eitaa logo
صالحین تنها مسیر
222 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_یازدهم •°•°•°• کمی مکث کردو گفت: _آخه چرا؟ +گفتم
📚رمان مذهبی . •°•°•°•. سید محمد:😨👇 یک ماه باخودم فکر کردم و کلنجار رفتم... قدرت قلبم بیشتر از عقلم بود و این شد که باهزار مکافاتی که بود، ازش خواستگاری کردم... نمیدونم چه جوابی میشنونم اما من بادوست شهیدم قول و قرار گذاشتم... بهش گفتم من این همه برات زحمت کشیدم و هر جمعه اومدم پیشت و تنهات نذاشتم تو هم نیلوفرو به من بده... خدایا... میدونم که میدونی چقدر دوسش دارم... من از تو میخوامش...) نیلوفر:😬👇 دستی به صورتم کشیدم که پراز اشک شده بود... خدااایا منم میخوامش... ! الان تازه فهمیدم این تپش قلبها و لرزش دستها و هُرّی ریختن دلها همه اینها ، عشق بودن... منم عاشق شده بودم و خودم خبر نداشتم... آهنگ محسن چاووشی تو ذهنم تکرار شد: . (تو داری از خودت، فرار میکنی داری با ریشه هات، چیکار میکنی؟!...) . جواب منفی داده بودم به کسی که دوستش داشتم... اما حالا فهمیدم که دوست داشتن اون بخاطر چادری شدن من نبود... خدایا این مشکل که حل شد... با خانواده ام چه کنم؟!.. خدایا اونا مخالفت میکنن من مطمئنم... و هق هقم بلند شد‌... . . . چند روزیه که ازش خبر ندارم... تو دانشگاهم ندیدمش... زهرا متوجه حال خرابم شده بود. _عاشق پاشق شدی رفتتت😐😂😏 +اااا...زهرا اذیتم نکن... حالم بده این چند روز از بس بغض کردم و اشک ریختم خسته شدم... زهرا؟! _جانم؟! +راسته که میگن دخترا سخت عاشق میشن و غم عشق زیاد میکشن؟! _اره راسته... اماتو که مشکلی نداری.. ‌تو که طرفتم عاشقته... +اره.. اما خونواده ام... . تق تق تق... _اجازه هست بیام تو؟! +جانم مامان.بفرما _به به نیلوفر خانم... چه بزرگ شدی😐 +چیشده مامان؟ من که همون اندازه ام😂 _پاشو خودتو جمع کن شب خواستگار برات میاد +اااه.مامان گفتم من فعلا قصد ازدواج ندارم! _خیلی اصرار کردن... توهم که جواب مثبت ندادی... نخواستی میگی نه... . یه تیپ معمولی زدم و چادرم و سرم کردم الانا بود که برسن... اصلا حوصله ندارم . خدایا من و میخوام😢😢 . ⬅ ادامه دارد‌... ✍نویسنده: باران صابری
صالحین تنها مسیر
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_دوازدهم . •°•°•°•. سید محمد:😨👇 یک ماه باخودم فک
📚رمان مذهبی . •°•°•°•. سید محمد:😨👇 یک ماه باخودم فکر کردم و کلنجار رفتم... قدرت قلبم بیشتر از عقلم بود و این شد که باهزار مکافاتی که بود، ازش خواستگاری کردم... نمیدونم چه جوابی میشنونم اما من بادوست شهیدم قول و قرار گذاشتم... بهش گفتم من این همه برات زحمت کشیدم و هر جمعه اومدم پیشت و تنهات نذاشتم تو هم نیلوفرو به من بده... خدایا... میدونم که میدونی چقدر دوسش دارم... من از تو میخوامش...) نیلوفر:😬👇 دستی به صورتم کشیدم که پراز اشک شده بود... خدااایا منم میخوامش... ! الان تازه فهمیدم این تپش قلبها و لرزش دستها و هُرّی ریختن دلها همه اینها ، عشق بودن... منم عاشق شده بودم و خودم خبر نداشتم... آهنگ محسن چاووشی تو ذهنم تکرار شد: . (تو داری از خودت، فرار میکنی داری با ریشه هات، چیکار میکنی؟!...) . جواب منفی داده بودم به کسی که دوستش داشتم... اما حالا فهمیدم که دوست داشتن اون بخاطر چادری شدن من نبود... خدایا این مشکل که حل شد... با خانواده ام چه کنم؟!.. خدایا اونا مخالفت میکنن من مطمئنم... و هق هقم بلند شد‌... . . . چند روزیه که ازش خبر ندارم... تو دانشگاهم ندیدمش... زهرا متوجه حال خرابم شده بود. _عاشق پاشق شدی رفتتت😐😂😏 +اااا...زهرا اذیتم نکن... حالم بده این چند روز از بس بغض کردم و اشک ریختم خسته شدم... زهرا؟! _جانم؟! +راسته که میگن دخترا سخت عاشق میشن و غم عشق زیاد میکشن؟! _اره راسته... اماتو که مشکلی نداری.. ‌تو که طرفتم عاشقته... +اره.. اما خونواده ام... . تق تق تق... _اجازه هست بیام تو؟! +جانم مامان.بفرما _به به نیلوفر خانم... چه بزرگ شدی😐 +چیشده مامان؟ من که همون اندازه ام😂 _پاشو خودتو جمع کن شب خواستگار برات میاد +اااه.مامان گفتم من فعلا قصد ازدواج ندارم! _خیلی اصرار کردن... توهم که جواب مثبت ندادی... نخواستی میگی نه... . یه تیپ معمولی زدم و چادرم و سرم کردم الانا بود که برسن... اصلا حوصله ندارم . خدایا من و میخوام😢😢 . ⬅ ادامه دارد‌... ✍نویسنده: باران صابری
صالحین تنها مسیر
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_بیست_و_یکم •°•°•°• اشکامو پاک کردم. آرایشگر اومد س
📚رمان مذهبی •°•°•°• چادر عروس رو که با اصرار های خودم سرم کرده بودم رو جلو تر کشیدم. تمام ذهنم رو فریاد میزد. من بدون اون می‌میرم... هنوز بهش نگفتم... یعنی الان کجاست؟ یعنی باباش بهش میگه؟ صدای اطرافیان منو از افکار آشفته ام بیرون کشید. آقای صبوری از بابا و جمع اجازه گرفت و بعد رو کرد به کیوان. _آقا داماد برای اینکه صیغه موقت بین‌تون باطل بشه و من بتونم عقد دائم رو بخونم، باید به عروس خانوم بگید که مدت باقی مونده رو بخشیدم. و بعد روشو برگردوند سمت منو کمی مکث کرد‌. _دخترم شماهم باید بگید بخشیدم... چرا نگفت عروس خانوم؟ شاید هنوز باورش نشده شاید اونم میدونست من عروس نیستم! کیوان سری تکان دادو برگشت سمت من. _مدت باقی مونده رو بخشیدم بدون این که نیم نگاهی بهش بیندازم گفتم: +بخشیدم... و بهش نامحرم شدم خداروشکر! کاش تا ابد همینطور بمونه! . صدای عاقد توی گوشم زنگ میزد. _برای باردوم عرض میکنم. عروس خانوم،نیلوفر جلالی، آیا وکیلم که شمارا با مهریه یک جلد کلام الله مجید و یک جام آینه و شعمدان و شاخه نبات و هزارو پانصد سکه تمام بهاری آزادی و.... به عقد دائم جناب آقای کیوان نجاتی در بیاورم؟! کی به بار دوم رسیده بود که من متوجه نشده بودم؟! صدای دختری از پشت سر اومد: _عروس رفته گلاب بیاره... عروس بمیره الهی دلِ خوشی ازتون دارم که حالا برم براتون گلابم بیارم؟ _برای بار سوم عرض میکنم آیا وکیلم که شمارا با مهریه معلوم و... به عقد دائم آقای کیوان نجاتی در بیاورم؟ تصمیم خودم رو گرفته بودم. مصمم تر از قبل بودم. به صورت کیوان از توی آینه نگاه کردم که لبخند ژکوندی روی لبش بود! پوزخندی تحویلش دادم که صدای عاقد بازم اومد: _وکیلم؟؟ لرزش صدامو کنترل کردم و: + با اجازه پدرو مادر و بزرگترای جمع نـــَ ... ناگهان صدای جیغ بلندی از پشت سرم اومد و نگذاشت صدام به گوش کسی برسه و دادو فریاد و جیغ بیشتر از پیش شد که... . ⬅ ادامه دارد... ✍نویسنده: باران صابری
صالحین تنها مسیر
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_بیست_و_هفتم •°•°•°• گونه هام رنگ سرخی به خودشون گر
📚رمان مذهبی •°•°•°•. نمیتونستم  اتفاقی که افتاده رو هضم کنم. و همین بر شدت گریه ام اضافه میکرد. داداشش که پشت سر ما بود سریع اومد و به کمک ماشین و کشوندن کنار گاردریل. ومن همینطور بهت زده نگاهشون میکردم. چندساعتی طول کشید تا پلیس بیادو صورت جلسه کنه. خسته شده بودم و به این فکر میکردم که چرا روز عقد من باید اینطور بشه آخه؟ به گفته داداشش وخودش یه ماشین پیچید جلومون و باعث شد ما منحرف بشیم. خدایا شکرت که سالمیم. تمام کارا رو کرده بودن و ماشین و بکسل کردن و بردن تعمیرگاه و بعد از اون ورم رفتیم خونه. همین که از در وارد شدیم تا پیشونیه رو دیدن و اینکه دیدن با ماشین خودمون نیستیم خیلی هل کرده بودن. لبخندی زدو تمام ماجرا رو تعریف کرد. بماند که چقد تو سرو صورت خودشون زدن وچقد خداروشکر گفتن. یه اسپندم دود کردن... . دوهفته اس از عقدمون میگذره. هرچی میریم جلوتر به عروسی مون نزدیک تر میشیم استرسم بیشتر میشه. تمام کارا رو کردیم.از خونه و جهاز گرفته تا لباس عروسو ماشین و ارایشگاه. توی اتاقم نشسته بودم و خیره شده بودم به روتختی گل گلیم.عاشق رنگ و طرحش بودم. زمینه آبی فیروزه ای و رنگ گل گلیش... خودمم یه لباس بااین طرح و رنگ داشتم... یاد دانشگاه افتادم😭 باید بعداز عروسی حتما ادامه بدم. تصویر زهرا تو ذهنم نقش بست. چقد دلم براش تنگ شده بود.... نمیدونم از چیزی خبر داره یانه اما مطمئنا از دستم خیلی ناراحته. باید دعوتش کنم... تصمیم گرفتیم که برای عروسی یه کار غیرمنتظره کنیم... گوشیم زنگ خورد. بود: +جانم _سلام عزیزم☺ +سلام آقایی خسته نباشی🙈 _ممنونم... زنگ زدم بهت بگم که اون کارم حل شده همه چی آماده است... باخوشحالی جیغ کشیدم: + وااای توروخدا😍 چه عالییی _اره خیلی خوب شد😊 من فعلا باید برم. شب میبینمت +باشه. قربانت یاعلی _یاعلی . _میتونی چشماتو باز کنی😊 آروم چشمامو باز کردم و با بهت به خودم خیره شدم... چقد تغییر کرده بودم... صدای در اومد.ارایشگر سریع شنلمو انداخت سرم و باشیطنت گفت:اول رونما بگیر از شادوماد😉😊 و فیلم بردار وارد شدن. صدای قدم هاشو که به سمتم میومد رو شنیدم. قلبم تند میزد و کف دستم عرق کرده بود. شنلو آروم بالا زد. چشمای آبیش از همیشه آبی تر بودو میدرخشید. لبخندمهمون لباش بود. آروم و ناگهانی بوسه کوتاهی به پیشونیم زد. و زیر گوشم زمزمه کرد: _... . . ⬅ ادامه دارد... ✍نویسنده: باران صابری
🌱 وَلَا تُبْطِلُوا أَعْمَالَكُمْ ... | ۳۳ | کارای خوبتو به باد نده با شکستنِ یک ، حتیٰ!!]• 🦋
صالحین تنها مسیر
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_بیست_و_هشتم •°•°•°•. نمیتونستم  اتفاقی که افتاده ر
•°•°•°• بالبخند از مهمان هاخداحافظی میکردم. زهرا اومد جلو. اشک تو چشمای نازش جمع شده بود. دستمو بازکردموبغلش کردم. _الهی خوشبخت بشی عشق زهرا ضربه آرومی به کتفش زدم: +من توروعاشقم😍🙊 مواظب خودت باش. سوارماشین شدیم و همه بوق بوق کنان دنبالمون. مسیرو عوض کردیم و چون کسی انتظارنداشت‌ راه رواشتباه رفتن. آره بازهم فرار کردیم😂 مامان به گوشیم زنگ زد: _کجا رفتین نیلو؟ +بیاین سمت فرودگاه و نذاشتم بپرسه چرا. و نگاه کردمولبخندی از ته دل زدم. همه توی فرودگاه ایستاده بودن. _ جان کاش میذاشتین فردا میرفتین الان خسته این. +نه پدر جان ما نذر کردیم و اینکه بخاطر همین خستگی گفتیم باهواپیما بریم. بابا دیگه چیزی نگفت. پرواز مارو اعلام کردن. با مامان و بابا و مامان و بابای خداحافظی کردیم. دست در دست هم از پله برقی بالا رفتیم. میگفت خیلیا دارن نگاهمون میکنن. خب دیدن هم داره والا. عروس و داماد بااین لباس تو فرودگاه😐 .l هواپیما در حال حرکت بود. آروم گوشه شنل و زدم بالا و از پنجره آسمون رو نگاه کردم.از همیشه پرستاره تر بود.یا شایدم از نظر من اینطور بود. خوابش برده بود. سرمو گذاشتم روی شونه اش و به آینده فکر کردم. با اینکه دم دمای صبح بود اما حرم شلوغ بود. وارد حرم شدیم. شنلمو کمی عقب داده بودم و چادرعروسمو انداخته بودم جلوی صورتم تا بتونم کمی از مسیرو ببینم. همه بالبخند نگاهمون میکردند. وارد صحن انقلاب شدیم. چشمم به گنبد طلایی رنگ افتاد. قلبم تند میزد ودستام عرق کرده بود. خوشحالی وصف ناپذیری تو وجودم رخنه کرده بود. اولین سفر دوتایی مون. اونم به مشهد. چی بهتر از این؟... صحن انقلاب کاملا فرش شده بود. کنار سقاخونه نشستیم. دستمو گرفت. گرمی لباش دست سردم رو گرم و صدای بم و مردونه اش گوشم رو نوازش کرد: _ممنونم که هستی عروسِ من... (ماڪہ بیچارـہ شدیم ڪاش ولے هیچ دلے، گیرِ لحڹِ بم مردانہ محڪم نشود) بغض گلومو فشرد.بغضِ عشق! بغض کرده بودم بخاطر این همه محبت. دستش رو فشار کوچکی دادم: +دوستت دارم... اونشب از همه چی گفتیم... از آرزوهامون... از عشقمون... از آینده مون... نماز خوندیم و دعا کردیم. دعا کردیم برای خوشبختی خودمون و همه جوونا... اشک ریختیم و شکر کردیم. برای اینکه ، برای هم شدیم... حالا... براے لحظہ اے آرام مےشوم ساعات خوب زندگےام درحرم گذشت...    ✍نویسنده: باران صابری
عشقِ به  نورِ شمع و فانوس و چراغ این خیابان و آن کوی و گذر نیست؛ که با فوت‌های جاهلانه‌ی شارلـــی ابدو خاموش شود. ما نور عشق به محمّد را در رگ های جانمان روشن کرده‌ایم؛ برای خاموش شدنش باید قلب‌های ما را خـُرد کنید. قلبی که عشق محمّد در آن باشد؛ غار حرایی به وسعت‌ عالم است... و ما عاشق محمدّیم... 🌸🎈
زمین شد روشن از روی محمّـــد دلــم شد بنــــدِ گیـسوی محمّـــد نسیمی می‌وزد خوشـبوتـر از گـل جهان شد مسـت، از بوی محمّـــد بـه چــوگــان نبـــوّت گوی سبقت ربـــوده از همـــه گــــوی محمّـــد به سجـــده می‌کشاند عــالمـی را خــَـم محـــراب ابـــروی محمّـــد تــَـــراز بنــــدگـی در نــزد ایــــزد بــــوَد سـنـگ تـــَـــرازوی محمّـــد نباشد خـُـلق و خــویـی در زمـانه به خوبی شهره چون خوی محمد خوشا آن کس که الگو گیرد از او که قـــرآن است الگــوی محمّـــد خوشا آن رهــروی که هست دایم بــه دنیـــا در تکـــاپـــوی محمّـــد خوشا آن دل کــه آرامـش بگیــرد ز ذکــــر نـــــام دلجــــوی محمّـــد خوشا چشمی که در هنگام مردن بـبـیـــنـد روی نیکــــــوی محمّـــد به غیـر از خــلق باشد روز محشر نگـــــاهِ انبـــــیا ، ســـوی محمّـــد علی گرچه بوَد (ساقی) کـــوثـــر بــُــوَد سرمستِ میـــنوی محمّـــد سيد محمدرضا شمس (ساقی) 🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃 میان رسول نور و رحمت محمد مصطفی صل الله علیه وآله وسلم و فرزند دلبندش امام جعفر صادق علیه السلام مبارک . 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
💠🌴 ❤️🌴💠 💠💠 (تلخیص دعای دوّم صحیفه سجادیه) 🔹دعا‌ی دوّم صحیفه سجادیه دارای ۲۶ فراز است و موضوع اصلی آن درود بر نبی مکرّم اسلام، صلی الله علیه و آله و معرّفی جایگاه و نقش آن حضرت در هدایت امّت است. ✅ باید خداوند را سپاسگزاری کرد که با فرستادن پیامبرش صلی الله علیه و آله بر ما منّتی نهاد که بر هیچ امّتی قبل از ما چنین منتی را نگذاشته بود. ✅ امت پیامبر، خاتم همه امت‌ها هستند. (دین اسلام دین خاتم است). و این امّت را بر همه امّت ها ارزش افزون داد. ✅ صلی الله علیه و آله امین وحی، بزرگوارتر از تمام خلق، برگزیده در میان بندگان، پیشوای رحمت، قافله‌سالار خوبی و کلید برکت است. ✅ صلی الله علیه و آله در دعوت به سوی حق و اجرای فرمان خدا زحمات بسیاری کشید و سختی‌های طاقت‌فرسایی را تحمل کرد، به گونه‌ای که جانش را به زحمت انداخت و بدنش را هدف ناراحتی قرار داد و با نزدیکانش در افتاد و با قبیله‌اش جنگید و رشته خویشاوندی خود را گسیخت و نزدیک‌ترین بستگان خود را به علّت انکار حق، از خویش دور کرد و دورترین مردم را به خاطر قبول دین، به خودش نزدیک کرد و حتی به دیار غربت هجرت نمود. ✅خواست او این بود که دین خدا را عزیز کند. ✅درخواست جایگاهی رفیع در بهشت برای صلی الله علیه و آله، جایگاهی که هیچ فرشته مُقرِّب و پیامبر مرسلی ندارد. ✅شفاعت صلی الله علیه و آله برای اهل بیت پاکیزه‌اش و مؤمنان امتش. ✅وعده الهی قطعی است و او وفادار به عهدش است. 💠🌴 ❤️🌴💠
🔷🌸🌼🌺🌻🌺🌼🌸🔷 💠 دعا_دوم_صحیفه_سجادیه 🔷 بیان ویژگی های پیامبر اکرم اسلام صلی الله علیه وآله و سلم 🌼 و الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي مَنَّ عَلَيْنَا بِمُحَمَّدٍ نَبِيِّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ دُونَ الْأُمَمِ الْمَاضِيَةِ... 🔸«سپاس خدایی را که بر این امّت منّت گذاشت و محمد صلی الله علیه وآله را به عنوان پیامبر آنها برگزید نه امت ها دیگر را» 🌺 فخَتَمَ بِنَا عَلَى جَمِيعِ مَنْ ذَرَأَ ،... 🔸«امت پیامبر، خاتم همه امت‌ها هستند (دین اسلام دین خاتم است).» 🌼 و جَعَلَنَا شُهَدَاءَ عَلَى مَنْ جَحَدَ ،.... 🔸«و این امّت را شاهد بر اعمال منکرین امت های دیگر است.» 🌸 اللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ أَمِينِكَ عَلَى وَحْيِكَ ، وَ نَجِيبِكَ مِنْ خَلْقِكَ ، وَ صَفِيِّكَ مِنْ عِبَادِكَ ، إِمَامِ الرَّحْمَةِ ،... 🔸«محمد محمد صلی الله علیه وآله امین وحی، بزرگوارتر از تمام خلق، برگزیده در میان بندگان، پیشوای رحمت، قافله‌سالار خوبی و کلید برکت است.» 🌺 و عَرَّضَ فِيكَ لِلْمَكْرُوهِ بَدَنَهُ وَ كَاشَفَ فِي الدُّعَاءِ إِلَيْكَ حَامَّتَهُ وَ حَارَبَ فِي رِضَاكَ أُسْرَتَهُ وَ قَطَعَ فِي إِحْيَاءِ دِينِكَ رَحِمَهُ .... 🔸«پیامبر محمد صلی الله علیه وآله در دعوت به سوی حق و اجرای فرمان خدا زحمات بسیاری کشید و سختی‌های طاقت‌فرسایی را تحمل کرد، به گونه‌ای که جانش را به زحمت انداخت و بدنش را هدف ناراحتی قرار داد و با نزدیکانش در افتاد و با قبیله‌اش جنگید و رشته خویشاوندی خود را گسیخت و نزدیک‌ترین بستگان خود را به علّت انکار حق، از خویش دور کرد و دورترین مردم را به خاطر قبول دین، به خودش نزدیک کرد و حتی به دیار غربت هجرت نمود. خواست او این بود که دین خدا را عزیز کند.» 🌼 اللَّهُمَّ فَارْفَعْهُ بِمَا كَدَحَ فِيكَ إِلَى الدَّرَجَةِ الْعُلْيَا مِنْ جَنَّتِكَ.... 🔸«درخواست جایگاهی رفیع در بهشت برای پیامبر محمد صلی الله علیه وآله، جایگاهی که هیچ فرشته مُقرِّب و پیامبر مرسلی ندارد.» 🌸و عَرِّفْهُ فِي أَهْلِهِ الطَّاهِرِينَ وَ أُمَّتِهِ الْمُؤْمِنِينَ مِنْ حُسْنِ الشَّفَاعَةِ... 🔸«قبولی شفاعت پیامبر محمد صلی الله علیه وآله برای اهل بیت پاکیزه‌اش و مؤمنان امتش.» 🌺 يا نَافِذَ الْعِدَةِ ، يَا وَافِيَ الْقَوْلِ ،... 🔸«وعده الهی قطعی است و او وفادار به عهدش است.» 📗دعای 2صحیفه سجادیه
💢این اخلاق ، جزء دین است ✅یکی از همسایگان حضرت محمد (ص) مردی یهودی بود که هنگام عبور رسول‌الله، به بهانه ریختن خاکروبه‌ها در ، خاکستر بر سر و صورت حضرت محمد می‌ریخت. این برنامه هر روز ادامه داشت تا اینکه روزی رسول‌الله از آن کوچه گذشتند ولی خبری از مرد یهودی نبود. وقتی علت را جویا شدند اصحاب پاسخ دادند: «خدا را شکر آن مرد مریض شده و در بستر بیماری است!» حضرت محمد به طرف منزل یهودی رفتند. همسر یهودی در را باز کرد. حضرت محمد فرمودند: «به عیادت آمده ام!» حضرت محمد وارد شدند و کنار بستر آن مرد نشستند و با او احوالپرسی کردند و هیچگونه کنایه ای به آن مرد نزدند. مرد یهودی که از پیامبر تعجب کرده بود پرسید: «این برخورد شما ، جزء دین اسلام است یا از اخلاق شخصی شما است؟» حضرت پاسخ دادند: «جزء دین اسلام است!» آن مرد همانجا و در رسول الله، مسلمان شد. 📚امثال القرآن(مکارم) جلد ۱ – صفحه ۲۰۲