KayhanNews75979710412150515053161.pdf
10.02M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
امروز یکشنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۱
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
شرح و تفسیر
نهجالبلاغه
درخدمت حجةالاسلام استاد احمد غلامعلی
یکشنبهها پس از نماز عشا
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زینالدین
--------------
کانال عمومی فرهنگی مسجد حضرت زینب علیهاالسلام @ahlolmasjed
30.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روانشناسی_و_مشاوره
💢#فرزندپروری
✅ کارشناس:استاد #اخوی
روان شناس و استاد مرکز مشاوره حوزه علمیه
🔷 جلسه اول: والدین غایب
#سبک_زندگی_اسلامی
#والدین_غایب
نکته: معمول مطالب این بخش از کانال "سماح" مرکز مشاوره حوزه علمیه قم گرفته میشود.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۷۵م
بچهام را بغل کردم و بیرون سنگر، بنا کردم به دویدن.
دوباره هواپیماها بمب ریختند.
سر جایم میخکوب شدم.
خشکم زده بود.
انگار آخر دنیا بود.
تن دختر بچهای را دیدم که جلوتر از من، بدون سر میدوید.
تکانتکان میخورد.
ترکش بمب به گردنش خورده بود و سرش پریده بود
خون از محل سر بریدهاش فواره میزد.
اول که این صحنه را دیدم، نفهمیدم چیست.
مگر آدم بدون سر هم میشود؟!
از روی لباس تنش، خواستم بفهمم کیست.
یکدفعه مغزم از کار افتاد.
از وحشت جیغ کشیدم.
آن طرفتر، مادرش خاور شهبازی را دیدم.
او هم ترکش خورده بود و روی زمین نشسته بود.
دوید و بچهاش را بغل کرد و جیغ کشید.
بچه توی بغلش بود و جان میداد.
مادرِ بیچاره رولهروله میگفت و شیون میکرد.
تا وقتی که جان از بدن بچه در رفت.
گردنش میلرزید و مادرش صورتش را میخراشید.
تا روزی که زنده هستم، این صحنه را فراموش نمیکنم.
روی زمین نشسته بودم.
خشک شده بودم.
به خاور و دختر سر نداشتهاش نگاه میکردم.
فکر کردم نفسم قطع شده.
خونریزی دهان رحمان از یادم رفته بود.
رفتم و بالاسر ننهخاور ایستادم.
داشت موهایش را میکند.
بچهاش آخرین نفسهایش را میکشید و خون از کنار رگ گردنش بیرون میزد.
آرام تکان میخورد.
شوکه شده بودم.
تا حالا ندیده بودم یک انسان بیسر، اینطور جان بدهد.
جگرم کباب شده بود.
هیچ کاری نمیشد کرد.
ننهخاور با چشمهایش به من التماس میکرد.
مگر من چه کار میتوانستم بکنم؟
هیچ.
هیچ.
نگاهم به سر بچه افتاد.
از سر بچه خون میآمد.
چشمهایش باز بود و داشت مرا نگاه میکرد.
نگاهش روی من خیره مانده بود.
داشتم از حال میرفتم.
احساس کردم چیزی توی شکمم به من لگد زد.
بچهام توی شکمم فریاد میزد.
لگد میزد و ناراحتی میکرد.
صدای فریاد علیمردان از دور آمد. به طرف من میدوید و فریاد میزد. دستم را به زمین گرفتم و بلند شدم. دستهایش را در هوا تکان میداد و به سرش میزد. احساس کردم تمام استخوانهایم شکسته. خودم را جمع و جور کردم. خوب که گوش دادم، فهمیدم فریاد میزند: «کاکهام کشته شد؛ کاکه، کاکهام.»
هراسان بود و گریان بود و دستپاچه. دویدم، دستش را گرفتم و گفتم: «آرام باش ، بگو ببینم چی شده؟»
وقتی ما را به آن حالت دید، زبانش بند آمد. خوب به رحمان که تمام لباسش خونی بود، نگاه کرد و پرسید: «چرا از دهان رحمان خون میآید؟ زخمی شده؟» گفتم: «زخمی نشده، اما خون میآید.»
او را بغل کرد. سر تا پای شوهرم خونی بود. همهاش به طرف خانۀ برادرش اشاره میکرد. گیج شده بود. پرسیدم: «چی شده؟»
به دیواری تکیه داد و گفت: «برس به داد قهرمان. من نمیتوانم.» گفتم: «قهرمان
که الان پیش ما بود؟»
علیمردان دیگر نمیتوانست حرفی بزند. فقط به آن سمت ده اشاره میکرد. فهمیدم برادرش آنجا افتاده. به سمتی که اشاره کرده بود، دویدم.
وقتی رسیدم، خشکم زد. شوهرم پشت سرم میآمد. قهرمان را دیدم که روی زمین افتاده. پسرش مصیب هم کنارش افتاده بود. خون تمام بدنشان را پوشانده بود. قهرمان تکان نمیخورد. احساس کردم پاهایم بیحس شده است.
روی زمین کنارشان نشستم. آرام دست انداختم زیر سر برادرشوهرم و سرش را بلند کردم. دستم توی چیز نرمی فرو رفت. نرم بود و داغ. انگار لختۀ خون بود. خوب که نگاه کردم، دیدم مغزش است. مغز قهرمان توی دستم بود! نزدیک بود از حال بروم.
مصیب زیر پدرش افتاده بود. قهرمان را به سختی از روی بچهاش بلند کردم. بچه فریاد میزد و گریه میکرد. یک سالی داشت. همان بچهای بود که توی مینیبوس نافش را بریدم. مصیب را بغل شوهرم دادم و گفتم: «تو حواست به رحمان و مصیب باشد، من الآن برمیگردم.»
سریع به خانه رفتم و پتویی آوردم. قهرمان هنوز نفس داشت. با اینکه مغزش بیرون ریخته بود، اما دست و پا میزد. اشک میریختم و کار میکردم. بلندبلند میگفتم: «چیزی نیست کاکهقهرمان. خوب میشوی. الآن میبریمت بیمارستان. کمی سرت زخمی شده...»
علیمردان مرا نگاه میکرد و میگریست. دو تا بچهها را بغل کرده بود و روی خاکها نشسته بود و داشت صورت خودش را میکند. خودش را کاملاً باخته بود.
دلدردم شدیدتر شده بود. میدانستم حال خوبی ندارم. چارهای نبود. باید زخمیها را جمع میکردم. قهرمان را چرخاندم و توی پتو گذاشتم. باید او را به بیمارستان میرساندیم. به سمت جاده نگاه کردم. یک ماشین ارتشی، از بالا میآمد. از پشت سر، صدای همسایهمان رضا را شنیدم. به سرش زد و گفت: «فرنگیس، چی شده؟ کمک میخواهی؟» گفتم: «فقط کمک کن قهرمان را بگذاریم توی ماشین.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#پرونده_ویژه_جنگ_جهانی_غذا (۱۵)
مقاله ششم
#خاندان_راکفلر_بانکداران_آخرالزمانی
🖋قسمت چهارم
◀️ ب. صهیونیستهای کلاسیک و برجسته در رأس بنیاد راکفلر
حرکت شانهبهشانه یهودیانِ شناخته شده با این بنیاد نیز قابل توجه است؛
همواره صهیونیستهای شاخص و شناختهشده بینالمللی مسئولیت ردههای بالای این بنیاد (از جمله مدیریتعامل، عضویت و ریاست هیئت مدیره و مسئولیت در هیئت امنا) را برعهده داشته و دارند.
در ادامه به سه نفر از این افراد اشاره میشود:
۱. هنری کیسینجر
یکی از این یهودیان شناخته شده، هنری کیسینجر (۲۳) است.
این فرد، قطعاً یهودی است و نماد صهیونیستهای آمریکایی بهشمار میرود.
وزن فردی او (جدای از نهادها و تشکیلات یهود) چنان بالاست که در کنار نهادهای شناختهشده بینالمللی، عضوِ حقیقیِ کنفرانس «بیلدربرگ» است.
ویکیپدیا کیسینجر را یهودی آلمانیتبار معرفی میکند و مینویسد:
«کیسینجر، در سال ۱۹۲۳ در دوران جمهوری وایمار، در بایرن آلمان در خانواده یهودی آلمانیتبار متولد شد.» (۲۴)
سپس درخصوص ارتباط کیسینجر و راکفلر ادامه میدهد:
«ارتباط او با برادران راکفلر تا آنجا تنگاتنگ شد که کیسینجر به هیئت امنای بنیاد برادران راکفلر دعوت شد.» (۲۵)
اما کیسینجر تنها صهیونیست کلاسیک در جمع راکفلرها نبوده و نیست.
۲. جودیت رودین
مدیرعامل بنیاد راکفلر طی دوازده سال (۲۰۰۵-۲۰۱۷) خانم جودیت رودین (۲۶) بوده است.
جودیت (= جهودیت: نام یهودی) ۷۳ ساله در سال ۲۰۰۵ به بنیاد راکفلر پیوست.
وی که در فیلادلفیا در خانوادهای یهودی به دنیا آمده، مدارج ترقی را یکی پس از دیگری تا مدیرعاملی بنیاد راکفلر طی کرد.
۳. ژاکوب هرار
در نمونهای دیگر میتوان از ژاکوب (یعقوب) جورج هرار (۲۷) بهعنوان مدیرعامل و رئیس هیئت مدیره سابق راکفلر نام برد.
سایت راکفلر درباره او نوشت:
«ژاکوب هرار بهسرعت سلسله مراتب موفقیت را در این بنیاد طی کرد. هرار در سال ۱۹۵۱ به سمت معاون بخش کشاورزی، در سال ۱۹۵۵ به سمت مسئول این بخش، در سال ۱۹۵۹ بهعنوان معاون مدیرعامل و در سال ۱۹۶۱ به سمت «امین» و مدیرعامل بنیاد راکفلر برگزیده شد و تا سال ۱۹۷۲ در این سمت باقی ماند.
او پس از بازنشستگی در خلال سالهای ۱۹۷۳ تا ۱۹۷۹ ریاست شورای حکومتی راکفلر را بر عهده داشت.» (۲۸)
به این ترتیب گرچه دین خاندان راکفلر در هالهای از ابهام قرار دارد؛ اما روشن است که این خانواده و تشکیلاتشان، با فرقههای آخرالزمانی و همچنین یهودیان و صهیونیستهای برجسته، ارتباطی وثیق دارند.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
39.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مستند
#ارباب_رخنهها
#پدرخوانده
#خاندان_راکفلر - قسمت اول
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#کتابسازی_یک_یهودی_برای_شیعه
🖋قسمت سوم
✡ دروغپردازی ذبیحالله منصوری دربارهٔ سعدی
1⃣ در شمارهٔ ۴ از سال دوم مجله ادبی «یغما» که در تاریخ تیرماه ١٣٢٨، منتشر شد، #ذبیحالله_منصوری، مترجم جنجالی معاصر، که بسیاری از منتقدان از او بهعنوان «پدیدهٔ غیرمتعارف» یاد میکنند، یادداشتی با عنوان «سخنی تازه دربارهٔ سعدی» به چاپ رساند، که حاوی نظر غریب و خیالپردازانهای بود.
2⃣ منصوری مینویسد: «در سال ١٣١۴ خورشیدی یک جوان مهندس ایتالیایی موسوم به «لوئیجی روسی» در تهران با من آشنا شد. این جوان که در راهآهن سرتاسر ایران کار میکرد، ذوق ادبی داشت و ترجمهٔ گلستان را بهزبان فرانسه خوانده بود.
3⃣ یک شب به من گفت که #سعدی نویسندهٔ گلستان، حکایاتش را از جای دیگری اقتباس کرده... من این موضوع را بهکلی فراموش کردم و دوست من از ایران رفت و بهجز یک کارت پستال از بندر سنگاپور دیگر اطلاعی از او به من نرسید.»
4⃣ ذبیحالله منصوری ادامه میدهد: «اخیراً، بر حسب تصادف دوباره با این موضوع مواجه شدم و چون از لحاظ ادبی و تاریخی این موضوع مهم است، لازم دانستم که بهطور خلاصه آنرا بهاطلاع خوانندگان برسانم.
5⃣ شرح واقعه از این قرار است که من برای یافتن ریشهٔ یک لغت #عبری مشغول تفحص بودم و در ضمن تفحص به یک مقاله که راجع به یک شاعر #یهودی موسوم به #سعدیه نوشته شده بود برخوردم.
6⃣ سعدیه یک شاعر یهودی بوده که در مصر سکونت داشته و به زبان عربی شعر میگفته و نویسندگی میکرده و در سال ٢٧١ هجری مطابق با ٨٩٣ میلادی متولد شده است.
7⃣ در این مقاله نوشته شده بود که آثار او را سعدی، شاعر ایرانی، اقتباس کرده و به نظم و نثر درآورده. همچنانکه «درنبورک» خاورشناس معروف خصوصاً راجع به این موضوع در کتاب خود موسوم به "شرح حال سعدیه شاعر یهودی مصر" صحبت کرده است.»
8⃣ وی در پایان یادداشت خود نتیجه میگیرد: «از شما چه پنهان من هم فکر میکنم که شاید این موضوع حقیقت داشته باشد.»
9⃣ مجلهٔ یغما، که نویسندگان اهل تحقیقی چون غلامحسین یوسفی و محمدابراهیم باستانی پاریزی در آن قلم میزدند، با توضیح مختصری که پایین یادداشت ذبیحالله منصوری آورده بود، ضمن رد نظریهٔ منصوری دربارهٔ سعدی، تصریح میکند:
🔟 «به نظر ما این موضوع هیچ در خور تفحص و تحقیق نیست. شیخ سعدی بسیاری از افکار و اندیشههای خود را از قرآن مجید و احادیث و تواریخ و از بزرگان عرفا و شعرا گرفته و جایجای روایتی را ترجمه کرده است. سخن در این است که بیان او چندان لطیف و بدیع است که از حدود توانایی بشری درگذشته است.»
ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1895
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
✡ ذبیحالله منصوری : سعدی اشعارش را از یک شاعر یهودی بهنام سعدیه اقتباس کرده است!
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۱۱۸
رفیقم یه بار برام کرایه تاکسی داده 😐
چند روز یه بار استوری میذاره آدمای بزرگ دست بخشش دارن و آدمای کوچیک بدهی..😐😂
*به نام بخشنده بی منت*
*سلام*
*امام حسین علیهالسلام*
*إنَّ اَعفَی النّاسِ مَن عَفی عَن قُدرَةٍ.*
*باگذشتترین مردم آن کسی است که علی رغم داشتن قدرت، عفو و اغماض داشته باشد.*
*بحار، ج ٧٨، ص ١٢١*
*اگر کسی در حق شما خطایی مرتکب شد و عذر خواهی کرد حتما عذر او را بپذیرید و او را ببخشید یادتان باشد هنگامی که قدرت بر انتقام و سرزنش دارید، بخشش شما ارزش بیشتری پیدا می کند. این گذشت و چشم پوشی نسبت به اعضای خانواده باید بیشتر و دقیقتر باشد. انتقام تو را به اندازه انتقام کوچک و گذشت تو را به اندازه ی بزرگی و بخشندگی خدا بزرگ می کند. هنگام بخشش نیز با خدا معامله کنید و منت این گذشت را سر طرف نگذارید.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
خطبه ۴۳.mp3
4.69M
#شرح_نهجالبلاغه
شرح و تفسیر خطبه ۴۳ نهجالبلاغه
درخدمت حجةالاسلام #استاد_احمد_غلامعلی
یکشنبه ۲۲ خرداد
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زینالدین
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
adongz2231655095031000.pdf
8.11M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات روزنامه کیهان
امروز دوشنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۱
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روانشناسی_و_مشاوره
💢#فرزندپروری
✅ کارشناس:استاد #اخوی
روان شناس و استاد مرکز مشاوره حوزه علمیه
🔷 جلسه دوم: وفای به عهد
#سبک_زندگی_اسلامی
#وفای_به_عهد
نکته: معمول مطالب این بخش از کانال "سماح" مرکز مشاوره حوزه علمیه قم گرفته میشود.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۷۶م
برادرشوهرم را توی ماشین گذاشتیم.
ماشین آمده بود تا زخمیها را به بیمارستان برساند.
به جز قهرمان، یکی دو تا از زخمیها را هم توی ماشین گذاشتیم.
کمک کردم، چند تا پتو دور زخمیها پیچیدیم و به سمت جاده راه افتادیم.
من هم سوار ماشین شدم تا با آنها بروم.
کمی جلوتر، بلند به راننده گفتم:
«بایست.»
باورم نمیشد مادرشوهرم گوشهای روی زمین افتاده باشد.
از ماشین پریدم پایین.
وقتی پریدم، سنگ و شیشه و خار به پایم رفت.
اهمیتی نداشت.
تمام بدن مادرشوهرم پر از ترکش بمب بود.
دست زیر بالش انداختم و او را بلند کردم.
او را هم توی ماشین گذاشتم.
ماشین راه افتاد.
سرعتش آنقدر زیاد بود که مرتب بالا و پایین میافتادیم.
گردن قهرمان مرتب این طرف و آن طرف میافتاد.
به راننده گفتم:
«آرامتر برادر!»
حق داشت.
باید زودتر به بیمارستان میرسیدیم.
نزدیک گردنۀ تقوتوق، چشمهای قهرمان به بالا خیره شد.
باورم نمیشد.
خم شدم و فریاد زدم:
کاکه قهرمان !»
چند بار صدایش زدم،
اما فایده نداشت.
برادرشوهرم توی ماشین جان داد. وقتی چشمهایش را بست، شیون کردم؛ اما آرام. مادر شوهرم تقریباً بیحال بود. هوش و حواسش سر جا نبود. نخواستم طوری شیون کنم که چیزی بفهمد.
از بغض و درد، دلم داشت میترکید. قهرمان شهید شده بود و مادرش را داشتم به بیمارستان میبردم. چه کسی میتوانست باور کند؟ یاد خندههای شب قبلمان افتادم؛ حرفهای قهرمان و خوابش ..
ماشین بهسرعت حرکت میکرد و من بیحال شدم. راننده مرتب به پشت سرش نگاه میکرد. با ناراحتی پرسید: «چه شده؟»
با بغض و ناله گفتم: «چیزی نیست، برادر.»
آرام زیر لب نالیدم و زمزمه کردم: برادر تو چند سال همسایهام بودی. تو بودی که تبر را برایم ساختی. تبری که از تو برایم به یادگار مانده است. حیف این دستها. این دستهایی که تبرها را ساختند.
قهرمان تو برادر شوهرم بودی. استادم بودی. گریه میکردم و آرام با خودم حرف میزدم. دلم میخواست موهایم را میکندم. بعد با خودم گفتم بگذار دیدار مادر و فرزند به قیامت نیفتد. رسم داشتیم که هر کس میمرد، دست مادرش را روی سینهاش میگذاشتند تا آرام شود. دست مادرشوهرم را گرفتم. بیحس بود. بیهوش بود. دستش را بوسیدم و روی صورتم مالیدم. بعد دستش را روی سینۀ قهرمان گذاشتم تا دیدارشان به قیامت نیفتد. دستش را آنقدر نگه داشتم تا به بیمارستان رسیدیم .
برادرشوهرم را که پس آوردند، همه توی گورسفید جمع شدند تا جنازه را خاک کنیم. روستا، شهید و زخمیِ زیادی داده بود و همه عزادار بودند. مرد و زن سیاه پوشیده بودند. همه گریه میکردند. حدود بیست نفر از اقوام جمع شدند و جنازه را بردند تا غسل بدهند.
علیمردان مثل سایه این طرف و آن طرف میرفت. تمام غم دنیا روی دلم بود، اما انگار چیزی داشت از درون، شکمم را پاره میکرد. احساس کردم حال خوبی ندارم. باید تا بعد از مراسم چیزی نمیگفتم.
یکدفعه غرش هواپیماها بلند شد. به آسمان نگاه کردم. هواپیماها در آسمان بودند. مردم شروع کردند به دویدن سمت سنگرها. خودم را توی سنگر انداختم و رحمان را بغل کردم. هواپیماها شروع کردند به بمباران، اما مردم توی سنگر بودند. بعد از مدتی، هواپیماها رفتند.
کنار چشمۀ گورسفید جمع شدیم. برادرم رحیم بیلی دست گرفت و گفت: «باید سریع قبرها را بکنیم، صدامیها دوباره میآیند. باید عزیزانمان را خاک کنیم. زود .»
رحیم مشغول کندن قبر شد. بیست نفر کنار قبر ایستاده بودند و گریه میکردند. این بار که صدای هواپیماها آمد، همۀ آن بیست نفر، به طرف قبری که رحیم میکند، هجوم بردند و خودشان را توی قبر انداختند.
از دیدن چیزی که میدیدم، شوکه شدم. فریاد زدم: «بیایید بیرون. الآن رحیم خفه میشود.»
اما همه میترسیدند.
صدای رحیم از آن ته میآمد. فریاد میزد خفه شدم.»
وحشتناک بود. قبر شده بود جانپناه. هواپیماها بمب نمیانداختند، فقط تیراندازی میکردند.
هواپیماها که رفتند، جماعت از توی قبر بیرون آمدند و رحیم توانست نفس بکشد. خیلی روز سختی بود. آن روز نُه نفر را خاک کردیم. هواپیماها مرتب میآمدند و بمب میانداختند و میرفتند. ما قبر میکندیم و گریه میکردیم و خاک میکردیم. برادرم رحیم و شاهمراد پسرداییام کمک کردند و جنازهها را خاک کردند
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#پرونده_ویژه_جنگ_جهانی_غذا (۱۶)
مقاله هفتم
#سابقه_حضور_راکفلرها_در_ایران
🖋قسمت اول
در شمارههای پیشین، ساختار قدرت جهانی و آرایش کنشگران عرصه غذا – خصوصاً خانواده راکفلر – را نشان دادیم.
سیاستورزی و نوع دیدگاه راکفلرها موجب شد این خانواده در اتفاقات قرن اخیر ایران حضور فعال داشته باشند و اتفاقات مهمی را برای کشور ما رقم بزنند.
این حضور پر رنگ از قبل از انقلاب تا هماکنون مستمراً ادامه داشته است.
در این بخش به سابقه حضور راکفلرها در ایران اشارهای خواهیم داشت.
◀️ تاریخچه حضور راکفلرها در ایران
این خانواده پیش از انقلاب با شاه مخلوع ایران پیوند عمیق اقتصادی و سیاسی داشتند.
در همین راستا شاه بخش قابل توجهی از پول نفت ایران را در بانکها و مؤسسات تجاری راکفلرها سرمایهگذاری کرده بود.
این روابط به پیوند عمیق میان دیوید راکفلر و هنری کیسینجر با شاه ایران منجر شد.
مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر درخصوص ارتباط شاه مخلوع ایران با کیسینجر و خانواده راکفلر مینویسد:
«روابط شخصی خاندان پهلوی و جمهوریخواهان در نزدیکی بیشتر آنها به یکدیگر مؤثر بود. بهعنوان مثال میتوان به عضویت کیسینجر در بنگاه اقتصاد راکفلرها و مراوادت این بنگاه اقتصادی با پهلویها اشاره کرد.
مسئلهای که موجب شده بود تا کیسینجر – حتی برخلاف توصیهی وزارت دفاع آمریکا که با فروش بدون محدودیت سلاح به شاه مخالف بود – به سیاستمداران آمریکا توصیه نماید که در اینباره باید دست شاه را باز گذاشت.» (۱)
این مؤسسه در ادامه خاطرنشان میکند:
«در فاصله بین دیماه ۱۳۵۷ تا مرداد ۱۳۵۹ یعنی دورانی که شاه در ایام سرگردانی پس از فرار به سر میبرد و سرانجام غم فقدان تاج و تخت و بیماری مهلک جانش را در قاهره گرفت، تنها تعداد معدودی از دوستان خارجی او در کنارش مانده بودند.
هم دولتها و هم مقامات سیاسی و اقتصادی خارجی دریافته بودند که آفتاب عمر سیاسی شاه بر لب بام است و ستاره اقبالش رو به خاموشی.
کشورهای گوناگونی که شاه همواره بر رابطه قوی خود با آنها میبالید و آن را نشانهای از قدرت ایران معرفی میکرد از میزبانی او سرباز میزدند.
حتی ایالات متحده آمریکا که در دو دهه پایانی حکومت پهلوی، متحد استراتژیک و همهجانبه این حکومت محسوب میشد نیز در حمایت از شاه بیمار ایران تردیدهای جدی وارد کرده بود.
در چنین وضعیتی و در حالیکه شاه بین مصر، پاناما، مراکش، آمریکا و باهاما در رفت و آمد بود، یکی از معدود افرادی که پشتیبان شاه و خانوادهاش بود «دیوید راکفلر» از خاندان شناخته شده و فوق ثروتمند راکفلر بود. (۲)
هم او بود که در رایزنی با کارتر، زمینهی سفر درمانیِ هرچند کوتاهمدت شاه به آمریکا را فراهم کرد.
همچنین با مشاهده عدم تمایل دولت آمریکا به تداوم میزبانی از شاه بی تاج و تخت ایران، کمکهای پزشکی و حمایتهای امنیتی قابل توجهی را برای دوست قدیمی خود فراهم کرد.» (۳)
این مقاله میافزاید:
«دیوید راکفلر و کیسینجر بر حمایت کاخ سفید از شاه که آواره شده و تعلیقی خوفناک را تجربه میکرد تأکید داشتند.
سفارت آمریکا در ایران به کاخ سفید اعلام کرد که شاه را نپذیرد.
با این حال، رایزنیهای دیوید راکفلر و کیسینجر باعث شد تا سرانجام با آمدن شاه به آمریکا موافقت شود…
بعدها عیان شد که یکی از دلایل این رایزنی، سهامدار بودن این دو در بانک «چیس منهتن» بود که بخش عمدهای از دوازده میلیارد دلار پول ایران در آن ذخیره شده بود.
میزان نفوذ راکفلر در محافل آمریکایی، کارتر را هم وسوسه کرد تا در آستانه انتخابات ریاستجمهوری، با نظر او موافقت کرده و اجازه ورود شاه به آمریکا را بدهد.» (۴)
این شرایط نشان میدهد رابطهی شاه بلندپرواز ایران با قدرتمندترین کانونهای سیاسی و اقتصادی در ایالات متحده، توسط بازوهای اجرایی خاندان راکفلر و مشاوران آنها عملیاتی میشد.
مشاوران و نزدیکانی که گاه مانند هنری کیسینجر تا بالاترین ردههای دیپلماسی آمریکا نیز صعود کرده بودند.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
39.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند
#ارباب_رخنهها
پدرخوانده
خاندان راکفلر - قسمت اول
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
33.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مستند
#ارباب_رخنهها
#پدرخوانده
#خاندان_راکفلر - قسمت دوم
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#خاطرات
#ظهور_دوباره_شهید...
*روایت عجیب نویسنده کتاب خاطرات شهید زنگی آبادی از ظهور دوباره شهید پس از شهادتش
🖋قسمت اول
صدای زنگ تلفن من را به خود آورد. بی اهمیت به صدای زنگ مشغول جمع آوری ورقه ها شدم. باز هم صدای زنگ. ورقه ها را جمع می کردم و به درون کارتن می انداختم. بازهم صدای زنگ تلفن. روزهای گذشته را با خود مرور می کردم. بازهم صدای زنگ تلفن. از آقای کرمانی درخواست کرده بودم نگارش زندگینامه یکی از سرداران را به من بسپارد. باز هم زنگ تلفن. آقای کرمانی مسئول چاپ کتاب های مربوط به کنگره بزرگداشت سرداران بود. باز هم زنگ تلفن. آن روز یک کارتن پر از برگه داده بود دستم. بازهم زنگ تلفن. برگه ها مجموعه ای از گفتار خانواده، دوستان و همرزمان سرداری شهید بود. بازهم زنگ تلفن. با مطالعه برگه ها وا رفتم. باز هم زنگ تلفن. نا امیدانه احساس کردم این همه خاطره از شهید قابلیت تبدیل شدن به اثری داستانی را ندارد. بازهم زنگ تلفن. از طرفی پروین، لیلا و سهیلا با دیدن کارتن دلخور شده بودند.باز هم زنگ تلفن. میدانستند تا چند وقتی که نگارش کتاب را در دست دارم من را بسیار کمتر خواهند دید. بازهم زنگ تلفن. اما چه کنم ؟ زندگی خرج دارد؟. باز هم زنگ تلفن. باید کاری کنم تا داستان جذاب شود. باز هم زنگ تلفن. می توانم از تجربه ای که در نگارش دارم برای خلق داستانی جذاب استفاده کنم. باز هم زنگ تلفن. حال آدمی را داشتم که بین زمین و آسمان معلق است. باز هم زنگ تلفن. و این زنگ تلفن. چه سماجتی دارد. باز هم زنگ تلفن. احتمالاً یکی از خوانندگان است.باز هم صدای زنگ تلفن. و باز هم ....... این بیست و پنجمین بار است که صدای تلفن بلند می شود. تعداد زنگ ها را شمرده بودم.گوشی را برداشتم.
سلام علیکم. بفرمایید.....
علیکم سلام. می خواستم بگویم شما می توانید برای رفع این به ظاهر مشکل، از صناعات داستانی برای پرداختن به خاطرات استفاده کنید و جای دست بردن در آن کاری کنید که خواندنی تر شود .
حیرت زده شده بودم. او چه کسی است که ذهن من را می خواند؟!!
شما؟
من زنگی آبادی هستم.
ببخشید. کی؟!
یونس زنگی آبادی.
خشکم زده بود. سریع گوشی را گذاشتم. با چشمانی از حدقه در آمده به پنجره خیره شده بودم. زل زده بودم به دو چشم که در میان تاریکی هویدا شده بود. دو چشم پر فروغ و مهربان در طرح محوی از یک سر. دو چشم پر از لطافت و لبخند. حسی که داشتم حیرت بود نه ترس. فضا بسیار دوستانه بود. دوباره زنگ تلفن به صدا در آمد. بی اختیار گوشی را برداشتم. من خوابم یا بیدار؟
دوباره همان صدا بود. سر تا پا گوش شده بودم.
من برای ترساندنت نیامده ام. بلکه برای ادای حقی که بر ذمه توست آمدم. هر عباسی یک حسین دارد و هر حسینی یک زینب و هر زینبی، شمشیری است در نیام که باید برآید. من این شمشیر را در دست تو می گذارم. زیرا از خدا خواستم که یک بار چون عباس شوم و یک بار چون حسین. به وقت عباس شدن بی دست شدم و به وقت حسین شدن بی سر. مرا از پاهایم شناختند. این ها را می دانی......خوانده ای ...
یعنی من انتخاب شده ام؟
ما خود را تحمیل نمی کنیم. بلکه در دل ها جا می کنیم.
باید چه کنم؟
حق را ادا کن .حق این اثر آن است که مرا طوری در یادها برانگیزد که در قیامت برانگیخته می شوم. کامل، نه شرحه شرحه، آن طور که در دنیا شدم. اگر حسین را سر بریدند و عباس را دست، آنان قیامت نه با سر و دست بریده که با اندام کامل خویش برانگیخته خواهند شد و من نیز که مرید آنان بوده ام، چنینم. پس تو خاطرات مرا که چون جسم دنیایی ام شرحه شرحه است، همچون جسمی که در قیامت برانگیخته می شود، به اندام کن. با سر و دست . بخواهی می توانی .
می خواهم. پس حتماً می توانم.
مرا نه ناظر خود، که خواننده ای فرض کن که با کلمه به کلمه تو پیش می آید. به هر جمله ات قد می کشد. اگر کتاب تو جسم باشد، من روح آنم .
من مفتخرم .
از تعارف کم کن.
حرف دلم را زدم .
برای آن که به مکان مسلط شوی ،به روستای زنگی آباد برو ...
آیا ارتباط یک طرفه است ؟
همین طور تلفنی ؟
تو اراده کن من می آیم. به هر صورتی که بخواهم. من اذن از خدا دارم . منبرای زینب شدن اجازه گرفته ام.
ناگهان تلفن شروع کرد به بوق ممتد زدن. گوشی را گذاشتم. حجمی از سوالات به من حمله ور شد. یعنی خواب می دیدم؟ واقعاً او سردار شهید، حاج یونس زنگی آبادی بود؟ درباره این واقعیت با چه کسانی مشورت کنم؟ چه کسی باور می کند شهید با من تماس تلفنی داشته است؟ چه کسی باور می کند خیره شدن من به دو چشم مهربان و خندان را؟ به هرکسی توضیح دهم باید برایش قسم جلاله بخورم. آخر باور کردنی نیست. باید اولین کاری که می کنم از مخابرات پیگیر تماس شوم.
تمام شب واقعه را مرور می کردم.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#کتابسازی_یک_یهودی_برای_شیعه
قسمت چهارم
✡ ذبیحالله منصوری؛ نوستراداموس ایرانی!
1⃣ #ذبیحالله_منصوری در مجلهٔ سپید و سیاه در سال ١٣۵٠ سلسله مقالاتی نوشت تحت عنوان «دنیای ناشناختهٔ سحر و جادو» که بیش از سایر نوشتههایش خواننده داشت.
2⃣ استقبال مردم از این مطالب آنقدر زیاد بود که خوانندگان نامه مینوشتند و منصوری پاسخ میداد.
3⃣ در همین مجله بود که ایشان زیر پوشش «متخصص جهاندیده» (عنوانی که سردبیر مجله به او داده بود)، برای آیندهٔ مخاطبان جواب مینوشت که در مجله چاپ میشد.
4⃣ کار پیشگویی به آنجا رسید که زنان صاحبنام و سرشناس مقامات دولتی هم بدون اینکه او را بشناسند تقاضای پیشگویی میکردند.
5⃣ جالب اینكه وی در مصاحبه با #اسماعیل_جمشیدی (تنها خبرنگاری که توانست با ذبیحالله منصوری مصاحبه کند) گفته بود که تا چهار سال دیگر و در سن ٨٠ سالگی خواهد مرد [وی در چند مصاحبه بر این مطلب اصرار داشت] که البته درست از آب در نیامد و در سن ٨٩ سالگی از دنیا رفت!!
والحمدلله
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee