💠 #روزه گرفتن از نظر علم #پزشکی
💠در #شش روز نخست ماه مبارک رمضان:👇
حرارت بدن 5/1 درجه پایین میآید که افرادی که دارای عفونت هستند، عفونت بدن کاهش پیدا میکند.
💠از روز #ششم ماه مبارک رمضان تا #دهم:👇
عفونت های بدن دفع پیدا میکنند و همچنین کلسیم مازاد از بدن خارج میشود،
معده شروع به پاکسازی میکند و مواد زائد را خارج میکند.
💠از روز #دهم تا #چهاردهم ماه مبارک رمضان:👇
پاکسازی سیستم عصبی و تقویت سیستم عصبی انجام میگیرد.
💠از روز #چهاردهم تا #بیست_و_یکم ماه مبارک رمضان:👇
پاکسازی عروق و قلب انجام میگیرد
غلظت خون در این روزها پاکسازی و تخلیه میشود.
💠از روز #بیست_و_یکم تا #سی_ام ماه مبارک رمضان:👇
تمامی عفونتها و مواد زائد از بدن بیرون میرود.
💠در #پایان ماه مبارک رمضان:👇
با بدنی سالم و تصفیه شده از مواد زائد روبرو هستیم، به شرط تغذیه ای صحیح در ماه رمضان
💠✨💠✨💠
صالحین تنها مسیر
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_بیست_و_هشتم •°•°•°•. نمیتونستم اتفاقی که افتاده ر
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_پایانی
•°•°•°•
بالبخند از مهمان هاخداحافظی میکردم.
زهرا اومد جلو. اشک تو چشمای نازش جمع شده بود.
دستمو بازکردموبغلش کردم.
_الهی خوشبخت بشی عشق زهرا
ضربه آرومی به کتفش زدم:
+من توروعاشقم😍🙊
مواظب خودت باش.
سوارماشین شدیم و همه بوق بوق کنان دنبالمون.
مسیرو عوض کردیم و چون کسی انتظارنداشت راه رواشتباه رفتن.
آره بازهم فرار کردیم😂
مامان به گوشیم زنگ زد:
_کجا رفتین نیلو؟
+بیاین سمت فرودگاه و نذاشتم بپرسه چرا.
#محمد و نگاه کردمولبخندی از ته دل زدم.
همه توی فرودگاه ایستاده بودن.
_#محمد جان کاش میذاشتین فردا میرفتین الان خسته این.
+نه پدر جان ما نذر کردیم و اینکه بخاطر همین خستگی گفتیم باهواپیما بریم.
بابا دیگه چیزی نگفت.
پرواز مارو اعلام کردن.
با مامان و بابا و
مامان و بابای #محمد خداحافظی کردیم.
دست در دست هم از پله برقی بالا رفتیم.
#محمد میگفت خیلیا دارن نگاهمون میکنن. خب دیدن هم داره والا. عروس و داماد بااین لباس تو فرودگاه😐
.l
هواپیما در حال حرکت بود.
آروم گوشه شنل و زدم بالا و از پنجره آسمون رو نگاه کردم.از همیشه پرستاره تر بود.یا شایدم از نظر من اینطور بود.
#محمد خوابش برده بود. سرمو گذاشتم روی شونه اش و به آینده فکر کردم.
با اینکه دم دمای صبح بود اما حرم شلوغ بود.
وارد حرم شدیم. شنلمو کمی عقب داده بودم و چادرعروسمو انداخته بودم جلوی صورتم تا بتونم کمی از مسیرو ببینم.
همه بالبخند نگاهمون میکردند.
وارد صحن انقلاب شدیم.
چشمم به گنبد طلایی رنگ افتاد.
قلبم تند میزد ودستام عرق کرده بود.
خوشحالی وصف ناپذیری تو وجودم رخنه کرده بود.
اولین سفر دوتایی مون.
اونم به مشهد.
چی بهتر از این؟...
صحن انقلاب کاملا فرش شده بود.
کنار سقاخونه نشستیم.
#محمد دستمو گرفت.
گرمی لباش دست سردم رو گرم و صدای بم و مردونه اش گوشم رو نوازش کرد:
_ممنونم که هستی عروسِ من...
(ماڪہ بیچارـہ شدیم ڪاش ولے هیچ دلے،
گیرِ لحڹِ بم مردانہ محڪم نشود)
بغض گلومو فشرد.بغضِ عشق!
بغض کرده بودم بخاطر این همه محبت.
دستش رو فشار کوچکی دادم:
+دوستت دارم...
اونشب از همه چی گفتیم...
از آرزوهامون...
از عشقمون...
از آینده مون...
نماز خوندیم و دعا کردیم.
دعا کردیم برای خوشبختی خودمون و همه جوونا...
اشک ریختیم و شکر کردیم.
برای اینکه ، برای هم شدیم...
حالا... براے لحظہ اے آرام مےشوم
ساعات خوب زندگےام درحرم گذشت...
#پایان
✍نویسنده: باران صابری
🍃بشر کی لایق میشه مدیرانی مثل ۳۱۳ نفر از اصحاب امام زمان ارواحنا له الفدا، رو پیدا کنه؟؟ وقتی که شعورش به اینجا برسه که جز خوف خدا عاملی نیست که بتونه یک مدیر رو کنترل بکنه،
یعنی عوامل دیگه هم هستند،ولی نیم درصد به درد میخورن 🔸️
🌳، آیهی قرآن میفرماید
" مَن یَنصُروه و رُسُلَهُ بِالغَیب"
-در سوره حدید میفرماید که ما پیامبران رو فرستادیم ببینیم کی او رو کمک میکنه بالغیب؟؟
👈 یعنی خودش تنها هم باشه 👈تو فکر کمک به مولای خودش هست 👉این از خدا میترسه،
-چرا از خدا میترسه⁉️
- اونجایی که دست امیرالمومنین رو بالا برد فرمود:خداوند متعال
🍃 " ۗ اليَومَ يَئِسَ الَّذينَ كَفَروا مِن دينِكُم فَلا تَخشَوهُم وَاخشَونِ ۚ "
-کارفران دیگه نمیتونن به شما لطمه بزنن -شما دیگه از اونا نترسین از من بترسین
#پایان
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
🎊سال هزار و چهارصد
#پایان حکمرانی وابسته
و دیکتاتوری انگلیسی
و #آغاز حکمرانی مردمی
و اعتماد به نفس ملی🎊
💠امام خامنه ای:
سال ورود کشور به قرن هزار و سیصد، سال آغاز دیکتاتوری وابسته رضاخان بود که در واقع یک دیکتاتوری انگلیسی بود!
یک #حکمرانی_وابسته و #دیکتاتوری_انگلیسی
(اما) سال ورود به قرن هزار و چهارصد، سال انتخابات است، یعنی حکمرانی متکی بر استقلال و آرای مردم و #اعتمادبه نفس ملی.
۱۴۰۰/۱/۱
قرن شکست دیکتاتورها
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت2⃣5⃣
زینب سادات برای پدر زمزمه کرد: پدر، برامون دعا کن! هوای ما و زندگی
ما رو داشته باش!
احسان گفت: سید! برای من هم رفاقت کن! دست آقا ارمیا رو گرفتی، دست من رو هم بگیر! نذار از زیانکاران باشم سید! شما که حق پدری گردن من دارید! شما که نازدونه دلتون رو دست من سپردید! برام دعا کنید. من خیلی راه دارم تا یاد بگیرم...
تلفن همراه احسان زنگ خورد. نام صدرا روی صفحه خود نمایی کرد.
احسان جواب داد: جانم بابا!
صدرا: سلام پسرم! خوبی؟ زینب سادات خوبه؟
احسان: سلام. ممنون. ما هم خوبیم.
صدرا: زینب جان پیش تو هست؟
احسان: بله. کاری باهاش دارید؟
صدرا: گوشی رو بذار رو آیفون؟
احسان بلندگو را روشن کرد و صدای صدرا در گلزار شهدای قم پیچید:
سلام زینب جان! اذان صبح امروز، قاتل پدر و مادرت اعدام شد. دیگه خیالت راحت...
زینب سادات گفت: ممنون عمو.
احسان بعد از قطع کردن تماس پرسید: خبر نداشتی؟
زینب سادات :میدونستیم. هم من هم ایلیا. اما گفتم روزش رو به ما نگن
تا تموم بشه! درسته که حق ما بودقصاص کنیم و از قصاصش راضی
هستم اما دلم اونقدر سخت نشده که لحظه های آخر حیات یک انسان رو بشمرم!
احسان: چرا نبخشیدی؟
زینب سادات ایستاد و باد در زیر چادرش پیچید: اول اینکه فقط ما نبودیم و چند خانواده دیگه هم بودن، دوم هم اینکه از کارش پشیمون نبود و محق میدونست خودش رو و سوم هم به دلیل اینکه جرم های دیگه هم داشت و در هر حال بخاطر هر کدوم از جرایمش اعدام میشد.
احسان: دلت آروم شد؟
زینب سادات: دل من هیچ وقت آروم نمیشه! هر روز مادری، هر روز پدری، هر وقت پدری دست نوازش رو سر دخترش بکشه، هر مادری که زخم زانوی پسرش رو ببوسه، هر وقت خنده جمع خانواده ای رو ببینم، هر
وقت دختری عروس بشه و بگه با اجازه پدر و مادرم، و هر پسری که پدرش کت دامادیش رو تنش کنه، وقتی بچه دار بشم و پدر و مادرم نباشن تا برای بچه ام اذان بگن و با لذت بغلش کنن، و هر لحظه از عمرم دلم میسوزه و غم همخونه چشمهام میشه! هیچ وقت دلم آروم نمیشه!
احسان گفت: و من هر کاری میکنم تا دلت رو آروم کنم! قول میدم هیچ وقت کاری نکنم که ته دلت بگی اگه پدر و مادرم بودن، این کار رو با من نمیکرد!
زینب سادات لبخند زد. از همان لبخند های آیه وار. همانهایی که دل احسان را میبرد.
در کنار هم قدم زدند. زینب سادات گفت: همیشه دوست داشتم مثل مادرم باشم. مادرم رو از من گرفتن!
احسان: پس مادرت اسطوره بود برات؟
زینب سادات سری به تایید تکان داد: آره! سالها اسطوره ام مادرم بود. اما یک روز از مادرم پرسیدم الگوی تو کیه؟ مادرم گفت حضرت زهرا! پرسیدم چرا؟ گفت چون الگوی ما باید بهترین باشه و بهترین الگو دختر نبی اکرم (ص) هستن! از اون روز الگوی من مادرم حضرت زهرا س هستن. کاش میشد کمی شبیه ایشون بشم!
احسان با خود اندیشید: اسطوره! اسطوره من چه کسی هست؟
بعد لبخند زد و زمزمه کرد: اسطوره ام باش پدر...
من الله توفیق
رهبر انقالب: اگر همسران جوانی که شوهران فداکار و جوانمردشان به میدانهای نبرد رفته بودند، به بهانه ی داشتن فرزندان، زبان شکوه باز میکردند، باب شهادت و مجاهدت بسته میشد. شما به گردن این انقلاب و این کشور و این ملت و تاریخ ما حق دارید. ۸۰/۱۱/۲
#پایان
"نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری "
#نمنمعشق
فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_چهار
#قسمت_آخر
مهسو
+خلاصه منم اومدم ترکیه و ازطریق اون خدمتکارخائن مقر اصلی آناروپیداکردم…گفته بودم که آناباهوش نیست…منو دست کم گرفته بود…
باکمک پلیس ترکیه واینترپل مادرم وآنا رو دستگیرکردیم و تورو آزاد…
بمیرم برات…هنوزم یادم نرفته چقدر ضعیف شده بودی….
_منم یادم نرفته چقد شکسته وداغون بودی…
لبخندی زد و گفت
+ماتاابد داغونتیم عیااال…
_جلوتونگاه کن شهیدمون نکنی…
راستی،هنوزم یادم نرفته که طناز جریان شرکت پدرش دروغکی بود…
+خب عزیزم برای عادی سازی بود…تازه اون دو نوگل نوشکفته هم سروسامون گرفتن….
