eitaa logo
صالحین تنها مسیر
222 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
شهادت بانوی ادب ، خانم بزرگوار حضرت ام البنين سلام الله علیها را به پیشگاه مقدس آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و حضرت قمرالعشیره اباالفضل العباس علیه‌السلام تسلیت عرض میکنیم.... ✨▪️ "ام البنین" پیش همه روضه خواند و گفت شرمنده ام "رباب"، پسرم  را حلال کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 حضرت امّ‌البنین سلام‌الله‌علیها ‌جریانی را اولین بار در تاریخ شروع کردند که بازوی مهمِ شیعه در مسیر ظهور امام مهدی علیه‌السلام شد! | منبع : جایگاه حضرت ام‌البنین در نزد معصومین علیهم السلام
4_5988001772965202607.mp3
16.14M
🏴مادر غم ها 🙏 اللهم عجل لولیک الفرج؛ بحق ام الادب ام البنین سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
39.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واقعا دست مریزاد باید گفت به همه دست اندر کاران این کلیپ بسیار جالب 🇮🇷
🔴یادداشتی که خانم ملانی فرانکلین ( مرضیه هاشمی) خبرنگار و مستند ساز آمریکایی ـ ایرانی در اینستاگرام شون منتشر کردند: 🔹دوست دارم به مردم سوریه تبریک بگم. حتی به اونهایی که از سقوط دولتشون خوشحال شدن. آخه دوران خیلی سختی داشتن این مردم از آشوب، ترور، و تحریم های فلج کننده آمریکا ... 🔹میخوام تبریک بگم حرکت بخشی از ملت سوریه رو با امید داشتن دمکراسی. ولی خب سنم زیاده و یادمه چطور آمریکا به بهانه نجات افغانستان از کمونیسم، طالبان رو تجهیز کرد و بعد از طالبان هم بیست سال افغانستان رو اشغال کرد، به مرکز کشت هرویین دنیا تبدیل کرد، شکنجه گاه بگرام رو ساخت و کلی جنایت جنگی دیگه که دیوان بین المللی اجازه تحقیق درباره اش رو نداره... 🔹میخوام تبریک بگم آزادی سوریه رو از "دیکتاتوری". اما دقیق اخبار رو دنبال کرده ام اون زمان که بعد از "آزادسازی" عراق و پایین کشیدن مجسمه صدام، آمریکایی ها عراق رو بمباران شیمیایی کردن، مرکز شکنجه ابوغریب رو ساختن، و نظامیانی مثل بلک واتر آوردن که کلی قتل و تجاوز دسته جمعی انجام داد. 🔹دوست دارم کنار سوری های مخالف اسد شادی کنم. اما یاد مخالفین قذافی میفتم که به چشم دیدن بمبارون کشورشون توسط نیروهای ناتو رو بعد از خلع سلاح شدن دیکتاتور. و حالا جلوی چشمشون تو روز روشن برده فروشی میشه و آمریکا با خیال راحت از نبود یک قدرت مستقل بهترین نفت سبک دنیا در لیبی رو غارت میکنه و البته شاید قشری از سوری ها که مستقیم قربانی نمیشن ازین ببعد کمتر اخبار تاسف بار مملکت رو بشنون. چون وقتی آمریکایی ها و مزدورانشون صاحب جایی باشن، رسانه ها به ندرت بدبختی های مردم و جنایتهای حاکمانشون رو پوشش میدن 🔹در هر صورت فقط میتونم به همه ملت سوریه تسلیت بگم. چه اونهایی که میدونن چه بلایی سرشون اومده، و چه اونها که خواهند فهمید. 🔹تنها شیر مردهایی امروز شایسته تبریکن که بزرگترین فداکاری ها رو انجام دادن، نه برای حفظ اسد که برای رضای خدا و نجات خلق خدا از همه بازوهای تروریستی غرب از صهیونیسم گرفته تا داعش. و تبریک بزرگتر به شیرزنانی که پسران و همسران عزیزشون رو راهی این مسیر مقدس کردن. امروز که مردم منطقه طعم تلخ معامله با آمریکا و اسرائیل رو میچشن، برنده فقط کسانی هستن که با خدا معامله کردن. مثقال ذره ای از اعمالشون تلف نخواهد شدو پاداش این معامله قطعا بهشتیست هزاران تبریک به قهرمانان مقاومت! روشنگری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥ببينيد آمریکایی‌ها چه‌ خواب‌هایی برای اين خاک دیده‌اند!!! خدا خیرش بده ، ایشان عضو مرکزی جنبش‌ سبز بودن، و در باره یک حقیقت به کل مردم ایران پیام مهمی میدن پیشنهاد می‌کنم حتما اين ویدئو را ملاحظه فرمائید مردم عزیز ایران بصیرت بصیرت بصیرت ا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوشته‌اند: وقتی به خانه‌ی امیرالمومنین وارد شد به حضرت پیشنهاد کرد که او را به جای اسم فاطمه که نام اصلی او بود؛ با کنیه اش " ام البنین" صدا بزند تا حسنین‌علیهماالسلام با شنیدن نام فاطمه، به یاد مادرشان، فاطمه‌سلام‌الله‌علیها نیفتند و مبادا خاطرات تلخ گذشته در ذهنشان تداعی شود، و رنج بی مادری آنها را آزرده کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨ روزگاری عاشقِ رویت شدم هم غلام و نوکرِ کویت شدم گرچه من مولا بدم ، آقا تویی در جهانِ عشق جانانم تویی گرچه از خوبانِ تو جا مانده ام بارها خود را غلامت خوانده ام آمدم صد بار بر تو رو زدم زیر اِیوانِ طلا زانو زدم هر دری را من زدم مولا امان جان زهرا مادرت ما را مران 🌺 😍✋ اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ 💌💌💌💌💌💌💌
💌 مشتاق زیارتیم و ای کاش آقا این فاصله‌ زودتر به پایان برسد... •┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•        
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
🌷#پست_۳۴ به آنی آیدا بهش خیره شد هامون ادامه داد _دوست دارم این خاله مهین تو و اون کی بود ژیلا ب
🌷 *ننه هن هن کنان فرش و لول میکرد ... آیدا هم وسایل و بار وانت میکرد ... ماشین خاله مهین توی کوچه پیچید ژیلا براش دست تکون داد .. خاله مهین تا رسید چادرش به کمرش بست و به پسری که با اخم پشت رُل نشسته بود گفت _زن دایی بیا کمک کن گاز بزاریم داخل .. ژیلا نزدیک آیدا شد _این همون پسر عمم علیرضاست که تو بیمارستان هامون زد ، همون که دکتره ... آیدا زیر زیرکی به علیرضا نگاه کرد .. _مگه میدونه من واسه چی بیمارستان بودم؟ ... ژیلا گلدون بزرگ مصنوعی رو برداشت .. _آره بابا موقعی که میبردنت بیمارستان مامان جریان براش گفت؛ چون دکتره گفت شاید دوستی چیزی تو بیمارستان داشته باشه ... آیدا از خجالت شالش و جلو کشید .. علیرضا یک کارتن برداشت به ننه گفت ... _کار خوبی کردید دارید از اینجا میرید ... ننه با غصه به دورتا دور خونه نگاه کرد .. _بعد چل سال ننه سخته ... خاله مهین آینه قدیمی رو برداشت ... _واه چیه ننه این خونه در دیوارش داره میریزه .. خونه جدیدتون هم محله اش بهتره هم یک اپارتمان نقلی نزدیک خودمون هم هست * آیدا مانی رو تو بغل گرفته بود به ظرف کریستالی پر از میوه خیره شده بود ... اینقدر فکرش آشفته بود که حتی نمی تونست به سؤال های عمه جواب بده .. ژیلا آروم در گوشش گفت؛ _حواست کجاست .. عمه سه دفعه پرسید شام بکشن ؟ آیدا با تعجب سر بلند کرد _باعث زحمتِ .. عمه یک خواهش میکنمی گفت و رفت ژیلا پوزخندی زد _از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجه .. تابلو حتی خود علیرضا فهمید اینقدر که زنگ زد امشب بیا بیا ! آیدا نگاهی به هامون کرد که بین آقایون نشسته بود داشت با طمانینه باهاشون صحبت میکرد .. نیم نگاهی به علیرضا کرد که دست به سینه فقط به اون خیره شده بود . آیدا لب گزید مانی رو بغل کرد و وارد اشپزخونه شد .. خاله مهین مانی رو بوسید _قربون پسرم بشم .. بیا بیا خاله شام بچه رو بده سیر بشه سر سفره اذیتت نکنه .. آیدا چند قاشق پلو ریخت کمی خورشت روش با پشت قاشق له کرد ستاره خواهر ژیلا یک تکه شیرینی تو دهنش انداخت _وای آیدا چقدر شوهرت با کلاس و جنتلمنِ ... من که کیف کردم ..مبارکت باشه .. خواهر علیرضا نیش خندی زد _ولی دوتا بچه داره .. خیلی سخته هرچی باشه آیدا رو مامان خودشون نمیدونن .. خاله مهین همینطور که سبد های سبزی رو پر میکرد نفس گرفت و گفت؛ _اوووه مادر آیدا فولاد آب دیده .. سختی براش معنا نداره .. بعدم بچه هاش آیدا رو خیلی دوست دارن . عمه هم ادامه داد _از هر نظر خیلی هم خوبه ... آیدا باید بچه هاش با دیده منت قبول کنه .. ماشالله آیدا فهمیده شرایط خودش و میدونه .. و یک نیش خند بود که زد . آیدا ظرف مانی رو برداشت روی مبل نشست و بهش غذا داد .. همه در رفت و آمد چیدن میز شام بودن ... خاله مهین سنگ تموم گذاشته بود و این برای آیدا خیلی با ارزش بود میتونست نیش و کنایه بقیه رو بشوره ببره .. شوهر خاله مهین همه رودعوت به شام کرد .. همهمه ای شد همه به ترتیب نزدیک میز شام شدن .. ژیلا به آیدا اشاره کرد _بیا دیگه سرد میشه برای خودت غذا بکش .. آیدا صورت مانی رو تمیزکرد _باشه دیر نمیشه .. داشت به مانی شام میداد که یک بشقاب غذا مقابلش روی میز گذاشته شد .. آیدا به علیرضا خیره شد که بشقاب گذاشت بدون حرف رفت .. بغض کرد بعد سه ماه ته دلش یک حس پشمونی انگار جونه زد .. هامون کنارش نشست ظرف بزرگ که محتویات همه پلو خورشت های موجود روی میز بود مقابلش گذاشت _عزیزم از همش برات کشیدم .. نوشیدنی چی میخوری؟ آیدا لبخند نیم بندی زد حس میکرد همه توجه شون به اونِ ...آروم گفت: _لیموناد ... همون لحظه مانلی از بازی دست کشیده بود به طرف آیدا اومد _مامان لطفا برام غذا میکشی ...با ریما میخوایم تو اتاقش بخوریم .. هامون بشقاب غذای که علیرضا آورده بود برای مانلی گذاشت .... اونم خوشحال رفت . آیدا حتی سرش بالا نیاورد که بخواد علیرضا رو نگاه کنه یک حس شرمندگی بیچاره وار تو وجودش بود . تا اخر شام هم هامون از کنارش جم نخورد و دم به دقیقه بهش سرویس میداد و هواشو داشت .. آیدا بعد تشکر به بهانه خواب مانی رو تو اتاق برد . از شدت سردرد چشاش تار میدید دست هاش یخ کرده بود و میلرزید نمیتونست شیشه شیر مانی رو درست کنه ... یکدفعه نگاهش از پشت شیشه در تراس مشترک اتاق ها به علیرضا افتاد که داشت نگاهش میکرد .. همنطور ساکت و زل زده 🌷
🌷👈 *_این مدرسه جدیدتون خوبه؟ آیدا دوباره مقنعه اش جلو کشید سعی کرد به پسر عمه ژیلا که ازش خیلی بزرگتر بود یکدفعه وسط راه مدرسه سبز شده بود نگاه نکنه.. آروم جواب داد_آره ... _از ژیلا پرسیدم رشته تون چیه براتون کلی کتاب کنکوری آوردم ... آیدا دوباره آروم تشکر کرد سعی کرد به راهش ادامه بده.... علیرضا مقابلش پیچید جلوی راهش و سد کرد _دوست دارم هر کمکی از دستم برمیاد بگین براتون انجام بدم ... آیدا بهش خیره شد پسر مهربونی دیده میشد ولی آیدا از این حس حقارتی که به گلوش چنگ انداخته بود سر تکون داد _نه ممنون ...علیرضا با لبخند گفت _حساب اون پسره رو هم رسیدم اگه مزاحمت شد به خود من بگو ... آیدا دندون روهم سابوند _به تو چه مربوطه به چه حقی رفتی زدیش به تو چه ! داداشمی ؟بابامی؟ چکارمی؟ ... فکر نمیکنی اون پسره چی برداشت میکنه باخودش یکدفعه از کجای زندگی آیدا سردر آوردی که واسش شاخ و شونه میکشی ... برو گورتو گم کن .. یکدفعه دیگه ببینمت به خاله مهین میگم اذیتم میکنی .. علیرضا با اخم گفت: _دختره دیونه هنوزم دوسش داری؟ آیدا بی ملاحظه جیغ کشید _به تو چه؟ یکی از همسایه ها از روبه رو میامد و آیدا راهش گرفت ... _من میدونم چی شده همه چیزُ...اونم چیزهای که فقط من میدونم!!..آیدا ایستاد ..یخ کرد * نوای موزیک آرومی بود آیدا مانی خواب بغل گرفته بود تمام فکرش کشیده میشد به خاطرات تلخ که مثل جام شوکران که چندین سال نوشیده بود و مزه تلخش هنوز کامش تلخ کرده بود . هامون هم ساکت بود . _وقتی با منم بودی با این پسره رابطه داشتی؟ آیدا پوزخندی زد _بعد پونزده سال ...انتظار داشتم اون موقع بپرسی ؟ هامون بدون اینکه نگاهش کنه فرمون پیچید _برام دیگه مهم نبودی! آیدا یک لنگه ابروش بالا انداخت با بدجنسی گفت: _یعنی الان مهمم؟ هامون بدون اینکه چشم از خیابون بگیره گفت: _نه.. آیدا سکوت کرد ...ماشین توی پارکینگ متوقف شد .. هامون ماشین و خاموش کرد آیدا به طرفش جرخید _نه پونزده سال پیش و نه الان نه هیچ وقت دیگه ای من با علیرضا هیچ رابطه ای نداشتم .. کار اون زمان و بذار رو حساب ترحم و دلسوزی واسه یک دختر زخم خورده ... برامم مهم نیست باور کنی یا نه ! کلاه مانی رو سر کشید و بغلش کرد _مانلی دخترم پاشو رسیدیم . هامون چپ چپ نگاهش میکرد .. تمام زندگی آیدا رو شخم زده بود هیچ نقطه تاریکی ندیده بود .. سیاهی شب به روز زده بود و هامون اطاق باز روی تخت دراز کشیده بود به سقف زل زده بود ... اینکه هیچ وقت راحله رو دوست نداشت خودش سرزنش میکرد که حس میکرد مسبب به گند کشیدن زندگیش خودشِ ... ولی آیدا ... صدای گریه کردن مانی اومد و لالای خوندن آیدا .. به نظرش یک تفسیر مسخره بود که راحله بچه های خودش نمیخواست و آیدا اینطور مادرانه کنارشون بود ... **** _آیدا خداکنه اداره فردا رو تعطیل کنه! آیدا لبخندی زد امسال عید خیلی دوست داشت چون خانواده داشت کلی با مانلی تغییر دکراسیون داده بودند و خونه و اتاق هارو مرتب کرده بودن حتی کلی عصرها باهم خرید رفته بودن لباس عید خریده بودن یک لذت عجیبی که تا حالا نداشت... _من که مشکلی ندارم تعطیل هم نکردن مهم نیست .. همون لحظه مدیر اومد تو اتاق _خانم صوفی مادربزرگ یکی از بچه ها اومده برای دیدن نوه اش لطفا با اولیاش هماهنگ کنید آیدا بلند شد _مادر بزرگ کی اومده اینجا نوه اش ببینه! خوب بره خونشون ؟ مدیر نچی کرد _مادر بزرگ این دختره مانلی صاحبچی ... مادر مامانش ...میگه باید نوه ام ببینم !... منم شک کردم واسه همون گفتم با اولیاش تماس بگیرید ...آیدا ماتش برد 🌷
🌷👈 آیدا به سالن نگاه کرد یک خانم چادری ایستاده بود داشت با معاون دیگه حرف میزد از استرس شماره هامون با موبایلش گرفت . _الو یک لحظه یادش اومد تو دفتره سریع از در پشتی بیرون رفت _الو سلام .. صدای متعجب هامون اومد _چی شده؟ آیدا نفس گرفت _یک خانم اومده میگه مادربزرگ مانلی..‌ صدای چی بلند هامون شنید _مدیر هم گفته با تو هماهنگ کنم ! آیدا ملتمسانه گفت؛ _تورو خدا بیا .. هامون نفس گرفت _میام الان .. صدای عصبانی مدیر تو سالن پیچید _خانم صوفی! آیدا گوشی رو تو جیب مانتوش گذاشت به طرف سالن رفت . آیدا خودش بیخبر گرفت _بله بفرمایید؟ نیم نگاهی به زن مقابلش کرد یک چادر خیلی شیک سرش بود انگشترهای دستش برق میزد .. و نگاه پر غرور از بالا اون زن لرزه به تنش آورد _ایشون مادر بزرگ مانلی هستن و اومدن نوه شون ببین .. لطفا مانلی رو بیارید آیدا خیلی خونسرد با لبخند به زن مقابلش سلام کرد _سلام خیلی خوش آمدین ... و بعد به طرف مدیر نگاه کرد _لزومی نداره با والدینشون هماهنگ بشه؟ مدیر بهش چشم غره رفت زن پوزخندی زد _منظور از والدین شما نیستی عزیزم .. هر هرزه ای نمیتونه جای مادر وبگیره عزیزم .. آیدا یخ کرد .. زن رو به مدیر کرد که هاج و واج آیدا و زن نگاه میکرد _ازتون گله دارم ... دخترم میگفت این مدرسه یک مدرسه خیلی خوبه ... به آقای شمشیری رئيس آموزش منطقه سفارش کرده بودم یک مدرسه خوب و مدیر و معاون خوب واسه نوه گلم سفارش بدید ... تعجب میکنم شما نباید یک هرزه رو معاون خودتون میکردید ! مدیر اخم کرد _ فکر کنم اشتباه شده ... خانم صوفی بهترین پرسنل ما هستن .. آیدا حس ضعف شدید کرده بود انگار این آبرو ریزی ها دقیقا شبیه گذشته بود زن پوزخندی زد و ادامه داد _این خانم غیر این مدرسه یک شغل دیگه هم داره ... غیر مدیر معاون و دفتر دار هم با صدای بلندش نزدیک اومدن .. زن تحقیرانه گفت: _ایشون از مسافرت رفتن دختر من سواستفاده کردن و خودش چسبونده به داماد من ..... شب ها میره خونه دخترم تخت دامادم گرم میکنه .. بعد با حالت افسوس گفت؛ _معلمی شرافت داره ... تو لیاقت این شغل نداری ... تو یک زن خیابونی هرزه تن فروش جات سر چهار راست نه مدرسه که مکانش مقدسِ .. آیدا حتی پلک هم نمیزد .. صدای هین هین بقیه رو میشنید .. مدیر با عصبانیت گفت؛ _شاید سوتفاهم شده .. و برای رفع رجوع گفت: _بفرمایید بریم اتاق من ..بفرمایید . زن دوباره نیش خودش زد _نه خانم سوتفاهم نشده .. ایشون میگردن دنبال مردهای پولدار زیر پاشون میشنن ... رفتم اداره آقای شمشیری هم به حراست اداره ابلاغ کرده امروز و فرداست اخراجشون کنن .. مدیر وارفته به آیدا نگاه میکرد بعد چادرش باز بسته کرد _الانم پرونده نوه ام بدید میخوام یک مدرسه بهتر ببرم ..‌ مدیر نوچی کرد _خانم لطفا بیاید حرف بزنیم ...فکر میکنم هنوز زن وسط حرفش پرید _من حرفی ندارم گفتنی هارو گفتم ... شوهرم گفته سریع پرونده رو ازتون بگیریم .. میخواد نوه ام بفرسته پیش دخترم .. آیدا بلاخره به حرف آمد _شما این حق ندارین ...سرپرست مانلی به پدرش نه شما .. زن پوزخندی زد _مثل اینکه یادت رفته پدرش داماد کیه؟... آیدا نفس نفس میزد از عصبانیت خانم مدیر به تند رویی گفت: _خانم صوفی بهتره بیاین اتاق من الان زنگ تفریح ..‌ بعد با خواهش و تمنا و اصرار زن رو برد داخل اتاق مدریت .. همکارهای آیدا دورش گرفتن _چی میگفت آیدا این زنه ... یکی دیگشون سریع گفت: _اوه اوه اینم مثل دخترش ...وای دخترش پارسال یادته سر معلم کلاس اول چه بلایی سرمون آورد .. حتما باهات چپ افتادن زیر آب تو زدن .. آیدا یخ کرده روی صندلی نشست تند تند شماره هامون میگرفت همکارش یک لیوان آب براش آورد صدای زنگ تفریح اومد هیاهوی بچه های داخل سالن پیچید همون لحظه در مدرسه زده شد و هامون وارد مدرسه شد 🌷
🌷👈 هامون پر اخم نزدیک دفتر مدرسه شد .‌ یکی از معاون ها نزدیکش رفت _سلام آقای صاحبچی ...مادر خانومتون تو دفتر مدیر هستن .. هامون از شلوغی و سرو صدای بچه ها اخم کرد _لطفا بگین خانم صوفی بیاد . همکار آیدا ابرو بالا انداخت به طرف دفتر رفت .. به آیدا که از شدت ضعف و سردرد دست هاش روی صورتش گرفته بود روی صندلی نشسته بود خیره شد _این بابای دختره مانلی اومده .. آیدا از شنیدن این حرف از جا پرید همکارش مشکوک گفت؛ _تو باهاش در ارتباطی ؟ ...آره آیدا ..‌.پس حرف های مادربزرگه راسته ؟ همون موقع صدای زنگ پیچید . آیدا به طرف سالن رفت که هامون گوشه سالن ایستاده بود .. با دیدنش بغض کرد . به طرفش رفت .. هامون با دیدن رنگ پریده آیدا گفت: _چی شده؟ آیدا لب گزید _مامان راحله اومده ...یک حرف بار من کرد .. ولی مهم اینکه میگه میخواد مانلی ببره ؟.. اشک هاش بی اختیار میچکید _میگه میخواد بفرسته پیش راحله .‌ هامون دندون روهم سابوند _کجاست الان .. آیدا به طرف دفتر مدیریت رفت و در زد .. مدیر با دیدنش با روی برافروخته و عصبانی گفت ؛ _خوب شد اومدین حقایق جدیدی برام افشا شد . آیدا بی توجه گفت؛ _آقای صاحبچی اومده ! زن پوزخندی زد _عرض نکردم خدمتتون.. مدیر عصبانی به آیدا نگاه کرد قامت هامون پشت سر آیدا پیدا شد و مدیر به احترامش بلند شد _سلام آقای صاحبچی خیلی به موقع رسیدید .. هامون به مادر راحله نگاهی کرد _سلام خانم وفایی ! مادر راحله رو برگردوند _دیگه برای دیدن نوه ام باید بیام مدرسه ... مدیر سریع گفت: _ایشون اومدن مانلی رو از این مدرسه ببرن ..شما این اجازه رو میدین ؟ هامون با همون خونسردی ذاتیش یک لنگ ابروش بالا انداخت _چرا این مدرسه خیلی خوبه؟ مادر راحله به آیدا اشاره کرد _نه تا وقتی که پرسنلش به جای تعلیم و تربیت کارشون هرزگی و از راه به در کردن مردهای زن دار باشه ..‌. آیدا که همینطور کنار در ایستاده بود لب گزید خانم مدیر به طرفش نگاه کرد _نمیخوای چیزی بگی آیدا ... سکوت تو یعنی حرف های این خانم واقعیت داره! هامون از توی جیب بغل پالتوش شناسنامه اش روی میز گذاشت _خانم صوفی همسر شرعی و قانونی من هستن .. مدیر با بُهت سریع شناسنامه رو برداشت صفحه دومش نگاه کرد مادر راحله با حرص رو به آیدا گفت؛ _خدارو خوش نمیاد که با رفتن یک مسافرت بچه من زندگیشون و اینطوری از هم بپاشی .. چکار کردی که عقدت کرده ... هامون با اخم گفت: _مسافرت!!!!ا...شما که بهتر از من میدونین زن شوهر دار بدون اذن شوهر نمیتونه مسافرت بره ... مادر راحله نگاه از هامون گرفت _بچم افسرده بود ... حالش دست خودش نبود ... ولی دلیل نمیشه هنوز قدمش خشک نشده بری زن بگیری!. هامون بلند شد _من سه بار از دادگاه عدم تمکین گرفتم .. دادگاه خودش به من حق ازدواج داد ... من نمیخوام چیزهای بگم که فقط تُف سر بالاست ... دیگه ام حق ندارین به همسر من توهین کنین .. همینکه ایشون اینقدر خانم هست که ادای حیثیت نکنه که تو محل کارش این آبرو رویزی رو راه انداختین دلیل خوبی میشه که دیگه اینجا نیاین .. . میخواین نوه هاتون ببینین ،قدمتون سر چشم تشریف بیارید منزل ... بعد به طرف مدیر رفت _من از مدرسه و کادرتون کاملا راضیم و اصلا نمیخوام دخترم جای دیگه ببرم ... لطفا تحت هر مورد مشابه ای حتما با من تماس بگیرید وگرنه مسئولش خودتونید ... خیلی ممنون خدانگه دار و خواست بره که نگاهش به آیدا افتاد و دوباره به طرف مدیر رفت _آها در ضمن ...همسرم میخواست به شما بگه که من ازشون خواهش کردم فعلا این جریان سِکرت بمونه ... از ایشون دلخور نباشید .. مدیر نگاهی به آیدا کرد و نه خواهش میکنم آرومی گفت؛ هامون به طرف آیدا رفت _تو ماشین منتظرم .. 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 درّ و یاقوت مهدوی3⃣0⃣1⃣ 🌹ام البنین 🔵 با چند واسطه، جدش به حضرت عبد مناف جد اعلای رسول اعظم خدا می رسد. از خانواده ای شجاع و نامدار بود، خانواده‌ای که در شهامت، جوانمردی و مهمان نوازی سرآمد رادمردان عصر خود بودند؛ پدرش حزام و مادرش لیلا، نامش را گذاشته اند. 🟢مولا ، بعد از شهادت صدیقه طاهره، از برادرش عقیل درخواست کرد که: برای همسری ام؛ بانویی از میان انتخاب کن که از نسل دلیر مردان عرب باشد و پسری جوانمرد و شجاع برایم به دنیا آورد. 🔹و که این خانواده را به خوبی می شناخت این دختر خوشبخت و سعادتمند را برای حضرت، خواستگاری کرد (۱) و این چنین بود که افتخار همسری مولی الموحدین نصیبش شد و خود را وقف خدمت به یتیمان کرد و تمام سعی‌ش این بود فرزندانی بیاورد که همه، فدائی امام زمانشان باشند. ✅ بله! چهار فرزند از جمله (زاد الله فی درجاتهم) تربیت کرد که در یاری امامشان، افتخار انسان و انسانیت شدند. ✨ در عظمتِ این بانو همین بس وقتی «بشیر» خبر واقعه و آمدن اهل بیت امام حسین را در مدینه اعلام کرد حضرت گفت: ای بشیر! با این خبر ناگوار، بندهای دلم را پاره کردی. از برایم خبر بده. فرزندانم و هر آنچه در زیر آسمان کبود است، فدای ابا عبد اللّه الحسین باد. ✅ و اما امروز، تحقق عدالت جهانی به امامت ، نیاز به دارد که در فرزند آوری و تربیت چنین فرزندانی، حضرت ام‌البنین را الگوی خود قرار دهند و در این مسیر از هیچ تلاشی دریغ نکنند. 📚منابع: ۱) . اعیان الشیعة، سید محسن امین، ج ۸، ص ۳۸۹. ☀️ 💎 ۱۰۳ 🆔
⚫️زیارتنامه حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️ بسم الله الرحمن الرحیم ▪️ أَشهَدُ أَن لا إلهَ إلا الله وَحدَهُ لاشَرِیکَ لَهُ وَ أَشهَدُ أنَّ مُحَمَّدَاً عَبدُهُ وَ رَسُولُهُ السَّلامُ عَلَیکَ یَا رَسُولَ الله السَّلامُ عَلَیکَ یَا أَمِیرَ الُمؤمِنین السَّلامُ عَلَیکِ یَا فَاطِمَةَ الزَّهرَاءِ سَیِّدَةِ نِسَاءِ العَالَمِین السَّلامُ عَلَى الحَسَنِ وَ الحُسَینِ سَیِّدی شَبَابِ أَهلِ الجَنَّة السَّلامُ عَلَیکِ یَا زَوجَةَ وَصِیِّ رَسَولِ الله السَّلامُ عَلَیکِ یَا عَزِیزَةَ الزَّهرَاءِ عَلَیهَا السَّلام السَّلامُ عَلَیکِ یَا أُمَّ البُدُورِ السَّوَاطِع فَاطِمَةَ بِنت حزَام الکلابیّةالمُلَقَّبةُ بِأُمّ البَنِین وَ بَاب الحَوَائِج أُشهِدُ اللهَ وَ رَسُولهُ أَنَّکِ جَاهَدتِ فی سَبِیلِ اللهِ إِذ ضَحّیتِ بِأَولَادَکِ دُونَ الحُسَین بنَ بِنتِ رَسُولِ الله وَ عَبَدتِ اللهَ مُخلِصَةً لَهُ الدِّین بِولائکِ لِلأَئِمَّةِ المَعصُومِین عَلَیهمُ السَّلام وَ صَبَرتِ عَلَى تِلکَ الرَزیَّةِ العَظِیمَة وَ احتَسَبتِ ذَلِکَ عِندَ الله رَبّ العَالَمین وَ آزَرتِ الإمَامَ عَلیَّاً فی المِحَنِ وَ الشَّدَائِدِ وَ المَصَائِب وَ کُنتِ فی قِمَّةِ الطَّاعَةِ وَ الوَفَاء وَ أنَّکِ أَحسَنتِ الکَفَالَة وَ أَدَّیتِ الأَمَانَة الکُبرى فی حِفظِ وَدیعَتَی الزَّهرَاء البَتُول الحَسَنِ وَالحُسَینِ  وَ بَالَغتِ وَ آثَرتِ وَ رَعَیتِ حُجَجَ اللهِ المَیَامِین وَ رَغبتِ فی صِلَةِ أَبنَاء رَسُولِ رَبِّ العَالَمین.  عَارِفَةً بِحَقِّهِم ،مُؤمِنَةً بِصِدقِهِم ،مُشفِقَةً عَلَیهِم ،مُؤثِرَةً هَوَاهُم وَ حُبَّهُم عَلَى أَولَادکِ السُّعَدَاء فَسَلامُ اللهِ عَلَیکِ یَا سَیِّدَتی یَا أُمَّ البَنِین مَا دَجَى الَّلیلُ وَ غَسَق وَ أَضَاءَ النَّهَارُ وَأَشرَوَ سَقَاکِ الله مِن رَحِیقٍ مَختُومٍ یَومَ لایَنفَعُ مَالٌ وَ لابَنُون فَصِرتِ قدوَةً لِلمُؤمِنَاتِ الصَّالِحَاتِ لأَنَّکِ کَرِیمَة الخَلائِق عَالِمَةً مُعَلَّمَةً نَقیَّةً زَکِیَّةً فَرَضِیَ اللهُ عَنکِ وَ أَرضَاکِ و جَعَلَ الجنهَ منزلکِ و ماوآکِ وَ لَقَد أَعطَاکِ اللهُ مِن الکَرَامَات البَاهِرَات حَتَّى أَصبَحتِ بِطَاعَتکِ لله وَلِوَصیِّ الأَوصِیَاءوَ حُبّک لِسَیِّدَة النِّسَاء الزَّهرَاءِوَ فِدَائکِ أَولادکِ الأَربَعَة لِسَیِّدِ الشُّهَدَاء بَابَاً لِلحَوَائِج فاشفَعِی لِی عِندَ الله بِغُفرَانِ ذُنُوبِی وَ کَشفِ ضُرِّی وَ قَضَاءِ حَوَائِجِی فَإنَّ لَکِ عِندَاللهِ شَأنَاً وَ جَاهَاً مَحمُودَاً وَ السَّلامُ عَلَى أَولَادکِ الشُّهَدَاء العَبَّاس قَمَرُ بَنِی هَاشِم و بَاب الحَوَائِج وَ عَبدالله وَ عُثمَان وَ جَعفَر الَّذِینَ استُشهِدُوا فی نُصرَةِ الحُسَینِ بِکَربَلاء وَ السَّلامُ عَلَى ابنَتکِ الدُّرَّة الزَّاهِرَة الطَّاهِرَة الرَّضیَّة خَدِیجَة فَجَزَاکِ اللهُ وَ جزَاهُم الله جَنَّاتٍ تَجرِی مِن تَحتِهَا الأَنهَارُ خَالِدِینَ فیهَا اللهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍعَدَدَ الخلائق التی حَصرُها لا یُحتَسَب او یَعُدُّ و تَقَبَّل مِنَّا یا کریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چوپان گله گوسفندان را به آغل برد و همه د‌رهای آن را بست چون گرگ‌های گرسنه سررسیدند درها را بسته یافتند و از رسیدن به گوسفندان ناامید شدندبرگشتند تا نقشه ای برای بیرون آمدن گوسفندان از آغل پیدا کنند.!!سرانجام ، گرگ‌ ها به این نتیجه رسیدند که راه چاره ...برپایی تظاهراتی جلوی خانه چوپان است که در آن آزادی گوسفندان را فریاد بزنند !!!گرگ‌ها تظاهرات طولانی را برپا کردند و به دور آغل چرخیدند *چون گوسفندان فریاد گرگ‌ها را شنیدند* *که از آزادی و حقوق شان دفاع می‌کنند...!!!**برانگیخته شدند و به آنها پیوستند...!!!* آنها شروع به انهدام دیوارها و درهای آغلشان کردندتا این که دیوارها شکسته شد و درها باز گردیدو همگی آزاد شدندگوسفندان به صحرا گریختند و گرگ‌ها پشت سرشان دویدند چوپان صدا می زد و گاهی فریاد می کشید و گاهی عصایش را پرتاب می‌کرد تا بلکه جلوی شان را بگیرد اما هیچ فایده ای دستگیرش نشد گرگ‌ها گوسفندان را در صحرایی بدون چوپان و نگهبان یافتند آن شب ... شبی تاریک برای گوسفندان آزاد و رها بود و شبی اشتها آور ... برای گرگ‌های به کمین نشسته !!! *روز بعد ...* *چون چوپان به صحرایی که گوسفندان ؛ در آن آزادی خود را بدست آورده بودند رسید ...* *جز لاشه های پاره پاره واستخوان های به خون کشیده شده چیزی نیافت* این حکایت مردمی است که به دعوت و دام منافقین و شیپور آزادباش دشمن خود وبه امید واهی آزادی و بی بند و باری به خیابان می ریزند ! گرانی هست ... بد هم هست ... ولی تحمل می کنیم ! چون ناآرامی جدیدی در راه هست بدتر از سال ۸۸ ... مواظب باشیم ...! سران فتنه ۹ تیر همگی جمع شدند آن طرف آب پیش پدرخوانده های شان مرتب جلسه دارند * جوکهای گرانی وکلیپ هایی از فقر مردم ... !!! برای تحریک مرد است *گرانی تنها چیزی هست که همه را به بیرون می کشاند* واقعا هم این مردم درد دارند کمر شان، از اقتصاد درهم ریخته، خم شده است با این اوضاع افتضاح اقتصادی ... بیرون ریختن هم دارد ! من نیز دلم می خواهد بروم ... اما نه، نمی روم ! چون اغتشاشگرانِ بین مردم قصدشان *ارزانی برای مردم که نیست* ! قصدشان *براندازی حکومت وبه ذلت کشاندن این مردم نجیب* است ! نباید فریب این فتنه های جدید را خورد ! این دشمنان داخلی و نفوذی های جامانده *غربزده گانِ خودمان هستند که به آمریکا سر نخ می دهند تنها دغدغه شان شده بود رفتن زنان به ورزشگاه ... رفع حصر خانگی سران فتنه ... ربنای شجریان ... سانسور گرگ ها ... قانون حجاب اختیاری و ... *گرگها به فکر آوردن شاهنشاه برای مردم بازی خورده!! نیستند دور نمای آنها تجزیه ایران است!!* تأمل کنیم ! ماهم از همین مردم هستیم، گرانی برای همه ما نیز تبعات خودش را دارد ! نفس برایمان نمانده که از جای گرم آقای ما فرمود هزینه سازش از هزینه مقاومت بیشتره!( دولتمردان) آقای ما فرمود مواظب فتنه های غربی های وحشی باشید! ( آحاد ملت) آقای ما فرمود حواستون به مردمتون باشه!( دولت و مجلس) همگان دیدیم بشار به جای گوش کردن به حرف آقای ما به سمت کشورهای معلوم الحالی کشیده شد که در ۱۰ سال گذشته، جز شر چیزی برایش نداشتند! (فاعتبروا یا اولی الا بصار) دیدیم سازشی را که هزینه‌ی اون پایان دولت بشار اسد و آوارگی او بود! اگر قائل به این هستیم که ما الان وسط جنگیم باید به این نکته هم توجه کنیم که جنگ همش پیروزی نیست، برد و باخت داره. اگر بدر و احزاب رو پیروز شدیم، ممکنه احد رو هم شکست بخوریم. مهم اینه که در برایند کلی و آخر خط پیروزی از آن ما باشه… کاش تجربه ای بشه برای مسئولان داخلی خودمون و دوستان ولایی که گوششون همیشه به دهان مرد حکیم انقلاب اسلامی باشه زخم میخوریم؛ اما شکست نمیخوریم! کار جبهه در‌ منطقه تازه شروع شده، مقاومت مرد میدان می‌خواهد..🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت خانم ام البنین را تسلیت عرض میکنم.😭😭😭😭 التماس دعاااا 🙏🙏🙏🙏 صبحتون بخیر