صالحین تنها مسیر
#جایگاه_رزق_انسان #قسمت_یازدهم همان امامي كه مي گويد رزق دست خداست، مي گويد: «ما رَأَيْتُ نِع
#جایگاه_رزق_انسان
#قسمت_دوازدهم
جريان هاي دنياگراي امروز،
جوّ خاصي را دامن مي زنند، كه آقا! آخوندها مخالف پيشرفت و توسعه هستند و مي گويند كه رزق خودش مي آيد و شما هيچ كاري نكنيد.
💢💢
اين جريان ها هر چه مي خواهند بگويند، خودشان را بيچاره مي كنند، اين توصيه اي را كه امام مي فرمايند،
براي آن است كه حرص نزني،
و عمرت را فقط صرف دنيا نكني و دنيا را آنچنان تنگ نپنداري كه فكر كني تمام عمرت را بايد صرف كني كه فقط نان و مسكني به دست آوري،
بعد هم بميري و از كار مهم تري كه خداوند بر عهده ات گذارده غافل بماني.
💢 پيامبر خدا(ص) در همين رابطه مي فرمايند: «اَغْنَي النّاسِ مَنْ لَمْ يَكُنْ لِلْحِرْصِ اَسيراً»
يعني؛ بي نيازترين مردم كسي است كه اسير و گرفتار حرص نباشد.
✅
از آن جايي كه فرهنگ غرب نسبت به رزق، غلط فكر كرد مردم اروپا را اين قدر نسبت به دنيا حريص كرد.
حالا مردم ما كه مي خواهند به كمك سخنان امام معصوم مقابل اروپايي ها زندگي كنند،
آيا به نظر شما بايد زندگي و طرز تفكر شبيه زندگي غرب را تغيير بدهند يا حرف امام معصوم(ع) را؟
👌
وقتي امام(ع) مي فرمايد
آن قدري از دنيا مال توست كه بتواني به كمك آن آباداني آخرتت را سبب شوي، پس معلوم مي شود بايد خيلي راه و روش خودمان را در زندگي عوض كنيم
تا به سيرة امامان زندگي كنيم و دعايمان كه تقاضا مي كنيم:
«اَلّلهُمَّ اجْعَلْ مَحْيايَ مَحْيا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و مَماتي مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد»؛ برايمان محقّق شود.
پيامبرخدا(ص) مي فرمايند:
«لَوْ اَنَّكُمْ تَوَكَّلُونَ عَلَي اللهِ تَعَالي حَقَّ تَوَكُّلِهِ لَرَزَقَكُمْ كَما يَرْزُقُ الطَّيْرَ، تَغْدُو خَماصاً وَ تَرُوحُ بَطاناً»
يعني اگر شما آن طور كه بايد و شايد بر خدا توكل كنيد، رزق شما به شما مي رسد همان طور كه رزق پرنده به آن مي رسد، صبح گرسنه از لانه خارج مي شود و شب سير برمي گردد.
✅
گاهي ثروت هاي شما فرصت هاي تعالي و اُنس با خدا را از شما مي گيرد.
رسول خدا(ص) در اين رابطه مي فرمايند:
«ما قَلَّ وَ كَفي خَيْرٌ مِمّا كَثُرَ وَ اَلْهي»؛ يعني؛ اندكي از رزق كه تو را كفايت كند، از زيادي ثروت كه تو را به بطالت آورد، بهتر است.
🌺
حرص براي شما چيزهايي از اموال دنيا پيش مي آورد كه مزاحم شماست.
در طرف مقابل هم در دعا مي خوانيم: «خدايا! فقيرم نكن»
اين دعا به معناي اين است كه خدايا! طوري نكن كه اسير رزق بشوم.
🌺✅
پس بايد از سخن امام معصوم استفاده كنيم و نگذاريم زندگي تماماً تحت تأثير رزقمان باشد و بدانيم مسئلة رزق ظرائفي دارد كه مي توان از طريق سخنان امام معصوم متوجّة آن ظرائف شد.
استاد طاهر زاده
ادامه دارد...
