eitaa logo
سالن مطالعه
195 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
2.3هزار ویدیو
964 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
اصلی‌ترین مخالف رهبری آقا که بود؟ قسمت پنجم: آیت‌الله جنتی می‌گوید: «اینکه ما بگوییم اگر یک کسی از یک جهت کمبود داشت، آن جبران می‌کند؛ اگر آن کمبود داشت، این جبران می‌کند، این شبه‌مغالطه است. برای اینکه اگر ما بتوانیم این‌ها را به صورت یکی دربیاوریم [شدنی است]، بله، می‌گوییم ما سه چیز می‌خواهیم، مثلاً سه عنصر می‌خواهیم، یک عنصرش را این دارد و یک عنصرش را او دارد و یک عنصرش را آن دارد [بعد اینها]جمع می‌شود، یکی می‌شود؛ آن وقت سه عنصر را داریم، ولی اگر فرض کنید مثلاً یکی قاطعیت ندارد، ولی علمیت دارد و یکی علمیت دارد، ولی قاطعیت ندارد، ما بگوییم خیلی خوب، آنجا یک قاطعیت می‌خواهد، این قاطعیت دارد....» [۲۶] آیت‌الله جنتی معتقد بود که عناصر و ویژگی‌های افراد شورا با یکدیگر ترکیب نمی‌شود تا یک شخصیت جامع پدید بیاید و این امر باعث اختلاف در بین اعضای شورا خواهد شد. بعد‌ها آیت‌الله حائری شیرازی و آقای منهاج دشتی از تأثیر جدی سخنان آیت‌الله جنتی بر نظر اعضای مجلس خبرگان سخن گفته‌اند. [۲۷] • در اینجا برای بار دوم کفایت مذاکرات از سوی آیت‌الله طاهری خرم آبادی مطرح و این بار طبق آیین‌نامه، بدون اظهار نظر موافقین و مخالفین، این موضوع به رأی گذاشته می‌شود و با اکثریت آرا به تصویب می‌رسد. [۲۸] پس از کفایت مذاکرات و با توجه به نطق‌های ایراد شده، بایستی موضوع شورایی یا فردی بودن رهبری به رأی گذاشته شود که در نهایت فردی بودن به رأی گذاشته می‌شود و با موافقت اکثریت اعضای خبرگان روبرو [۲۹]و مایه تعجب برخی از بزرگان و طرفداران نظریه شورای رهبری می‌شود. بعد‌ها آقای هاشمی در تحلیل این رأی خبرگان گفته بود: «عده‌ای از جامعه مدرسین که گویا ۱۳ نفر بودند، می‌خواستند آیت‌الله گلپایگانی را بیاورند. عده‌ای هم آیت‌الله خامنه‌ای را قبول داشتند که در نتیجه رأی این دو نظریه اکثریت شد و پیشنهاد ما رأی نیاورد. چون این دو گروه اجماع مرکب کرده بودند که فرد باشد.» [۳۰] البته غیر از این نکته باید به استدلال‌های قوی‌تر طرفداران نظریه فردی- که برخی از آن‌ها در بالا ذکر شد- اشاره کرد که در تغییر نظرات اعضای خبرگان دخیل بود. ◀️ مطرح شدن نام آیت‌الله خامنه‌ای برای رهبری فردی با رد نظریه شورای رهبری، نام آیت‌الله خامنه‌ای توسط برخی از اعضای خبرگان مطرح می‌شود. [۳۱] برخی از اعضای خبرگان (آیات شبستری، قریشی و معصومی شاهرودی) که اصرار زیادی بر رهبری آیت‌الله خامنه‌ای داشته‌اند، طی یادداشت‌هایی از همان ساعات اولیه تشکیل جلسه خبرگان از هیئت‌رئیسه خبرگان می‌خواهند که با توجه به تأییدات حضرت امام، نام ایشان را برای رهبری مطرح کنند که هیئت‌رئیسه از این اقدام امتناع می‌کند. اما علت خودداری هیئت‌رئیسه خبرگان از پذیرش این درخواست چه بوده است؟ آقای هاشمی می‌گوید: «خود آقای خامنه‌ای اصرار داشتند این را مطرح نکنید. ایشان به من فرمودند مبادا بگویید! من هم نمی‌گفتم.» [۳۲] ممکن است علل دیگری نیز مطرح باشد. آیت‌الله امینی- که از تأییدات امام نسبت به آیت‌الله خامنه‌ای باخبر بوده است- می‌گوید: «در آغاز جلسه سعی بر این بود که خبرگان، نخست خودشان در خلال مباحث، به نتیجه برسند که البته رسیدند. آقای هاشمی، نظر امام دربارهٔ آیت‌الله خامنه‌ای را وقتی مطرح کرد که از سوی برخی از نمایندگان، مسئله رهبری ایشان به شکل تلویحی مطرح شده بود و از آقای هاشمی خواستند که در این باره بیشتر توضیح بدهد.» [۳۳] با مطرح شدن این موضوع، آقای هاشمی به نقل خاطراتی می‌پردازند که حضرت امام صلاحیت آیت‌الله خامنه‌ای را برای رهبری آینده نظام تأیید کرده بود. این سه خاطره- که بار‌ها از صدا و سیما پخش شده است- یکی مربوط به جلسه سران قوا با امام خمینی، دیگری مربوط به جلسه خصوصی آقای هاشمی با امام و سومی مربوط به سفر آیت‌الله خامنه‌ای به کره شمالی است که در هر سه خاطره، حضرت امام بر صلاحیت و کفایت آیت‌الله خامنه‌ای برای رهبری جمهوری اسلامی صحه می‌گذارند. 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1836 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۷۱م رحمان با تعجب به بچۀ کوچک توی بغل من نگاه کرد. شوهرم با خستگی گفت: «ممنون، فرنگ!» همۀ اهل ده به سمت کوه می‌رفتند. شب تاریک و وحشتناکی بود. ریحان بیچاره را به هر سختی که بود، به کوه بردیم. توی راه قهرمان خسته شد و ایستاد تا خستگی در کند. بچه را بغلش دادم و گفتم: «مواظبش باش.» با چند تا زن دیگر، زیر بغل ریحان را گرفتیم و به سمت کوه رفتیم. هواپیماها دوباره برگشتند و روستا را بمباران کردند اما ما خودمان را به کوه رسانده بودیم. توی کوه، سریع زیرسری برای ریحان درست کردم. پتویی را که روی دوش یکی از زن‌ها بود، زیر ریحان پهن کردم. ریحان را روی آن خواباندیم و گفتم: «چاره‌ای نیست. باید اینجا دراز بکشی.» ریحان چیزی نگفت. می‌دانست چاره‌ای ندارد. خودم کنارش نشستم و از او چشم برنداشتم. بعد گفتم: «نه می‌شود قیماق درست کرد، نه چیزی که تقویتت کند. الآن یک چایی برایت درست می‌کنم.» وقتی صدای هواپیماها خوابید، توی دل یکی از صخره‌ها آتش درست کردم و کتری را روی آن گذاشتم. وقتی چای درست شد، سریع آتش را خاموش کردم. چای را جرعه‌جرعه به ریحان دادم. ریحان بیچاره چشمش را باز کرد. نای حرف زدن نداشت و فقط نگاهم می‌کرد. یک لحظه دلم برایش سوخت. یاد زمانی افتادم که وقتی زنی بچه‌ای به دنیا می‌آورد، چقدر استراحت می‌کرد. چقدر مواد مقوی به او می‌دادند. چقدر مواظبش بودند. حالا ریحان با بچۀ تازه به دنیا آمده‌اش، مجبور بود توی کوه، روی سنگ‌های سخت بخوابد. ریحان آرام ‌گفت: «فرنگیس، حالا چه ‌کار کنم؟ به نظرت آل بچه را نمی‌برد؟» خندیدم و گفتم: «آل جرئت ندارد به من نزدیک شود! نگران نباش. خدا، هم تو و هم بچه‌ات را حفظ می‌کند. ما کنارت هستیم.» عقیده داشتیم که بچۀ تازه به دنیا آمده، تا وقتی چهل روزش نشده، نباید او را از خانه بیرون برد. اما توی دل شب، مجبور شده بودیم بچۀ تازه به دنیا آمده را به کوه ببریم. ریحان می‌ترسید و نگران بود، اما وقتی قیافۀ خونسرد مرا دید، کمی ‌آرام شد. نصفه‌شب ریحان کمی ‌آرام شد و خوابش برد. بچه را کنارش خواباندم. رحمان را بغل کردم و روی تخته‌سنگی، همان‌طور نشسته خوابیدم. مصیب، فرزند قهرمان، این‌ گونه متولد شد.چهل روز توی کوه بودیم. روزهای اول خودم به ریحان رسیدگی می‌کردم. زیر بغلش را می‌گرفتم و به خانه‌اش می‌بردم و دوباره روزها به کوه برمی‌گشتیم. حالش خیلی بهتر شده بود، اما مواظب خودش و بچه‌اش بودم و توی کوه برایش نان می‌پختم. مجبور بودم نان را روی سنگ‌های کوه بپزم. برای آوردن آذوقه، مرتب از کوه به ده می‌رفتم و برمی‌گشتم. رحمان هم کوچک بود. رحمان را به کولم می‌بستم و تمام این کارها را وقتی که او کولم بود، انجام می‌دادم. دندان‌درد سختی داشتم. به علیمردان گفتم: «هیچ دکتری هم توی شهر نیست. چه کنیم؟» گفت: «اگر خیلی ناراحتی، برویم کرمانشاه. سرم را تکان دادم و گفتم: «با این وضع بروم کرمانشاه؟ آنجا هم بمباران است.» شب بود. درد داشتم و تا مغز استخوانم تیر می‌کشید. کمی ‌نمک روی علاءالدین گرم کردم، توی پارچه پیچیدم و روی دندانم گذاشتم. رفتم توی حیاط تا شاید آرام شوم و حواسم پرت شود، اما بدتر شد. بی‌قرار بودم. از زور درد، به صورتم چنگ انداختم. رفتم و از داخل صندوقچه، روسری کلفتی برداشتم و به سرم بستم. از این طرف به آن طرف می‌رفتم و برمی‌گشتم. شوهرم، رحمان را توی اتاق خواباند و آمد توی حیاط مرا صدا زد. بچۀ دومم را حامله بودم و نگران شده بود. فقط توانستم بگویم: «به دادم برس، دارم می‌میرم.» گفت: «تحمل کن، فرنگ. این حرف چیه که می‌زنی؟ باید صبر کنی، شاید تا فردا توانستیم کاری بکنیم.» ساعت از دوازده که گذشت، نزدیک بود از درد بمیرم. حالم خیلی بد شد. بچه توی شکمم به سختی تکان می‌خورد. دستم را به شکمم گرفتم و روی زمین نشستم علیمردان را صدا زدم. وقتی آمد و مرا دید، ترسید. بریده‌بریده گفت: «فرنگیس، چه بلایی سرت آمده؟ انگار آب رویت ریخته‌اند.» از سر تا پا عرق کرده بودم. چشم‌هایم داشت از کاسۀ سرم بیرون می‌افتاد.‌ میخک روی دندانم گذاشتم و فشار دادم. بدتر شد. کمی‌ داروی کُردی رویش گذاشتم. نمی‌دانم چه بود، اما می‌گفتند برای دندان‌درد خوب است. بهتر نشد. فایده‌ای نداشت. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
(۱۱) مقاله پنجم اشاره در بخش‌های قبلی پرونده، ضمن تشریح آرایش قدرت‌های جهانی طی نیم قرن اخیر، ریشه‌های بحث جنگ جمعیتی از نیمه قرن نوزدهم تا کنون مورد بررسی قرار گرفت. در این بخش به یکی از فکت‌های جدیدالانتشار این بنیادها اشاره خواهد شد که نشانگر پیش‌روی قوای آنان در جنگ جمعیتی علیه ایران است. موضوع جنگ غذایی این بنیادها علیه ایران بسیار گسترده و مفصل است که در بخش‌های آتی تشریح خواهد شد. ◀️ درآمدی به جنگ جمعیت با ایران بعید است کسی در ایران زندگی کند و نسبت به تغییرات اقلیمی سرزمین خود حساس نباشد. گرچه قبل از انقلاب اسلامی نیز ایران نیز هم‌تراز با سایر نقاط دنیا تحت این برنامه قرار داشت، (۱) اما بعد از انقلاب – به‌دلیل ماهیت ایدئولوژیک حرکت مردم و ساختار حاکمیت – ایران به یکی از کانون‌های متمرکز اجرای این برنامه‌ها تبدیل شد. خشک شدن تالاب‌ها – به‌عنوان زایشگاه‌های طبیعت – بحرانی شدن منابع آب، کاهش توان ملی تولید در عرصه‌ی کشاورزی، مسأله‌ی  ریزگردها و از این قبیل، مواردی است که بحران در زیست‌بوم ایران را به‌خوبی نشان می‌دهد. گذشته از اختلال‌های زیست‌محیطی، مسأله‌ی فراگیر شدن برخی بیماری‌ها، کاهش سطح سلامت مردم و ضعیف شدن توان جسمی آنان نسبت به چند دهه‌ی گذشته بر کسی پوشیده نیست. به این موارد، کاهش قابل توجه نرخ باروری را نیز اضافه کنید. بی‌تردید این شرایط، حاصل غفلت مسئولان داخلی از برنامه‌ریزی متمرکز دشمن در این جنگ تمام‌عیار است. طرفه این‌که شواهد روشن نشان می‌دهد موفق‌ترین برنامه‌های تحدید نسل جهان که توسط ابرکمپانی‌های فراملی هدایت می‌شود، در ایران به اجرا درآمده است! برای روشن شدن بخشی از ابعاد مسأله، اشاره به یک توئیت نسبتاً جدید از ملیندا گیتس (۲) خالی از وجه نیست. او در تاریخ ۳ آوریل ۲۰۱۸ (۱۴فروردین۱۳۹۷) در توئیتی ایران را حائز یک رکورد در کل تاریخ جهان می‌داند، او می‌نویسد: «سریع‌ترین کاهش نرخ باروری زنان در طول تاریخ جهان مربوط به ایران است، جایی که در دهه ۱۹۹۰ میلادی، کارخانه کاندوم جهان بوده است.» (۳) این‌که ملیندا گیتس به موضوع جمعیت علاقه‌مند شده به هیچ عنوان اتفاقی نیست. بیل گیتس مؤسس و صاحب کمپانی مایکروسافت (۴)، با راه‌اندازی «بنیاد بیل و ملیندا گیتس» (۵) در پوشش اقدامات خیریه و عام‌المنفعه، به‌صورت جدی به دو مقوله‌ی «واکسیناسیون» و «غذا» در سطح بین‌المللی ورود کرده است. به‌طوری‌که ملیندا گیتس در صفحه شخصی توئیترش بجای عناونینی مانند «همسر بنیانگذار مایکروسافت» یا مانند آن، خود را این‌گونه معرفی می‌کند: «هماهنگ‌کننده بنیاد بیل و ملیندا گیتس، تاجر و مادر. یاری‌کننده مردم در زندگی سازنده و سالم.» (۶) بنیاد گیتس، به‌عنوان یک ابرکمپانی جدیدالورود به عرصه‌ی قدرت و سیاست راهبردی، در مسیر کنترل جمعیت با متولیان سنّتی جهانی‌سازی غذا همراه و در مواردی شریک شده است. در فصل‌های بعد خواهیم دید که ورود این بنیاد به این موضوعات تحت برنامه و با هدایت بنیاد راکفلر صورت گرفته است. (۷) به این ترتیب توئیت ملیندا گیتس، مفاهیم سیاسی و اجتماعی برنامه‌ی راهبردی غرب برای ایران را تا حدی روشن می‌کند. هرچند شایسته است اِشراف و سیطره‌ی این نهادها و بنیادهای بزرگ بر ساختارها و نهادهای جهان مورد بررسی بیشتر و کامل‌تری قرار گیرد، اما برای خارج نشدن از موضوع پرونده، این موضوع همین‌جا وانهاده می‌شود. در فصل‌های آتی به جریان‌شناسی ابرکمپانی‌ها و بنیادهای فراملی و سرنخ‌های حضور آنان در ایران، پرداخته خواهد شد. بخش بعدی پرونده، حکایت جذاب مؤثرترین خانواده تاریخ در «غذا»ی مردم جهان است. منتظر باشید. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
تصویر توئیت ملیندا گیتس درباره نرخ باروری زنان ایرانی 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
صفحه ۳۲
32.mp3
715.8K
صفحه ۳۳
۱۱۴ بعضیا اینجورین که بهت میگن😐 خب میخوای حقیقتو بدونی؟😳 بعد یه دروغ بزرگ‌تر از قبلیا بهت تحویل میدن 🤣 عین داداشای یوسف😂😂 *به نام خدای خالق گرگ* *سلام* *خدای مهربان در قرآن می فرماید* *قالُوا یا أَبانا إِنّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَکْنا یُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَکَلَهُ الذِّئْبُ وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ کُنّا صادِقِینَ* *گفتند: ای پدر ما رفتیم که مسابقه دهیم و یوسف را نزد وسایل خود تنها گذاشتیم، پس گرگ او را خورد و البتّه تو سخن ما را هر چند راستگو باشیم باور نداری* . *سوره یوسف آیه ۱۷* *چقدر دروغ زشت است و بی انتها گاهی بخاطر جلوگیری از لو رفتن یک دروغ هزاران دروغ می بافند تا دروغ اول را مخفی کنند.* *از این آیه زیبا میتوان نکات زیر را دریافت نمود* ۱. دروغ، دروغ می آورد. برادران برای توجیه خطای خود،سه دروغ پی درپی گفتند:مسابقه رفته بودیم، یوسف را نزد وسایل گذاشتیم، گرگ او را خورد. ۲. دروغگو فراموش کار است. با وجود این که برادران، یوسف را برای بازی بردند؛ ولی در گزارش خود به پدر وی را مراقب اثاث خود اعلام کردند. ۳. مسابقه در بازی، دارای سابقه ای طولانی است. از قدیم مسابقه بین انسانها بوده است ۴. خائن، ترسو است و دروغگو از افشا شدن دروغش می ترسد ۵. دروغگو می داند که سخنش باطل و غیر قابل قبول است ولی سعی می کند از همین حربه برای اثبات حرف خود استفاده کند* . ۶. دروغگو اصرار دارد که مردم او را صادق بپندارند -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412149515653159.pdf
11.8M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
اصلی‌ترین مخالف رهبری آقا که بود؟ قسمت ششم ◀️ نطق پرشور اصلی‌ترین مخالف رهبری آیت الله خامنه‌ای اما اولین و شدیدترین واکنش نسبت به موضوع رهبری آیت‌الله خامنه‌ای، توسط خود ایشان اتخاذ می‌شود. ایشان بلافاصله پس از مطرح شدن نامشان و بدون گرفتن نوبت قبلی به ایراد نطقی پرشور می‌پردازند و از سر تواضع نسبت به رهبری خودشان مخالفت می‌کنند. ایشان در این نطق می‌فرمایند: «من قاطعا چنین چیزی را قبول نخواهم کرد. حالا غیر از اینکه خود من حقیقتاً لایق این مقام نیستم و این را بنده می‌دانم- شاید آقایان هم می‌دانید- اصلاً از لحاظ فنی، اشکال پیدا می‌کند این قضیه، رهبری، رهبری صوری خواهد بود و نه رهبری واقعی. خوب من نه از لحاظ قانون اساسی و نه از لحاظ شرعی، برای بسیاری از آقایان، حرفم حجیت حرف رهبر را ندارد؛ این چه رهبری خواهد بود؟... همین آقای آذری که اسم بنده را اول بار آوردند در جلسه، بنده اگر حکم بکنم، قبول خواهند کرد؟» به نظر می‌رسد اصل اشکال آیت‌الله خامنه‌ای به نوع نگاه برخی از اعضای خبرگان برمی‌گشت که احتمال می‌دادند در زمان رهبری ایشان، احکام و دستورات، ولی فقیه را نپذیرند و نام آقای آذری قمی نیز از همین بابت مطرح شده بود. آقای آذری در زمان حضرت امام هم سوابق نافرمانی و خودرأیی داشت و در دهه شصت اتخاذ چنین مواضعی از سوی ایشان مشهور بود. [۳۴] پس از این نطق و همهمه خبرگان و بحث دونفره میان آیت‌الله خامنه‌ای و آقای آذری قمی، برخی دیگر از اعضای خبرگان تلاش می‌کنند که آیت‌الله خامنه‌ای برای پذیرش رهبری متقاعد کنند. در نهایت و با اعلام آقای هاشمی، رأی‌گیری برای رهبری آیت‌الله خامنه‌ای انجام شد و ۶۰ نفر از ۷۴ اعضای حاضر در مجلس خبرگان به ایشان رأی دادند. این تعداد برابر با حدود ۸۱ درصد از حاضران و ۷۲ درصد کل اعضای خبرگان بود. [۳۵] با بررسی روایت‌های تاریخی و فیلم اجلاسیه خبرگان، حداقل ۱۱ نفر از آرای منفی به رهبری آیت‌الله خامنه‌ای مشخص می‌شوند. این افراد عبارتند از: آقایان خامنه‌ای، حسینی کاشانی، معصومی زرندی، طاهر شمس، عبایی خراسانی، محمدتقی مروارید، سیدمحسن موسوی تبریزی، موسوی‌خوئینی‌ها، مؤمن قمی، نورمفیدی و همتی) [۳۶] از سوی دیگر بیش از ۸۰ درصد از اعضای خبرگان نیز به ایشان رأی داده و طی سال‌های گذشته به حمایت از ایشان پرداخته‌اند. به هرجهت، خبرگان رهبری در ۱۴ خرداد سال ۶۸، مهم‌ترین آزمون خود بعد از ارتحال امام خمینی (ره) را انجام دادند و با توکل به خدا و اهل بیت علیهم السلام، با سربلندی از این آزمون بیرون آمدند. والحمدلله پایان -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۷۲م از درد، حالت تهوع داشتم. توی خانه، از این ور می‌رفتم آن‌ ور و از آن طرف می‌آمدم این طرف. به علیمردان گفتم: «دیگر تحمل ندارم. برو به کاکه‌ات بگو بیاید، شاید بتواند دندانم را بکشد.» گفت: «می‌دانی ساعت چند است؟ ساعت سه نصفه‌شبه. خوابیده. صبر کن تا صبح، ماشین می‌گیریم و می‌رویم دندانت را می‌کشیم. کاکه‌ام دندانپزشک که نیست، آهنگر است.» گفتم: «نمی‌توانم صبر کنم. تازه، الآن دکتر کجاست؟ همه‌شان فرار کرده‌اند. برو بگو قهرمان بیاید.» علیمردان با ناراحتی گفت: «با این بچۀ توی شکمت، چطور می‌توانی دندان بکشی؟ طاقت نمی‌آورد بچه‌ات.» با خشم و ناراحتی و درد گفتم: «اگر بچۀ من است، باید دوام بیاورد. دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. این دندان‌دارد می‌کشدم.» گفت: «الآن برمی‌گردم.» بعد از چند دقیقه، با برادرش برگشت. قهرمان نگران بود. ترسیده بود. پرسید: «چی شده؟ چه کاری از دست من برمی‌آید؟» گفتم: «به دادم برس. دندان‌درد امانم را بریده. دندانم را بکش.» آب دهانش را قورت داد، لبخند تلخی زد گفت محال است این کار را انجام بدهم. تو بچه‌ای در راه داری. کشیدن دندانت خطرناک است. مگر من دکترم؟» التماس کردم و گفتم: «هیچ اتفاقی نمی‌افتد. فقط دندانم را بکش. نگران نباش، دوام می‌آورم.» قهرمان پشتش را به من و شوهرم کرد و گفت خدایا چه ‌کار کنم؟ قبول نمی‌کرد. بعد رو برگرداند و گفت: «اگر می‌خواهی، بروم از سر جاده ماشینی گیر بیاورم تا برویم کرمانشاه...» حرفش را قطع کردم و گفتم کاکه‌قهرمان، اگر نمی‌کشی، به خودم بگو چه ‌کار کنم.» وقتی دید اصرار می‌کنم، دیگر چیزی نگفت. سریع رفت و گاز آورد. دست‌هایش می‌لرزید. رو به علیمردان کرد و گفت: «کمی ‌الکل بده.» شوهرم با دلهره و ناراحتی شیشۀ الکل را آورد. همه‌اش به من نگاه می‌کرد. قهرمان گفت: «بیا بنشین توی ایوان.» توی ایوان نشستم. لباسم را توی شکمم جمع کردم. بی‌اختیار از چشم‌هایم اشک می‌ریخت. قهرمان گفت: «فرنگیس، نباید تکان بخوری. دستم می‌لرزد.» گفتم: «نگران نباش. تکان نمی‌خورم.» رو به روشنایی کرد و سرم را به طرف روشنایی چرخاند. به شوهرم گفت چراغ‌قوه را هم طوری بگیرد که بتواند خوب ببیند. علیمردان چراغ‌قوه را به طرف دهانم گرفت. نور چراغ‌قوه صورتم را روشن کرد و چشم‌هایم را زد. چشم‌هایم را بستم و فشار دادم. دهانم را باز کردم و لباسم را که توی شکمم جمع کرده بودم، چنگ زدم. با خودم گفتم: «فرنگیس، تحمل کن... تحمل کن. تمام بدنم از عرق خیس شده بود. قهرمان، گاز را به دندانم گیر داد و کشید. احساس کردم فکم دارد می‌شکند. درد توی سرم پیچید و گوشم تیر کشید. دوباره فشار داد و دنیا دور سرم ‌چرخید. همه چیز جلوی چشمم سیاه شده بود. درد یک لحظه مرا از خود بی‌خود کرد. فکر کردم گوشت دهانم و فکم با دندان در‌آمده است. خون گرم توی دهان و روی چانه‌ام ریخت. قهرمان، دندان را توی دستم گذاشت و آرام گفت: «تمام شد.» انگار خوشحال بود از اینکه دندان در امده بود و من هنوز نفس می‌کشم. پرسید: «خوبی؟» سرم را تکان دادم و همان‌جا توی ایوان دراز شدم. علیمردان با عجله بالشی زیر سرم گذاشت و پنبه‌ای را که گرد کرده بود، فرو کرد توی دهانم. گفت: «رویش داروی کُردی زده‌ام، فشار بده.» کمی ‌چای خشک هم توی دهانم ریخت و گفت: «بگذار جای دندانت و فشار بده.» توی ایوان، همه جا سیاه بود. قهرمان با ترس پرسید: «فرنگیس، صدایم را می‌شنوی؟ سرم را ارام تکان دادم. با ناراحتی گفت: «صدام، خدا برایت نسازد که زندگی‌مان را سیاه کرده‌ای.» کمی ‌دراز کشیدم. علیمردان و قهرمان از ترس یک ساعتی کنارم نشستند. جای دندانم خیلی درد می‌کرد، اما دیگر خیالم راحت بود که دندان را کشیده‌اند. بلند شدم. قهرمان خندید و گفت: «فرنگیس، راستی‌راستی زنده‌ای؟!» لبخند زدم و با زور گفتم: «می‌بینی که نمرده‌ام. بچه‌ام هم حالش خوب است.» نزدیکی‌های صبح بود. گفتم: «بروید .بخوابید» قهرمان بلند شد و رفت. جای دندانم آرام شده بود. شوهرم کنار رحمان خوابید. توی ایوان نشستم و آرام شکمم را مالیدم. دعا کردم خدا کمک کند و بلایی سر بچه‌ام نیاید. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
(۱۲) مقاله ششم 🖋قسمت اول ◀️ اشاره در گزارش‌های پیشین پرونده، کلیاتی از آرایش صحنه‌گردانان جهانی حوزه «جمعیت» و «غذا» مورد بررسی قرار گرفت؛ از این گزارش به بعد، ذره‌بین پژوهش در این حوزه را کمی نزدیکتر می‌بریم؛ بی‌شک طی یک قرن اخیر مهم‌ترین جریان ابرکمپانی‌های متمرکز بر مسئله غذا، در اختیار خانواده مشهور و ثروتمند «راکفلر» بوده‌اند. سطح بالای کنش‌های خاندان راکفلر در مقوله‌ی غذا، حیرت‌آور است؛ در ادامه‌ی پرونده، متودهای این خانواده و کمپانی‌های وابسته و همتراز و همچنین ابزارهای نفوذ آنان به کشاورزی ایران به تفصیل بررسی خواهد شد؛ اما پیش از آن، ابتدا نمایی از این خانواده ارائه خواهد شد. ◀️ معرفی راکفلرها «راکفلر» نام خانواده‌ای آمریکایی آلمانی‌تبار است. (۱) شجره‌نامه خاندان راکفلر از ۱۵۹۰ میلادی در دسترس است که نشان می‌دهد این خانواده هم‌اکنون در آلمان و آمریکا با پسوندها و نام‌های فامیل مشابه پراکنده شده‌اند. سابقه حضور خاندان راکفلر در آمریکا به نیمه قرن ۱۸ میلادی می‌رسد، هنگامی که در زمان ویلیام راکفلر (۲) از آلمان به آمریکا نقل مکان کردند. بنیان‌گذار ثروت این خانواده را دو برادر، به نام‌های جان دی راکفلر (۳) و ویلیام اوری راکفلر (۴) می‌دانند؛ شغل پدر این دو را کشاورز یا تاجر خرده‌پا نوشته‌اند که خیلی قابل اعتماد نیست. (۵) جان دی راکفلر تنها ۱۷ سال پس از تأسیس غول نفتی استاندارد اویل (Standard Oil) به‌عنوان اولین شرکت نفتی چندملیتی آمریکایی در سال ۱۸۶۲، کنترل ۹۰ درصد پالایش نفت ایالات متحده آمریکا را به‌دست گرفت. در سپتامبر ۱۹۱۶، وی اولین آمریکایی بود که دارایی‌اش از یک میلیارد دلار فراتر رفت. همچنین مجله فوربز (Forbes) او را با دارایی به ارزش ۳۴۰ میلیارد دلار در سال ۱۹۳۷ ثروتمندترین فرد تاریخ معرفی کرد. (۶) این مجله می‌نویسد: «دارایی راکفلر در زمان مرگش در سال ۱۹۳۷، برابر ۱.۵ درصد تولید اقتصادی کل آمریکا بود. ارزش خالص دارایی او امروزه حدود ۳۴۰ میلیارد دلار است، که از چهار برابر سرمایه بیل گیتس – ثروتمندترین مرد جهان در حال حاضر – بیشتر است.» این ثروت عظیم دامنه‌ی نفوذ خاندان راکفلر را در آمریکا گسترش داد. بسیاری از شخصیت‌های آمریکایی که از (دست‌کم) دهه ۱۹۳۰ میلادی تاکنون به پست‌های کلیدی دست پیدا کرده‌اند، به‌نوعی در این بنیاد «خیریه» یا سازمان‌های تابعه آن فعالیت داشته یا از کمک‌های آن استفاده کرده‌اند. در بین سیاسیون، مشهور است که بنیاد راکفلر به‌ نوعی رختکن مسئولین کاخ سفید برای ورود به عرصه قدرت به‌شمار می‌رود! این بنیاد دارای بخش‌های مطالعاتی پیشرفته‌ای در زمینه‌ی مطالعات استراتژیک، روان‌شناسی، جامعه‌شناسی و رسانه است. این بخش‌ها در زمینه‌ی شناخت چالش‌های آمریکا و تدوین راهبردها و سیاست‌های جهانی این کشور فعالیت می‌کنند. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
49.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 مجموعه مستند ✡️ تاریخچه‌ای از نحوهٔ شکل‌گیری و آغاز اشغال فلسطین 1️⃣ قسمت اول: خانه‌ای روی آب 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
👇 مقابل پنجره فولاد حرم مطهر حضرت امام رضا علیه السلام همراه مادر و خواهرم ایستاده بودم و ضمن تماشای حاجتمندانی که با ریسمان و زنجیر خود را به پنجره فولاد بسته بودند تا شاید مورد عنایت حضرت واقع شوند، به خوش خیالی خودم تأسف می‌خوردم و با خود می گفتم: وقتی این بیچاره‌ها با اینهمه اصرار و التماس همچنان منتظر و معطل مانده اند، آیا‌ به آدم کاهلی چون تو عنایت خواهد شد؟!😢 در همین افکار یأس آلود غرق شده بودم که فردی ساده و افتاده حال با لباس کارگری کنارم ایستاد و شروع کرد به حاجت خواستن از امام رئوف به نحوی که گویا امام علیه السلام را می بیند! چیزهایی از حضرت طلب کرد و بعد از آن، دستی تکان داد و گفت «درست شد»! ممنونم آقا ، شُکر ! بنده تصور کردم گرفتاریهای روزمره به وی زیادی فشار آورده و مثل خودمان قاطی کرده!🤪 نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم تا مراقب رفتارش باشد🤨 و دوباره مشغول زیارتم شدم! متوجهٔ نگاه معنادارم شد و فهمید که با رفتارش حال نکردم! برگشت و با اشاره به آن بندگان خدا که خود را به پنجره فولاد بسته بودند گفت : «این کارها را نیاز نداره که! خب حاجتت را بگیر و برو دیگه»! مانده بودم چه جوابی به این ادا و اطوارش بدم تا اینکه خودش ادامه داد: حضرت داره می بینه دیگه! خب حاجتشون را بگیرن و برن دیگه!😳 خب البته اصل حرف که درست بود ولی این حرفها از دهان من و امثال من گنده تر است و خیلی بعید هم به نظر می رسید که این کارگر ساده و شاید هم بی سواد در حد و اندازه ای باشد که وقتی حاجتی می خواهد، بأیستد جلوی پنجره فولاد و حاجتش را بگوید و بلافاصله بگیرد و برود!😲 به هر حال نمی خواستم توی ذوقش زده و حالش را بگیرم بنابر این سخنش را تأیید کرده و گفتم: بله خب، امام که مرده و زنده نداره؛ به همه نظر داره انشاءالله. گفت: شک نکن، من هر چی تا حالا خواستم آمده ام همینجا گرفته ام و رفته ام؛ الآن هم خواستم و حضرت داد!😳 خواهرم از حرفهای او که بسیار ساده لوحانه به نظر می رسید خنده اش گرفته بود و در حالی که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد؛ گفت: چی میگه این؟! یه چیزی بهش بده بره دنبال کارش! 😆 منم رو کردم به آن بندهٔ خدا و برای اینکه بهش بفهمانم که من هم میتونم ادای آدم حسابی ها را در بیارم، بهش گفتم : یه دعائی هم بکن ما آدم بشیم!🤨 گفت : خب باید خودت بخواهی! کاری نداره، بیا از حضرت بخواه دیگه!😳 بعد ادامه داد: من هر صبح میرم کارگری تا یک لقمۀ حلال بذارم سر سفرهٔ زن و بچه ام ؛ از سر کار هم که بر میگردم میام اینجا یک سلامی به حضرت میدم و اگر حاجتی داشته باشم میگیرم و میرم؛ خدارا شکر هر چیزی هم خواستم بهم داده، شکر! 🤲 از سادگی و صفائی که در کلامش بود بعید هم ندانستم که ادعایش صادقانه باشد بنا بر این از فرصت استفاده کرده و سه تا حاجت مهم را که تقریباً مطمئن بودم از عهده اش بر نمیاد، از او خواستم تا آنها را بقول خودش برایمان از حضرت بگیرد و برویم! یکی از آن حوائج ، شفای مریضی بود که پزشکان جوابش کرده بودند و اوضاعش چنان وخیم بود که خون بالا می آورد و زجر می کشید و اطرافیانش هم زجر میکشیدند و می‌گفتند فقط دعا کنید زودتر بمیرد و راحت شود! حاجت دوم و سوم هم مثل حاجت اول تقریبا صعب الوصول بود به طوری که چندین سال آرزوی استجابتش بر دلمان مانده بود و اجابت آنها هم کمتر از معجزه نبود. آن بندۀ خدا با تعجب به من گفت : خب کاری نداره که، خودت از حضرت بخواه دیگه! و ادامه داد : ببین اینطوری (سرش را کج کرد و دستها را به طرف ضریح حضرت گرفت و گفت: ) آقا به جان جوادالائمه ات، به آقا قمر بنی هاشم که از علقمه نا امید بر گشت اینها را نا امید نکن ! بعد از آن ، رو کرد به من و گفت : بفرما ! درست شد! داد دیگه! 😳😳😳 در دلم به ساده لوحی اش می خندیدم و برای شفایش دعا می کردم! در اینجا خواهرم نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و با طعنه گفت: علی بیا بریم درست شد ، حضرت حاجتمان را داد!😄🤭 به هر حال با همان سادگی و افتادگی ، از ما خدا حافظی کرد و رفت و ما هم فردایش به قم بازگشتیم. فردای آن روز جویای احوال آن بیمار لاعلاج شدیم و آماده بودیم تا خبر ناگوار فوتش را دریافت کنیم ولی در کمال ناباوری شنیدیم که به شکل معجزه آسائی شفا یافته بطوری که همه را در بهت و حیرت فرو برده است! ناگهان یاد آن کارگر ساده دل افتادم ولی از کجا معلوم که شفای بیمار، نتیجهٔ دعای آن بندهٔ خدا بوده؟! باید منتظر می ماندیم تا ببینیم سرنوشت آن دو حاجت دیگر چه خواهد شد؟! به یک هفته نکشید که آن دو حاجت دیگر هم ، که شاید بیش از ده سال آرزوی استجابتش را داشتیم و برایش نذرها و نیازها کرده بودیم، اجابت گردید!! بعد از آن ماجرا همواره در این حسرتم که چرا چیزهای بهتری از آن فرد نخواستم تا از حضرت برایم بگیرد و ای کاش بهش اصرار می کردم تا از حضرت بخواهد مرا آدم کند!😟
صفحه ۳۳ قرآن کریم
۱۱۵ حیف نون داشته زنش رو کتک می زده، 😐😡 خودش هم داد می زده کمک،کمک...🎺🎺 میگن: تو که داری می زنیش چرا کمک می خوای؟😳😳 میگه: آخه بلند شه لِهم میکنه😂😂 *به نام خدای خالق همسر* *سلام* *پیامبر همسر دوست فرمودند* *جُلُوسُ الْمَرْءِ عِنْدَ عِيَالِهِ أَحَبُّ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى مِنِ اعْتِكَافٍ فِي مَسْجِدِي هَذا* *نشستن مرد نزد همسرش از اعتکاف در مسجد من یعنی مسجد النبی در پبشگاه خداوند متعال محبوبتر است.* *مجموعه ورام ج۲ ص۱۲۲* *اعتکاف یکی از عبادات سفارش شده و ارزشمند است ولی گفتگو و مهربانی با اهل خانه مخصوصا همسر آنقدر ارزشمند است که پیامبر اکرم آن را از اعتکاف آن هم در مسجد النبی که برترین مکان برای اعتکاف است برتر معرفی فرموده است. وقتی کانون خانواده گرم و با محبت باشد بزهکاری در جامعه به شدت کاهش خواهد یافت. قبل از اینکه دیگران با محبت به اهل خانه شما به میل خودشان آنان را جهت دهند شما به با محبت و همراهی به میل خویش آنان را جهت دهید.* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412149515753159.pdf
10.55M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز پنجشنبه ۱۹ خرداد ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۷۳م از وقتی تلویزیون بلر کوچکی خریده بودیم، شب‌ها سرگرم بودیم. جلوی تلویزیون می‌نشستم و جبهه‌ها را نگاه می‌کردم و حرص می‌خوردم. آن شب هم جلوی تلویزیون نشسته بودیم و مجری برنامه در مورد جنگ حرف می زد دستم را بالا گرفتم و گفتم: «خدایا، رزمنده‌های ما را در پناه خودت بگیر. ابراهیم و رحیم را هم به دست تو می‌سپارم. مواظبشان باش.» علیمردان هم گفت: «باز خوب است که آن‌ها توی همین منطقه می‌جنگند و هر وقت دلشان بخواهد، می‌آیند و سر می‌زنند. بیچاره رزمنده‌هایی که چند ماه یک بار مجبورند بروند و خانواده‌هاشان را ببینند.» نشسته بودیم که علیمردان پرسید: «برویم خانۀ مادرم شب‌نشینی؟ گفتم پس صبر کن خانه را ‌جمع و جور کنم.» تلویزیون را خاموش کردم و کتری را از روی چراغ علاءالدین برداشتم. شوهرم، رحمان را بغل کرد و گفت: «خودم می‌آورمش، تو دیگر سنگین شده‌ای.» خندیدم و گفتم: «چه سنگینی‌ای! هنوز دو ماه مانده که بچه دنیا بیاید. اصلاً هم سنگین نیستم.» علیمردان، رحمان را توی پتویی پیچید و درِ خانه را روی هم گذاشتیم و به طرف خانۀ مادرشوهرم راه افتادیم. شبِ تاریک وسردی بود. نزدیک خانۀ مادرشوهرم، صداهای زیادی شنیدم. خندیدم و گفتم: «فکر نکنم امشب برای ما جا باشد. خانه‌شان شلوغ است. میهمان دارند.» علیمردان هم خندید و گفت: «بهتر که میهمان دارند.» وارد شدیم و سلام کردیم. خانه حسابی شلوغ بود. قهرمان و خانواده‌اش و یکی دو نفر از فامیل‌ها، خانۀ مادرشوهرم بودند. ما هم نشستیم و قهرمان به شوخی گفت: «دیر آمدید، جا نیست!» من هم با خنده گفتم: «اگر می‌دانید جا نیست ، بفرمایید! ما تازه آمده‌ایم.» تلویزیون روشن بود. مادرشوهرم از کتری و قوریِ روی علاءالدین چای ریخت. نخود و کشمش را هم جلوی من گذاشت. تلویزیون روشن بود. قهرمان گفت: «بزنید تلویزیون عراق، ببینیم این دروغگوها چه می‌گویند.» گاهی وقت‌ها تلویزیون عراق را می‌گرفتیم ببینیم چه می‌گویند. چون نزدیک مرز بودیم، می‌توانستیم صاف و بدون برفک تلویزیونشان را بگیریم. همان‌طور که نگاه می‌کردیم، یک‌دفعه صدام توی تلویزیون ظاهر شد. تا صدام آمد، با صدای بلند بنا کردیم به لعنت و نفرین. صدام هشدار داد و گفت: «فردا از شرق تا غرب ایران را می‌کوبم. از همین‌جا اعلام می‌کنم که فردا روز بمباران سختی است. شهرها را ترک کنید و بروید.» با ناراحتی گفتم: «دوباره شر این آدم ما را گرفت. وقتی صدام می‌گوید بمباران می‌کند، اول زورش به ما می‌رسد. اول گورسفید را می‌زند، بعد می‌رود سراغ شهرها. خدا برایش نسازد.» قهرمان با ناراحتی گفت: «با شماها کاری ندارد با من کار دارد. او مدعی من است. من در زندگی زیاد خواب ندیده‌ام، اما دیشب خواب دیدم که می‌میرم.» از حرف‌های قهرمان ناراحت شدم. برگشتم و گفتم: «چرا این حرف را می‌زنی؟ تو که ترسو نبودی؟ این حرف‌ها چیه؟» زنش ریحان هم ناراحت شد و گفت: «فرنگیس، ببین چطور حرف بد می‌زند. بلا به دور.» مادرشوهرم هم با ناراحتی شروع به خواندن آیه‌الکرسی کرد. به شوخی گفتم: نمی میری ! فردا اول وقت می‌رویم کوه و شب برمی‌گردیم.» همان‌طور که نشسته بودیم، توی تاریکی شب، پرنده‌ای سه بار خواند. رنگ از صورت همه پرید. ما اعتقاد داریم اگر پرنده‌ها سه بار در شب بخوانند، اتفاق بدی می‌افتد. خواندن پرنده در شب بدشگون است. زیر لب گفتم: «خدایا، قضا را برگردان.» برادرشوهرم لبخند تلخی زد و گفت: «دیدید؟ این مأمور من است. شماها ناراحت نباشید.» علیمردان با ناراحتی به پشت قهرمان زد و گفت: «بس کن بابا، چقدر حرف بد می‌زنی. حالا بگو ببینم چه خوابی دیده‌ای؟» قهرمان گفت: «هفت مأمور پشت سر مرحوم عموی زنم بودند... و عمویم سید یعقوب که به دنبالم آمده بود، گفت مأمورها آمده‌اند دنبالت، باید برویم.» رو به قهرمان کردم و گفتم: «خواب، اسمش خواب است. نذری کن، تا خدا قضا را برگرداند. عمر دست خداست. به خدا توکل کن. ادامه دارد... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
(۱۳) مقاله ششم 🖋قسمت دوم ◀️ وقف ستاد سازمان ملل بررسی نقش مؤثر این بنیاد در تشکیل نهادهای فراملی و جهانی، می‌تواند بسیار شیرین و جذاب باشد، اما به جهت حفظ پیوستگی مطالب در این پرونده، از پرداختن تفصیلی به این موضوع خودداری می‌کنیم. تنها به‌عنوان مشت نمونه خروار، جالب است بدانیم که «ستاد سازمان ملل متحد» موقوفه‌ی خانواده راکفلر است! ساختمان سازمان در نیویورک در سال‌های ۱۹۴۹ و ۱۹۵۰ میلادی در کنار «ایست ریور» (۷) بنا شد. زمین این ملک را جان دی راکفلر جونیور (۸) به قیمت ۸.۵ میلیون دلار خرید و پس از احداث بنا توسط فرزندش نلسون راکفلر (۹) آن را به سازمان‌ ملل متحد اهدا کرد. این سطح از قدرت، تصمیمات سازمان ملل را به‌کلی تحت‌تأثیر منویات این بنیاد قرار داد. در ادامه برای روشن شدن موضوع به یک نمونه اشاره می‌شود: در روزهای ابتدایی دی‌ماه ۱۳۹۵، پس از تصویب تنها قطعنامه شورای امنیت سازمان‌ ملل علیه اسرائیل درخصوص محدودیت شهرک‌سازی این رژیم (که برای اولین بار طی ۴ دهه توسط آمریکا وتو نشد!) کامران نجف‌زاده از نیویورک گزارش داد که بنیاد راکفلر به‌خاطر این مصوبه، کمک‌های مالی خود به این نهاد بین‌المللی را محدود کرده است! در این زمینه مثال‌های فراوان دیگری نیز وجود دارد که نشان می‌دهد حاتم‌بخشی این بنیاد، بی‌دلیل نبوده و استیلای این خانواده بر سازمان‌ملل و نهادهای تابع آن را کاملاً تضمین کرده است. در بخش‌های بعد خواهیم دید که گزینش رؤسای نهادهای بین‌المللی، کاملاً باید زیر نظر این بنیادها صورت گیرد تا آن نهاد را در اختیار اهداف جهانی این بنیادها قرار دهد. (۱۰) ◀️ آیا خاندان راکفلر یهودی هستند؟ در سلسله مباحث مربوط به یهودیان مخفی دیده‌ایم که بسیاری از یهودیان دنیا تلاش می‌کنند آیین‌شان را مخفی نگه دارند. درباره خانواده راکفلر می‌توان گفت که گرچه یهودی بودن آنان در هاله‌ای از ابهام قرار دارد و محل اختلاف است، اما همبستگی عمیق آنان با یهودیانِ برجسته و کنش‌های هماهنگ‌شان با شبکه یهود از گزاره‌های قطعی است. لذا متد کنش‌های این خانواده، یهودی بودن یا نبودن آنها را در درجات بعدی اهمیت قرار می‌دهد. ذیلاً شواهدی آورده شده که انگاره‌ی یهودی بودن و جهان‌روا بودن مکتب این خانواده را تقویت می‌کند. این خاندان خود، دینشان را «مسیحی پروتستان» معرفی می‌کنند و ریشه‌ی‌ ۵۰۰ ساله‌شان را (مانند دو خانواده مورگان و روچیلد) از سرزمین ژرمن‌ها  می‌دانند؛ گرچه برخی گزارش‌ها مدعی هستند ریشه‌ی آنان از یهودیان سفاردی (۱۱) و خاستگاه آنان مناطقی از اسپانیا و پرتغال است. درباره مکتبی بودن و تعصبات تند مذهبی این خاندان، شواهد زیادی در دست است؛‌ برای نمونه بررسی شجره‌نامه راکفلرها از قرن ۱۶ میلادی نشان می‌دهد این خاندان طی چهار سده اخیر اسامی‌ای روی فرزندان خود می‌نهادند، که یک خانواده متعصب مذهبی یهودی ممکن است این اسامی را به‌کار ببرد. (۱۲) البته طبعاً شواهدی این‌چنین (به همراه ادعاهای پرشمار و بدون سندی که در این زمینه وجود دارد) برای اثبات یهودی بودن این خاندان کفایت نمی‌کند؛ ضمن این‌که پیوند وثیق این خانواده با محافل خاص اوانجلیستی (۱۳)، کابالیستی (۱۴)، فرقه‌های ایلومیناتی (۱۵) و سایر نحله‌ها و فرقه‌های آخرالزمانی و جهان‌روا اهمیت کیش مذهبی این خاندان را درجات بعدی اهمیت قرار می‌دهد. عبدالله شهبازی، مورخ و جریان‌شناس معاصر نیز درباره آیین این خاندان معتقد است: «مستندی درباره یهودی بودن راکفلرها وجود ندارد. خیلی مهم هم نیست. شبکه بانکداری آمریکا کلاً در اختیار خاندان‌هایی مانند مورگان بوده که اصالتاً آلمانی هستند و به احتمال قوی یهودی‌تبار. به هر حال مستند قابل اتکاء وجود ندارد.» (۱۶) ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee