eitaa logo
صالحین تنها مسیر
222 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام شب بخیر بزرگواران التماس دعای فراوان برای برآورده شدن حوائج رهبر عزیزمان ‌ورزمندگان اسلام الان محتاج دعا هستیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۳۰ _آیدا جان فایل ویرایش کردی؟ آیدا دستی روی ساعدش میکشه بخاطر یک خون گرفتن کلی سوراخ سورا
🌷👈 *چیزی که دستشویی مدرسه پیدا شده یک جنین سه ماه است خانم مدیر به قدری عصبانیه که درهای مدرسه رو بسته اجازه نمیده هیچ کس پاشو بیرون بزاره ... آیدا نفس نفس میزد حاله ی اشک چشم های بی فروغش پوشونده بود .. ناظم با عصبانیت یکی از همکلاسی های آیدا رو از صندلی ته کلاس بیرون کشید _وای به حالت کار تو باشه !.. دختره گریه کنان میگفت کار من نیست .. باریکه از خون از زیر میز سرازیر شده بود ... یکی از بچه ها جیغ کشید ... خانم خون .. خانم ناظم بازوی دختره رو ول کرد و کنجکاو به وسط کلاس اومد همه بچه ها مات نگاه میکردن .. ناظم نگاهش رد خون گرفت که به میز سوم رسید آیدا لبهای خشک و ترک خوردش از هم باز بود . نفس های منقطع می کشید رنگش شبیه میت بود .. ناظم با بُهت نگاهش کرد .. که با صدای وحشتناکی آیدا به زمین افتاد* مانی نق نق میکرد آیدا محتویات سوپ به جا مونده روی صورت مانی رو تمیر کرد هستی ظرف کریستالی میوه رو مقابلش گذاشت _مانی رو بده من میوه تو بخور .. آیدا لبخندی زد _نه ممنون مانی رو باید بخوابونم ... هستی بلند شد _بیا اتاق هامون ...اینجا نمیتونی بخوابونیش .. آیدا خوشحال که از زیر بار نگاه های تهمینه خلاص میشه همراه هستی وارد راه رو شد .. مانی به گردن آیدا چسبیده بود . هستی بوسیدش _وای خدا ماشالله از سه هفته پیش خیلی بهتر شده بچه ... آیدا شیشه شیر روتو دهن مانی گذاشت تکونش میداد _آره زیر نظر دکتر و رژیم غذایی داره .. بعد با لذت به مانی خیره شد که چشمهای خوابالودش نیم باز بود با ولع شیشه رو میخورد .. آروم بوسیدش . هستی لب گزید _ببخش اگه مامان باهات سرد برخورد میکنه؟ آیدا نه ای گفت ولی تو دلش انگار رخت میشست از استرس بوی کباب بلند شد و پدر هامون بلند گفت: _هستی میز بچین که شام آماده است .. هستی رفت آیدا خوشحال شد از پیش کشیدن ناراحتی تهمینه .. مانی خوابیده رو روی تخت گذاشت .. به طرف آشپزخونه رفت .... پدر هامون سیخ های پر از گوشت و جوجه های کباب شده رو تو دست داشت _اگه یکدفعه کباب حاج صاحبچی رو بخوری دیگه هیچ کبابی به دلت نمیشینه .. آیدا لبخندی زد _خیلی ممنون افتادین تو زحمت .. و کنار هستی بشقاب هارو روی میز چید .. نگاهش به پذیرایی افتاد که هامون مقابل مادرش نشسته بود مادرش داشت آروم حرف میزد . آیدا قلبش به تپش افتاد اگه چیزی میگفت .. وای تمام نقشه هاش نقش برآب میشد .. هامون متوجه نگاه نگران آیدا شد ... بلند شد و دسته ویلچر مادرش گرفت اون نزدیک میز غذاخوری آورد آیدا لیوان هارو چید .. مانلی خوشحال با مهدی پسر هستی به طرفشون دویدن .. مانلی با ذوق خودش به طرف آیدا رسوند . _مامان مامان ما آدم برفی درست کردیم ... آیدا یخ کرد دو جفت نگاه بهش خیره شده بود .. هامون و مادرش ..هامون یک لنگه ابروش بالا انداخت. آیدا دستپاچه مانلی رو بغل کرد و کلاه و دستکشش در آورد _برو دست هاتو بشور ... ولی سعی کرد نگاهش با هامون تلاقب پیدا نکنه .. اگه میخواست از نگاه های موشکافانه تهمینه فاکتور بگیره شب خوبی بود بعد مدت ها احساس خوبی داشت حس داشتن خانواده چیزی که از وقتی یادش میومد هیچ وقت نداشت . 🌷
🌷👈 هامون با صدای گریه مانی از خواب بیدار شد روی تخت نشست و مردد بود به اینکه بره تو اتاق مانی یا نه ولی یک استرسی از حرف های مادرش اون  و مجبور کرد به طرف اتاق بره .. دید آیدا مانی رو بغلش گرفته و راهش می‌بره _چی شده چرا بیداره ؟ آیدا مانی رو  تو بغلش جابجا کرد _نمی‌دونم فکر کنم سرما خورده یکم تب داره شایدم از دندونش ؟ هامون دست به کمر ایستاد به آیدا خیره شد همیشه تو خونه راحت بود ولی هیچ وقت تو این دوماه اون با پیراهن کوتاه خواب ندیده بود _بدش من برو بخواب ! آیدا کلافه مانی رو تو نَنوش گذاشت _نه خودم بالای سرش باشم بهتره ... تب های بچه ها خطرناکه احتمال تشنج داره .. بعد پیشانیش ماساژ داد هامون پوزخندی زد دست به سینه از بالا با غرور نگاهش کرد _الان داری ادا در میای ! آیدا مکث کرد با چشم های گرد شده نگاهش کرد. _چی داری میگی؟ هامون لبش یکوی بالا داد _که ببینم چه مادر فداکاری  ! آیدا با حرص نگاهش کرد _من احتیاج به دیده شدن تو ندارم ... هامون چشم ریز کرد _پس چرا نمیری بخوابی مگه فردا مدرسه نداری؟ آیدا پوفی کشید _مرخصی میگیرم ... مانی می برم دکتر ..تو برو بخواب فردا باید بری شرکت .. بعد از درد پیشانیش و ماساژ داد هامون با اخم بهش گفت؛ _چته؟ آیدا هی آروم راه میرفت مانی رو تکون میداد _از بیخوابی میگرنم گرفته .... هامون یک حس عجیبی پیدا کرد واقعا واسه یک تب ساده درد میگرن و به جون خریده یا داره فیلم بازی میکنه؟ دستش به طرفش دراز کرد _بدش به من ... برو یک قرصی چیزی بخور بخواب؟ آیدا بی حوصله گفت؛ _نه چیزی نیست ! هامون دندون رو هم سابوند _پس دیدی اداست! آیدا یکدفعه از کوره در رفت _آره اداست ... دوشب پیش که دل درد داشت بیدار بودم تو خواب بودی هم ادا بود ..‌ هفته پیش هم که  شکلات دادی و خوابش نمیبرد تا خود صبح باهاش بازی میکردم ادا بود ..‌ تازه چند شب پیش مانلی کابوس دیده بود۲ نصف شب جاش خیس کرده بود بردمش حمام اینقدر بغلم گرفتم آروم بشه هم ادا بود .. هامون با همون اخم گفت: _واسه چی کابوس ببینه .. آیدا مانی رو تو نَنوش گذاشت و تکونش داد _خواب مامانش دیده بود که برگشته .. هامون نوچی کرد و رو برگردوند _اون دیگه برنمیگرده ..‌ یعنی برگرده همچین براش دارم تا با یک اسکولتر از خودش فرار نکنه .. آیدا ته دلش انگاری آروم گرفت ولی پشت چشمی نازک کرد با بی رحمی گفت؛ _اشتباه از خودت بود ... هر کسی رو نباید به عنوان عمو و دوست به خونت راه میدادی ! هامون سئوالی نگاش کرد _عمو؟ آیدا دستش رو روی  دهنی که خمیازه کشید گذاشت _آره ..همون که به عنوان عمو سعید میومد خونتون ... مانلی میگفت! چشای هامون از این درش تر نمیشد _چی؟...گفته عمو سعید میومده ؟ آیدا لب گزید حس کرد چیزی رو که نباید میگفته، با کنجکاوی گفت ؛ _مگه راحله با سعید فرار نکرده ؟ هامون گیج بلند شد آیدا ادامه داد _خودت که میدونستی عمو سعید میاد خونتون .. مانلی گفت .. هامون از اتاق بیرون رفت و آیدا به طرفش دوید .. نزدیک اتاق مانلی دست هامون گرفت _چکار میکنی؟ هامون با صورت سرخ شده نگاهش کرد _میخوام بپرسم جریان عمو سعیدش چیه؟ آیدا خودش مابین سینه هامون  ودر قرار داد _دیونه شدی ... ساعت ۳نصف شب بیدارش کنی که بپرسی جریان عمو سعید چیه ... کم کابوس میبینه بچه ... حالا که رفتن گورشون گم کردن ! هامون دست روی بازوی آیدا گذاشت _من تنها سعیدی که میشناسم و مانلی بهش میگه عمو ... الان ور دل من تو شرکت داره راست راست میچرخه .. هیچ جا نرفته ..‌ کل جیک و پوک زندگی من میدونه .. رفیق چندین ساله منه .. میفهمی آیدا ! آیدا با بُهت نگاهش کرد _شاید ..شاید .‌یک سعید دیگست ! هامون سر تکون داد _درست بگو مانلی چی گفته؟ آیدا از اون فاصله نزدیک حس میکرد نفس های آتشین که هامون از خشم میشه یک هرم گرم تو صورتش میخوره _گفت عمو سعید میومد خونتون .. میگفت مامانش و عمو سعید تهدیدش کرده بودن چیزی به تو بگه تو مدرسه معلمش اذیتش کنه .. اها اها ...گفت یکدفعه اومده بود به تو گفته ... راحله هم گفته سعید اومده سشوار درست کنه .. هامون چشم بست تکیه به دیوار داد و سُر خورد آیدا هول زده گفت: _پس راحله با کی رفته؟ هامون چنگ به موهاش زد _یک خری به اسم فرامرز ... 🌷
🌷👈 *من پرونده تورو خوندم ... با اینکه معدلت بالا بود ولی اونا چاره ای نداشتن اخراجت کنن ... آیدا خجالت زده سرش و پایین انداخت .. ننه نچ نچ ای کرد _ حالا شما اسم شو بنویسین   این مدرسه تا بتونه درسش تموم کنه.. مدیر مدرسه نگاهی به آیدای افسرده و رنگ پریده تو فرم مدرسه کرد ... _مادر جان بهتره ببرین مدرسه شبانه .. هیچ مدرسه ای این اطراف ثبت نامش نمی کنه .. ننه بلند شد چادرش زیر بغلش داد ... _هی هی ...آیدا هن بلند شد پرونده اش از روی میز برداشت ... ننه با غُر و لُند گفت: _اگه خواهر  و فامیلشون بودیم که زود اسم تو مینوشتن چون بی کس و هیچی نداریم  هی هی .. غصه نخور ننه خدا بزرگه!.... آیدا ته دلش به حال ننه پیری که با قامت خمیده اومده بود التماس مدیر و معاون میکرد سوخت تو دلش گفت یکروز به من افتخار میکنی* با گلاب سنگ قبر ننه رو شست و گل هارو روی خاک گذاشت ... خاله مهین هیکل تپلش روی صندلی جا به جا کرد و کتاب دعاشو مقابل صورتش گرفت _یادم رفته عینکم بیارم .. آیدا مانی خواب از بغل ژیلا گرفت _خاله دستتون درد نکنه اومدی! مهین نگاهی به آیدا کرد _وا خاله مگه میشه سالگرد ننه یادمون بره .. بعد به مانی خیره شد _حالا واقعا از زندگیت راضی؟ آیدا خندید _آره واقعا فکرش نمیکردم همه چی آروم و خوبه؟ ژیلا چپ چپ نگاهش کرد _توی بی معرفت نمیخوای یک شیرینی بدی ... خوبه الان دو ماه زنش شدی .. آیدا کلاه مانی رو درست کرد انگار روی دیدن علیرضا رو نداشت که تو این مدت وقتی فهمید عقد کرده حتی دیگه زنگ هم نزدن . خاله مهین پیشدستی کرد و گفت: _ وظیفه ماست که مهمونی بدیم حالا هم آخر هفته  تشریف بیارید باغ ماهم ببینیم این شازده سوار براسب شما رو .. آیدا یخ کرد _فکر نکنم هامون بتونه بیاد ولی من بچه ها میایم .. مرسی خاله .. بلند شد ظرف حلوایی که درست کرده بود تعارف بقیه کرد . وقتی خونه اومد دید ماشین هامون تو پارکنیگِ .. در باز کرد هامون طلبکارانه نگاهش کرد _کجا بودی تا این وقت شب ؟ آیدا با چشای گرد شده ساعت نگاه کرد _ساعت ۸شب تو ترافیک ! هامون بلند شد مقابلش اومد آیدا مقنعه مدرسه اش در آورد کلاه و کاپشن مانی ... توضیح داد _امروز سالگرد ننه بود رفتیم سر خاکش ... مانلی با خوشحالی پرید وسط حرف آیدا _امروز یک دوست جدید پیدا کردم اسمش ریما دختر خاله ژیلا ... بعد یک اوریگامی  کشتی نشون هامون داد _ببین خاله ژیلا برامون درست کرد .. هامون همینطور خیره آیدا رو نگاه میکرد آیدا کاپشن تن مانلی رو در آورد _برو دخترم لباس هاتو در بیار .. بعد مدرسه رفتم خونه دوستم حلوا پختیم و با خاله میهن رفتیم سر خاک ننه تا اومدیم تو ترافیک شب شد ... همین .. هامون نفس گرفت _چرا گوشیت خاموشه؟ آیدا گوشی رو از تو کیفش در آورد . _اوه شارژش تموم شده . هامون روی کاناپه نشست .. _فکر نکن بچه ها بهت میگن مامان ..‌خبریه!!! ... یا با مهریه ای که داری میتونی هر غلطی دلت خواست بکنی  ؟ آیدا با خشم‌گفت: _تو لعنتی از چی میترسی؟ من که شب و روز جلوی چشتم ... هامون مقابلش ایستاد به فاصله خیلی نزدیک _از تو میترسم ... از آیدای که بهش نمیاد اینطور عاقلانه زندگی کنه ... تو هنوز سنی نداشتی که پر از شور و وسوسه بودی .. چطور باور کنم قرار نیست دست از پا خطا کنی . آیدا پوزخندی زد _واقعا الان مشکلت منم؟ ... بیخیال! .. من مثلا میخوام چکار کنم ؟ بچه هارو بدزدم ..کجا ببرمشون ؟ بعد سینی حلوا که نصفه مونده بود از روی کانتر بداشت _بیا چای بریزم با حلوا بخوریم .. خدابیامرزه ننه رو ..ولی تو نمیفهمی واسه کسی که هیچ وقت خانواده نداشته .. داشتن خانواده چه نعمتیه ! هامون با همون اخم روی کاناپه نشست تلوزیون روشن کرد ولی تو سرش حرف های آیدا تکرار میشد بهش سوءظن نداشت ولی دلش نمیخواست فکر کنه بهش اطمینان داره ..بهش خیره شد که سینی چای و حلوا رو روی میز گذاشت مانی رو بغل کرد شیشه شیر بهش میداد ... نگاهش کرد یک پیراهن حلقه کوتاه آبی پوشیده بود موهاش بالای سرش جمع کرده بود آرایش نداشت فقط ته مونده رژ روی لب هاش بود .. .به صفحه تلویزیون خیره شد یاد روزی افتاد که حس کرد این دختر ریزه میزه تو لباس مدرسه چقدر براش خواستنی بود .. ولی وقتی افتاد تو دور کار کردن و پول در آوردن اون حس های مضخرف دوست داشتن براش فقط مسخره بازی بود . آیدا همینطور که به تلویزیون خیره بود گفت: _خاله مهین واسه آخر هفته مارو باغ شون دعوت کرده .. منم گفتم تو کار داری نمیای ...من و بچه ها میریم .. هامون چشم ریز کرد _خوبه ..از جانب منم تصمیم میگیری ... آیدا پوف کلافه ای کشید _میگم مهمونی رو کنسل کنه ! هامون لبش یکوری بالا رفت _نه چرا کنسل بگو هممون میریم مثل یک خانواده..... 🌷
🌷 به آنی آیدا بهش خیره شد هامون ادامه داد _دوست دارم این خاله مهین تو و اون کی بود ژیلا بود ژینا بود اون و ببینم ..... آیدا ترسیده بهش زل زده بود اومدن هامون با وجود علیرضا یعنی نقش برآب شدن تمام نقشه هاش *** برای بار هزارم موهاش درست کرد به موهای رنگ خورده اش نگاه کرد پشیمون شده بود که رنگ کرده حداقل کاش بعد امشب این مهمونی این کار میکرد ... دوباره با شونه اونارو حالت داد . مانلی با پیراهن تنش گیره هاش مقابل آیدا گرفت _موهاتون خوشگل شده .. آیدا لبخند نیم بندی زد و موهای مانلی رو از بالا بافت سر هر بافت حلقه های رنگی رنگی میزد .. به ساعت نگاه کرد هفت شب بود . نفس گرفت و بلوز و شلوار مشکی خردلیش پوشید .. کرم زد و سر ته ارایشش یک رژ بود . لباس ها وسایل مربوط به مانی رو جمع کرد . دوباره به ساعت نگاه کرد شماره ژیلا رو گرفت _سلام عروس خانم ...کجایی چرا نمیای .. آیدا پرسید _کی اومده .. صدای تق تق کفش اومد و بعد تق در _اومدم تو اتاق ...همه اومدن .. مامان چند جور پلو و خورشت درست کرده بعد با خنده گفت ؛ _ اوه عمه برات یک کادو عیونی گرون گرفته همه لباس نو هاشون پوشیدن تا جناب شازده رو ببینن .. آیدا نفس گرفت _علیرضا هست؟ ژیلا مکث کرد _نه هنوز که نیومده ... فکر کنم نیاد ..میشناسیش که .. همون لحظه در باز شد و هامون وارد شد آیدا باشه ای گفت تلفن قطع کرد . مانلی خوشحال خودش نشون هامون میداد _ببین موهام .. هامون بوسیدش نگاهی به سراندر پای آیدا کرد به طرف اتاقش رفت _من الان حاضر میشم .. آیدا مانی رو بغل کرد و رو کاناپه نشست انتظار به به و چه چه نداشت ولی دلش میخواست حداقل یک چیزی واسه تغییر موهاش میگفت و حاضر شدن هامون یک ساعت طول کشید آیدا پوفی کشید _هامون ...تا خود باغ خاله مهین فقط دوساعت راه ها شام دعوتیم نه سحری ؟ قبل از آمدنش بوی عطر فرانسویش اومد آیدا یک لحظه از دیدن هامون جا خورد کت و شلوار مارک فیت تنش و کفش های و پالتوی چرم و ته ریشی که خیلی کوتاه تر شده بود .. نگاه ازش گرفت سعی کرد بی اعتنا باشه . پالتوش تنش کرد برعکس شب های بهاری اواخر اسفند ماه شب سردی بود هامون خونسرد رانندگی میکرد بعد از اون شبی که رفتن خونه مادر هامون دیگه هیچ وقت مثل خانواده کنار هم نبودن ... از صدای بوق بوق باز شدن در آیدا به خودش اومد .. هامون وارد گل فروشی شد .. نفس گرفت حس میکرد هامون تمام قدرت میخواد عرضه اندام کنه .. سریع برای ژیلا تایپ کرد "علیرضا اومده ؟ ژیلا استیکر پوزخند😏 براش فرستاد و تایپ کرد "نه امشب گفته جایی دعوت و نمیاد ... بیاین دیگه مردیم از گرسنگی از عصر مامان میز چیده نمیذاره کسی بهش چپ نگاه کنه " آیدا نفس راحتی کشید و تایپ کرد "ما تا نیم ساعت دیگه اونجاییم" بوی گل های تزیین شده تو سبد یک حال خوبی داشت ... هامون پاکت باقلوا رو با سبد گل عقب گذاشت آیدا باخودش فکر کرد چی میشد همون پونزده سال پیش باهم ازدواج میکردن این وسط این کینه و نفرت و انتقام بوجود نمیومد .. اینقدر فکرش درگیر بود که نفهمید کی تو کوچه بزرگ باغ خاله مهین رسیدن درخت های بلند سرمازده بیرون زده بودن از دیوارهای باغ _کدوم خونست ؟ آیدا آروم گفت: _خونه در قهوه ای .. یک حس عجیب ته دلش نشست هامون بوق زد و حمید رضا داداش کوچیکه علیرضا در باز کرد .. ماشین داخل رفت .. خاله مهین و عمه به استقبالشون اومده بودن .. هامون مثل جنتلمن سبد گل و به عمه داد و آنچنان با خاله مهین احوال پرسی کرد که انگار هزار سال میشناستش ... آیدا دندونی روی هم سابوند ... کیف مانی رو برداشت _آیدا اوه اوه ماشین .. لعنتی شوهر نکردی نکردی الان رسما زدی به هدف .. لاکچری لعنتی .. آیدا از حرف های حمید رضا که دستش وتوی جیب کاپشنش کرده بود زیر زیرکی میخندید ..خندش گرفته بود وارد سالن شدن که آیدا شوکه شد علیرضا روی مبل نشسته بود داشت نگاهش میکرد . آیدا دستی دور کمرش گرفته شد به نیم رخ هامون خیره شده بود به علیرضا که از حرص فکش منقبض شده بود 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وفات مادر ادب، حضرت ام البنین علیها السلام را به همه محبین تسلیت عرض می نماییم و با اهداء صلواتی چشم امید به عنایت فرزند بی بدیلش، حضرت اباالفضل العباس علیه السلام می بندیم.
شهادت بانوی ادب ، خانم بزرگوار حضرت ام البنين سلام الله علیها را به پیشگاه مقدس آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و حضرت قمرالعشیره اباالفضل العباس علیه‌السلام تسلیت عرض میکنیم.... ✨▪️ "ام البنین" پیش همه روضه خواند و گفت شرمنده ام "رباب"، پسرم  را حلال کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 حضرت امّ‌البنین سلام‌الله‌علیها ‌جریانی را اولین بار در تاریخ شروع کردند که بازوی مهمِ شیعه در مسیر ظهور امام مهدی علیه‌السلام شد! | منبع : جایگاه حضرت ام‌البنین در نزد معصومین علیهم السلام
4_5988001772965202607.mp3
16.14M
🏴مادر غم ها 🙏 اللهم عجل لولیک الفرج؛ بحق ام الادب ام البنین سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
39.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واقعا دست مریزاد باید گفت به همه دست اندر کاران این کلیپ بسیار جالب 🇮🇷
🔴یادداشتی که خانم ملانی فرانکلین ( مرضیه هاشمی) خبرنگار و مستند ساز آمریکایی ـ ایرانی در اینستاگرام شون منتشر کردند: 🔹دوست دارم به مردم سوریه تبریک بگم. حتی به اونهایی که از سقوط دولتشون خوشحال شدن. آخه دوران خیلی سختی داشتن این مردم از آشوب، ترور، و تحریم های فلج کننده آمریکا ... 🔹میخوام تبریک بگم حرکت بخشی از ملت سوریه رو با امید داشتن دمکراسی. ولی خب سنم زیاده و یادمه چطور آمریکا به بهانه نجات افغانستان از کمونیسم، طالبان رو تجهیز کرد و بعد از طالبان هم بیست سال افغانستان رو اشغال کرد، به مرکز کشت هرویین دنیا تبدیل کرد، شکنجه گاه بگرام رو ساخت و کلی جنایت جنگی دیگه که دیوان بین المللی اجازه تحقیق درباره اش رو نداره... 🔹میخوام تبریک بگم آزادی سوریه رو از "دیکتاتوری". اما دقیق اخبار رو دنبال کرده ام اون زمان که بعد از "آزادسازی" عراق و پایین کشیدن مجسمه صدام، آمریکایی ها عراق رو بمباران شیمیایی کردن، مرکز شکنجه ابوغریب رو ساختن، و نظامیانی مثل بلک واتر آوردن که کلی قتل و تجاوز دسته جمعی انجام داد. 🔹دوست دارم کنار سوری های مخالف اسد شادی کنم. اما یاد مخالفین قذافی میفتم که به چشم دیدن بمبارون کشورشون توسط نیروهای ناتو رو بعد از خلع سلاح شدن دیکتاتور. و حالا جلوی چشمشون تو روز روشن برده فروشی میشه و آمریکا با خیال راحت از نبود یک قدرت مستقل بهترین نفت سبک دنیا در لیبی رو غارت میکنه و البته شاید قشری از سوری ها که مستقیم قربانی نمیشن ازین ببعد کمتر اخبار تاسف بار مملکت رو بشنون. چون وقتی آمریکایی ها و مزدورانشون صاحب جایی باشن، رسانه ها به ندرت بدبختی های مردم و جنایتهای حاکمانشون رو پوشش میدن 🔹در هر صورت فقط میتونم به همه ملت سوریه تسلیت بگم. چه اونهایی که میدونن چه بلایی سرشون اومده، و چه اونها که خواهند فهمید. 🔹تنها شیر مردهایی امروز شایسته تبریکن که بزرگترین فداکاری ها رو انجام دادن، نه برای حفظ اسد که برای رضای خدا و نجات خلق خدا از همه بازوهای تروریستی غرب از صهیونیسم گرفته تا داعش. و تبریک بزرگتر به شیرزنانی که پسران و همسران عزیزشون رو راهی این مسیر مقدس کردن. امروز که مردم منطقه طعم تلخ معامله با آمریکا و اسرائیل رو میچشن، برنده فقط کسانی هستن که با خدا معامله کردن. مثقال ذره ای از اعمالشون تلف نخواهد شدو پاداش این معامله قطعا بهشتیست هزاران تبریک به قهرمانان مقاومت! روشنگری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥ببينيد آمریکایی‌ها چه‌ خواب‌هایی برای اين خاک دیده‌اند!!! خدا خیرش بده ، ایشان عضو مرکزی جنبش‌ سبز بودن، و در باره یک حقیقت به کل مردم ایران پیام مهمی میدن پیشنهاد می‌کنم حتما اين ویدئو را ملاحظه فرمائید مردم عزیز ایران بصیرت بصیرت بصیرت ا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوشته‌اند: وقتی به خانه‌ی امیرالمومنین وارد شد به حضرت پیشنهاد کرد که او را به جای اسم فاطمه که نام اصلی او بود؛ با کنیه اش " ام البنین" صدا بزند تا حسنین‌علیهماالسلام با شنیدن نام فاطمه، به یاد مادرشان، فاطمه‌سلام‌الله‌علیها نیفتند و مبادا خاطرات تلخ گذشته در ذهنشان تداعی شود، و رنج بی مادری آنها را آزرده کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨ روزگاری عاشقِ رویت شدم هم غلام و نوکرِ کویت شدم گرچه من مولا بدم ، آقا تویی در جهانِ عشق جانانم تویی گرچه از خوبانِ تو جا مانده ام بارها خود را غلامت خوانده ام آمدم صد بار بر تو رو زدم زیر اِیوانِ طلا زانو زدم هر دری را من زدم مولا امان جان زهرا مادرت ما را مران 🌺 😍✋ اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ 💌💌💌💌💌💌💌
💌 مشتاق زیارتیم و ای کاش آقا این فاصله‌ زودتر به پایان برسد... •┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•        
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
🌷#پست_۳۴ به آنی آیدا بهش خیره شد هامون ادامه داد _دوست دارم این خاله مهین تو و اون کی بود ژیلا ب
🌷 *ننه هن هن کنان فرش و لول میکرد ... آیدا هم وسایل و بار وانت میکرد ... ماشین خاله مهین توی کوچه پیچید ژیلا براش دست تکون داد .. خاله مهین تا رسید چادرش به کمرش بست و به پسری که با اخم پشت رُل نشسته بود گفت _زن دایی بیا کمک کن گاز بزاریم داخل .. ژیلا نزدیک آیدا شد _این همون پسر عمم علیرضاست که تو بیمارستان هامون زد ، همون که دکتره ... آیدا زیر زیرکی به علیرضا نگاه کرد .. _مگه میدونه من واسه چی بیمارستان بودم؟ ... ژیلا گلدون بزرگ مصنوعی رو برداشت .. _آره بابا موقعی که میبردنت بیمارستان مامان جریان براش گفت؛ چون دکتره گفت شاید دوستی چیزی تو بیمارستان داشته باشه ... آیدا از خجالت شالش و جلو کشید .. علیرضا یک کارتن برداشت به ننه گفت ... _کار خوبی کردید دارید از اینجا میرید ... ننه با غصه به دورتا دور خونه نگاه کرد .. _بعد چل سال ننه سخته ... خاله مهین آینه قدیمی رو برداشت ... _واه چیه ننه این خونه در دیوارش داره میریزه .. خونه جدیدتون هم محله اش بهتره هم یک اپارتمان نقلی نزدیک خودمون هم هست * آیدا مانی رو تو بغل گرفته بود به ظرف کریستالی پر از میوه خیره شده بود ... اینقدر فکرش آشفته بود که حتی نمی تونست به سؤال های عمه جواب بده .. ژیلا آروم در گوشش گفت؛ _حواست کجاست .. عمه سه دفعه پرسید شام بکشن ؟ آیدا با تعجب سر بلند کرد _باعث زحمتِ .. عمه یک خواهش میکنمی گفت و رفت ژیلا پوزخندی زد _از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجه .. تابلو حتی خود علیرضا فهمید اینقدر که زنگ زد امشب بیا بیا ! آیدا نگاهی به هامون کرد که بین آقایون نشسته بود داشت با طمانینه باهاشون صحبت میکرد .. نیم نگاهی به علیرضا کرد که دست به سینه فقط به اون خیره شده بود . آیدا لب گزید مانی رو بغل کرد و وارد اشپزخونه شد .. خاله مهین مانی رو بوسید _قربون پسرم بشم .. بیا بیا خاله شام بچه رو بده سیر بشه سر سفره اذیتت نکنه .. آیدا چند قاشق پلو ریخت کمی خورشت روش با پشت قاشق له کرد ستاره خواهر ژیلا یک تکه شیرینی تو دهنش انداخت _وای آیدا چقدر شوهرت با کلاس و جنتلمنِ ... من که کیف کردم ..مبارکت باشه .. خواهر علیرضا نیش خندی زد _ولی دوتا بچه داره .. خیلی سخته هرچی باشه آیدا رو مامان خودشون نمیدونن .. خاله مهین همینطور که سبد های سبزی رو پر میکرد نفس گرفت و گفت؛ _اوووه مادر آیدا فولاد آب دیده .. سختی براش معنا نداره .. بعدم بچه هاش آیدا رو خیلی دوست دارن . عمه هم ادامه داد _از هر نظر خیلی هم خوبه ... آیدا باید بچه هاش با دیده منت قبول کنه .. ماشالله آیدا فهمیده شرایط خودش و میدونه .. و یک نیش خند بود که زد . آیدا ظرف مانی رو برداشت روی مبل نشست و بهش غذا داد .. همه در رفت و آمد چیدن میز شام بودن ... خاله مهین سنگ تموم گذاشته بود و این برای آیدا خیلی با ارزش بود میتونست نیش و کنایه بقیه رو بشوره ببره .. شوهر خاله مهین همه رودعوت به شام کرد .. همهمه ای شد همه به ترتیب نزدیک میز شام شدن .. ژیلا به آیدا اشاره کرد _بیا دیگه سرد میشه برای خودت غذا بکش .. آیدا صورت مانی رو تمیزکرد _باشه دیر نمیشه .. داشت به مانی شام میداد که یک بشقاب غذا مقابلش روی میز گذاشته شد .. آیدا به علیرضا خیره شد که بشقاب گذاشت بدون حرف رفت .. بغض کرد بعد سه ماه ته دلش یک حس پشمونی انگار جونه زد .. هامون کنارش نشست ظرف بزرگ که محتویات همه پلو خورشت های موجود روی میز بود مقابلش گذاشت _عزیزم از همش برات کشیدم .. نوشیدنی چی میخوری؟ آیدا لبخند نیم بندی زد حس میکرد همه توجه شون به اونِ ...آروم گفت: _لیموناد ... همون لحظه مانلی از بازی دست کشیده بود به طرف آیدا اومد _مامان لطفا برام غذا میکشی ...با ریما میخوایم تو اتاقش بخوریم .. هامون بشقاب غذای که علیرضا آورده بود برای مانلی گذاشت .... اونم خوشحال رفت . آیدا حتی سرش بالا نیاورد که بخواد علیرضا رو نگاه کنه یک حس شرمندگی بیچاره وار تو وجودش بود . تا اخر شام هم هامون از کنارش جم نخورد و دم به دقیقه بهش سرویس میداد و هواشو داشت .. آیدا بعد تشکر به بهانه خواب مانی رو تو اتاق برد . از شدت سردرد چشاش تار میدید دست هاش یخ کرده بود و میلرزید نمیتونست شیشه شیر مانی رو درست کنه ... یکدفعه نگاهش از پشت شیشه در تراس مشترک اتاق ها به علیرضا افتاد که داشت نگاهش میکرد .. همنطور ساکت و زل زده 🌷
🌷👈 *_این مدرسه جدیدتون خوبه؟ آیدا دوباره مقنعه اش جلو کشید سعی کرد به پسر عمه ژیلا که ازش خیلی بزرگتر بود یکدفعه وسط راه مدرسه سبز شده بود نگاه نکنه.. آروم جواب داد_آره ... _از ژیلا پرسیدم رشته تون چیه براتون کلی کتاب کنکوری آوردم ... آیدا دوباره آروم تشکر کرد سعی کرد به راهش ادامه بده.... علیرضا مقابلش پیچید جلوی راهش و سد کرد _دوست دارم هر کمکی از دستم برمیاد بگین براتون انجام بدم ... آیدا بهش خیره شد پسر مهربونی دیده میشد ولی آیدا از این حس حقارتی که به گلوش چنگ انداخته بود سر تکون داد _نه ممنون ...علیرضا با لبخند گفت _حساب اون پسره رو هم رسیدم اگه مزاحمت شد به خود من بگو ... آیدا دندون روهم سابوند _به تو چه مربوطه به چه حقی رفتی زدیش به تو چه ! داداشمی ؟بابامی؟ چکارمی؟ ... فکر نمیکنی اون پسره چی برداشت میکنه باخودش یکدفعه از کجای زندگی آیدا سردر آوردی که واسش شاخ و شونه میکشی ... برو گورتو گم کن .. یکدفعه دیگه ببینمت به خاله مهین میگم اذیتم میکنی .. علیرضا با اخم گفت: _دختره دیونه هنوزم دوسش داری؟ آیدا بی ملاحظه جیغ کشید _به تو چه؟ یکی از همسایه ها از روبه رو میامد و آیدا راهش گرفت ... _من میدونم چی شده همه چیزُ...اونم چیزهای که فقط من میدونم!!..آیدا ایستاد ..یخ کرد * نوای موزیک آرومی بود آیدا مانی خواب بغل گرفته بود تمام فکرش کشیده میشد به خاطرات تلخ که مثل جام شوکران که چندین سال نوشیده بود و مزه تلخش هنوز کامش تلخ کرده بود . هامون هم ساکت بود . _وقتی با منم بودی با این پسره رابطه داشتی؟ آیدا پوزخندی زد _بعد پونزده سال ...انتظار داشتم اون موقع بپرسی ؟ هامون بدون اینکه نگاهش کنه فرمون پیچید _برام دیگه مهم نبودی! آیدا یک لنگه ابروش بالا انداخت با بدجنسی گفت: _یعنی الان مهمم؟ هامون بدون اینکه چشم از خیابون بگیره گفت: _نه.. آیدا سکوت کرد ...ماشین توی پارکینگ متوقف شد .. هامون ماشین و خاموش کرد آیدا به طرفش جرخید _نه پونزده سال پیش و نه الان نه هیچ وقت دیگه ای من با علیرضا هیچ رابطه ای نداشتم .. کار اون زمان و بذار رو حساب ترحم و دلسوزی واسه یک دختر زخم خورده ... برامم مهم نیست باور کنی یا نه ! کلاه مانی رو سر کشید و بغلش کرد _مانلی دخترم پاشو رسیدیم . هامون چپ چپ نگاهش میکرد .. تمام زندگی آیدا رو شخم زده بود هیچ نقطه تاریکی ندیده بود .. سیاهی شب به روز زده بود و هامون اطاق باز روی تخت دراز کشیده بود به سقف زل زده بود ... اینکه هیچ وقت راحله رو دوست نداشت خودش سرزنش میکرد که حس میکرد مسبب به گند کشیدن زندگیش خودشِ ... ولی آیدا ... صدای گریه کردن مانی اومد و لالای خوندن آیدا .. به نظرش یک تفسیر مسخره بود که راحله بچه های خودش نمیخواست و آیدا اینطور مادرانه کنارشون بود ... **** _آیدا خداکنه اداره فردا رو تعطیل کنه! آیدا لبخندی زد امسال عید خیلی دوست داشت چون خانواده داشت کلی با مانلی تغییر دکراسیون داده بودند و خونه و اتاق هارو مرتب کرده بودن حتی کلی عصرها باهم خرید رفته بودن لباس عید خریده بودن یک لذت عجیبی که تا حالا نداشت... _من که مشکلی ندارم تعطیل هم نکردن مهم نیست .. همون لحظه مدیر اومد تو اتاق _خانم صوفی مادربزرگ یکی از بچه ها اومده برای دیدن نوه اش لطفا با اولیاش هماهنگ کنید آیدا بلند شد _مادر بزرگ کی اومده اینجا نوه اش ببینه! خوب بره خونشون ؟ مدیر نچی کرد _مادر بزرگ این دختره مانلی صاحبچی ... مادر مامانش ...میگه باید نوه ام ببینم !... منم شک کردم واسه همون گفتم با اولیاش تماس بگیرید ...آیدا ماتش برد 🌷
🌷👈 آیدا به سالن نگاه کرد یک خانم چادری ایستاده بود داشت با معاون دیگه حرف میزد از استرس شماره هامون با موبایلش گرفت . _الو یک لحظه یادش اومد تو دفتره سریع از در پشتی بیرون رفت _الو سلام .. صدای متعجب هامون اومد _چی شده؟ آیدا نفس گرفت _یک خانم اومده میگه مادربزرگ مانلی..‌ صدای چی بلند هامون شنید _مدیر هم گفته با تو هماهنگ کنم ! آیدا ملتمسانه گفت؛ _تورو خدا بیا .. هامون نفس گرفت _میام الان .. صدای عصبانی مدیر تو سالن پیچید _خانم صوفی! آیدا گوشی رو تو جیب مانتوش گذاشت به طرف سالن رفت . آیدا خودش بیخبر گرفت _بله بفرمایید؟ نیم نگاهی به زن مقابلش کرد یک چادر خیلی شیک سرش بود انگشترهای دستش برق میزد .. و نگاه پر غرور از بالا اون زن لرزه به تنش آورد _ایشون مادر بزرگ مانلی هستن و اومدن نوه شون ببین .. لطفا مانلی رو بیارید آیدا خیلی خونسرد با لبخند به زن مقابلش سلام کرد _سلام خیلی خوش آمدین ... و بعد به طرف مدیر نگاه کرد _لزومی نداره با والدینشون هماهنگ بشه؟ مدیر بهش چشم غره رفت زن پوزخندی زد _منظور از والدین شما نیستی عزیزم .. هر هرزه ای نمیتونه جای مادر وبگیره عزیزم .. آیدا یخ کرد .. زن رو به مدیر کرد که هاج و واج آیدا و زن نگاه میکرد _ازتون گله دارم ... دخترم میگفت این مدرسه یک مدرسه خیلی خوبه ... به آقای شمشیری رئيس آموزش منطقه سفارش کرده بودم یک مدرسه خوب و مدیر و معاون خوب واسه نوه گلم سفارش بدید ... تعجب میکنم شما نباید یک هرزه رو معاون خودتون میکردید ! مدیر اخم کرد _ فکر کنم اشتباه شده ... خانم صوفی بهترین پرسنل ما هستن .. آیدا حس ضعف شدید کرده بود انگار این آبرو ریزی ها دقیقا شبیه گذشته بود زن پوزخندی زد و ادامه داد _این خانم غیر این مدرسه یک شغل دیگه هم داره ... غیر مدیر معاون و دفتر دار هم با صدای بلندش نزدیک اومدن .. زن تحقیرانه گفت: _ایشون از مسافرت رفتن دختر من سواستفاده کردن و خودش چسبونده به داماد من ..... شب ها میره خونه دخترم تخت دامادم گرم میکنه .. بعد با حالت افسوس گفت؛ _معلمی شرافت داره ... تو لیاقت این شغل نداری ... تو یک زن خیابونی هرزه تن فروش جات سر چهار راست نه مدرسه که مکانش مقدسِ .. آیدا حتی پلک هم نمیزد .. صدای هین هین بقیه رو میشنید .. مدیر با عصبانیت گفت؛ _شاید سوتفاهم شده .. و برای رفع رجوع گفت: _بفرمایید بریم اتاق من ..بفرمایید . زن دوباره نیش خودش زد _نه خانم سوتفاهم نشده .. ایشون میگردن دنبال مردهای پولدار زیر پاشون میشنن ... رفتم اداره آقای شمشیری هم به حراست اداره ابلاغ کرده امروز و فرداست اخراجشون کنن .. مدیر وارفته به آیدا نگاه میکرد بعد چادرش باز بسته کرد _الانم پرونده نوه ام بدید میخوام یک مدرسه بهتر ببرم ..‌ مدیر نوچی کرد _خانم لطفا بیاید حرف بزنیم ...فکر میکنم هنوز زن وسط حرفش پرید _من حرفی ندارم گفتنی هارو گفتم ... شوهرم گفته سریع پرونده رو ازتون بگیریم .. میخواد نوه ام بفرسته پیش دخترم .. آیدا بلاخره به حرف آمد _شما این حق ندارین ...سرپرست مانلی به پدرش نه شما .. زن پوزخندی زد _مثل اینکه یادت رفته پدرش داماد کیه؟... آیدا نفس نفس میزد از عصبانیت خانم مدیر به تند رویی گفت: _خانم صوفی بهتره بیاین اتاق من الان زنگ تفریح ..‌ بعد با خواهش و تمنا و اصرار زن رو برد داخل اتاق مدریت .. همکارهای آیدا دورش گرفتن _چی میگفت آیدا این زنه ... یکی دیگشون سریع گفت: _اوه اوه اینم مثل دخترش ...وای دخترش پارسال یادته سر معلم کلاس اول چه بلایی سرمون آورد .. حتما باهات چپ افتادن زیر آب تو زدن .. آیدا یخ کرده روی صندلی نشست تند تند شماره هامون میگرفت همکارش یک لیوان آب براش آورد صدای زنگ تفریح اومد هیاهوی بچه های داخل سالن پیچید همون لحظه در مدرسه زده شد و هامون وارد مدرسه شد 🌷