📖 فرنگیس
( #خاطرات_فرنگیس_حیدریپور )
فصل دوم
🖋 قسمت چهاردهم
اینطور بود که کار کردن را شروع کردم. کوچک بودم، اما غیرتی. میگفتم باید طوری کار کنم که مسخرهام نکنند. گاهی لابهلای گیاهها و ساقههای گندم گم میشدم. قدم کوتاهتر از آنها بود.
روزهایی بود که خسته میشدم و میبریدم، اما به خودم میگفتم: «خجالت بکش، فرنگیس. پدرت به کمک احتیاج دارد. مرد باش، فرنگیس!»
آفتاب روی سرم میتابید و عرق ازپیشانی ام شُره میکرد. مرتب آب میخوردم. اما غروبها، خوشحال بودم؛ چون وقت آن میرسید که مزدم را بگیرم. صاحبکارمان روزانه مزد میداد. روزهای اول زود از نفس میافتادم، اما کمکم عادت کردم و کار را یاد گرفتم. آفتاب داغ وقتی روی سرم میتابید، دستمال سرم را تندتند خیس میکردم تا خنک بمانم. پدرم هم دستمال روی سرش را محکم به صورتش میبست و از دور به من نگاه میکرد و مواظبم بود.
روزهای اول که به دستهایم نگاه میکردم ، ناراحت میشدم. دستهایم زخمی و پوستپوست و قرمز شده بودند. درد میکردند و سوزش داشتند. وقتی به خانه میرسیدم، به مادرم میگفتم دستهایم درد میکند، و او روی زخمهای دستم روغن حیوانی میمالید.
یک شب که به خانه آمدم، دیدم مادرم کاسهای حنا درست کرده است. دستم را توی کاسۀ حنا گذاشت. میگفت حنا زخمهای دستم را خوب میکند. دستم سوخت، اما تحمل کردم. یواشیواش دستهایم پوست پوست شد. پوست صورتم خشک شد و جلوی آفتاب سوخت. کمکم رنگ صورتم برگشت و دستهایم زمخت و بزرگ شدند.
وقتی از سر زمین برمیگشتیم، پدرم دستهایم را میگرفت، میمالید و میبوسید. بعد تازه میفهمیدم دستهای من پیش دستهای پدرم خیلی نرم است! دست پدرم بزرگ و خشک و زمخت بود. آن وقت تمام دردهایم از یادم میرفت و از خودم خجالت میکشیدم. پدرم که راه میرفت، از پشت سرش بالا و پایین میپریدم و تا آهوزین باهم حرف میزدیم
چند دقیقه یک بار هم پدرم نگاهم میکرد و میگفت: «براگمی!»
بعضی شبها که از سر زمین به خانه برمیگشتیم، میدیدم غذامان فقط نان خشک است. همان دم در از حال میرفتم. حالم بد میشد. لقمهای نان که توی دهن میگذاشتم و همراهش یک حبه قند که میخوردم، حالم جا میآمد. آن وقت از خستگی همانجا خوابم میبرد.
میدانستم از اینکه فقیر هستیم و مشکل داریم، پدرم خیلی ناراحت است. اما وقتی میدید که اهمیتی نمیدهم، کمی خیالش راحت میشد. شبها قصههایی از مردم باعزت و آبرو تعریف میکرد که هیچ وقت نمیگذارند دیگران بفهمند دردشان چیست و سعی میکنند با عزت و زحمت زندگی کنند و منت کسی را نمیکشند.
موقع درو، بارها را گوشهای جمع میکردیم. بعد بار را میبستیم و روی پشت میگذاشتیم و میبردیم تا سرِ جاده یا خرمنگاه. آنجا روی خرمن میگذاشتیم تا کومهای بزرگ درست شود. من خیلی قدرت داشتم. بار زیادی را روی دوشم میگذاشتم و تا خرمنگاه میبردم. گاهی هم روی پشتم و هم روی سرم بار میگذاشتم.
دفعۀ اول، پدرم بارِ کمی روی دوشم گذاشت. گفتم: «بازم بگذار.»
یک کم دیگر گذاشت و گفت: «فرنگیس، بس است... دیگر نمیتوانی.»
خندیدم و گفتم: «میتوانم کاکه. میتوانم.»
پدرم وقتی دید با آن همه بار هنوز خوب راه میروم، تعجب میکرد. دفعۀ بعد که خواستم بار ببرم، گفتم روی سرم هم بگذارد.
از صبح تا شب، روزی صد بافه
گندم میبردم تا خرمنگاه و برمیگشتم.
خرمن را با شن آهنی که وسیلهای است برای جدا کردن کاه از گندم، میکوبیدیم و با گاوآهن رویش میچرخیدیم تا محصول از کاه جدا شود. وقتی خرمن زیر پای گاوها خوب کوبیده میشد، گندمها را هوا میکردیم تا باد، کاه را
از محصول جدا کند. بعد محصول را توی گونی و هور میریختیم، سرش را میبستیم و میدوختیم. پدرم وقتی کار کردن مرا میدید، میخندید و میگفت: «فرنگیس، تو از کار نمیترسی، کار از تو میترسد!
دوتا سیاه چادر روی زمین پهن میکردیم. گندمها را توی تشت میریختیم و میشستیم و بعد که آبش میرفت، روی سیاهچادر پهن میکردیم تا خشک شود. بعد گندمها را میبردیم مکینۀ کردی (آسیاب) تا آرد کنیم. کنار مکینه مینشستم. گندم را از بالا توی مکینه میریختیم و زیر مکینه کیسه میگرفتیم تا از آرد پر شود.
با زجر بزرگ شدم و سختی زیاد کشیدم. زرنگ بودم، اما کمحرف. سالی یک بار هم لباس نمیخریدیم. لباسم همیشه کهنه
وپراز وصله وصله بود. گاهی این وصلهها آنقدر زیاد میشد که انگار لباس چهلتکه تنم است. کفشهای لاستیکیام پاره که میشد، خودم پینه میکردم
کمکم بیشتر کارهای بیرون از خانه را من انجام میدادم.
ادامه دارد...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
آموزش ژیمناستیک
درخدمت استاد رضاییمنش
برای پسران ۵ سال به بالا
پیش ثبت نام: تماس با یکی از شمارهها
شروع کلاس: بعد از رسیدن به حدنصاب ۸ نفر.
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/ باشگاه فرهنگی ورزشی شهدای زینبیه
2تصویر جزء دوم .pdf
9.09M
تصویر جزء دوم
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
2صوت تحدیر جزء دوم.mp3
3.97M
تلاوت جزء دوم
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۷۲
فک کنم تنها چیزی که توی دنیا عادلانه تقسیم شده، عقله😳
چون هیچ کی اعتراض نمیکنه؛ بگه مال من کمه!! 😐😔
همه فکر می کنند بیشتر از بقیه دارن
😂😂😂😂🤣🤣
تازه بعد از عقل،
بی فایدهترین چیز برای بعضیها
پل هواییه 😂😂😂😂😂😂😂😅
*به نام خدای خالق عقل*
*سلام و درود بر عقلای محبوب*
*امیرالمؤمنین علی علیه السلام*
*لَا مَالَ أَعْوَدُ مِنَ الْعَقْلِ*
*هيچ ثروتى سودمندتر از عقل نيست*
*بخشی از حکمت ۱۱۳ نهج البلاغه*
*عقل مهمترین حجت خدا بر انسانهاست و دیگر حجتها نیز باید در سایه عقل اثبات شوند اگر از عقل درست استفاده شود این عقل پر درآمدترین ثروت برای انسان است خواه ثروت مادی باشد یا معنوی چه بسا پول زیادی که در اثر بی عقلی فرد نابود و یا پول کمی که با تدبیر یک عاقل توسعه یافته و زیاد شده باشد. به ندای عقل خود گوش فرا دهید و آن را با شهوت و قدرت و محبت و خشم و غضب و ... مخلوط نکنید*
---------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#جریانشناسی_بنیامیه
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1251
📒 قسمت دوم:
۱) رابطهی خصمانهی غیرعادی با بنیهاشم
یکی از مواردی که ما را نسبت به عدم ارتباط خانوادگی امیه با عبدمناف و هاشم مطمئن میسازد، رابطهی خصمانهی عجیب و غریب اوست.
امیه، هم با هاشم درگیر شد و هم با عبدالمطلب؛ و در هر دو مورد شکست خورد! (۴)
کار به اینجا ختم نگردید و این خباثت، در نسل وی ماندگار گردید:
* حرب بن امیه با عبدالمطلب درگیرشد؛ (۵)*
ابوسفیان با رسولالله (ص) درافتاد؛ (۶)*
معاویه با امیرالمؤمنین (ع) و امام حسن (ع) جنگید و اسباب شهادت ایشان را فراهم ساخت
یزید، خون امام حسین (ع) را ریخت؛
عبدالملک مروان با امام سجاد (ع) به مخالفت برخاست و ولید بن عبدالملک، آن حضرت را به شهادت رساند؛
هشام بن عبدالملک، امام باقر (ع) را به شهادت رساند؛
و در آخرالزمان هم سفیانی، از همین تیره، به کشتار شیعیان امیرالمؤمنین (ع) میپردازد و با امام زمان (عج) به جنگ برمیخیزد.
در نمونههایی جزئیتر:
پس از این نمونهای از رفتار عقبة بن ابیمعیط با رسولالله (ص) ذکر خواهد شد.(۷)
همسر ابولهب، امّ جمیل دختر حرب بن امیه است که باید ریشهی تمامی انحرافات و جبههگیریهای تند ابولهب را در او جستجو نمود!
عاص بن وائل، پدر عمروعاص، یکی از مسخرهکنندگان رسولالله (ص) و کسی بود که پس از وفات قاسم پسر پیامبر، آن حضرت را «ابتر» نامید.(۸)
بعدها و پس از جنگ جمل، وقتی صحبت از بیعت مروان با امیرالمؤمنین (ع) به میان آمد، حضرت فرمود:
او مگر پس از مرگ عثمان با من بیعت نکرد؟! مرا به بیعت او نیازی نیست. دست او، دستی یهودی است؛ اگر با دستش بیعت کند با شمشیرش خیانت خواهد کرد… (۹)
یحیی بن حکم بن ابیالعاص، به عبدالله بن جعفر گفت:
به خدا سوگند در شام بمیرم و دفن شوم بیشتر دوست دارم تا در خبیثه! و منظورش از خبیثه، مدینه بود!!
عبدالله هم پاسخ داد: همسایگی یهودیان و مسیحیان را بر همسایگی رسولالله (ص) ترجیح دادی.(۱۰)
حتى ابنحزم اندلسی که نگاهی بسیار تند و تیز به شیعیان دارد، بهگفتهی ذهبی از موالی یزید بن ابوسفیان بن حرب است.(۱۱)
در برابر، معاویه رابطهی صمیمانهای با یهودیان داشت. یک بار از شاعری یهودی خواست برایش شعری بخواند، و بار دیگر از شاعری یهودی خواست شعر پدرش را که در رثای خودش سروده بود، برایش بخواند و با شنیدن آن به گریه افتاد.(۱۲)
بار دیگر وقتی مردی یهودی در دربار وی مدعی شد رسولالله (ص) با مکر و خدعه، کعب بن اشرف یهودی را کشت! او هیچ عکسالعملی نشان نداد.
این رفتار سرد او بهگونهای زننده بود که محمد بن مسلمه را به اعتراض وادار کرد و معاویه تنها از یهودی خواست مجلس را ترک کند!
محمد بن مسلمه که دنبال یهودی رفته بود ولی او را پیدا نکرده بود، به دربار او برگشت و گفت:
«هیچگاه با تو همسخن نخواهم شد؛ آن یهودی را هم هرکجا ببینم خواهم کشت.» (۱۳)
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1269
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#حزب_شیطان_در_جنگ_دوم_اروپایی
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1252
قسمت دوم:
با بازشدن راه ایران، کمکهای زیادی به شوروی رسید و عقبنشینی آلمان آغاز شد.
گشایش جبهه نرماندی در فرانسه که با تلفات زیادی صورت گرفت، سبب در هم شکسته شدن خطوط دفاعی آلمان در فرانسه شد و پس از آزادسازی پاریس در ۱۹۴۴ ژنرال دوگل به رهبری حکومت موقت فرانسه رسید.
سرانجام با نزدیک شدن نیروهای متفقین به مقرّ هیتلر در ۳۰ آوریل ۱۹۴۵ وی دست به خودکشی زد و جنگ پایان یافت.
حزب شیطان با کشف و استخدام هیتلر توانست جنگی بزرگ را سازماندهی و سرانجام ظاهراً به سود خویش به پایان برد.
چنین نقشی را در دوران معاصر، صدام حسین ایفا نمود و سرانجام نیز به سرنوشتی مشترک با هیتلر مبتلا شد.
حزب شیطان از حذف مهرههای سوخته خود پس از انجام مأموریت هیچ ابا و باکی ندارد.
در یک نگاه کلی به جنگ اروپایی دوم، این فاجعهی بزرگ برای بشریّت، دستاوردهای قابل ملاحظهای برای حزب شیطان داشت:
نخستین دستاورد
ایجاد رژیمی اشغالگر و صهیونیستی بهنام اسرائیل در سرزمین فلسطین.
در سال ۱۹۲۰ و پس از جنگ اول، جامعهی ملل قیمومت فلسطین را به انگلستان واگذار کرده بود.
این تنها اقدامی بود که جامعه ملل در دوران کوتاه عمر خود انجام داد.
اساساً بهنظر میرسد که این جامعه تنها برای انجام چنین مأموریتی ایجاد شده بود.
پس از جنگ دوم و تأسیس سازمان ملل متحد، شورای امنیتِ این سازمان، با رأی به تقسیم فلسطین در سال ۱۹۴۷، سبب پدید آمدن دولت غاصب اسرائیل شد.
زمینهی این اقدام، در جریان ادعایی دروغین و پر سر و صدا به نام هولوکاست ایجاد شد. (۱)
این ادعا، که علیرغم محافظت شدید یهودیان از آن در طول سالیان پس از جنگ تاکنون، در قالب داستانها و فیلمهای سینمایی و ایجاد ارعاب و تهدید برای مخالفان آن، در دوران معاصر با تحقیقات دانشمندانی بیطرف رنگ باخته، زمینه را برای مظلومنمایی یهودیان فراهم ساخت و افکار عمومی را از درک حقایق پشتپرده عاجز گرداند.
دستاورد دوم حزب شیطان:
قدرتگرفتنِ آمریکا در این جنگ و تبدیلشدن آن به ابرقدرت.
از آنجا که سرزمین آمریکا با جبهههای جنگ در اروپا و آسیا بهاندازه حداقل یک اقیانوس فاصله داشت، این کشور از خرابیهای جنگ مصون ماند و پس از خاتمهی آن توانست با توجه به ضعف مفرط اروپا پس از تحمل دو جنگ بزرگ، تبدیل به کشوری قدرتمند و ثروتمند شود.
اضمحلال اروپا در جریان جنگ دوم و برآمدن آمریکا، ناظران شرایط امروز را متوجه حرکتی مشابه اما در بُعد اقتصادی بهنام “بحران اقتصادی غرب” میکند.
نتیجهی این بحران نیز میتواند فروپاشی اقتصاد اروپا و باقی ماندن سلطه اقتصادی آمریکا و دلار باشد.
نکتهی امیدوارکننده در بحران این دوره، این است که صرف نظر از وضعیت اروپا، آمریکا نیز در دوره معاصر از چنان توانی برخوردار نیست که بتواند بدون در نظر گرفتن دیگر کشورهای غیراروپایی اهداف خود را محقق کند.
شرایط بین الملل در این دوره با زمان جنگ دوم کاملاً متفاوت شده است.
ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1271
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📘📒📗📘📒📗
📖فرنگیس
( #خاطرات_فرنگیس_حیدریپور )
فصل دوم؛
🖋قسمت پانزدهم
گاهی برای سوخت منزل، از کوه «چیلی»می اوردم. منطقۀ ما پر از درختچههای کوهی است. مهمترینش بلوط است. وقتی میخواستم برای آوردن چیلی بروم، اول تبر تیزی انتخاب میکردم و به سمت کوه راه میافتادم. با تبر، چوبهای خشک بلوط را میشکستم. صدای تبرم در کوه میپیچید و از اینکه صدای دست خودم را توی کوه میشنیدم، خوشم میآمد. بعد شروع میکردم به بستن شاخهها به همدیگر. کولۀ شاخهها، بزرگ و بزرگتر میشد. با طناب، چوبها را محکم میکردم. چیلیها را روی کولم میگذاشتم وسر طناب را دور گردنم محکم میکردم. تبرم را دست میگرفتم، یاعلی میگفتم و راه میافتادم سمت پایین.
وقتی به ده میرسیدم، از نفس میافتادم. اما وقتی میدیدم مردم با تعجب به کولهبارم نگاه میکنند، میدانستم زحمت زیادی کشیدهام. به خانه که میرسیدم، مادرم دستهایش را بلند میکرد و میگفت: «خدایا شکرت، از صد پسر کاریتر است! خدایا شکرت، برای این دختر.»
بعضی وقتها هم برای پنبهچینی به روستای گورسفید میرفتیم. پارچهای به کمرم میبستم و تندتند پنبه میچیدم. تا غروب، دامن دامن پنبه میچیدم. غروب میدیدم یک گونی بزرگ پر شده است.
گاهی هم میرفتم و برای مردم وجین میکردم. یا چغندر میچیدم و دستمزد میگرفتم. خیار و پنبه میچیدم و هر کار مردانهای انجام میدادم تا پولی به دست بیاورم.
وقتی خسته از کار روزانه، صاحبکار دستمزدم را میداد، خوشحال تا خانه میدویدم. حتی گاهی صاحبکارها اجازه میدادند یکی دو دانه خیار و گوجه هم وسط کار بخورم. همانجا، بدون اینکه آنها را بشویم، میخوردمشان.
بهار، وقت رسیدن نعمت بود. دشت و کوه پر میشد از شنگه و کنگر و پاغازه و گیاهان دیگر. وقتی برای چیدن کنگر و گیاهان کوهی میرفتیم، همیشه بار من بیشتر و بزرگتر از بقیه بود. وقتی با بار گیاهان خوراکی به خانه برمیگشتم، تا چند روز از همان گیاهها میخوردیم.
فصل بهار برای ما فصل خوبی بود؛ چون خیلی از گیاهانی را که میتوانستیم به عنوان غذا درست کنیم، خودمان از کوه میکندیم وبابتش پول نمیدادیم.
بهار بود و صحرا پر از گل و سبزه شده بود. طرف ظهر بود و داشتم توی سبزهها بازی میکردم که مادرم صدایم زد و گفت: «فرنگ بیا. گوسفندها دارند بچه به دنیا میآورند.»
با خوشحالی رفتم و کنار دست مادرم ایستادم. مادر و پدرم به گوسفندی که داشت بچهاش به دنیا میآمد، کمک میکردند. بزغاله که دنیا آمد، از خوشحالی دست زدم و به بزغاله نگاه کردم. بزغاله که دنیا آمد، آرامآرام سرپا ایستاد و سعی کردراه برود. بزغالۀ قشنگی بود. بزغاله هی میافتاد و هی بلند میشد. چشمهای درشت و قشنگی داشت. آنقدر قشنگ بود که خوشم آمد برای خودم نگهش دارم. به پدرم گفتم: «این بزغاله مال من باشد؟»
دستش را به کمرش زده بود و به بزغاله نگاه میکرد. پرسید: «دوستش داری؟»
با شادی گفتم: «آره کاکه. تو را خدا این را بده من.»
خندید و گفت: «باشد برای خودت.»
مادرم گفت: «چه خبر است! حالا دیگر اختیارش را از ما میگیرد.
پدرم گفت «اشکال ندارد. این بزغاله مال فرنگیس است.»
بزغاله را خیلی دوست داشتم. همیشه بغلش میکردم. تا صدایی میشنید، گوشهایش را تیز میکرد و رو به بالا میگرفت. مرتب دور و برم میپلکید و لباسهایم را بو میکرد. او را بغل میکردم و توی دامنم میگذاشتم. نگاهم میکرد و هی پوزهاش را میجنباند. برایش دست میزدم و گدی گدی میگفتم. بزغاله تا صدای گدی گدی مرا میشنید، میآمد توی بغلم. زبر و زرنگ و قشنگ بود
بزغاله ام شاخ نداشت
و به آن کرهل میگفتیم.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
3تصویر جزء سوم.pdf
9.11M
تصویر جزء سوم
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
3صوت تحدیر جزء سوم.mp3
4.16M
تلاوت جزء سوم
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee