eitaa logo
صالحین تنها مسیر
250 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
سی_و_سوم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ به روایت حانیه. ...................................................... _هوم؟ یاسمین_ هوم و..... بی ادب بگو جونم. _ یاسی حوصله داریا. صبح زود زنگ زدی آدمو بیدار کردی توقع جونم هم داری؟ یاسمین _ از کی تا حالا ساعت 11/5 صبحه زوده؟ زود حاضرشو بیایم دنبالت بریم بیرون. _ کجا؟ یاسمین _ پنج دقیقه دیگه حاضریا. بای وای . اگه الان با این مانتو برم که مسخرم میکنن بچه ها. اگرم نرم که..... بیخیال بزار مسخره کنن بهتر از تیکه های این آدمای هوس بازه . تصمیم داشتم به جای اینکه خودمو برای همه هرزه کنم بزارم همه حسرت دیدن زیبایی هام رو داشته باشن. فقط باید بعدا میرفتم چند دست دیگه مانتو و شال میگرفتم. سریع دست و صورتمو شستم و همون مانتو و روسریم رو پوشیدم و رفتم دم در. دقیقا همزمان با باز کردن در ماشین نجمه جلوی در ترمز کرد. نجمه_ این چیه؟ _ چی؟ نجمه_ عاشق شدی؟ _ تو دهات شما ادم عاشق میشه باحجاب میشه؟ یاسمین _ فکر کنم عاشق بچه بسیجیه شده که باحجاب شده. _ ببند بابا. حالا از کجا میدونی بسیجی بوده ؟ شقایق_ خب حالا حرف نزن بیا بالا. یاسمین جلو و شقایق عقب نشسته بود. طبق معمول همشون شالاشون کلا افتاده بود و البته کلی هم آرایش داشتن. دقیقا تیپ قبلی خودم. نشستم پیش شقایق و نجمه راه افتاد. شقایق_ خب حالا بتعریف. _ چیرو؟ شقایق_ قضیه با حجاب شدنتو دیگه. _ به این نتیجه رسیدم که با حجاب امنیتم بیشتره. دیگه کمتر بهم تیکه میندازن ، بعدشم چرا من باید زیبایی هام رو حراج کنم برای همه ؟ یاسمین_ اینا حرفای امیرعلیه نه؟ _اره. راهنمایی های اونه. و واقعا هم به نظرم درسته. تا حالا اینجوری به حجاب دقت نکرده بودم تازه در کنار این ، ندیدی اون پسره هم فکر میکرد ما از خدامونه که بهمون تیکه بندازن . نجمه_ حرف مردم برات مهمه؟ _ نه ولی نجمه تنها برداشتی که میشه از ظاهر ماها کرد تشنه توجه بودنه . بعدش هم اصلا اگه اون آقا و دوستاش واقعا گشت بودن ، حالا مامان بابای من هیچی ، جواب مامان و بابای خودتونو چیجوری میخواستید بدید؟ تو که خاله های حساس من و مامان خودتو که میشناسی. شقایق_ بیخیال فعلا نجمه_ موافقم . . نجمه_ خب رسیدیم بپرید پایین. واای عاشق پارک آب و آتش بودم. وقتی پیاده شدیم یکم که به اطرافم دقت کردم احساس کردم نگاه های بقیه نسبت به من رنگ احترام گرفتن و دیگه از اون نگاه های پر شهوت و چشمک ها خبری نبود. یه حس خاصی داشتم همون احساس ارزشی که امیرعلی ازش حرف میزد.... نجمه_ بچه ها بیاید بریم بشینیم رو اون صندلیا _ بریم . . . یاسمین_ تانی تو برو پشت شقایق وایسا. _ اه . یه ساعته دارید عکس میگیرید پاشین بریم بابا. خسته شدم. شقایق _ ضدحال. چته تو؟ تازه دوساعت هم نیست که اومدیم. _ خسته شدم بابا . هی عکس عکس عکس. یاسمین_ راست میگه بیاید بریم . داشتم میرفتم به سمت ماشین که صدای زنگ گوشی متوقفم کرد. دیدن اسم فاطمه روی گوشی؛ نمیدونم چرا ؛ ولی لبخند رو مهمون لب هام کرد. _ جونم؟ فاطمه_ سلام خانوم. خوبی؟؟؟ _ مرسی تو خوبی؟ فاطمه_ فدات شم. به خوبیت. حانیه من دارم میرم کلاس ، تو هم میای باهم بریم شاید دوست داشته باشی؟ _کلاس چی؟ فاطمه_ببین حلقه صالحین بسیجه. کلاس خوبیه. _نه بابا. بیخیال. حالا بعدا یه روز باهم قرار میزاریم میریم پارکی جایی. فاطمه _ باشه عزیزم. فعلا.... _ بای _یاعلی.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ درقلب من انگار کسی جای تورا یافت اما افسوس که این عاشق دل خسته نهانش کرده ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
صالحین تنها مسیر
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_سی_و_چهارم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ به روایت حانیه ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ به روایت امیرحسین ..................................................... محمد_وعلیکم السلام برادر _ تو دوباره صبح زود زنگ زدی به من؟ محمد _ اولا که بچه بسیجی جواب سلام واجبه ، دوما که پدر مادر من به من یاد ندادن که 12 ظهر صبح زوووده. _ چییییییییییییی؟ 12 ظهر ؟؟؟؟؟ وای خاک بر سرم دانشگاه😱😱😱😱 با این حرف من محمد زد زیر خنده _ وای بدبخت شدم تو میخندی ؟ ساعت 8 کلاس داشتم. محمد_ حقته . تا تو باشی انقدر نخوابی. _ راستی مگه تو کلاس نداشتی؟ محمد_ بله. تموم شد. استاد ضیایی هم عرض کردن سلام برسونم خدمتتون شاگرد خرخون کلاس. _ تا چشات دراد. محمد_ خب حالا. زنگ زدم بگم امشب هئیت دیر نکنی دوباره گوشات رو بکشن. یه وقت دیدی دوروز دیگه به عنوان رفتگر گوش دراز ثبت نامت کنن راه بری با گوشات زمینو تمیز کنی 😂. _ خوشمزه. مزه نریز 😒 محمد_ باش. چون تو گفتی 😂 _ دیگه مصدع اوقات نشو میخوام بخوابم محمد_ کم نیاری از خواب؟ _ تو نگران نباش. یاعلی محمد_ ان شاالله خواب داعش ببینی. علی یارت خدایا این دوست منم شفا بده. . . . ساعت 6 با آلارم گوشی بیدار شدم ، سریع حاضرشدم و رفتم دم اتاق پرنیان ، در زدم و منتظر جواب شدم. پرنیان_ بله؟ _ ابجی حاضری؟ پرنیان _ امیر داداش توبرو من با ریحانه سادات میام. _باشه. مواظب خودت باش. . . . _ سلااام علیکم حاج آقا _ سلام . آفتاب از کدوم طرف در اومده اقا زود تشریف اوردید؟ هفته پیش که ماشالا گذاشتی لحظه آخر. _ خوب هستید حاج آقا؟ میگما .... چیزه ..... چه خبرا؟ با این حرف من محمد,و سجاد و علی و محمد جواد که تو حسینیه بودن با حاج آقا زدن زیر خنده . حاج آقا_ الحمدالله . نپیچون منو بچه . 😏. بعد خطاب به بچه ها گفت _ من برم تا جایی کار دارم میام تا ساعت 8 . محمدجواد_ بفرمایید شما حاج آقا خیالتون راحت . . . تقریبا همه کارا تموم شده بودو هنوز نیم ساعت مونده بود به شروع هئیت. چایی و قند و قرآنا و مفاتیح ها هم همه آماده بود. یه دفعه محمد جواد گفت _ راستی سید ( بنده) اون روز ؛ دربند ؛ قضیه چی بود؟ _ اوووووووه محمد جواد چه حافظه ای؟ چهارشنبه هفته پیشو میگی؟ محمدجواد_😂اره _ داداش موفق باشی. محمد_ تو زنده بمون راوی ایندگان شو. _ پیشنهاد خوبیه. محمدجواد_ عه بگو حالا. اخه رفتی اونجا مثلا آب بگیری. آب نگرفتی. اعصابتم داغون تر شد. با پرسش محمد جواد یاد اون روز افتادم. واقعا وقتی اون صحنه رو دیدم اعصابم بهم ریخت. شاید درست نبود که اون حرف رو به اون دختره بزنم. شاید اینجوری از حجاب بیشتر زده بشه ولی چی بهش میگفتم ؟ اصلا شاید همون حرف براش یه تلنگر بوده باشه . ای کاش میتونستم دوباره ببینمش که بدونم نتیجه کارم چی بوده..... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ چشم من و شوق وصال قلب تو و عشق محال ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️ چشمام رو چند بار باز و بسته میکنم ، بیدار شدن برای من زجر آور ترین کار ممکنه. با یاد آوری ساعت 9 با فاطمه قرار دارم آروم و بی حوصله نگام رو سمت ساعت سوق میدم با دیدن عقربه کوچیکه ساعت که 8 و عقربه بزرگش که 10 رو نشون میده سریع مثله برق گرفته ها از جا میپرم. _ مامان. مامان. مامان_ به جای داد زدن بیا اینجا ببینم چی میگی. _ نمیییخواد دیرم شده. هیچی. سریع مانتو سفید و شلوار و شال مشکیم رو با لباس های توخونه ایم عوض میکنم و از دم در با مامان خداحافظی سرسری میکنم و سریع از خونه بیرون میرم. همزمان با بسته شدن در حیاط ، صدای زنگ موبایل بهم میگه که باید خودم رو برای هر طوفانی از سوی فاطمه آماده کنم، هرچند هیچوقت عصبانیتش رو ندیدم اما تو این چند ماه به خوبی متوجه شدم که روی وقتشناسی فوق العاده حساسه . _ فاطمه به خدا خواب موندم ببخشید الان میام اصلا غلط کردم. فاطمه _ سلام منم خوبم. نفس بکش دختر. زنگ زدم بگم که سر کوچتون وایسی من با بابا داریم میام دنبالت. بهترین خبر ؛ اونم صبحه اول وقت که عزا گرفته بودم برای اینکه چجوری باید این چندتا کوچه رو پیاده برم تا به تاکسی برسم؛ بود. _ الهی فدای خودت و بابات. حله اومدم . سریع با دو خودمو رسوندم سر کوچه. سریع در ماشینو باز کردم و سوار شدم. _ سلام. ببخشید دیر شد. بابای فاطمه_ سلام دخترم همین الان رسیدیم. فاطمه_ و علیکم السلام بر تو جواب سلاماشون یه لبخند بود و بعدش هم یه خواب 10 دقیقه ای. . . . _ مرسی عمو. خداحافظ بابای فاطمه_ خدانگهدارتون . فاطمه به محض رفتن باباش محکم زد رو شونم و باذوق گفت _ حدس بزن چی شده؟ _ عه چته؟ چمدونم چی شده. فاطمه_ میخوان ببرنمون راهیان نور. _ واااات؟ فاطمه_ وووووی حانیه ساعت 9/5 کلاست شروع نشده مگه؟ _ ای وای. بدو پله های موسسه رو دوتا یکی کردیم تا رسیدیم به دفتر. _ سلام خسته نباشید. مسئول ثبت نام خانم عظیمی یه خانم فوق العاده بدحجاب بود که بادیدن فاطمه حالت چهرشو تغییر داد و گفت _ کاری دارید؟ از این طرز بر خوردش که کاملا از نگاهی که به فاطمه انداخت معلوم بود به خاطر چادری بودنه اونه اصلا خوشم نیومد. من هم لحنم رو تند تر از اون کردم و جواب دادم. _ برای ثبت نام اومدن. خانم عظیمی_ ایشون؟ و بعد با حالت بدی به فاطمه اشاره کرد. _ بله. ایرادی داره. خانم عظیمی_ نه ولی شما که نیاز به زبان یاد گرفتن نداری. فاطمه_ ببخشید چرا ؟ خانم عظیمی_ هه . هیچی. بشین اونجا برات برگه تعیین سطح بیارم. فاطمه آروم خطاب به من گفت _ میخوای تو برو سرکلاست. _ نه نمیخواد. خانم عظیمی_ هی دختر خانم . بیا بگیر اینو . _ فاطمه هستش. خانم عظیمی_ حالا هرچی. رفتم جلو و برگه رو از دستش گرفتم. برگه رو دادم فاطمه تا بشینه رو صندلی داخل دفتر و منتظر بمونه و خودمم رفتم تو سالن منتظرش بمونم. بعد از ده دقیقه اومد بیرون . _ چی شد؟ فاطمه_ تو چرا نرفتی؟ _ چی شد؟ فاطمه_ گفت ده دقیقه دیگه بیا بگیر نتیجشو. _ باش. پس بیا بریم بشینیم رو صندلی های تو حیاط. فاطمه_ بیا برو سرکلاست خب. _ بیا بریم بابا. فاطمه_ عه. بی توجه به اعتراض فاطمه به سمت حیاط راه افتادم. اونم که دید حریفم نمیشه دنبالم اومد. _ خب تعریف کن ببینم راهیان نور چیه؟ فاطمه_ همون جایی که شهدای دفاع مقدس شهید شدن. خیلی حس و حال خوبی داره اصلا اونجا از زمین نیست . باید تجربش کنی. _ الان ؟ تو این سرما؟ بیخیال فاطمه_ ضد حال نباش دیگه. به خدا پشیمون نمیشی. _ کی؟ فاطمه_ پنجشنبه؟ _ همین هفته؟ فاطمه_ اره _ اونوقت تو الان داری به من میگی ؟ جمعه امتحان پایان ترم زبان دارم . ادامه دارد.....