eitaa logo
صالحین تنها مسیر
220 دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
6.8هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 کلمه ی عمو توی ذهن عطا تکرار می شد، خاطرات بچگیش رو که مرور می‌کرد کسی رو بنام عمو بیاد نمی آورد و بیاد نداشت عمویی داشته باشه .. گوشی موبایلش زنگ خورد شماره ی عطی بود . _عطا خودتو برسون دکترا میخوان صحرا رو عمل کنن .. عطا گیج بلند شد سریع یک برگه از روی میز برداشت شماره اش رو روی برگه نوشت و مقابل لطف علی گرفت.. _این شماره منه اگه هر خبری شد از بچه های یاری یا کسی که از عموی من خبر داره با من تماس بگیر .. به طرف در رفت که دوباره برگشت به طرف لطف علی _تو این لطف رو در حق من بکن مطمئن باش ضرر نمیکنی . عطا با سرعت به طرف ماشین رفت انچنان دور گرفت که خاک تمام کوچه رو برداشت .. شماره ی دکتر بیمارستان رو گرفت... وقتی برداشت بدون سلام گفت _جریان چیه دکتر ..عمل برای چیه؟ دکتر که انگار تازه فهمیده بود مخاطبش کیه سریع گفت _سلام اقای زرنگار ...جراح مغزمون بعد از ام ار ای گفتن میتونن با عمل جراحی لخته ی خون رو از سرش در بیارن .. عطا ترسیده گفت _چقدر ریسک داره؟ دکتر نفس گرفت _عطا جان بیا اینجا صحبت میکنیم.. عطا زیر لب گفت _دارم میام .. هر چند با سرعت رانندگی کرده بود ولی شب از نیمه گذشته بود که رسید . عطی با دیدنش تو اون لباس چشم درشت کرد . _کجا بودی؟ عطا بی اعتنا دستش رو بلند کرد تا اون سکوت کنه و به طرف اتاق رئیس بیمارستان رفت رئیس بیمارستان با دیدنش بلند شد _ _ اقای زرنگار تا یک ساعت دیگه میبریمش اتاق عمل .. عطا انگشت اشاره اش رو بصورت تهدید بلند کرد _قول دادی مشکلی پیش نیاد . دکتر دستی به موهای جوگندمیش کشید _من که خدا نیستم باید این قول ها رو از خدا بگیری.. عطا نگاهش کرد صدای زنگ دار صحرا توی گوشش تکرار میشد "تو خدای من نیستی ...همون خدا خواست به دل تو بیفته که منو از سگدونی بکشی بیرون ...تو فقط یک ترسوی کینه ای هستی حتی لایق این نیستی خدا نگات کنه . این حرف مرتب توی گوش عطا تکرار میشد .."لایق این نیستی خدا نگات کنه " وارفته و غمگین روی صندلی نشست . دستش رو به سرش گرفت برای اولین بار بعد از چندین سال انگار تمام ایه های قرآن توی ذهنش جون میگرفت و در مغزش تکرار میشد ...یاد مکتب سید اقا افتاد وقتی صوت آیات قران توی کلاس درس میچید حس میکرد هر کلمه مثل پیچکی از گوشش تا قلبش می پیچه اونجا برای اولین بار بود که انرژی وسیعی رو حس میکرد . خیلی وقت بود وجود تاریکش این انرژی هارو نداشت . از جاش بلند شد پاهاش قدرت نداشت حرکت کنه اونا رو روی کف پوش بیمارستان میکشید خودش رو به بخش نوزادان رسوند . از پشت شیشه همون بچه‌ی پتو پیچ شده رو دید. ..دستش رو روی شیشه گذاشت . نفس گرفت _خدای تو میتونه معجزه کنه؟ ...خدای صحرا معجزه کرد ...خدای من ..! اهی کشید و روی زمین نشست _خدای من هم میتونه معجزه کنه .. صدای گریه ی بچه ها بلند شد و عطا حس کرد چقدر درمانده و مفلوک شده در برابر این خدای بزرگ ..
صالحین تنها مسیر
#پست۸۷ 🌷#واژگونی کلمه ی عمو توی ذهن عطا تکرار می شد، خاطرات بچگیش رو که مرور می‌کرد کسی رو بنام ع
🌷 *** لحظات سخت سپری شد و دکتر از اتاق عمل بیرون امد عطا سراسیمه به طرفش رفت _چی شد ؟ دکتر لبخندی زد _عالی تراز اون چیزی که فکرش میکردیم بود ..سطح هوشیاریش کاملا نرمال شده الان تو ریکاوریه بعد بهوش امدنش میبریمش مراقبت های ویژه .. صدای گریه و الهی شکر گفتن هاشون بلند شد ..عطا نفس اش محکم بیرون داد مادر صحرا با گریه گفت _کی میتونیم ببینیمش ؟ دکتر سر تکون داد _خیلی زود، نگران نباشید خطر رفع شده .. عطا روی نیمکت های ردیف شده نشست عطی هم کنارش امد با مهربونی دست های برادرش گرفت _دیدی خدا همه چی رو درست کرد! عطا از شنیدن اسم خدا چشم بست یک شرمندگی خاصی تمام وجودش وگرفت. محسن شونه برادرش گرفت _برین خونه الان سه شب نخوابیدین .. بعد رو به عطی کرد _عطی جان زن داداش وهم ببر خونه خودمون .. پدر صحرا با شونه های افتاده بدون اینکه به کسی نگاه کنه گفت _نه بیا خونه خودمون کسی نیست ! عطا اخم کرد مادر صحرا رو برگردوند _میرم خونه داداشم ..دست درد نکنه محسن جان . محسن نوچی کرد _پس بزارید برسونمتون .. عطی نزدیک عطا شد _تو هم برو خونه یکم استراحت کن .. عطا سر تکون داد وقتی همه رفتن به طرف اتاق دکتر رفت که داشت لباس میپوشید بره _من میخوام پیشش باشم .. دکتر ابرو بالا انداخت _جناب زرنگار... عطا نذاشت ادامه بده _اخر امروز پونصد میلیون تو حساب بیمارستان ... دکتر نفس گرفت _باشه هماهنگ میکنم ..وقتی ریکاوری امد میتونی ببینیش .. توی راهرو نشسته بود راهرو غرق سکوت بود هالژن های توی راهرو نور کمی داشت چشاش میسوخت ولی خوابش نمیبرد .. پرستار صداش زد . لباس پوشید وارد اتاق شد . صحرا با سر بانداژ شده خوابیده بود به دستگاه ضربان قلبش که منظم ریتمیک نبض میزد نگاه کرد انگشتش روی صورت رنگ پریده صحرا کشید _فکر میکردی اینجوری عاشق و شیدات بشم زبون دراز .. پوزخندی زد _تو چکار کردی با من دختر نیم وجبی سرتق ... انگشتش روی ابروهای پهن صحرا کشید مژه های تاب دارش تکون خورد _زیبای خفته من فردا که بیدار بشی پسر کوچولو مون میبینی .. به تکیه گاه صندلی تکیه زد و نگاهش کرد _تا ته دنیا باهمیم
🌷 _تا ته دنیا باهمیم ... لبخندی روی لبش نشست _اخرش من و با خدا آشتی دادی ! آهی میکشه چشم هاشو که از درد و بی خوابی میسوخت فشار میده دوباره نگاهش میکنه که صحرا چشم هاش باز میکنه .. عطا بالای سرش میاد صحرا بی حال گیج بهش زل میزنه . عطا با ترس و خوشحالی بهش خیره میشه . __سلام نفس عطا ...چشاتو باز کردی ! زنگ اضطراری بالای تخت فشار میده . پرستار وارد اتاق میشه عطا هول زده میگه _همسرم چشاشو باز کرد و بست ! پرستار لبخندی میزنه _بله تو ریکاوری کاملا بهوش امدن ولی هنوز نباید انتظار هوشیاری کامل از زمان و مکان ازشون داشته باشید ..الان کلی داروهای مسکن بهشون تزریق شده .. بعد به طرف دستگاه میره و چک میکنه _همه چی درسته نگران نباشید فردا کاملا بهوش میان میبریمشون بخش میتونید ببینید . عطا دوباره به چشم های بسته صحرا خیره میشه پرستار به روش لبخندی میزنه _بهتره برید استراحت کنید تا فردا بتونید همسرتون ببیند و حتی باهاش صحبت کنید ...ما حواسمون هست بهتره برید . عطا نفس گرفت و سرش تکون داد وقتی پرستار رفت خم شد و پیشانی صحرا رو بوسید ..فردا میام پیشت عزیزم .. و رفت اینقدر خسته بود که سخت رانندگی میکرد و به خونه رسید نفهمید کی خوابش برد . ولی نزدیک های ظهر روز بعد بیدار شد ..سریع دوش گرفت لباس پوشید به طرف بیمارستان رفت توی راه بزرگترین سبد گل رز خرید . هیچوقت تو زندگیش اینقدر خوشحال نبود . وارد راهرو شد ...با دیدن عطی که کنار در اتاق نشسته بود به طرفش رفت _حالش چطوره؟ عطی نگاهش به سبد گل بزرگ دست عطا افتاد _خیلی خوبه از صبح به هوش امده کاملا اوردنش بخش .. عطا لبه کتش صاف میکنه _کسی هم تو اتاقه؟ عطی نگران نگاهش میکنه . _عطا بهتره نری! عطا اخم میکنه _چی شده؟ عطی لب میگزه _بهتره قبل دیدنش بری پیش دکتر ! عطا نگاهش میکنه چشم های روشنش و بهش میدوزه _گفتم چی شده؟ عطی نفس میگیره _حالش خوبه نگران نباش فقط ...فقط حافظه کوتاه مدت اش از دست داده ! عطا بُهت زده نگاهش میکنه _دکتر صبح یک عالمه سیتی اسکن و ازمایش انجام داد ...گفتن این جریان شاید موقتی باشه ..خوب تصادف سنگینی کرده یکم از مغزش دچار التهاب شده! عطا سبد گل و روی نیمکت پرت کرد _چی میگی تو درست حرف بزن ! عطی دست عطا رو گرفت جریان نامنظم قلبش حس میکرد _عطا اون هیچی از اتفاق های اخیر یادش نمیاد ..نه تورو ..نه من ..نه حتی میدونه بچه داره ...ولی پدر و مادرش و محسن شناخت ...!
🌷 _عطا اون هیچی از اتفاقات اخیر یادش نمیاد ..نه تورو ..نه من ...نه حتی میدونه بچه داره ..ولی مادرو پدرش و محسن رو شناخت ..! عطا کلافه چنگ تو موهاش زد بعد با گام های بلند به طرف اتاق دکتر رفت . دکتر با دیدنش لبخند زد تا سلام کرد عطا وسط حرفش پرید _چه بلایی سر زن من امده ؟ دکتر لبخندش رفت _چیزی نیست نگران نباش فراموشی ای که داره موقتی هستش ! عطا دوندون رو هم سابوند _یعنی چی موقتیه ...؟ دکتر دستپاچه گفت _اقای زرنگار همه چی درست میشه فقط به جلسات مشاوره و متخصص اعصاب و روان نیاز داره . عطا چشم بست و نفس گرفت... _من باید ببینمش... دکتر با التماس گفت _شرایطت رو درک میکنم ولی نمیشه ..نباید یکدفعه اونو وارد دنیایی کنیم که باهاش بیگانه است ...اون الان از نظر روانی اینقدر منفعل شده که اگه حتی یکم روش فشار بیاریم شاید اقدام به خودکشی کنه .. با صدای ارومی گفت _قبلا سابقه داشته ..! عطا نگاهی به روپوش روی جالباسی کرد به روپوش چنگ زد و همینطور که به طرف اتاق صحرا میرفت روپوش رو تن کرد و توجهی به صدا زدن های دکتر نداشت . عطی با دیدن عطا چشم درشت کرد _عطا کارهارو خراب نکن ! عطا در اتاق رو باز کرد مادر و پدر صحرا و محسن به طرفش برگشتند . محسن عصبانی جلو امد ولی دکتر سریع وارد شد دست روی بینیش گذاشت _چیزی نیست اقای دکتر میخوان ویزیت کنن .. محسن از مقابل عطا کنار رفت . نگاه عطا به جسم مچاله شده صحرا با سر بانداژ شده و رنگ پریده ش نشست به نگاه مشکی بی فروغی که بهش خیره شده بود . عطا نزدیکش شد . بی اختیار دست روی صورت صحرا گذاشت صحرا ترسیده و گیج فقط نگاهش میکرد . مادر صحرا تک سرفه ای کرد _اقای دکتر ! عطا دستش رو زیر پلک صحرا برد پلکش شبیه معاینه کردن پایین کشید دستش رو اروم سُر داد روی صورت صحرا حتی حرکت نوک انگشتانش که لبهای ترک خورده صحرا رو لمس کرد . و نگاهش از اون دو گوی سیاه کنده نمیشد ..مچ دست صحرا رو گرفت نبض تپنده دستش به پای ضربان قلب خودش نمی رسید . دکتر نزدیک امد _شرایط بیمار خوبه دکتر براتون توضیح دادم . عطا فقط نگاهش کرد. وبیرون رفت . اینقدر عصبانی بود که روپوش با شدت از تنش در اورد به گوشه ای پرت کرد . روی نیمکت نشست ..عطی نزدیکش شد _همینکه از اون تصادف لعنتی جون سالم به در برده خدارو شکر..‌ اینم خوب میشه. عطا نگاهش کرد _حس میکنم خدا داره بدجور منو بازی میده ! عطی جلوی پاش زانو زد _عطا نگو ...کفر نگو .. عطا رو برگردوند _تلکلیف بچه چی میشه .. عطی سریع گفت _فعلا میارمش خونمون اونجا نزدیک صحرا هم هست شاید بچه رو ببینه کمک کنه حافظه اش برگرده .. عطا پوزخندی زد _افتادیم رو دور باطل ...دوباره چرخ خورد صحرا رفت ور دل ننه و باباش .. _چاره ای نیست باید تحمل کرد عطا بلند شد _باشه فعلا خداتون براتون درست کرده ...به ساز شما می رقصیم . و به طرف در رفت . عطی دلش به حال برادرش سوخت همیشه واسه چیزهای که میخواست باید میدوید .
صالحین تنها مسیر
#پست۹۰ 🌷#واژگونی _عطا اون هیچی از اتفاقات اخیر یادش نمیاد ..نه تورو ..نه من ...نه حتی میدونه بچه د
🌷 *** صحرا از ترس کابوس از خواب پرید .. مادرش در اتاق باز کرد نور مهتاب به صورت وحشت زده و عرق کرده ی صحرا نشسته بود . صحرا زانو هاش رو بغل گرفت مادرش نوچی کرد _چی شده مامان جون؟ صحرا در حالیکه گیج بود سعی میکرد کابوسش رو یادش بیاد ولی فقط چهره ی ترسناک یک سگ سیاه با چشمهای زرد و صدای پارس سگ ها در نظرش مجسم میشد.. . صدای گریه ی بچه بلند شد . مادر صحرا زیر لب گفت: . _عرضه بچه نگه داشتن هم نداره! صخرا خوب گوش کرد _چرا این بچه اینقدر گریه میکنه ‌ مادر صحرا لب گزید _ نمی دونم مادر جون شاید دل درده ! صحرا هنوزم سر گیجه داشت و با وجود آرامبخش ها بعد دو ماه هر روز بیشتر ساعات خواب بود . وارد پذیرایی شد . مادرش دنبالش راه افتاد _دخترم قرصت رو بیارم بخوابی؟ صحرا کلافه گفت _نه نه حالم خوبه نمیخوام همش بخوابم .. باباش از اتاق بیرون امد _چی شده؟ صدای گریه بچه هنوزم میومد . صحرا شال بافت‌ رو روی بازوهاش انداخت مادرش سراسیمه جلو رفت _کجا میری؟ صحرا در باز کرد _میخوام برم خونه عمو محسن ! باباش سریع دستش رو گرفت _بابا جان ساعت دو نصف شبه . صحرا بی اعتنا گفت _بیدارن بچه شون گریه میکنه . صحرا پله هارو بالا رفت صدای گریه بچه واضح تر شده بود . زنگ در رو زد . محسن با موهای ژولیده در رو باز کرد _چی شده عمو جون ؟ عطی  در حالی که بچه رو که از گریه سرخ شده بود تکون میداد  مقابل در امد صحرا نگاهش به بچه بود گاهی که حالش خوب بود این بچه رو دیده بود بغلش کرده بود ولی هنوزم ازدواج عموش و وجود این بچه براش گنگ بود . صحرا داخل شد عطی با لبخند گفت _سلام عزیزم گریه های این فسقلی پایین هم میاد . صحرا نگاهش به چشم های روشن اشکی  پسرک بود . لبخندی زد _نه کابوس دیدم از خواب بیدار شدم . صدای پچ پچ عمو محسن و باباش رو شنید با صدای بلند عموش رو مخاطب قرار داد _به بابا بگو کلید بزارن پشت در برن بخوابن .. دوباره بچه زیر گریه زد و عطی هی تکونش داد . صحرا دستش رو دراز کرد _بده بغل من .. عطی به محسن که پشت سر صحرا بود نگاهی کرد _اذیت میشی صحرا جون .. صحرا لبخندی زد _نه دوست دارم این اقا خرگوش رو بغل کنم . محسن با سر اشاره کرد که بچه رو بهش بده . صحرا اونو توی بغلش گرفت . لپ های تپلی و سفید بچه ش سرخ شده بود . بچه بهش خیره شده بود آروم بود . صحرا حس کرد سینه اش تیر میکشه و براش عجیب بود مایع سفید رنگی که لباس زیرش رو خیس میکرد . عطی شیشه شیر توی دهن بچه گذاشت صحرا اروم شیشه رو گرفت و روی مبل نشست . عطی از دیدن صحنه بغض کرد و با یک لبخند نمایشی گفت _یک چای بیارم خستگی همه دربیاد . محسن صحرا رو بغل کرد _خوب یاد گرفتی بچه داری..ببین این فسقلی قبلش چه هوچی بازی در میاورد الان اینقدر آرومه! صحرا با عشق به چشمهای روشن بچه زل زده بود _شما بلد نیستین وگرنه این که فقط یک خرگوش کوچولوی نازه .. محسن پیشانی صحرا رو بوسید و وارد اشپزخونه شد . عطی کف اشپزخونه نشسته بود بی صدا اشک می ریخت . محسن کنارش نشست _عطی جانم !.. عطی لب گزید _اونور عطا داره له له میزنه واسه بچه و صحرا ..اینور این بچه اینجور بیتاب مادرش هست ..دیدی چجوری تو بغلش آروم شد؟؟ ...نمیدونم چه حکمتی شده اینا اینقدر از هم دورن در عین اینکه نزدیک همن . محسن زیر بغل عطی رو گرفت _تو الان نگران کدومی ؟ عطی پوزخندی زد _عطا رو من میشناسم وقتی دو ماه پاشو نذاشته اینجا حتی بچه ش رو ببینه ..من میدونم داره چجوری اون کوه غرور ذره ذره اب میشه . محسن اخم کرد _میتونست بیاد بچه اش رو ببینه ما که جلوش نگرفتیم ؟ دست محسن رو گرفت _تو بهتر از هر کسی میدونی عطا چقدر عاشق صحراست. ...بهش بگیم بیاد بچه ت رو ببین بعد درست تو طبقه پایین واسه دختری که بی تابشه یادش بره وجود داره و شوهرشه ..خنده دار نیست؟؟ . محسن با خشم نگاهش کرد _منظورتو واضح بگو؟ عطی رو برگردونو تو سینی چند تا استکان گذاشت _خوب میدونی منظور مو ..حتی نخواستی یک قدم برای عطا برداری .. به طرفش برگشت _اصلا عطا نه ..برای بدست امدن حافظه صحرا چی ..مشت مشت قرص میدین دختره بخوره یکسره تو هپروته ... محسن فقط نگاهش میکرد _اخرش و اول بگو عطی؟ عطی دستش روی قوری خشک شد _کمک کن تا همه کینه و لج و لجبازی هارو کنار بذارن. ...محسن کلافه به صحرا چشم دوخت که بچه تو بغلش خواب رفته بود .
🌷 **** محسن جعبه های شیرینی رو تو ماشین گذاشت و به گوشیش خیره بود که بوق میخورد و اسم عطا تو تماس های گرفته شده بود ..تماس وصل شد صدای عطا امد _الو .. محسن مردد از کاری که میخواست بکنه نفس گرفت به ماشین تکیه داد _سلام .. عطا جواب سلامی نداد و سکوت بود محسن ادامه داد _امشب شب عیده و ما یک مهمونی گرفتیم .. عطا خیلی سرد گفت _که چی؟ محسن میخواست چیزی نگه ولی پشیمون شد _گفتم شاید دلت بخواد بیای تو این مهمونی کسایی هستن که دیدنشون برات خالی از لطف نیست ! عطا که یکم از این دعوت بعد از دوماه بیست روز جا خورده بود یک باشه ای گفت. و محسن هم با خداحافظ تلفن روقطع کرد . عطا توی دفتر کار پیشانیش رو ماساژ میداد منطقش بهش میگفت بهتره نره این مهمونی ولی کل احساستش لبریز بود از شوق دیدن صحرا و اون بچه که فقط بیمارستان دیده بودش . *** صحرا گلهای مریم رو توی گلدون چید . _عطی جون من لباس های باراد رو تنش کنم .. عطی که تند تند دستمال رو میز میکشید با لبخند گنده گفت _آره عزیزم ... صحرا به طرف اتاق باراد رفت. از وقتی عمو محسن اسم اون باراد گذاشت برای صحرا هم  از خرگوش کوچولو به باراد تغییر اسم داده شد . یک سرهمی که شبیه زنبور بود از توی پاکت بیرون آورد این دو روز وقتی با عطی خرید میکردن برای باراد خریده بود . وقتی داشت روی تن سفید باراد لوسیون می ریخت ..یک حس خوشایند از وجود باراد بهش تزریق میشد .. با عشق لباس تنش کرد ..برس روی موهای نرم طلاییش کشید ..محکم تو بغلش فشارش داد _وییییی اخه چقدر تو دلبری .. عطی با چشای اشکی نگاهش میکرد _خیلی دوسش داری؟ صحرا با یک لبخند گنده میگه _آره ..حیف مامان نمیذاره میگه بچه مردم مسئولیت داره وگرنه شب ها هم میاوردم پیش خودم ! عطی لبخندی میزنه _دلت میخواد یک بچه این شکلی داشته باشی ؟ صحرا بلند زیر خنده میزنه .. _یعنی فکر کن از من چش مشکی و مو فرفری یک بچه این شکلی.. عطی هم باهاش خندید.. _ان شاالله یک شوهر این شکلی میکنی ..بچه این شکلی هم میاری ! صحرا چشمکی زد.. _اره اول باید بابای بچه رو بهمون بده ...چشم آبی و مو بور .. بلند میخندید ولی یک حسی ته دلش اونو انگار وصل میکرد به یک رویایی که در خواب و بیداری دیده بود ‌. عطی بچه رو بغل کرد _نمیخوای حاضر شی خوشگل خانم .. صحرا لب برمیچینه _فکر نکنم مامان بزاره بیام !..از وقتی مریض شدم همش تو خونه است ..اوه کلی غذاهای هفت و بیجار هم درست میکنه ..همش میگه من برات مادری نکردم. ..جالبه با بابا هم دیگه دعوا نمیکنه البته اصلا باهم حرف نمیزنن ! عطی دستی روی موهای فر صحرا کشید. _برو حاضر شو شاید گذاشت . صحرا به طرف در رفت.. _پس کاری داشتی صدام بزن ! وارد خونه شد ..مامانش با اخم منتظرش بود _چرا همش تو بالایی ؟ صحرا روی کاناپه دراز کشید هنوزم زیر شکمش میسوخت وقتی دو ماه پیش از مادرش پرسید گفته بود یک جراحی کوچیک کردی .. دستش رو جای بخیه ها گذاشت.. _شب عطی جون مهمون داره؟ مادرش اخمی کرد و لیوان اب پرتقال دستش داد... _داره که داره به من و تو چه؟ صحرا تا اومد لیوان بگیره گفت: _ ماهم بریم ! مامانش بیشتر اخم کرد _نه اصلا اصلا مهمونی برات خوب نیست ... صحرا با ناراحتی گفت.. _ولی من دلم میخواد برم ...دلم گرفته ...شما هم نمیذارید از خونه بیرون برم .. بعد با حرص بلند شد _تو به حرف من گوش نمیکنی وگرنه دلت گرفته میریم اراک پیش مامان جون و بابا جون ..دلت هم باز میشه . صحرا لیوان اب پرتقال رو روی میز گذاشت و دوباره رو کاناپه دراز کشید... . بعد چند ساعت صدای همهمه از بالا میآمد ...صدای کفش ها که در پاگرد پله ها می پیچید..و صدای خنده ها و دف زن ها .
🌷 سرو صدا ها که زیاد شد صحرا بغ کرده به مامانش نگاه کرد _حالا چی میشد میرفتیم ! مامانش با اخم نگاهش کرد زنگ واحدشون که زده شد مامانش در باز کرد صحرا با دیدن عمو محسن اش به طرف در رفت محسن با تعجب گفت _چرا نمیاین بالا؟ مامان صحرا اخم کرد _این سرو و صداها برای صحرا خوب نیست . صحرا مداخله کرد _نه من حالم خوبه دوست دارم بیام بالا .. مامانش یک چش غره بهش رفت عمو محسن گردنش کج کرد التماس وار گفت _گناه داره زن داداش...میگم کمتر سرو صدا کنن صحرا خوشحال طرف اتاق رفت مادر صحرا چشم ریز کرد _فقط یک ساعت .. *** عطا وارد ساختمون شد خونه سه طبقه ای که طبقه همکفش بیشتر شبیه انبار بود . صدای دف از طبقه بالا میومد ..یک خونه قدیمی که حتی اسانسور هم نداشت ‌ تو دلش غر زد _عطی دیوانه اون خونه بهشت ول کرده امده ور دل این مردک ریش پشمی تو این خرابه .. از پله ها بالا رفت مقابل خونه صحرا ایستاد ..یک حس مرموز تو وجودش جون گرفت تپش قلب پیدا کرد از اینکه تصور میکرد اینجا صحرا داره زندگی میکنه همون دختری که تمام خواب و ارامش ازش گرفته بود . به طرف بالا رفت . در خونه باز بود . مهمان زیاد داشت نگاه اجمالی به مهمان ها کرد مردهای شبیه خود محسن و خانم های که بیشترشون چادر سر داشتن و همه محجبه .. عطی با دیدن عطا با چشای گرد به طرفش رفت محسن زودتر برای بدرقه نزدیک شد. _سلام عطا خان خوش امدی . عطا با همون اخم به عطی خیره بود که یک بلوز و دامن ساده تنش بود روسریش جوری بسته بود که موهاش معلوم نبود . پوزخندی زد و سبد بزرگ گل ودستش داد ‌ عطی خوشحال دستش دور بازوی عطا حلقه کرد و به چندنفر که ایستاده بودن معرفی کرد عطا با همون ژست مغرورانه اش فقط به یک سلام بسنده کرد و روی مبل نشست . دوتا زن و یک مرد با لباس درویشی دف میزدن .. عطی با ساک حمل بچه نزدیکش شد . عطا نگاهش روی پسر کوچولوی خواب توی ساک افتاد ..برای یک لحظه حس کرد قلبش نزد . لبخند روی لبش نشست عطی با مهربونی گفت _میبینی چه بزرگ شده! عطا انگشتش روی دست مشت شده بچه کشید _صحرا میاد پیشش؟ عطی خندید _آره خیلی به اون باشه که هر لحظه اینجاست ولی مامانش یکم اذیت میکنه .. عطا پر اخم نگاهش کرد عطی لب گزید _هنوز چیزی یادش نیومده ...کل جلسات مشاوره ..روانشناسی رو هم میره ولی بی فایده است .. عطی ادامه داد _البته از ماه پیش که همش خواب و گیج و منفعل بود بهتره شده ولی بازم همش سردرد . عطا کلافه نوچی کرد _چرا دکترش عوض نکردین .. عطی با بدجنسی گفت _خیلی دوست ندارن اون چیزی یادش بیاد . عطا دندون رو هم سابوند . یک خانم به طرفشون امد _عطی جان نگفته بودی برادر داری! عطی از سر افتخار به برادرش نگاه کرد. _داداش من همه زندگی منه .. _وای سلام عطی جون باراد بیدار نشده ..وای نمیدونی با چه بدبختی مامان راضی کردم .. نگاه سه جفت چشم به صحرا بود که با شوق بچه رو از ساک حمل کنار عطا بغل کرد . و نگاه عطا به دختری که هر شب با تصویر صورت مهربون و معصوم اش به خواب میرفت ولی الان تو بیداری بهش خیره شده بود ...به اون چشم های درشت و کشیده سیاه ابروهای پهن و بینی عملیش و لبهای گوشتی که نامحسوس سرخشون کرده بود. مادر صحرا بُهت زده محسن نگاه کرد . عطی به عطا خیره شده بود و صدای دف یک سمفونی مرگبار برای همه شده بود ...وقتی صحرا نیم نگاهی به عطا کرد و دقیقا مبل بعد اون نشست . محسن زودتر به خودش امد _عه ...معرفی میکنم برادر زاده ام صحرا .. صحرا باراد محکم تو بغل گرفته بود و با لبخند چشم ازش برنمیداشت . _صحرا جان ..ایشون برادر عطی جان هستن . ولی صحرا هنوز نگاهش در گرو عروسک بغلش بود . _عطا جان امشب افتخار دادن .. با گفتن اسم عطا نگاه هراسان صحرا به عطا نشست . عطا بهش خیره شده بود و نفس هاس تند و کلافه میکشید . صحرا لبخندی محجوبانه زد و نگاه از عطا گرفت _خوش وقتم .. و عطا هنوز میخ نگاهش روی صحرا بود . مادر صحرا نزدیک امد _خیلی خوش امدین جناب زرنگار .. عطا به مادر صحرا که با چادر مشکی بیشتر دماغش معلوم بود نگاهی کرد حتی برای اعلام حضورش بلند هم نشد . صحرا بچه به بغل بلند شد _وای عطی جون کاری داری بیام .. عطی اینقدر هول بود که فقط لبخند میزد . مهمان تازه ای رسید و برای خوش امد گویی رفت . عطا کلافه نگاه چرخوند انگار دنبال صحرا بود که اون گوشه سالن دید که هنوز بچه بغلش ولی داشت بلند میخندید .. پیشانیش ماساژ داد . دلش میخواست همین الان این دخترک و بچه بغلش برمیداشت از همه این ادم ها فرار میکرد .
🌷 عطا به مادر صحرا خیره شد _میدونم برای عمل پدرتون پول لازم دارید و این و میدونم مهریه تون مطالبه کردید . مادر صحرا با اخم نگاهش کرد _به شما ربطی نداره ؟ عطا لبخندی زد کمی تنش روی مبل جلوتر کشید _ربطش اینجاست که من دو برابر پول خونه خونه شمارو میخرم اگه مهریه تون بزارید اجرا همسرتون از خونه بیرون کنید ... مادر صحرا با چشای گرد نگاهش کرد _چی میگی تو پسر جان ؟ عطا لبخندی زد _یک پیشنهاد طلایی !...خونه رو با قرارداد محضری تا هر وقت بخواین مفت و مجانی بهتون اجاره میدم ! مادر صحرا آب دهنش قورت داد و چادرش باز کرد و محکمتر روشو گرفت عطا ادامه داد _اینجوری لازم نیست واسه عمل پدرتون دنبال وام بازنشستگی برادرتون باشید . مادر صحرا دندون رو هم سابوند _در قبالش چی میخوای؟ عطا مکث کرد زبونش گوشه لبش اورد بعد محکم و استوار گفت _انباری طبقه همکف ؟ مادر صحرا کنجکاو پرسید _اونجا به درد انبار نمیخوره خیلی کوچیک ! عطا پوزخندی زد _ولی یک سوییت از توش در میاد ! مادر صحرا تازه فهمید جریان از چه قراره . _چی از جون دختر من میخوای ؟ عطا با عصبانیت خیلی آروم گفت _دختر شما شرعاً و قانوناً زن منه همین الانم میتونم دست زن و بچه ام بگیرم جایی برم که حتی نتونی سال به سال ببینیش ...وگرنه میبینی دارم مراعات میکنم پس با من راه بیاین . مادر صحرا کلافه به دور بر نگاه کرد _میخوای نزدیک بشی که چی بشه ؟ عطا به پشتی مبل تکیه داد _شما فکر کن بخاطر کمک به برگشتن حافظه صحرا ! مادر صحرا بلند شد _روزی هزار بار ارزو میکنم که کاش تو توی زندگیش نبودی! عطا با همون نیش خند خاص خودش گردنش کج میکنه _شاید صحرا یک سال از زندگی با من فراموش کنه ولی نمیتونه بیست سال زندگی با شمارو فراموش کنه ...شما هم نمیتونید تصویر جدید از خودتون تو خاطرش درست کنید ... به زنی که چرخش روزگار سنگ و سختش کرده نگاه میکنه ..حس میکنه چقدر شبیه خودشه همون عطای سنگ دل که گاهی فقط سود معامله براش مهمه .. _هوای من و داشته باشید ...به حسابتون هر ماه اجاره قابل توجهی ریخته میشه که ارزشش زیادتر از پولی که برای خرجی هر ماه نیاز دارید ... مکث کرد و دوباره تکرار کرد _فقط کافیه هوای من داشته باشید و صحرا رو به طرفم سوق بدید . مادر صحرا نگاه ازش میگیره وارد اشپزخونه میشه با عصبانیت به طرف صحرا میره. _بسه دیگه بهتره بریم! صحرا لب میگزه مادرش تند تند از عطی تشکر میکنه _دست درد نکنه .. محسن به طرفشون میاد زن داداش شام بمونید . مادر صحرا اینقدر هول و عصبانی و فکری که هی چادرش باز و بسته میکنه _نه باید بریم . عطا نزدیکشون میاد _پس فردا هماهنگ میکنم چند نفر بیان برای تمیز کردن طبقه همکف ! نگاه ها به طرف عطا میره که با لبخند به مادر صحرا خیره شده . مادر صحرا سر تکون میده و باشه ای میگه .. صحرا به عطا خیره میشه عطا بهش چشمکی همراه با لبخند میزنه .. صحرا یک حس خجالت دلپذیری ته دلش میفته و تند تند پشت سر مامانش راه میره _مامان ..مامان ..جریان چیه ..چی شده . مادرش کلافه پله ها رو پایین میاد .. در خونه رو باز میکنه . صحرا مقابلش می ایسته _انبار برای چی میخواد . مادرش چادرش در میاره _واسه زندگی ..قراره همسایه مون بشه ..
🌷 * عطا پک محکم و عمیقی به سیگارش زد و به پنجره ی طبقه بالا خیره شد تکون خوردن پرده رو دید .. مردی نزدیکش امد _آقا تموم شد ببین خوبه .. عطا بی اعتنا ته سیگارش رو توی باغچه انداخت بازدمش رو با دود غلیظی بیرون داد _آره خوبه .. مرد با یک لبخند پت و پهن شروع به تعریف کرد _آقا تشک تخت تون رو از همون مارکی که گفتین خریدیم ...تمام کاغذ دیواری اتاق هم ترک و قابل شستشو هستن، جنس کابینت ها هم متریال ایتالیاست .. عطا دوباره به پنجره خیره شد _صورت حساب رو بفرست شرکت .. مرد دوباره نیشش باز شد و یقه کتش رو درست کرد _اقا الان باورتون نمیشه اون اتاق چه سویت های کلاسی شده .. عطا نگاهش به عطی افتاد که از پله ها پایین امد مرد داشت همچنان حرف میزد _آقا اجازه میدین قبل و بعد سویت تون تو پیج اینستا بزارم ؟ عطا آنچنان بهش چش غره رفت که مرد خفه خون گرفت و لبخند رو لبش ماسید... _ببخشید ...پس من میرم برای تسویه شرکت .. و سریع خداحافظی کرد و رفت . عطی نگران نزدیک عطا شد .عطا نگاهی به پنجره بالا کرد _از صبح داره زاغ سیاه منو چوب میزنه! عطی هم به بالا نگاه کرد _عطا من میترسم که بابای صحرا بخواد تلافی کنه ؟ عطا گردنش رو کج و نگاهی به عطی کرد: _تلافی ...مثلا چه جور تلافی ..من یک برگ برنده بزرگ دارم که نوه شونه ! عطی کلافه گفت _نمیدونم تو چجوری به این طوبی خانم مامان.، صحرا اعتماد کردی؟ عطا پوزخندی زد _اون به من اعتماد کرد ! عطی سر تکون داد _این راهش نیست عطا ! عطا به طرف سویتش رفت و عطی دنبالش . انباری که خیلی شیک درست و تزیین شده بود با بهترین وسایل ها .. عطا روی کاناپه نشست _اگه به اینا باشه میخوان که صحرا صد سال سیاه هم چیزی یادش نیاد ..ولی من نمیتونم بیخیال بشم . عطی آروم گفت _طوبی خانم خیلی مقیده نمیذاره صحرا حتی پاشو بزاره پایین ! عطا بلند خندید _اونم درستش میکنم ...فعلا امده تو تیم من ... عطی به طرف در رفت _نهار میای بالا ؟ عطا یک نوچ بلند گفت وقتی عطی میرفت عطا با صدای بلند و آمرانه بهش گفت: _باراد رو بیار پایین ..! عطی رفت و عطا گوشی شو در اورد روی صفحه ی گوشیش چند تصویر بود یک تصویر اشپزخونه و پذیرایی و اتاق صحرا و راهرو ..هدست رو توی گوشش گذاشت، اینکه از نبودن طوبی خانم و صحرا استفاده کرده بود و به یکی از کارگرها سپرده بود که توی خونه میکروفن و دوربین کار بذارن،یک حس رضایت داشت . به تصویر صحرا خیره شد با یک تاپ و شلوار عروسکی صورتی و موهایی که بلند شده بود پریشون دورش بود . انگشتش رو روی صفحه کشید قلبش بی امان می طپید، نفس گرفت با خودش فکر کرد چرا این دختر همه ی زندگیش شده.. ..
صالحین تنها مسیر
#پست۹۵ 🌷#واژگونی * عطا پک محکم و عمیقی به سیگارش زد و به پنجره ی طبقه بالا خیره شد تکون خوردن پرده
🌷 *** عطی ساک حمل بچه رو روی مبل گذاشت صحرا با عشق باراد رو بغل کرد و با صدای بچگونه گفت _سلام عشقم .. عطی لبخند نیم بندی زد _ببخشید صحرا جون زحمت میشه! میشه تو ببریش نوبت واکسن داره ؟ من یکم ناخوش احوالم .. صحرا با ذوق گفت _آره حتما ..عمو محسن امده ؟ عطی نگاهی به طوبی خانم کرد _نه محسن نیست با داداشم عطا برو ! صحرا مات زده به مامانش نگاه کرد با خودش فکر کرد الان مامانش یک چیزی میگه و کلی عطی رو دعوا میکنه . ولی مامانش در کمال خونسردی نگاهش کرد _پاشو حاضر شو ...منتظره! صحرا بچه رو بغل عطی داد به طرف اتاق رفت وسط راه ایستاد به مامانش گفت _واقعا برم گفت با داداشش برم ! مامانش پشت چش نازک کرد و چای شو هورت کشید _شنیدم خودم .. صحرا وارد اتاقش شد حس میکرد چقدر مامانش عجیب شده دیگه از نیومدن های باباش گلایه نمیکنه ..دیگه همه وقتش دانشگاه نیست ..تازه بهش پیشنهاد داده هر دو برن کلاس ورزش ثبت نام کنن . پوفی کشید جلو آینه ایستاد ..از تصور دیدن عطا.، حسی وجودشو فرا گرفت ته دلش انگار، عطا براش غریبه نبود . تند تند پد  کرمی به صورتش کشید ..چشماش رو مداد زد . روسری آبی شو سر کرد و چادرش رو با روسری تنظیم کرد . و در آخر کلی عطر به خودش زد . وقتی وارد پذیرایی شد دوباره به اتاقش برگشت و رژ قرمز روی لباش کشید تند تند لباش رو روی هم می کشید . و عطا توی ماشین وقتی این حرکت صحرا رو از توی صفحه گوشیش دید بلند زیر خنده زد ..زیر لب دختر زبون درازی گفت . گوشی رو روی داشبورد گذاشت و یک اهنگ ملایم پلی کرد . در باز شد توی قاب در تصویر صحرا بود ساک حمل باراد ..دوتا از چیزی های که برای عطا کل زندگیش شده
🌷 در باز شد تصویر صحرا در قاب در بود با ساک حمل باراد ..دوتا چیزی که برای عطا کل زندگیش شده بودن ... عطا خم شد در ماشین رو باز کرد . صحرا محجوبانه سلام کرد و مردد به در باز شده نگاه کرد بعد به پنجره نگاه کرد ترس اینو داشت که مامانش اونو بپاد ولی دید پرده کشیده و پنجره بسته است.. ..عطا دستش رو دراز کرد _بچه رو بده به من .. صحرا ساک حمل بچه رو طرف عطا گرفت . _ساک وسایلش رو بزار عقب ! صحرا ساک رو عقب گذاشت و نشست . عطا اروم بوسه ای به دست بچه زد و اونو بغل صحرا داد . صحرا حتی یک ترس عجیب از دیدن این ادم همراه با ارامش داشت . چیزی که برای خودش هم گنگ بود . بوی عطرش اونو یاد چیزی مینداخت که هرچی فکر میکرد یادش نمیومد سرش درد گرفته بود ..خوب بود که حرف نمیزد و فقط نوای موزیک ملایمی پخش میشد . بدون اینکه نگاهش کنه گفت _ببخشید باعث زحمت شما ! عطا به طرفش برگشت و نیم رخش رو نگاه کرد و اصلا حرفی نزد که این صحرا رو بیشتر معذب میکرد عطا مقابل ساختمان پزشکان ایستاد . صحرا بچه رو بغل گرفته بود عطا همراهش راه افتاد وقتی وارد اسانسور شدن عطا بهش خیره شده بود جوری که دلش میخواست صد جفت چشم دیگه هم می داشت تا این لحظه ی دیدن صحرا و بچه رو تو ذهنش ثبت کنه .. ولی صحرا خیس عرق شده بود .. در اسانسور مقابل مطب دکتر باز شد اتاق از زن و مردهای که بچه های نوزادشون رو اورده بودن حسابی شلوغ بود.. . صحرا روی صندلی نشست عطا به منشی چیزی گفت منشی از جاش مودبانه بلند شد ..نگاه همه حاضران به عطا بود .صحرا تو دلش اعتراف کرد این ادم به غیر از خوش پوشی و پولداری چقدر سرشناسه نگاهی به شلوار کتون فیت پاش و بلوز سبز رنگ و کت تک مارک اش انداخت ..تو ذهنش یک تصویر عجیب نقش بست انگار تصویر از یک فیلم بود که خودش توی فیلم قهقه زنان میخندید و تو بغل عطا بود ..لب گزید خودش رو مواخذه کرد چرا داره به این چیزها فکر میکنه  عطا کنارش نشست و  اونو از خلسه در اورد . در اتاق که باز شد منشی بلند گفت _اقای زرنگار بفرمایید ! عطا بلند شد و صحرا هم به دنبالش وارد اتاق شد . دکتر به روی هر دو لبخند زد . باراد رو که خواب بود معاینه کرد که باعث شد بیدار بشه گریه کنه و صحرا تند تند دکمه های لباسش رو بست و
🌷 _اینجا چه خبره؟؟ طوبی خانم نگاه عاقل اندر سفیه به عطا کرد _هیچی مامان جان ...برو قربونت بشم . دستان صحرا به رعشه افتاده بود . _مهمونمون کیه مگه؟ محسن کلافه پوفی کشید _یکی از دوستان منه! عمو جان شما برو داخل، بعدا صحبت میکنیم ! صحرا سری تکون داد..... _من میخوام الان بدونم چرا مهمون عمو محسن داداش عطی جون رو عصبانی کرده .. عطا چشم ریز کرد و گردنش رو کج کرد تا امد حرفی بزنه طوبی خانم تو حرفش پرید _نه مامان ..نه مامان ...اینا به هم دیگه بدهکارن .. عطا چپ چپ نگاهش کرد _بهتره بری تو ...حالت خوب نیست صحرا چادر مامانش رو گرفت _بریم خونه خودمون .. عطا از کوره در رفت _غلط میکنی بری اونجا بهت میگم برو تو .. چشای صحرا گرد شده بود فکش میلرزید بریده بریده گفت _به ..به تو ..به تو چه مربوطه .. محسن عصبانی غرید _بس کن عطا داری گندش رو در میاری ! عطا با عصبانیت دوباره به تخت سینه محسن زد _زر نزن گند رو شماها زدین ..معلوم نیست چه غلطی دارین میکنین ... صحرا از شدت سردرد و ترس با ضعف تکیه به دیوار زد . مامانش سریع بچه رو بغل گرفت _عطا بگیرش بچه م از دست رفت ..ای وای ..ای وای .. عطا زیر بغل صحرا رو گرفت اونو بالا کشید .. صحرا ترسیده تو خودش جمع شده بود و گوله گوله اشک میریخت .. _به من ..دست نزن ! عطا بی حوصله با یک حرکت اون بغل گرفت وارد سوییت شد .. صحرا حس میکرد دنیا دور سرش میچرخه ..‌ عطا اون رو تخت گذاشت .. طوبی خانم هم وارد اتاق شد _بمیرم مامان جان .. عطا تند تند شماره گرفت صحرا بخاطر سر گیجه و سردرد صداهارو بم و مبهم می شنید ولی نگاهش به عطا بود که با عصبانیت طول اتاق راه میرفت میگفت _بهت میگم شوک عصبی شده سرگیجه داره و بی حاله ..الان برسون خودتو .. مامانش یک قرص تو دهنش گذاشت و لیوان اب به زور به خوردش داد هنوز نگاهش به عطا بود که با عمو محسن حرف میزد و کلافه به موهاش چنگ میزد ..همه رو تار میدید حتی عطی جون رو با بچه بغل . و چشاش بسته شد ... از سوزش فرو رفتن سوزن به دستش چشم باز کرد به چشم های عطا خیره شد که سفیدی چشش سرخ سرخ بود ...با عصبانیت نگاهش میکرد . زیر لب گفت _مامانم کجاست ؟ دکتر تو سرم اش امپولی خالی کرد _حالش خوبه نگران نباشید فعلا تو تنش نباشه .. عطا سر تکون داد دکتر رفت صحرا دوباره گیج چشاشو بست اینقدر بین خواب بیداری بود که حس میکرد لب های داغ یک نفر داره جای جای صورتش رو میبوسه ولی پلک های سنگینش حتی توان باز شدن نداشت صدای نفس های یکی تو گوشش بود حس میکرد خوابه ولی انگار تو خواب بیدار بود وقتی نجواهای صدای آشنایی تو گوشش تکرار میشد که میگفت عشق من ..زندگی من ...خواب بچگی هاش رو میدید که توی یک روستا و داخل یک باغ گیلاس در حال بازی کردنه خواب میدید باراد هم همش مثل عروسک بغلش بود عطی جونو میدید شبیه یک دختر کوچولو، که با گیلاس گوشواره درست کرده ...و صدای آشنای یکی که هی تکرار میکرد عشق من ..زندگی من ..و نگاهش به بالای درخت افتادکه پسر بچه ای از اون بالا گیلاس های درشت ابدار براش میچید و مینداخت تو دامنش که صحرا دو طرفش گرفته بود توش کلی گیلاس های سرخ بود ...
🌷 *** صحرا از صدای پچ پچ چشاشو باز کرد. مامانش رو دید که چادرش روی شونه هاش افتاده بود وبا عطا پچ پچوار صحبت میکرد .. صحرا گوش تیز کرد که صدای مامانش رو بشنوه.. _اون بابای گور به گوریش اصلا زنگ نمیزنه ببینه بچه م مرده ست یا زنده ! صدای عطا رو شنید که با تمسخر میگفت : _همینکه طلاق و مهریه تون رو گرفتین دو هیچ ازش جلو هستین  ...مهمتر از همه اینکه دیگه پاش تو زندگی ما نیست . صحرا ته دلش خالی شد!!!!!!  زندگی ما؟؟؟؟ .. عطا چه صنمی با مامانم داره؟؟؟؟ .. حضور یک نفر رو در نزدیکی خودش حس کرد.... _صحرا مامان جان بیدار شدی؟ صحرا چشم هاشو کامل باز کرد... حس نفرت از دیدن مادرش داشت از اینکه بخاطر یک پسره جوون از باباش طلاق گرفته . با اخم رو برگردوند.. عطا هم بالا سرش آمد وقتی نگاهش می‌کرد احساس کرد انگار با این چشم های روشن آشناست ‌. اروم تو جاش جابه جا شد... _میخوام برم خونمون .‌ عطا کلافه نوچی کرد... مامانش چش غره ای به عطا رفت... _میریم مامان جان .‌حالت بد بود گفتیم این همه پله رو نریم بالا ...مزاحم عطا خان شدیم .. عطا با یک کاسه سوپ نزدیکش شد.... _یک چیزی بخور میری خونتون ...عجله ای نداریم... اینجام خونه شماست فرقی نداره .. صحرا منزجر نگاهش کرد تو دلش گفت چه جوری  مامانم رو گول زده چجوری برای عمو محسن نقش بازی میکنه و یادش می‌آمد  که عمو محسن اش زیاد چشم دیدنش رو نداره . طوبی خانم کاسه سوپ رو از عطا گرفت.... قاشق اول که نزدیک دهن صحرا آورد، صدای در آمد . عطی و بچه وارد اتاق میشن . صحرا لب های ترک خوردش و با زبون خیس کرد به باراد که تو بغل عطی و دستش تو دهنش بود خیره شد . فکر وحشتناکی توی ذهنش اومد ..باراد بچه عطا ... وجودش از چیزی که به فکرش می‌آمد  یخ کرد.. ...ناباور به باراد خیره شد یکدفعه از زبون عطی جون شنید که به باراد گفت برو بغل مامانی ..مامانی کسی نبود جز مامان خودش ...ناباور به مامانش خیره شد..یعنی یک بچه داره از عطا . عطی دستش رو گرفت با اخم بهش زل زد _تو چرا اینقدر پریشون و مضطربی ؟ عطا هول زده مچ دست صحرا رو گرفت.... صحرا جیغ کشید.... _به من دست نزن عوضی .. دستش رو از دست عطا بیرون کشید.... طوبی خانم ارومش کرد _مامان چیزی نیست ..چیزی نیست .. صحرا جیغ می‌کشید... _به من دست نزنین ...نمیخوام ببینم تون .. سعی میکرد از روی تخت بلند بشه که تعادلش بهم خورد .. عطا جلو اومد و صحرا رو گرفت .. صحرا اینقدر فکر وحشتناک توی ذهنش می چرخید که با مشت به سینه عطا کوبید.... _برو گمشو عوضی ...برو گمشو .. از صدای جیغ صحرا باراد به گریه افتاد.. طوبی خانم در حالیکه به صورت خودش چنگ میزد  وبازوی صحرا رو  گرفت.. _چی شده مامان جان .. صحرا بلاخره از عطا جدا شد . موهای پریشونش دورش ریخته بود ..نفس نفس میزد .. طوبی خانم با وحشت گفت: _نکنه همه چی یادش امده ؟
🌷 طوبی خانم با وحشت گفت: _نکنه همه چی یادش امده ؟ عطا با اخم نزدیکش شد... _صحرا به من نگاه کن .. صحرا عقب رفت.... _حالم ازتون بهم میخوره کثافت ها ...میترسیدن من چیزی یادم بیاد آره .. عطا قلبش تند میزد باورش نمیشد این حجم تنفر از جانب صحرا رو. حتی بعد اون کار وحشتناکی که باهاش کرد اینجوری ندیده بودش . صحرا اشکاش تند تند می‌چکید : _بابام کجاست .. طوبی خانم سعی میکرد اوضاع رو کنترل کنه لبخند نیم بندی زد... _مامان جان قربونت برم ...آروم باش زنگ میزنم بابات بیاد .. صحرا جیغ می‌کشید. : _ازش طلاق گرفتی آره ؟ عطا چشم بست و با مکث نفس عمیقی کشید: _ببین صحرا تو بهتر میدونی چه اتفاق هایی افتاده و مامانت چقدر زجر کشیده ! صحرا دوباره به عطا حمله کرد: _کثافت عوضی تو چی توی گوشش خوندی که طلاق گرفت؟؟ .. عطا اون محکم بغل کرد دستاش رو چفت کرد .. موهای پریشون صحرا با هر دم و بازدم عصبانی عطا تکون میخورد . _آروم باش حرف میزنیم ..چرا اینجوری میکنی؟؟ .. صحرا ناتوان از تکون خوردن بلاخره از اون حالت تهاجمی در اومد و زیر گریه زد: _از همتون بدم میاد ...تو مامانم رو مجبور کردی طلاق بگیره .. طوبی خانم هم پا به پاش اشک می ریخت ... _مامان جان ...دیدی که چقدر اذیت بودم ..دیدی چقدر سختی کشیدم ..حقم اون نوع زندگی کردن نبود ..عطا هم کمک نمیکرد اول و اخرش من و بابات از هم جدا میشدیم . عطا روی موهای صحرا رو بوسید... _عزیزم من دوست دارم ...همه این کارها بخاطر تو بود .. صحرا با عصبانیت لگدی به پای عطا کوبید : _من عزیزم تو نیستم ... بلاخره از حصار دست های تنومند عطا خودش رو بیرون کشید نفس نفس میزد به طرف مامانش رفت _دلت شوهر جوون میخواست ..براش بچه آوردی؟؟ ...گند زدی به همه زندگی و آبروی ما ...بعد دیدی من چیزی یادم نیست نقشه کشیدید ماست مالی کنید.. ..میرم پیش بابام تا با خیال راحت با این ادم زندگی کنی .. و دستش رو به طرف عطا بالا و پایین برد . همه با چشای گرد به صحرا نگاه میکردن ایندفعه عطی زودتر از همه از بُهت در امد _صحرا جان مگه تو فکر کردی عطا شوهر مامان هستش ..؟ صحرا بغض کرد و فقط نگاهش کرد _میبینی چه بدبختیه صحرا که زندگیش اینجوریه ؟ طوبی خانم محکم به صورتش زد _خاک به سرم ...دیوانه شدی مادر جان .. عطا کلافه نفس کشید به طرف کاناپه رفت و سیگاری روشن کرد . عطی مردد به طوبی خانم نگاه کرد _میخواین بگم محسن بیاد .. طوبی خانم دست به سرش گرفت تکیه
صالحین تنها مسیر
#ادامه_پست_۱۰۰ به دیوار زد _آره آره بگو بیاد ... عطی بچه به بغل به طرف پله ها دوید عطا پک محکمی
🌷 صحرا گیج به عطا نگاه کرد _زنت کیه؟؟؟ عطا فقط بهش خیره شده بود صحرا با بغض به عمو محسن نگاه کرد _عمو به خدا راست میگم تازه مدرک هم دارم که مامان زن این شده؟ عطا مقابلش ایستاد و با خنده یک لنگه ابروشو بالا انداخت : _اونوقت چه مدرکی؟ صحرا با بیزاری نگاهش کرد و طوبی خانم رو مخاطب قرار داد _چرا جلوی آقا عطا اونجوری که عمو محسن امد رو نمیگیری ...من پچ پچ تون رو شنیدم که  آقا عطا  کمکت کرده از بابا طلاق بگیری! محسن با اخم به طوبی خانم نگاه کرد _دست درد نکنه زنداداش! طوبی خانم براق شد به طرف محسن _تو دیگه چیزی نگو محسن ..من بزرگت کردم حق مادری به گردنت دارم...دیدی داداشت چه بلایی سر من اورد ...الانم یک ماه برگه طلاق رو امضا کرده نگفته خرت به چند؟؟ ..رفته ور دل اون دختره عفریته! صحرا با دلگیری گفت _مامان تو همش فکر میکنی بابا داره بهت خیانت میکنه ...زندگیمون رو زهر مار کردی! عطا پوزخندی زد صحرا حرصی بهش توپید _اصلا شما چکاره ای؟ عطا نزدیکتر رفت _خیلی دلت میخواد بدونی؟ محسن چشم درشت کرد _عطا بسه! عطا یک قدم به صحرا نزدیکتر شد و چشم برنمیداشت _نه خوب حقشه که بدونه ! طوبی خانم نالید _وای عطا تو رو خدا ... صحرا به چشمای روشن عطا خیره شده بود _تو واقعا منو یادت نمیاد ؟ صحرا نفسش رو حبس کرد صدای خنده هایی که توی آغوش این مرد داشت مثل دیدن فیلم بود . سرش تیر میکشید  اشکش چکید و سرش رو پایین انداخت _نه! عطا پر اخم نگاهش میکرد .که نگاه صحرا به زمین گره خورده بود ... طوبی خانم فرصت رو غنیمت شمرد _خوب بریم ..بریم بالا مامان جان استراحت کنی .. محسن پوفی کشید _فردا با دکترش صحبت میکنم ! به طرف عطی برگشت _بهتره بریم ! عطی هم بچه به بغل به طرف در رفت طوبی خانم بازوی صحرا رو گرفت و با قربون صدقه نزدیک در رفتن و برای یک لحظه صحرا برگشت و نگاهش به نگاه عطا گره خورد یک بغض گنده توی گلوش مثل خار شد نه بالا میرفت نه پایین .. **** صحرا روی تخت اتاقش نشسته و زانو به بغل گرفته بود . طوبی خانم با یک لیوان اب وارد اتاق شد _دردت به جونم چرا بیداری هنوز؟ صحرا نگاهش رو از پنجره به مادرش داد _چرا بخوابم مامان ..وقتی  کل زندگی مو خواب بودم.. طوبی خانم رو تخت نشست _همه دل نگرانی من تویی عزیزم ...من اگه میخواستم به فکر خودم باشم و شوهر کنم به عشق قدیمی ام جواب رد نمیدادم .. صحرا به مامانش نگاه کرد _کاش نمیدادی میرفتی پی زندگیت ..کاش همون موقع ها که منت سر من میذاشتی که بخاطر تو موندم نمی موندی ..میرفتی ! طوبی خانم اخم کرد _این جای دست درد نکنه است؟ صحرا سر روی زانو گذاشت : _شما کاری کردید من عذاب وجدان داشته باشم که بخاطر من بدبخت شدید ! طوبی خانم دست روی موهاش کشید _من همیشه حواسم هست بهت ..چون یک مادرم .. و برس چوبی رو از کنار پاتختی برداشت صحرا یاد باراد افتاد اشکش چکید _می دونم !..مادر بودن خیلی سخته ! **، عطا هدفون از توی گوشش در اورد روی صفحه گوشیش خیره شده بود که طوبی خانم داشت موهای صحرا رو برس میکشید ...خودش غرق فکر بود ..یکدفعه مثل برق گرفته ها از جا پرید و سریع شماره گرفت اینقدر تند و هول زده بود که با تلفن به طرف پله ها رفت .. صدای بوق می امد و بعد صدای طوبی خانم _الو ..بفرمایید _در باز کنید من پشت درم طوبی خانم که نزدیک صحرا بود لب گزید و بلند شد و آروم گفت _وای خدا این بچه تازه اروم شده .‌تو رو خدا عطا ..بزار فردا بره دکتر .. عطا با مشت به در کوبید _گفتم باز کنید در رو ! طوبی خانم در رو باز کرد عطا با عصبانیت  در وکامل باز کرد و داخل شد.... طوبی خانم پشت سرش التماس وار میگفت _عطا چی شده جن زده شدی ..سر اوردی ...این بچه سکته میکنه الان .. عطا بی اعتنا در رو چهار طاق باز کرد..صورتش از عصبانیت سرخ شده بود .. به صحرا نگاه کرد که هنوز همینطور زانوهاش رو بغل گرفته بود و خرمن موهای برس خوردش روی شونه اش بود . آروم با چشمهای درشتش بهش زل زده بود . عطا نزدیکش شد _تو یادت امده نه ؟ صحرا به پشت سر عطا نگاه کرد عطا به عقب برگشت طوبی خانم با بُهت بهشون نگاه میکرد _می خوام باهاش تنها باشم .. و در اتاق رو بست نزدیک صحرا شد _جواب منو بده ... صحرا ساکت و صامت نگاهش میکرد عطا چنگ به موهای صحرا زد و سرش رو بالا اورد تا کامل صورتش رو ببینه از عصبانیت با دندون های کلید شده گفت _بازی کثیفی داری میکنی ؟ صحرا در حالیکه چونه ش می لرزید و اشکش چکید....
🌷 _بازی کثیفی رو داری میکنی ؟ چونه ی صحرا لرزید و اشکش چکید با صدایی که پر از لرزش و بغض بود گفت : _تو منو دزدیدی ...تو لونه سگ بستی ..موهامو تراشیدی ..کتکم زدی ...گذاشتی هر چشم ناپاک به من بیفته .. عطا نگاهش حالت شرمساری گرفت _قبول هر غلطی کردم قبول ..ولی الان وضع فرق میکنه .. اشک های صحرا بشدت و بی اختیار می ریخت : _تو به من تجاوز کردی ! عطا اخم کرد _من دوست دارم ! صحرا سر تکون داد _من ازت بیزارم ...شرمم میاد تو محرمم باشی ...ننگم میاد اسم شوهری مثل تو روی من باشه .. عطا اخم کرد _دیگه دل بخواهی نیست الان ما یک بچه داریم ! صحرا رو برگردوند و به پنجره خیره شد _نمیخوام سرنوشت بچه ام شبیه من باشه ... اونم خدایی داره .. و به طرف عطا برگشت و گفت: _که از تو بزرگتره .. عطا با همون اخم ها نگاهش کرد : _حرف آخرت؟ صحرا آب دهنش رو قورت داد _تو آدمی نیستی که من آرزوی داشتنش رو داشته باشم ..اصلا شبیه مرد رویاهای من نیستی ! عطا پوزخندی زد _مگه دل بخواه تو هستش؟؟ ...فعلا من حکم میکنم ..سعی کن آرزوهاتو شبیه من کنی . انگشت اشاره اش رو به طرف صحرا گرفت با تهدید گفت : _همین امروز میریم خونه ی خودمون ..من ..تو ..باراد . صحرا رو برگردوند _عطا خودت میدونی ..خودت میدونی که من و تو از زمین تا آسمون با هم فاصله داریم ...هیچ وقت بهم نمی رسیم..چرا باید زندگی رو شروع کنیم بخاطر بچه ای  که  تهش بشه من ! عطا فقط نگاهش میکرد سعی میکرد خونسرد باشه و درک کنه که تمام زخم های گذشته ی زندگی صحرا الان مثل دمل چرکی سر باز کرده ولی خوددار بودن هم براش سخت بود . هی دندون رو هم می سابوند _ چرا فکر میکنی زندگی ما شبیه مامان و بابات میشه؟ صحرا غم زده از درد های بچگیش گفت : _چون چیزهایی که واسه من ارزش و ایده آل هست واسه تو نیست ! عطا نفس گرفت _خوب میشه. صحرا لبخند تلخی زد _چجوری عطا ؟ وقتی حتی زندگی مون با انتقام و کینه و زورگویی و تجاوز شروع شد ! عطا از حرص چشم بست دست انداخت پشت گردن صحرا سرش رو نزدیک خودش کرد خشونتی که انگار داشت مهارش میکرد به چشمهای صحرا خیره شد نگاهش به چشم های صحرا بود _من دوست دارم .. وقتی صحرا  داغی لبهای عطا رو حس کرد بغضش شکست همون خاری که تو گلوش بود با هر هقی که میزد تبدیل به جیغ میشد .. بریده بریده میگفت _این ...این عشق نیست لعنتی .. عطا محکم سر صحرا رو به سینش چسبونده بود .
🌷 *** عطی بچه رو بغل صحرا داد صحرا لپ تپلی باراد رو بوسید. عطی نگران گفت _واقعا تصمیمت اینه؟ صحرا انگشتش رو روی صورت باراد کشید هومی از ته حلقش در امد _عطا دوست داره صحرا ..اینکار رو نکن  باهاش .. صحرا لب گزید _دوسم داره چون فکر میکنه داره از دستم میده ..عطا عاشق انحصار طلبی خودشه نه من ..دو روز دیگه وقتی هر روز منو دید و عشقبازی هاش رو  توی تخت بامن کرد همه چی براش دور تکرار افتاد  دوباره من میشم دختر مردی که همیشه نقشه انتقام اش رو میکشیده ... عطی سکوت کرده بود میدونست تو این یک هفته هیچ کس نتونسته بود صحرا رو راضی کنه حتی طوبی خانم . صحرا شیشه ی باراد رو توی دهنش داد _میدونی عطا چقدر کینه ایه ..اون حتی از خدا هم بخاطر بدبختی هاش کینه گرفت . صحرا با چشای خیس و با پربغض گفت: _من چجوری بهش اعتماد کنم ؟ طوبی خانم سینی چای رو روی میز گذاشت و با اخم به عطی گفت: _حالا چرا رفته داداگاه عدم تمکین گرفته من که بهش گفتم راضیش میکنم؟ صحرا پوف کلافه ای کشید و چشاشو چرخوند: _مامان جان خیلی ناراحتی از این خونه میرم ؟ طوبی خانم براق شد: _مثلا کجا ؟ حتما پیش اون بابای نامردت که معلوم نیست کدوم گوریه ...بری بشینی تو خونه ی اون زنیکه عفریته زیر بچه علیل اشو جمع کنی همینو میخوای؟؟ .. بعد غرغر کنان گفت : _فکر کرده باباش خیلی مرده ؟...بغل باز کنه بگه آره بیا دخترم ...اون کل زندگی مارو پای هوس بازی هاش سوزوند ! با عصبانیت راه رفته رو برگشت و گفت: _میدونی از چی این پسره خوشم میاد ؟ ..مرد !..مرد! توعه  نفهم نمیدونی  وقتی یک مرد دوست داشته باشه یعنی چی ! صحرا باراد رو محکمتر به خودش چسبونده بود.. پیامکی روی گوشیش اومد که یک لبخند محو روی لب هاش نشوند وارد مخاطبین شد و روی اسم محمد مهدی معین زد صفحه باز شد مضمون پیامش  یک بیت شعر عاشقانه بود و اون قلب قرمز رنگ استیکر ها رو لمس میکنه و قلب تپش وار توی صفحه تلگرام محمد مهدی معین پست میشه
صالحین تنها مسیر
#پست۱۰۳ 🌷#واژگونی *** عطی بچه رو بغل صحرا داد صحرا لپ تپلی باراد رو بوسید. عطی نگران گفت _واقعا
🌷# واژگونی اون قلب قرمز رنگ استیکر ها رو لمس میکنه و قلب تپش وار توی صفحه تلگرام محمد مهدی معین پست میشه ... عطی زیر چشمی گوشی صحرا رو نگاه میکنه . وقتی تلفن طوبی خانم زنگ میخوره عطی پچ پچ وار میگه _کارت اشتباه صحرا؟ صحرا کاملا متوجه میشه که عطی فهمیده پوزخندی میزنه _من یک زندگی با عشق میخوام ..یک ادم شبیه خودم . عطی با چشاش به بچه تو بغل صحرا اشاره میکنه _پس باراد چی ؟؟ حس مادران ات چی؟؟ صحرا نیش خندی میزنه _تو حامله نمیشی بخاطر کودک همسری که داشتی و مرده زایی ...باراد با وجود تو کمبود من حس نمیکنه . عطی با تاسف سر تکون داد _خود تو چی؟ صحرا غمزده باراد به خودش چسبوند آهی کشید _یکجوری باهاش کنار میام . **** عطا همینطور که دراز کشیده بود رو کاناپه با عصبانیت تبلت روی میز انداخت و هدفون از گوشش در اورد . شماره طوبی خانم گرفت _بگین صحرا بیاد پایین ! طوبی خانم کلافه نفس گرفت _فکر کردی من بگم میاد ؟ عطا با یک حرکت از روی کاناپه بلند شد عصبانی داد زد _نیاد کل این ساختمون رو سرتون خراب میکنم ! صدای گمپ گمپ دویدن رو پله ها شنید در باز کرد طوبی خانم با هول وارد شد _عطا اینجوری کنی بدتره ! عطا با عصبانیت گفت دو هفته دندون رو جیگر گذاشتم قانونی عمل کردم سر عقل بیاد صدامو بالا نبردم سر عقل بیاد ... طوبی خانم لب گزید _باشه باشه راضیش میکنم ! ولی عطا با تمام قدرت داد زد _صحرا بیا پایین ! صحرا بالای پله ها ایستاده بود دست هاش تو جیب هودی اش کرده بود پر اخم نگاهش میکرد _من زیر دست تو نیستم که اینجوری سر من و خانواده ام هوار میکشی .. عطی بچه به بغل پشت سرش پایین امد _عطا شَر درست نکن ..با داد و فریاد که چیزی درست نمیشه ! عطا بی اعتنا به عطی گفت _چی تو گوشیش دیدی؟ چشای عطی و صحرا گرد شد صحرا بُهت زده گفت _تو خونه من دوربین گذاشتی؟ عطا یک فریاد دیگه زد _گفتم چی دیدی؟ طوبی خانم رو صورتش کوبید _خدا مرگم بده ! عطی ساکت به صحرا خیره شده بود صحرا ترسیده بود ولی سعی کرد بروز نده ..سرش بالا گرفت _عطا من نمیخوامت ...تو هم دیگه تو زندگی من نیستی ..من خودم برای اینده ام تصمیم میگیرم .. طوبی با حرص گفت _ببر صداتو دختر نمیبینی عصبانیه ؟ صحرا نفس گرفت _عطا همیشه عصبانی بوده تا حالا روی خوشش دیدین؟ ..تا حالا مهربونی هاش دیدین؟ .‌‌.‌عطا هر چی خودش بخواد میشه جزو منافعش بقیه برن به درک . عطا پوزخندی زد و نزدیک امد رخ به رخ صحرا _تو چقدر با من زندگی کردی که ادعا میکنی من روی خوش ندارم ؟ صحرا رو بر گردوند عطا کمی مکث کرد و بعد باراد از بغل عطی بیرون کشید ریموت ماشین زد بازوی صحرا گرفت صحرا سعی کرد مقاومت کنه _کجا من میبری ؟ عطا با همون نیش خند و حرص گفت _میریم تا روی خوشم بهت نشون بدم ...
🌷 یک ساعت بود که تو ترافیک برای خروج از شهر بودن صحرا نق زد _باراد هیچی پوشک و لباس نداره گرسنش هم هست ...من با یک لباس اوردی بیرون حتی روسری ندارم مجبورم کلاه هودی رو سر کنم .. عطا بی اعتنا رانندگی میکرد باراد شروع به گریه کرد صحرا اون هی تکونش میداد عطا تو لاین فرعی انداخت کنار داروخونه نگه داشت ..صحرا سریع تلفن اش از جیبش بیرون اورد کلی پیام داشت و تماس های بی پاسخ تو صفحه محمد مهدی معین رفت تند تند تایپ کرد "عطی و عطا فهمیدن یک چیزایی بیشعور تو خونه دوربین گذاشته بوده کلی داد و هوار زد الانم داره ما رو میبره ولی نمیدونم کجا ما حالمون خوبه رفته واسه باراد شیر بگیره" گوشی رو دوباره تو جیبش گذاشت. عطا با یک پلاستیک شیر خشک و شیشه و فلاسک اب جوش و پوشک سوار ماشین شد هنوزم اخم داشت . صحرا باراد که داشت گریه میکرد بغل عطا داد تند تند خودش داشت شیشه شیر اماده میکرد همینطور که شیشه رو تکون میداد نگاهش به عطا افتاد که موهای روشن باراد میبوسید و میگفت _اروم پسرم آروم .. و هی سعی میکرد با جا سویچیش حواسش پرت کنه . صحرا بغض کرد از دیدن این صحنه دستش دراز کرد _بده بغل من .‌ وقتی شیشه رو تو دهن باراد گذاشت سعی کرد اشک هاش پس بزنه فقط آروم گفت _تو حتی پدر بودن هم بلد نیستی .. عطا نگاهی بهش کرد بی اعتنا ماشین روشن کرد صحرا با حرص گفت _الان مارو داری میبری ناکجا اباد اخه اگه پدر بودن بلد بودی میفهمیدی با بچه کوچیک بدون امکانات نباید به جاده بزنی ؟ عطا سکوت کرده بود صحرا جرات بیشتری به خرج داد _تو حتی شوهر خوبی هم نیستی ؟ عطا چپ چپ صحرا رو نگاه کرد _... ....
🌷 شب از نیمه گذشته بود که به یک روستا رسیدن . روستایی که درختانی بزرگ و پر  از انار های نارس داشت . عطا مقابل املاکی نگه داشت صحرا بُهت زده گفت _اینجا کجاست ؟ عطا کتش رو تن کرد _اینجا روستایی هست که من بزرگ شدم ...بشین کلید بگیرم میام . وقتی عطا پیاده شد صحرا سریع وارد صفحه معین شد _ما حالمون خوبه ما رو اورده یک روستایی که میگه توش بزرگ شدم . صحرا وقتی عطا رو خوش و بش گویان با یک مرد دید که همراه یک پسر بچه نزدیک شد فورا گوشی رو توی جیبش گذاشت مرد روستایی نزدیک ماشین شد _سلام خانم من لطف علی هستم. صحرا کلاه هودی رو پایین تر کشید _سلام . لطف علی سر به زیر انداخت _من به سید عطا میگم بیاین منزل ما تعارف میکنه ... صحرا یک خیلی ممنونی از ته حلقش در امد عطا سوار ماشین شد استارت زد پسر بچه عقب نشست _ممنون .‌ و راه افتاد ..پسر بچه که از نشستن تو ماشین کیفور بود گفت _اقا برین جلوتر توی اون کوچه بپیچید .. عطا آروم رانندگی میکرد _کلاس چندمی؟ پسر دماغش رو بالا کشید _کلاس هفتم .. بعد دستشو به علامت اشاره بالا اورد _همین جاست .. صحرا به خونه باغی نگاه کرد عطا و پسر بچه پیاده شدن .‌ عطا در رو باز کرد صحرا بچه به بغل پیاده شد .. پسره جلوتر راه افتاد و درها رو باز و برق هارو روشن می‌کرد، یک خونه داخل یک باغ انار بود هوای سرد پاییز سوز وحشتناکی داشت .‌ صحرا بچه رو محکمتر به خودش چسبوند _اینجا یخ میزنیم از سرما ! عطا سعی کرد بخاری رو روشن کنه _اقا قلق داره ! پسر بچه خودش بخاری رو روشن کرد. صحرا نگاهی به دور تا دور خونه کرد یک دست مبل و یک تخت دو نفره و یک آشپزخونه ی کوچیک داشت. عطا بلند شد _من میرم این بچه رو برسونم یک چیزهایی هم بخرم میام .. صحرا بی اعتنا بچه بغل کنار بخاری کز کرده بود...
صالحین تنها مسیر
#ادامه_پست۱۰۶ عطا که رفت، صحرا نگاهی به گوشیش کرد، کلی پیام و تماس بی پاسخ داشت، میخواست بره تو صف
🌷 *** عطا ماشین داخل خونه باغ اورد پاکت های خرید رو توی خونه گذاشت دید صحرا بچه رو محکم بغل کرده و کنار بخاری خوابیده ... پتو رو از روی تخت برداشت روی اون ها کشید. کتری رو روی گاز گذاشت نگاهش به گوشی صحرا افتاد که پیام امد .. گوشی رو برداشت تو صفحه تلگرام رفت که دید از صفحه محمد مهدی معین پیام داره پوزخندی زد شماره اش رو گرفت سویشرتی از توی پاکت در اورد تن کشید  به طرف باغ رفت . صدای محسن تو گوشی پیچید _الو چی شده عمو جون .. _واقعا من چی فرض کردی محسن ؟ نفس کلافه محسن پیچید : _صحرا حالش خوبه؟ عطا سیگاری روشن کرد و کام گرفت : _آره خوبه ! خوابیدن .. محسن نوچی کرد _نقشه صحرا بود میخواست تحریکت کنه ! عطا بلند خندید _تو چرا اخه مرد ..خیر سرت چهار کلاس سواد داری و سنی ازت گذشته چرا دل به بچه بازی هاش دادی؟ محسن سکوت کرد و عطا ادامه داد _من زن مو میشناسم حتی بهتر از تو که عموش هستی اون دختری نیست که اهل خیانت باشه، اون از دل هر شرایط بدی میخواد بهترین اتفاق رو بوجود بیاره  .. آه اش با دود بیرون داد _من بهش خیلی بد کردم خودش هم میدونه که پشیمونم ولی نمیخواد من یادم بره که چی بهش گذشته ! محسن سکوت شکست __نمیدونم واقعا تصمیمش چیه؟؟ .‌ عطا پوزخندی زد _اگر با من نبودش هیچ میلی چرا بشکست ظرف من لیلی ..نگران نباش
🌷 عطا پیشونیش رو  با دو انگشت فشار میداد _صبح میام حرف میزنیم .. لطف علی دوباره تعارف کرد _منیر خیلی اصرار میکنه بیاین اینجا . عطا که انگار تمام فکرش یک جای دیگه بود به خیلی ممنون بسنده و تلفن رو قطع کرد.... . صدای نق نق باراد نگاه صحرا رو از عطا گرفت... . صدای لطف علی که گفته بود "مرده که  ادعا میکرد عموتونه، مرتب در ذهن صحرا تکرار میشد. .." صحرا حس کرد لباس باراد خیس شده و ناگهان آه از نهادش بلند شد .. _تمام لباس هاش رو خیس کرده . عطا از فکر بیرون اومد و نزدیکش شد.... _خوب عوض کن .. صحرا نوچی کرد..... _میترسم سرما بخوره ! عطا به بخاری که تا آخرین حد شعله ش زیاد بود نگاهی کرد ... _تو برو لباس هاش اماده کن من درستش میکنم .. صحرا تند تند چند تکه لباس از توی پاکت برداشت... .. عطا پتو رو روی سر خودش گرفت و دست هاش رو به حالت باز قرار داد.... _بیا زیر پتو لباس عوض کن .. صحرا هم با گریه های بی امان باراد لباس هاش رو عوض و کاملا بدنش رو تمیز کرد... .. صحرا قربون صدقه صورت سرخ از گریه باراد میشد . عطا یاد مادرش افتاد صدای جیغ های عطی وقتی که به دنیا امد .. چرا از مادرش فقط همین یادش مونده و یک صورت مهربون با چشم های آبی .. _عطا بگیرش ! عطا گیج به صحرا نگاه کرد.... صحرا باراد رو مقابل عطا گرفت.... _خوبی؟؟؟؟ چند بار صدات زدم ...یکدقیقه بگیرش شیرش رو اماده کنم . عطا بارادو بغل گرفت و بهش خیره شد با خودش گفت شاید حق با صحراست من پدر بدی هستم ...هیچ وقت پدرش یادش نمیومد، گاهی خواب مادرش رو میدید ولی پدرش رو نه .. عطا سرش رو روی متکا گذاشت ... _به نظرت باراد پنج سالش بشه چیزی از خاطرات من و تو یادش میاد.. صحرا که شیشه رو تکون میداد با چشای گرد به عطا نگاه کرد.... عطا دوباره به باراد نگاه کرد.... _من چرا چیزی یادم نمیاد ...؟ صحرا باراد رو بغل گرفت و کنار عطا دراز کشید.... _مگه میشه ..من خیلی چیزها یادمه ..به زور مهدکودک میرفتم ...دعواهای مامان و بابام ...یادمه یکدفعه عمو نبود پشت در موندم مامانم دانشگاه بود و عین خیالش نبود . عطا با خنده روی نوک دماغ صحرا زد.... _ذهن نیست که، دفترچه خاطراته پس فقط مصلحتی منو یادت نمیومد .. صحرا پشت چشمی نازک کرد... _بازی خوبی بود ولی دستم برات رو شد ..ولی عطا اولش واقعا هیچی یادم نبود  همه چی برام گنگ و گیج بود به هرچی فکر میکردم برام اشنا بود ولی دقیقش یادم نبود .. بعد آهی کشید _باراد رو که بغل میکردم حس عجیبی داشتم بهش ولی .. عطا بغلش کرد: _میدونم عزیزم خیلی سخت بوده! صحرا با وجود  حس امنیت و گرما ته دلش قرص شد و تا ادامه بده و احساساتی رو به زبون بیاره که خودش هم ازشون میترسیده . _وقتی مریض بودم از همه چی میترسیدم ..از سینه هام شیر میومد ولی انگار عقلم قد نمیداد بخاطر چیه حتی وقتی مامانم منو حمام میبرد جای بخیه هارو بهش گفتم گفت بخاطر اینکه عملت کردن .‌اصلا نپرسیدم انگار تو برهوتی بودم که هیچی برات مهم نیست و انگار دلت میخواد یکی دستت رو بگیره و از این برهوت بیرونت بکشه، تا همه چی یادت بیاد .. عطا محکمتر صحرا رو بغل کرد و گفت منم الان تو برهوتم  .. صحرا به طرف عطا برگشت با حالت ترحم لباش رو غنچه کرد و چشاش پر از اشک شد _الهی بمیرم ..چه بد..‌ تو اصلا مامان و بابات رو ندیدی ! عطا به صحرا خیره شد قلبش محکمتر می کوبید حس اینکه غیر خودش و عطی یک نفر دیگه داره برای  بدبختیش غصه میخوره و درکش میکنه انگار تمام دنیا داشتن میفهمیدنش .. لبخندی رو لبش نشست هیچ وقت گذشته ی اون حتی واسه ترانه هم مهم نبود صحرا دوباره غصه وار گفت _تو خیلی سختی کشیدی ..خدا مواظبت هست . ایندفعه عطا با اوردن اسم خدا از زبون صحرا لبخندی زد و اونو محکمتر به خودش چسبوند _اره خدا مواظبم بوده که تو و باراد رو بهم داده .. صحرا بینیش چین داد _نخیر هم از این خبرا نیست من صبح اول وقت میرم خونه مون .. عطا از خستگی پلک هاش سنگین شد  پتو رو بیشتر روی خودشون کشید . * عطا تو ماشین نشسته بود به خط کج و کوله لطف علی خیره شده بود که توی یک تکه برگه اعدادی رو نوشته بود.  ردیف اعداد،  رعشه به تن عطا انداخته بود . تلفن اش زنگ خورد عطا با دیدن اسم سعید کلافه تماس پاسخ داد _کجا رفتی تو عطا ؟ عطا استارت زد _چی شده باز ؟ سعید خوشحال گفت _یک خبر خوب مناقصه  دبی رو بردیم ..باید خودت بیای پای قرار رو داد عطا اخم کرد _الان گیرم نمیتونم .. سعید عصبانی گفت _یعنی چی چند ماهه که کار و زندگی تو ول کردی ! عطا بی حوصله فرمونو پیچید
🌷 _دفتر پاسخگویی به احکام شرعی بفرمایید ... عطا مات شد تلفن رو قطع کرد و دوباره گرفت _دفتر پاسخگویی  به احکام شرعی در خدمتم ... عطا نفس گرفت با خودش فکر کرد حتما عموش کارمند اونجاست _من با اقای طباطبایی کار داشتم ! مرد خیلی سرد گفت _هر سئوالی باشه ما طبق احکام پاسخگو هستیم ! عطا کلافه گفت _نه نه من سئوالی ندارم  با شخص خود اقای طباطبایی کار دارم . مرد مکث کرد و دوباره ادامه داد _حاج اقا خودشون مستقیم پاسخگو نیستن اگه میخواین حضوری ببینیدشون بهتون وقت میدم دو روز دیگه از نجف میان .. تن عطا لرزید سعی کرد صداش نلرزه _اقای طباطبایی چکاره اند اونجا . مرد گلویی صاف کرد _اقا شما به دفتر ایشون تماس گرفتید بعد نمی دونید که ایشون جزو علما هستن... عرق از تیره پشتش راه گرفت و تلفن بدون خداحافظی قطع کرد . از ماشین پیاده شد . مثل آدم آهنی ها شده بود انگار تمام افکار با سرعت در ذهنش رژه میرفت الان خودش چی معرفی میکرد . در رو باز کرد صحرا باراد رو بغل کرده بود و روی تاب آهنی تو افتاب تاب سواری میکرد به صحرا خیره شد صحرا براش دست تکون داد _عطا باراد دندون در اورده بیا ببین .. عطا به طرفشون رفت . صحرا بلند شد و با ذوق گفت _به مامان زنگ زدم براش آش دندونی درست کنه .. وقتی قیافه عطا رو دید لبخند رو لبش ماسید _چی شده عطا ؟ عطا رو پله های سرد نشست صحرا هول و دستپاچه گفت _پاشو ..اینجا یخ میزنی بریم داخل.... و دست زیر بازوی عطا انداخت . عطا گیج بلند شد وارد خونه شدن . صحرا سریع یک لیوان اب از یخچال بیرون اورد یک مشت قند توش ریخت  به طرف عطا رفت  _چی شده عطا ؟ عطا ناباور سر تکون داد _تمام این مدت که  عموم دنبالم میگشته فکر میکردم مثل بابام یک رعیت کشاورز یا عمله بنا بوده باشه ..من بابامو ندیدم ولی سیدآقا بهم گفته که بابات کشاورز بود و زمستون ها گچ کاری میکرد .. صحرا قاشق رو توی لیوان میچرخوند . عطا لب گزید _این چه بازیه خدا ...با خودم میگفتم عموم حتما ببینه من به جایی رسیدم بهم افتخار میکنه تازه زیر بال و پر اونا رو هم میگیرم ...فکر میکردم اون یک ادم بدبخت بی پول مثل عطای گذشته هستش ولی .. صحرا دستش ثابت موند به عطا خیره شده بود . عطا دست رو صورتش کشید _عموی من یک آیت الله معروفه که یک پاش نجفه یک پاش اینجا .. صحرا چشاش گرد شد _دیدیش ؟گفتی برادرزاده اشی؟ عطا پوزخند زد _فکر کن یک پیرمرد با اون همه دبدبه و کبکبه خدا شناسی و ایت الهی منو توی کت و شلوار و کروات ببینه ...اون یک پاش نجف واسه آدم سازی خلق رو برگشته به خدا من یک پام دبی واسه گرفتن مناقصه ساخت کازینو واسه همون از خدا برگشته ها  ...چی مون شبیه هم هست بنظرت ؟ صحرا اخم کرد _خوبه ...خوبه میخوای تا آخر عمرت بهش چیزی نگی ؟ عطا نوچی کرد _میشه به نظرت؟ ..من و عطی حقمونه بدونیم بابامون کی بوده .. صحرا آهی کشید _تو حتی فامیلتم عوض کردی ؟ دلم میخواست باراد طباطبایی باشه تا زرنگار ! عطا چپ چپ نگاش کرد _از همه زندگی گذشته خودم متنفر بودم دست به سرش گرفت _باید زنگ بزنم عطی بیاد ...
🌷 *** محسن باراد رو توی بغلش تکون داد و چشم از پنجره گرفت، پشت پنجره عطا در حال صحبت با عطی بود. و آهسته به صحرا گفت: _واقعا عموشون ایت الله هستش ؟ صحرا همینطور که برنج دم میکرد شونه ای بالا انداخت _عطا که اینجوری میگه ! و چند فنجون چای ریخت _مامان رفت اراک ؟ محسن روی صندلی اشپزخونه نشست _آره رفتش! صحرا مردد گفت _از بابا خبری نداری؟ محسن سر تکون داد _فعلا افتاده رو دور لج لجبازی از اون دختره هم جدا شده .. صحرا نگران گفت _الان کجاست پس ؟ محسن آهی کشید _یک خونه نزدیک کارگاه اجاره کرده ...از بچه های کارگاه شنیدم که با یکی از کارگر های خانم صیغه کرده . صحرا هینی کشید و جلوی دهنش رو گرفت . _مامان نفهمه ! محسن کلافه سر تکون داد و بلند شد از پشت پنجره داد زد _بیاین تو یخ زدین از سرما .‌ عطا نگاهی به محسن کرد و پک آخر رو به سیگارش زد . عطی هنوز به درخت انار زل زده بود و نوک بینیش قرمز بود از سرما و اشک . _عطی بهترین راهش اینه که تو بری ببینیش ؟ عطی سر تکون داد _من برم که چی بشه ؟ عطا ته سیگارش رو انداخت _اخه من برم که عمق فاجعه است طرف ببینه یک عمر دنبال برادرزاده ای می گشته که الان آبروش رو تهدید میکنه که بدبختیم .‌ عطی فین فین کرد _اونا اصلا نمیدونن من وجود دارم ...اونا دنبال تو امدن .. عطا کلافه به آسمون نگاه کرد عطی بلند شد _ولی دوست دارم بدونم مامان و بابامون کی بودن، یادته اقا سید همیشه به بچه ها که مسخرمون میکردن میگفت همه شما آرزوتونه جای اینا باشید .‌ عطا پوزخندی زد _ولی هیچ وقت نگفت ..کاش حداقل یک نشونی میداد! عطی شالش رو محکمتر دور خودش پیچید و گفت : _اجل مهلتش نداد ...وگرنه میگفت . عطا به طرف در ورودی رفت _بیا بریم داخل خونه که سرما میخوری .. عطی نگاهش کرد _کاش نمی اومدی این روستا ..من دارم دیوونه میشم عطا ..انگاری تمام این کوچه ها بهترین و بدترین خاطرات منو توی گوشم جیغ میکشن .‌ عطا کلافه چنگ به موهاش زد _میگم همین فردا محسن ببرتون .. عطا وارد خونه شد باراد دستاش رو باز کرد تا بغلش بره . عطا باراد رو بغل کرد و بوسید به طرف اشپزخونه رفت . صحرا نگاهی به عطی کرد و پچ پچ وار گفت : _عطی جون گریه کرده ؟ عطا پوف کلافه ای کشید _اینجا رو دوست نداره ! صحرا چونش لرزید _الهی بمیرم چقدر درد کشیده . عطا از درد و خشم چشم رو هم گذاشت _به محسن میگم فردا شماها رو ببره ! صحرا چشاشو گرد کرد _من نمیام !
🌷 *** صحرا شیشه باراد رو توی دهنش داده بود که تو خواب داشت شیر میخورد . عطی به طرفش چرخید _بده من شیشه رو بخواب .. صحرا نفس گرفت _خوابم نمیبره .. عطی نگاهی به محسن کرد که پتو رو دور خودش پیچیده بود کنار بخاری خوابیده بود . صحرا نگران گفت _چرا عطا نمیاد تو یخ زد بیرون ! عطی نگاهش کرد و لبش یک وری بالا رفت _نگرانشی؟ صحرا اخم کرد _الان جاش نیست ...شرایط فرق کرده .. عطی خنده بی صدایی کرد _دوسش داری؟ صحرا شیشه تموم شده ی باراد رو از دهنش در آورد و کنار تخت گذاشت عطی با همون لبخند تکرار کرد _اگه دوسش نداشتی حاضر نمیشدی بچه اش رو نگه داری ..اصلا ازش بچه دار نمیشدی .. صحرا نگاهش نکرد روی تخت چهار زانو نشست به پنجره خیره شد شاید تا اخر عمرش اون اتفاق که بین خودش و عطا افتاده بود مثل راز براش محفوظ باشه .. عطی هم متقابلا روی تخت نشست زانو هاش رو بغل گرفت با لبخند نگاهش کرد _عطا مثل یک شیر درنده و زخمی بود ولی تو رامش کردی ...اوه کی فکر میکرد عطا شیک بشینه نهار زرشک پلو با مرغ بخوره ..کی فکر میکرد عطا از کار و بیزینس بزنه بیاد ور دل خانمش که نازش رو بخره؟؟ .. صحرا چپ چپ نگاش کرد دهنش رو کج کرد _چقدرم عطا بلده ناز بخره! عطی شونه بالا انداخت _تو جنس ناز کشیدن هاش رو میدونی بدجوری هم به دلت نشسته .. صحرا پشت چشم نازک کرد عطی نگاهش کرد _دوسش داری؟ صحرا نفس گرفت صدای اهومی از ته حلقش بیرون امد  عطی دستشو گرفت _ از دوست داشتن عطا نترسی ...اون ادمی نیست که چهار شب بری روی تختش و دلشو بزنه ..اون دنبال آرامش و خانواده است، اون خیلی زخم خورده. صحرا نگاهی به پنجره کرد _من وقتی واسه اولین بار دیدمش یک حالی شدم انگار هزار سال بود میشناختمش ...حتی وقتی منو دزدید تا انتقام بگیره انگار یک ریسمان هر چند پوسیده بود تا از زندگی سگی که داشتم خلاص بشم ... عطی مهربون گفت _ولی تو ریسمان محکم زندگی عطا شدی اونو از زندگی سگیش نجات دادی ! با سر به پنجره اشاره کرد _برو صداش کن بیاد الان بهت احتیاج داره ! صحرا هودی اش رو روی تیشرت اش تن کرد و به طرف حیاط رفت عطا روی تاب نشسته بود دستاش رو  از سرما زیر بغلش داده بود و غرق فکر بود . _یخ زدی بیا تو حداقل .. عطا با اخم صحرا رو نگاه کرد _چرا بیداری تو ... صحرا کنار عطا رو تاب نشست _خوابم نمیبره ..یعنی عطی هم بیداره .. عطا دستش رو دور شونه صحرا محکم حلقه کرد . _فکر میکنی فردا چی میشه! صحرا شونه بالا انداخت _هرچی بشه تو بابای بارادی ...داداش عطی جونی .. عطا چپ چپ نگاش کرد _و شوهر تو ! صحرا خودش بیشتر تو بغل عطا جمع کرد _من میترسم ! عطا اخم کرد _اینده ترس نداره چیزی که بخواد پیش بیاد ..پیش میاد! صحرا نوچی کرد و چونه اش رو بالا انداخت : _از تو میترسم ! عطا ابروهاش بالا پرید _من ترس دارم ...الان که کُرک و پری برامون نمونده .. صحرا سرش رو روی شونه عطا گذاشت _کینه هات منو میترسونه ... عطا سکوت کرد و صحرا ادامه داد _بابامو ببخش ...ترانه رو ببخش ..اونا بیشتر به خودشون بد کردن عطا نفس گرفت _از وقتی برام مهم نیستن یعنی بخشیدمشون ! صحرا با اشک به عطا خیره شد _تو دوست داری خدا تو رو اینجوری ببخشه ؟...درست و حسابی ببخش . عطا کلافه پوفی کشید _میگی چکار کنم؟ صحرا نفس گرفت _ادم هایی رو که ازشون کینه داری ببخش به آدمهای زیر دستت ظلم نکن .‌ به طرف عطا برگشت رخ به رخ _عطا من نمیخوام بچه مون با نون حروم بزرگ بشه ‌‌... عطا نفس گرفت از درد های وحشتناک سرشو تو دست گرفت خم کرد صحرا دلش سوخت اونو تو آغوشش گرفت _من تا اخر آخرش باهاتم عطا باهم همه چی رو میسازیم جوری که خدا راضی باشه نه خلق خدا ...باور کن تو هم به آرامش میرسی .. عطا گردنش رو کج کرد و نیم رخ به طرف صحرا متمایل شد _حس میکنم دوباره به دنیا امدم به عطای قبلی شک دارم ... صحرا بازوش رو محکمتر گرفت _تو بابای خوبی برای باراد هستی .‌..من حرفمو پس میگیرم هر کسی اسم تو روش باشه تا آخر عمرش زیر چتر حمایت تو هستش ...این ته خوشبختیه هم برای من هم برای باراد .‌ عطا صاف نشست با لبخند یکوری نگاهش کرد _تو امشب یک چیزیت میشه ها ! صحرا بلند خندید عطا بلند شد _من آدم بده قصه ام به من نمیاد خوب بودن ... صحرا چشاشو تو حدقه چرخوند سر به آسمون بلند کرد _وای خدا دوساعت یاسین تو گوش خر خوندم ... عطا قهقه زد _دختره سرتق زبون دراز...تو چجوری شدی همه زندگیم؟؟؟
🌷 *** هر چهار نفر روی صندلی های چرمی اتاق انتظار نشسته بودن مرد جوانی با ریش بلند و یقه بسته پشت میزی نشسته بود .. باراد نق نق می کرد صحرا بلند شد و بچه رو راه میبرد . عطا از استرس هی پاشو تکون میداد . مرد جوان گفت : _اگه میخواین بچه رو بخوابونید اتاق بغل نمازخونه است وخالی ! صحرا نگاهی به عطا کرد که اصلا حواسش نبود محسن بلند شد _بیا عمو جون .. باراد یکدفعه نق نق هاش تبدیل به جیغ شد عطا نوچی کرد و بلند شد _چی شده ؟ عطی سریع شیشه باراد رو اماده کرد صحرا هی بچه رو تکون میداد _نمیدونم چشه .. محسن جغجغه رو پشت سرش تکون داد عطی هول زده گفت _زشته اینجا ببریمش بیرون .. _چی شده باباجان ! همه به طرف صدا برگشتن ...عطا مات شده به پیر مرد مقابلش نگاه کرد که صورت سفید با محاسن بلند سفید داشت یک ردای بلند تنش بود چشم های روشن شبیه خودش داشت و یک لبخند آرامش بخش روی لبهاش بود . نزدیک صحرا امد و دستش رو طرف باراد دراز کرد : _چه پسر قند عسلی .. باراد هم که گریه اش بند امده بود دست هاشو طرفش دراز کرد پیر مرد باراد رو بغل گرفت _چی شده بابا جان ... صحرا به عطا خیره شد که محو اون پیر مرد شده بود . رو به مرد جوان کرد _آقا مرتضی میگفتین مهمان دارم من  نمازمو کوتاه میکردم ..اونم مهمان به این عزیزی .. مرد جوان لبخندی زد ببخشیدی گفت پیر مرد به طرف اتاق اشاره کرد _بفرمایید داخل ! محسن اولین نفر بود که به خودش اومد و وارد اتاق شد . اتاق دارای  پنجره هایی بزرگ و یک نور گیر بود، گوشه ی اتاق یک سجاده، قرآن و یک دست مبل ساده بود . باراد هنوز بغل پیرمرد بود _من در خدمتم ! عطی از استرس دست صحرا رو گرفت . عطا کنار پنجره ایستاده بود و به بیرون خیره شده بود محسن گلویی صاف کرد _ببخشید مزاحم وقتتون شدیم ! پیرمرد با تسبیح دانه سبزش با باراد بازی میکرد لبخندی زد _شما رحمتید  .. مکث کرد و ادامه داد _حتما برای اقامه سنت عقیقه این شیرین پسرمون امدین ! عطا به طرف پیر مرد برگشت _شما چند سال پیش تو روستا دنبال برادر زاده تون بودید؟ پیر مرد خنده از لبش رفت مات چهره عطا شد دستش به رعشه افتاد _تو یادگار برادرمی ...سید عطا . عطا لبش یک وری بالا رفت _من و خواهرم عطی که وقتی مادرم بدنیا اوردش سر زا رفت . نگاه پیرمرد به صورت صحرا و عطی بود که روی عطی نشست _یا خدا ..شما ها چقدر شبیه پدر خدابیامرزتون هستین .. عطی با اشک نگاهش کرد _من عطی ام و همسرم دستش طرف محسن گرفت پیر مرد سر تکون داد _وای وای خدا پناه میبرم به تو چرا اینقدر  غافل بودم از شماها .. و بعد  باراد رو بوسید و رو به عطا کرد _پس این شیرین پسر نوه برادرم منه؟؟ .. عطا چنگی به موهاش زد پیر مرد به صحرا نگاه کرد _میدونستی همسرت نظر کرده است بابا جان ... صحرا به عطا خیره شد
🌷 _میدونستی که همسرت نظر کرده است بابا جان .. صحرا به عطا خیره شد . عطا لب گزید _میشه از پدرم بگید ! پیر مرد لبخندی زد _ما دوتا برادر بودیم که پدرمون عالم روحانی بود الانم مقبره اش شده محل حاجت روستا ...برادرم پسر ارشد بود زنش هم سیده خانم بود که در حجب و حیا زبان زد بود و پدرش مرد زحمت کشی بود برادر من بعد بیست سال زندگی بچه اش نمیشه خواب میبینه پیاده رفتن زیارت اقا بهشون انگشتر عقیقی داده همون فرداش عزم سفر میکنن وقتی از سفر میان سیده خانم مادرتون شمارو آبستن بودن ...شما هم در روز ولادت همون آقا به دنیا امدین ...چه شب پر برکتی بود اون شب بعد از مدتها خدا بارون رحمتش رو نازل کرده بود ... عطا با چشای گرد و وحشت زده به پیرمرد خیره شده بود . تو وقتی زبون باز کردی پدر خدابیامرزت بهت قرآن یاد داد ولی عمرش به دنیا نبود یک روز خبر تصادفش رو اوردن مادرت خیلی غصه اش گرفته بود گفتیم بره روستا پیش ایل و تبارش شاید حالش بهتر بشه ولی وقتی رفتیم پی اش گفتن اصلا اینجا نیامده خیلی دنبالتون گشتم ...ولی قسمت نبود که پیداتون کنم منم پسرم مبتلا به مریضی لاعلاجی شده بود درگیر اون شدم و در پیدا کردن تون کم کاری کردم، بعد ده سال پرس جو از این روستا به اون روستا رفتن فهمیدم توی یک روستای دور افتاده پیش سید اقا خادم مسجد زندگی میکردین که وقتی مُرد شما ها امدین شهر ...من سر قبر سیده خانم مادرتون رفتم ازش حلالیت خواستم مرد غم زده نوچ نوچی کرد _سی سال خیلی دنبالتون گشتم ‌.. پیرمرد باراد رو بوسید و بغل صحرا داد و دست روی شونه عطی گذاشت که داشت گریه میکرد _خدا منو ببخشه ..باباجان من اصلا نمیدونستم برادرم یک دختر دست گلی مثل تو داره کاش عمرش قد میداد بچه هاش رو میدید .. عطا وارفته روی صندلی نشست .. پیرمرد نگاهی به عطا کرد... _حلالم کنید باباجان .. عطا حس میکرد دهنش خشک شده .. _من میخوام برم قبر پدرمو پیدا کنم . پیرمرد لبخندی میزنه _حتما باباجان ...حتما عطا بعد خداحافظی زودتر از بقیه پایین آمد، حال عجیبی داشت دستاش میلرزید سیگاری در آورد ولی لرزش دستاش اینقدر زیاد بود که نمیتونست فندک رو بزنه کلافه سیگار رو توی جوی آب پرت کرد .. صحرا نگران نزدیکش رفت... _عطا حالت خوبه؟؟ .. چشم های روشن عطا لبریز اشک بود ولی فقط نگاهش می‌کرد.... _من کی بودم الان چه حیوونی شدم .. صحرا لب میگزید .. محسن دست روی شونه عطا گذاشت... _سویچ رو بده من رانندگی میکنم .. عطا ریموت ماشین رو بهش داد خودش در عقب رو باز کرد و مثل مسخ شده ها سوار ماشین شد ..صحرا کنارش نشست .. عطی فین فین میکرد و به عقب برگشت و به صورت رنگ پریده عطا خیره شد... _دیدی سید آقا راست میگفت عطا ..! عطا فقط بی حرف به روبه رو زل زده بود ..انگار تمام مسیر در حال مرور خاطراتش از بچگی تا الان بود همه اون روزها وقتی بچه بود حافظ قران شد و جایزه برد وقتی خونه سید آقا زندگی میکرد وقتی سید آقا مُرد وقتی عطی رو بردن خونه یاری و اون چقدر ضجه زد و به در و دیوار کوبید چقدر کتک خورد وقتی یاری مُرد و با عطی فرار کردن حتی بچه سیاه و کبود عطی رو که مامان زری از شکم عطی بیرون کشید... بعد تو اون تعمیرگاه از صبح تا شب عرق ریخت عاشق ترانه شد و با بدبختی عقدش کرد و بعد اون تصادف و طلاق غیابی ترانه و دقیقا از وقتی یاد گرفت چجوری واسه خواسته هاش بجنگه و راه دور زدن رو یاد گرفت تاالان ...همه تو ذهنش رژه میرفت و بیشتر از همه چیزی که اذیتش میکرد چقدر ادم های نزدیکش رو بخاطر خدا مسخره کرده بود اوج حماقتش این بود که هیچ وقت هیچکس حق نداشت اسم خدا رو جلوش ببره. .. سرش تیر کشید وقتی نفسش آه مانند بیرون امد اسم خدا هم باهاش زمزمه میشد .‌ صحرا به نیم رخ عطا خیره شده بود میدونست در ظاهر آروم این ادم یک جنگ تمام عیار در تمام وجودش در گرفته..
🌷 ماشین کنار پمپ بنزین نگه داشته بود .. عطا با حرص پک های عمیقی به سیگار میکشید .. محسن با یک پاکت از مغازه سوپر مارکت کنار پمپ بنزین بیرون امد نزدیک عطا شد _نیومدن هنوز ؟ عطا به داخل ماشین نگاه کرد که باراد غرق خواب تو پتو پیچیده شده .. نه ای گفت _حالت خوبه عطا ؟ عطا به محسن خیره شد _تا حالا حالم به این خوبی نبوده و هیچوقت اینقدر نترسیده بودم .. محسن پاکت داخل ماشین گذاشت _ترس از چی؟ عطا نفسش با دود بیرون داد _ترس اینکه پونزده سال زندگیم چه حیوونی بودم .. محسن ابرو بالا انداخت _بهتره از این بترسی که از الان به بعد قرار چجور آدمی باشی ؟ عطا دستش به رعشه افتاد فیتیله سیگار روی زمین انداخت _همیشه فکر میکردم خیلی قدرتمندم ولی الان ...خیلی ذلیلم ..خیلی .. محسن نگاهش از عطا به صحرا و عطی داد که از سرویس بهداشتی کنار پمپ بنزین میآمدن .. دستشو صمیمانه روی کتف عطا زد _سعی کن به گذشته فکر نکنی اگه بعد این درست کردی قدرتمندی .. عطا بی حس و جون داخل ماشین نشست .. خم شد بطری ابی رو از تو پاکت برداشت لاجرعه سر کشید .. و تمام اون مسیر تا روستا رو دوباره ساکت بود فکر میکرد . وقتی به روستا رسیدن عطی ذوق زده گفت _وای اینجا خونه مادر و پدرمون بوده .. عطا نگاهش به جای جای روستا چرخوند ولی هیچ چیز براش آشنا نبود ... محسن به گلدسته های بلند فیروزه ای رنگ اشاره کرد _فکر کنم امامزاده ای که عموتون میگفت همون جاست .. محسن هر چه می روند تصویر امام زاده برای عطا پر رنگ تر میشد انگار یکی به قلبش چنگ زده بود . ماشین توی جاده خاکی پایین امام زاده نگه داشت .. عطا بی اختیار از ماشین پیاده شد نگاهش به در باز امام زاده بود یک حوض ابی با فواره که در حال چرخش بود .. چند بچه که داشتن همون حوالی بازی میکردن .. عطا مثل آدم های مسخ شده نزدیک در امام زاده شد چند نفر نماز جماعت میخوندن همون بیرون ایستاد زل زد به ضریح نقره ای .. یکنفر صداش زد _آقا بفرمایید تو .. عطا فقط نگاهش به ضریح بود انگار همه چی مثل خواب یادش امد نگاه روشن پدرش ...دست های حنا بسته مادرش .. _آقا ؟ محسن از پشت سرش گفت _ببخشید ما دنبال قبر سید ابراهیم میگردیم ؟ مرد لبخندی زد _ها حتما حاجت دارید ؟ محسن نگاهی به عطا کرد مرد جلوتر راه افتاد _این سید و پدرش گره از مشکلات خیلی روستایی هارو باز کردن .. محسن به عطا نگاه کرد که انگار پاهایش داشت وزن سنگینی رو میکشید .. وارد قبرستون پشت امام زاده شدن .. عطا سخت نفس میکشید مرد با دست قبری که دور تا دورش درخت بودرو نشون داد _این قبر پدر اقا سید نور به قبرش بباره ..من که ازش چیزی یادم نمیاد ولی همیشه ذکر خوبیش بوده .. بعد قبر دیگه ای کنار همون نشون داد _این قبر پسرش سید ابراهیم چیزی از خوبی های پدر کم نداشت .. عطا با گام های بلند خودش به قبر رسوند . مرد لبخندی زد _حاجت روا باشین .. محسن لبخندی زد مرد ادامه داد _من خودم بچه ام نمیشد زنم متوسل میشد به این سید ها حالا هم پسر دارم رشید و با خدا زنم اسم پسرمون به اسم پسر گمشده سید ابراهیم عطا گذاشته .. و بعد آهی کشید _حاج اقا خیلی دنبالشون گشت ولی پیداشون نکرد .. محسن نگاهی به عطا میکنه که روی دوزانو کنار قبر نشسته _این سید عطاست ! مرد با چشای گرد شده به عطا نگاه میکنه ..یکدفعه جلو می آد _ای وای ببخشید آقا ...بزارید دستتون ببوسم ...شما کجا بودی آقا ...شما چشم و چراغ ای روستای بودی ..امید مردم ای روستا ... عطا چشم میبنده محکم موهاشو تو مشت میگیره _من توی جهنم خودم بودم ...
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۶۰ *_الان یک سال و نیم مادرش پول نفرستاده منم هرچی از کمیته میگیرم خرج خورد خوراکمون هم نمیش
🌷👈 _وقتی آیدا گفت راز بزرگ من رو مادرت میدونه باور نکردم .... شاید دلم نمیخواست باور کنم ! تهمینه سکوت کرد هامون نفس گرفت به طرف در رفت دوباره برگشت _من خوشبختی و آرامش الان خودمو بچه هام رو مدیون دختری هستم که پونزده سال پیش شما اون بدبخت کردید ... تا حالا فکر کردید چرا روی ویلچر نشستی ؟ و از خونه بیرون رفت سوار ماشین شد به خونه رسید همیشه از خونه متنفر بود چون میدونست هیچ کس انتظار اومدنش نمیکشه .. *_آیدا صوفی شاگرد اول کلاس دهم حافظ ... آیدا با ذوق جایزه اش گرفت روی سن به همه بچه هاو مامان ها نگاه کرد ... خانم ناظم در گوشش گفت کسی نیومده برای تقدیرت .‌ آیدا پر از افسوس سر تکون داد ... ننه پادرد داشت نیومد البته آیدا خوشحال تر بود چون خجالت میکشید بگه این پیر زن حتی مادربزرگش هم نیست ... به مامان های دوست هاش نگاه کرد چقدر همه شیک و مرتب اومده بودن آهی کشید از روی سن پایین آمد* هامون وارد خونه شد .. آیدا رو تو آشپزخونه دید که داشت با لپ تاپ کار میکرد ... آیدا با دیدنش از جاش بلند شد _اومدی ؟ چی شد؟ هامون کتش در آورد _چیز خاصی نبود فقط به خانواده راحله گفتم واسه دادگاه آماده بشن همین . آیدا دیگه چیزی نپرسید حس میکرد هامون از یک جنگ برگشته ولی همینکه میخواست آیدا رو دور نگه داره براش خوشایند بود . هامون به سقف زل زده بود آیدا لباس عوض کرد موهاش برس کشید . هامون بدون اینکه نگاهش کنه گفت؛ _اگه وکیلم نتونه مدارک رو بر علیه راحله درست کنه مجبور میشم کل دارایی هامو به نام راحله بزنم .. آیدا لبخندی زد و در قوطی کرم باز کرد _تو میخوای از بچه هات محافظت کنی ارزشش داره! هامون بهش خیره شد _حتی این خونه ماشین زیر پام همه رو ... آیدا دست هاش روی هم ماساژ میداد _من یک خونه کوچولو نزدیک به مدرسه دارم .. ماشین منم هست میتونی از اون استفاده کنی... مهم اینکه کنار هم حالمون خوب باشه .. هامون بغل باز کرد و آیدا تو بغلش خزید _راحله نمیفهمه قدر داشتن خانواده رو ... وگرنه هیچ وقت چیز با ارزشی رو راحت از دست نمیداد.. بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت؛ _آها راستی من از سال دیگه تدریس میزنم چون تابستون ها تعطیلم واسه مانی بهتره بیشتر پیشش باشم .. نظرت چیه؟ هامون چشم ریز کرد _چیشد این رشته رو انتخاب کردی؟ آیدا نفس گرفت _بعد اون اتفاق پونزده سال پیش وسط سال ترک تحصیل کردم ... ولی انگار همه چی انگیزی شد  تا دوباره شروع کنم ... اینقدر درس میخوندم که دیگه جایی برای فکر کردن نداشتم .. با رتبه من حتی میتونستم پزشکی هم بیارم ولی دانشگاه فرهنگیان انتخاب کردم چون از همون اول بهمون حقوق میدادن ..‌ سختی های هم داشت چند سال مناطق محروم و روستاها بودم ولی کارم دوست داشتم بعد اومدم توی شهر هر سال معلم برتر میشدم تا بهم سمت معاونی پیشنهاد شد.‌‌.. و واقعا فکر میکنم همش یک معجزه بود که بیام مدرسه ای که مانلی دانش آموزش بود . هامون روی موهاش بوسید _تو تنها قربانی این بازی نبودی ...منم بودم . آیدا دستش دور کمر هامون حلقه کرد خودش رو بهش فشرد دیگه حس انتقام نداشت عشق که به هامون داشت انگار از زیر خروار ها حس های زخم خورده بیرون اومده بود ...ولی عاقالانه تر . **** مانلی نق زد _مامان اون فیلم که دوستم تعریف میکرد نبود که ! آیدا قاشق غذای مانی رو تو دهنش داد _اشکال نداره اسم فیلم بپرس فردا برات دانلود میکنم .. مانی لب برچید _من دلم میخواد الان ببینم .. آیدا اخم کرد _نه الان ساعت ده شب ...باید بخوابی .. مانی شروع به تاتی تاتی راه افتادن کرد . آیدا بغلش کرد _مسواک بزن بخواب ..مگه فردا نمیخوای با من و خاله ژیلا بیای بازار روز .. مانلی سرش تکون داد _آفرین پس برو بخواب . مانلی به طرف روشویی رفت آیدا بلند گفت: _مانلی! مانلی پر اخم نگاهش کرد آیدا با لبخند گفت _خیلی دوستت دارم ...میدونم فردا کلی بهمون خوش میگذره ...بعدم باهم کارتنی که دوست داری رو میبینیم .. مانلی خندید .. آیدا مانی رو خوابوند رو تخت گذاشت.. میز شام رو برای هامون آماده کرد لازانیا رو توی فر گذاشت گرم بشه .. صدای تیک در اومد هامون تلفن به دست وارد خونه شد قیافش مشخص بود کلافه است .. آیدا پوفی کشید نزدیکش شد انگار این ماجرا تمومی نداشت. هامون خیلی رسمی گفت؛ _تشریف بیارید مشکلی نیست ..من خونه ام . آیدا مات نگاهش کرد چه مهمونی بود !اونم این موقع شب! هامون وقتی تلفن قطع کرد به آیدا گفت: _مهمون داریم ...زن عموی راحله ! آیدا بُهت زده گفت زن عموش؟ هامون به طرف آشپزخونه رفت _آره ...بابا جریان داره میگم برات . 🌷
🌷👈 _ژیلا جان سلام میتونی بیای بیمارستان .... ژیلا هول زده گفت؛ _چی شده؟ _نه نگران نباش فقط بچه ها تنهان بیا لطفا.. تلفن قطع کرد مانلی اشکش پاک کرد مانی رو که نق میزد تکون داد _چرا مامان نیومد مگه نگفتی صبح  دکترش بیاد مرخصه! هامون نفس گرفت مانی رو بغل کرد سعی کرد حواسش پرت کنه . مانلی لب برچید _مامان تا کی اونجاست؟ هامون چشم بست _حالش خوبه دخترم میاد .. بعد نیم ساعت ژیلا تماس گرفت _من بیمارستانم کجایی شما .. هامون آدرس داد .. ژیلا سراسیمه خودش رسوند _چی شده؟ نگاه هامون به پشت سر ژیلا رسید که علیرضا هم همراهش بود .. _تشنج کرده الان تو مراقبت های ویژه است! علیرضا جلوتر آمد _علتش چی بوده ؟ هامون اخم کرد _شوک عصبی .. ژیلا مانی روکه گریه میکرد از بغل هامون گرفت هامون کلافه گفت: _شرمنده ژیلا جان زحمت شد واسه شما ..‌ خواهرم ظهر میرسه . ژیلا نگران گفت: _نه نه زحمتی نیست ...الان آیدا وضعیتش چطوره؟ هامون مدارکی از ماشین برداشت _الان جواب آزمایشش میاد با سی تی و عکس هاش ببرم دکتر .. علیرضا باهاش هم قدم شد _منم میام شاید از دکتر ها آشنایی پیدا کردم ! هامون کلافه راه افتاد. علیرضا موشکافانه نگاهش کرد _دعوا کرده بودین؟ هامون چشم غره رفت _نه ..ما مشکلی نداریم .. _ژیلا تو راه بهم گفت چند وقت پیش آیدا باهاش تماس گرفته و نگران بوده! هامون شونه ای بالا انداخت _اتفاق دیشب اصلا ربطی به آیدا نداشت .. نمیدونم چرا اینطوری شد ... هامون وسط بیمارستان ایستاد به عقب برگشت با فک منقبض شد _اصلا چرا من باید برای تو توضیح بدم .. زندگی من و همسرم به تو چه ربطی داره .. علیرضا پوزخندی زد _اینکه فکر کنی آیدا بی کس و کار و هیچکس نداره تا حمایتش کنه به من مربوطه ! هامون چشم ریز کرد _همه کسو کار  اون الان منم ...به حمایت تو نیازی نیست .. و راه افتاد علیرضا خودش بهش رسوند با عصبانیت گفت: _پونزده سال پیش همه کارش بودی گند زوی به زندگیش .. هامون به طرفش برگشت _اونجا هم زندگی آیدا به تو ربطی نداشت ..تو هیچ کاره بودی! علیرضا سرتکون داد _آدم که بودم شرف و وجدان که داشتم وقتی دیدم اینقدر بدبخت و چجوری بهش ظلم کردین! هامون دندون رو هم سابوند رو برگردوند _فرض کن الان میخوام جبران کنم ! و نزدیک اتاق شد علیرضا بازوش گرفت هامون به عقب برگشت _تو هم فرض کن من برادر نداشتشم ... آیدا خیلی باهوشه مارو ببینه بیشتر استرس و اضطراب میگیره ... پس من به فرض خوشبخت کردن تو ایمان میارم تو به فرض برادرانه های من احترام بزار .. هامون چیزی نگفت فقط نگاهش کرد و نفس کشید و وارد اتاق شد آیدا  به پنجره اتاق خیره شده بود با دیدن هامون لبخندی زد هامون نزدیکش شد _خوبی عزیزم؟ آیدا لبخندی زد بچه ها کجان ...؟ ..مانی هامون نوازشش کرد _ژیلا پیششونه ! آیدا کلافه گفت؛ _چرا مرخصم نمیکنن! همون لحظه علیرضا وارد شد آیدا نگاه ترسیده اش به هامون دوخت . هامون نفس کلافه ای کشید _من خودم علیرضا رو در جریان گذاشتم گفتم شاید آشنایی تو بیمارستان داشته باشه .. علیرضا لبخندی زد _خوبی آیدا .. آیدا نگاهش رنگ نگرانی داشت ولی سعی کرد لبخندی بزنه _خوبم ممنون .. همون لحظه دکتر وارد اتاقش شد _خوب خوب ...حالت چطوره ؟ بعد به پرونده دستش نگاه کرد ادامه داد _آیدا خانم ! آیدا لبخندی زد _اگه مرخصم کنید بهتر میشم ! دکتر با مهربونی نگاهش کرد _غیر تشنج دیشب بازم تشنج داشتی ؟ آیدا با خجالت سر تکون داد _هنوز شیش سالم نشده بود ! دکتر که داشت چیزی رو تو پرونده یاداشت میکرد پرسید _علتش تب و یا بیماری ویروسی بود؟ آیدا بغض کرد _نه اونجا هم تشنج عصبی بود ! دکتر آبروش بالا داد _بچه شیش ساله ..چرا؟ آیدا لب گزید _بخاطر رفتن مادرم ! هامون به علیرضا نیم نگاهی کرد دکتر نبض آیدا رو گرفت رو به هامون کرد _شما شوهرشی درسته؟ هامون نزدیکتر اومد _بله اقای دکتر دکتر از بالای عینک نگاهش کرد _دیشب چرا تشنج کرد .... اختلافات زناشویی ...ما اینجا مددکارهای خوبی برای زوجین داریم ؟ علیرضا پر اخم به هامون زل زده بود هامون اومد رفع رجوع کنه که آیدا گفت؛ _دیدن مادرم بعد ۲۶سال باعث دوباره تشنجم شد! سکوت شد ..هامون با چشای گرد شده اومد چیزی بگه ولی ساکت شد .. علیرضا کنار تختش اومد _مگه مادرت پیدات کردی ..کجا مادرت دیدی...؟ آیدا پوزخندی زد _خونه خودم .. دکتر پوفی کشید _معلومه زندگی پر تلاطمی داشتی ... برات قرص آرام بخش تجویز کردم و از هر چی استرس و اضطراب باید دور بمونی ! هامون بُهت زده آیدا رو نگاه میکرد _تو ..تو ..مطمنی...نوشین خانم مادرتِ ؟ آیدا سر تکون داد هامون وارفته روی صندلی افتاد 🌷