@saLhintanhamasir
صالحین تنها مسیر
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_یازدهم •°•°•°• کمی مکث کردو گفت: _آخه چرا؟ +گفتم
📚رمان مذهبی
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_دوازدهم
. •°•°•°•.
سید محمد:😨👇
یک ماه باخودم فکر کردم و کلنجار رفتم... قدرت قلبم بیشتر از عقلم بود و این شد که باهزار مکافاتی که بود، ازش خواستگاری کردم... نمیدونم چه جوابی میشنونم اما من بادوست شهیدم قول و قرار گذاشتم... بهش گفتم من این همه برات زحمت کشیدم و هر جمعه اومدم پیشت و تنهات نذاشتم تو هم نیلوفرو به من بده... خدایا... میدونم که میدونی چقدر دوسش دارم... من از تو میخوامش...)
نیلوفر:😬👇
دستی به صورتم کشیدم که پراز اشک شده بود... خدااایا
منم میخوامش... !
الان تازه فهمیدم این تپش قلبها و لرزش دستها و هُرّی ریختن دلها همه اینها ،
عشق بودن... منم عاشق شده بودم و خودم خبر نداشتم...
#قلبم_برای_تو
آهنگ محسن چاووشی تو ذهنم تکرار شد:
.
(تو داری از خودت، فرار میکنی
داری با ریشه هات، چیکار میکنی؟!...) .
جواب منفی داده بودم به کسی که دوستش داشتم... اما حالا فهمیدم که دوست داشتن اون بخاطر چادری شدن من نبود... خدایا این مشکل که حل شد... با خانواده ام چه کنم؟!.. خدایا اونا مخالفت میکنن من مطمئنم... و هق هقم بلند شد... . .
.
چند روزیه که ازش خبر ندارم... تو دانشگاهم ندیدمش... زهرا متوجه حال خرابم شده بود.
_عاشق پاشق شدی رفتتت😐😂😏 +اااا...زهرا اذیتم نکن...
حالم بده این چند روز از بس بغض کردم و اشک ریختم خسته شدم... زهرا؟!
_جانم؟! +راسته که میگن دخترا سخت عاشق میشن و غم عشق زیاد میکشن؟! _اره راسته...
اماتو که مشکلی نداری..
تو که طرفتم عاشقته... +اره..
اما خونواده ام... .
تق تق تق... _اجازه هست بیام تو؟! +جانم مامان.بفرما
_به به نیلوفر خانم... چه بزرگ شدی😐 +چیشده مامان؟ من که همون اندازه ام😂
_پاشو خودتو جمع کن شب خواستگار برات میاد +اااه.مامان گفتم من فعلا قصد ازدواج ندارم!
_خیلی اصرار کردن...
توهم که جواب مثبت ندادی...
نخواستی میگی نه... .
یه تیپ معمولی زدم و چادرم و سرم کردم الانا بود که برسن... اصلا حوصله ندارم .
خدایا من #محمد و میخوام😢😢
.
⬅ ادامه دارد...
✍نویسنده: باران صابری
صالحین تنها مسیر
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_دوازدهم . •°•°•°•. سید محمد:😨👇 یک ماه باخودم فک
📚رمان مذهبی
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_دوازدهم
. •°•°•°•.
سید محمد:😨👇
یک ماه باخودم فکر کردم و کلنجار رفتم... قدرت قلبم بیشتر از عقلم بود و این شد که باهزار مکافاتی که بود، ازش خواستگاری کردم... نمیدونم چه جوابی میشنونم اما من بادوست شهیدم قول و قرار گذاشتم... بهش گفتم من این همه برات زحمت کشیدم و هر جمعه اومدم پیشت و تنهات نذاشتم تو هم نیلوفرو به من بده... خدایا... میدونم که میدونی چقدر دوسش دارم... من از تو میخوامش...)
نیلوفر:😬👇
دستی به صورتم کشیدم که پراز اشک شده بود... خدااایا
منم میخوامش... !
الان تازه فهمیدم این تپش قلبها و لرزش دستها و هُرّی ریختن دلها همه اینها ،
عشق بودن... منم عاشق شده بودم و خودم خبر نداشتم...
