#نمنم_عشق
#قسمت_چهل_و_هشت
یاسر
واردخونه شدیم….
مهسو یکراست به سمت اتاقش رفت و درروکوبید…
انگار من مقصرم…همه اش تقصیر بابای خودته دیگه…
دررو قفل کردم و وارد اتاق شدم و بعداز تعویض لباسم روی تخت ولو شدم…
گوشیم زنگ خورد….
وااای امیرتروخدا حوصله ندارم…
_الو،جانم امیر
+خوبی داداش؟
_عی بدک نیستیم…توچی خوبی؟بهش گفتی؟
+آره خیلی استقبال کرد….
_خوشبحالت مال ماهم استقبال کرد ولی با فحش و دادوبیداد
+اوه اوه،پس هوا ابریه
_نه داداش،بارش همراه با رگبارورعدوبرقه
+یاصاحب صبر…خدا بهت صبربده داداشی
_قربونت…من میرم یه چرت بخوابم امیر،معدم اذیت میکنه…
+باشه،مراقب خودت باش،حرص نخور…خوب بخوابی،یاعلی
_قربانت،یاعلی
گوشیم رو کنار گذاشتم و خودم رو به دستای خواب سپردم…
***
باهم وارد دانشگاه شدیم…
میتونستم نگاه خیلی هارو حس کنم…
یکراست واردبخش اداری شدیم و به سمت دفترریاست رفتیم…
+بایدمیرفتیم آموزش…
نگاه جدی انداختم و گفتم
_من میدونم دارم چکارمیکنم…
یه چیزی زیرلب گفت که نشنیدم…خودموزدم به بیخیالی و راهمو ادامه دادم…
وارد دفترریاست شدیم…ازمنشی اجازه ورودگرفتیم و بعدازدرزدن وارداتاق آقای رئیس شدیم…
جلورفتم و بادکتر دست دادم…
_سلام آقای دکتر،خوشحالم که دوباره زیارتتون میکنم…
+من هم همینطور پسرم…
مهسو هم سلام کردو بعداز اینکه آقای دکتر جواب داد
روبه مهسو کرد و گفت
++چرانمیشینی دخترم؟شماهم بشین یاسرجان
مهسو باتعجب نگاهم کرد
توجهی نکردم و مشغول حرف زدن با رئیس شدم..
_دکترجسارتا ما باید برای این ترم مرخصی بگیریم،درجریانید که…متاسفانه اینجا دیگه برای خانم امیدیان امن نیست و هرچه سریعتر باید به یکی از مقرهای ما درخارج ازکشور منتقل بشن.
دکترابرویی بالاانداخت و گفت
++واقعامتاسف شدم.امیدوارم هرچه سریعتر اوضاع مساعدبشه و هردوتون زندگی عادیتون رو به دست بیارید…
من شخصا برگه مرخصی اضطراری شمادونفرروامضامیکنم…راستی اون برادرتونم وضعش مثل شماست…
مهسو یکهو گفت
+برادر؟
_من برای شماتوضیح میدم.
ادامه دادم
_بله آقای دکتر.اوناهم میرسن خدمتتون….
بعد ازاین حرف شروع کرد به امضاکردن نامه مرخصی….
#دارمجهانرادورمیریزم…
#منقوموخویششمستبریزم…
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••