بود
به علیرضا که از حرص فکش منقبض شده بود
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 حضرت امّالبنین سلاماللهعلیها جریانی را اولین بار در تاریخ شروع کردند که بازوی مهمِ شیعه در مسیر ظهور امام مهدی علیهالسلام شد!
#کلیپ | #استاد_شجاعی
منبع : جایگاه حضرت امالبنین در نزد معصومین علیهم السلام