#قلبم_برای_تو
آهنگ محسن چاووشی تو ذهنم تکرار شد:
.
(تو داری از خودت، فرار میکنی
داری با ریشه هات، چیکار میکنی؟!...) .
جواب منفی داده بودم به کسی که دوستش داشتم... اما حالا فهمیدم که دوست داشتن اون بخاطر چادری شدن من نبود... خدایا این مشکل که حل شد... با خانواده ام چه کنم؟!.. خدایا اونا مخالفت میکنن من مطمئنم... و هق هقم بلند شد... . .
.
چند روزیه که ازش خبر ندارم... تو دانشگاهم ندیدمش... زهرا متوجه حال خرابم شده بود.
_عاشق پاشق شدی رفتتت😐😂😏 +اااا...زهرا اذیتم نکن...
حالم بده این چند روز از بس بغض کردم و اشک ریختم خسته شدم... زهرا؟!
_جانم؟! +راسته که میگن دخترا سخت عاشق میشن و غم عشق زیاد میکشن؟! _اره راسته...
اماتو که مشکلی نداری..
تو که طرفتم عاشقته... +اره..
اما خونواده ام... .
تق تق تق... _اجازه هست بیام تو؟! +جانم مامان.بفرما
_به به نیلوفر خانم... چه بزرگ شدی😐 +چیشده مامان؟ من که همون اندازه ام😂
_پاشو خودتو جمع کن شب خواستگار برات میاد +اااه.مامان گفتم من فعلا قصد ازدواج ندارم!
_خیلی اصرار کردن...
توهم که جواب مثبت ندادی...
نخواستی میگی نه... .
یه تیپ معمولی زدم و چادرم و سرم کردم الانا بود که برسن... اصلا حوصله ندارم .
خدایا من #محمد و میخوام😢😢
.
⬅ ادامه دارد...
✍نویسنده: باران صابری
🗒 #وصیت_نامه آسمانی ۱۲
شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖«#قسمت_دوازدهم»
🌴💫🌴💫🌴
🔈خطاب به علما و مراجع معظم...
✍️سخنی کوتاه از یک سرباز ۴۰ ساله در میدان به علمای عظیم الشأن و مراجع گرانقدر که موجب"روشنایی جامعه و سبب زدودن تاریکیها" هستند، خصوصاً مراجع عظام تقلید. 🌹
🔹سربازتان از یک برج دیده بانی، دید که اگر این نظام آسیب ببیند، دین و آنچه از ارزشهای آن که شما در حوزهها استخوان خُرد کرده اید و زحمت کشیده اید، از بین میرود.
🔴این دورهها با همه دورهها متفاوت است. این بار اگر مسلّط شدند، از اسلام چیزی باقی نمیماند.
👌راه صحیح، *حمایت بدون هر گونه ملاحظه از انقلاب، جمهوری اسلامی و #ولی_فقیه است.*
💠نباید در حوادث، دیگران شما را که امید اسلام هستید به ملاحظه بیندازند. همهی شما امام را دوست داشتید و معتقد به راه او بودید
🔰راه امام، مبارزه با آمریکا و حمایت از جمهوری اسلامی و مسلمانان تحت ستم استکبار، تحت پرچم ولیّفقیه است.
🇮🇷🌸🇮🇷
⚠️من با عقل ناقص خود میدیدم برخی خنّاسان سعی داشتند و دارند که مراجع و علما مؤثر در جامعه را با سخنان خود و حالت حق به جانبی به سکوت و ملاحظه بکشانند....!!
✨حق واضح است؛
جمهوری اسلامی و ارزشها و ←ولایت فقیه→،میراث امام خمینی (ره) هستند و میبایست مورد حمایت جدی قرار گیرند💯
من،*حضرت آیت الله العظمی خامنهای* را خیلیمظلوم وتنها میبینم💔
🌷او نیازمند همراهی و کمک شماست و شما حضرات معظّم با بیانتان ودیدارهایتان و حمایتهایتان با ایشان میبایست جامعه را جهت دهید.✅
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_دوازدهم
بعد از ورودشون خاله مریم من رو یه آغوش گرم مهمون کرد خون گرمیشون رو دوست داشتم اصلا انگار نه انگار که چندسال بود من رو ندیده بودن. مامان باباها نشستن تو پذیرایی و من هم به اصرار بچه ها مهمون اتاقشون شدم. به محض ورودمون شروع کردیم به تعریف کردن و یاداوری خاطرات گذشته برعکس بقیه اقوامی که از وقتی عمو برگشته بود دیگه خیلی ندیده بودمشون( یعنی از 7.8 سالگی) تا 12.13 سالگی هنوز هم زهراسادات اینا جزو فامیلای صمیمی بودن و بعد از اون دیگه سرگرم درس شدم و حتی از طریق تلفن و اس ام اس هم دیگه ارتباطی نداشتیم. بعد از یک ساعت که نفهمیدم چجوری گذشت با صدای مامان هرسه رفتیم پایین.
مامان_ دخترا بیاید میخوایم بریم حرم.
ملیکا_ چشم خاله اومدیم. .
.
.
.
.
تو ماشین دوباره طبق معمول با غرغر هدمو سرم کردم و شالم رو هم کشیدم جلو و بعد از این که چادرمو از تو کیفم در اوردیم رسیدیم. پیاده شدم و چادرم رو سرم کردم. برگشتم به سمت ماشین عمواینا ( پدر زهراسادات) که با لبخند ملیکا که پشت سرم بود مواجه شدم.
ملیکا_ چقدر چادر بهت میاد.
_ عهههه. ولم کن بابا بیا بریم.
راه افتادیم سمت حرم جایگاه آرامش من سلامی زیر لب گفتم و وارد شدم. .
.
.
.
ساعت 8 شب بود.تو حرم از مامان و بابا جداشده بودیم و قرار بود ساعت 8دم در باشیم.
رو به دخترا گفتم بدویید و به دنبال این حرفم به سمت خروجی راه افتادم.
رسیدیم به بیرون حرم ولی مامان اینا نبودن ای وای نکنه رفته باشن. یه دفعه یه نفر دستشو گذاشت رو شونه من و مصادف شد با جیغ کشیدن من.
امیرعلی_ عههه اصلانمیشه با تو شوخی کرد دختر؟
_ عههه. سکته کردم. بعد با چشمای درشت شده از تعجب ادامه دادم _ وای داداشی کی اومدی؟
و با این حرف و حالت من بچه ها و امیر ترکیدن خودمم خندم گرفته بود.
امیرعلی_ ببخشید نمیدونستم باید اجازه بگیرم ابجی خانم. صبح رسیدم مامان گفت قمین منم اومدم اینجا.....
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══
#قسمت_دوازدهم
کوچ غریبانه💔
-من که عروس نیستم عروسک خیمه شب بازی ام که تو دست یه عده دارم می چرخم.شما هم خودتون رو زیاد به
زحمت نندازید این جشن و مراسم ارزششو نداره که یه عروس آنچنانی داشته باشه.یه آرایش سرهم بندی کنید
بره.
-این جوریم که نمی شه مادرجون اولا وجدانم نمی زاره کارو انجام ندم ثانیا باید این مزدی که بابتش می گیرم حلال
باشه یا نه؟
-مطمئن باشید از شیرمادر حلال تره.اگه منم که اصلا دلم نمی خواد لباس سفید بپوشم وآرایش کنم ولی در این
مورد مجبورم کردن.حالا دیگه فرقی نمی کنه که چه جوری باشه.تو رو خدا یه جوری تمومش کنید بره.
نگاهی از سر دلسوزی به قیافه ام انداخت:
-باشه حالا که خودت این جوری می خوای منم حرفی ندارم ولی می تونم یه سوالی ازت بپرسم؟
-بپرسید چه اشکالی داره؟
-می گم ببخش اگه فضولی می کنم ولی مثل روز روشنه که تو به این وصلت رضا نیستی پس چرا دارن تو رو به زور
شوهر می دن؟
-کاش خودم جوابشو می دونستم در اون صورت غمم کم تر می شد.اگه می دونستم به چه گناهی دارم مجازات می
شم این قدر برام سخت نبود.
-وا...شما هنوز کار داری ملوک خانوم؟الانه که عاقد پیداش بشه هنوز عروسمون هیچ کاری نکرده؟
این خاله مهین بود که سرزده وارد اتاق شد.کت و دامن دانتل آبی رنگش از زیر چادر صورتی گلدار بخوبی نمایان
بود.ملوک خانم که ظاهرا با من احساس همدردی می کرد پشت چشم برایش نازک کرد و گفت:
-دیگه کار زیادی نداره بگین لباسشو بیارن تنش کنم.
بعد از پوشیدن لباس بود که متوجه ی حضور بچه های فامیل در درگاه اتاق شدم.انگار جرات داخل آمدن نداشتند و
از همان فاصله مرا به هم نشان می دادند و ذوق می کردند.چیزی طول نکشید که در بین هلهله ی زن های فامیل مرا
از درمیانی به قسمت مهمانخانه که سفره ی عقد در آن پهن شده بود بردند.فهیمه آینه ی قاب نقره ای را جلویم
گرفته بود بی آنکه بداند دیدن چهره ی غم گرفته ام در آینه چه قدرعذابم می دهد.بر روی مبله دونفره ای که بالای
سفره جا داده بودند نشستم و بدون هیجانی منتظر پایان این نمایش مسخره شدم.کمی بعد با صلوات بلندی که از
سوی جمع شنیده شد ورود عاقد را اعلام کردند.گویا کارهای دفتری مراسم قبلا انجام شده بود برای همین جناب
عاقد بعد از کمی خوش سر و زبانی خطبه را آغاز کرد.خوشبختانه ناصر در قسمت آقایان و در کنار عاقد نشسته بود
و مرا از رنج حضورش در این لحظه های سخت نجات داد.میان همهمه ی حاضرین شنیدم که کسی با صدای تودماغی
پرسید:
-عروس خانم وکیلم؟
خیال داشتم فورا جواب بدهم تا این قائله زودتر ختم شود اما از میان خانم ها یکی قبل از من گفت:
-عروس رفته گل بچینه.
به این رسم و رسوم آشنا بودم.شاید دست کم چهار یا پنج مجلس عقد را بین دختروپسرهای فامیل تجربه کرده
بودم.معمولا برای بار دوم می گفتند عروس رفته گلاب بیاره.ای کاش این بار هم عقد یکی از دخترها یا پسرهای
فامیل بود.در آن صورت چه قدر مایه ی خوشحالی بود بخصوص اگر فرصتی پیش می آمد و مسعود را گوشه ای تنها میدیدم
#قسمت_دوازدهم
#عشق_که_در_نمیزند
عروس خانم اقا دوماد دم در منتظرنا....
شنلموسر کردم و رفتم دم در.علیبا دیدن من گفت:واے خداے من از ملکه بالاتر چے داریم من به این خوشکل خانومم بگم؟!
-مسخرم میکنے نه؟!
-نه جون خودم خیلے خوشکل شدے نرجسی
- ممنون عشقم تو هم مثل شاهزاده ها شدی!
-اوه اوه نمردمو خانمم از ما تعریف کرد😏
بیا بریم که دیر شد نازے چندبار زنگ زده
آتلیه ام نرفتیم....
اینقدرحرص نخور خانومے واست خوب نیس!😅😅😅
................
هوراعروس دومادم اومدم صداے جیغ بچه ها تا بیرون باغ میرسید.واسصرفه جویے مراسم رو تو باغ باباش گرفتیم .قرارنبود تو زندگیمون اصراف کنیم.علیدرو باز کرد واسم و بعد روبوسے با مامانم و مامانش و ....
خیلیحال خوبے داشتم بودن کنار علے بهم ارامش میداد.خداےابازم بابت تمام چیزایے که دادے و ندادے شکرت.
...............
اونشب هم بهترین شب رقم خورد و بعد از عروس گردون رفتیم خونمون.
-علی
جونم
- ممنونم ازت
واسه چی؟!؟؟
-واس بودنت اینکه هستے و هوامو دارے یه دنیا مے ارزه من الان خوشبخت ترینم دیگه هیچے نمے خوام واقعا خوشبختم.
ااااببین چرا دروغ میگی؟
-😐من کے دروغ گفتم!؟
یعنیتو از خدا بچه نمے خوای؟!
-😉اون جاے خودش ولے هنوز زوده .
..................
علیبدو دیگه دیرم شد.روزاخر دانشگام بود دیگه مدرکمو میگرفتم و باید کار میکردم دوست نداشتم تو خونه بمونم.
-اومدم بانو اومدم
در دانشگاه پیاده شدمو رفتم علے یه ماه دیگه سال تحصیلے شروع میشه یادت نره به بابات بگیا....
- چشم خانومے برو دیرت نشه.
چونباباے علے تو اموزش پرورش بود بهت گفته بودم واسم تو یه مدرسه کار پیدا کنه.مے خواستم مشاور مدرسه بشم چون دوست داشتم رشتمو.....
..............
-خانمے خانمے بدو بیا یه خبر توپ برات دارم!!
-جونم اقایے چے شده؟!
بفرمامبارکه؟!
-این چیه؟!
شمابه عنوان مشاور تو مدرسه راهنمایے استخدام شدی!!؟
-جدے میگے علی؟!بگو جون نرجس؟!
ااامگه جونتو از سر راه اوردم اینو بابا بهم داد گفت بهت بگم.!
- واے خدایا شکرت عاشقتممم
...............
علیبیا دیگه باهام تا باهم بریم داخل.
-سلامخانم
سلام عزیزم بفرما خوش اومدی
- ممنونم .منخانم محمدے مشاور جدید مدرستون هستم.
خوشبختمعزیزم بفرما
- معرفے میکنم اقا علے همسرم
سلام خوش امدید
ممنونم
علے اروم در گوشم گفت پس من میرم دیگه روز اول کاریت گند نزنے فردا اخراجت کننا!!
-ااا علے باز شروع کردی
باش باش من تسلیم هرچے خانم بگن.من رفتم .خدافظ
-علے یارت عشقم.مراقبخودت باش.
.............
خداروشکر از کارم راضے بودم.دیگه وارد شده بودم تو سر و کله زدن با بچه هادوست داشتم مشکلاتشونو حل کنم و از کارم لذت میبرم.تقریبا۴ ماه از سال تحصیلے گذشته بود و میشد.....اهان الان دقیقا ۷ ماه از ازدواجمون میگذشت.چون علے تڪ بچه بود مادرش بعد ازدواج علے تنها شده بود و تنها امیدش نوه دار شدنش بود.
.........
اونروز بعد مدرسه رفتم ازمایشگاه تا جواب ازمایشمو بگیرم.منشے یه نگاه به کامپیوتر کرد و گفت:🤔🤔😢😢
#ادامه_دارد_...
#نویسنده✍🏻
#Shiva_f@
صالحین تنها مسیر
🌷#قسمت_یازدهم نگاه من به بهنام بود که هنوز سر به زیر نشسته بود. خاله طلعت چادر به سرم انداخت. ا
🌷#قسمت_دوازدهم
زندگیم رنگ آرامش گرفته بود...بعداز اون شب خدا رو شکر نه قیافه نحسش رو دیدم..
نه ایل و تبارش رو...حالا این دایی طاهر هم آتیش بیار معرکه شده. ساعت پنج رسیدم خونه.مامان با دیدنم کتاب دعاشو روی میز گذاشت، هنوز یکم باهام سرسنگین بود.
صدای فندک گاز با صدای مامان تلاقی پیدا کرد:
_شب خونه دایی طاهریم...
کلافه لباس در آوردم:
_می دونم ...سمان زنگ زد.
منتظر بودم که بگه کیا هستن ...ولی خوب ...سیاست مادرانه اش بود.
بشقاب ماکارونی رو روی میز گذاشت.
دلم با دیدنشون ضعف رفت.
چنگالی بهشون زدم.
مامان رو به روم نشست:
_فک و فامیل های شوهرت هم هستن.
چشم گرد کردم ...تو این یک هفته نه اسمی از امیر حسین آورده بود نه از خانواده ش ...نه
نسبت اینکه امیر حسین شوهرمه ...واقعا شاید خودم باورم شده بود هیچ اتفاقی نیفتاده...
وقتی نگاه چپ چپش تموم شد پارچ آب رو از یخچال در آورد و روی میز گذاشت.
و اشاره کرد به بشقاب ماکارونی.. .
_زودتر بخور که بریم ...حداقل برسم کمک اون پروانه کرده باشم.
دوتا قاشق خوردم و بقیه رو تو قابلمه ریختم.
همون مانتو و شلوار لیِ آبیِ سر کارم رو پوشیدم.
صدای فریاد مامانو شنیدم:
_یک لباس درست و حسابی بپوش.
نشستم بند کتونی رو بستم:
_هیچ ایرادی تو لباسام نمی بینم...
البته از حق هم نگذریم مانتوم هم کوتاه بود هم چسب ...ولی به قول خاله طلعت که گاهی می گفت اون روی لجبازیش گل کرده...
فضای خونه با اخمای دایی طاهر سنگین بود، سنگین تر و بدتر زمانی شد که خاله طلعت و پدر شوهرش اومدن ...سعی می کردم زیاد توی دید نباشم.
توی آشپزخونه با سمان در حال سالاد درست کردن بودم...
سمان ته خیار به طرفم پرت کرد:
_از وقتی آمدی ساکتی...عروس شدی قیافه می گیری ...نگران نباش یا خودش میاد یا نامه ش.
نیششو باز کرد.
با تاسف نگاهی بهش کردم و گفتم:
_می خوام سر به تنش نباشه...
سمانه تکه ای گوجه تو دهنش گذاشت:
_چقدر خشن ..یکم لطافت ...یکم ناز و غمزه..
گفتم:
_گرفتن این مهمونی هیچ لزومی نداشت.
صدای دایی طاهر رو از پشت سر شنیدم:
_مراسم پا گشای عروسه ...تا بوده رسم بوده...
مظلوم به دایی طاهر زل زدم:
_یعنی اینقدر از دست دختر یتیم خواهرتون خسته شده بودین که به راحتیِ آب خوردن قالب این پسره کردینِش؟.
دایی طاهر به سمان اشاره کرد بره بیرون بعد با چشمای ریز شده گفت:
_از دست تو خسته نشده بودم ...خودت خوب میدونی قد سمان و سعید برام عزیزی ...ولی از این خسته شده بودم که هروز یک گند تازه ازت بشنوم...
دلم سوخت ...از اینکه تنها مرد زندگیم حرفم رو باور نداشت.
نفهمیدم چطور اشکام سرازیر شد .
_باور نمی کنین همه اینها نقشه بوده نه؟ دایی لبخند تلخی زد و گفت:
_چه نقشه ای؟
اشکام رو با پشت دست پاک کردم:
_امیر حسین فقط می خواست من با بهنام حرف نزنم ....می ترسید اونو هوایی کنم ....اون می خواست منو از خانواده ش دور کنه ...می خواست من عروس فامیلشون نشم ...می خواست منِ بدنام و به قول خودش لکه ی ننگ، زن پسر عموش نشم...
دایی با اخم سکوت کرده بود...
صدای زنگ آمد و صدای سعید که می گفت
_آقا امیر حسین...
دایی گفت:
_ماهی ...تا حالا فکر کردی الان دقیقا وسط خانواده شون هستی ...الان عروس فامیلشون هستی ...الان زن امیر حسینی...
آب دهنم رو به زور قورت دادم.
که دایی طاهر ادامه داد:
_هیچ نقشه ای در کار نبوده ...فقط اون روز اون پسره نتونسته جلو نفسِش رو بگیره...پاشَم وایستاده...تو چرا هنوز داری نقش بازی میکنی؟ بهتر نیست تمومش کنی؟
زن دایی پروانه داخل آشپزخونه اومد:
_طاهر ...مهمونا آمدن زشته ...بیا دیگه.
دایی طاهر نگاه از من گرفت و رفت...
حالم بد بود ...حالم به اندازه تمام این ابله بودنم بد بود ...ُسُر خوردم روی سرامیکای سرد آشپزخونه.
شاید این سردی مغز فلج شده م رو دوباره کار بندازه...
صدای احوال پرسی ها رو می شنیدم و ماهی ماهی گفتن مامانم...
مامان وارد آشپزخونه شد وقتی قیافه وارفته ی منو دید گفت:
_پاشو خودتو جمع و جور کن ...از اون موقع چپیدی تو آشپزخونه که چی؟
بی محابا پرسیدم
_مامان تو فکر میکنی من مقصرم ...؟
مامان چشم درشت کرد:
_الان نه وقتشه....نه جای این حرفهاس ...پاشو زشته...
بلند شدم و دستشو گرفتم:
_یک هفته حتی به روم نیاوردی...می خوام الان بدونم ...فکر میکنی من مقصرم ؟
سری تکون داد و لاااللهی. ... .. زیر لب گفت:
_چی بگم ...حتما واسه سوز دل بهنام اینقدر واسه این پسره لوندی کردی که دست و دلش لرزیده...
بعد چادرشو درست کرد:
_پاشو بیا زشته ...این فکرای الکی رو هم بریز دور.... حالا که همه چی تموم شده...
و از آشپزخونه بیرون رفت.
وای ....وای.. .من کجای این قصه رو بد تعریف کردم که همه یک جور دیگه شنیدن
...
💥#قسمت_دوازدهم
#فصل_انتظارتبلور
لیوان رو جلوی دهنم گرفت و به بابا گفت:
_شما برو قاسم آقا ...
چیزی نیست...
بابا بیچاره نگاه نگرانش رو گرفت و با موتور بیرون رفت...
مامان مقابلم نشست:
_تو حامله ای نه ؟
وحشت زده بهش نگاه کردم _نه...نه ..من فقط تو آفتاب بودم...
پوزخندش رو دیدم
_به من ، به مادری که هفت شکم زاییدم دروغ نگو...
لب گزیدم _لیلی دختر خاله اش فردا نوبت گرفته قراره بریم بندازیمش...
اخم هاش بیشتر تو هم شد
_استغفرالله ...معلوم هست چی میگی
نوا... ناتوان کنار حوض نشستم
_مامان ....می خوام چیکار ...یک بچه بی پدر میخوام چکار؟
اگه خانواده ی ملکان قبولش نکردن چی...
مامان دست روی دستش کوبید
_مگه ما مردیم ...قدمش رو جفت چشام ...
به ولای علی نمی زارم باعث خون بشی ها...
میدونستم بحث با مامان راه به جایی نمیبره...
با حالی زار توی اتاق رفتم از روی تل لحاف و پتو ها ...بالشتی رو کشیدم و سر روش گذاشتم...
مامان هم وارد اتاق شد ...
کنارم نشست و موهامو نوازش کرد
_مامان جان هر بچه ای خودش روزی داره ...
شاید همین بچه ای که خدا خواسته تو این شرایط در شکم تو کاشته بشه
زندگیت رو عوض کنه ...
این کار رو نکن که خدا قهرش میاد ...
اصلا نمی خواد به اونها بگی. .
خودمون بزرگش میکنیم ...
اونم میشینه پای سفره ی ما.. .
از درد چشم روی هم گذاشتم ...
دلم به حال سادگی و مهربانی مادرم سوخت...
صدای زنگ در آمد و صدای خواهرم که بلند گفت کیه؟
و بعد حضور زن همسایه تو حیاط که هوار میزد
_انیس خانم ...اومدم سبزی ها رو ببرم...
مامان تند از جاش بلند شد.
دلم آرامش می خواست... نت گوشیم رو روشن کردم...
پیامی از هانیه آمد.
🌷👈#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور