#قسمت_سی_و_پنج
#ازدواج_صوری
روای پریا
رو به سارا گفتم گوشیم کی بود؟
سارا:استاد بود
گفتن آغاز هفته وحدت باید تحقیقمون ارائه بدیم
-اوهوم تحقیق آمادست
فقط باید بدیم صحافی
همین
سارا:پریا میگم میشه بنظرت اون جلدهای قطور فنری کرد؟
-نمیدونم
سارا از مشهد رفتیم
( اشکام با اسم رفتن جاری شد 😢😢)
سارا:پریا کم گریه کن
کربلا با گریه بدست نمیاد
اصلا پریا
کربلا فقط باب رفتن که نیست
اگه باب رفتن بود به قول شهید آوینی کربلا به شدن است وگرنه شمر هم به کربلا رفت
یا پریا یادته استاد ابطحی تو مهدویت میگفتن ضحاک اسم یکی از یاران امام بود تو کربلا که لحظه آخر فقط برای حفظ جان امام تنها گذشته
-سارا به خداوندی خدا قسم دست خودم نیست
سارا 😡😡😡
سارا:ووووووییییی چی شد یهو😐😐😱😱😰😰
-تو چرا استراحت نمیکنی؟
سارا:☹️☹️☹️😮😮😮 ترسیدم
پریا میای بریم هتل ؟
-نه عزیزم شما برید
من میخوام پیش آقاباشم
شاید اصلا برم مسجد گوهرشاد متعکف بشم
سارا:وا روزه که نمیتونی بگیری😣😣
-خخخخخ نه منظورم اینکه بمونم سه روز
سارا:اوهوم
سارا رفت
من موندم یه آقایی که رئوف عالمه
شب شام غریبان امام حسن مجتبی و شب شهادت امام رضا
امام رضا در آخرین روز صفر شهیدشدن
رو کردم به حرم و گفتم امام رضا شما غریبی یا امام حسن ؟
آقا غریبی اینکه پیش مردم خودتون نیستین 😭😭
آقا امروز امشب زائرهای امام حسن فقط کبوتربودن
یادیه شعر افتادم
من کبوتر بقیعم با تو خیلی فرق دارم
تو از این صحن به اون میپری
من شبا سر روی خاکا میذارم
اینجا زائر احترام میذارن
اونجا زائر از رو قبرا میرونن
تا سالهای سال مزار متبرکه امام حسن مجتبی،امام سجاد،امام محمدباقر،امام جعفرصادق بعقه داشته
اما بعداز تسلط وهابی کثیف
در ۸شوال تمامی آثار متبرکه ائمه بقیع خراب میشه 😭😭😭😭
┈┈••••✾•💞💞•✾•••┈┈•
...
💞
#نمنم_عشق
#قسمت_سی_و_پنج
یاسر
وارد لابی هتل شدم…ازدور دیدمش…مثل همیشه ظاهر شیک و آراسته اش چشم رو فریب میداد…اما نه چشم من رو…
من که سالها بود اون روی این مارخوش خط و خال رو شناخته بودم…
باهمون پوزخندهمیشگیم به سمتش رفتم…
از سرجاش بلندشد…
+اوووه ببین کی اومده…چطوری مردجوان؟
_زیرسایه ی شما عالییییی
+هنوزم زبون باز و پاچه خواری…
خنده ای کردم و گفتم…
_نمک پرورده ایم…
خنده ی پرعشوه ای کرد و گفت
+اولالا…حاضرجواب رو یادم رفت…اثرات پیریه دیگه…
بادستش اشاره به نشستن کرد…درحین نشستن گفتم
_اختیارداری عزیزم…پیر چیه؟شما که هرروز جوون ترازدیروز…
بازهم خندید و گفت
+خیلی خب کافیه…شام چی میخوری؟
_نگوکه یادت رفته سلیقمو؟
چشمکی زد و روبه گارسون گفت
+دو تا شیشلیک بامخلفات…و….زیتون پرورده اش یادت نره
و چشمکی به من زد
خنده ی بلندی سردادم و گفتم
_الحق که حافظه ات عالیه…
توی چشمام خیره شد و گفت
+تو و علایقت ملکه ی ذهن من باقی میمونین…
لبخندی زدم و به چشماش خیره شدم…
**
بعدازصرف شام جعبه سیگاررو به سمتم گرفت و گفت…
+نگوکه نمیکشی هنوزم؟
لبخندملایمی زدم و گفتم
_من سراغ هرکاری برم سراغ این کوفتی نمیرم…
+درعوض من عاشقشم…
_پس من چی؟
+توروکه میپرستم میلاد من…
اون پک های غلیظ به سیگارش میزد و من بانفرت و بغض به زن رو به روم نگاه میکردم…وبه اسم میلادفکر…اسمی که این زن برام انتخاب کرده بود….
#مادرم….
مهسو
باصدای تلویزیون که داشت اخبارمیگفت از خواب پریدم…
حتما یاسر اومده خونه …توی آینه سرووضعم رو مرتب کردم و دست و صورتمو توی سرویس شستم…
ازاتاق خارج شدم و یاسررودیدم که روی کاناپه روبه روی تلویزیون نشسته بود و به صفحه اش زل زده بود…
رفتم روبه روش ایستادم و تقریبا دادزدم…
_الوووو،چرااینقدزیادش کردی؟؟؟
جاخورد،مشخص بودتوی این عالم نبوده…
متقابلادادزد
+چی؟؟؟؟
سرمو باکلافگی تکون دادم و تلویزیون رو خاموش کردم و کنترل رو روی مبل کناری پرت کردم…
_چته؟چرا مثل مجسمه ابولهول زل زدی به تلویزیون و صداش رو تاآسمون هفتم بالابردی؟
+ببخشید حواسم نبود…
پوزخندی زدم و گفتم…
_متوجه شدم
به سمت اتاقش رفت و گفت
+میرم یه چرت بخوابم…لطفا برای اذان بیدارم کن…
_عه…چیزه…اذان کی هست؟؟؟
مستاصل سرش رو تکون داد و گفت…
+تلویزیون رو بزارروشن باشه…مشخص میشه…
_اوهوم…باشه…
به سمت اتاقش رفت و درروکوبید…
زیرلب گفتم
_وحشی….
شونه ای بالاانداختم و واردآشپزخونه شدم…
#شدهآنقدرمحوچشمهایشباشیکهصدایشرانشنوی؟؟؟؟
#میخندماماچشمهایمرنگغمدارد…
#باشمنباشمواقعادنیاچهکمدارد؟
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
صالحین تنها مسیر
💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 #دست_و_پا_چلفتی ❤#قسمت_سی_و_چهار . -باشه...ممنونم...بازم اگه سئوالی بود مزاحم میشم.
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_و_پا_چلفتی
❤ #قسمت_سی_و_پنج
برای اولین بارمیخواست به زینب پیام بده و ازش سئوالی بپرسه.
براش نوشت...
سلام خانم اصغری...شرمنده مزاحمتون شدم...بیدارید؟
-سلام...بله...مشکلی پیش اومده؟؟ نمونه ها خراب شدن 😧
-نه نه..اصلا بحث اون نیست...یه سئوال داشتم ازتون...البته اگه اجازه بدید...
-بفرمایید😊
-راستش نمیدونم از کجا شروع کنم و چجوری بگم..
-از هر جا که راحت ترید...
زینب فکر میکرد که مجید میخواد مسئله ازدواج رو باهاش در میون بزاره و به همین خاطر استرس زیادی داشت و قلبش به شدت میزد...
منتظر بود که ببینه مجید چی تایپ میکنه و میفرسته...
.
-راستش قضیه اینجوریه که آدم ها گاهی اوقات یه حس هایی توشون تجربه میکنن که بهش میگن عشق...حس ارامش کنار یک فرد...حس اینکه دوست داری همیشه تو چشم اون فرد باشی و تحسین بشی از طرفش...حس اینکه دوست داری دیده بشی توسط اون...من هم این حس رو نسبت به یک نفر دارم ولی هرکاری میکنم دیده نمیشم...
-شاید دیده میشید ولی اون طرف نمیخواد که شما بفهمین و...
-نه...حداقل نشونه ای چیزی...
-خب نشونه ها فرق داره...بعضیا محبتشون رو تو رفتارشون نشون میدن...
-حرفاتون درسته...ولی در مورد مشکل من صدق نمیکنه...من میگم اصلا مورد توجه قرار نمیگیرم...
زینب یه مقدار به رفتارش با مجید فکر میکنه...به اینکه چه رفتاری با مجید کرده که همچین فکری میکنه...و گفت:
-خب شاید اون خانم مطمئن نیست از علاقتون و منتظر اقدام رسمی شماست
-اتفاقا اقدام رسمی هم کردم ولی رفتارش فرقی نکرد
-چیییی؟ کیییی؟ چه اقدام رسمی ای
-چند وقت پیش که برا دختر خالم خواستگار میخواست بیاد قضیه رو به خانوادم گفتم و رفتن رسما با خالم اینا حرف زدن
.
انگار دنیا سر زینب خراب شده بود...چشماش سیاهی میرفت...بغض گلوش رو گرفته بود...یعنی این همه خیال بافی الکی بود؟😔😔برا خودش از مجید کاخی ساخته بود که یک مرتبه سرش اوار شد...یعنی مخاطب این حرفاش دختر خالش بود؟😭
چند دقیقه ای چشماش رو بست و اروم و بیصدا گریه کرد...
با صدای ویبره گوشی به خودش اومد...
باز پیام از مجید بود
-خانم اصغری؟رفتید؟ شرمنده بد موقع مزاحم شدم...ببخشید...بعدا مزاحم میشم
-زینب نمیخواست که مجید از علاقش چیزی بفهمه و مجبور بود طوری رفتار کنه که انگار نه انگار که چیزی شده...با همون بغضش تایپ کرد
-نه...خواهش میکنم...مراحمید...ببخشید کاری پیش اومد...خب اون خانم چه جوابی دادن بهتون؟
-شما لطف دارید...بازم شرمنده...راستش اونموقع براش یه خواستگاری اومده بود که تا پای خریده حلقه هم پیش رفته بودن ولی با اقدام و خواستگاری من اون رو رد کردن
.
#ادامه_دارد
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