🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت شصت و سوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/220
✒سهشنبه ۳ مرداد ۱۳۶۸
تکریت ـ اردوگاه ۱۶
علی آقایی تنها اسیری بود که برای افسران و نگهبانهای عراقی، احترام نظامی بجا نمیآورد. علی به قانون خودش پایبند بود، این را همیشه میگفت. یکی از قوانین حاکم بر اردوگاه، احترام نظامی به افسران و نگهبانها بود. در اردوگاه وقتی آنها از کنارمان رد میشدند، باید احترام نظامی بجا میآوردیم. من و محمدکاظم به خاطر نداشتن پا از این قانون مستثنی بودیم. علی برای ستوان فاضل احترام نظامی بجا نیاورد. قبلاً یکی، دوبار ستوان فاضل با صحبتهایش علی را تحقیر کرده بود. علی در جوابش گفته بود: ما ایرانیها همان آدمایی هستیم که در اوج تحریمهای نظامی، موشک رها شده از هواپیمای شما رو بر فراز خلیج فارس در حال اصابت به هدف منفجر کردیم!
ستوان فاضل از علی متنفر بود. علی پیه همه چیز را به تنش مالیده بود. به خاطر حرفهایی که میزد زیاد کتک میخورد؛ بجا نیاوردن احترام نظامی که جای خودش را داشت. ستوان فاضل از علی پرسید: چرا مثل بقیه اسرا احترام نظامی نمیذاری، این قانونشکنی برات گرون تموم میشه! علی آدمِ رُک، نترس و بی پروا بود. هر وقت از او میخواستم با عراقیها لج نکند و تابع مقررات اردوگاه باشد، حرف خودش را میزد.
وقتی ستوان فاضل دلیل مقید نبودنش به احترام نظامی را پرسید: علی بهش گفت: سیدی! من یه فرماندهای دارم به نام محسن رضایی، او به من یاد نداده برای عراقیا احترام نظامی بجا بیارم!
ستوان فاضل که عصبانی بود، گفت: ابله، یادت داده بیادب باشی؟ علی گفت: نه، یادم داده خوب بجنگم و اسیر نشم که شدم.
وقتی عراقیها دست از ضرب و شتم علی برداشتند، با سر و صورت کبودش به ستوان فاضل گفت: یه علت دیگه هم داره که براتون احترام نظامی نمیذارم!
ستوان فاضل منتظر بود ببیند چه میگوید. علی به فاضل گفت: ستوان! پا نکوبیدن من ریشه در تولی و تبری داره. دوستی با دوستان خدا و دشمنی با دشمنان خدا، شما دشمنان خدا و اهلبیت رسولاللّه هستید!
ستوان فاضل دستور داد او را در قفس مخصوص حبس کنند.
به دستور سروان خلیل فرمانده اردوگاه، قفس فلزیای به عرض نیم متر و طول یک متر درست کرده بودند. چیزی شبیه قفس های فلزیِ مرغی. این قفس بین سولهی یک و دو در انتهای ضلع شمالی سولهی ما قرار داشت. نردهکشیهای این قفسِ تنگ از میله گرد بود. در اسارت، دو بار آن قفس فلزی را تجربه کردم.
نمیتوانستیم داخل قفس دراز بکشیم. آخرین بار به جرمِ مداحیِ روزِ اربعین امام که مصادف شد با سالگرد به قدرت رسیدن حزب بعث، در آن قفس زندانی شدم. روزهای بعد که علی آقایی از آن قفس خلاص شد، بهش گفتم: علی! قفس چطور بود؟ علی گفت: هرچه قفس تنگتر باشه، آزادی شیرینتره!
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/227
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت سی و یکم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/221
فرزانه با کنجکاوی گفت: معیارهات چی هست خانم؟! بعد من قضاوت کنم ببینم سخت گیر هستی یانه!
لبخندی زدم و گفتم: ایمان و عقل
چشمهاشو گرد کرد گفت: همش همین!
یعنی خاک تو سر داعش!
هیچ کس نبوده بین این همه خواستگارهات ایمان و عقل داشته باشه؟ عجب!
من فکر کردم با توجه به خانوادهات توقع خونه آنچنانی، ماشین آنچنانی...
گفتم : فرزانه جان به نظرت ایمان داشته باشه یا عقل داشته باشه یعنی چی؟
اخم هاشو کشید تو هم و گفت: یعنی ایمان داشته باشه و عاقل باشه
گفتم: زحمت کشیدی نابغه!
مشکل همین جاست! هر کسی از چیزی که میگه یه تصوری داره، به نظر بعضیها ایمان یعنی همین که طرف نمازش رو بخونه، میشه داشتن ایمان. از نظر بعضی دیگه همین که خوش اخلاق باشه و اهل دروغ و دغل نباشه میشه ایمان، از نظر یه نفر دیگه اگه اهل نافله و دعا باشه، میشه اهل ایمان. و یه عالمه نظر دیگه که هر کدومش فقط یه جزئی از ایمان را در بر میگیره ...
برای عقل هم همینجوره بعضی ها عقل را در داشتن خونه و مادیات میبینن و تدبیر در معاش، بعضی ها در نحوه ی برخورد با افراد، بعضی ها هم در درک و شعور توی موقعیتهای مختلف و...
ولی من یکی را می خوام به عنوان همسر انتخاب کنم که هم ایمان و هم عقل درستی داشته باشه یعنی مجموع چیزهایی که گفتم نه اینکه از هر کدومشون یه ذره...
فرزانه نگاهی بهم کرد و گفت: یا خدا! خوبه سخت گیرم نیستی! بعید میدونم تو آسمون هم همچین کسی پیدا بشه! من پیشنهاد میدم ملت رو معطل نکن. زنگ بزن بگو نیان! چه کاریه؟
بعد یکدفعه گفت: ببینم نکنه یکی را زیر سر داری! هی برای این و اون بهانه میاری؟ کلک! عاشق شدی؟
دستهامو گذاشتم زیر چونم و گفتم: تو بعد از این همه سال هنوز من رو نشناختی؟
جان من بگو چند بار این جمله را از من شنیدی؟!
عاقلانه انتخاب کنیم. عاشقانه زندگی!
یه خورده لبهاشو کج و کوله کرد و گفت: راست میگی اصلا به رنگت هم عاشقی نمیاد! رنگ رخساره خبر می دهد از حال درون دختر!
بعد هم با آب و تاب این ابیات را خوند...
در وصل هم، زعشقِ تو اي گل در آتشم
عاشق نميشوي که ببيني چه ميکشم
با عقل آب عشق به يک جو نميرود
بيچاره من که ساخته از آب و آتشم...
گفتم: نگا فرزانه الکی ادعای عاشقی نکن! تو منو نمیشناسی ولی من، تو را بزرگت کردم تو بعد ازدواج هم عاشق بشی کار خداست باور کن...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/229
🇮🇷 دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد. 🇮🇷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/222
✒قسمت سوم؛
کارگاه خیاطی
«برای یک کار بزرگ، نیت کردهبودیم اما هیچ سرمایهای نداشتیم. من، یک طلبه بودم و همسرم که لیسانس برق صنعتی دارد، یک کارگر ساده بود که درآمد معمولی داشت.
گفتیم: حالا پول از کجا بیاوریم؟ جواب این سئوال را من دادم: طلاهایم را میفروشم و فروختم؛ همه طلاهایم و حتی حلقه ازدواجم را. البته با این حراج بزرگ! کلاً ۱۲ میلیون تومان دستمان را گرفت که توانستیم با آن، یک چرخ سردوز و ۲ چرخ راستهدوز بخریم.
همسرم پیشنهاد کرد وام بگیریم اما من موافق نبودم. راستش دلم نمیخواست از شروع کار، مقروض باشیم.
در همان روزهای اول هم، یکی از دوستان پیشنهاد مشارکت داد اما نگاهمان به کار، متفاوت بود. او بهطور طبیعی به دنبال سرمایهگذاری برای رسیدن به سود بود اما نگاه من اصلاً اقتصادی به این معنا که برای پول درآوردن کار کنم، نبود.
هم من و هم همسرم، این کار را به عشق رهبر و سردار سلیمانی شروع کردهبودیم و دلمان نمیخواست اهداف بزرگمان تحتالشعاع کسب پول قرار بگیرد.»
«بعد از این مرحله، تازه انگار یادم افتاد جایی هم برای تولیدیمان نداریم!
