#پرتغال_آغازگر_استعمار_و_زرسالاری
مهاجمان اروپایی و جنگهای صلیبی نوین
🖋قسمت ششم
در زمان ورود اروپاییان، ممباسا و مالیندی (ملنده)، در شمال زنگبار و در سواحل کنیای امروز، کیلوا (کلوه) (۴۰) در ساحل تانگانیکا، به سان بندر موگادیشو (مقدشو) (۴۱)،
در ساحل سومالی، و جزیره مهم زنگبار، مراکز مهم و شکوفای تجاری آن عصر در شرق قاره آفریقا و کانون تجار ثروتمند مسلمان ایرانی و غیرایرانی بود.
به گزارش ابن بطوطه، «بندر مقدشو» شهری است بزرگ که روزانه دویست شتر در آن نحر میشود و مأوای مردمی «توانگر و تاجرپیشه» است.
حکمران آن مسلمانی است بربر به نام ابوبکر بن عمر که «شیخ» نامیده میشود و مردمدار و غریبنواز است و بازرگانان را محترم میشمرد. (۴۲)
ابن بطوطه سپس به «منبسی» میرود و مردم آن را «به غایت متدین و عفیف و صالح» مییابد. (۴۳)
در این زمان، ممباسا را مهاجرین شیرازی اداره میکردند و، به نوشته دکتر عبدالسلام فهمی مصری، آخرین حکمران این دودمان، که در سال ۱۵۸۹ پرتغالیها او را برکنار کردند، شاهومشاهام بن هشام (شاهنشاه بن هشام) نام داشت. (۴۴)
مقصد بعدی ابن بطوطه بندر مهم کیلوا است؛ شهری «بزرگ» و «نیکو» با «ساختمانهای خوب» و مردمی «غالباً متدین و صالح».
در زمان سفر ابن بطوطه، حکمران کیلوا ابوالمظفر بن حسن بود که به دلیل «بذل و بخشش به ابوالمواهب شهرت داشت»؛ مردی «فروتن که با درویشان مینشیند و با آنان غذا میخورد و مردمان متدین و شریف را بسیار بزرگ میدارد». (۴۵)
کیلوا را نیز خاندانهای مهاجر شیرازی اداره میکردند و دارای ضرابخانه و سکه مسین بود.
اوج شکوفایی و درخشش این شهر در اوایل سده دوازدهم، در دوران حکومت داوود بن سلیمان شیرازی، است (۴۶).
واپسین حکمران کیلوا از این خاندان امیر ابراهیم شیرازی نام داشت که درباره فرجام او سخن خواهیم گفت.
در آستانه سده شانزدهم میلادی، اسلام نیرویی رو به گسترش بود و مهمترین مانع سلطه انحصاری و قهرآمیز مهاجمان اروپایی بر اقتصاد مشرق زمین.
میچل کراودر در تاریخ غرب آفریقا در دوران استعماری جدیترین نیروی مقابلهکننده با نفوذ استعمار اروپایی در قاره آفریقا را اسلام میخواند و فصلی از کتاب خود را چنین مینامد:
«ریشههای امپریالیسم اروپایی و پیدایش اسلام مبارز»
امروزه، امپریالیسم اروپایی رسماً پدیدهای غیرقابل دفاع است ولی راههایی برای توجیه آن، یا حداقل کاهش «قبح» و عادی جلوه دادن آن، وجود دارد. لذا، کراودر رندانه تقابل استعمار غرب با اسلام را تقابل «دوگونه از امپریالیسم» میخواند و مینویسد:
«تاریخ غرب آفریقا در سده نوزدهم صحنه تعارض دو امپریالیسم است: [امپریالیسم] آفریقایی – اسلامی و [امپریالیسم] اروپایی – مسیحی». (۴۷)
معهذا، همو در صفحه بعد مینویسد:
«پیش از سال ۱۶۰۰، اسلام از طریق راههای کاروانرو صحرا، به وسیله بازرگانان عرب و بربر، به سودان غربی رسوخ کرد و در بسیاری موارد مورد پذیرش بازرگانان سیاهپوست طرف معامله آنان قرار گرفت. مسلمانان به دلیل دانششان در دستگاههای اداری دولتهای بزرگ سودان مفید بودند و مورد استفاده قرار گرفتند… مسلمانان نه تنها در دربارهای شاهان و حکام دولتهای سودان مورد استقبال قرار گرفتند بلکه چنان نفوذی یافتند که اسلام به شکلی فزاینده در جایگاه دین رسمی این دولتها قرار گرفت». (۴۸)
این گسترش فرهنگی را، که وابسته و متکی به هیچ دولت مقتدر مسلمانی نبود، چگونه میتوان امپریالیسم دانست و با نفوذ تجاوزکارانه و دسیسهگرانهی اروپاییان مقایسه کرد؟!
در این دوران، اسلام گسترش فرهنگی و اقتصادی خود را از دولتها نمیگرفت بلکه بهعکس این اسلام بود که دولتهای غیر مسلمان را، از فرمانروایان مغول در آستانه سده چهاردهم تا حکمرانان محلی سودان در سده پانزدهم، به خود جلب میکرد.
دولتهای بزرگ گورکانی هند و صفوی ایران در نیمه اول سده شانزدهم پدید شدند و دولت عثمانی نیز در همین زمان به اوج انسجام و قدرت خویش رسید.
بدینسان، اروپاییان، که آزمندانه چشم به ثروتهای شرق دوخته بودند و راه دستیابی سریع به آن را نه در کوشش و رقابت مسالمتآمیز و عملیات متعارف تجاری بلکه در تهاجم و تصرف قهرآمیز و سوداگریهای ضدانسانی میدیدند، تهاجمی هولناک را به بازرگانان مسلمان آغاز کردند.
پرتغالیان آغازگر این جنگ صلیبی نوین بودند.
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1609
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۹۸
حیف نون ۱۵ سال دعا می کرد😔🤲🏻
و از خدا پسر می خواست.😢🚶🏻♂
در سال شانزدهم فرشته ای نازل شد و گفت فلان فلان شده😐👀
اول باید زن بگیری!میفهمییی؟ زن!😐😐😐😤😂😂😂
.
.
.
*به نام خدای بهترین وارث*
*سلام*
*خداوند کریم در قرآن فرمودند*
*رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا وَأَنْتَ خَيْرُ الْوَارِثِينَ*
*پروردگارا مرا تنها و بی فرزند رها مکن در حالی که تو بهترین وارث اهل عالم هستی.*
*(آیه ۸۹ سوره انبیا)*
*-اینجا خداوند از زبان یکی از پیامبران درخواست فرزند کرده است یعنی انبيا با پيش آمدن هر مشكلى، به درگاه خداوند شتافته و گشايش آن را از پروردگار خويش خواستار مىشدند* .
*- پس هرگز نباید از رحمت الهى مأيوس شویم.*
*-یادمان باشد ذكر كلمه ی «رب» و تكرار آن در دعا، درخواستها را به اجابت نزدیکتر مىکند نیز بهتر است در هنگام دعا، خداوند را با آن صفتى كه با خواسته ما تناسب بيشترى دارد ياد كنيم.*
*- فرزند، عطيه الهى است لذا پیامبران هم از خدا درخواست این عطیه را دارند.. از این آیه میتوان فهمید دست خداوند بسته نيست و مىتواند زن یا مرد نازا را هم شايستهى فرزند آوری گرداند. و نیز انسان مىتواند از طريق دعا نازائى را اصلاح كند.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
KayhanNews75979710412150505337112.pdf
11.5M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
امروز یکشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۱
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۵۲م
کمکم نیروهای کمکی هم آمدند و شروع کردند به خانه ساختن.
نیروهای جهادی بودند و از استانهای دیگر آمده بودند. خانهها ساخته شدند؛ خانههایی ساده، مخصوص زمان جنگ. خانههایی با یک یا دو اتاق کوتاه و ساده، فقط برای اینکه سرپناهی داشته باشیم و توی سرما و گرما زجر نکشیم. خانهای که برای من ساختند، یک اتاق دراز داشت و یک اتاق کوچک. با سنگ و گل ساخته بودند. وقتی خانهام را میساختند، جلوی خانه مینشستم و با خودم میگفتم: «فرنگ، این یعنی اینکه جنگ مدتها طول میکشد و حالا حالاها ننباید فکر کنی که به خانهات برمیگردی.»
