eitaa logo
صالحین تنها مسیر
234 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌹🌹🌿 🌿🌹🌹🌹🌿 خواستگاری باید، محرمانه باشد !✅ 💠 مراسم خواستگاری اولیه، در حد ممکن، باید خصوصی و محرمانه باشد؛👌🏻 بدین معنی که غیر از دو خانواده پسر و دختر، افراد دیگری،❌ نباید از موضوع خواستگاری مطلع شوند و به قول معروف، بهتر است از ابتدا قضیه خواستگاری را جار نزنند و بر سر زبانها نیندازند . 🔹تا اگر - به هر دلیلی - توافقی حاصل نشد، یا طرفین همدیگر را نپسندیدند و ازدواج انجام نگرفت، افراد به گمانه زدن های بی مورد و بی دلیل نپردازند❌ زیرا گاهی با مطرح شدن احتمالات بی اساس و غیرواقعی و تهمت زدن های مختلف، زمینه کاهش اعتبار فردی و خانوادگی یکی از دو طرف به وجود می آید و باعث لطمه زدن به آبروی اجتماعی افراد و خانواده ها میشود.😢👌🏻 👈 مثلا میگویند: لابد در دختر یا پسر عیبی بوده که او را نپسندیده اند و ازدواج سر نگرفته است!😒 و با تبدیل کردن کاه به کوه و بزرگنمایی موضوعی فرعی، آینده یکی از دو طرف را خراب میکنند 😞 و چه بسا شایعه سازی های دیگری را به دنبال داشته باشد و زمینه توافق های موارد بعدی را نیز از بین ببرد😞 و به طور کلی، به اعتبار و آبروی حداقل یکی از دو خانواده ، لطمه وارد می شود...😐.
زمانم آقا عج مارا به شاگردی قبول کنید تا بتوانم سرکلاستان حاضر باشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚢مثل جامعه، مثل کشتی است... 🔺آفت بی‌تفاوتی نسبت به اشتباهات افراد در جامعه... ۱۲ اردیبهشت سالروز شهادت بزرگ، شهید مرتضی مطهری 🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم ✍@tahlile_siasi@tahlile_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_15🌹 #محراب_آرزوهایم💫 دایی با تعجب میگه: - ماشین نیاوردی؟ - نه م
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 با خنده دست‌هام رو می‌شورم و تلفن رو ازش می‌گیرم، با تمام انرژی جواب میدم. - سلام زن‌دایی جون. - سلام عزیزم، خوبی؟ راستی مبارک باشه ببخشید دیگه نتونستم بیام. - این چه حرفیه، چه خبر از مامانتون حالشون خوبه؟ - بد نیست، سلام می‌رسونه. - ان‌شاءالله که زود خوب بشن. - خدا از دهنت بشنوه، راستی نرگس خانم شوهرم رو اذیت نکنی‌ها. - نه فرزانه جون خیالتون راحتِ راحت. بعد از اینکه کلی دل و قوه رد و بدل می‌کنیم تلفن رو قطع می‌کنم، میدم به دایی مهدی و برمی‌گردم سر کارم. دوتا تخم مرغ می‌شکنم و شروع می‌کنم و به هم زدن. نگاهم کشیده میشه سمت دایی که داره با دقت مستندش رو نگاه می‌کنه و اشک توی چشم‌هاش حلقه زده. سوالی که همیشه توی ذهنم جولون میده، دوباره توی ذهنم تداعی میشه. فرصت رو از دست نمیدم و سوالم رو مطرح می‌کنم. - دایی؟ - جانِ دایی؟ - چرا این‌ها رو نگاه می‌کنین؟ یک جنگی بوده و دیگه تموم شده. لبخند تلخی می‌زنه و میاد سمتم، تکیه میده به اپن، خیلی مهربون و با حوصله جوابم رو میده. - اگه همین‌ها نمی‌رفتن، الآن کشور ماهم افتاده بود دستِ آمریکا و اسرائیل... - مگه عراق به ما حمله نکرد؟ خب چه ربطی به آمریکا و اسرائیل داره؟ - چرا دایی جان اما آمریکا و اسرائیل بودن که همه جوره تأمینش کردن. همین جوون‌هایی که الان نشون داد جونشون رو کف دستشون گذاشتن و رفتن جلوی این‌ها وایستادن، تا به هدفشون نرسیدن یک لحظه‌هم دست از تلاش بر نداشتن. - خب اینا قبول ولی الآن چرا دارن میرن سوریه؟ اونکه دیگه کشور ما نیست! روی صندلی حصیری می‌شینه و جدی‌تر از قبل میگه: - ببین دایی جان، این جوون‌هایی که می‌بینی، جونشون رو کف دستشون می‌زارن، زن‌، بچه، زندگی... همه رو رها می‌کنن و میرن سوریه، همه‌ش به خاطر عشقیه که به اباعبدالله و اهل بیت دارن، حاضرن همه چیزشون رو بدن تا یک کاشی از حرم‌ها کم نشه. ببین نرگس جان دشمن‌ ما خیلی زرنگ‌تر از این حرف‌هاست، دقیقا می‌دونه حساسیت ما روی چیه، بخاطر همین روی همون‌ها دست می‌زاره و نفوذ می‌کنه. فکر کردی تجهیزات داعش رو کی تأمین می‌کنه؟ همین آمریکا و اسرائیل که خیلی‌ها سنگشون رو به سینه می‌زنن. ما باید چشم و گوشمون رو باز کنیم، باید از اون‌ها زرنگ تر باشیم تا بفهمیم هدفشون چیه! نابودی دین اسلام، تصرف تمام کشورهای مسلمون، پایه گذاری حکومت فاسد خودشون توی کل جهان. بخاطر همین ما باید به کشورهای هم نوع خودمون که بهشون ظلم شده کمک کنیم. جوون‌های ما مقاوم تر از این حرف‌هان چون می‌خوان به دشمن ثابت کنن که هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه. زیر لب زمزمه می‌کنم. - اوهوم خیره میشم به گل‌های یاس مصنوعی روی میز، میرم توی فکر و سکوت نسبتا طولانی‌ می‌کنم. برا اینکه از اون حال و هوا دربیام میگه: - نمی‌خوای شام بیاری؟ لبخند محوی روی لب‌هام می‌شینه. - چشم الآن میارم. در تمام مدت شام ذهنم درگیر حرف‌های داییه که با کلمه‌ی "دستت درد نکنه" سریع به خودم میام، لبخندی می‌زنم و میگم: - نوش جان. - بهت یکم امیدوار شدم حداقل اون کسی که می‌خواد بیاد بگیردت گشنه نمی‌مونه. چند ثانیه‌ای با بهت نگاهش می‌کنم تا اینکه ذهنم حرفش رو آنالیز می‌کنه و تنها عکس العملم اینه که تن صدا رو بالا می‌برم و کشیده میگم: - دایی! - راست میگم دیگه. - نخیرم، از خداش‌هم باشه. تا نگاهم به نگاهش می‌افته از خجالت سرخ میشم که باعث خنده‌ش میشه و خنده‌ش به منم سرایت میکنه. میز رو جمع می‌کنم و شروع می‌کنم به شستن ظرف‌ها. یکی از کارهای مورد علاقه‌م ظرف شستنه. سردی و زلالی آب ذهنم رو آروم و حالم رو خوب می‌کنه. با صدای دایی کنار گوشم، شیر آب رو می‌بندم و سمتش سر می‌چرخونم. - جانم؟ - درباره‌ی حرف‌های امشبم خوب فکر کن، حتی خودت‌ هم می‌تونی بری و تحقیق کنی، هرچی‌ هم نفهمیدی بیا از خودم بپرس راهنماییت می‌کنم. لبخند محبت آمیزی مهمون لب‌هام میشه. - ممنون دایی جان...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 راهش رو سمت اتاق خواب کج می‌کنه و صداش رو بلند می‌کنه. - شب بخیر. از دست رفتارهاش خنده‌م می‌گیره و درست مثل خودش جوابش رو میدم. موقع خواب بخاطر درگیری‌های ذهنم بالاخره ساعت‌های دو_سه خوابم می‌بره.                                  *** سریع از جام بلند میشم، دست و صورتم رو با آب سرد می‌شورم. بدون معطلی به سمت کمد میرم و لباس‌هام رو می‌پوشم. تا به سمت در میرم، صدای دایی از داخل آشپزخونه متوقفم می‌کنه. - صبح بخیر خانم خانما، کجا با این عجله؟ - سلام دایی جون ببخشید خیلی دیرم شده الآن از اتوبوس جا می‌مونم. - بیا صبحونه‌ت رو بخور خودم می‌رسونمت. لبخند پهنی از این ور صورتم تا اون ور نقش می‌گیره و هجوم می‌برم سمت میز خوش آب و رنگی که دایی حاضر کرده. بوی کره و پنیر محلی بدجوری شکمم رو به قار و قور می‌ندازه، رنگ عسلی که کنارشون قرار گرفته بود همراه چایی شیرین تحملم رو طاق می‌کنه و دست به کار میشم. تا دایی حاضر میشه، یک دل سیر صبحونه می‌خورم. توی راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشه. - خیلی ممنون دایی جون، من اگه... - برو دختر جون الآن استادت میاد. با گفتن این جمله یاد استاد مفتخری و سخت گیری‌هاش می‌افتم، بدون هیچ حرفی پا تند می‌کنم سمت دانشگاه. تا وارد محوطه میشم نگاهم کشیده میشه سمت نازنین، تمام انرژیم رو جمع می‌کنم و میرم سمتش. - سلام نازنین خانم، چطوری تو؟ نیشگونی از بازوم می‌گیره و شاکی میگه. - کوفت سلام، تازه کاشف به عمل اومده چی شده انقدر خوشحالی، پس بگو چرا خانم دیروز نیومدن دانشگاه، پس بگو چرا وقتی زنگ می‌زدم جواب تلفنم رو نمی‌دادی. واقعا این رسم رفاقته نرگس خانم؟ فقط یک کلمه بگو من چه بدی به تو کرده بودم؟ من آروزم بود عروسی تو رو ببینم گلابی، همین یک آرزو رو هم از من دریغ کردی؟ بله نازنین خانم شانس نداری که... از شدت تعجب ابروهام بالا می‌پرن اما مهلت حرف زدن بهم نمیده. - حالا چند سالش هست؟ کارش چیه؟ خونه داره؟ چندتا خواهرشوهر داری؟ مامانش چطوریه؟ خوشحال شدم‌ها ولی ناراحت‌هم شدم اصلا توقع نداشتم ازم پنهون کنی. ولی واقعا منو چی فرض کردی؟ فکر کردی که میرم و همه جا جار می‌زنم؟ یک نگاهی به ساعت می‌ندازم، اگه جلوش رو نگیرم، ساعت‌ها حرف میزنه و کلاس‌هم تموم میشه. تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که دستم رو می‌ذارم روی دهنش و میگم: - نازنین جان یک دقیقه دهنت رو ببند باور کن سرطان فک می‌گیری‌ها، بیا بریم استاد مفتخری رو که می‌شناسی راه‌مون نمیده سر کلاس. دستش رو می‌گیرم و همراه خودم می‌کشمش سمت راهرو، تا استاد رو توی راه‌پله‌ها می‌بینیم، سریع سمتش پا تند می‌کنیم. سرسری عذرخواهی می‌کنیم و به سرعت توی کلاس میریم. از ترس اینکه نازنین با نگاهش بلایی سرم نیاره، توی طول کلاس تمام سعیم اینه که نگاهم به سمتش کشیده نشه. بعد از گذشت یک ساعت و نیم که واقعا حس می‌کنم مغزم اشباع شده. استاد کلاس رو تموم می‌کنه. با بی‌حوصلگی کتاب‌هام رو داخل کیف چرمم می‌زارم و تا می‌خوام بلندشم، با قیافه‌ی عصبانی نازنین روبه‌رو میشم. نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم و از قیافه‌ی فوق طنزش خنده‌م می‌گیره. - زهرمار. - عه نازنین! الآن بگو چت بود گازش رو گرفته بودی و یک سره غر می‌زدی؟ لب‌هاش رو آویزون می‌کنه و میگه: - چرا ازدواجت رو از من پنهون کردی؟ از شدت خنده دوباره می‌شینم روی صندلیِ تک نفره چوبی، میون خنده‌هام به سختی لب باز می‌کنم. - چرا... چرت...چرت و پرت میگی؟کدوم ازدواج؟ - به من که دیگه دروغ نگو خودم دیدم که رسوندت بعدم چند روز پیش زنگ زدم به دختر خاله‌ت گفت داریم می‌ریم محضر نمی‌تونی جواب بدی...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 مثلا قهر می‌کنه و روش رو ازم برمی‌گردونه با همون قیافه از کلاس میره بیرون. - ای کله شق! سریع مقنعه بهم ریخته‌م رو مرتب می‌کنم و میدوم سمتش. بهش که می‌رسم، دستش رو می‌کشم و برمی‌گرده سمتم. - خنگِ من اول اینکه اون کسی که من رو رسوند داییم بود، دوم اینکه جریان محضرم بهت که گفته بودم مامانم قراره ازدواج کنه ماشاءالله حافظه ماهی‌هم رد کردی تو. چشم‌هاش رو درشت می‌کنه و میگه: - یعنی مامانت دو سه روزه عروس شد و تموم؟ - بله. چند ثانیه‌ای سکوت می‌کنه و بعدم از شدت خنگی خودش خنده‌ش می‌گیره. - راستی کلاس بعدی چیه؟ دستش فرو میاد روی فرق سرم. - آی! چرا می‌زنی؟ - من حافظه ماهی‌هم یا تو؟! امروز همین یک کلاس رو داشتیم استاد انتظاری تا یک هفته نمیاد کلاس گلابی خانم. - راست میگی‌ها اصلا حواسم نبود. خب حالا که اینجوری شد بریم آبمیوه بخوریم. درست کنار دانشگاه چند روزی هست که یک کافی شاپ باز شده و باهم اونجا می‌ریم، سفارش یک شیر انبه می‌دیم و روی صندلی‌های چوبی کنار پنجره می‌شینیم. تا سفارش رو میارن و مشغول می‌شیم حرف‌های مشتری کنار دستمون نظرم رو جلب میکنه. - واقعا! معلوم نیست چقدر به این مدافع‌‌های حرم پول میدن که میرن می‌جنگن. - والا، الآن هیچ کسی الکی جونش رو نمی‌زاره کف دستش بره بجنگه همش بخاطر پوله. با شنیدن این حرف‌ها تعجب می‌کنم و یاد حرف‌های دایی می‌افتم و این سوال توی ذهنم جرقه می‌زنه. یعنی واقعا بخاطر پول رفتن؟ پس چرا دایی گفت بخاطر عشقشون به امام حسینه؟ با بی‌میلی نازی رو مجبور می‌کنم که زود شیرانبه‌ش رو بخوره و برگردیم خونه، خیلی دلم می‌خواد زودتر به جواب‌هام برسم. بین راه بازوش فرو توی پهلوم میره، فکر کنم با هانیه نقشه قتل من رو کشیدن. - هوی با توام، همینجور داری میره! چت شد یهو؟ - هیچی! به ایستگاه اتوبوس که می‌رسیم، ازش خداحافظی می‌کنم و از هم جدا می‌شیم. توی راه مدام سوالاتم توی ذهنم رژه میرنن و آزارم میدن. به خونه که می‌رسم تا کفش‌های دایی رو دم در می‌بینم بی‌درنگ کلید می‌ندازم و وارد خونه میشم. به سرعت میرم سمت اتاقش و می‌بینم که پشت میز کامپیوترش نشسته. - سلام. - سلام، چقدر زود اومدی بچه! - امروز یک کلاس بیشتر نداشتیم، دایی داری چیکار می‌کنی؟! - اسم کتاب‌های جدید نشریه رو وارد می‌کنم. - آهان، راستی دایی. - بله؟ روی صندلی چرخ‌دارش می‌چرخه سمتم و میگه: - برو لباس‌هات رو عوض کن بعد. بدون هیچ حرفی سریع میرم یک دست لباس راحتی می‌پوشم و دوباره بر‌می‌گردم پیشش. روی تخت دونفره‌شون می‌شینم و با هیجان سوالم رو می‌پرسم. - مدافعان حرم، برای پول میرن سوریه؟ چقدر بهشون دادن که حاضر شدن برن؟ بنظر می‌رسه که سوالم ناراحتش می‌کنه، چشم‌هاش رو می‌بنده و چند ثانیه‌ای سکوت می‌کنه. - کی این رو بهت گفته؟! - امروز از دو نفر که داشتن باهم حرف می‌زدن شنیدم. - به نظر خودت آدم حاضره به‌ خاطر پول خودش رو بندازه جلوی توپ و تانک؟ یا کسی حاضره به خاطر پول از عشق و زندگیش بگذره؟ جنگه دایی جان الکی که نیست! با پای خودشون میرن اما معلوم نیست برگردن، اگر آدم یکم منطقی فکر کنه، می‌فهمه که هیچ کسی حاضر نیست به خاطر پول جونش رو بده...