چرخها را بردیم در انباری خانهمان اما میز برش که یکی از دوستان بهصورت امانت در اختیارمان گذاشتهبود، بزرگ بود و در آن انباری جا نمیشد. بنابراین، میز را بردیم داخل پذیرایی و از آن به بعد، خانه ما شد کارگاه خیاطی.
خب، حالا چه کسی قرار است آن مانتوهای مورد نظر مرا بدوزد؟ شاید تصور کردهباشید من با یک سابقه قابل دفاع در زمینه کار خیاطی، دست به چنین ریسک بزرگی زدم. اما باید بگویم که من هیچ سررشتهای در کار خیاطی ندارم؛ حتی در حد دوختن یک دکمه!»
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/232
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت شصت و چهارم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/223
✒پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۶۸
تکریت ـ کمپ ملحق
یک هفتهای بود که گال گرفته بودم. مرض پوستی بدی بود. واگیر بود. به علت نبود امکانات بهداشتی، کمبود آب، مشکل حمام و وجود توالتهای سیار که عامل پرورش انواع و اقسام میکروبها و امراض ناشناخته بود، خیلیها به این بیماری مبتلا شدند. تا هفتهی قبل تعدادمان کم بود؛ اما در این یک هفته تعداد گالیها دو برابر شد.
روز قبل دکتر جمال در جمع گالیها گفته بود با اسرای سالم دست ندهید. با آنها غذا نخورید و با افراد گالی همخرج شوید. تمام بدنم را جوشهای سرخ و چرکین گرفته بود. این جوشها به گونهای بود که فقط باید آن را خاراند. بر اثر خاراندن زیاد برای لحظاتی از سوزش آن کم میشد، اما این دانهها زخم که میشدند، عفونت میکردند. با کسی دست نمیدادم و روبوسی هم نمیکردم.
به دستور دکتر جمال همهی گالیها جلوی در سوله جمع شدند. میخواستند ما را ببرند، کجا ؟ خدا میداند. توی یک ستون راه افتادیم و از محوطهی سولهها بیرون رفتیم. دقایقی بعد جلوی در کمپِ ملحق به ردیف نشستیم.
این کمپ را به گالیها اختصاص داده بودند. دیگر ملحق حال و هوای قبل را نداشت. دیروز کمپ را تخلیه کرده بودند؛ تعدادی از آنها را به سولهها، تعدادی را به اردوگاه بعقوبه و بعضیها را به اردوگاه نهروان برده بودند. از اینکه از دوستانم جدا شده بودم، دلم گرفته بود. این دلبستگیهای عاطفی هنگام جدایی خودش را نشان میداد. وقتی میخواستیم از هم جدا شویم، دل کندن کار سختی بود.
وارد حیاطِ ملحق شدیم. امجد ما را تقسیم بندی کرد. من بازداشتگاهِ نُه بودم. از همان بعدازظهر کار درمان شروع شد. دکتر جمال در جمعمان حاضر شد و گفت: باید لخت شوید و بدون شورت مقابل نور آفتاب بنشینید! تعجب کردم. بچهها زیر بار نرفتند. گویا در سرزمین بین النهرین تنها علاج بیماری گال، لخت شدن، استفاده از پماد مخصوص و نشستن زیر گرمای سوزان بود.
پمادی که باید استفاده می کردیم، بدبو و چرب بود؛ چیزی شبیه گیریس. پماد را باید به محل جوشهای چرکین میمالیدیم و روزی پنج ساعت جلوی نور آفتاب مینشستیم. بعد از استفادهی پماد باید حمام میکردیم، آن روزها در کمآبیِ مطلق به سر میبردیم. چاه آبی که تانکرها از آن آب میآوردند، خشک شده بود. کشاورزی تکریت با کمبود آب مواجه شده بود، تانکرهای آبرسانی به جای روزی سه بار، دوبار آب میآوردند. بیشتر وقتها آب برای شستن دستهایمان نبود، چه برسد به حمام. آن روزها با همان تانکر آبی که فاضلاب اردوگاه را تخلیه میکرد، آب میآوردند!
از اینکه مجبورمان کرده بودند لخت و عریان شویم، ناراحت و گرفته بودیم. حُجب و حیا اجازه نمیداد لخت شویم. آرزو میکردم بمیرم ولی لخت نشوم. بچهها زیر بار نمیرفتند. دکتر جمال و دیگر نگهبانهای کمپ با کابل و باتوم بالای سرمان مثل عزرائیل ایستاده بودند.
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بینظیر پایی که جا ماند
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/233
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت سی و دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/224
نگاهی بهم کرد و گفت: آره درست میگی به قول خانم مائده آدم دوستهایی را انتخاب میکنه که هم فکر وگرایشش باشن منم از این قضیه مستثنی نیستم!
گفتم: فرزانه این حرفها را رها کن به نظرت تفکری که خانوم مائده میگه باید همراه عمل باشه ممکنه به خطا بره حتی با وجود استفاده از عقل؟َ!
خیلی جدی گفت: آره چرا نمیشه! اتفاقا همین دیروز بود یه مطلبی از شهید حاج قاسم سلیمانی خوندم خیلی دقیق به همین نکته اشاره میکرد
گفتم چی بود مطلبش یادت هست؟
رفت سراغ کیفش شروع کرد گشتن گفت: چون نکته ی جالبی به نظرم اومد یادداشتش کردم بذار از رو بخونم اشتباه نگم، حالا اگه بین این همه وسیله پیدا بشه! آهان دیدم ببین حاج قاسم میگه:
تیز فهمی بین این دو راه، که راه حق و راه باطل کدام است، خیلی مهم است. [در قضیه سوریه] خیلیها آمدند به آنها گرویدند، خیلیها هم آمدند این طرف و در مقابل آنها ایستادند.
در ظاهر، دو طرف دو شعار میداد؛ شعار اولی برای حکومت اسلامی بود، حکومت داعش چه بود؟ دولت اسلامی عراق و شام... ما برای مقابله با چه دولتی رفته بودیم. این خیلی فهم میخواهد...
گفتم: وای چه نکته ی مهمی! اسلام در مقابل اسلام!
فهم اینکه کدام اسلام حقه و کدام اسلام باطل چقدر گاهی سخته!
فرزانه سری تکون داد و گفت: سخت هست ولی با فهم انسان می تونه راه را پیدا کنه و میشه تشخیص داد فرق بین حق و باطل ...
مثلا همین جهاد نکاح اصلا با عقل و فطرت آدم جور در نمیاد! یا همین سر بریدن های زنها و بچه های مظلوم و خیلی کارهای باطل دیگه ایی که به نام اسلام میکنن!
گفتم: حرفت درست ولی گاهی با زیبا نشون دادن گناه طرف نه تنها فکر نمیکنه که گناه! بلکه فکر میکنه به بهشت هم میرسه!
فرزانه گفت: من فکر میکنم منابعی هم که دست آدم قرار میگیره مهمه فرض کن ما تو آفریقا بودیم و بین قبیله ی سوسمار پرست! خوب طبیعیه که ما هم همون راه را می رفتیم...
گفتم: قبول ولی خدا به انسان عقل داده حتی به همون آدم آفریقایی!
البته مهمه دنبالش بره یا نه!
فرزانه در حالی که با چشمهاش سقف را نگاه میکردگفت: اینکه عقل هم گفتی تنهایی نمی تونه انسان را به جای خوبی برسونه بدون اهل بیت و قرآن آخرش ناکجا آباده!
هر چند که واقعا جای شکر داره ما تو ایران زندگی میکنیم و وصل به منابع اصلیی هستیم...
یکدفعه نگاهش را از سقف به چشمهای من خیره کرد و گفت:
اما یه چیزی خانم مائده ایرانیه!
و از ایران هم رفته سوریه!
و از اون روزهاش با جهاد سخت ولی شیرین یاد میکنه! واقعا چطور تونسته؟
هنوز برام حل نشده با اینکه دو جلسه باهاش صحبت کردیم جز اینکه بیشتر گیج شدم چیزی دستگیرم نشد ...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/235
سلام و عرض ادب
بعضی همراهان اشکالاتی را درباره داستانهای ارائه شده مطرح کردهاند که بعضی از آنها ذیلا میآید.
چنانچه بقیه همراهان هم با این اشکالات مواجهند، لطفا به آدرس مدیر کانال اطلاع دهند تا بررسی شود:
@Mehdi2506
کاربر ایتا:
با سلام.داستان اعترافات یک زن از جهاد نکاح، از قسمت نوزدهم به بیست و نهم رفت.چرا؟؟ توی کانال سالن مطالعه
با تشکر
این داستانهایی که گذاشتین همه نصفه کاره س
مثلا داستان بی تو هرگز تا قسمت ۵۹ هستش و ادامه نداره و بقیه داستانها هم همینطور
ببخشید لینک داستان ها وارد میشیم اما داستان قسمت هاش پرش داره.
🇮🇷 دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد. 🇮🇷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/225
✒قسمت چهارم؛
تو رسما دیوانهای
خانم جهادگر مکثی میکند و انگار خاطره جذابی در ذهنش جرقه زدهباشد،
میخندد و میگوید: «برخلاف من، هر سه خواهر همسرم، خیاط حرفهای هستند. یک بار با یکی از آنها مشورت کردم. مدلهایی که از جاهای مختلف پیدا کردهبودم، نشانش دادم و گفتم: اینها هرکدام چقدر پارچه میخواهد و دوختنش چقدر هزینه میبرد؟
او بعد از اینکه بر اساس تجربیات و اطلاعاتش درباره مانتوها توضیح داد، پرسید: "اینها را برای چه میخواهی؟"
وقتی فهمید چه کاری را شروع کردهام، گفت: "تو رسماً دیوانهای! من که خیاط حرفهای هستم، جرأت نکردم وارد چنین کاری شوم. نه خودت خیاطی بلدی، نه خیاط داری و نه کارگر!"
وقتی از قیمتهای مدنظرم برای مانتوها که برایش گفتم، دوباره شگفتزده گفت: "فکرش را هم نکن! مگر با این قیمتها میشود مانتو تولید کرد و در بازار دوام آورد؟"
اما بدتر از همه، وقتی بود که فهمید برای این کار، طلاهایم را فروختهام. دیگر نور علی نور شد...(با خنده)»
"فرشتهها با هم میآیند"
اگر بگویم در قدمبهقدم این ماجرا، معجزه را دیدم، اغراق نکردهام.
آن روزها من ماندهبودم با ۳ چرخ، بدون خیاط. در همان روزها، یکی از دوستان تماس گرفت و یک خانم خیاط ماهر را معرفی کرد؛ همسر جانبازی که خادمیار امام رضا علیه السلام بود و در زمینه تولید ترمه برای زنان سرپرست خانوار اشتغالزایی کردهبود.
وقتی با آن خانم کارآفرین که بعدها فهمیدم اسمش خانم "نیکآیین" است تماس گرفتم و ماجرا را شرح دادم، ندیده و نشناخته از پشت تلفن گفت: "قطع کن، آمدم!" و واقعاً ۲ ساعت بعد، پیش ما بود.
باید بگویم یکی از فرشتههایی که خدا در این مسیر سر راه من گذاشت، همین خانم دلسوز و مهربان بود. وقتی از دستهای خالی و تنهاییام گفتم، خانم نیکآیین نهتنها ته دلم را خالی نکرد بلکه گفت: "ما هم در دوران دفاع مقدس همینجوری بدون امکانات، کار کمکرسانی به جبههها را شروع کردیم."
◀️ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/236
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت شصت و پنجم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/227
✒مقاومت که کردیم با کابل و باتوم به جانمان افتادند. مقاومت بیفایده بود. تعداد کمی لخت شدند. وقتی دکتر مؤید گفت: تنها راه علاجتون لخت شدن و نشستن زیر نور خورشید است، باور کردیم. دکتر مؤید آدم راستگو و باصداقتی بود. مؤید گفت: شما فکر میکنید من دوست دارم شما لخت بشید، من اصلاً دلم نمیخواد شما را عریان ببینم، انسان شخصیت و کرامت داره. بعد با شوخی و جدی گفت: تو این یه قلم دکتر جمال راست میگه، حرفشو باور کنین!
بچهها از من خواستند به اتاق سرنگهبان بروم و از دکتر جمال بخواهم مدتی را که مجبوریم در حیاط کمپ لخت باشیم، آنها از اتاقشان بیرون نیایند. رفتم. دکتر مؤید هم تشویقم کرد. وارد اتاق سرنگهبان شدم. دکتر جمال و دیگر نگهبانهای کمپ مشغول میوه خوردن بودند.
با احترام به دکتر جمال گفتم: دکتر! من از طرف بچهها یه خواهشی داشتم! هیچ راهی نداره ما لخت نشیم؟ دکتر گفت: مگه عیبی داره لخت بشید؟! از لحنش معلوم بود حرفهایم برایش اهمیتی ندارد. با تکبر و غرور با اسرا برخورد میکرد. حرفم را ادامه دادم؛ دکتر ! عیب که داره، بالاخره ما هم شخصیت داریم، این طوری شخصیتمون له میشه!
دکتر گفت: ناصر استخباراتی یه سؤالی ازت میپرسم، راستشو بگو؛ اگه میدونستی میای جنگ، روزی اسیر میشی و تو اردوگاه اسرای جنگی مجبور میشی لخت بشی، میاومدی جبهه؟ گفتم: دکتر! ما این جا اسیر شما هستیم، شما هم تو ایران اسیر دارید، جنگ که تموم شده، به نظرم تو ایران خواهش وخواستهی یه اسیر عراقی اهمیت داره!
گفت: حاشیه نرو، دلم میخواد جواب سؤالم رو بدی. با خودم گفتم این دکتر جمال آدم بد قول و دمدمی مزاجی است. روی حرفش نمیشد زیاد حساب کرد. برای این که لخت نشوم، حاضر بودم در جواب سؤالش بگویم دکتر! من اگه میدونستم تو اسارت مجبور میشم لخت شم صد سال جبهه نمیآمدم. حتی اگر به او میگفتم آقای دکتر! من غلط کردم اومدم جبهه، اما اجازه بدید لخت نشم؛ دکتر جمال فقط میگفت: گال دارید، باید لخت بشید و جلوی خورشید بنشینید!
سعی کردم از این سؤالش طفره بروم. جوابش را ندادم. دکتر جمال خواست به بازداشتگاه برگردم. به عنوان آخرین خواسته به او گفتم:
دکتر! اگه ناراحت نمیشی، یه خواهش دیگهای داشتم! حالا که میفرمایید باید حتماً لخت بشیم، باشه، چون زوره لخت میشیم، ولی خواهش میکنم به نگهبانهای کمپ بگید تو این پنج ساعتی که ما مجبوریم لخت باشیم، نیان تو حیاط کمپ. از حرفم خندهاش گرفت و گفت: نگهبانهای این کمپ باید تو هر شرایطی مواظب اسرا باشند تا فرار نکنن!
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بینظیر پایی که جا ماند
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/238
سلام و عرض ادب
در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه میشود.
امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهیمان کنید.
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
قسمت اول "دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد"
https://eitaa.com/salonemotalee/218
ارتباط با مدیر کانال:
@Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت سی و سوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/229
گفتم: ایرانی بودن که واقعا شکر داره...
شاید خیلی راحت تر از بقیه جاها، اینجا دسترسی به این منابع باشه!
ولی مگه همین چند وقت پیش نبود؛ داعشی های ایرانی که حمله کردن مجلس! با اینکه ایرانی بودن ولی تفکر داعش تو وجودشون رخنه کرده بود!
به نظرم مهم تر از در دسترس بودن منابع اینه که انسان فکرش را در دسترس چه کسی قرار بده!
اگر همه منابع هم باشه ولی آدم فکرش را به جای دیگهای سپرده باشه، توی منبع هم نشسته باشه باز فایدهای نداره!
این جملهای که از حاج قاسم گفتی به نظرم باید با آب طلا نوشت، فهم خیلی مهمه! که اگر نباشه می بینی به اسم اسلام در مقابل اسلام می جنگن. بعد با یه کج فهمی راه را پیدا نمیکنی و دچار اشتباه میشی؟!
فرزانه گفت: اصلا مشکل همینجاست. از فهم این خانمه! همون جهت ماشین به قول خودمون!
صحبتهاش ذهن منو مشغول کرده!
از یه طرف خودش اعتراف میکنه مجردیش یک بعدی بوده! از طرف دیگه بعد از ازدواجش تفکراتش عوض شده و رفتارش بر اساس تفکر و منطق و فهمه!
در صورتی که سوریه رفتنش رو با حس خوبی بیان میکرد. که خوب متناقضه!
البته باید راجع به مدل تفکر و نوع فهمیدنش، سوال بپرسیم. اینکه واقعا چه جوری اصلا جهاد رو فهمیده که راضی به چنین کاری شده؟
یعنی شوهرش اینقدر قوی رو ذهن این خانم کار کرده!
گفتم: دقیقا مصاحبه ی بعدی ما این پیچیدگی را باز میکنه ...
فرزانه گفت: البته اگر آقا رسولشون بذاره و دوباره یه پروژه درست نکنه! بعد ادامه داد راستی چرا داداشش خونهی ایناست؟ چرا نرفته پیش خانوادش؟
اصلا شوهر این خانم مائده کجاست که داداشش اومده بود یخچالشون رو ببره تعمیرگاه؟!
بعد یه نگاه به من کرد و گفت: تو نمی خوای یه دستی به سر و صورتت بکشی؟ فردا شب خواستگاری داری!
من که با سوالهای فرزانه حسابی رفته بودم تو فکر با چشمهای از حدقه بیرون زده گفتم: فرزانه خدا خوبت کنه از کجا به کجا میپری ؟
لبخندی زد و گفت: یه خانم در آن واحد حواسش به خیلی چیزها میتونه باشه!
گفتم: خوب خانم حواس جمع چشمهات را خوب باز کن زیباییهای من را ببین! اتفاقا به مامانم هم گفتم؛ دست نکشیده به سر و صورتم اینم! دست بکشم چی میشم!
گفت: چقدر سخت میگیری خواستگار بیچاره چه گناهی کرده؟ یه کم دلبری کن دختر!
گفتم: فرزانه جان دلبری جاش فقط برا دلبره! و این آقای نمیدونم کی فقط خواستگار منه. از کجا معلوم شوهرم بشه؟! بذار شوهر کنم، بعد می بینی، راستی! نمیبینی. چون این زیباییها، فقط خاص آقامونه...
هنوز حرفم تموم نشده بود، سمیرا از در اومد داخل گفت: سلام! چه خبره اینجا؟ کی قراره دل ببره! کی دلبره! کی شوهر کرده ما بی خبر موندیم؟
فرزانه بدون معطلی گفت: آخ چه خوب شد اومدی سمیرا! کار، کار خودته! این خانم خوشگله فرداشب خواستگار داره.
بیا و یه دستی به سر و صورتش بکش تا روح خواستگارش شاد بشه! من که زورم بهش نمی رسه!
منم که دیدم اوضاع خیلی خرابه. مقاومت هم فایده نداره! فرار را بر قرار ترجیح دادم. برگه مرخصی رو برداشتم و گفتم: تا شما ویسها رو پیاده کنید روی کاغذ، من یه سر برم پیش جلالی، مرخصی بگیرم...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/239
🇮🇷 دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد. 🇮🇷
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/232
✒قسمت پنجم؛
"پیشنهادهای وسوسهانگیز"
خلاصه همکاری ما شروع شد و قرار شد خانم نیکآیین، بهعنوان مشاور در کنار من باشد.
یک روز به اتفاق ایشان و خواهرزادهاش که کارشناس پارچهشناسی بود، برای خرید پارچه به بازار یزد رفتیم و تازه آن موقع بود که با دیدن قیمتها، فهمیدم قیمتهایی که روی مانتوهای آیندهمان گذاشتهبودم، چقدر با واقعیت بازار، فاصله دارد.
مشکلات تازه شروع شد. پارچه باکیفیت ایرانی با قیمت مناسب انگار کیمیا بود. خلاصه آنقدر گشتیم تا موفق به خرید پارچه از دو کارخانه تولید پارچه در یزد شدیم.
با این حال، یک بخش از کارمان ناتمام ماند. متاسفانه پارچه چادری ایرانی باکیفیت پیدا نکردیم. یکی از مهمترین اهداف ما، تولید چادر باکیفیت ایرانی و شکستن قیمتهای گزاف چادر در بازار بود اما متاسفانه نتوانستیم وارد این حوزه شویم.»
«با استخدام خیاط و چرخکار، کار تولید مانتو را شروع کردیم.
من، یک کانال در پیامرسان فارسی "ایتا" ایجاد کردهبودم و مدلهای موردنظرم و قیمتها را برای اطلاع علاقهمندان در آن گذاشتهبودم اما هنوز کارمان ناشناخته بود.
