💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
❤#قسمت_چهل_و_هشت
.
#به_نام_خدای_مهدی
.
#دست_و_پا_چلفتی
..
-خب حالا چرا ناراحتید؟
-خب آخه شاید مجبور بشم بین دونفر ادم یکے رو انتخاب کنم در حالے که هیچ شناختے ندارم ازشون😔
.
-ببخشیدمنو...😞
.
-خواهش میکنم...شماکه کارے نکردید...شماببخشید که من با حرفام ناراحتتون کردم😞راستش نمیدونستم با کے صحبت کنم توے اون حال و به شما گفتم...اصلااون لحظه تو حال خودم نبودم...بازم ببخشید...
-اخه یه چیزے شده 😕
-چ چیزی؟
-نمیدونم چجورے بگم بهتون😕
-در مورد کلاس ها و دانشگاست؟نکنه نمره امتحانا اومده؟😢نکنه باز یه بدبختے دیگه اضافه شده به بدبختیام 😢
-نه نه...اصلاصحبت اون نیست...
-خب پس چے؟استرس گرفتم...بگیددیگه 😕
-راستش...راستش اون خانمے که زنگ زد خونتون مامان من بود 😶
.
بعدگفتن این حرف ضربانم یهو بالا رفت😧😧
صداے قلبم رو خودم میشنیدم...
داشتم سکته میکردم...
باخودم میگفتم یعنے حالا عکس العملش چیه 😕
از استرس داشتم قبض روح میشدم .
چنددقیقه سکوت بود و پیامے بین ما رد و بدل نشد و تا اینکه زینب گفت:
-یعنی چییے؟من اصلا باورم نمیشه...مادرشما؟.😦😦😦چرا اینقدر یهویی...چراخودتون چیزے نگفتین؟
.
بادیدن واکنش زینب و این پیامش یکم ته دلم قرص شد که حداقل عصبانے نیست و خب یکم جسورتر شدم تو حرف هام و گفتم:
-تصمیمم که اصلا یهویے نبود ولے علت اینکه این کار یهویے شد این بود که خب نمیخواستم بهترین فرد حال حاضر زندگیم رو به همین راحتیا ببازم 😊
زینب خانم...راستش من خیلے از شما پیش مامانم تعریف کردما...مبادا فردا بایه دختر کم حوصله و گریان مواجه بشه 😅
.
-چشم اقا مجید 😊
.
بافرستادن این شکلڪ فهمیدم دل زینب هم به سمت منه...
ومیشد گفت اگه ازم خوشش نیاد حداقل بدش هم نمیاد...
حداقل مثل مینا با چشم بسته و بدون اینکه حرفام رو بشنوه ردم نمیکنه...
حداقل براے خانوادم احترام قائله...
حداقل برام نقش بازے نمیکنه...
حداقل اگه جوابش نه باشه دیگه با احساساتم بازے نمیکنه و منو ماه ها در انتظار نمیزاره...
.
راستیتش اولین بار بود که این حس رو تو زندگیم داشتم...
حس اینکه یکے برات ارزش قائله
حس اینکه یکے دوستت داره...😊
اولین بار بود که حس اینو داشتم که اوضاع داره اونجورے پیش میره که دلم میخواد...
اماخدا کنه که واقعا همونطورے پیش بره که فکرش رو میکنم 😕 .
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