#لطیفه_نکته ۷۹
- من موندم وقتی بابام میگه مث بچه ی آدم رفتار کن ....
.
.
-دقیقا باید مث هابیل رفتار کنم یا قابیل.؟!🤔😁😜😆
*به نام خدای خالق مادر*
*سلام*
*خداوند تبارک و تعالی فرمودند*
*وَقَضَى رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِنْدَكَ الْكِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ كِلَاهُمَا فَلَا تَقُلْ لَهُمَا أُفٍّ وَلَا تَنْهَرْهُمَا وَقُلْ لَهُمَا قَوْلًا كَرِيمًا*
*و پروردگارت فرمان داده: جز او را نپرستید! و به پدر و مادر نیکی کنید! هرگاه یکی از آن دو، یا هر دوی آنها، نزد تو به سن پیری برسند، کمترین اهانتی به آنها روا مدار! و بر آنها فریاد مزن! و گفتار لطیف و سنجیده و بزرگوارانه به آنها بگو*
*قرآن سوره اسراء آیه ۲۳*
*اگر بخواهیم مقام مادر را به صورت خلاصه معرفی کنیم باید او را خدایی پس از الله معرفی کنیم که هم دلسوز فرزند است و هم اطاعتش بر فرزند واجب است. اف یعنی حد اقل بی توجهی اگر اهانتی کمتر از اف بود خداوند ما را از آن نهی می فرمودند. یعنی ما حق کمترین بی اعتنایی و بی احترامی به والدین را نداریم تا چه رسد به دشنام دادن و .... خدایا ما را در رعایت حقوق والدین در زمان حیات و پس از مرگشان موفق بدار.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#حزب_شیطان_در_جنگ_دوم_اروپایی
قسمت هفتم
منطقه ماسونی ۳۳ درجه و تاریخ مشکوک عملیات اول که با فاصلهی کمی از بمباران اتمی شهرهای ژاپن بر روی همین عرض جغرافیایی اتفاق افتاد، آن را بهعنوان یک پرونده ماسونی قابل تأمل میکند.
نکته تأسفآور یا تأملبرانگیز دیگر در این خصوص این است که چندی پیش در طی نگارش یک کتاب ادعا شد که مثلث برمودا همان جزیره خضراء است که در روایتی مجعول محل زندگی فرزندان امام زمان ارواحناه فداه و رفت و آمدهای موردی ایشان است!
در سالهای اخیر، مؤلفی عراقی بهنام «ناجی النجار»، کتابی درباره جزیره خضراء نوشت و آن را با مثلث برمودا تطبیق داد.
«علیاکبر مهدیپور» این کتاب را با عنوان «جزیره خضراء و تحقیقی پیرامون مثلث برمودا»، همراه با افزودههایی، به فارسی ترجمه کرد.
علامه «سید جعفر مرتضی عاملی» بر این کتاب نقد نوشت و علاوه بر اینکه سند و محتوای روایت را نقد کرد، تطبیق جزیره خضراء را بر مثلث برمودا ناروا دانست.
کتاب دیگری که سند و محتوای داستان جزیره خضراء را با تفصیل بیشتر نقد کرده و اشکالات این حکایت را نمایانده و به نقد نظریه انطباق جزیره خضراء بر مثلث برمودا پرداخته، کتابی است شامل دیدگاههای علما که «ابوالفضل طریقهدار» با عنوان «جزیره خضرا: افسانه یا واقعیت؟» تدوین کرده است.
با توجه به جوّ وحشتی که در خصوص این مثلث پیشتر ایجاد شده بود، این ادعا با موضوع تروریسم اسلامی گره خورد و از امام مظلوم ما علیهالسلام چهرهای خشن ساخت که -العیاذ بالله- برای مخفیماندن در جزیره خضراء دست به کشتار افراد بیگناهی میزند که از آن منطقه عبور میکنند!!
هماهنگ شدن این دو جریان در تبلیغات ضداسلامی غرب، سوءظن را به اقدام دوم بیشتر میکند.
ادامه دارد...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان،
داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📘📗📕📘📗📕
📘 فرنگیس
( #خاطرات_فرنگیس_حیدریپور )
قسمت بیست و دوم
شروع جنگ
گاهی صدای بمبها و توپهایی که میشنیدیم. گاهی مردمی را میدیدیم که از قصرشیرین میآمدند و با مقداری وسایل، از روستای ما رد میشدند. چون گورسفید مابین قصرشیرین و گیلانغرب بود، زیاد آنها را میدیدیم. یک بار خانوادهای را دیدم که هراسان بودند. خسته و خاکی و پیاده بودند. مردِ آنها با ترس گفت: «خواهر، میشود آب و نان به ما بدهید؟»
سریع رفتم خانه و برایشان آب و چند تا نان ساجی آوردم. بچههاشان با حرص نانها را میخوردند.
تعارفشان کردم بیایند خانه قبول نکردند. گفتند باید بروند. پرسیدم: «چه خبر است؟»
زن، که بچهاش را بغل کرده بود، گفت: «خواهر، خدا کند که نبینی. تمام شهر شده خرابه. دارند جلو میآیند. اگر به شما برسند، دیوانه میشوید. تا خبری نشده، فرار کنید. نمانید اینجا.»
فهمیدم جنگ دارد شروع میشود. میگفتند عراقیها همه جا را بمباران میکنند. خمپاره به شهر میخورد و مردمِ زخمی را به قرنطینه میبرند. قرنطینه جای بیماران و زخمیها بود.
هرچه اصرار کردم استراحت کنند و بعد بروند، قبول نکردند. با تعجب میپرسیدند: «چرا شماها فرار نمیکنید؟! آنها خیلی نزدیکاند.»
خندیدم و گفتم: «فرار کنم؟! کجا؟ خانۀ من اینجاست.»
یکی از مردهای ده، با ناراحتی سر رسید و پرسید: «فراریها بودند؟»
با تعجب پرسیدم: «منظورت چیست؟»
گفت: «ببین چطور فرار میکنند؟ اینها چرا باید بروند؟»
با ناراحتی گفتم: «بس کن. تو که به جای ان مرد نبودی. بیچاره با بچههایش و زنش چه کار کند؟»
بمباندازیها انگار تمامی نداشت. وقتی خبر حمله جدیتر شد، مردم گورسفید دور هم جمع شدند. مردها ناراحت بودند و میگفتند غیرت ما قبول نمیکند که دشمن خاک ما را بگیرد و ما اینجا راحت بنشینیم. میخواهیم برویم بجنگیم.
پسرداییام عباس رو به بقیه گفت: «ننگ است برای ما که اینجا بنشینیم و ببینیم اجنبی به خاک و ناموس و شرف ما حمله کرده باشد. باید برویم و جلوشان را بگیریم.
مادرم دنبالم فرستاد که فرنگیس، اگر آب دستت است بگذار زمین و بیا. فهمیدم کار مهمی دارد. با عجله روسریام را سر کردم و با شوهرم به آوهزین رفتیم.
به خانه که رسیدیم، دیدم مادرم ناراحت نشسته و دستش را به زانو گرفته. پدرم هم به پشتی تکیه داده بود. رحیم و ابراهیم با مادرم حرف میزدند. مادرم تا مرا دید، گفت: «فرنگیس، برس به دادم. پسرها میخواهند خودشان بروند جلوی صدام را بگیرند.»
دستش را گرفتم و گفتم: «نگران نباش، بگذار ببینم چه خبر است.»
رحیم و ابراهیم گفتند: صدام دارد خاک ما را میگیرد. نیروهای ارتش نتوانستهاند دوام بیاورند و ما باید برویم کمک. به مادرم گفتم: «خب، ابراهیم و رحیم حق دارند. چه کار کنیم؟ بنشینیم تا بیایند توی خانههامان؟ بیایند یکییکی نابودمان کنند؟»
مادرم که دید من هم پشتیبان آن دو تا هستم، گفت: «حداقل یکیشان برود. به من رحم کنید!
رحیم و ابراهیم آنقدر ناراحت و خشمگین بودند که احدی نمیتوانست جلوشان را بگیرد. با خودم گفتم: «خدایا، چه شده؟ این چه بلایی است که دارد سرمان میآید؟»
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان،
داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
سلام و احترام
طاعات و عبادات قبول انشاءالله
گزارش و درخواست مشارکت برای بستههای حمایتی امسال تقدیم دوستان و همسنگران گرامی.
مبلغی که تا کنون جمع شده حدود: ۱۸.۵۰۰.۰۰۰ هزار است و تنها برای حدود ۲۰ بسته کافی است.
در ۷ سال گذشته حداقل ۶۹ بسته داشتهایم.
همت با شما
یاعلی
🌸---------------------
💠 کانال مسجد حضرت زینب علیهاالسلام
---------------------🌸
@ahlolmasjed
#لطیفه_نکته ۸۰
_یه طبقهی جهنم هم هست مخصوص اوناییکه وقتی بهشون میگی غیبت نکن میگن غیبت نیست که.😳😁_
_سر درش هم نوشته عذاب نیست که😅😂😂_
*به نام خدای ستارالعیوب*
*سلام*
*خداوند ﷻ درقرآن کریم میفرماید:*
*یَآ أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ.......لَا یَغْتَب بَّعْضُکُم بَعْضاً أَیُحِبُّ أَحَدُکُمْ أَن یَأْکُلَ لَحْمَ أَخِیهِ مَیْتاً فَکَرِهْتُمُوهُ ....*
*اى کسانى که ایمان آورده اید.....بعضى از شما غیبت بعض دیگر را نکند، آیا هیچ یک از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده خود را بخورد؟ (هرگز) بلکه آن را ناپسند می دانید ....*
*(سوره حجرات، بخشی از آیه ۱۲)*
*غیبت آن است که انسان در غیاب شخصى چیزى بگوید که مردم از آن خبر نداشته باشند و اگر آن شخص بشنود، ناراحت شود. طبق روایات خون و مال و آبروى مسلمان، محترم است. از آنجا که غیبتکننده در یک لحظه آبرویی که فرد طی چندسال ذره ذره بدست آورده را با غیبت در یک لحظه از بین میبرد، خداوند نیز عباداتی که غیبت کننده طی سالها بدست آورده را از بین میبرد. یکی از ریشه های شباهت غیبت کردن به خوردن گوشت برادر مرده آنست که اگر از بدن انسان زنده قطعه اى جدا شود، امکان پر شدن جاى آن هست، ولى اگر از مرده چیزى کنده شود، جاى آن همچنان خالى مى ماند. غیبت، بردن آبروى مردم است و آبرویی که رفته دیگر جبران نمى شود.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📙📘📗📕📒📙📘
📙فرنگیس
( #خاطرات_فرنگیس_حیدریپور )
🖋قسمت بیست و سوم
همۀ مردم گیج شده بودند.
مادرم با تعجب نگاهم کرد و پرسید: «اگر بلایی سرشان بیاید، چی؟!»
بلند شدم و گفتم: «خدا بزرگ است، دالگه. به خدا من هم حاضرم بروم.»
پدرم بلند شد و رو به رحیم و ابراهیم گفت: «چیزی یادتان نرود.
من میروم ببینم بقیه دارند چه کار میکنند.»
همین حرفش به همۀ بحثها و حرفها خاتمه داد.
آن شب توی روستا غوغا بود. همه دلهره داشتیم. هر شب همان موقع، ده آرام و ساکت بود. همان وقتها، من مشغول نگاه کردن به ستارهها یا ظرف شستن بودم و مردها هم توی خانهها با هم بازیهای شبانه میکردند. اما آن شب، ده پر بود از سروصدا. مردها که هشت نفر میشدند: رحیم و ابراهیم برادرهایم، پسرداییام عباس حیدرپور، پسرخالههایم علی شاه
و پاشا بهرامی، پسرخالۀ دیگرم شاهحسین جوانمیری و پسرداییهایم مراد و اردشیر گلهداری، تفنگهاشان را دست گرفته بودند. از صورت و چشمهاشان خشم میبارید. توی کردها رسم بود هر خانوادهای برای خودش تفنگی داشته باشد. هر کس تفنگی داشت، آورد. هر کس هم نداشت، رفت از سپاه تفنگ بگیرد.
هشت نفر از فامیل آمادۀ رفتن بودند. از کسی دستور نگرفته بودند، اما آنقدر گلوله و تفنگ همراه داشتند که انگار از پادگان برگشته اند
عباس پسرداییام رو به داییام محمدخان گفت: «ما میرویم. اگر احتیاج بود، شما هم بیایید.»
داییام گفت: «روله، خدا پشت و پناهتان.»
عباس توی همان تاریکی رو به مردم کرد و گفت: «مگر مادرم مرا شل پیچیده باشد (یعنی مگر غیرت نداشته باشیم و بیعرضه باشیم) که دشمن اینقدر راحت خاک و ناموس و آبروی ما را زیر پا بگذارد. ما میرویم تا بجنگیم. آی مردم، اگر برنگشتیم، حلالمان کنید.»
وقتی مردی این حرف را میزد، یعنی اینکه تا آخرین نفس میجنگد. یا میمیرد، یا آبرویش را حفظ میکند.
ابراهیم و رحیم هم مدام به مردم سفارش میکردند و میگفتند: «مواظب ده باشید. بروید از نیروهای سپاه تفنگ بگیرید. دشمن از چند جهت دارد حمله میکند. شب راحت نخوابید.»
دو برادرم، شال کمرشان را محکم کردند. پسرداییام عباس، دست گردن داییام انداخته بود. هشت نفر از مردهامان داشتند میرفتند. انگار قلبم را فشار میدادند. این چه بلایی بود داشت سرمان میآمد؟
همه نگران و ناراحت بودیم. به خاطر اینکه مادرم ناراحتی نکند، سعی کردم خودم را بیخیال نشان دهم. ولی طاقت نمیآوردم و مدام میرفتم بیخ گوش ابراهیم و رحیم میگفتم: «تو را به خدا مواظب خودتان باشید.»
رحیم گفت: «تو هم مواظب باوگ و دالگهمان (پدر و مادرمان) باش. حالا تو مرد خانهای!»
فانوسها را روشن کرده بودیم و دور جوانها حلقه زده بودیم. یکی قرآن آورد
و از زیر قرآن رد شدند. شب بود و صدای صلوات مردم توی ده پیچید. زنها گریه میکردند. جوانهایی که میرفتند، برای همه عزیز بودند.
میان صلوات مردم ده، مردها به راه افتادند تا به طرف قصرشیرین و سرپلذهاب بروند. دستمال به سر بسته بودند و تفنگها توی دستشان بود. وقتی راه افتادند، صدای گریۀ زنها بلندتر شد. تا گورسفید همراهشان رفتم. بعد ایستادم تا مردهای تفنگ به دوش، روی جاده رفتند. سوار ماشین شدند و به طرف قصرشیرین حرکت کردند
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۸۱
اخیرا تصمیم گرفتم که دیگه با زبونم کسیو اذیت نکنم😐😊😍
فقط با لگد🦶
والا زبانم خسته شده دیگه😂😂
*به نام خدای زیبا سخن*
*سلام*
*خداوند زیبا سخن و بیزار از زشتی فرمودند*
*وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً*
*و با مردم با زبان خوش سخن بگویید.*
*قرآن کریم، سوره بقره، بخشی از آیه ۸۳*
*این آیه توصیه می کند به همه انسانها با زبانی خوش صحبت کنید خواه مسلمان باشد یا نباشد اگرچه به همهى مردم نمىتوان احسان كرد، ولى با همه آنان مىتوان خوب سخن گفت و خوب برخورد کرد. نیز می توان به این مهم رسید که اگر به کسی احسان و نیکی کردی مبادا با زبانت او را آزار دهی و احسانت را با منت خراب کنی بايد نیکی خود را با ادب همراه کرده و از منت دور کنی. گاهی این حکایت بس عجیب است که رفتار ما را خداوند می بیند و می پوشاند مَردم نمی بینند و فریاد می زنند و با زبان خود ما را اذیت می کنند.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📙📘📗📕📒📙📘
📘فرنگیس
( #خاطرات_فرنگیس_حیدریپور )
🖋قسمت بیست و چهارم
خاطرات فرنگیس حیدری پور
پس از رفتن برادرهایم به جنگ، مادرم بیقراری میکرد و اشک میریخت. نمیدانستم غصۀ کدامشان را بخورم. همه گیج بودیم. از آن پس، هر لحظه نگران بودیم و احوال رفتگانمان را از نیروهایی که از آن سمت میآمدند، میگرفتیم.
آرامآرام جنگ داشت به سمت ما هم کشیده میشد. از دور میدیدیم که چهل تا چهل تا گلولۀ سنگین دور و اطراف آبادیها زمین میخورد. وقتی توپی زمین میخورد، تمام دشت میلرزید و صدامی داد.
دم غروب، بنا به رسمی که داشتیم، زنها رو به خورشید میایستادند و آبا و اجداد صدام را نفرین میکردند. من هم روی بلندی میرفتم و رو به غروب آفتاب، با صدای بلند میگفتم: «صدام، خدا برایت نسازد که این جوری خون به پا کردی.»
تنها روی بلندی میماندم و میگفتم: «خدایا، حق صدام را کف دستش بگذار.»
بعضی از بمبها، پنج تا پنج تا زمین میخوردند. تعجب کردم که این چه جور بمبی است. داییام میگفت: «به این بمبها میگویند خمسه خمسه.»
یعنی پنج تا پنج تا. کمکم داشتیم اسم توپها و بمبها را هم یاد میگرفتیم!
یک شب آرام و قرار نداشتم. علیمردان پرسید: «فرنگ، چی شده؟» گفتم: «دلم شور افتاده. میدانم این نمک به حرام صدام، نمیگذارد سقف روی سر ما بماند.» پرسید: «میخواهی از اینجا برویم؟ به شهر برویم یا...»
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم: «یعنی تو دلت میآید خانهمان را بدهیم دست عراقیها و برویم؟»
بلند شد و توی تاریکی شب، به ستارهها نگاه کرد و گفت: «جنگ وحشتناک است. کشته میشوی، یا خدای نکرده اگر به دست دشمن بیفتی...»
رفتم کنارش نشستم و من هم مثل او سر بالا بردم و چشم دوختم به ستارهها. گفتم: «یادت باشد آخرین نفری که از این روستا برود، من هستم. برای من، فرار کردن یعنی مُردن. از من نخواه راحت فرار کنم. یادت باشد من فرنگیسم. درست است زنم، اما مثل یک مرد میجنگم. من نمیترسم. میفهمی ؟
علیمردان توی تاریکی، با تعجب نگاهم کرد و گفت: «چهات شده، زن؟! چرا ناراحت شدی؟ من به خاطر خودت میگویم. من و تو زن و شوهریم، میدانی که خیر تو را میخواهم.»
با ناراحتی گفتم: «شوهرم هستی، به روی چشم، اما از من نخواه ترسو و بزدل باشم. مرا ببخش.»
آن شب علیمردان از این طرز حرف زدنم خیلی تعجب کرد.
روز بعد، با صدای وحشتناکی از خواب بلند شدیم. همۀ مردم گورسفید، هراسان از خانه بیرون دویدند. جماعتِ متعجب، بالای سرشان را نگاه میکردند.
صبح زود بود و خورشید چشم را میزد. دستم را سایبان چشم کردم و به بالا نگاه انداختم. برای اولین بار بود که چنین چیزی میدیدم. توی آسمان، پر بود از هواپیما؛ هواپیماهای سیاه.
بعضی از بچهها رفته بودند وسط میدانگاهی و با شادی برای هواپیماها دست تکان میدادند. فکر میکردند هواپیماهای ایرانی هستند که به زمین نزدیک شدهاند. هواپیماها آنقدر نزدیک بودند که میشد پرچم زیرشان را دید.
وقتی خوب نگاه کردم، دیدم پرچم ایران نیست.
نمیدانستیم باید چه کار کنیم.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee