#قسمت_چهل_و_هشت
#ازدواج_صوری
روزهای راهیان نور عالی بود
دیگه کم کم داشتیم به آخرین روزهای خادمی نزدیک میشودیم
تو حسینه طلاییه درحال جمع کردم وسایل بودم
که زینب صدام کرد پریا بیا گوشیت خودشو کشت
از نردبون اومدم پایین
-بله بفرمایید
سلام ببخشید خانم پریا احمدی ؟
-بله خودم هستم
ببخشیدشما؟
*حسینی هستم از جامعة الزهرای قم مزاحمتون میشم
-بله درخدمتم
*حقیقتا خانم احمدی یه خبر خیلی خوب دارم براتون
مقاله بررسی وهابیت شما برنده کربلا شده
شما و دوستتون هردو 😳😳😳😳
صداها برام گنگ شد جا و مکان فراموش کردم 😶😶😶
با زانو افتادم زمین
فقط اشک میریختم نمیتونستم حرف بزنم
**
رواے صادق عظیمے
با صدای افتادن چیزی همه دست از کار کشیدیم
وقتی سرم برگردوندنم دیدم خانم احمدی افتاده زمین
با سرعت خودمو بهش رسوندم
خانم صادقی دوستش زودتر از من بهش رسید
صداش میکرد و تکونش میداد
پریا
پریا
چی شد،
تا بهشون رسیدم نگرانیم چندبرابر شد از مشهد این دختر ذهنم رو درگیر خودش کرده
سریع رو به یکی از خواهرا گفتم یه لیوان آب بیارید لطفا
لطفا دوستشون خانم نورمحمدی هم صدا کنید
خانم صادقی :داشت با تلفن حرف میزد
یهو اینطوری شد
-باشه آرامشتون حفظ کنید
خانم نورمحمدی که رسید
_وای پریا چی شد
لیوان آب دادم دستش و گفتم این آب بپاچید تو صورتش
خانم صادقی(زینب جوجه) چند تا زد تو صورتش
گوشی تلفن خانم احمدی برداشتم و گفتم الو
*ببخشید من داشتم با خانم احمدی حرف میزدم
-ببخشید شوکه شدن میشه به بنده بگید چی شده؟
*شما؟
هول شدم ناخودآگاه گفتم همسرشونم 😐
(وای این چی بود گفتی اخه😳😳😳)
*بهتون تبریک میگم خانمتون برنده کربلا شده 😯😯
┈┈••••✾•💞💞•✾•••┈┈•
...
💞
#نمنم_عشق
#قسمت_چهل_و_هشت
یاسر
واردخونه شدیم….
مهسو یکراست به سمت اتاقش رفت و درروکوبید…
انگار من مقصرم…همه اش تقصیر بابای خودته دیگه…
دررو قفل کردم و وارد اتاق شدم و بعداز تعویض لباسم روی تخت ولو شدم…
گوشیم زنگ خورد….
وااای امیرتروخدا حوصله ندارم…
_الو،جانم امیر
+خوبی داداش؟
_عی بدک نیستیم…توچی خوبی؟بهش گفتی؟
+آره خیلی استقبال کرد….
_خوشبحالت مال ماهم استقبال کرد ولی با فحش و دادوبیداد
+اوه اوه،پس هوا ابریه
_نه داداش،بارش همراه با رگبارورعدوبرقه
+یاصاحب صبر…خدا بهت صبربده داداشی
_قربونت…من میرم یه چرت بخوابم امیر،معدم اذیت میکنه…
+باشه،مراقب خودت باش،حرص نخور…خوب بخوابی،یاعلی
_قربانت،یاعلی
گوشیم رو کنار گذاشتم و خودم رو به دستای خواب سپردم…
***
باهم وارد دانشگاه شدیم…
میتونستم نگاه خیلی هارو حس کنم…
یکراست واردبخش اداری شدیم و به سمت دفترریاست رفتیم…
+بایدمیرفتیم آموزش…
نگاه جدی انداختم و گفتم
_من میدونم دارم چکارمیکنم…
یه چیزی زیرلب گفت که نشنیدم…خودموزدم به بیخیالی و راهمو ادامه دادم…
وارد دفترریاست شدیم…ازمنشی اجازه ورودگرفتیم و بعدازدرزدن وارداتاق آقای رئیس شدیم…
جلورفتم و بادکتر دست دادم…
_سلام آقای دکتر،خوشحالم که دوباره زیارتتون میکنم…
+من هم همینطور پسرم…
مهسو هم سلام کردو بعداز اینکه آقای دکتر جواب داد
روبه مهسو کرد و گفت
++چرانمیشینی دخترم؟شماهم بشین یاسرجان
مهسو باتعجب نگاهم کرد
توجهی نکردم و مشغول حرف زدن با رئیس شدم..
_دکترجسارتا ما باید برای این ترم مرخصی بگیریم،درجریانید که…متاسفانه اینجا دیگه برای خانم امیدیان امن نیست و هرچه سریعتر باید به یکی از مقرهای ما درخارج ازکشور منتقل بشن.
دکترابرویی بالاانداخت و گفت
++واقعامتاسف شدم.امیدوارم هرچه سریعتر اوضاع مساعدبشه و هردوتون زندگی عادیتون رو به دست بیارید…
من شخصا برگه مرخصی اضطراری شمادونفرروامضامیکنم…راستی اون برادرتونم وضعش مثل شماست…
مهسو یکهو گفت
+برادر؟
_من برای شماتوضیح میدم.
ادامه دادم
_بله آقای دکتر.اوناهم میرسن خدمتتون….
بعد ازاین حرف شروع کرد به امضاکردن نامه مرخصی….
#دارمجهانرادورمیریزم…
#منقوموخویششمستبریزم…
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
❤#قسمت_چهل_و_هشت
.
#به_نام_خدای_مهدی
.
#دست_و_پا_چلفتی
..
-خب حالا چرا ناراحتید؟
-خب آخه شاید مجبور بشم بین دونفر ادم یکے رو انتخاب کنم در حالے که هیچ شناختے ندارم ازشون😔
.
-ببخشیدمنو...😞
.
-خواهش میکنم...شماکه کارے نکردید...شماببخشید که من با حرفام ناراحتتون کردم😞راستش نمیدونستم با کے صحبت کنم توے اون حال و به شما گفتم...اصلااون لحظه تو حال خودم نبودم...بازم ببخشید...
-اخه یه چیزے شده 😕
-چ چیزی؟
-نمیدونم چجورے بگم بهتون😕
-در مورد کلاس ها و دانشگاست؟نکنه نمره امتحانا اومده؟😢نکنه باز یه بدبختے دیگه اضافه شده به بدبختیام 😢
-نه نه...اصلاصحبت اون نیست...
-خب پس چے؟استرس گرفتم...بگیددیگه 😕
-راستش...راستش اون خانمے که زنگ زد خونتون مامان من بود 😶
.
بعدگفتن این حرف ضربانم یهو بالا رفت😧😧
صداے قلبم رو خودم میشنیدم...
داشتم سکته میکردم...
باخودم میگفتم یعنے حالا عکس العملش چیه 😕
از استرس داشتم قبض روح میشدم .
چنددقیقه سکوت بود و پیامے بین ما رد و بدل نشد و تا اینکه زینب گفت:
-یعنی چییے؟من اصلا باورم نمیشه...مادرشما؟.😦😦😦چرا اینقدر یهویی...چراخودتون چیزے نگفتین؟
.
بادیدن واکنش زینب و این پیامش یکم ته دلم قرص شد که حداقل عصبانے نیست و خب یکم جسورتر شدم تو حرف هام و گفتم:
-تصمیمم که اصلا یهویے نبود ولے علت اینکه این کار یهویے شد این بود که خب نمیخواستم بهترین فرد حال حاضر زندگیم رو به همین راحتیا ببازم 😊
زینب خانم...راستش من خیلے از شما پیش مامانم تعریف کردما...مبادا فردا بایه دختر کم حوصله و گریان مواجه بشه 😅
.
-چشم اقا مجید 😊
.
بافرستادن این شکلڪ فهمیدم دل زینب هم به سمت منه...
ومیشد گفت اگه ازم خوشش نیاد حداقل بدش هم نمیاد...
حداقل مثل مینا با چشم بسته و بدون اینکه حرفام رو بشنوه ردم نمیکنه...
حداقل براے خانوادم احترام قائله...
حداقل برام نقش بازے نمیکنه...
حداقل اگه جوابش نه باشه دیگه با احساساتم بازے نمیکنه و منو ماه ها در انتظار نمیزاره...
.
راستیتش اولین بار بود که این حس رو تو زندگیم داشتم...
حس اینکه یکے برات ارزش قائله
حس اینکه یکے دوستت داره...😊
اولین بار بود که حس اینو داشتم که اوضاع داره اونجورے پیش میره که دلم میخواد...
اماخدا کنه که واقعا همونطورے پیش بره که فکرش رو میکنم 😕 .
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