eitaa logo
صالحین تنها مسیر
220 دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
6.8هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
🌼👈#پست_۱۳ _خانم مامانمون نمیاد ...اون رفته کانادا.. آیدا مات شد بچه توی بغلش جیغ میکشید _درست حر
🌼👈 _تو اینجا چه غلطی میکنی؟! آیدا به مانلی نگاه کرد که شوکه به باباش خیره شده بود . مانی هنوزم تو بغل ایدا گریه میکرد آیدا تکونش داد مانلی نزدیک هامون آمد _بابا نیومدی دنبالم خانم صوفی منو اورد .. هامون دندون رو هم سابوند _گفتم نمیخوام دور بر زندگی من باشی .. آیدا تا نصفه پذیرایی آمد _واقعا چی فکر کردی با خودت ... از بی مسئولیتی تو و زنت دانش اموز من یک ساعت تو سرما تو کوچه وایستاده بود اگه اتفاقی براش میفتاده که فردا خودت ماو همکارام آتیش میزدی ... اومدم اینجا این بچه طفل معصوم با لباس و پوشک خیس و گرسنه فقط گریه میکرد ... هامون با عصبانیت به مانلی گفت؛ _مگه زرین خانم کجاست؟ مانلی که از مکالمه بین معاون مدرسه اش و باباش هنوز در تعجب بود با داد هامون شونش پرید _اومدم ناراحت بود گفت دیگه نمیام .. همون لحظه مانی گریه اش بیشتر شد و جیغ میکشید آیدا مانی رو به طرف هامون گرفت _بچه رو بگیر میخوام برم .. هامون تا خواست بچه رو بگیره ...گوشیش زنگ خورد با دیدن شماره ی  شخص پشت گوشی سریع گفت: _یک دقه وایستا .. به طرف بالکن رفت ... صدای داد و فریادش تا پذیرایی میومد .. آیدا پوف کلافه ای کشید .. دوباره مانی رو به طرف اتاق برد.. برق و خاموش کرد و اینقدر راه بردش تا خوابید .. هامون در باز کرد وقتی آیدا رو دید که اینطور بچه رو بغل گرفته با حرص گفت؛ _میتونی بری ....من خودم هستم .. آیدا آروم مانی رو روی تخت گذاشت که باز پرید از خواب شروع به گریه کردن کرد . آیدا هی تکونش میداد _مامانش کجاست حتما بهانه اون میگیره؟ هامون غرید _سَر قبر من ...! آیدا چپ چپ نگاهش کرد هامون دوباره تلفنش زنگ خورد .. که با عصبانیت قطع کرد آیدا نفس گرفت _کسی نیست؟  بچه هارو میبرم خونم ...البته اگه توهم برت نمی داره که قراره زندگیت بهم بریزم .. بعد پوزخندی زد _البته به اندازه کافی بهم ریخته هست .. هامون با اخم گفت: _من سگ نکن آیدا ! قلب آیدا هری ریخت ،چرا هامون آیدا گفتنش با همه فرق داست .. آیدا نفس گرفت سعی کرد بهش نگاه نکنه _شماره موبایل ادرس خونمو برات مینویسم ... بعد به طرف کمد لباس های مانی رفت ... یک ساک پیدا کرد چند تکه لباس داخلش گذاشت . صدای داد و فریاد هامون دوباره مانی رو به گریه انداخت .. مانلی مردد دم درگاه در ایستاده بود . آیدا همینطور که مانی رو آروم میکرد گفت: _مانلی وسایل هاتو جمع کن میریم خونه ما .. مانلی اولش بُهت زده نگاهش کرد بعد یک لبخند گنده رو لباش نشست دوید به طرف اتاقش ... آیدا روی یک‌تکه برگه شماره تلفن و آدرس خونش نوشت .. به طرف بالکن رفت. در کمال تعجب دید هامون داره سیگار میکشه ... باورش نمیشد هامون از سیگار متنفر بود .. برگه رو مقابلش گرفت. _هر وقت تونستی بیا ببرشون .. هامون بدون اینکه نگاش کنه برگه رو گرفت.. پک محکمی به سیگارش زد _شوهرت مشکلی نداره بچه هارو ببری؟ آیدا تا نوک زبونش اومد بگه من ازدواج نکردم ولی وقتی نگاهش کرد وقتی اون چشم های سیاه دید .. نفس گرفت _نه شوهرم رفته ماموریت نیست .. هامون نگاه ازش گرفت مانلی خوشحال با کوله پشتیش از اتاق بیرون آمد _خانم من آماده ام .. آیدا دست مانلی رو گرفت و از خونه بیرون رفتن .. یک حس خوشایند مثل خون تو رگ های آیدا ریشه کرد . آروم مانی رو عقب گذاشت شروع کرد به رانندگی .. مانلی با خوشحالی گفت: 🌷
🌼👈 مانلی با خوشحالی گفت؛ _خانم فردا با شما میام مدرسه ؟ آیدا خنده اش گرفت، _فردا که پنجشنبه است ! مانلی انگار تازه متوجه شده بود گفت: _اشکال نداره به دوستام بگم اومدم خونه شما . آیدا قهقه زد. _نه اشکال نداره . آیدا سؤالی رو دلش میخواست هامون جواب بده رو از زیر زبون مانلی بیرون کشید _مامان و بابات باهم دعوا میکردن؟ مانلی از فرت غم شونه هاش افتاد _نه .... انگار چیزی یادش افتاد که دیگه اون لبخند گنده رو لبش نبود آیدا که متوجه این تغیر حالت شد برای عوض کردن جو حاکم گفت: _اکه بابات اجازه بده تا شنبه پیشم بمونی شنبه صبح باهم میریم مدرسه .. مانلی لبخند بی جونی زد . آیدا زیر جشمی نگاهش کرد _تو مطمئنی مامانت رفته کانادا ؟ مانلی اهومی گفت: _دیشب بابا به مامان جون گفت راحله رفته کانادا ؟ مکث کرد و دوباره ادامه داد _بابا همه ظرف های کریستال روی میز شکست ،زرین خانم صبح تمیزشون کرد . آیدا پرسید _مگه بابات خبر نداشته بود که مامانت میخواد بره کانادا؟ مانلی سر تکون داد _نه ... آیدا با خودش فکر کرد چجوری هامون اینقدر از زنش بی خبر بوده که نفهمیده . _نگران نباشه مامانت رفته مسافرت میاد تا چند روز دیگه ! نزدیک خونه که شد ریموت زد و در پارکینگ باز شد _خوب اینم خونه من ...مثل خونه شما خوشگل نیست . مانلی با ذوق از ماشین پیاده شد و کیف و وسایل برداشت . آیدا مانی رو بغل کرد که بیدار شد شروع به جیغ زدن کرد با زحمت وارد آپارتمانش شد ولی جیغ های مانی ادامه داشت .. کلی راهش برد .. بهش شیشه شیر داد ولی فایده نداشت یکم آروم میشد دوباره شروع میکرد به گریه کردن و نا آرومی . آیداهمینطور که مانی رو تو بغلش تکون میداد مایکروفر زد _مانلی روی صندلی اشپزخونه نشسته بود . مانی هنوزم نق میزد . ظرف ماکارونی رو از داخل مایکروفر بیرون آورد مقابل مانلی گذاشت . مانلی با اشتها شروع به خوردن کرد .. آیدا خسته از گریه های بی امان مانی هی اون تکون میداد _مانلی همیشه داداشت اینقدر گریه میکنه ؟ مانلی چنگال پر از ماکارونی  تو دهنش گذاشت با دهن پر گفت: _باید دارو بخوره ؟ آیدا مکث کرد _چه دارویی؟ مانلی لقمه اش قورت داد _نیکی جون بهش دارو میده میخوره میخوابه ... اگه گریه کنه مامانم با نیکی جون دعوا میکنه .. آیدا کلافه گفت: _دخترم چرا نگفتی دارو داره ...الان چکار کنم من .. بعد تلفن مقابلش گرفت _شماره بابات بگیر بگو داروش بیاره.. مانلی مکث کرد _بابام نمیدونه کجاست . مانی دوباره شروع به جیغ زدن کرد . آیدا کلافه گفت؛ _کاپشنتو بپوش بریم از خونه داروش بیاریم .. تن مانی هم‌کاپشن کرد . تو ماشین مانی رو روی پاش گذاشته بود رانندگی میکرد تا آروم بشه .. با سختی به خونه رسید مانی از شدت گریه سرخ شده بود . مانلی با دیدن ماشین باباش گفت؛ _بابا هنوز نرفته .. از ماشین پیاده شد و در خونه رو زد . هامون با دیدن آیدا و بچه ها پوزخندی زد _پشیمون شدی؟ آیدا با حرص هامون کنار زد _نخیر ....اومدم داروی  بچه رو ببرم .. هامون با تعجب پشت سر آیدا راه افتاد _داروی چی؟ آیدا مانی رو که نق میزد تو بغلش جابه جا کرد _نمیدونم مانلی میگه پرستارش بهش میداده آروم‌میشه ... همون لحظه مانلی با یک شیشه دارو امد _این داروش ..اینقدر تلخه . وقتی مانی گریه میکنه و مامان جیغ میکشه که ساکتش کنه ... نیکی جون این بهش میده زود ساکت میشه . آیدا شیشه رو گرفت _حتما دارو ضد نفخِ .. بعد با تعجب گفت: _چرا برچسب نداره .. بوش کرد ...بوی تندی زیر بینیش آمد ... با چشای گرد شده به هامون نگاه کرد ...این دارو رو خوب میشناخت ... وقتی بچه بود شوهر همسایشون از این دارو واسه درد پاش  میخورد بهش میگفت دوا تلخه ... آیدا مانی رو محکم به خودش چسبوند .. باورش نمیشد هامون کنجکاو نگاهش کرد آیدا ترسیده گفت: _فکر کنم تریاکه .. هامون سریع شیشه رو گرفت بو کرد بعد به آیدا خیره شد . آیدا با ترس گفت: _مانلی مطمنی این میداده به داداشت .. مانلی سر به معنای آره تکون داد . آیدا از شدت ترس و بغض لب گزید هامون با عصبانیت گفت؛ _ماشین روشن میکنم بچه رو بیار ببریم بیمارستان .. آیدا ناخوادگاه اشکش چکید .. محکم مانی رو که هنوز نق میزدو گیج خواب بود بغل گرفت و زیر لب میگفت _بمیرم برات بمیرم برات 🌷
🌼👈 آیدا توی راهرو بیمارستان راه میرفت و مانی رو تکون میداد تا آروم بشه از دور کلافگی هامون میدید که داشت با تلفن صحبت میکرد .. _خوب مریض اورژانسی مون این کوچولوِ .. آیدا به طرف آقای دکتر برگشت _بله مسومیتِ ... دکتر به طرف تخت رفت _بزارش رو تخت ..علت مسومیتش ؟ آیدا نگاهی به هامون کرد که تلفنش تموم شده بود داشت نزدیکشون میشد . شیشه محتوای تریاک از جیبش در آورد _فکر میکنم مواد مخدر باشه .. دکتر جفت ابروش بالا پرید _چجوری به بچه اشتباهی دادین؟ هامون با عصبانیت نفس گرفت _کار پرستارشِ ... الان وکیلم برای کارهای شکایت داره میاد . دکتر نچ نچی کرد _چند ماهش ؟ آیدا به هامون نگاه کرد دکتر عصبانی به آیدا گفت: _مادر فداکار چند ماهش بچه؟ هامون سریع گفت؛ _تقریبا نه ماهش؟ دکتر نگاه چپکی به آیدا کرد _واسه چی ندیده و نشناخته همچین پرستارهای واسه بچتون میگیرد ... بشنید تو خونه بچتون بزرگ کنید .. حتما باید برید سرکار ! هامون چنگی به موهاش زد _الان وضعیتش چطوری؟ دکتر توی برگه وضعیت چیزی مینوشت _الان باید آزمایش بده تا ببینیم چقدر تو خونش مواد مخدرِ ولی تا جواب آزمایش بیاد باید بستری بشه ... احتمال اینکه حتی قلبش و کلیه اش نتونه جواب بده سر این درد نداشتن مواد هست . آیدا هینی کشید هامون با ترس گفت: _دوماه این پرستارش بوده .. دکتر بُهت زده گفت: _شما دیگه چجور پدر مادری هستید ... واقعا نفهمیدین حالات و منگی بچه رو که اصلا طبیعی نیست؟ مانی گریه کرد و آیدا اونو بغل کرد هامون با حرص گفت؛ _پرستار شبانه روزی بوده ... منم فقط دو سه ساعت خونه بودم که بیشتر مواقع خواب بود ! دکتر  سر تکون داد به آیدا گفت: _واقعا برای همچین مادری که تو  باشی برات متاسفم .. باباش دنبال یک لقمه نون بوده .. تو نبودی تو اون خونه ،که نفهمیدی زیر گوشت داشتن بچه ات میکشتن ... فقط چون آروم بوده خوشحال بودی پرستار خوب داری؟ آیدا اشک چشش چکید و مانی رو محکم تر بغل گرفت هامون سرش پایین انداخت _این خانم مادرش نیست ..مادرش رفته خارج از ایران ! دکتر اول آیدا رو نگاه کرد بعد لب گزید _خانم ببخشید عذر خواهم ..واقعا دیدن این بچه با این شرایط قلبم درد آورد . آیدا سر تکون داد و همینطور که مانی رو آروم میکرد ازشون دور شد . اونقدر بغض داشت که مانی رو میبوسید اشک هاش تند تند میومد ... تو دلش فقط خدا رو صدا میزد . هامون بعد صحبت با دکتر آیدا رو صدا زد _بریم طبقه پایین آزمایشگاه .. هر دو وارد اسانسور شدن .. فقط صدای ملودی آسانسور بود فیش فیش آیدا که ریز ریز اشک میریخت . وارد اتاق مخصوص شدن متصدی برگه دکتررو گرفت _کاپشن بچه رو در بیارید بدینش به همکارم .. آیدا همینطور که کاپشن مانی رو در میاورد با صدای گرفته گفت: _میشه منم باشم ؟ خانم گفت: _نه دخترم چیزی نیست نگران نباش .. و مانی رو داخل اتاق بردن .. وقتی صدای گریه مانی بلند شد هامون از عصبانیت دستش مشت کرد زیر لب ناسزا میگفت بعد چند دقیقه پرستار مانی رو آورد _برید کارهای بستری شو انجام بدید . ساعت از سه صبح هم گذشته بود آیدا کنار مانی که بهش سرم وصل بود وغرق خواب نشسته بود . هامون هم مقابلش روی مبل و مانلی هم خواب  سرش گذاشته بود رو پاش جفتشون ساکت بودن انگار بر مبنی یک قانون باهم حرف نمیزدن . آیدا نخواست بره خونش و هامون حرفی نزد که برو پرستار شیفت شب آمد و سرم مانی رو چک کرد. _حالش خوبه نگران نباشید ... از فردا از خونه براش غذا بیارید بهتره ... اینجا هم غذا کودک داره ..ولی بچه ها دست پخت مامان هاشون بهتر میخورن . آیدا سر تکون داد _آره حتما فردا براش میارم .. پرستار لبخندی زد و رفت آیدا نفس گرفت تو تاریک و روشن اتاق به هامون زل زد _چرا کارتون به اینجا کشید؟ هامون همینطور که سرش به دیوار تکیه داده بود دست به سینه بهش خیره شد .. چشای درشتش برق میزد آیدا وقتی سکوتش دید نگاه ازش گرفت هامون پوفی کشید کمرش خم کرد ارنج دست هاشو روی زانوهاش گذاشت _فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه ... یک چند روز رفته ...دوباره برمیگرده .. آیدا پوزخندی زد _جالبه تو اصلا ادم خوشبینی نبودی و نیستی .. 🌷
🌻👈 _جالبه اصلا توآدم خوشبینی نبودی و نیستی ! هامون نگاه ازش گرفت بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت؛ _شوهرت مشکلی نداره این وقت شب  اینجایی؟ آیدا بهش خیره شد _نه! واینقدر بهش خیره موند که هامون نوچی کرد دست از این دوءل برداشت _زنگ زدم هستی بیاد ! مانی تو خواب نق زد آیدا بغلش کرد آروم تکونش میداد _مگه کجاست؟ هامون که انگار دلش نمیخواست حرف بزنه به زور گفت: _شوهر کرد رفت شهرستان ... آیدا دیگه چیزی نگفت هنوز عادت های مزخرف هامون یادش بود که درباره خانواده اش هیچ وقت چیزی نمیگفت . مانی نزدیک های صبح با گریه بیدار شد هرچی آیدا راهش میبرد و توجه اش جلب میکرد فقط جیغ میزد و گریه میکرد . هامون پرستار صدا زد . پرستار مانی که سرخ از گریه بود آب دماغش پشت لبش با گریه قاطی شده بود بغل کرد به طرف سالن رفت آیدا نگران دنبال پرستار راه افتاد _خانم ..خانم ...چرا ناآرومی میکنه ..نکنه گرسنه اش .. پرستار چپ چپ نگاهش کرد _نه آدم بزرگ میخواد مواد ترک کنه درد و خماری داره وای به حال بچه نه ماه.. آیدا قلبش ایستاد با بغض مانی رو از بغل پرستار گرفت _خودم راهش میبرم .. و شروع کرد تو گوش مانی لالایی خوندن و تو سالن راهش بردن زیر گوشش زمزمه کرد "شب تو آسمون ماه هم خوابیده لحافی از ابر روش کشیده از توی جنگل از اون پایینا صدایی میاد صدایی تنها ماه مهربون دستش میگیره یه چتر ابری تا پایین میره لالا لالایی تق و تق و تق دارکوبه بخواب بی نور چراغ لالا لالایی جیک و جیک و جیک باید بخوای گنجشک کوچیکه لالا لالایی گردوی غلتون وقت خوابته سنجاب شیطون لالا لالایی لالایی لالا" مانی آروم شد و تو بغلش خوابید آیدا بهش خیره شد به صورت کوچولو که غرق خواب بود حالش یک جوری بود حس میکرد تمام وجودش لبریز از عشق این موجود خواستنی .. پرستار گفت: _بهش تو خواب شیر بده .. آیدا آروم‌گفت: _میشه براش درست کنید ..وسایلش تو ساکش تو اتاق .. روی نیمکت کنار پنجره نشست پرستار شیشه رو در حال تکون دادن بهش داد _شوهرت گفت بیای تو اتاق .. آیدا یکدفعه به پرستار خیره شد _الان اینجا شلوغ میشه تو اتاق سرو صدا کمتره .. آیدا بچه به بغل وارد اتاق شد هامون پر اخم نگاهش میکرد . آیدا مانی رو روی تخت گذاشت شیشه رو تو دهنش گرفت اولش امتناع کرد ولی بعد گرفت . آیدا آروم بوسیدش _قربونت بشم ..  برای گوشی هامون پیام امد . هامون پوفی کشید _هستی اومده پایین بیمارستان ...بیا تو رو برسونم خونتون .. آیدا شیشه خالی از شیر  و آروم از دهن مانی بیرون کشید و روشو پوشوند هامون آروم سر مانلی رو از روی پاش بلند کرد روی مبل گذاشت . آیدا پالتوشو تن کرد _مانلی رو میبرم خونه بخوابه بچه اینجا اذیتِ .. زیر زیرکی به هامون نگاه کرد که چیزی نمیگفت کاپشن مانلی رو تنش کرد _بغلش کن گناه داره بچه .. هامون بدون حرف مانلی رو بغل کرد و راه افتاد .. وقتی رفت آیدا دوباره کنار تخت اومد بوسه آرومی روی گونه مانی زد _خوب بخوابی پسر قشنگم .. شیشه شیرش شست کنار وسایلش گذاشت . _آیدا ... آیدا به عقب برگشت بعد پونزده سال انگار فقط آیدا بود که تغییر کرده بود هستی هنوزم همون دختر شیطون اون روزها بود . هستی با قدم های گنده به طرفش آمد و محکم بغلش کرد _آیدا ...باورم نمیشه .. آیدا لبخندی زد هستی تند تند گفت: _وقتی هامون گفت تو پیش مانی از تعجب شاخ درآوردم .. همون لحظه گوشی هستی زنگ خورد _وای وای هامون ...برو برو منتظره... بعد عجولانه گفت: _آیدا دوباره میبینمت که آره؟ آیدا لبخندی زد _میرم یکم غذا برای مانی درست کنم میام ! هستی پوفی کشید _اوف ..خداروشکر ..کلی حرف دارم باهات .. آیدا سر تکون داد بعد هستی با ترس گفت: _برو برو که هامون خیلی عصبانیه .. آیدا از اتاق بیرون ا مد نزدیک استیشن پرستاری شد _ببخشید من میتونم آب میوه هم بهش بدم ؟ پرستار با چشای خواب الود گفت: _مگه نه ماهش نیست .. آیدا سر تکون داد _خوب میتونی بدی بهش غیر مرکبات .. آیدا تشکر کرد و تند تند از بیمارستان خارج شد ماشین هامون و دید سوار ماشین شد به عقب برگشت که مانلی از سرما تو خودش جمع شده بود .. بی اختیار پالتوش در آورد روی مانلی کشید _من بزار خونه خودتون ..ماشینم اونجاست .. هامون بی حرف رانندگی میکرد . ولی تو ذهنش غوغایی به پا بود 🌷
🌻👈 *مامانم من و دعوا کرد من یواشکی اومدم .. آیدا اشک های هستی رو پاک کرد .. هستی از زیر مانتوی مدرسه اش یک پاکت در آورد ... اینا طلاهای خودمه ... بگیر لازمت میشه حداقل خرج بیمارستانت در میاد .. آیدا همینطور که رو تخت بیمارستان بود دست هستی رو گرفت .. هستی دوباره گریه کرد .. لعیا میگفت خانم مدیرتون گفته از مدرسه اخراجی؟ .. آیدا بغض کرد ...همه زندگیش خیلی راحت با آرزوهاش چال شد * آیدا از خواب پرید .. صدای سوت زود پز اون و بیدار کرده بود .. دستی به گردنش کشید که انگار سرش رو میز نهارخوری  گذاشته بود خشک شده بود . به ساعت نگاه کرد که ده صبح بود از توی یخچال سیب هارو ببرون آورد پوست کند ... نگاهی به سوپ توی قابلمه کرد . آب سیب هارو گرفت درون بطری ریخت .. گوشیش زنگ خورد شماره علیرضا بود ‌. علیرضا بدون سلام گفت: _کجایی از دیشب هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی .. آیدا خیلی خونسرد گفت: _بیمارستان ! علیرضا با ترس گفت؛ _چی شده ؟ آیدا زیر سوپ و خاموش کرد . _هیچی بابا بچه کوچیکه هامون پرستارش بهش تریاک خورنده بود .. طفل معصوم خیلی حالش خراب بود . علیرضا بُهت زده گفت : _هامون!...چی داری میگی؟ آیدا با ملاقه توی قابلمه پیرکس سوپ و ریخت _اوه خیلی طولانی . بعد صداش آروم کرد _.فقط همین بهت بگم که طرف زنش گذاشته رفته ... منم اتفاقی رسیدم وسط ماجرا ... علبرضا عصبانی گفت: _وای وای آیدا ...میشه بیخیال هامون بچه‌هاشون و همه زندگیش بشی ؟ آیدا چند برگ جعفری رو ساتوری کرد _نه .... نفس گرفت با لبخند ادامه داد _تازه بازی من شروع شده! علیرضا مکث کرد _چی تو کله ات آیدا؟ آیدا جعفری هارو روی سوپ ریخت عطر دل انگیزش استشمام کرد _حالا نوبت منه ...تو خوب میدونی که من چی کشیدم ... بعد بلند خندید _راستی گفتم شوهر دارم ...گفتم یکم اذیتش کنم .. اوف ندیدی چجوری رو ترش کرد .. بعد خنده اش قطع شد و پوزخندی زد _هنوزم مثل ابله ها فکر میکنه زنش برمیگرده.. 🌷
صالحین تنها مسیر
🌻👈#پست_۱۸ *مامانم من و دعوا کرد من یواشکی اومدم .. آیدا اشک های هستی رو پاک کرد .. هستی از زیر م
🌻👈 *** آیدا ظرف های غذا و سوپ روی میز گذاشت . _براش سوپ رقیق شده درست کردم ..با عصاره گوشت . هستی آروم مانی خواب رو روی تخت گذاشت _یکم استراحت میکردی .. آیدا بطری ابمیوه رو داخل یخچال گذاشت _نه دلم طاقت نیاورد ... هستی خسته  روی صندلی نشست   _دوساعت دارم راهش میبرم بخوابه ... راستی مانلی کجاست؟ ایدا سرُم مانی رو چک کرد _داشتم میومدم هامون و دیدم مانلی رو با خودش برد خونه .. هستی با لبخند نگاهش کرد _هامون میگفت معاون مدرسه مانلی بودی؟ ایدا مقابلش نشست _آره ... هستی پر از تردید گفت: _گفت ازدواج کردی ...! ایدا بلند خندید _هامون بهت گفت ؟ هستی پوزخندی زد _هامون باید با انبر از زیر زبونش حرف بکشی کلی سئوال پیچش کردم همین دو کلمه رو گفت. آیدا ظرف پلو و خورشت باز کرد _بیا برات نهار آوردم تا مانی خوابه یک چیزی بخور ! هستی صندلیش و نزدیک آیدا برد _نگفتی؟ آیدا بشقاب و قاشق روی میز گذاشت _نه ازدواج نکردم .. چشای هستی برق زد _چرا به هامون دروغ گفتی؟ ایدا پر اخم گفت؛ _واسه اینکه فکر نکنه چشم دنبال زندگی داغونشِ! بعد ادامه داد _راستی چی شد کارشون به اینجا رسید ؟ هستی آهی کشید چنگال داخل مرغ زد _بعد تو هامون یک آدم خشک و اخمو بی اعصابی شد تا چند ماه که با هیچکس حرف نمیزد بعد بابا معرفیش کرد شرکت دوستش ... مامان هم هر روز دنبال یک دختر بود که به شان خانوادگیمون بخوره .. دست بر غذا راحله دختر ریئس شرکتش رو دید ... وای روزی که رفتیم خواستگاری فک هممون افتاد راحله اینقدر خوشگل و خانم محجبه  بود که باورمون نمیشد پولدار و خانواده دار باباش نماینده مجلس شد همون سال ... چند ماه بعد عروسیشون بود تو بهترین سالن شهر .. باباهم کم نذاشت تو بهترین منطقه برای هامون یک خونه بزرگ خرید تا درخور جهاز راحله خانم باشه .. راحله هم یک دختر به ظاهر خونگرم بود بی شیله پیله اصلا درگیر دار پولداری و منصب باباش نبود ... بعد آهی کشید ..ادامه داد _مامان هم شب نماز شکر میخوند واسه داشتن همچین عروسی ... ولی هامون سرد و خشک بود فقط به فکر کار و پول در آوردن بود دقیقا نقطه مقابل راحله که دنبال مهمونی و مسافرت و خوشگذرونی بود .. همون سال اول باهم مشکل پیدا کردن و بابا و مامان با هزار چرب زبونی و وعده و وعید آشتیشون دادن .. پوزخند زد _یادمه بابا از طرف هامون براش یک ماشین خرید که توش پر از گل های رُز بود خود هامون اصلا روحش هم خبر نداشت .... راحله هم به هر چیزی گیر میداد .. پوشش بیرون یک جور بود با دوستاش یک جور دیگه تو خانواده یک جور . سر چیزهای مسخره با خانواده ما قطع رابطه کرد .. وقتی من ازدواج کردم دیگه کلا چشم دیدن مارو نداشت ... یادمه به شوهر بیچاره من انگ زده بود که چشش دنبال راحله است.. بابا هم عصبانی شد که حتما مشکل شوهر توِ ... ولی هامون بی تفاوت گفت این به همه همچین انگ های میزنه ... هامون چیزی نمی گفت و بی تفاوت بود ولی معلوم بود زندگیش دوست نداره ... قسمت بد ماجرا زمانی بود که همه فکر میکردن بچه بیارن خوب میشه ولی بدتر شد ... راحله تبدیل شد به زن خوشگذرون .. همش مهمونی و پارتی و مسافرت ... هر چی مامان به هامون میگفت ... هامون فقط سرش تو شرکت خودش بود دنبال پول درآوردن ... هیچ کدومون حق رفتن خونه هامون نداشتیم ... مامان و بابا کوتاه اومدن سر این جریان و میگفتن عیبی نداره زندگیشون خوب باشه .. راحله حتی موقع فوت مادربزگم هم نیومد .. یادمه چقدر مامان خجالت کشید پیش اقوامی که همش پُز داشتن همچین عروسی و میداد ... اینقدر حرص خورد که سکته کرد و نصف بدنش فلج شد .. هستی به آیدا خیره شد _ولی من میگم آه تو زندگی هممون گرفت ..! آیدا لب گزید _روزی نیست که مامانم درد نکشه آیدا ... راحله دیگه جوری دنبال کثافتکاری هاش بود که اینستاگرام شده بود مایه ابروریزی خاندان ما هر روز یک جور همه رو حرص میداد ... بابا با هامون صحبت کرد که طلاق بگیره همش بهش میگفت این زندگی نیست که تو داری ولی هامون اصلا براش مهم نبود فقط داشت از اعتبار پدر زنش کاسبی میکرد .. تا اینکه زَد و واسه بار دوم حامله شد ... مامان میگفت خواب دیدم راحله سر به راه شده و هامون هم دلش نرم شده دارن زندگی میکنن ... هستی مکث کرد دست مانی رو که سرُم وصل بود گرفت _ولی من حتی شنیدم به بچش شیر نمیداده از روز اول پرستار گرفته ... وقتی هامون زنگ زد راحله غیبش زده ..ا نگار از روز اول منتظر این خبر بودم که یک روزی گندش بالا میاد ... ولی دیدن تو تواین شلوغ بازار انگار یک معجزه بود . بعد دست ایدا رو گرفت _تو چکار کردی؟ آیدا شونه بالا انداخت _بعد اون جریان مدرسه شبانه ثبت نام کردم و درس خوندم 🌷
🌻👈 تنهاچیزی که داشتم ...دانشگاه فرهنگیان قبول شدم .. تا سه سال پیش با ننه زندگی میکردم که فوت کرد ...همین .. هستی یک خدا رحمتشون کنه گفت مانی بیدار شد شروع به گریه کرد ایدا سریع سوپ تو شیشه رو ریخت بهش داد .. هستی با لذت غذاشو خورد _چقدر خوشمزه بود .. بعد تلفنش زنگ خورد بیرون رفت . ایدا مانی رو بغل کرده بود قربون صدقه اش میشد . دستش و روی صورتش گذاشت باهاش دالی بازی میکرد. مانی همینطور که نق میزد توجه اش جلب شد و خندید .. یک لحظه آیدا مکث کرد با چشای پر اشک محکم بغلش کرد _قربون تو بشم من اینقدر قشنگ میخندی .. دندون های موشی شو ببین .. هستی سراسیمه وارد اتاق شد _من باید برم دخترم یک ریز داره گریه میکنه .. ایدا مانی رو بغل گرفت _زنگ زدم هامون بیاد .. مانی رو بوسید و آیدا رو بغل گرفت _ممنونم که پیش بچه ها موندی .. و رفت . ایدا مات و متحیر به در اتاق خیره شده بود . مانی نق زد ایدا بهش نگاه کرد _حالا چکار کنیم شازده ... مانی دستش روی صورت آیدا کشید ایدا بلند خندید _دالی بازی .. اینقدر باهاش بازی کرد که خوابش برد همینطور تو بغلش روی مبل نشسته بود که هامون امد . _هستی رفت؟ آیدا سر تکون داد کش و قوسی به خودش داد _اره عصر رفت ... هامون کنارش نشست _پرستاره میگفت حالش بهتر شده .. آیدا موهای مانی رو نوازش کرد _آره ..راستی مانلی کجاست هامون بلند شد مانی رو آروم از بغل آیدا گرفت _تو ماشین خوابه .. مانی رو تخت گذاشت _میخوای بری برو .. فردا مرخصش میکنن میگم منشیم بیاد مواظبشون باشه .. آیدا از روی مبل بلند شد مبل به حالت تخت در اورد _مانلی خطرناکِ تو ماشینِ بیارش اینجا بخوابه .. از توی کمد هم پتو و بالش دراود. هامون با غرور نگاهش کرد _نمیخوای بری خونتون ؟ آیدا روی صندلی نشست _فعلا هستم تا مرخص بشه .. هامون پوزخندی زد _فردا یک نر خر نیاد واسه ما شاخ بشه زنش دو شب خونه نیومده .. یا شاید عادت داره .. آیدا از عصبانیت نفس گرفت _هنوزم فقط نوک دماغتو میبینی ... هامون بیخیال روی صندلی مقابلش نشست _خوشم نمیاد به یکی دیگه جواب پس بدم .. آیدا بلند شد _ریموت ماشین بده مانلی بیارم خطرناکِ تو ماشین .. هامون بی حرف ریموت وپ به طرفش گرفت آیدا ریموت گرفت به طرف پارکینگ رفت . گوشیش زنگ خورد شماره علیرضا بود با خوشحالی گفت: _یک هیچ به نفع من 🌷
🌹👈 _یک هیچ به نفع من .. علیرضا نوچ نوچی کرد _تو دیونه شدی جنگی رو شروع کردی که بازنده اصلیش خودتی .. آیدا در ماشین باز کرد _فعلا کار دارم بعدا باهم حرف میزنیم .. مانلی رو بیدارکرد _پاشو دخترم اینجا سرده بریم داخل اتاق .. مانلی با دیدن آیدا خودشو تو بغل آیدا انداخت محکم از گردنش اویزون شد _یک خواب بد دیدم .. آیدا بوسیدش کلاه کاپشنش و سرش کرد _بیابریم بالا برام تعریف کن .. دستش و گرفت مقابل نگهبانی گفت: _اتاق وی ای پی ! نگهبانی اجازه ورود داد . مانلی محکم دست آیدا رو گرفته بود _من خواب دیدم مامانم برگشته ! آیدا اخم کرد _اینکه خواب خوبیه؟ مانلی بغض کرد _نه نه برگشته با عمو سعید تو اتاق ! آیدا ایستاد مات به مانلی نگاه کرد _عمو سعید؟ مانلی ترسیده گفت: _خانم میشه یک راز باشه بابا نفهمه ! آیدا متعجب گفت: _مگه غیر خوابت ..تو بیداری هات عمو سعید میومد خونتون .. مانلی سرشو به معنای آره تکون میداد _من دوسش ندارم ...وقتی میومد مامانم من مینداخت تو اتاق میگفت حق نداری بیای بیرون بعد من از کلید در نگاه میکردم مامان خوشگل میکرد با عمو سعید میرفتن تو اتاق ... یک روز که به بابا گفتم عمو سعید گفت: دفعه دیگه اگه به بابات بگی میگم تو مدرسه معلمتون کتک بزنه و آبروتو پیش بچه ها ببره ... آیدا شوکه شده بود چیزی که از ترس یک بچه هشت ساله داشت میشنید براش غیر قابل باور بود . مانلی لب برچید _من خانم معلم مون دوست ندارم عمو سعید بهش گفته بود من دعوا کنه .. من که به بابا نگفته بودم ولی خانم معلمم دعوام کرد .. من دوست ندارم برم مدرسه .. دوست ندارم مامانم بیاد چون عمو سعید میاد باز خونمون .. آیدا مانلی رو به خودش فشرد _نه عزیزم هیچ کس جراعت نداره تورو اذیت کنه ... .من مواظبتم ... بعد روی نیمکت کنار راهرو نشست و اون بغل کرد _مانلی وقتی به بابات گفتی عمو سعید امده بود بابات چکار کرد .. مانلی شونه بالا انداخت یکم فکر کرد _هیچی ..مامان گفت عمو سعید اومده سشوار مامان درست کنه.. آیدا مانلی بغل کرد مانلی با گریه گفت: _خانم میشه من اصلا نیام مدرسه ؟ آیدا لبخندی زد _شما میای مدرسه و بهت قول میدم کلی بهت خوش بگذره ... معلم تون هم خیلی مهربونه و اصلا ربطی به عمو سعیدت نداره... اگه دعوات کرده بخاطر ننوشتن مشق هات بوده .. مانلی فقط نگاهش کرد با چشای روشن که شبیه مامانش بود . _خانم به بابام نگین .. آیدا بلند شد از روی نیمکت _من بهت قول دادم این یک رازِ .. مانلی لبخندی زد و به طرف اتاق راه افتادن .. آیدا مانلی رو روی تخت خوابوند و کنار تخت مانی نشست هامون از پشت سرش بهش خیره شده بود _شوهرت چکاره است؟ آیدا به عقب برگشت _فکر نکنم برات مهم باشه ! هامون فقط نگاهش کرد _دروغ گفتی؟ آیدا سئوالی نگاهش کرد _چی رو ؟ هامون لبش یکوری بالا رفت _طلاق گرفتی؟ آیدا بهش خیره شد به همون چشم های سیاهی که یک روز تمام زندگیش بود _نه اصلا ازدواج نکردم ! هامون اخم کرد آیدا ادامه داد _زندگیمو دوست دارم موفقم توی کارم... هامون پوفی کشید _بخاطر شرایطت ؟ آیدا دندون روی هم سابوند _شرایط من مشکلی نداشت ولی شرایطی که تو برام بوجود اوردی روی دیگه سکه بود .. هامون با اخم نگاهش میکرد _خودت خواستی یادت که نرفته ! آیدا با جیغ خفه ای گفت: _هامون تو بی شرف ترین ادم روی زمینی من یک دختر هیفده ساله بودم .. فکر میکردم آسمون سوراخ شده تو تلاپی افتادی زمین .. اینقدر عاشقت بودم که کور بودم نمیدیدم .. هامون بی تفاوت نگاهش کرد _الان که میگی خوشبختم پس زیاد هم بهت بدنگذشته .. مانی همون لحظه بیدار شد شروع به گریه کرد آیدا بغلش کرد صبح دکتر دستور ترخیص مانی رو داد و ایدا مانی رو حمام برد و براشون سوپ درست کرد . هامون داشت تلفنی به یکی ادرس میداد . مانلی داشت از سرمشق های که آیدا براش نوشته بود رو نویسی میکرد آیدا لباس کثیف هارو توی سبد ریخت مانلی مداد توی دهنش کرد _خانم حال مانی خوب شده دیگه ؟ آیدا ملافه تخت رو تو سبد گذاشت _آره خداروشکر ولی باید مواظبش باشی .. مانلی ناراحت نگاهش کرد _یعنی شما میرین؟ همون لحظه صدای باز شدن در آمد آیدا سبد لباس برداشت به طرف پذیرایی رفت یک دختر حدود بیست ساله با موهای لایت و ارایش غلیظ با خوشحالی کنار هامون ایستاده بود . هامون کتش رو برداشت _کارهای که باید بکنی رو این خانم بهتون میگه ! بعد رو به آیدا کرد _سولماز جان منشی منه ... یک مدت اینجا مواظب بجه ها میمونه ! آیدا خونسرد لباس هارو داخل ماشین ریخت دخترک با نیش باز شده گفت؛ _من حواسم هست عزیزم . آیدا نگاه عاقل اندر سفی به هامون کرد 🌷
🌹👈 هامون برای رفع و رجوع سریع گفت؛ _کارگر واسه تمیز کردن خونه و اشپزی میاد هر روز ... فقط از بچه ها مراقبت کن . آیدا ماشین و روشن کرد صدای گریه مانی بلند شد و دخترک به طرف اتاق رفت هامون وقتی دید آیدا چپ چپ نگاهش میکنه غرید _چیه میگی چکار کنم ...من به هیچ کس اعتماد ندارم ! آیدا پوفی کشید _این دختره بیست ساله مورد اعتمادته؟ ... این اصلا بلده پوشک مانی رو ببنده .. تو واقعا میخوای بچه هات بسپری دست این؟ هامون نزدیک آیدا شد _به تو چه ربطی داره ..‌دو روز در حقم لطف کردی ممنونم ... دیگه تموم .. آیدا لب گزید _یک پیشنهاد برات دارم هامون با چشای ریز شده بهش خیره شد _خوب؟ آیدا سعی کرد نفس بگیره _من میتونم از بچه هات مواظبت کنم ... هامون همینطور با اخم نگاهش میکرد آیدا سریع ادامه داد _ببین بیا منطقی فکر کنیم الان هیچ کس نداری که مراقب بچه ها باشه مانلی تو درس هاش خیلی اُفت کرده و روحیه اش داغونه مانی تازه از بیمارستان اومده مراقبت خاص لازم داره .. این دختره حتی نمیتونه یک سوپ واسه مانی بزاره .. صدای گریه های مانی میومد و آیدا سعی کرد دوباره حرف بزنه و هامون ومتقاعد کنه ولی ته دلش گریه های مانی براش غیر قابل تحمل بود . سریع گفت: _الان میام ... به طرف اتاق رفت دید دخترک نشسته مانی رو بغل گرفته هی عروسک هاش نشونش میده مشخص بود کلافه شده .. مانی با دیدن آیدا دست هاش باز کرد آیدا بغلش کرد _عزیز دلم .. مانی با گریه سر روی شونه آیدا گذاشت و آیدا آروم تکونش میداد و قربون صدقه اش میشد . دخترک با درماندگی گفت: _به خدا هر کار کردم آروم نمیشد .. آیدا لبخندی بهش زد _میدونم این بچه مریض آروم کردنش خیلی سخته ... مانی خوابش برد که آیدا اون و داخل گهوارش گذاشت به دخترک گفت : _آروم تکونش بده ..تا سوپش و بیارم .. وقتی از اتاق بیرون اومد دید هامون روی صندلی اشپزخونه نشسته ولی فقط نگاهش میکرد و حرفی نمیزد آیدا سوپ رو با میکسر میگسش کرد داخل شیشه مخصوصش ریخت هامون تمام حرکات ایدا رو زیر نظر داشت .. آیدا شیشه رو به اتاق برد و به دخترک داد _آروم بهش بده بخوره ... این تو خواب فقط سوپش میخوره .. اگه روشو برگردوند دیگه بهش نده .. گهوارش تکون بده بخوابه .. آیدا دوباره وارد آشپزخونه شد برای مانلی هم سوپ کشید هامون همینطور که با اخم نگاهش میکرد گفت: _چندوقت دیگه مامانشون میاد . آیدا نتونست پوزخند نزنه .. یک لیمو از تو یخچال برداشت _داری کی رو گول میزنی هامون ؟ لیمو رو برش داد کنار بشقاب گذاشت _به من ربطی نداره ...فقط من دلم نمیخواد بچه ها اسیب ببینن ! هامون گفت؛ _پس کارت چی میشه؟ آیدا قاشق کنار بشقاب سوپ گذاشت _یک مهد نزدیک مدرسه مون که بیشتر همکارها بچه هاشون میذارن اونجا پرستار خصوصی داره دروبین مدار بسته هم داره... این چند ساعت هم میتونم برم به  مانی سر بزنم یا با دوربین چک کنم  .. مانلی هم که با خودمه دیگه .. هامون انگار تسلیم شده بود .. از روی صندلی بلند شد _باشه قبول ! آیدا لبخندی زد .. ته دل سنگی هامون انگاری ترک خورد اون و پرت کرد به گذشته .. آیدا بشقاب و روی میز گذاشت _پس امروز وسایل بچه هارو جمع میکنم با خودم میبرمشون .. هامون ابرو بالا انداخت _کجا؟ آیدا سریع توضیح داد _آدرس خونه مو که داری! لب هامون یوری بالا رفت _چرا فکر کردی میذارم بچه هارو ببری؟ آیدا مات شده بود با بُهت گفت: _خودت الان گفتی ؟ هامون نزدیکش شد _دختر کوچولو ! میخوای مواظب بچه ها باشی همینجا تو خونه خودم ! آیدا زل زده هامون و نگاه میکرد کلمه "دختر کوچولو "ی که اول جمله اش گفته بود نمیذاشت تمرکز کنه روی بقیه حرف هاش ... هامون کتش برداشت و رفت آیدا روی صندلی آشپزخونه تقریبا وارفته نشست خاطرات مثل خوره روحش در برگرفتن 🌷
صالحین تنها مسیر
🌹👈#پست_۲۲ هامون برای رفع و رجوع سریع گفت؛ _کارگر واسه تمیز کردن خونه و اشپزی میاد هر روز ... فقط
🌷👈 *_دختر کوچولو ...فکر کردی دوست من اینقدر بیکاره بیاد ناز اون دختره رو بکشه .. آیدا با اخم کوله مدرسه اش بالا برد _ من دختر کوچولو نیستم ! ..هامون نیش خندی زد _هستی دیگه ..کوچولو موچولو .. بعد واسه اذیت کردن آیدا ادامه داد _بغلی !...آیدا سرخ شد _خیلی بی ادبی ..من به لعیا میگم این پسر که بخاطرش از درس و مدرسه افتادی ارزشش نداره .. دوست هاشم مثل خودش بی ادبن...و صدای خنده های هامون* آیدا به مانلی نگاه کرد که داشت مقابلش سوپش و هورت میکشید _خیلی خوشمزه شده ... آیدا دفتر مشق مانلی رو نگاه کرد _آفرین خیلی خوب نوشتی ... مانلی با لبخند نگاهش کرد _برو از روی درس بخون خلاصه درس برام بنویس .. مانلی دفترش برداشت بعد به طرفش برگشت _بعد کارتن نگاه کنم ؟ آیدا لبخندی زد _آره دخترک وارد اشپزخونه شد _وای مُردم چقدر این بچه اذیت میکنه ... روی صندلی اشپزخونه نشست آیدا با لبخند گفت: _هامون چه منشی خوشگلی داشته ؟ دخترک باغرور نگاهش کرد _ممنون ... لطف میکنید یک چای به من بدید؟ آیدا یک لنگه ابرو شو بالا انداخت _آره عزیزم .. دوتا فنجون چای از کابینت برداشت _خوب بهت نمیاد فقط منشی باشی آخه هامون یک جور دیگه نگات میکرد ؟ دخترک ذوق زده گفت: _رِلمه ! آیدا این کلمه رو تو فضای مجازی شنیده بود ... دستش روی قوری موند کلمه دوست توی سرش تکرار میشد . قوری رو از روی چای ساز برداشت و توی فنجون ریخت _اوه مبارکِ ... پس خبرهایی ..قراره شیرینی عروسی بخوریم؟ دخترک لب گزید _الان که اون زن عفریته اش رفته ... من میتونم جا پای خودم سفت کنم ... مامانم که میگه یک بچه بیار هامون برای همیشه مال خودت کن .. آیدا یکه خورده نگاهش کرد _باهاش رابطه داری؟ دخترک خندید _آره گفتم که روش کراش داشتم ... آیدا دست هاش به رعشه افتاد _مامانت هم میدونه؟ دخترک با حالت لوس گفت: _اره ...الان دیگه این چیزها طبیعی شده .. آیدا با ته صدایی که میلرزید گفت؛ _من نمیدونم رِل و کراش یا هر اسمی که روی این کار میذاری تهش به ناکجا آبادِ ... اون چجور مادریِ که میذاره تو راحت با مردها ارتباط داشته باشی ... چرا دختر جون با آینده خودت بازی میکنی ... تو سنی نداری هنوز اول راهی ... فکر کردی هامون میاد تو رو میکنه مادر بچه هاش؟ دخترک اخم کرد _هامون که بگیر نیست ... ولی منم باید خرج خودمو دربیارم .... از شوهر اولم که هیچی نصیبم نشد .. حداقل تو این دوسال که منشی هامون شدم تو رفاه بودم ... بعدشم من خودم یک اِکس دارم که میخوام باهاش ازدواج کنم برم خارج .. آیدا گیج تر نگاهش میکرد حس میکرد چقدر از این دنیای دخترانه الان فاصله داره آیدا با بُهت گفت؛ _تو الان داری به کدومشون خیانت میکنی به هامون یا دوستت ؟ دخترک شونه بالا انداخت   لبهای که ژل خورده بودن حالت طبیعی نداشتن غنچه کرد _مهم داشتن پوله .. آیدا بلند شد و پوزخندی زد _این راهش نیست ... از توی یخچال ظرف خرما رو روی میز گذاشت دخترک غُر زد _اَه !چقدر تو مثل پیر زن ها نصیحت میکنی همه که نمیتونن مثل تو کلفتی کنن و نون دربیارن ... من اینجا قراره مواظب بچه های هامون باشم .. شماهم کارهای خونه رو میکنی و غذاتو میذاری بعدشم هری .. دیگه بهت مربوط نیست من قراره آخر شبش چکار کنم .. الانم نهار آماده کن من گرسنمه ... سوپ که نهار نیست آیدا از این همه وقاحت چشاش گرد شد به طرف در آپارتمان رفت و اون باز کرد _برو بیرون ! دخترک دستش به کمرش زد و به حالت تمسخر گفت؛ _هه از کی تا حالا کلفت خونه واسه خانم خونه تعین تکلیف میکنه ... بعد گوشی شو برداشت شماره گرفت گریه مانی بلند شد . آیدا کلافه به اتاق مانی رفت اون وبغلش کرد صدای داد و بیداد دختره میومد که پشت تلفن با حالت لوسی میگفت ؛ _این کلفتت خیلی بی ادبِ .. باید زنگ بزنی شرکت خدماتی شکایت کنی .. آیدا مانی رو تکون میداد تو بغلش صدای دخترک با جیغ اومد _عشقم داره من بیرون میکنه ! بعد در باز کرد با صدای حیغ جیغوش گفت: _بیا ...هامون پشت خط میخواد باهات حرف بزنه  ! آیدا با حرص گفت: _یکم آرومتر بچه اذیت میشه .. خواست گوشی رو بگیره دختره رو اسپیکر گذاشت   دست به کمر با لذت نگاهش کرد _عزیزم ..بهش بگو بره از این خونه بیرون ؟ صدای هامون اومد _آیدا .. آیدا بغض کرد .. 🌷
🌷👈 _شرط تو قبول میکنم ولی منم شرط دارم .. فقط سکوت بود دخترک با تعجب به آیدا خیره شده بود که صدای هامون اومد _باشه میام خونه حرف میزنیم ... سلماز تو هم بهتر بیای شرکت .. و صدای بوق بوق .. دخترک با بُهت بهش گفت : _تو چکاره هامون میشی؟ آیدا سرش تیر کشید _میخوام این بچه رو بخوابونم ... میری یا نه؟ دختره دندونی رو هم سابوند و رفت آیدا حالش بد بود صدای کم تلویزیون از توی پذیرایی میومد اینقدر از ظهر کلافه و عصبی بود که دوباره سردرد هاش سراغش آمده بود ..‌ شماره علیرضا رو گرفت ولی بوق نخورده قطع کرد با خودش گفت _ علیرضا مانع کارم میشه .. سعی کرد حواسش پرت کنه با مانی بازی کرد برای مانلی قصه خوند برنامه درس های فرداش انجام داد با مدرسه صحبت کرد که فردا با تاخیر میاد میخواست مانلی رو مهد ثبت نام کنه .. شام کتلت درست کرد.. مانلی کتابش و تو کیفش گذاشت _هیچ وقت اینقدر دلم نمیخواست صبح بشه  برم مدرسه.. آیدا خندید _چرا؟ مانلی باغم نگاهش کرد _هر شب از اینکه مشق هام ننوشته بودم درس نخونده بودم میترسیدم بیام مدرسه ! آیدا مانلی رو بغل کرد _عزیز دلم نوشتن تکالیفت که اینقدر سخت نبود ؟ مانلی بغض کرد _وقتی از مامان میپرسیدم سرم داد میزد بهم میگفت چقدر تو کودنی .. آیدا لب گزید _تو باهوش ترین دختری هستی که تا حالا دیدم .. با خنده گفت: _اصلا دیگه به گذشته فکر نکن باشه ... الان مسواک بزن برو بخواب .. مانلی رو بوسید ... صدای باز شدن در شنید .. _بهتر زود بخوابی که فردا قراره کلی بهت خوشبگذره .. مانلی خوشحال به طرف روشویی اتاقش رفت و مسواک زد . آیدا از اتاق مانلی صدای تلفن صحبت کردن هامون میشنید . مانلی تو تخت خوابش رفت . آیدا روشو پوشوند بوسیدش .. _خدا خیلی دوستت داره مانلی .. برای داشتن تمام نعمت هاش هر شب قبل خواب خدارو شکر کن .. برق وخاموش کرد و دیوار کوب اتاقش روشن کرد و بیرون اومد . هامون روی میز آشپزخونه نشسته بود سرش گرم گوشیش بود . آیدا وارد شد سلام کرد . هامون حتی نگاهش نکرد و جواب سلامش داد آیدا ظرف کتلت رو مقابل هامون گذاشت . هامون به دُرچین ظرف کتلت ها خیره شد .. کاهو و گوجه خیارشور .. آیدا یک بسته مرغ از فریزر برداشت شروع به خورد کردن پیاز کرد _چکار کرده بودی اینقدر سلماز شاکی بود؟ ایدا پیاز هارو توی ماهیتابه ریخت شونه بالا انداخت _هیچی .. هامون با اخم نگاهش میکرد _شرطت ات چیه؟ آیدا کشو ادویه هارو باز کرد شروع به خوندن روی ادویه هاکرد _شرط خاصی ندارم .. روی پیازهای سرخ شده ادویه کاری ریخت .. هامون پوفی کشید _پس حالا که اینجا میمونی باید به بهترین نحو از بچه ها مراقبت کنی .. من از نهارو شام تمیزی خونه نمیخوام فقط مراقب بچه ها باش ! آیدا تکه های مرغ داخل ماهی تابه گذاشت .. _اگه قرار اینجا بمونم اصول و مدیریت این خونه بامنه ! هامون تکه ای کتلت تو دهنش گذاشت بی تفاوت گفت؛ _اگه از پسش برمیای هر کاری میخوای بکن .. پوزخندی زد و ادامه داد _بهتر برای من .. آیدا هویچ و فلفل دلمه های و قارچ اسلایس شده رو داخل ماهیتابه ریخت .. _نمیخوای شرطمو بدونی؟ هامون با دهن پر گفت خوب بگو .. آیدا مقداری زعفرون توی هاون کوچکی سنگی ریخت استرس شو با فشار دادن هاون به زعفرون ها پنهان میکرد . 🌷
🌷👈 *_ننه چرا قبول نمیکنی پسره مهندس خانواده اش خوبن خونه ماشین داره تازه با بی کسی و نداری ماهم مشکلی ندارن ... آیدا زانوهاش بغل گرفته بود خودش و ننو وار تکون میداد ... _من نمیخوام شوهر کنم ... ننه جونش سر تکون داد رفت و آیدا میدونست بخاطر اون فاجعه هیچ وقت نمیتونه یک زندگی معمولی داشته باشه* نگاه از زعفرون ها پودر شده ته هاون  گرفت _من میخوام چیزی که چند سال پیش از من گرفتی بهم برگردونی! هامون مات نگاهش کرد بعد لیوان آبی ریخت _تو اون جریان خودت خواستی .. یک جوری میگی چیزی رو که از من گرفتی که انگار من بهت تجاوز کردم ! آیدا لب گزید _ولی پای کاری که کردی نموندی ! هامون پوزخندی زد _پس واسه انتقام اومدی؟ آیدا سر تکون داد _واسه التیام زخم های گذشته امدم ! ازش رو برگردوند پودر زعفرون و توی استکان ریخت سعی کرد پشتش بهش باشه نبینتش بغض چندین ساله داشت خفه اش میکرد _من شاید زنم برگرده! آیدا به طرفش برگشت طولانی نگاهش کرد _تو جوری با اون زندگی نکردی که برگرده اون وقتی هم ایران بود توی زندگی تو بود خیلی وقت بود رفته بود ... دقیقا داری چی رو توجیح میکنی هامون ! هامون اخم کرد _از من برای تو شوهر در نمیاد ! آیدا بی اراده خندید _وای خدای من ...چرا فکر میکنی دنبال شوهر کردنم .. هامون ابرو بالا انداخت _پس دنبال پول منی ... یک مهریه هنگفت بعدم طلاق .. حتما حق طلاق هم میخوای ! آیدا موزیانه نگاهش کرد لبخند روی لبش نشون میداد این نقشه های مبتدی واسه آیدای باهوش نیست . _نه من حتی یک ریال از ثروت تو رو نمیخوام ... نه به عنوان ملک و ماشین و زمین نه به هیچ عنوان دیگه .. حق طلاق هم باتو ..مهریه من یک چیز دیگست !!! هامون که منتظر شنیدن همچین حرفی نبود از روی صندلی بلند شد و مقابلش ایستاد دست توی جیب گردنش کج کرد _خوب ...؟ آیدا به عادت همیشگی لب پاینشتو زیر دندون برد .. _سرپرستی بچه ها ! هامون با تعجب گفت: _چی؟ آیدا نفس گرفت _قیم قانونی اون ها بشم مهریه من اینه؟ هامون زل زده نگاهش میکرد دقیقا از بالا انگار قدرت دست هامون بود _بچه های من بشن مال تو ... عمراً آیدا انگار به ریسمان پوسیده ای چنگ انداخت _این درصورتی که بخوای طلاقم بدی ... هامون با عصبانیت نگاهش میکرد _چی توکله ات آیدا .. 🌷
🌷👈 *تو واقعا کسی نیست خونتون واسه اینکه شب نمیای خونه بهت گیر بدن .. آیدا بیشتر خودشو تو بغل هامون فشُرد ریز خندید ... _نه خوشبحال تو .ولی ازدواج کردیم باید ننه هم با مازندگی کنه گناه داره کسی رو نداره .... سکوت شد ... آیدا با عشق چونه هامون که به سقف خیره شده بود بوسید ... به چی فکر میکنی ؟ ..هامون اخم کرد _شب های دیگه هم غیر امشب بیرون از خونه بودی؟* آیدا پتو رو روی مانی خواب تو بغلش کشید .. نگاهش به پنجره بود که روز زده بود. مانی تو بغلش تکون خورد بوسه های ریز روی موهای مانی زد و آروم گفت: _داشتن شماها ارزشش داره .. صبح سریع میز صبحانه رو آماده کرد مانلی رو بیدار کرد و وسایل مانی رو توی ساک میذاشت... هامون گیج خواب از اتاق اومد بیرون _چه خبره سر صبحی ..اون صدای رادیو چیه ؟ آیدا لیوان چای رو نبات انداخت و صدای رادیو گوشی شو که داشت پر انرژی حرف میزد و اهنگ شادی پخش کرده بود کم کرد _بیا صبحونه بخور ... هامون متعجب روی صندلی نشست تو کل این چند سال یکدفعه صبحونه نخورده بود . _یک لیست خرید دارم خودم بخرم سر راه یا بدمش به تو .. هامون چشم ریز کرد دلش میخواست بدونه یک روزه نیومده لیست خریدش چیه .. دستش دراز کرد _بده به من .. آیدا لیست خرید داد برای مانلی که سر میز  چرت میزد لقمه گرفت موهاش و برس کشید و بافت ... روپوش مدرسه اش هنوز بوی مواد شوینده میداد و تنش کرد . هامون کارهای آیدا رو زیر نظر گرفت که تند تند لقمه برای مانلی درست میکرد ... گاهی به طرف اتاق مانی میرفت و انگار چیزی یادش اومده باشه دوباره میومد اشپزخونه ... _تا کی تو خونه ای؟ هامون نیش خندی زد _قراره کل کارهای روزمره امو برات شرح بدم .. آیدا ظرف برنج هارو زیر شیر آب گرفت _نه اینقدر بیکار نیستم کارهای روزمره تو رو بشنوم برام جالب باشه .. هامون از این حاضر جوابی آیدا اخم کرد _یک ساعت دیگه میرم شرکت ...حالا واسه چی میخواستی بدونی .. آیدا ساندویچ رو توی کیف مانلی گذاشت _چون دیشب آنلاین چیزی سفارش دادم میخواستم ببینم هستی بگیری؟ _چی ؟ آیدا یک تکه نون برداشت و پنیر روش کشید _یک تخت دو نفره .. هامون متعحب گفت؛ _واسه چی؟ آیدا لقمه رو نزدیک دهنش نگه داشت _تخت کوچیک نمیتونم مانی رو کنارم بخوابونم .. به ساعت نگاه کرد _مانلی دیر شد ... زودباش دخترم ... کلاه هم سرت کنی هوا برفیه .. خودش پالتو پوشید با کلی وسایل مانی رو بغل کرد و لحظه آخر دم در نرسیده گفت: _لطفا صبحونه خوردی وسایل بزار تو یخچال ...و رفت . خونه سکوت شد هامون نفسش  بیرون داد.. چایشو هورت کشید یک حس شبیه عذاب وجدان در مقابل آیدا داشت   ولی حس ترسش بیشتر بود ... ترس اینکه آیدا واسه انتقام اومده باشه. کلافه بلند شد در یخچال باز کرد پنیر و کره مربا رو داخل یخچال گذاشت که چشش به ظرف تزیین شده سالاد افتاد .. وسوسه شد لیست خرید نگاه کنه وقتی دست خط آیدا رو دید پرتاب شد به گذشته و نامه های عاشقانه که براش مینوشت .. همون دست خط بود ... یک لیست بلند بالا از وسایل خوراکی تا بوگیر توالت و پوشک برای مانی تو پرانتز هم نوشته بود فقط همین مارک چون مانی با بقیه پوشک ها حساسیت داره .. هامون لیست و تو مشتش فشرد .. فقط یک هفته بود اومده بود ولی انگار سالها حضور داشت انگار اون سالهای که نبود یک دقیقه گذشته بود این یک هفته هزار سال ... 🌷
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۲۶ *تو واقعا کسی نیست خونتون واسه اینکه شب نمیای خونه بهت گیر بدن .. آیدا بیشتر خودشو تو بغ
🌷👈 آیدا به صفحه مانیتور گوشیش خیره شده بود که پرستار مهد داشت به مانی غذا میداد .. همون لحظه شماره هامون روی گوشیش در حال تماس بود _سلام ...بچه ها خوبن ؟ آیدا زیر نگاه کنجکاو همکارش بلند شد به طرف حیاط رفت   _آره خداروشکر از صبح آنلاین مهد مانی رو چک کردم اولش یکم بیتابی کرد ولی بعد با پرستارش دوست شد لینک دوربین هارو هم برات فرستادم ... مانلی هم سر کلاس .. هامون فقط گفت خوبه .. البته آیدا هم انتظاررتشکر نداشت ..بعد سریع گفت؛ _امروز مدرسه کلاس تقویتی داره ساعت دو و نیم میایم خونه .. هامون با مکث گفت : _واسه فردا صبح قبل مدرسه ات باید بریم ازمایش خون  .. عصر هم محضر وقت گرفتم .. آیدا قلبش رو هزار بود پس شرطش قبول کرده هامون ادامه داد _بعد محضر هم میریم خونه مامانم .. صدای چی آیدا تو راهرو مدرسه پیچید هامون سکوت کرد بود آیدا کلافه گفت؛ _چی داری میگی تو چرا باید بریم اونجا ؟.. اصلا مگه قراره بفهمن ؟ هامون خیلی خونسرد گفت _به نظرت نباید بدونن ... من خانواده ام تو الویت اند این حرف چند سال پیش هم ازش شنیده بود با حرص گفت: _خانواده ات مخالف این ازدواج اند ! صدای پوزخند هامون  رو شنید _زندگی من خودم تصمیم میگیرم به هستی هم گفتم به مامان و بابا بگه .. تو هم چیزی لازم داری  برای فردا آماده کن .. خداحافظ و صدای بوق بوق . آیدا وارد دفتر شد همکارش نگاهی بهش کرد _چی شده رنگت پریده ..؟ آیدا لب گزید اصلا فکر نمیکرد قراره این داستان اینجوری ادامه پیدا کنه .. با یک ببخشید سریع از دفتر بیرون زد شماره علیرضا رو گرفت حس میکرد باید باهاش حرف بزنه .. وقتی علیرضا جواب داد با حالت زار و گریه گفت؛ _علیرضا باید ببینمت .. علرضا با عصبانیت غرید _بلاخره سرت به سنگ خورد .. آیدا نوچی کرد _نه جریان یک چیز دیگست... میتونی بیای مدرسه من .. این نزدیک یک‌پارک ! _خوب بیا مطب یا بریم کافه ایدا تند تند گفت: _نه نه من نمیتونم از اینجا دور بشم .. لطفا علیرضا باشه گفت اومد . ایدا به طرف دفتر مدریت رفت _ببخشید من میتونم دو ساعت مرخصی بگیرم ؟ مدیر با اخم گفت؛ _امروز اینقدر گرفتاری داشتی که صبح دیر اومدی الانم اینطور خوب اصلا نمیومدی .. ایدا لب گزید   _ببخشید .. مدیر سر تکون داد _از معاون با نظم و کارآمدم واقعا بعید .... بفرماید میتونید برید . آیدا هی تشکر کرد و عذر خواهی کرد .. از مدرسه بیرون اومد ولی همچنان نگاهش به صفحه گوشیش بود که وضعیت مانی رو ببینه .. روی نیمکت نشست ... ماشین علیرضا  رو دید دست تکون داد علیرضا عصبانی پیاده شد و با گام های بلند خودش و به آیدا رسوند بدون اینکه سلام کنه گفت : _خوب جی شده ؟ آیدا بهش زل زد _من و هامون فردا عصر قرار عقد کنیم .. 🌷
🌷👈 _ من و هامون فردا عصر قراره عقد کنیم .. علیرضا با بُهت نگاهش کرد آیدا تند تند ادامه داد _شرط مهریه امو قبول کرده .. اینکه من سرپرستی بچه هارو داشته باشم .. علیرضا روی نیمکت نشست و به روبه رو خیره شد آیدا به طرفش چرخید _علیرضا فکر  کن به خانواده اش هم‌گفته ! علیرضا نیم نگاهی کرد و نفس بخار گرفته بیرون داد برف های ریز ریز شروع به باریدن کرد . آیدا غمگین گفت: _علیرضا این بهترین فرصت  تا داشته هاش ازش بگیرم تو تنها کسی هستی که میدونی من چه زجر و دردی کشیدم .. علیرضا پوزخندی زد _تو بچه های هامون نمیخوای .. تو خود هامون میخوای . آیدا اخم کرد راست نشست به روبه رو خیره شد علیرضا ادامه داد _میدونی وارد جهنم زندگی هامون میشی !... تو همه رو گول بزنی خودتو نمیتونی گول بزنی ... برنده این بازی تو نیستی ... زمانی برنده بودی که همون چند سال پیش همه این اتفاق های گذشته رو رها میکردی ... دلت بچه میخواد .. خوبه ..ولی بچه های هامون مثل خود هامون هزار تا ماجرا پشتشونه .... توو به آرامش نمیرسی آیدا .. دقیقا به تنش میرسی .. علبرضا بلند شد _هنوزم دیر نشده ... مردی که تو زندگیت دوست داشته باشه نمیذاره آب تو دلت تکون بخوره ... خوب میدونی اون مرد هامون نیست . آیدا با حرص گفت: _من دنبال دوست داشتن هامون نیستم ! علیرضا پوزخندی زد _بدترین قسمت ماجرا اینکه تو کل این پونزده شونزده سال با خیالبافی های اون سر کردی که اگه بود تو زندگیت الان چجوری زندگی میکردی ... حالا که به خودش رسیدی ... دیگه چشت و رو کل آینده ات بستی .... من حرف هامو زدم ... امیدوارم پشیمون نشی آیدا هم بلند شد با استرس گفت؛   _علبرضا بد نباش ...ته دل مو خالی نکن .. علیرضا سرتکون داد به طرف ماشینش رفت. آیدا روی نیمکت نشست ... علیرضا آینه تمام نمای عقل اش بود ... میدونست حرف های ناخوشایندی ازش میشنوه ولی انگار دوست داشت یکی بیاد بهش تلنگر بزنه آینده مبهم در انتظارشه .. همون لحظه که غرق فکر بود گوشیش زنگ زد با دیدن شماره مهد ترسیده جواب داد _سلام چی شده ...مانی خوبه ؟ پرستارش با تعجب گفت: _سلام خانم صاحبچی ...اره خوبه ..فقط دوز ویتامینش چقدر بود ؟ آیدا نفس گرفت _مانی بیقراری نمیکنه ؟ پرستارش خندید _وای گریه کن ترین بچه اینجاست ولی قلقش دستم اومد .. نگران نباشید آیدا یک مرسی گفت، و دُز دارو داد .. وارد مدرسه شد تا ظهر یک حال عجیبی داشت وقت زنگ های تفریح مانلی نامحسوس از کنار دفتر رد میشد یک لبخند گنده رو لبش بود .. این دخترک کوچیک راز دار خوبی بود که قایدا بهش گفته بود هیچکس نباید بدونه من پیش شما زندگی میکنم .. آیدا با دیدنش خندید وارد سالن شد بچه ها دورش کردن .. اینقدر شخصیت دوست داشتنی داشت که همه بچه ها و پرسنل دوسش داشتن . از مدرسه به طرف خونه خودش رفت مانلی با خوشحالی گفت: _خانم قراره بیایم خونه شما ؟ آیدا ماشبن پارک کرد هستی باهاش تماس گرفت کلی ذوق کرده بود از اینکه قراره با هامون عقد کنن ولی بعد با تردید گفت: _اووم راستش ..مامان میخواد قبل عقد ببینه تورو ...! 🌷
🌷👈 *_یکدفعه دیگه به خونه ما زنگ بزنی یا پیغوم و پسغوم بدی ایندفعه به جای در خونتون میام در مدرستون تو که  پدر و مادر نداری جلوی کثافت کاری هاتو بگیرن ... آیدا ترسیده خجالت زده به زن مقابلش نگاه میکرد و نگاه دیگش تو کوچه بود که کسی رد نشه صداشونو بشنوه .. یکدفعه فکش فشار خورد با ترس چشم درشت کرد همون زن محکم فکش گرفته بود صدای جرینگ جرینگ النگوهاش تو گوشش بود_ ببین بچه جون پسر من لقمه دهن تو نیست* صدای بازشدن در اومد مانلی باذوق به طرف در رفت _سلام بابا ببین امروز خانممون بهم ستاره داده .. ذوق ستاره رنگی که بخاطر نوشتن مشق هاش گرفته بود داشت. هامون مانلی رو بغل کرد بوسید _آفرین دخترم .. نگاهی به مانی کرد که چهاردست پا به طرفش اومد. خیلی وقت بود خنده های مانلی رو ندیده بود یا اصلا مانی رو اینطوری در حال بازی کردن .. نگاهش به آشپزخونه کشیده شد آیدا با دیدنش سلام آرومی کرد و به طرف مانی رفت بغلش کرد _اون تخت که گفتی آوردن گفتم تو اتاق مانی نصب کن تخت قبلی رو ببرن! آیدا سر تکون داد _،مرسی ! هامون اخم کرد حس کرد آیدا زیادی براش طاقچه بالا میذاره .. _چته تو؟ آیدا مقابلش ایستاد بعد نگاهی به پشت سرش کرد که مانلی داشت نگاهشون میکرد لبخند تصنعی زد _مانلی برو مشق هاتو بنویس که فردا دومین ستاره رو هم بگیری .. مانلی به طرف اتاقش رفت هامون همینطور با اخم نگاهش میکرد آیدا با غم گفت: _مامانت گفته میخواد قبل عقد من ببینه! جفت ابرو هامون بالا پرید آیدا با ترس گفت؛ _چرا گفتی بهشون .. هامون نفس گرفت به طرف اشپزخونه رفت خیلی بیخیال در قابلمه رو باز کرد _نمیخواد بری ...یعنی اگرم بخوای بری من نمیذارم.. بعد تکه ای مرغ تو بشقاب گذاشت _هامون تو رو چه حسابی گفتی میخوایم عقد کنیم  ... حداقل بهشون دلیل شو میگفتی!.. هامون لقمه اش جوید شونه بالا انداخت _زندگی من به هیچکس مربوط نیست . بشقابش و روی میز گذاشت برای عوض کردن بحث گفت؛ _وسایل هاتو ‌آوردی؟ آیدا مانی رو که سرش رو شونه اش گذاشته بود تکون داد _آره ! وقتی دید هامون با ولع داره غذاشو میخوره گفت: _زشت نباشه فردا بریم خونشون ؟ هامون چپ چپ نگاهش کرد _نه مامان دلش برای مانلی تنگ شده مانی رو هم اصلا ندیده ... مانی انگشتش تو دهنش کرده بود صداهای نافهموم در میاورد هامون بعد خوردن شامش بلند شد _این لینک دوربین مهد مانی تو گوشی من نمیخونه چرا ؟ و همینطور به طرف اتاق میرفت آیدا هم پشت سرش میرفت ولی فکرش حسابی درگیر این بود اینقدر از مادر هامون خاطره های بد داشت که بعد پونزده سال هنوزم ازش میترسید .‌ هامون روی تخت نشست و گوشیشو دست گرفت _ببین من نمیتونم وارد بشم .. مانی خودش به طرف هامون خم کرد که گوشی رو بگیره .. هامون بغلش کرد .. آیدا بی اختیار گفت؛ _میخوای زنگ بزنم به مامانت .. هامون با تعجب نگاهش کرد _که چی بشه؟...چه ول نکنی تو !...وقتی گفتم نه یعنی نه ... آیدا لب گزید _میگم من بخاطر بچه ها امدم دارم باهات زندگی میکنم... میگم اصلا زندگی من و تو بهم ربطی نداره ...میگم.. هامون با عصبانیت وسط حرفش با داد  پرید _تو غلط کردی بری این اراجیف به مادر مریض من بگی ..! آیدا بُهت زده نگاهش کرد که هامون ادامه داد _بعد این زندگی ننگین یکاره رفتم دست دختری که پونزده سال پیش دوسش داشتم گرفتم آوردم وسط زندگیم که بگم پرستار بچه اوردم ! واقعا فکر کردی مادر مریضمو  نگران زندگیم میکنم ... من میخوام بهش ثابت کنم زندگی خوبی دارم زنم عاشقمه منم عاشقشم ... الان خوشبختم تا خیالش راحت بشه ..‌ بعد تو بری گند بزنی به همه نقشه های من ... آیدا با چشای درشت شده نگاهش میکرد _ولی مامانت من به عنوان عروس  نمیخواد! هامون بی حوصله رو تخت دراز کشید _میخوام فقط فکر کنه من خوشبختم و زندگی خوبی دارم ... همین . آیدا مانی رو که تو بغلش چشای خواب آلودش و می مالوند تکون داد_ جالبه  تو نگران مامانت نیستی ... دقیقا میخوای بگی آخرش حرف حرف من شد ... تو فقط یک خودخواهی هامون پوزخندی زد _میبینی که همه چی همینطور که من میخوام شده .. آیدا به طرف در اتاق رفت _ داری میری برق هم خاموش کن . آیدا برق خاموش کرد و دروبست تو دلش گفت؛ خبر نداری چه نقشه های دارم برات 🌷
🌷👈 _آیدا جان فایل ویرایش کردی؟ آیدا دستی روی ساعدش میکشه بخاطر یک خون گرفتن کلی سوراخ سوراخ اش کرده بودن .. _آره ویرایش کردم فرستادم واسه خانم مافی .. هنوزم نگران بود بیشتر از اینکه نگران عصر باشه که قراره برن محضر نگران شب بود که قرار بود برن خونه مادر هامون .. حس میکرد ساعت ها چه زود میگذره .. وارد سالن شد چند تا از مادرها باهاش خوش و بش کردن ... صدای کر کننده زنگ بلند شد و آیدا درگیر ساماندهی خروج بجه ها از مدرسه شد . وقتی همکارهاش هم از مدرسه رفتن کامپیوترش خاموش کرد و وسایلش و داخل کمد گذاشت مانلی نزدیک در خروجی ایستاده بود .. آیدا کیفش پالتوش تن کرد و کیفش و برداشت _وای بریم که کلی کار داریم .. مانلی با خنده دست آیدا رو گرفت _امروز بچه ها برام دست زدن چون سئوال ریاضی  که سخت بود من تونستم حل کنم ... بعد با خوشحالی گفت: _خانممون خیلی مهربونه گفته قراره بهم جایزه بده .. آیدا ریموت ماشین زد _افرین دخترم ..ببین درس خوندن چه لذت بخش عزیز دلم .. مانلی عقب نشست _اوهوم من مدرسه رو خیلی دوست دارم .. اها اها آنا که کنارم میشنه بهم یک عکس برگردون داد .. الان من و آنا دوستیم ؟ آیدا دلش سوخت این بچه حتی یک دوست هم نداشت با خنده گفت؛ _آره دیگه تو هم میتونی بهش یک هدیه بدی .. مانلی متفکر به بیرون خیره شد _نقاشی براش بکشم .. آیدا مقابل مهد پارک کرد _آره نقاشی عالیه .. وارد مهد شد مانی با دیدنش به طرفش چهاردست و پا کرد _قربونت بشم عزیز دلم .. بغلش کرد مربیش کاپشن و کیفش و آورد _نهارش خورده بهش میوه و شیر هم دادم .. آیدا کاپشن تن مانی کرد _مرسی عزیزم دیدم چقدر هم سر خوردن میوه اذیتت کرد .. ممنونم .. مربیش لبخندی زد _همسرتونم امروز وارد لینک شده بودن .. آیدا از شنیدن اسم همسر لبخند نیم بندی زد سریع تشکر کرد و مانی رو بغل کرد بیرون اومد مانی رو روی صندلی مخصوصش گذاشت یک حال عجیبی داشت  نم نم برف شروع به باریدن کرد مانلی باذوق گفت؛ _خداکنه اینقدر برف بیاد که بتونیم آدم برفی درست کنیم .. و انگار دعای مانلی زود مستجاب شد چون تا عصر یک برف سنگین بارید ... آیدا یک پیراهن مخمل آبی تن مانلی کرده بود موهاش براش با بابلیس فر کرد اینقدر مانلی ذوق کرده بود که هی با پیراهنش چرخ میزد و میگفت: _من پرنسس السا هستم .. آیدا به  خودش توی آینه خیره شد بعد سالها آرایش کرده بود کت و دامن پشمی که چند سال پیش به اصرار ژیلا خریده بود تن کرده بود یادش اومد که اونجا میگفت: _اخه این کت و دامن به گرونی به چه دردم میخوره ... ولی الان پوشیده بود درست روز عقدش .. _مانلی بیا عکس بگیریم .. روی مبل نشست مانی و بغل کرد مانلی هم تو بغلش اومد ... به چهر های خندان خودشون روی صفحه گوشی خیره شد عکس قشنگی بود ته دلش واسه داشتن مانلی و مانی این تردید مزخرفی رو دور کرد . همون لحظه هامون در باز کرد از دیدن آیدا و بچه ها یکم جا خورد آیدا گوشی رو روی میز گذاشت و بلند شد _سلام نهار نخوردی گرم کنم ... هامون به طرف اتاق رفت _نه خوردم مرسی دوش بگیرم.. مانلی گوشی رو برداشت _خانم عکس بگیریم دوباره .‌ آیدا پوفی کشید _میشه به من نگی خانوم ..! مانلی ریز ریز خندید آیدا لپش کشید _دوست ندارم بگم آیدا جون ... آیدا پاپیون روی موهاش درست کرد _چی دوست داری بگی .. مانلی نگاهش کرد لب برچید _شما به مانی میگین جونم مامانی ..پسرم ... ایدا با چشای گرد شده گفت؛ _خوب به تو هم میگم دخترم .. مانلی سرش پایین انداخت _مگه امروز مامان من نمیشین ... آیدا ذوق زده گفت؛ _دوست داری بگی مامان ؟ مانلی سرش و به معنای آره تکون داد این حس پیروزی خوشایندی بود براش ..‌ 🌷
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۳۰ _آیدا جان فایل ویرایش کردی؟ آیدا دستی روی ساعدش میکشه بخاطر یک خون گرفتن کلی سوراخ سورا
🌷👈 *چیزی که دستشویی مدرسه پیدا شده یک جنین سه ماه است خانم مدیر به قدری عصبانیه که درهای مدرسه رو بسته اجازه نمیده هیچ کس پاشو بیرون بزاره ... آیدا نفس نفس میزد حاله ی اشک چشم های بی فروغش پوشونده بود .. ناظم با عصبانیت یکی از همکلاسی های آیدا رو از صندلی ته کلاس بیرون کشید _وای به حالت کار تو باشه !.. دختره گریه کنان میگفت کار من نیست .. باریکه از خون از زیر میز سرازیر شده بود ... یکی از بچه ها جیغ کشید ... خانم خون .. خانم ناظم بازوی دختره رو ول کرد و کنجکاو به وسط کلاس اومد همه بچه ها مات نگاه میکردن .. ناظم نگاهش رد خون گرفت که به میز سوم رسید آیدا لبهای خشک و ترک خوردش از هم باز بود . نفس های منقطع می کشید رنگش شبیه میت بود .. ناظم با بُهت نگاهش کرد .. که با صدای وحشتناکی آیدا به زمین افتاد* مانی نق نق میکرد آیدا محتویات سوپ به جا مونده روی صورت مانی رو تمیر کرد هستی ظرف کریستالی میوه رو مقابلش گذاشت _مانی رو بده من میوه تو بخور .. آیدا لبخندی زد _نه ممنون مانی رو باید بخوابونم ... هستی بلند شد _بیا اتاق هامون ...اینجا نمیتونی بخوابونیش .. آیدا خوشحال که از زیر بار نگاه های تهمینه خلاص میشه همراه هستی وارد راه رو شد .. مانی به گردن آیدا چسبیده بود . هستی بوسیدش _وای خدا ماشالله از سه هفته پیش خیلی بهتر شده بچه ... آیدا شیشه شیر روتو دهن مانی گذاشت تکونش میداد _آره زیر نظر دکتر و رژیم غذایی داره .. بعد با لذت به مانی خیره شد که چشمهای خوابالودش نیم باز بود با ولع شیشه رو میخورد .. آروم بوسیدش . هستی لب گزید _ببخش اگه مامان باهات سرد برخورد میکنه؟ آیدا نه ای گفت ولی تو دلش انگار رخت میشست از استرس بوی کباب بلند شد و پدر هامون بلند گفت: _هستی میز بچین که شام آماده است .. هستی رفت آیدا خوشحال شد از پیش کشیدن ناراحتی تهمینه .. مانی خوابیده رو روی تخت گذاشت .. به طرف آشپزخونه رفت .... پدر هامون سیخ های پر از گوشت و جوجه های کباب شده رو تو دست داشت _اگه یکدفعه کباب حاج صاحبچی رو بخوری دیگه هیچ کبابی به دلت نمیشینه .. آیدا لبخندی زد _خیلی ممنون افتادین تو زحمت .. و کنار هستی بشقاب هارو روی میز چید .. نگاهش به پذیرایی افتاد که هامون مقابل مادرش نشسته بود مادرش داشت آروم حرف میزد . آیدا قلبش به تپش افتاد اگه چیزی میگفت .. وای تمام نقشه هاش نقش برآب میشد .. هامون متوجه نگاه نگران آیدا شد ... بلند شد و دسته ویلچر مادرش گرفت اون نزدیک میز غذاخوری آورد آیدا لیوان هارو چید .. مانلی خوشحال با مهدی پسر هستی به طرفشون دویدن .. مانلی با ذوق خودش به طرف آیدا رسوند . _مامان مامان ما آدم برفی درست کردیم ... آیدا یخ کرد دو جفت نگاه بهش خیره شده بود .. هامون و مادرش ..هامون یک لنگه ابروش بالا انداخت. آیدا دستپاچه مانلی رو بغل کرد و کلاه و دستکشش در آورد _برو دست هاتو بشور ... ولی سعی کرد نگاهش با هامون تلاقب پیدا نکنه .. اگه میخواست از نگاه های موشکافانه تهمینه فاکتور بگیره شب خوبی بود بعد مدت ها احساس خوبی داشت حس داشتن خانواده چیزی که از وقتی یادش میومد هیچ وقت نداشت . 🌷
🌷👈 هامون با صدای گریه مانی از خواب بیدار شد روی تخت نشست و مردد بود به اینکه بره تو اتاق مانی یا نه ولی یک استرسی از حرف های مادرش اون  و مجبور کرد به طرف اتاق بره .. دید آیدا مانی رو بغلش گرفته و راهش می‌بره _چی شده چرا بیداره ؟ آیدا مانی رو  تو بغلش جابجا کرد _نمی‌دونم فکر کنم سرما خورده یکم تب داره شایدم از دندونش ؟ هامون دست به کمر ایستاد به آیدا خیره شد همیشه تو خونه راحت بود ولی هیچ وقت تو این دوماه اون با پیراهن کوتاه خواب ندیده بود _بدش من برو بخواب ! آیدا کلافه مانی رو تو نَنوش گذاشت _نه خودم بالای سرش باشم بهتره ... تب های بچه ها خطرناکه احتمال تشنج داره .. بعد پیشانیش ماساژ داد هامون پوزخندی زد دست به سینه از بالا با غرور نگاهش کرد _الان داری ادا در میای ! آیدا مکث کرد با چشم های گرد شده نگاهش کرد. _چی داری میگی؟ هامون لبش یکوی بالا داد _که ببینم چه مادر فداکاری  ! آیدا با حرص نگاهش کرد _من احتیاج به دیده شدن تو ندارم ... هامون چشم ریز کرد _پس چرا نمیری بخوابی مگه فردا مدرسه نداری؟ آیدا پوفی کشید _مرخصی میگیرم ... مانی می برم دکتر ..تو برو بخواب فردا باید بری شرکت .. بعد از درد پیشانیش و ماساژ داد هامون با اخم بهش گفت؛ _چته؟ آیدا هی آروم راه میرفت مانی رو تکون میداد _از بیخوابی میگرنم گرفته .... هامون یک حس عجیبی پیدا کرد واقعا واسه یک تب ساده درد میگرن و به جون خریده یا داره فیلم بازی میکنه؟ دستش به طرفش دراز کرد _بدش به من ... برو یک قرصی چیزی بخور بخواب؟ آیدا بی حوصله گفت؛ _نه چیزی نیست ! هامون دندون رو هم سابوند _پس دیدی اداست! آیدا یکدفعه از کوره در رفت _آره اداست ... دوشب پیش که دل درد داشت بیدار بودم تو خواب بودی هم ادا بود ..‌ هفته پیش هم که  شکلات دادی و خوابش نمیبرد تا خود صبح باهاش بازی میکردم ادا بود ..‌ تازه چند شب پیش مانلی کابوس دیده بود۲ نصف شب جاش خیس کرده بود بردمش حمام اینقدر بغلم گرفتم آروم بشه هم ادا بود .. هامون با همون اخم گفت: _واسه چی کابوس ببینه .. آیدا مانی رو تو نَنوش گذاشت و تکونش داد _خواب مامانش دیده بود که برگشته .. هامون نوچی کرد و رو برگردوند _اون دیگه برنمیگرده ..‌ یعنی برگرده همچین براش دارم تا با یک اسکولتر از خودش فرار نکنه .. آیدا ته دلش انگاری آروم گرفت ولی پشت چشمی نازک کرد با بی رحمی گفت؛ _اشتباه از خودت بود ... هر کسی رو نباید به عنوان عمو و دوست به خونت راه میدادی ! هامون سئوالی نگاش کرد _عمو؟ آیدا دستش رو روی  دهنی که خمیازه کشید گذاشت _آره ..همون که به عنوان عمو سعید میومد خونتون ... مانلی میگفت! چشای هامون از این درش تر نمیشد _چی؟...گفته عمو سعید میومده ؟ آیدا لب گزید حس کرد چیزی رو که نباید میگفته، با کنجکاوی گفت ؛ _مگه راحله با سعید فرار نکرده ؟ هامون گیج بلند شد آیدا ادامه داد _خودت که میدونستی عمو سعید میاد خونتون .. مانلی گفت .. هامون از اتاق بیرون رفت و آیدا به طرفش دوید .. نزدیک اتاق مانلی دست هامون گرفت _چکار میکنی؟ هامون با صورت سرخ شده نگاهش کرد _میخوام بپرسم جریان عمو سعیدش چیه؟ آیدا خودش مابین سینه هامون  ودر قرار داد _دیونه شدی ... ساعت ۳نصف شب بیدارش کنی که بپرسی جریان عمو سعید چیه ... کم کابوس میبینه بچه ... حالا که رفتن گورشون گم کردن ! هامون دست روی بازوی آیدا گذاشت _من تنها سعیدی که میشناسم و مانلی بهش میگه عمو ... الان ور دل من تو شرکت داره راست راست میچرخه .. هیچ جا نرفته ..‌ کل جیک و پوک زندگی من میدونه .. رفیق چندین ساله منه .. میفهمی آیدا ! آیدا با بُهت نگاهش کرد _شاید ..شاید .‌یک سعید دیگست ! هامون سر تکون داد _درست بگو مانلی چی گفته؟ آیدا از اون فاصله نزدیک حس میکرد نفس های آتشین که هامون از خشم میشه یک هرم گرم تو صورتش میخوره _گفت عمو سعید میومد خونتون .. میگفت مامانش و عمو سعید تهدیدش کرده بودن چیزی به تو بگه تو مدرسه معلمش اذیتش کنه .. اها اها ...گفت یکدفعه اومده بود به تو گفته ... راحله هم گفته سعید اومده سشوار درست کنه .. هامون چشم بست تکیه به دیوار داد و سُر خورد آیدا هول زده گفت: _پس راحله با کی رفته؟ هامون چنگ به موهاش زد _یک خری به اسم فرامرز ... 🌷
🌷👈 *من پرونده تورو خوندم ... با اینکه معدلت بالا بود ولی اونا چاره ای نداشتن اخراجت کنن ... آیدا خجالت زده سرش و پایین انداخت .. ننه نچ نچ ای کرد _ حالا شما اسم شو بنویسین   این مدرسه تا بتونه درسش تموم کنه.. مدیر مدرسه نگاهی به آیدای افسرده و رنگ پریده تو فرم مدرسه کرد ... _مادر جان بهتره ببرین مدرسه شبانه .. هیچ مدرسه ای این اطراف ثبت نامش نمی کنه .. ننه بلند شد چادرش زیر بغلش داد ... _هی هی ...آیدا هن بلند شد پرونده اش از روی میز برداشت ... ننه با غُر و لُند گفت: _اگه خواهر  و فامیلشون بودیم که زود اسم تو مینوشتن چون بی کس و هیچی نداریم  هی هی .. غصه نخور ننه خدا بزرگه!.... آیدا ته دلش به حال ننه پیری که با قامت خمیده اومده بود التماس مدیر و معاون میکرد سوخت تو دلش گفت یکروز به من افتخار میکنی* با گلاب سنگ قبر ننه رو شست و گل هارو روی خاک گذاشت ... خاله مهین هیکل تپلش روی صندلی جا به جا کرد و کتاب دعاشو مقابل صورتش گرفت _یادم رفته عینکم بیارم .. آیدا مانی خواب از بغل ژیلا گرفت _خاله دستتون درد نکنه اومدی! مهین نگاهی به آیدا کرد _وا خاله مگه میشه سالگرد ننه یادمون بره .. بعد به مانی خیره شد _حالا واقعا از زندگیت راضی؟ آیدا خندید _آره واقعا فکرش نمیکردم همه چی آروم و خوبه؟ ژیلا چپ چپ نگاهش کرد _توی بی معرفت نمیخوای یک شیرینی بدی ... خوبه الان دو ماه زنش شدی .. آیدا کلاه مانی رو درست کرد انگار روی دیدن علیرضا رو نداشت که تو این مدت وقتی فهمید عقد کرده حتی دیگه زنگ هم نزدن . خاله مهین پیشدستی کرد و گفت: _ وظیفه ماست که مهمونی بدیم حالا هم آخر هفته  تشریف بیارید باغ ماهم ببینیم این شازده سوار براسب شما رو .. آیدا یخ کرد _فکر نکنم هامون بتونه بیاد ولی من بچه ها میایم .. مرسی خاله .. بلند شد ظرف حلوایی که درست کرده بود تعارف بقیه کرد . وقتی خونه اومد دید ماشین هامون تو پارکنیگِ .. در باز کرد هامون طلبکارانه نگاهش کرد _کجا بودی تا این وقت شب ؟ آیدا با چشای گرد شده ساعت نگاه کرد _ساعت ۸شب تو ترافیک ! هامون بلند شد مقابلش اومد آیدا مقنعه مدرسه اش در آورد کلاه و کاپشن مانی ... توضیح داد _امروز سالگرد ننه بود رفتیم سر خاکش ... مانلی با خوشحالی پرید وسط حرف آیدا _امروز یک دوست جدید پیدا کردم اسمش ریما دختر خاله ژیلا ... بعد یک اوریگامی  کشتی نشون هامون داد _ببین خاله ژیلا برامون درست کرد .. هامون همینطور خیره آیدا رو نگاه میکرد آیدا کاپشن تن مانلی رو در آورد _برو دخترم لباس هاتو در بیار .. بعد مدرسه رفتم خونه دوستم حلوا پختیم و با خاله میهن رفتیم سر خاک ننه تا اومدیم تو ترافیک شب شد ... همین .. هامون نفس گرفت _چرا گوشیت خاموشه؟ آیدا گوشی رو از تو کیفش در آورد . _اوه شارژش تموم شده . هامون روی کاناپه نشست .. _فکر نکن بچه ها بهت میگن مامان ..‌خبریه!!! ... یا با مهریه ای که داری میتونی هر غلطی دلت خواست بکنی  ؟ آیدا با خشم‌گفت: _تو لعنتی از چی میترسی؟ من که شب و روز جلوی چشتم ... هامون مقابلش ایستاد به فاصله خیلی نزدیک _از تو میترسم ... از آیدای که بهش نمیاد اینطور عاقلانه زندگی کنه ... تو هنوز سنی نداشتی که پر از شور و وسوسه بودی .. چطور باور کنم قرار نیست دست از پا خطا کنی . آیدا پوزخندی زد _واقعا الان مشکلت منم؟ ... بیخیال! .. من مثلا میخوام چکار کنم ؟ بچه هارو بدزدم ..کجا ببرمشون ؟ بعد سینی حلوا که نصفه مونده بود از روی کانتر بداشت _بیا چای بریزم با حلوا بخوریم .. خدابیامرزه ننه رو ..ولی تو نمیفهمی واسه کسی که هیچ وقت خانواده نداشته .. داشتن خانواده چه نعمتیه ! هامون با همون اخم روی کاناپه نشست تلوزیون روشن کرد ولی تو سرش حرف های آیدا تکرار میشد بهش سوءظن نداشت ولی دلش نمیخواست فکر کنه بهش اطمینان داره ..بهش خیره شد که سینی چای و حلوا رو روی میز گذاشت مانی رو بغل کرد شیشه شیر بهش میداد ... نگاهش کرد یک پیراهن حلقه کوتاه آبی پوشیده بود موهاش بالای سرش جمع کرده بود آرایش نداشت فقط ته مونده رژ روی لب هاش بود .. .به صفحه تلویزیون خیره شد یاد روزی افتاد که حس کرد این دختر ریزه میزه تو لباس مدرسه چقدر براش خواستنی بود .. ولی وقتی افتاد تو دور کار کردن و پول در آوردن اون حس های مضخرف دوست داشتن براش فقط مسخره بازی بود . آیدا همینطور که به تلویزیون خیره بود گفت: _خاله مهین واسه آخر هفته مارو باغ شون دعوت کرده .. منم گفتم تو کار داری نمیای ...من و بچه ها میریم .. هامون چشم ریز کرد _خوبه ..از جانب منم تصمیم میگیری ... آیدا پوف کلافه ای کشید _میگم مهمونی رو کنسل کنه ! هامون لبش یکوری بالا رفت _نه چرا کنسل بگو هممون میریم مثل یک خانواده..... 🌷
🌷 به آنی آیدا بهش خیره شد هامون ادامه داد _دوست دارم این خاله مهین تو و اون کی بود ژیلا بود ژینا بود اون و ببینم ..... آیدا ترسیده بهش زل زده بود اومدن هامون با وجود علیرضا یعنی نقش برآب شدن تمام نقشه هاش *** برای بار هزارم موهاش درست کرد به موهای رنگ خورده اش نگاه کرد پشیمون شده بود که رنگ کرده حداقل کاش بعد امشب این مهمونی این کار میکرد ... دوباره با شونه اونارو حالت داد . مانلی با پیراهن تنش گیره هاش مقابل آیدا گرفت _موهاتون خوشگل شده .. آیدا لبخند نیم بندی زد و موهای مانلی رو از بالا بافت سر هر بافت حلقه های رنگی رنگی میزد .. به ساعت نگاه کرد هفت شب بود . نفس گرفت و بلوز و شلوار مشکی خردلیش پوشید .. کرم زد و سر ته ارایشش یک رژ بود . لباس ها وسایل مربوط به مانی رو جمع کرد . دوباره به ساعت نگاه کرد شماره ژیلا رو گرفت _سلام عروس خانم ...کجایی چرا نمیای .. آیدا پرسید _کی اومده .. صدای تق تق کفش اومد و بعد تق در _اومدم تو اتاق ...همه اومدن .. مامان چند جور پلو و خورشت درست کرده بعد با خنده گفت ؛ _ اوه عمه برات یک کادو عیونی گرون گرفته همه لباس نو هاشون پوشیدن تا جناب شازده رو ببینن .. آیدا نفس گرفت _علیرضا هست؟ ژیلا مکث کرد _نه هنوز که نیومده ... فکر کنم نیاد ..میشناسیش که .. همون لحظه در باز شد و هامون وارد شد آیدا باشه ای گفت تلفن قطع کرد . مانلی خوشحال خودش نشون هامون میداد _ببین موهام .. هامون بوسیدش نگاهی به سراندر پای آیدا کرد به طرف اتاقش رفت _من الان حاضر میشم .. آیدا مانی رو بغل کرد و رو کاناپه نشست انتظار به به و چه چه نداشت ولی دلش میخواست حداقل یک چیزی واسه تغییر موهاش میگفت و حاضر شدن هامون یک ساعت طول کشید آیدا پوفی کشید _هامون ...تا خود باغ خاله مهین فقط دوساعت راه ها شام دعوتیم نه سحری ؟ قبل از آمدنش بوی عطر فرانسویش اومد آیدا یک لحظه از دیدن هامون جا خورد کت و شلوار مارک فیت تنش و کفش های و پالتوی چرم و ته ریشی که خیلی کوتاه تر شده بود .. نگاه ازش گرفت سعی کرد بی اعتنا باشه . پالتوش تنش کرد برعکس شب های بهاری اواخر اسفند ماه شب سردی بود هامون خونسرد رانندگی میکرد بعد از اون شبی که رفتن خونه مادر هامون دیگه هیچ وقت مثل خانواده کنار هم نبودن ... از صدای بوق بوق باز شدن در آیدا به خودش اومد .. هامون وارد گل فروشی شد .. نفس گرفت حس میکرد هامون تمام قدرت میخواد عرضه اندام کنه .. سریع برای ژیلا تایپ کرد "علیرضا اومده ؟ ژیلا استیکر پوزخند😏 براش فرستاد و تایپ کرد "نه امشب گفته جایی دعوت و نمیاد ... بیاین دیگه مردیم از گرسنگی از عصر مامان میز چیده نمیذاره کسی بهش چپ نگاه کنه " آیدا نفس راحتی کشید و تایپ کرد "ما تا نیم ساعت دیگه اونجاییم" بوی گل های تزیین شده تو سبد یک حال خوبی داشت ... هامون پاکت باقلوا رو با سبد گل عقب گذاشت آیدا باخودش فکر کرد چی میشد همون پونزده سال پیش باهم ازدواج میکردن این وسط این کینه و نفرت و انتقام بوجود نمیومد .. اینقدر فکرش درگیر بود که نفهمید کی تو کوچه بزرگ باغ خاله مهین رسیدن درخت های بلند سرمازده بیرون زده بودن از دیوارهای باغ _کدوم خونست ؟ آیدا آروم گفت: _خونه در قهوه ای .. یک حس عجیب ته دلش نشست هامون بوق زد و حمید رضا داداش کوچیکه علیرضا در باز کرد .. ماشین داخل رفت .. خاله مهین و عمه به استقبالشون اومده بودن .. هامون مثل جنتلمن سبد گل و به عمه داد و آنچنان با خاله مهین احوال پرسی کرد که انگار هزار سال میشناستش ... آیدا دندونی روی هم سابوند ... کیف مانی رو برداشت _آیدا اوه اوه ماشین .. لعنتی شوهر نکردی نکردی الان رسما زدی به هدف .. لاکچری لعنتی .. آیدا از حرف های حمید رضا که دستش وتوی جیب کاپشنش کرده بود زیر زیرکی میخندید ..خندش گرفته بود وارد سالن شدن که آیدا شوکه شد علیرضا روی مبل نشسته بود داشت نگاهش میکرد . آیدا دستی دور کمرش گرفته شد به نیم رخ هامون خیره شده بود به علیرضا که از حرص فکش منقبض شده بود 🌷
صالحین تنها مسیر
🌷#پست_۳۴ به آنی آیدا بهش خیره شد هامون ادامه داد _دوست دارم این خاله مهین تو و اون کی بود ژیلا ب
🌷 *ننه هن هن کنان فرش و لول میکرد ... آیدا هم وسایل و بار وانت میکرد ... ماشین خاله مهین توی کوچه پیچید ژیلا براش دست تکون داد .. خاله مهین تا رسید چادرش به کمرش بست و به پسری که با اخم پشت رُل نشسته بود گفت _زن دایی بیا کمک کن گاز بزاریم داخل .. ژیلا نزدیک آیدا شد _این همون پسر عمم علیرضاست که تو بیمارستان هامون زد ، همون که دکتره ... آیدا زیر زیرکی به علیرضا نگاه کرد .. _مگه میدونه من واسه چی بیمارستان بودم؟ ... ژیلا گلدون بزرگ مصنوعی رو برداشت .. _آره بابا موقعی که میبردنت بیمارستان مامان جریان براش گفت؛ چون دکتره گفت شاید دوستی چیزی تو بیمارستان داشته باشه ... آیدا از خجالت شالش و جلو کشید .. علیرضا یک کارتن برداشت به ننه گفت ... _کار خوبی کردید دارید از اینجا میرید ... ننه با غصه به دورتا دور خونه نگاه کرد .. _بعد چل سال ننه سخته ... خاله مهین آینه قدیمی رو برداشت ... _واه چیه ننه این خونه در دیوارش داره میریزه .. خونه جدیدتون هم محله اش بهتره هم یک اپارتمان نقلی نزدیک خودمون هم هست * آیدا مانی رو تو بغل گرفته بود به ظرف کریستالی پر از میوه خیره شده بود ... اینقدر فکرش آشفته بود که حتی نمی تونست به سؤال های عمه جواب بده .. ژیلا آروم در گوشش گفت؛ _حواست کجاست .. عمه سه دفعه پرسید شام بکشن ؟ آیدا با تعجب سر بلند کرد _باعث زحمتِ .. عمه یک خواهش میکنمی گفت و رفت ژیلا پوزخندی زد _از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجه .. تابلو حتی خود علیرضا فهمید اینقدر که زنگ زد امشب بیا بیا ! آیدا نگاهی به هامون کرد که بین آقایون نشسته بود داشت با طمانینه باهاشون صحبت میکرد .. نیم نگاهی به علیرضا کرد که دست به سینه فقط به اون خیره شده بود . آیدا لب گزید مانی رو بغل کرد و وارد اشپزخونه شد .. خاله مهین مانی رو بوسید _قربون پسرم بشم .. بیا بیا خاله شام بچه رو بده سیر بشه سر سفره اذیتت نکنه .. آیدا چند قاشق پلو ریخت کمی خورشت روش با پشت قاشق له کرد ستاره خواهر ژیلا یک تکه شیرینی تو دهنش انداخت _وای آیدا چقدر شوهرت با کلاس و جنتلمنِ ... من که کیف کردم ..مبارکت باشه .. خواهر علیرضا نیش خندی زد _ولی دوتا بچه داره .. خیلی سخته هرچی باشه آیدا رو مامان خودشون نمیدونن .. خاله مهین همینطور که سبد های سبزی رو پر میکرد نفس گرفت و گفت؛ _اوووه مادر آیدا فولاد آب دیده .. سختی براش معنا نداره .. بعدم بچه هاش آیدا رو خیلی دوست دارن . عمه هم ادامه داد _از هر نظر خیلی هم خوبه ... آیدا باید بچه هاش با دیده منت قبول کنه .. ماشالله آیدا فهمیده شرایط خودش و میدونه .. و یک نیش خند بود که زد . آیدا ظرف مانی رو برداشت روی مبل نشست و بهش غذا داد .. همه در رفت و آمد چیدن میز شام بودن ... خاله مهین سنگ تموم گذاشته بود و این برای آیدا خیلی با ارزش بود میتونست نیش و کنایه بقیه رو بشوره ببره .. شوهر خاله مهین همه رودعوت به شام کرد .. همهمه ای شد همه به ترتیب نزدیک میز شام شدن .. ژیلا به آیدا اشاره کرد _بیا دیگه سرد میشه برای خودت غذا بکش .. آیدا صورت مانی رو تمیزکرد _باشه دیر نمیشه .. داشت به مانی شام میداد که یک بشقاب غذا مقابلش روی میز گذاشته شد .. آیدا به علیرضا خیره شد که بشقاب گذاشت بدون حرف رفت .. بغض کرد بعد سه ماه ته دلش یک حس پشمونی انگار جونه زد .. هامون کنارش نشست ظرف بزرگ که محتویات همه پلو خورشت های موجود روی میز بود مقابلش گذاشت _عزیزم از همش برات کشیدم .. نوشیدنی چی میخوری؟ آیدا لبخند نیم بندی زد حس میکرد همه توجه شون به اونِ ...آروم گفت: _لیموناد ... همون لحظه مانلی از بازی دست کشیده بود به طرف آیدا اومد _مامان لطفا برام غذا میکشی ...با ریما میخوایم تو اتاقش بخوریم .. هامون بشقاب غذای که علیرضا آورده بود برای مانلی گذاشت .... اونم خوشحال رفت . آیدا حتی سرش بالا نیاورد که بخواد علیرضا رو نگاه کنه یک حس شرمندگی بیچاره وار تو وجودش بود . تا اخر شام هم هامون از کنارش جم نخورد و دم به دقیقه بهش سرویس میداد و هواشو داشت .. آیدا بعد تشکر به بهانه خواب مانی رو تو اتاق برد . از شدت سردرد چشاش تار میدید دست هاش یخ کرده بود و میلرزید نمیتونست شیشه شیر مانی رو درست کنه ... یکدفعه نگاهش از پشت شیشه در تراس مشترک اتاق ها به علیرضا افتاد که داشت نگاهش میکرد .. همنطور ساکت و زل زده 🌷
🌷👈 *_این مدرسه جدیدتون خوبه؟ آیدا دوباره مقنعه اش جلو کشید سعی کرد به پسر عمه ژیلا که ازش خیلی بزرگتر بود یکدفعه وسط راه مدرسه سبز شده بود نگاه نکنه.. آروم جواب داد_آره ... _از ژیلا پرسیدم رشته تون چیه براتون کلی کتاب کنکوری آوردم ... آیدا دوباره آروم تشکر کرد سعی کرد به راهش ادامه بده.... علیرضا مقابلش پیچید جلوی راهش و سد کرد _دوست دارم هر کمکی از دستم برمیاد بگین براتون انجام بدم ... آیدا بهش خیره شد پسر مهربونی دیده میشد ولی آیدا از این حس حقارتی که به گلوش چنگ انداخته بود سر تکون داد _نه ممنون ...علیرضا با لبخند گفت _حساب اون پسره رو هم رسیدم اگه مزاحمت شد به خود من بگو ... آیدا دندون روهم سابوند _به تو چه مربوطه به چه حقی رفتی زدیش به تو چه ! داداشمی ؟بابامی؟ چکارمی؟ ... فکر نمیکنی اون پسره چی برداشت میکنه باخودش یکدفعه از کجای زندگی آیدا سردر آوردی که واسش شاخ و شونه میکشی ... برو گورتو گم کن .. یکدفعه دیگه ببینمت به خاله مهین میگم اذیتم میکنی .. علیرضا با اخم گفت: _دختره دیونه هنوزم دوسش داری؟ آیدا بی ملاحظه جیغ کشید _به تو چه؟ یکی از همسایه ها از روبه رو میامد و آیدا راهش گرفت ... _من میدونم چی شده همه چیزُ...اونم چیزهای که فقط من میدونم!!..آیدا ایستاد ..یخ کرد * نوای موزیک آرومی بود آیدا مانی خواب بغل گرفته بود تمام فکرش کشیده میشد به خاطرات تلخ که مثل جام شوکران که چندین سال نوشیده بود و مزه تلخش هنوز کامش تلخ کرده بود . هامون هم ساکت بود . _وقتی با منم بودی با این پسره رابطه داشتی؟ آیدا پوزخندی زد _بعد پونزده سال ...انتظار داشتم اون موقع بپرسی ؟ هامون بدون اینکه نگاهش کنه فرمون پیچید _برام دیگه مهم نبودی! آیدا یک لنگه ابروش بالا انداخت با بدجنسی گفت: _یعنی الان مهمم؟ هامون بدون اینکه چشم از خیابون بگیره گفت: _نه.. آیدا سکوت کرد ...ماشین توی پارکینگ متوقف شد .. هامون ماشین و خاموش کرد آیدا به طرفش جرخید _نه پونزده سال پیش و نه الان نه هیچ وقت دیگه ای من با علیرضا هیچ رابطه ای نداشتم .. کار اون زمان و بذار رو حساب ترحم و دلسوزی واسه یک دختر زخم خورده ... برامم مهم نیست باور کنی یا نه ! کلاه مانی رو سر کشید و بغلش کرد _مانلی دخترم پاشو رسیدیم . هامون چپ چپ نگاهش میکرد .. تمام زندگی آیدا رو شخم زده بود هیچ نقطه تاریکی ندیده بود .. سیاهی شب به روز زده بود و هامون اطاق باز روی تخت دراز کشیده بود به سقف زل زده بود ... اینکه هیچ وقت راحله رو دوست نداشت خودش سرزنش میکرد که حس میکرد مسبب به گند کشیدن زندگیش خودشِ ... ولی آیدا ... صدای گریه کردن مانی اومد و لالای خوندن آیدا .. به نظرش یک تفسیر مسخره بود که راحله بچه های خودش نمیخواست و آیدا اینطور مادرانه کنارشون بود ... **** _آیدا خداکنه اداره فردا رو تعطیل کنه! آیدا لبخندی زد امسال عید خیلی دوست داشت چون خانواده داشت کلی با مانلی تغییر دکراسیون داده بودند و خونه و اتاق هارو مرتب کرده بودن حتی کلی عصرها باهم خرید رفته بودن لباس عید خریده بودن یک لذت عجیبی که تا حالا نداشت... _من که مشکلی ندارم تعطیل هم نکردن مهم نیست .. همون لحظه مدیر اومد تو اتاق _خانم صوفی مادربزرگ یکی از بچه ها اومده برای دیدن نوه اش لطفا با اولیاش هماهنگ کنید آیدا بلند شد _مادر بزرگ کی اومده اینجا نوه اش ببینه! خوب بره خونشون ؟ مدیر نچی کرد _مادر بزرگ این دختره مانلی صاحبچی ... مادر مامانش ...میگه باید نوه ام ببینم !... منم شک کردم واسه همون گفتم با اولیاش تماس بگیرید ...آیدا ماتش برد 🌷
🌷👈 آیدا به سالن نگاه کرد یک خانم چادری ایستاده بود داشت با معاون دیگه حرف میزد از استرس شماره هامون با موبایلش گرفت . _الو یک لحظه یادش اومد تو دفتره سریع از در پشتی بیرون رفت _الو سلام .. صدای متعجب هامون اومد _چی شده؟ آیدا نفس گرفت _یک خانم اومده میگه مادربزرگ مانلی..‌ صدای چی بلند هامون شنید _مدیر هم گفته با تو هماهنگ کنم ! آیدا ملتمسانه گفت؛ _تورو خدا بیا .. هامون نفس گرفت _میام الان .. صدای عصبانی مدیر تو سالن پیچید _خانم صوفی! آیدا گوشی رو تو جیب مانتوش گذاشت به طرف سالن رفت . آیدا خودش بیخبر گرفت _بله بفرمایید؟ نیم نگاهی به زن مقابلش کرد یک چادر خیلی شیک سرش بود انگشترهای دستش برق میزد .. و نگاه پر غرور از بالا اون زن لرزه به تنش آورد _ایشون مادر بزرگ مانلی هستن و اومدن نوه شون ببین .. لطفا مانلی رو بیارید آیدا خیلی خونسرد با لبخند به زن مقابلش سلام کرد _سلام خیلی خوش آمدین ... و بعد به طرف مدیر نگاه کرد _لزومی نداره با والدینشون هماهنگ بشه؟ مدیر بهش چشم غره رفت زن پوزخندی زد _منظور از والدین شما نیستی عزیزم .. هر هرزه ای نمیتونه جای مادر وبگیره عزیزم .. آیدا یخ کرد .. زن رو به مدیر کرد که هاج و واج آیدا و زن نگاه میکرد _ازتون گله دارم ... دخترم میگفت این مدرسه یک مدرسه خیلی خوبه ... به آقای شمشیری رئيس آموزش منطقه سفارش کرده بودم یک مدرسه خوب و مدیر و معاون خوب واسه نوه گلم سفارش بدید ... تعجب میکنم شما نباید یک هرزه رو معاون خودتون میکردید ! مدیر اخم کرد _ فکر کنم اشتباه شده ... خانم صوفی بهترین پرسنل ما هستن .. آیدا حس ضعف شدید کرده بود انگار این آبرو ریزی ها دقیقا شبیه گذشته بود زن پوزخندی زد و ادامه داد _این خانم غیر این مدرسه یک شغل دیگه هم داره ... غیر مدیر معاون و دفتر دار هم با صدای بلندش نزدیک اومدن .. زن تحقیرانه گفت: _ایشون از مسافرت رفتن دختر من سواستفاده کردن و خودش چسبونده به داماد من ..... شب ها میره خونه دخترم تخت دامادم گرم میکنه .. بعد با حالت افسوس گفت؛ _معلمی شرافت داره ... تو لیاقت این شغل نداری ... تو یک زن خیابونی هرزه تن فروش جات سر چهار راست نه مدرسه که مکانش مقدسِ .. آیدا حتی پلک هم نمیزد .. صدای هین هین بقیه رو میشنید .. مدیر با عصبانیت گفت؛ _شاید سوتفاهم شده .. و برای رفع رجوع گفت: _بفرمایید بریم اتاق من ..بفرمایید . زن دوباره نیش خودش زد _نه خانم سوتفاهم نشده .. ایشون میگردن دنبال مردهای پولدار زیر پاشون میشنن ... رفتم اداره آقای شمشیری هم به حراست اداره ابلاغ کرده امروز و فرداست اخراجشون کنن .. مدیر وارفته به آیدا نگاه میکرد بعد چادرش باز بسته کرد _الانم پرونده نوه ام بدید میخوام یک مدرسه بهتر ببرم ..‌ مدیر نوچی کرد _خانم لطفا بیاید حرف بزنیم ...فکر میکنم هنوز زن وسط حرفش پرید _من حرفی ندارم گفتنی هارو گفتم ... شوهرم گفته سریع پرونده رو ازتون بگیریم .. میخواد نوه ام بفرسته پیش دخترم .. آیدا بلاخره به حرف آمد _شما این حق ندارین ...سرپرست مانلی به پدرش نه شما .. زن پوزخندی زد _مثل اینکه یادت رفته پدرش داماد کیه؟... آیدا نفس نفس میزد از عصبانیت خانم مدیر به تند رویی گفت: _خانم صوفی بهتره بیاین اتاق من الان زنگ تفریح ..‌ بعد با خواهش و تمنا و اصرار زن رو برد داخل اتاق مدریت .. همکارهای آیدا دورش گرفتن _چی میگفت آیدا این زنه ... یکی دیگشون سریع گفت: _اوه اوه اینم مثل دخترش ...وای دخترش پارسال یادته سر معلم کلاس اول چه بلایی سرمون آورد .. حتما باهات چپ افتادن زیر آب تو زدن .. آیدا یخ کرده روی صندلی نشست تند تند شماره هامون میگرفت همکارش یک لیوان آب براش آورد صدای زنگ تفریح اومد هیاهوی بچه های داخل سالن پیچید همون لحظه در مدرسه زده شد و هامون وارد مدرسه شد 🌷
🌷👈 هامون پر اخم نزدیک دفتر مدرسه شد .‌ یکی از معاون ها نزدیکش رفت _سلام آقای صاحبچی ...مادر خانومتون تو دفتر مدیر هستن .. هامون از شلوغی و سرو صدای بچه ها اخم کرد _لطفا بگین خانم صوفی بیاد . همکار آیدا ابرو بالا انداخت به طرف دفتر رفت .. به آیدا که از شدت ضعف و سردرد دست هاش روی صورتش گرفته بود روی صندلی نشسته بود خیره شد _این بابای دختره مانلی اومده .. آیدا از شنیدن این حرف از جا پرید همکارش مشکوک گفت؛ _تو باهاش در ارتباطی ؟ ...آره آیدا ..‌.پس حرف های مادربزرگه راسته ؟ همون موقع صدای زنگ پیچید . آیدا به طرف سالن رفت که هامون گوشه سالن ایستاده بود .. با دیدنش بغض کرد . به طرفش رفت .. هامون با دیدن رنگ پریده آیدا گفت: _چی شده؟ آیدا لب گزید _مامان راحله اومده ...یک حرف بار من کرد .. ولی مهم اینکه میگه میخواد مانلی ببره ؟.. اشک هاش بی اختیار میچکید _میگه میخواد بفرسته پیش راحله .‌ هامون دندون روهم سابوند _کجاست الان .. آیدا به طرف دفتر مدیریت رفت و در زد .. مدیر با دیدنش با روی برافروخته و عصبانی گفت ؛ _خوب شد اومدین حقایق جدیدی برام افشا شد . آیدا بی توجه گفت؛ _آقای صاحبچی اومده ! زن پوزخندی زد _عرض نکردم خدمتتون.. مدیر عصبانی به آیدا نگاه کرد قامت هامون پشت سر آیدا پیدا شد و مدیر به احترامش بلند شد _سلام آقای صاحبچی خیلی به موقع رسیدید .. هامون به مادر راحله نگاهی کرد _سلام خانم وفایی ! مادر راحله رو برگردوند _دیگه برای دیدن نوه ام باید بیام مدرسه ... مدیر سریع گفت: _ایشون اومدن مانلی رو از این مدرسه ببرن ..شما این اجازه رو میدین ؟ هامون با همون خونسردی ذاتیش یک لنگ ابروش بالا انداخت _چرا این مدرسه خیلی خوبه؟ مادر راحله به آیدا اشاره کرد _نه تا وقتی که پرسنلش به جای تعلیم و تربیت کارشون هرزگی و از راه به در کردن مردهای زن دار باشه ..‌. آیدا که همینطور کنار در ایستاده بود لب گزید خانم مدیر به طرفش نگاه کرد _نمیخوای چیزی بگی آیدا ... سکوت تو یعنی حرف های این خانم واقعیت داره! هامون از توی جیب بغل پالتوش شناسنامه اش روی میز گذاشت _خانم صوفی همسر شرعی و قانونی من هستن .. مدیر با بُهت سریع شناسنامه رو برداشت صفحه دومش نگاه کرد مادر راحله با حرص رو به آیدا گفت؛ _خدارو خوش نمیاد که با رفتن یک مسافرت بچه من زندگیشون و اینطوری از هم بپاشی .. چکار کردی که عقدت کرده ... هامون با اخم گفت: _مسافرت!!!!ا...شما که بهتر از من میدونین زن شوهر دار بدون اذن شوهر نمیتونه مسافرت بره ... مادر راحله نگاه از هامون گرفت _بچم افسرده بود ... حالش دست خودش نبود ... ولی دلیل نمیشه هنوز قدمش خشک نشده بری زن بگیری!. هامون بلند شد _من سه بار از دادگاه عدم تمکین گرفتم .. دادگاه خودش به من حق ازدواج داد ... من نمیخوام چیزهای بگم که فقط تُف سر بالاست ... دیگه ام حق ندارین به همسر من توهین کنین .. همینکه ایشون اینقدر خانم هست که ادای حیثیت نکنه که تو محل کارش این آبرو رویزی رو راه انداختین دلیل خوبی میشه که دیگه اینجا نیاین .. . میخواین نوه هاتون ببینین ،قدمتون سر چشم تشریف بیارید منزل ... بعد به طرف مدیر رفت _من از مدرسه و کادرتون کاملا راضیم و اصلا نمیخوام دخترم جای دیگه ببرم ... لطفا تحت هر مورد مشابه ای حتما با من تماس بگیرید وگرنه مسئولش خودتونید ... خیلی ممنون خدانگه دار و خواست بره که نگاهش به آیدا افتاد و دوباره به طرف مدیر رفت _آها در ضمن ...همسرم میخواست به شما بگه که من ازشون خواهش کردم فعلا این جریان سِکرت بمونه ... از ایشون دلخور نباشید .. مدیر نگاهی به آیدا کرد و نه خواهش میکنم آرومی گفت؛ هامون به طرف آیدا رفت _تو ماشین منتظرم .. 🌷
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۳۸ هامون پر اخم نزدیک دفتر مدرسه شد .‌ یکی از معاون ها نزدیکش رفت _سلام آقای صاحبچی ...م
🌷👈 آیدا با یک ببخشید به طرف دفتر معاونین رفت .. همکارهاش دورش کردن _چی شده جریان چیه ؟ آیدا از استرس دستهاش میلرزید .. همون موقع نگاهش از پنجره شیشه ای به رفتن مادر راحله خورد و اومدن مدیر به اتاق.. _وای آیدا جون ببخشید تو رو خدا ..من زود قصاوت کردم .. بعد دستهای لرزون آیدا رو گرفت _چرا نگفتی به من دختر جون ... آیدا لب گزید _شوهرم بخاطر ترس از خانواده همسر سابقش گفت چیزی نگم .. همکارش گفت؛ _شوهرت؟ مدیر سری تکون داد _آره جریان داره ...آقای صاحبچی شوهرشِ ... این خانم هم مادر زن سابقشِ اومده بوده آبروی آیدا رو ببره .. عجب زنی بود وای خدا ... رو یک پا وایستاده بود پرونده نوه اش میخواست کلی هم میگفت شوهرم سفارش کرده سفارش کرده .. آیدا ترسیده نگاهش کرد _میشه... میشه من برم خونه ... مدیر برای دلجویی گفت؛ _آره برو عزیزم ...شوهرتم منتظره ...فردا هم روز آخرِ نمیخواد بیای ... بعد به معاون دیگه گفت؛ _مانلی رو از کلاسش بیار .. مانلی وقتی دید همه دور آیدا جمع شدن با نگرانی گفت: _چی شده ؟ آیدا با دیدنش بغض کرد و دستش دراز کرد تا بغلش کنه مانلی با تردید نگاهی به معاون و مدیر کرد وقتی آیدا دماغش بالا کشید و گفت: _بیا مامان جون .. با خوشحالی به آغوشش خزید .. _چی شده مامان ؟ آیدا بوسیدش .... _کیفت و آوردی ؟ مانلی سر تکون به معنای نه _برو وسایل تو جمع کن از خانم تون خداحافظی کن میریم خونه .. بابا بیرون منتظره .. وقتی مانلی رفت همکار آیدا گفت: _بهت میگه مامان؟ آیدا بلند شد و وسایلش داخل کیفش گذاشت _آره .. کامپیوترش خاموش کرد و با همکارهاش خداحافظی کرد دست مانلی رو محکم گرفته بود وقتی از مدرسه بیرون آمد ماشین هامون دید به طرفش رفت . _ماشینم چکار کنم .. هامون اخم کرد _فردا میگم بیارنش ..بیا بریم کلی کار دارم .. آیدا در ماشین باز کرد یک ماشین بنز مقابلشون پارک کرد .. هامون پوفی کشید ... مادر راحله عقب نشسته بود مرد راننده پیاده شد به طرف هامون آمد _خانم میخوان باهاتون صحبت کنن .. آیدا ترسیده به هامون نگاه کرد  که از ماشین پیاده شد و به طرف مادر راحله رفت .. مانلی با تعجب گفت؛ _این مامان جونِ ! آیدا به عقب برگشت _اومده بود شما رو با خودش ببره! مانلی پر اخم گفت؛ _نه مامان ...خونشون حوصله ات سر میره همش باید آروم و ساکت باشی به چیزی دست نزن هامون کلافه سوار ماشین شد آیدا پر استرس پرسید _چی شد؟ هامون راهنما زد و از ماشین بنز دور شد مشخص بود کلافه و عصبی .. آیدا ته دلش میجوشید دوباره پرسید _چیزی گفته؟ هامون نفس گرفت _میخواد عید بچه ها پیشش باشن ! آیدا ترسیده نگاهش کرد هامون ادامه داد _هر سال عید راحله میرفت سفر اجازه نمیداد مانلی رو ببرم خونه مادرم میبردش اونجا ... الانم گفته عید بیارشون همینجا .. هم مانلی هم مانی آیدا دستک  کیفش تو دستش فشار میداد _اون بخاطر تنهایی بچه ها بود ایشون لطف کردن ... الان که من هستم ... هامون مقابل مهد نگه داشت بی حوصله گفت؛ _چه میدونم ...حالا بزار عید بشه! آیدا نا امید از ماشین پیاده شد .. تو ذهنش همش میگفت هامون یک چیزی شنیده که کوتاه اومده .. مربی مهد با دیدن آیدا کاپشن مانی رو تنش کرده بود مانی با دیدنش خندید دندون موشی هاش نمایان شد آیدا بغض کرد...دست های مانی که طرفش دراز شده بود گرفت مربی با خنده گفت؛ _چه زود امدین ... حتما روز آخری هیچ کس نیومده مدرسه.. آیدا مانی رو محکم بغل گرفته بود . مربی ساک مانی و همراه با پک به آیدا داد _این پک هفتسین رو پیش دبستانیهامون درست کردن واسه مانی جان ... امیدوارم سال خوبی داشته باشید .. آیدا بغض کرد میتونست بهترین سال عمرش باشه  اگه مادر راحله گند نمیزد . کلاه مانی رو سر کرد و سوار ماشین شد .. هامون هم کلافه بود .. آیدا با تردید گفت؛ _میخوای اصلا بریم خونه من ... میگیم رفتیم مسافرت .. هامون چپ چپ نگاهش کرد _لزومی نمیبینم ...من خودمم عید نیستم .. بهتره برن اونجا .. آیدا نفس گرفت وقت بدی بود که هامون افتاده بود رو دور لجبازی .. _ببین من نمیدونم هر سال واسه عید برنامه ات چی بوده .. نمیخوام از برنامه هات تو رو بندازم .. میخوای  بری خارج کشور میخوای استراحت کنی .. کار و شرکت داری هرچی داری من قول میدم لطمه ای به برنامه هات نخوره .. فقط بزار من با بچه ها باشم ... کاری به تو هم نداریم .. هامون چیزی نگفت آیدا دوباره با التماس گفت : _مانلی خونه مادربزرگش دوست نداره بهش خوش نمیگذره .. مانی به من وابسته است تازه جون گرفته .. هامون پشت چراغ قرمز ایستاد .. نگاهی به مانلی کرد که صندلی عقب بق کرده نشسته بود 🌷
🌷👈 _من هر سال میرم ییلاق ویلا بابا اینا این رسم از بچگیمون بوده که تعطیلات عید همه خانواده بابا و عمه ها عموهام اونجا جمع میشیم سال های اول راحله میومد بعد دیگه هر دفعه به بهانه ای نیومد و خودش میرفت مسافرت ... به آیدا نگاه کرد _ اگه میخواین بیاین باید تا فردا عصر آماده باشید ... صدای آخ جون مانلی بود که به گردن هامون چسبید و بوسیدش.. آیدا نفس گرفت ته دلش نمیدونست چجوری خداروشکر کنه ... مانی رو محکم بغل گرفت _آره تا فردا آماده میشیم ... البته میدونست با وجود مادر هامون قصه یک جور دیگه حکایت میشه ... *پسر عموی شهاب ازت خوشش آمده ... آیدا چپ چپ دوستش نگاه کرد کلاسورش روی پاش گذاشت.. _پسر عموی شهاب اگه مثل خود شهابِ میخوام صدسال از من خوشش نیاد ... دوستش خندید _نه بابا خیلی آدم حسابی و خانواده باکلاسی دارن ... شهاب خیلی از خانواده فامیل هاشون میگه .. پسر عموش هم خیلی خوشتیپ و پولداره ... خری قبول نکنی !... آیدا با اخم گفت: _حالا کجا من دیده ؟... دوستش چشمکی زد ... _همون که باحال دعوا کردی ... آیدا به آنی سرخ شد یاد پسری افتاد که بهش گفته بود کوچولو و بغلی ... رو برگردوند ... _نمیخوام من حوصله این کارهارو ندارم درس ام مهمتره دوسال دیگه کنکور داریم ... دوستش مقابلش ایستاد _ولی هامون خیلی از تو خوشش اومده حیف ها...* _مامان پیراهن پف پفیم بپوشم .. آیدا پیراهن رو از دست مانلی گرفت و تو چمدون گذاشت _نه تو ماشین خراب میشه رسیدیم اونجا موقع سال تحویل بپوش .. زیپ چمدون بست مانلی عروسکش بغل کرد _دوستام همیشه میگفتن میرفتیم مسافرت ... الان ما چمدون بستیم یعنی میریم مسافرت؟ آیدا لب گزید از اینکه میدید این بچه حتی معنی سفر هم نمیدونه چیه _آره دیگه .. بعضی ها با هواپیما میرن ... بعضی ها جاهای خیلی دور میرن .. گاهی هم یکی مثل ما قرار با ماشینشون یک روستا خوش آب هوا برن . مانلی خوشحال رو تخت نشست _پارسال الناز رفته بود ترکیه واسه دوتا از بچه ها تیشرت آورده بود.. پارسال که دوستم نبود ولی امسال دوستم شده منم براش تیشرت سوغاتی بیارم ... آیدا خنداش گرفت گفت؛ _سوغاتی که تیشرت نیست .. سوغاتی چیزهای مخصوص همون شهر یا کشور .. ما میریم روستا اونجا صنایع دستی زیاد داره میتونی واسه دوستات سوغاتی بیاری .. مانلی رو تخت دراز کشید _واسه همه بچه بیارم .. شاید یکی مثل من تا حالا مسافرت نرفته باشه دلش بسوزه .. آیدا پتو روی مانلی کشید و اون ونوازش کرد _دختر مهربونم ... میتونی واسه همه کلاستون سوغاتی بخری .. بوسیدش _حالا بخواب که فردا کلی کار داریم .. مانلی از ذوق خندید _اینقدر خوشحالم خوابم نمیبره .. آیدا کتاب داستانش بهش داد _بخون ...تا خوابت ببره .. مانلی معصومانه گفت؛ _خداکنه چشامو ببندم وقتی باز کردم تو راه سوار ماشین باشم ... آیدا بوسیدش از اتاق بیرون اومد کمی تنقلات داخل ظرف های در دار ریخت فکرش حسابی مشغول بود با حرف مانلی غرق خاطرات بچگیش شده بود .. روزهای که در حسرت داشتن یک خانواده بود .. حسرت رفتن مسافرت .. حسرت داشتن مادر و پدر .. آهی کشید ... چقدر شبیه مانلی بود . کلافه روی صندلی آشپزخونه نشست.. در باز شد و هامون وارد خونه شد وقتی هنوز آیدا رو بیدار دید با تعجب گفت؛ _چرا نخوابیدی؟ آیدا دستکش فر دست کرد کیک از فر بیرون آورد _دارم وسایل فردا رو آماده میکنم .. هامون پوفی کشید روی صندلی نشست _برنامه تغییر کرده! آیدا ماتش برد هامون ادامه داد _احتمالا فردا صبح راه بیفتیم بابا نمیتونه تو شب رانندگی کنه .. آیدا لبخندی زد _چه زود دعای مانلی برآورده شد هامون یک تکیه از کیک رو با چاقو برید _چطور؟ آیدا دست به کمر تکیه به کابینیت داد با لحن طلبکاری گفت؛ _واقعا هامون چرا اینقدر در حق این بچه ظلم کردی ؟... این بچه نمیدونست اصلا مسافرت چیه .. اینقدر خوشحال بود خوابش نمیبرد .. هامون اخم کرد _همه چیز دست من نبود! آیدا با حرص و مسخره بازی گفت؛ _توجیح شدم ...! بعد نشست کنار هامون با نرمش گفت؛ _من به راحله کاری ندارم چه کرده یا نکرده ... ولی حرفم با تو ... اینهمه صبح تا شب و شرکت داری زحمت میکشی واسه کی آخه .. مگه غیر اینه واسه آینده بچه هات .. هامون با همون اخم گفت: _الان من شدم پدر بی مسؤلیت .. تو شدی زن بابای مهربون ! آیدا بغض کرد _هامون تو نمیفهمی نداشتن خانواده چقدر سخته ... هامون بلند شد همینطور که دکمه های بلوزش باز میکرد به طرف اتاقش رفت _چمدون منم بستی؟ آیدا چشم درشت کرد _نه .. هامون وسط راه به طرفش برگشت عصبانی نگاهش کرد _پس چی میگی من همه چی رو حاضر کردم آیدا کیک تو ظرف گذاشت و به دنبال هامون به اتاقش رفت 🌷
🌷👈 _نمیدونستم چی برات بردارم .. هامون لبخند محوی زد از این بازی خوشش اومده بود اینکه آیدا رو مجبورکنه که دونه به دونه لباس هاش انتخاب کنه بزاره تو چمدون .. هامون همینطور که رو تخت دراز کشیده بود گفت ؛ _خوب حالا یادگرفتی؟ آیدا با حرص زیپ چمدون بست _بعله .. هامون قهقه زد _برو بخواب فردا خواب نمونی .. ایدا بلند شد نزدیک در با تردید برگشت _مامانت میدونه من میام؟ هامون اخم کرد _برو بخواب .. آیدا چیزی نگفت ولی میترسید از این زنی که پونزده سال زندگیش تباه کرده بود به شدت وحشت داشت **** ماشین روی سنگ فرش یک ویلای بزرگ پیچید .. آیدا با دیدن ماشین های پارک شده زیادی یک ترس مبهم به جانش آمیخت و مانی خوابیده رو محکم بغل کرد . در وردی باز شد و هستی خوشحال به طرفشون اومد _وای سلام سلام ..چقدر دیر کردی بابا یک ساعت رسیده ... عمه شهناز و عمو حبیب هم اومدن فقط عمه شهلا تو راه .. _مگه قرار نبود شب همه جمع بشن ؟ هستی مانی از بغل آیدا گرفت با خنده گفت؛ _اوه کی آخه از سبزی پلو معصوم خانم میگذره ... آیدا حس کرد تنش یخ کرده .. مانلی خوشحال پیاده شد پیر مردی نزدیک شد _سلام آقا ...بزارید چمدون هاتون ببرم بالا .. هامون باهاش احوال پرسی کرد وارد خونه شدن و یک جمعیت زیاد فقط چشم شده بودن آیدا رو میدیدن .. آیدا لبخند نیم بندی زد ... هستی تند تند همه رو معرفی میکرد از دختر عمه و پسر عمه همه ... آیدا سعی کرد لبخند مزحکش روی لب هاش نگه داره با همه احوال پرسی کنه ... جواب تبریک هاشون بده هستی به پسری که با چشای ریز شده نگاش میکرد گفت ؛ _اینم شهاب پسر عموم .. آیدا نفسش رفت .. چرا یادش رفته بود . شهاب لبخندی زد _خوشبختم آیدا خانم .. آیدا سر تکون داد . بعد هستی بعد احوال پرسی معارفه آیدا رو طبقه بالا برد _اینم اتاقتون ! آیدا لب گزید _نیازی نیست اتاق مخصوص داشته باشم ... آخه جمعیت زیاده ... هستی قهقه خندید _نه بابا اینا همشون اینجا ویلا دارن ... چون بابا بزرگتر موقع سال تحویل و نهار و شام میان اینجا ... در اتاق باز کرد _نگران نباش این اتاق خود هامون ... یک مبل تخت شو هم برای مانلی گذاشتم .. آیدا تشکری کرد . وارد اتاقش شد .. یک اتاق بزرگ با سرویس کامل پوشک و لباس مانی رو عوض کرد ... لباس های چمدون رو توی کمد چید .. صدای خنده و هیاهو کل ویلا رو برداشته بود . برای یک لحظه روی تخت نشست همیشه کل زندگیش آرزوی داشتن همچین جمع و خانواده ای داشت حتی وقتی با خاله مهین و خانواده اش آخر هفته ها باغ میرفتن خودشو از اونها نمیدونست .. تهش میگفت از سر لطف منو دعوت کردن من که صنمی ندارم باهاشون .. ولی الان .. آهی کشید .. عروس خانواده صاحبچی بود ... چیزی که آرزوی نوجونی ایش بود حسرت کل جونیش ... سعی کرد از این شرایط پیش اومده لذتش ببره گرچه ته دلش کلی آشوب بود .. ولی بازم خداروشکر میکرد . لباس هاش عوض کرد مانی رو بغل کرد و پایین اومد .. نگاهش به تهمینه (مادر هامون ) افتاد که داشت با هامون صحبت میکرد .. لب گزید .. با خودش گفت .. وقتی رقیبت تو بازی هیچ حرکتی نکرد تو بازی خودت و ادامه بده . _خیلی خوش اومدی آیدا خانم ...منو که یادته؟ آیدا با لبخند نگاهش کرد _معلومه ...مگه میشه رفیق خُل و چل لعیا رو یادم بره .. شهاب قهقه خندید توجه همه بهشون جلب شد آیدا خجالت زده با خنده سرش گرم مانی کرد شهاب چشم ریز کرد _بعد پونزده شونزده سال انتظار دیدن هرکسی رو داشتم الا تو ..! آیدا نوچی کرد _بیخیال گاهی چرخ گردون اونطوری که دلت بخواد نمیچرخه ...تو چه خبر ؟ شهاب دست هاش تو جیبش کرد و شونه بالا انداخت _هیچی ..چند سال رفتم اونور درس خوندم مهندس شدم بعد امدم اینور تو فرش فروشی بابام کار میکنم .. آیدا با خنده چشم درشت کرد _چرا رفتی پس اینجا دانشگاهاش یک مدرک مهندسی بهت نمیدادن .. همون لحظه مانی نق زد شهاب بغلش کرد _ای جون ..وای هامون این دقیقا شبیه بچگی هات .‌اخمو و بد عنق .. آیدا به هامون نگاه کرد که با اخم بهش زل زده بود .. نگاهش چند ثانیه طول کشید هستی دیس ماهی رو روی میز گذاشت آیدا به بهانه کمک از زیر بار نگاه ها به آشپزخونه پناه برد . کمک کرد ماهی های سرخ شده و شکم پر توی دیس ها بچینن... 🌷
🌷👈 زنی که چادرش به کمرش بسته بود و لباس و محلی و لپای آفتاب سوختش نشون میداد زن سرایدار تندو فرض سبزی پلو هارو داخل دیس ریخت ..آیدا نفس گرفت _چه عطری داره دستتون درد نکنه ...! زن لبخندی زد _سبزی محلیش از همین روستاست .. آیدا خوشحال گفت؛ _پس یادم باشه لطف کنید برام سفارش بگیرید .. زن یکم جاخورده نگاهش کرد حس میکرد این دختر از این قماش پر مدعا نیست لبخندی زد _چشم حتما خانوم .. آیدا با قاشق ته دیگی سیب زمینی رو کَند _اسمم آیداست.. عمه هامون وارد آشپزخونه شد _عمه جون بیا نهار بکش .. نهار خوشمزه رو تو جمعی خورد که سال ها آرزوی داشتنش رو داشت همیشه سبزی پلو عیدش تنها تو خونش روبه روی تلوزیون میخورد یکی دو سال هم به دعوت خاله مهین میرفت باغ ولی الان یک خانواده داشت که بدون حس اضافه بودن کنارشون نشسته بود ... بعد خوردن چای بعد نهار آیدا مانی خواب روی تخت گذاشت . توی آشپزخونه شلوغ بهم ریخته رفت همون زن سرایدار داشت ظرف میشست .. آستین بلوزش تا کرد و دستکش دست کرد 🌷
🌷👈 زن با تعجب پرسید _نه خانم شما چرا ... برید استراحت کنید...چند ساعت دیگه سال تحویلِ ... آیدا روی اسکاچ مایع ظرفشویی ریخت با خنده گفت؛ _تنهایی که تا بعد سال تحویل هم باید ظرف بشوری .. زن لبخندی زد ..آیدا تند تند بشقاب هارو کفی میکرد زن زیر چشمی نگاهش کرد _شما خانم آقا هامون هستین؟ آیدا اوهومی گفت؛ زن دوباره گفت: _خانم اولشون دوبار چند سال پیش اومدن ... ولی اصلا مثل شما نبودن .. آیدا خندید _هیچ کدوم از ادم ها شبیه هم نیستن .. هستی سینی استکان هارو داخل اشپزخونه آورد _ اوه چه خبره اینجا ... آیدا به دستمال آویز روی صندلی اشاره کرد _کمک کن خشک کن ... هستی با اکراه ظرف هارو خشک میکرد و هی بینش خمیازه میکشید آیدا آخرین ظرف و توی سینک گذاشت زن سرایدار کلی تشکر کرد هستی خمیازه ای کشید _وای مُردم از خواب تا سال تحویل یک چرتی بزنم ! آیدا دست هاش خشک کرد _من کلی سال تحویل های عمرم خواب بودم الان دلم نمیاد بخوابم .. هستی با شرمندگی نگاهش کرد با خودش میگفت: آیدا خیلی لطف کرده که خانواده اش بخشیده داره وسطشون زندگی میکنه ... اونم با وجود دوتا بچه های که هیچ کس مسئولیتشون به عهده نمیگرفت .. آیدا دست هستی رو گرفت و برد تو اتاق کلی باهم لباس عوض کردن و خندیدن خاطره تعریف کردند .. موهای مانلی رو مدل دار بافتند ... هامون پر اخم از خواب بیدار شد _یکدقیه نذاشتین بخوابم .. هستی چشمکی زد _شب جبران میکنی داداش .. آیدا سرهمی تن مانلی کرد و موهاش شونه زد . _برات لباس گذاشتم رو تخت .. بعد کت و دامن قهوه ای مخمل ست شده با کت و شلوار هامون تن کرد هستی اشک تو چشاش نیش زد و دست آیدا رو گرفت _آیدا خیلی خوشحالم ... حس میکنم زندگی وجود هامون و بچه ها جریان گرفته ... آیدا بغض کرد _اون سالی که اتفاق افتاد دقیقه قبل عید بود یادته ...؟ با چشای اشکی خندید نگاهش کرد _اگه میذاشتن اون بچه زنده بمونه ... شاید الان هامون یک بچه پونزده ساله داشت ... 🌷