آرامآرام شهرکی درست شد و شهرک گواور نام گرفت. وقتی خانهها را تحویل خانوادهای میدادند، ما شیون میکردیم. وقتی برای کسی خانه میسازند، باید خوشحال باشد، اما توی گواور، این خانه ساختن از مرگ بدتر بود. میفهمیدیم حالا حالاها باید از خانههامان دور باشیم. دیگر فهمیدیم جنگ طول میکشد و باید سختیهای زیادی را تحمل کنیم. زنها که با هم حرف میزدیم، میگفتیم حتماً دولت میداند جنگ خیلی طول میکشد، وگرنه ما را زیر همان چادرها پناه میداد. من و علیمردان در شهرک گواور ماندگار شدیم.
روزها مینشستم و گریه میکردم. بعد هم اتفاقی فهمیدم که باردار بودهام و سقط کردم. بیست سالم بود. دو ماهه باردار بودم و خودم نمیدانستم.
این هم ضربۀ بدتری شد. زانوی غم بغل میکردم و توی خانهام تک و تنها مینشستم و ناله میکردم. آنقدر کنارم بمب ترکیده بود که بچهام را از دست
دادم .
در آن روزها، علیمردان سعی میکرد دلداریام بدهد. میگفت: «خدا اگر بخواهد، دوباره به ما فرزند میدهد. به خدا توکل کن و کم غصه بخور.»
نگران برادرهایم ابراهیم و رحیم بودم. مدتها بود از آنها بیخبر بودم. نگران خانوادهام بودم که در روستای دیگر چه میکنند. به فکر خانهام بودم که در دست عراقیها به چه شکلی درآمده بود. روزها و شبها به این چیزها فکر میکردم.
یک روز جلوی خانهام نشسته بودم و به آسمان نگاه میکردم که دیدم کلاغهای دشمن از راه رسیدند. با نگرانی از جا بلند شدم. صدای آژیر قرمز توی کوه و دشت پیچید. هنوز آژیر تمام نشده، هواپیماها بنا کردند به بمباران شهرک. همه فکر میکردیم مثل همیشه میخواهند بروند کرمانشاه را بمباران کنند و برگردند، اما این بار آمده بودند سراغ ما.
از دیدن چیزی که میدیدم، داشتم دیوانه میشدم. هواپیماها خیلی نزدیک زمین بودند و ما اصلاً آماده نبودیم. هر کس از طرفی شروع کرد به دویدن. ضدهواییها تیراندازی میکردند و صدایشان بیشتر دل هامان را میلرزاند.
اردوگاه را که بمباران کردند، رفتند. شیون و داد و فریاد همه جا را گرفت. به طرف زخمیها دویدیم. چند نفر روی زمین افتاده بودند. بعضیهاشان ناله میکردند و بعضی دیگر صدایی نداشتند. چند نفر کشته شده بودند. زنها بالاسر مجروحین و کشته شدهها، صورتهاشان را میخراشیدند و بچهها گریه میکردند.
ماشینها که رسیدند، کمک کردم و زنهای زخمی را توی ماشینها گذاشتیم. دست و لباسهایم همه خونی شده بودند.
بچهای که مادرش را از دست داده بود، دستش در دست زنی دیگر بود و گریه میکرد. این صحنه را هیچ وقت از یاد نمیبرم.
دیگر آنجا هم امن نبود. نیروهای صدام، هر وقت میتوانستند، اردوگاه را بمباران میکردند. تا آژیر میزدند، میدیدیم هواپیماها بالای سرمان هستند.
در شهرک، امکانات کم بود. بچهها که مریض میشدند، آبنمک درست میکردیم و آنها را پاشویه میدادیم. وسیلهای نداشتیم بچهها را برسانیم دکتر
بزرگترین مشکلمان، ماشین و وسیله برای نقل و انتقال بود. بعد برایمان دکتر آوردند. دکتر پاکستانی بود. چهرهای سیاه داشت و فارسی سخت حرف میزد. اما به کارش وارد بود. یک شب که بچهای را عقرب زد، دکتر پاکستانی سریع به او آمپول زد. بچه آرامآرام حالش خوب شد و ما خیالمان راحت شد که با وجود دکتر، مشکلاتمان کمتر شده است. کمکم دکترهای پاکستانی زیاد شدند و مرتب به ما رسیدگی میکردند.
زمستان در دولابی بودیم و تابستان هم گواور. در هر دو جا شهرک درست کرده بودند. از مردم قصرشیرین و روستاهای مختلف در این اردوگاهها بودند. وقتی بمبارانهای گواور هم شدت گرفت، بعضیها به دالاهو و کرمانشاه رفتند؛ یا شهرهای دور و پیش اقوامشان. گواور هم داشت خالی میشد.آنجا مرتب بمباران میشد.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#پرتغال_آغازگر_استعمار_و_زرسالاری
آغاز خونین زرسالاری جهانی
🖋قسمت هفتم
کابرال، شکست خورده، به پرتغال بازگشت و کمی بعد، به سال ۱۵۰۲، واسکو داگاما مأموریت جدید خود را آغاز کرد با هدف انهدام کامل ناوگانهای تجاری مسلمانان و استقرار سلطه انحصاری پرتغال بر راههای دریایی شرق.
گاما این بار در رأس ناوگان نظامی نیرومندی قرار داشت که تعداد آن را بین ۱۴ تا ۲۱ کشتی ذکر کردهاند؛ به تعبیر ریان،
«چنان کشتیها و تسلیحات آتشینی که هیچ ناوگان آسیایی قدرت مقابله با آن را نداشت» (۴۹).
گاما در مسیر خود ابتدا در بندر کیلوا خراج مفصلی از حکمران مسلمان شهر گرفت و به کشتار مردم دست زد، سپس به بندر کالیکوت رفت و کشتیهای تجار مسلمانان را در این بندر نابود کرد. (۵۰)
او با تهاجم به بنادر اصلی منطقه موجی بیسابقه از خشونت و وحشت آفرید.
ریان که با همدلی آشکار از زندگی گاما سخن میگوید، هدف اصلی مأموریت او را نه غارتگری و سلطه بلکه تنها و تنها «ورود پرتغالیها» به «تجارت اقیانوس هند که تحت سلطه مسلمانها قرار داشت» عنوان میکند!
او مینویسد:
«مأموریت اکتشافی» پدرو کابرال در سال ۱۵۰۰ ثابت کرد که «انحصار مسلمانان» بر تجارت شرق را نمیتوان «از طریق مذاکره یا رقابت مسالمتآمیز» از میان برد؛
تنها راه «اِعمال قهر بیرحمانه» بود.
ریان میافزاید:
گاما این درس را [ به اروپاییان] آموخت که «مؤثرترین راه برای شکستن انحصار تجارت ادویه به دست مسلمانان زور اسلحه است». (۵۱)
تاریخ هند آکسفورد نیز مأموریت گاما را اخراج تجار مسلمان از سواحل مالابار عنوان میکند و میافزاید وی در این مأموریت همان خشونتی را علیه مسلمانان به کار برد که پرتغالیها و اسپانیاییها علیه مسلمانان شبهجزیره ایبری به کار میبردند و سرانجام نیز موفق به اخراج تجار مسلمان از سواحل مالابار شد. (۵۲)
ارنست ماندل توصیفی جامع و منصفانه از مأموریت گاما به دست داده است:
«سفر دوم واسکا داگاما [۱۵۰۲-۱۵۰۳] در رأس یک ناوگان جنگی تمام عیار مرکب از ۲۱ کشتی بدان انجامید که انحصاری جدید (انحصار بازرگانی ادویه) جانشین انحصار مصری – ونیزی شود.
این کار بدون خونریزی انجام نشد.
این نوعی جنگ صلیبی بازرگانان فلفل، دارچین، و میخک بود که نشانههای سفاکیهای وحشتناک را با خود داشت.
علیه «مسلمانان منفور»، که پرتغالیها پس از راندنشان از مغرب و سرکوبیشان در سرزمین «بربرها» در انتهای جهان با شگفتی بدانان برخوردند،
ظاهراً هر وسیلهای مجاز بود
حریق و کشتار گروهی، ویران کردن شهرهای بزرگ، سوزاندن کشتیها با سرنشینان آنها، سلاخی اسیران، که دستها و بینیها و گوشهایشان را به نشانه تمسخر برای پادشاهان «وحشی» میفرستادند؛
این بود دلاوریهای «شهسوار مسیح»!
او تنها یکی از برهمنهایی را که به همانگونه مثله شده بود زنده گذاشت، زیرا این برهمن میبایست نشانههای پیروزی هولناک را به گوش حاکمان محلی برساند». (۵۳)
این سرآغاز دورانی است که دکتر ریان با مباهات آن را عصر واسکو داگاما مینامد.
واسکو داگاما در دسامبر سال ۱۵۰۳ به لیسبون بازگشت.
در سال ۱۵۱۹ پادشاه پرتغال عنوان کنت ویدیگورا (۵۴) را به وی اعطا کرد.
در سال ۱۵۲۴ از سوی خوان سوم، پادشاه پرتغال، به عنوان نایبالسلطنه پرتغال در شرق منصوب شد
ولی مدت کوتاهی پس از سفر به هند، در ۲۴ دسامبر ۱۵۲۴، در بندر کوچن (ساحل مالابار) درگذشت. (۵۵)
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1620
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#نکته_لطیفه ۹۹
👌 سیب زمینی باش!!!
اصلنم فحش نیس😜😜
به نظرم همگی باید سیب زمینی رو الگوی زندگیمون قرار بدیم، ☺️😍
تو هر شرایطی قرار بگیره بهترین خودشو ارائه میده،
تو آتیش بندازیش
سرخش کنی
تنوریش کنی
تهدیگش کنی
آبپزش کنی
همه جوره خوشمزس😂😍
لامصب یه پا اشرف مخلوقاته برا خودش😂😂😂
*به نام خدایی که فرمانده اول است*
*سلام*
*خداوند حکیم در قرآن میفرمایند*
*وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً ۖ قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ ۖ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ*
*و به یاد آور وقتی که پروردگارت به فرشتگان فرمود من در زمین خلیفهای خواهم گماشت، گفتند: آیا کسانی در زمین خواهی گماشت که در آن فساد و خونریزی کنند در حالی که ما تو را تسبیح و تقدیس میکنیم؟! خداوند فرمود: من چیزی میدانم که شما نمیدانید.*
*(آیه ۳۰ سوره بقره)*
*خداوند در آيهى قبل میفرماید همهى مواهب زمين را براى انسان آفريده است. در اين آيه و آيات بعد، مسألهى خلافت انسان در زمين را مطرح مىکند كه نگرانى فرشتگان از فسادهاى بشر و توضيح و توجيه خدا و سجده آنان در برابر نخستين انسان را بدنبال دارد.*
*از گفتمان این آیه میتوان مطالب زیر را درک نمود*
*به ديگران اجازه دهيد سؤال كنند. خداوند به فرشتگان اذن داد تا سؤال كنند و گرنه ملائك، بدون اجازه حرف نمىزنند و فرشتگان مىدانستند كه براى هر آفريدهاى، هدفى عالى در كار است.*
*انسان، مخلوق ويژهاى است كه ساخت مادی او به بهترين قوام بوده: و در او روح خدايى دميده شده تا جایی که بعد از خلقت او خداوند به خود تبريك گفت.*
*خداوند ابتدا اسباب زندگى را براى انسان فراهم كرد، سپس او را آفريد. پس همیشه لوازم کار را فراهم کنید سپس اقدام کنید*
*انتصاب خليفه و جانشين و حاكم الهى، تنها بدست خداست نه انسانها*
*انسان مىتواند اشرف مخلوقات و لايق مقام خليفةاللهى باشد.البتّه ستمكاران از نيل به اين مقام محروم شدهاند..*
*چون خدا عادل است پس حاكم و خليفهى الهى نیز بايد عادل باشد، نه فاسد و فاسق.*
*به خاطر انحراف يا فساد گروهى، نبايد جلوى امكان رشد ديگران گرفته شود*
*مطيع و تسليم بودن با سؤال كردن براى رفع ابهام منافاتى ندارد. همانند ملائکه در برابر خدا*
*خداوند فساد و خونريزى انسان را مردود ندانست، ليكن مصلحت مهمتر و شايستگى و برترى انسان را طرح نمود.*
*توقّع نداشته باشيد همهى مردم بىچون و چرا، سخن يا كار شما را بپذيرند. زيرا فرشتگان نيز از خدا سؤال مىكنند. پس باید پرسش را شنید و به صورت منطقی پاسخ قانع کننده داد.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
KayhanNews75979710412150505437113.pdf
9.4M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
امروز دوشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
خطبه ۴۰.mp3
5.72M
#شرح_نهجالبلاغه
شرح و تفسیر خطبه ۴۰ نهجالبلاغه
درخدمت حجةالاسلام #استاد_احمد_غلامعلی
یکشنبه ۲۵ اردیبهشت
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زینالدین
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#روانشناسی_و_مشاوره
#افسردگی
#عوامل_افسردگی
♦️عادتهایی که موجب افسرگی میشوند:
🔅وقتگذرانی با انسانهای منفی
🔅صرف کردن زیاد وقت در شبکههای اجتماعی
🔅بیدارماندن در شب تا دیر وقت
🔅سبک زندگی یکجا نشینی و بیتحرکی
🔅اهمیت ندادن به سلامت جسمی
🔅بهره نبردن کافی از طبیعت
🔅تنهاییهای طولانی مدت
🔅مصرف مداوم غذاهای فراوری شده و فستفودها
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۵۳م
از بس در چادرها زندگی کرده بودم، خسته شده بودم. توی گواور، گاهی به ما ارزاق میدادند؛ نخود و لوبیا و عدس و برنج و چیزهای دیگر. اما شوهرم بیکار بود و وسایلی که میدادند، کفاف گذران زندگیمان را نمیداد. برای پول نفت و چیزهای دیگر مشکل داشتیم. زندگی سخت میگذشت. کارگری هم نبود که شوهرم یا خودم انجام دهیم. خسته شده بودم. دلم میخواست توی خانۀ خودم باشم.
علیمردان که ناراحتیام را میدید، گفت: «فرنگیس، میخواهی برویم اسلامآباد؟ دو تا از برادرهایم آنجا هستند. توی خانۀ یکی از برادرهایم میمانیم تا اوضاع کمی بهتر شود.»
نمیدانستم چه بگویم. اگر به اسلامآباد میرفتم، از خانهام دورتر میشدم. با ناراحتی جواب دادم: «که چه بشود؟ آنجا سربار دیگران هستیم. از گورسفید هم دورتر میشویم.»
علیمردان با التماس گفت: «فقط این یک بار برویم. قول میدهم از اسلامآباد قدمی آن طرفتر نگذاریم. توی اسلامآباد میتوانم کارگری کنم، اما اینجا هیچ کاری از دست من ساخته نیست و به تو سخت میگذرد.»
کمی که فکر کردم، دیدم حق دارد. تصمیم گرفتیم به اسلامآباد برویم. یک روز صبح زود، خانه و وسایلمان را جا گذاشتیم و راه افتادیم. به خانۀ برادرشوهرم رضا حدادی در اسلامآباد رفتیم. خانهاش کنار کوه بود. خانهای متوسط و راحت داشت. شوهرم از صبح زود به کارگری میرفت و با خوشحالی میگفت: از این به بعد دستش توی جیب خودش است و نباید نگران باشم.
اما همین که شوهرم از خانه میرفت بیرون، من هم میرفتم بالای کوه نزدیکِ خانهشان و تا شب همانجا میماندم. دلم نمیخواست سربار کسی باشم. همعروسم' کشور منصوری مرتب میآمد و میگفت: «فرنگیس، نکند فکر میکنی من ناراحت هستم؟ به خدا از اینکه تو توی خانۀ من باشی، خیلی خوشحالم. بیا برویم.»
قبول نمیکردم و میگفتم: «تو نمیدانی در دل من چه خبر است که.»
دلم میخواست میتوانستم زندگی کنم، کار کنم، توی مزرعه بروم، به کارهای خانه خودم برسم، غذای گرمی بار بگذارم، پنبه بچینم و مزد بگیرم... اما آنجا هیچ کاری نمیتوانستم انجام بدهم.
یک روز که از بالای کوه به خانهها نگاه میکردم، نقشهای به نظرم رسید. با دقت به اطراف نگاه انداختم. جایی که نشسته بودم، میتوانست خانۀ من باشد! با خودم گفتم: «خانه، خانه است؛ حالا میخواهد روی صخرههای کوه باشد، یا کنار کوه و روی زمین صاف.»
من زمینی نداشتم بخواهم روی آن خانه بسازم، اما میتوانستم روی کوه برای خودم اتاقی بسازم.
با خوشحالی از کوه پایین آمدم و فکرم را برای خانوادۀ برادرشوهرهایم گفتم. هر دو برادرشوهرم رضا و نعمت و زنهایشان کشور و غزال نشسته بودند. برادرشوهرم گفت: «مگر از خانه بیرونت کردهایم که میخواهی این کار را بکنی؟»
گفتم: «نه، کسی مرا از خانه بیرون نکرده، اما دلم میخواهد توی خانۀ خودم باشم.»
علیمردان چیزی نگفت. میدانست اگر بخواهم کاری را انجام بدهم، انجام میدهم. با خوشحالی گفتم: «به خدا می سازم. خدا کمک میکند. باور کنید میتوانم.»
یک روز صبح زود به کوه رفتم. روی کوه، دو رکعت نماز خواندم. با خدا حرف زدم و حرف دلم را برایش گفتم. گفتم: «میدانم سخت است، اما کمکم کن روی زمین تو برای خودم خانهای بسازم. خسته شدهام از آوارگی.»
شوهرم از صبح زود رفته بود کارگری. با نظر من موافق نبود و نمیخواست توی دل کوه خانه بسازم. هنوز علیمردان خبر نداشت که دوباره حامله هستم. به هیچکس خبرش را نداده بودم. اگر میفهمیدند، هرگز نمیگذاشتند این کار را بکنم.
لباسم را جمع کردم و به کمر بستم. روسریام را محکم کردم و دستمالی به دهانم بستم. به خودم گفتم: «فرنگیس، از کار توی مزرعه که سختتر نیست. نترس. قوی باش زن، تو موفق میشوی.»
شروع کردم به کندن سنگها؛ از قسمتی از کوه که میخواستم خانهام را آنجا بسازم. اولین قدم این بود که زمین را هموار کنم. سنگها را یکییکی کندم.
بعضی از سنگها بزرگ بودند و بعضی کوچک. داشتم زمین را صاف و هموار میکردم که علیمردان را دیدم از کوه بالا میآید. نزدیک که رسید، اول کمی نگاه کرد و بعد آمد به کمکم. با دودلی گفت: «بگذار کمکت کنم.»
خندیدم و گفتم: «تو مجبور نیستی.»
طوری نگاهم کرد که دیگر چیزی نگفتم.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#آیتالله_فاطمینیا
🎥 مرگ برای مومن گشایش است، از قفس پریدن است
#پرتغال_آغازگر_استعمار_و_زرسالاری
آغاز خونین زرسالاری جهانی
🖋قسمت هشتم
راهی که گاما گشود، با فرانسیسکو د آلمیدا (۵۶) و آلفونسو د آلبوکرک (۵۷)، پی گرفته شد.
المیدا این افتخار را داشت که در سالهای ۱۵۰۵-۱۵۰۹ با عنوان پرطمطراق نخستین «نایب السلطنه پرتغال در شرق» حضور داشته باشد.
او میگفت:
«تا زمانی که در دریاها قدرتمند باشید هند متعلق به شماست، ولی زمانی که چنین قدرتی نداشته باشید داشتن دژی در ساحل بیفایده است». (۵۸)
ولی در واقع، بنیاد واقعی قدرت پرتغال در شرق را آلفونسو د البوکرک (۱۴۵۳-۱۵۱۵) نهاد؛
کسی که برخی مورخین غربی مفتخرانه او را نخستین فردی میدانند که پس از اسکندر مقدونی یک امپراتوری اروپایی در مشرق زمین ایجاد کرد (۵۹).
دایرةالمعارف آمریکانا، البوکرک را «بنیانگذار امپراتوری پرتغال در شرق» میخواند و میافزاید: وی به مارس [خدای جنگ] پرتغالی و الفونسوی کبیر نیز شهرت داشت! (۶۰)
به نوشته وینسنت اسمیت، البوکرک نگاهی وسیعتر از المیدا داشت و «استراتژی» او «تأسیس یک امپراتوری پرتغالی در شرق» بود.
اسمیت این استراتژی را چنین شرح میدهد:
البوکرک «با ایجاد پایگاههایی که تمامی مدخلهای دریایی را در بر میگرفت – در شرق آفریقا، دهانه دریای سرخ، هرمز، مالابار و مالاکا – کنترل استراتژیک اقیانوس هند را نصیب پرتغال کرد.
از این پایگاهها، که در استحکاماتی استوار جای داشتند، کشتیهای اقیانوسپیمای پرتغالی کشتیهای کندروتر عرب را به هراس میانداختند.» (۶۱)
آمریکانا نیز هدف عملیات البوکرک را ایجاد یک رشته پایگاههای مستحکم ساحلی میداند با هدف «کنترل تجارت مسلمانان در شرق» (۶۲).
سدیدالسلطنه کبّابی مینویسد:
«پرتغالیان با اعزام آلفونسو دالبوکرک… تا ۱۱۷ سال [اواسط دولت صفویه] حکومت بیدادگر و استعماری و پر ظلم و ستم خود را در تمامی این نواحی در نهایت قدرت و خشونت ادامه دادند.
راههای دریایی را زیرنظر گرفتند.
حکومتها و عاملان سیاسی و تجاری را به میل خود تغییر و تبدیل میدادند.
عشور و باج و گمرکهای فوقالعاده از کالاها و بازرگانان میگرفتند.
مساجد را میسوزانیدند و خود را یگانهمالک و فرمانفرما و رئیس و امیر و صاحباختیار تمامی این مناطق وسیع میشناختند و به پادشاه پرتغال بندگی این مردمان را تهنیت و تبریک میگفتند». (۶۳)
در سال ۱۵۰۳، در همان زمان که گاما به پرتغال بازگشت، البوکرک در رأس ناوگان نظامی پرتغال به شرق رفت.
مأموریت اصلی وی احداث دژی مستحکم، به عنوان پایگاه منطقهای پرتغال، در ساحل کوچن بود.
وی پس از انجام این مأموریت در سال ۱۵۰۴ به لیسبون بازگشت. (۶۴)
به یاد داشته باشیم که در آن زمان احداث استحکامات با نیروی بردگانی که از سواحل آفریقا به اسارت برده میشد انجام میگرفت و علاوه بر آن، پرتغالیها برای اداره بردگان و ایجاد پایگاه خود قطعاً به نیروهای مزدور بومی نیاز داشتند.
این اقدام یا از طریق جلب طوایف مستعد محلی انجام میشد یا از طریق جابجاییهای جمعیتی و انتقال گروههای شناخته شده و مورد اطمینان از سایر مناطق.
کمی پس از بازگشت البوکرک، در سال ۱۵۰۵، مانوئل، المیدا را به عنوان نایبالسلطنه خود به هند گسیل داشت. ولی مدت کوتاهی بعد از این انتصاب پشیمان شد، در سال ۱۵۰۶ البوکرک را در سمت فوق منصوب کرد و او در رأس ناوگانی نیرومند راهی منطقه شد.
البوکرک در سال ۱۵۰۷ به جزیره هرمز تاخت و آن را به تصرف درآورد.
او در این جزیره قلعهای به پا کرد و پس از اقامتی طولانی و تاراج بنادر و سواحل خلیج فارس راهی کوچن شد تا مسند نیابت سلطنت را از المیدا تحویل گیرد.
وی در سال ۱۵۰۸ به هند رسید، ولی، به نوشته آمریکانا، المیدا حاضر به پذیرش فرمان مانوئل نشد و البوکرک را زندانی کرد. (۶۵)
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1629
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee