🌸همسرمان را چگونه صدا کنیم؟
حضرت علی(ع) وقتی میخواستند حضرت زهرا(س) را صدا کنند، میفرمودند:
نفسی لک الفدا (جان علی به فدایت) و جوابی که از حضرت زهرا میشنیدند:
روحی لک الفدا (روحم به فدایت علی) بود.
زیبا صداکردن زن و مرد، بهترین شیوه برای ابراز محبت و نوعی شخصیت دادن به طرف مقابل است.
#روابط_بین_همسران
#همسرداری
❋ستاره مبین، کانال تخصصی مشاوره
◣@Setare_mobin ◢
࿐❁☘❒◌🌙◌❒☘❁࿐
تدبر در ذات انسان ما را متوجه این میکند که انسان، ماورائی فوقِ این تن خاکی است.
خوشا به حال آنکس که خود را شناخت که در این صورت خود را ارزان نمیفروشد.
✨گوهری در میان این سنگ است
✨یوسفی در میان این چاه است.
✨پسِ این کوه قرص خورشید است.
✨زیر این ابر زهره و ماه است
ده نکته از معرفت نفس
اصغر طاهرزاده
🌱داشتن رفیق انیس
یک دستورالعمل بسیار مجرب این است که یکی از اولیای گذشته (مثل میرزا جواد اقا ملکی تبریزی، علامه حسنزاده ،شیخ جعفر مجتهدی،علامه طهرانی،آیت الله ...) را برای خود به عنوان رفیق انتخاب کنیم و مرتب بخصوص صبح و عصر برای ایشان هدایای معنوی مثل ثواب تلاوت و زیارات و... را بفرستیم،
در قنوت نمازهایمان هم برایش دعا کنیم، بخصوص نماز وتر🤲
♡و به او محبت داشته باشیم.
👈🏻 در نتیجه او هم با ما انس میگیرد و به ما محبت پیدا میکند.
✨برایمان دعا میکند و خیلی از گره ها را برایمانباز میکند و...
دروسسننالنبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥هرچه داریم همه از کرم ارباب است
ویدئو چند ماه گذشته مربوط به بوسه و اشک های استاد فاطمی نیا بر منبر عزای امام حسین(ع) در دوران بیماری ایشان است.
صالحین تنها مسیر
#نمنمعشق #قسمت_بیست_و_شش یاســر به ساعت نگاه کردم…چهاربود و هنوز اینا آماده نبودن.امان از این خا
#نمنمعشق
#قسمت_بیست_و_هفت
یاسر
به محض توقف آسانسور دستام رو از روی چشمهای مهسوبرداشتم و سریع خارج شد…
نفسم رو مثل فوت بیرون فرستادم و دستامو روی چشمام کشیدم و از آسانسور بیرون اومدم.
درب خوبه باز بودکنارایستادم تامهسواول واردبشه.
_بفرمایید.
هردومون واردشدیم .درب رو بستم و سلام کردیم.
_خب خانوما.اینم کلبه ی درویشیه ما.بفرمایید بشینید تاوسایل پذیرایی روبیارم
همه بااعلام مخالفتشون مبنی بر صرف چای وشیرینی من روهم منصرف کردن.
کنار مهسورفتم
مشغول دیدن اتاقهابود.
+یکم کوچیکه،ولی خب برادونفرکافیه.فقط…حیف که دوتااتاق داره.
_خب یه اتاق خواب یه اتاق هم برای کارای من.ممکنه همونجاهم بخوابم .
عملااون یکی اتاق برای شماست خانم.
+اهااا.ولی درکل معماریش شیک و قشنگه.به دلم نشست
نگاهی بهش انداختم و آروم گفتم
_منزل خودتونه دیگه…
چشمکی زدم و به سمت مامان اینارفتم تانظراوناروهم بدونم…
مهسو
این انگار امروز یه چیزیش میشه ها…
یه باردستمومیگیره،یه بار چشامومیگیره،یه بار اینجورچشمک میزنه…
وای خدا خودت رحم کن…این بشر خله،منو خل نکنه بایدکلاهموبندازم هوا..
وارداتاقی که قراربود برای من باشه شدم…
نورگیرو دلباز بود.اصلا محیط خونه اش خیلی معنوی بود.یه حالت آرامش خاصی توش ساکن بود.یعنی ممکنه بخاطر دکوراسیون و فنگ شوییش باشه؟
آره حتما همینه…
یه تخت خواب یک نفره فقط توی این اتاق بود..
معلوم بود که ازاین اتاق استفاده نمیکنه…
پس جریان دکوراسیون و فنگ شویی هم تعطیله…چون عملا شی خاصی توی این اتاق نبود…پس منبع این آرامش کجاست؟
ابرویی بالاانداختم و به طرف جمع برگشتم.
قرارشد حالا که خونه رودیدیم بریم مرکزخرید و قسمت سخت وحساس ماجرارروشروع کنیم.
خرید اسباب منزل..
*
_یاسمنجانعزیزم…تخت خواب مشکی خوشم نمیاد…چه گیری دادی به رنگای تیره خواهرخوبم؟
++عی بابا…من چه میدونم.مگه چندبارجهیزیه عروس دومادگرفتم که بلدباشم.
+آبجیه گلم یه دودقیقه بروپیش مامان اینا من بامهسوکاردارم.
_چرافرستادیش رفت.بچه گناه داره..
+نه باباچیش گناه داره؟جهاز من و توئه ،اون نظر بده؟
چشاموگرد کردم و نگاهش کردم
_بگو که برای انتخاب تخت خواب نیومدی؟
+من اهل دروغ نیستم.خب چه رنگی میخوای بگیریم؟
بابهت نگاهی بهش انداختم که باخنده گفت
_نتررررس…کارازمحکم کاری که عیب نمیکنه…میکنه؟
و دوباره چشمکی زد و دستمو به دنبال خودش کشید…
بعد از یک ساعت گشتن و سر و کله زدن با یاسرخان بالاخره سر یه سرویس خواب ام دی اف سفید فیروزه ای به توافق رسیدیم…
واقعا قشنگ بود.
بعدازسفارش سرویس خواب رفتیم سراغ قسمت مبلمان و یک دست مبلمان یازده نفره سفیدطلایی سلطنتی سفارش دادیم.
بعداز اتمام خرید به سمت رستوران رفتیم و با تنی خسته هممون رسما ولوشدیم…
#کنارمهستیومنباحضورتدلخوشم…
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#نمنم_عشق
#قسمت_بیست_و_هشت
یاسـر
ساعت ۱بعدازنصف شب بود….و من هنوزخواب به چشمام نیومده بود…
توی این چند روز گذشته من و مهسو و تقریبا کل افرادخانواده در به در درگیر خرید وسایل موردنیازبودیم…
فردا عصر مراسم عقد ما وعقد امیرحسین اینا توی محضربرگزارمیشد .
تصمیم گرفته بودیم هردومراسم رو یک جا برگزارکنیم و باهم بگیریم تایکم شلوغ پلوغ تر بشه و دخترا زیاد احساس غربت نکنند.
کلافگی رهام نمیکرد.ازسر شب بی قراروکلافه بودم…استرس داشتم…
دلم نمیخواست پرونده ای که بهم سپرده بشه خراب بشه…و ازهمه مهمتر…
صدای ویبره گوشیم رشته ی افکارم رو پاره کرد..
روی تخت نیمخیزشدم و گوشیم رو ازروی عسلی کنارتخت برداشتم…
مهسو بود…از فکراینکه ممکنه اتفاقی افتاده باشه هول ورم داشت و سریع دکمه ی اتصال رو زدم…
باشنیدن صدای هق هق خفه اش نفس تو سینم حبس شد…
از سرجام بلند شدم و ایستادم…
_الو؟….مهسو؟چی شده؟
+الو….یاسر
_چیه مهسو؟اتفاقی افتاده؟حرف بزن…چراگریه میکنی…
+نه…نه…
_پس چی؟گریه نکن و آروم بگو
کمی مکث کرد تا آروم تربشه…
+من…من استرس دارم..میترسم…
_ازچی؟
+اگهمنوبکشن؟مامان باباموبکشن؟واااای یاسر …چی میشه؟
سکوت کردم و بعدازکمی مکث گفتم
_یادت مونده حرف توی آسانسور؟نمیذارم اتفاقی بیوفته که آب توی دلت تکون بخوره.وظیفه ی من اینه که ازشماهامحافظت کنم مهسو.لطفا آروم باش.همه چی رو هم به مابسپار.ازهمه مهم تر…تو خداروداری
مهسو..
+اون که خدای شماهاست…نه من…من ازخدای شماچیزی نمیدونم..
لبخندی زدم و گفتم..
_ #اونیکهمنازشحرفمیزنمخدایهمههست
خدای توهم هست…#کافیهازشبخوای…
جواب میده بهت…امتحان کن..
کمی بعد خداحافظی کردیم و تماس قطع شد..
به رخت خوابم برگشتم و به این فکر میکردم که اون نگران کشته شدن همه بود الا یه نفر….
اونم من…
مهسو
حرفهاش توذهنم تداعی میشد…مثل خوره افتاده بود به جونم…یک لحظه رهام نمیکرد..
«خدای توهم هست…کافیه ازش بخوای»
و این یک جمله هی توی سرم اکومیشد…
مشتموبالابردم و محکم روی میزآرایشم کوبیدم…
مستاصل شده بودم…آخه من که اصلا هیچی از خدای تو نمیدونم چجورباهاش حرف بزنم؟
وسط اتاق نشستم واز پنجره به ماه خیره شدم…
تصویری از کودکیم توی ذهنم جون گرفت
«+مهسوی من ،خوشگلکم…میدونی چرا اسمتومهسوگذاشتیم؟
_چرامامانی؟؟؟
+مهسو یعنی روشنایی ماه،یعنی زیبارو
توام که هم خوشگلی هم مثل ماه،هروقت دوس داشتی باماه حرف بزن،اون صداتومیشنوه..اونم مثل توئه آخه…»
فکر کنم دوباره باید با ماه حرف بزنم…
حرفامو به ماه میگم …اینجوری شاید خدای یاسر بشنوه…
_سلام خدای یاسر…سلام ماه…منم مهسو…حال و روز این روزامومیبینی؟گرفتارم…داغونم.تنها و بی سرپناه…همه هستن و هیچکس نیست..تنهاکسی که قراره ازین به بعد باشه یاسره که اونم بخاطر شغلشه…بازم دمش گرم…غریبه است و از آشناهای خودم بیشتر مراقبمه…بگذریم..من خیلی ساله که باایناکناراومدم…اومدم ازت بخوام کمکم کنی…آخه یاسرگفت اگه ازت بخوام کمکم میکنی..جواب میدی..فقط یه چیزی میخوام…اونم این که هواموداشته باشی..همین…این کل چیزیه که ازت میخام…
توی همین حال و هوا بودم که نفهمیدم کی روی زمین وسط اتاق با چشمای خیس خوابم برد….
#سلامحضرتدلبرسلامقرصقمر
#زمینکهلطفنداردازآسمانچهخبر
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#نمنمعشق
#قسمت_بیست_و_نه
یاسر
باصدای یاسمن از خواب بیدارشدم…
+داداش جونم؟گل پسری…پانمیشی؟
چشمام رو باز کردم و لبخندی زدم
کنارم رولبه ی تخت نشسته بود وموهامونوازش میکرد…
_سلام موش موشی…مهربون شدی
بغض کرد و گفت
+چیکارکنم دیگه گناه داری…قراره دومادبشی…
دستشو از توی موهام درآورد و ازروی تخت بلندشد..
+پامیشی یا بپاشونمت؟
خنده ای کردم و گفتم
_باشه بابا.. تسلیم..
بعدازاین حرف از روی تختم بلندشدم میخواستم مرتبش کنم که گفت
+نه خودم مرتب میکنم.تو به کارهات برس.
شونه ای بالاانداختم و واردسرویس شدم.
بعدازمرتب کردن سرووضعم وارد آشپزخونه شدم
_سلام براهل بیتمان .صبحتون بخیرباشه
مامان:سلام.صبح توام بخیر پسرگلم.بشین صبحانه بخور.
بابا:سلام پسر..بشین
روی صندلی نشستم و برخلاف عادتم شروع کردم به خوردن صبحانه…
مخصوصا این که تازه ده روزی میشد ماه رمضان تموم شده بود و هنوز معده ام درست و حسابی عادت نکرده بود.
داشتم چاییمومیخوردم که مامان گفت
+زودباش یاسرجان.مهسومنتظرته ببریش آرایشگاه
چای پرید توی گلوم و به سرفه افتادم
بعدازآروم شدن سرفه ام پرسیدم
_آرایشگاه برا چی دیگه؟خودشون توی خونه یکاری بکنن دیگه..مگه عروسیه واقعیه.
مامان چنان اخمی کرد که نظیرشوندیده بودم
+یاسر،خوب گوشاتوبازکن.این بازیوراه انداختین تووهمکارات دم نزدیم.هرچی گفتی ما و اون دخترزبون بسته قبول کردیم.چون این ازدواج برا یه مدت کوتاهه دلیل نمیشه که تو مانع پوشیدن لباس عروس و آرایشگاه رفتن دختره بشی.آرزوی هردختریه اینا.
مامان راست میگفت حرف من خودخواهی بود…
_ببخشید.چشم مادر.
و به صبحانه ام ادامه دادم…
مهسو
_واااای خانم تروخدایواش تر…بخدااشکم درومد دیگه
+آروم باش .یکم دیگه تحمل کن دختر.آباریکلا
بعداز گذشت حدودا یک ساعت بالاخره اذن داد که خودموتوی آیینه ببینم…چه مسخره بازیا…مگه این ازدواج واقعیه که خوشحال باشم که تغییرکردم؟هه…یامثلا برای داماد قیافم خیلی مهمه؟
به افکارم پوزخندی زدم و بغض گلوموگرفت….بیچاره از آینده ام که داره تباه میشه…
توی آینه خودمونگاه کردم…انصافا خیلی خوشگل شده بودم.البته خوشگل بودم.خوشگلترشدم…اعتمادبه نفسمم خوبه.بلههههه.
+مهسو؟
آروم به پشت سرم چرخیدم و طناز رو دیدم…
_واااای چه جذاب شدی پلانگتون.واقعاالان اسمت برازندته…طناز
+درست مثل اسم تو…مثل ماه شدی آبجیییی
جلوتر رفتم و بغلش کردم…
بعد از کمی صدای شاگرد ارایشگر اومد که اومدن پسرارو اعلام کرد
شنل من که مثل یه ردا بود رو آرایشگر تنم کرد و کلاهش رو کاملا روی سروصورتم انداخت
+تاشاباشمونونگیریم نمیزاریم دوماد عروسو ببینه…
توی گوش طناز گفتم
_پس بمون تا شاباشتوبگیری…چقدم که قیافه هامون مهمه برادومادا
طنازخندیدوگفت
+همینو بگو
آروم و بااحتیاط از آرایشگاه خارج شدیم…
خداروشکر که فیلم بردارنداشتیم…
کفشهای یاسررومیدیدم که نزدیک میومد
++اقای داماد اول شاباش ماروبدین بعد عروستونوببینین و تحویل بگیرین
+من قصدندارم عروس رو ببینم..توی خیابون همه هستن …ترجیح میدم فقط خودم ببینمش…ولی برای تحویلش..چشم ..اینم شاباش شما
تشکر کردو بعداز گرفتن شاباش از امیرحسین هم بالاخره راضی به رفتنمون شد…
گل رو یاسر به طرفم گرفت و گفت
+گل برای گل
ازش گرفتم و تشکرکردم.و به سمت ماشین حرکت کردیم.
#ربناآتنــانگاهـشرا…
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#نمنمعشق
#قسمت_سی
یاسر
_چراساکتی؟
+حرفی ندارم
ابرویی بالاانداختم و گفتم
_ناراحتی که قراره بریم آتلیه؟
+نه…مهم نیس
پوزخندی زدم و گفتم
_اینومیدونم…یه چیزجدیدبگو
+آقایاسرمیشه اینقدر امروز به من گیرندی؟اصلا روفرم نیستم
_باشه.خودت خواستی.
شونه ای بالاانداخت و سکوت کرد.
شنل ردامانندش تنش بود و صورتش روپوشونده بود.چون دیدی به قیافش نداشتم حس احمقابهم دست داده بود.همش حس میکردم یه مسأله ی ریاضی رو نفهمیدم و استاد هرچی تکرارش میکنه بازم من حالیم نمیشه…
+من که خودم عکاسی بلدبودم و کلی هم دوست عکاس داشتم.چرانذاشتی به اونابگم؟
_بله میدونم،خبردارم شما عکاس هستی و مدل هم میشین…
پوزخندی زدم و ادامه دادم…
_ولی دلم نمیخواست عکسامون دست هرکسی بیوفته…ازهمه مهمتر،تو که دلت نمیخادهمه شوهرفرمالیته اتوبشناسن؟براآینده ات بدمیشه خدای ناکرده…
صدای پرازحرص و بغضشوشنیدم که گفت
+لعنت به زبونت که اینقدنیش داره.اه
نیشخندی زدم و توی دلم گفتم آخیش زهرموریختم…تاتوباشی برجک منونزنی فسقل خانوم…هنوزیاسرخانونشناختی…
صدای زنگ گوشیم رشته افکارموپاره کرد
بادیدن شماره ی تماس گیرنده نفس تو سینم حبس شد…بالاخره روزی که منتظرش بودم فرارسید…یاسرامروز رو شانسی…سریع ماشینوکنارخیابون پارک کردم و تماس رو وصل کردم و درهمون حین مشغول بازکردن کمربندم و پیاده شدن از ماشین شدم…
_سلام عزیییییزم..
مهسو
خوشبختانه شیشه ی ماشین پایین بود و میتونستم باکمی دقت حرفهاش رو بشنوم…از بچگیم کنجکاوبودم شدیدا..
مخصوصا لحن خاص یاسر و عزیییزم گفتنش که بیشترتحریکم کرد به شنیدن حرفهاش…
+آره خانومی شما جون بخواه…حتما میام برای دست بوسی…فقط کافیه بگی کی و کجا..فقط عزیزم امشب یه مشکل خانوادگی هست ..غیرازامشب هرشبی باشه پایه اتم…
ای کوفت…من مشکل خانوادگیم؟اصلااین دختره کیه که اینجور باش حرف میزنه؟آخه به تو چه مهسو…فضول
خنده ی بلندی سردادوگفت
+چششم حتما.ما که خیلی وقته اسیرتونیم بانو..حتمامیام.پس میبینمت.بیصبرانه برای دیدنت منتظرم.کاری نداری؟
+قربونت.توام همینطور.خدانگهدار..
تاتماس رو قطع کرد ازپنجره فاصله گرفتم و به حالت قبل بی تفاوت نشستم…ولی ازدرون داشتم ازفضولی میترکیدم..
آخه یاسر که اهل این حرفانیست.یعنی بهش نمیادکه باشه…حسابی توی کاراین بشرمونده بودم…
سوارماشین شد و حرکت کردیم…
***
ساعت پنج شد و ماتازه از دست عکاس خلاص شدیم.خوبه چندتادونه عکس ساده بیشتر نبوده ها.به سمت محضر حرکت کردیم.ساعت شش وقت محضرداشتیم.
+میگماآشپزی هم بلدی؟
باحرص جواب دادم
_بله
باتعجب گفت
+جدا؟؟؟؟؟ازیه دخترباشرایط مالی توتقریبادورازانتظاره
_حالاکه میبینی بلدم.من ازبچگی تنهابودم.مجبوربودم یادبگیرم.نمیتونستم کل عمرموفست فودوپیتزابخورم که…
+آره خب اینم حرفیه.پس بهش علاقه نداری؟زورکیه؟
_نخیر.من عاشق آشپزیم
+عههه؟خوشبحال آشپزی پس…
_منظور؟
+هیچی والا.پس بیزحمت به پاس خدمات من وظیفه ی خطیرخونه داری و آشپزی هم به دوشت باشه.آخه من خیلی غذادوس دارم و میخورم.
باتعجب گفتم
_پس چراچاق نیستی؟
خندیدوگفت
+یادت نره شغلم چیه ها…بنده ورزشکارم هستم..بعله…
لبخندآرومی زدم و گفتم
_فقط به پاس زحماتت و اینکه از گشنگی تلف نشی…
خندید و گفت…
_ #ازینبهبعدقرارهبزرگبشیفسقلی
جملش لرزی به تنم انداخت…
#اصلادرستقصهیمااشتباهبود
#اماچقدرباتودلمروبهراهبود…
نویسنده : محیا موسوی
ادامه دارد
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#سلام_امام_زمانم
عشقم امام زمان💖
بگردم در کجا دنبالت اے ماه؟
چه وقت آیم به استقبالت اے ماه؟
هزار و یکصد و اَندے است مانده
جهان در امر اِستهلالت اے ماه
کجا یابم نشان از ردِ پایت؟
بپرسم از چه کس احوالت اے ماه ؟
زمین دور تو مے گردد زمان هم
شده سایه نشینِ بالت اے ماه
ملالے نیست بر ما غیرِ هجران
تو هم قَدرے بگو از حالت اے ماه
جهان مصداقِ هر خیرالعمل را
سراسر دیده در اعمالت اے ماه
به پشتِ ابر غیبت در غریبی
گذشته روز و ماه و سالت اے ماه
بمیرم من براے قطره اشکے ...
که پاکش کرده اے با شالت اے ماه
کدامین جمعه... آخر مے نشیند؟
زمین... در سایه یِ اقبالت اے ماه🥺
اللهم عجل لولیڪ الفرج🤲🏼
🌺 سبک زندگی قرآنی :🌺
🍂 ربا ممنوع! 🍂
🔶 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ لاَ تَأْكُلُواْ الرِّبَا أَضْعَافاً مُّضَاعَفَةً وَاتَّقُواْ اللّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ
(آل عمران /١٣٠)
⚡️ترجمه :
اى كسانى كه ايمان آورده ايد! ربا (و بهره ى پول) را با افزودن هاى مكرّر نخوريد، تقوا داشته باشید تا شايد رستگار شويد.
🔴 هرکس به خدا ايمان دارد، باید از ربا بپرهیزد و در مسائل اقتصادی نیز تقوا را رعایت نماید.
💥 رباخوار، نه در دنيا رستگار است، (به خاطر تشديد اختلافات طبقاتى كه منجر به تفرقه و كينه ى محرومان و انفجار آنها مى شود)
و نه در آخرت (به خاطر گرفتارى به قهر خداوند).
#سبک_زندگی_قرآنی
🌺نکته ای از دعای ندبه :🌺
🍂 خَلَقْتَهُ لَنا عِصْمَةً وَمَلاذاً، وَاَقَمْتَهُ لَنا قِواماً وَمَعاذاً......
⚡️ترجمه :
و تو او را برای ما نگهبان و پناهگاه آفريدی،و او را قوم و امان ما قرار دادی.
🔴 امام زمان عصمتی برای ماست.
یعنی اتصال به امام، باعث محافظت انسان از گناه و انحراف میشود.
🍁امام، پناهگاه ماست. برای در امان ماندن از وسوسه های شیطان و لغزشها باید وصل به امام شویم.
⭐️او قِوام نیز هست. یعنی مایه استواری و محکمی جامعه است.
اگر مردم در جهت رضای امام عمل کنند، از کجی ها و ضعف ها دور مانده و پایدار و مقاوم خواهند شد.
#دعای_ندبه
33.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸سلام فرمانده❤️
هنوز خیلی مونده ما رو بشناسید
نسل ما رو بشناسید
فرزندان ما رو بشناسید
با هیچ فشاری نمیتونید غبار بر دل اعتقادات ما بپاشید
این اشکها از ضمیر جان سرچشمه میگیره
هنوز خیلی مونده تا این قوم آخرالزمانی رو بشناسید
#سلام_فرمانده
💗سربازان دهه نودی امام زمان (عج)🌻
🌹شهر اقبالیه _قزوین
#قابل_توجه
#جناب_پسمانده
#زباله_صهیونیست
#زباله_پهلوی_و_نفاق
شرح دعای ندبه_53.mp3
8.76M
#شرح_دعای_ندبه ۵۳
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
تمام ماجرای انتظار، برای رسیدن به یک خروجی است!
و هنوز بعد از دهها قرن، ماجرای انتظار، به طور کامل به این خروجی نرسیده است!
💥 کدام خروجی ؟
آیا ممکن نیست هرکدام از ما، در این اتفاق نقش اساسی داشته باشیم؟