_بعله…شما راس میگی…
جلوتونگاه کن اینقد به من زل نزن…
*
پنج سال بعد
+مهسوجون بگودیگه…بی سانسورهم بگولطفا…
_محیاجان برو ازیاسر بپرس…اون برات همه ارو تعریف میکنه…
+نخیرم…اون سانسورمیکنه…هی دروغکی میگه.امیرحسین و طنازم که کلا رو سایلنتن فقط میخندن…
++کی دروغ میگه؟
+شمادروغ میگی…کمک کنیدرمانموتموم کنم دیگه…
_خیلی خب بیا بهت بگم…ولی پس فردا بچم بهدنیا اومد نشونش ندیا….آبرومونومیبری
+حالا تا شیش ماه دیگه که بچتون به دنیابیادفکرامومیکنم….
#سخن آخر:
روزم همه سیاهی، جز این نمانده راهی
دیوانه تر تو خواهی، من عاشق جنونم
.
غم را خودت زدودی، دل را خودت ربودی
با من طرف نبودی ، با کودک درونم
.
بیهوده بر تو پیچم ، من پوچ پوچ پوچم
گفتم که بی تو هیچم، نون، قبلِ یرملونم
.
جنگت که تن به تن شد، چشمت حریف من شد
افسانه ای کهن شد ، بر هم زدی قشونم
.
بر قلب من امیدی، با هر طپش رسیدی
خنجر اگر کشیدی… ، من از تبار خونم
.
صد چله بر کمانت، افتاده ام به جانت
با تاب گیسوانت ..، لرزانده ای ستونم
.
هم بازدم تو هم دم، عشق است #عشقنمنم
در هر نفس فقط غم ، جوشیده از درونم
#امین_شاهسواری
#پایان….
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقای_طلبه
همونجور که با عجله داشتم بند کفشامو میبستم یه جیغ بنفش کشیدم و گفتم: محمدددددد😁 دیر شد بیا😣
محمد کفشاشو پوشید و گفت: الهی فدات شم خانومم اومدم چرا این قدر عجله میکنی آخه😬
_محمد مراسم تموم شد زود باااااش بیااااااا😡
محمد با خنده دستمو گرفت و بوسید و گفت: بشین بریم فرمانده😊
وقتی به محل اجرا رسیدیم فوق العاده شلوغ بود😬
_وای محمد... بنظرت میتونیم حامدو ببینیم😔
محمد: معلومه که میتونیم ببینیم عزیزدلِ محمد😍
_آخه تو این شلوغی چجوری ببینیم...😔
محمد: من حتی بهت قول میدم باهاش عکسم بگیریم. خوبه زندگیم؟
_راس میگی محمدم😍
محمد: معلومه که راس میگم خانمم😘
_ممنون آقایی❤️
از ماشین پیاده شدیم و به بدبختی از بین جمعیت عبور کردیم و رفتیم داخل تا مراسم شروع شه... جمعیت فوق العاده زیاد بود... حامد روی سن اومد من و محمد همزمان لبخند زدیم😊
یکی یکی آهنگ هایی که میخوند برای من و محمد پر از خاطره بود و باهاش همخونی میکردیم... به خودم که اومدم چشمام خیس اشک بود😭
محمد چشمامو بوسید و باهم از سالن بیرون رفتیم.
به پیشنهاد محمد توی ماشین نشستیم تا دور حامد خلوت شه و سوار ماشین شه که بره😁
تقریبا یک ساعت طول کشید و حامد سوار ماشین شد و حرکت کرد.
محمد پشت ماشینش راه افتاد.
یکم که دور شدیم حامد با صدای بوق ممتد محمد بغل پارک کرد و ماهم پشت سرش😍
با هیجان هردو از ماشین پایین اومدیم و به طرف ماشینش رفتیم.
_سلام آقای زمانی
محمد: سلام آقا حامد
حامد: سلام وای سکته کردم گفتم معلوم نیس چیشده یه ماشین از موقع حرکت دنبالمه😁 داشتم اشهد میخوندم گفتم الانه که ترورم کنن😄
من و محمد خندیدیم و از قرار عاشقونمون به حامد گفتیم.
حامد: خب زوج عاشق افتخار یه عکس به ما میدید؟
محمد: بابا شما بخدا مردمی ترین خواننده دنیایی داداش 😍
من و محمد کنار حامد وایسادیم و یه رهگذر ازمون عکس گرفت📸
حامد با کلی شوخی و خنده روی یه برگه نوشت:
*تقدیم به زوج عاشق ایستاده
آقامحمدجواد و فائزه خانم
~ حامد زمانی*
#قسمت_صد_و_هفتم
#قسمت_آخر
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#پایان❤
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_و_پا_چلفتی
❤#قسمت_پنجاه
.
قسمت آخر😍
مکالمه عاشقانه زینب و مجید
.
.
.
چندمدت از تاریخ عقدشون گذشته که اقا مجید هوس کوه نوردے و ورزش با خانوم رو میکنه و پیام میده:
-خانمےفردا آماده شو بریم کوه یکم ورزش کنیم😉
دارے تپل میشیا😆😆بعد مامانم اینا میگن ما عروس تپل نمیخوایم و منم که مامانیم پس نمیام نمیگیرمت 😅
.
-بی مزه 😑من تپل میشم یا تو؟!
.
-حالانمے خواد قهر کنے صبح پاشو بریم...😀
.
فرداصبح توے راه دست زینب رو میگیره و شروع میکنن یه جاده شیب دار رو راه رفتن و قدم زدن..
.
-آهاے آقایے چه قدر دیگه مونده؟!...خسته شدم😕
.
-راهی نیومدے که خانم خانما...تازه اولشه😁
.
-عهههه مسخره بازے در نیار😑پاهام درد گرفت
.
-اینم از شانس ما...جنس بنجل انداختن بهمون 😂
.
-خیلـےهم دلت بخواد 😒اصلا من همینجا میشینم
و زینب خانم همونجا وسط جاده میشینه 😅
.
-حالانمیخواد قهر کنـے😆...همه دنیا میدونن که من بهترین زن عالمو دارم خانم خانما😉
.
-به خدا خسته شدم😧
.
-بزاریکم دیگه میرسیم کنار چشمه و امام زاده..دستتوبده بهم...یاعلی.☺
.
بعداز یکم راه رفتن میرسن به یه چشمه قشنگ و شروع میکنن به آب خوردن و دو تایے وضو گرفتن
و اقا مجید شیطونیش گل میکنه و شروع میکنه از آب چشمه میپاشه روے سر و صورت زینب😆
.
-وای دیـــوونه خیـس شدم😒
.
-عوضش خنک شدی دیــگه 😎خستگیت در رفت☺
.
-اااا...اینجوریاس...پس بگیر که اومد😜
.
وزینبم شروع میکنه به آب ریختن روے مجید و بلند بلند خندیدن توے خلوت کوه..😂😂
.
بعداین خل بازیا
مجید میگه
.
خب این همون امام زادست که منو به دنیا برگردوند و شما رو به من هدیه داد☺بریم تو...
دوتایی وارد امام زاده میشن و شروع میکنن نماز خوندن...اول نماز ظهر و عصر میخونن که زینب خانم اقتدا میکنه به آقا مجید و بعدشم دو رکعت نماز شکر میخونن...
.
وبعدش زینب از خستگے سرش رو میزاره رو زانوهاے مجید و اونم انگشتهاے زینب رو میگیره تو دستش و شروع میکنه به ذکر گفتن باهاشون 😊😍
.
الحمدلله
.
الحمدلله
.
الحمدلله
.
وسرشو میگیره سمت آسمون و تو دلش میگه...
.
خداےاممنونم بابت همه چیز ❤❤
.
👈#پایان
.
.
یادمونباشه اگه اون چیزے که از خدا میخوایم رو بهمون نداد...جانزنیم...ڪم نیاریم...قطعاخدا چیز بهترے برامون در نظر گرفته
.
هےچوقت امید به خدامون رو از دست ندیم
.
ماهمه بازیگر فیلمے هستیم که خدا نویسنده و کارگردانشه...پس بهش اعتماد کنیم و نقشمون رو خوب بازے کنیم 🙏
.
این داستان تلفیق چند داستان عاشقانه واقعے بود مربوط به چند فرد مختلف که صیقل داده شده بود و تقریبا هیچ جاش ساختگے مطلق نبود
نویسنده ✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