در همان روزها یکی از دوستان طلبه وقتی از طرح ما مطلع شد، خودش دستبهکار شد و شروع به تبلیغ کارمان کرد و بههمینترتیب، افراد خودشان به همدیگر اطلاع دادند و کمکم خبر تولید مانتوی باکیفیت و شیک ایرانی با قیمت مناسب، در فضای مجازی پیچید.
طولی نکشید که از اصفهان تماس گرفتند و گفتند تعداد زیادی از مانتوهایمان را برای نمایشگاه پوشاک نوروزیشان میخواهند.
پیشنهاد خیلی خوبی بود و انگیزه ما را برای کار و تولید دوچندان کرد.
در همان مقطع، از خود یزد و یکی از مناطق بالای شهر هم تماس گرفتند و پیشنهاد خرید دادند. خواسته آنها اما از نظر من نامعقول بود.
آنها میگفتند میخواهند خریدار انحصاری کارهای ما باشند و ما باید مانتوهایمان را با قیمتی که آنها تعیین میکنند، بفروشیم. به لحاظ اقتصادی شاید موقعیت بسیار خوبی بود اما پیشنهادشان را رد کردم!»
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/240
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت شصت و ششم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/233
✒ناراحت بودم. هیچ وقت به لخت شدن در اسارت فکر نکرده بودم. حاضر بودم کابل بخورم، اما با لخت شدن این طوری تحقیر نشوم. عذاب آور بود که لخت مادر زاد در برابر ایرانی و عراقی قرار بگیریم. با این که می دانستم بیهوده آب در هاون میکوبم.
به دکتر جمال گفتم: دکتر! شما مطمئن باشید، اگر در این زندان باز بشه، نگهبانی هم نداشته باشه، هیچ آدم لختی حاضر نمیشه فرار کنه! از قیافه دکتر مؤید پیدا بود از این صحبتم خوشش آمده. جمال در حالی که انگور میخورد، گفت: من دارم میرم بغداد، ولی این انتقام خداست که دشمنان عراقی باید لخت و ذلیل و خار بشن!
گفتم: دکتر آدم پیش خدا خار و ذلیل نشه! با ناراحتی و بدون خداحافظی به بازداشتگاه برگشتم.
بچهها فکر میکردند دکتر جمال و نگهبانها قبول کردهاند یا لخت نشویم یا اگر شدیم آنها در جمع اسرای گالی حاضر نشوند.
صحبتهایی را که بین من و دکتر جمال رد و بدل شده بود، برای بچهها گفتم. زور بود و هیچ راهی جز اجرای دستور نبود. وقتی همگی لخت مادر زاد در حیاط کمپ زیر گرما نشستیم، احساس کردم صحرای محشر است. آن صحنه نزدیکترین صحنه به قیامت بود. توی دنیا هیچ چیز به اندازهی این صحنه قیامت را جلوی چشمانم مجسم نکرد. همه از یکدیگر خجالت میکشیدیم، تنها چیزی که باعث شده بود، کمتر خجالت بکشیم، این بود که همه لخت بودیم!
حسن بهشتی پور به بچهها گفت: این هم یک نوع امتحانه، مهم اینه که تو این امتحان ناشکری خدا رو نکنیم، شاید با این لخت شدن خدا بخواد تابلویی از محشر رو نشونمون بده تا همیشه به یاد قیامت باشیم؛ روزی که همه بندگان خدا به امر خدا لخت و عریان محشور میشن!
بهشتی پور به کسانی که به خاطر عریان شدن ناشکری میکردند و به مسؤلین ایران بد و بیراه میگفتند، گفت: اگه این لخت شدن و این تحقیر شدن یه ذره باورها و اعتقادمون رو به خدا و روز قیامت بیش تر کنه، باید به فال نیک بگیریمش.
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بینظیر پایی که جا ماند
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/241
مسئول کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت سی و چهارم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/235
رفتم پیش جلالی. برگه مرخصی را گذاشتم روی میزش، هرچند که با اون شلوغی میز جایی برای برگه من نبود...
برگه را برداشت نگاهی کرد گفت: نمیشه مصاحبه را تمام کنید بعد برید مرخصی؟
گفتم: مجبورم کار مهمی پیش اومده
نفس عمیقی کشید و گفت: باشه! چکار میشه کرد؟ از خبرنگارهای خوب ما هستید دیگه !
یه کم این پا و اون پا کردم، سوالم رو بپرسم یا نه؟ حالا که بحث مصاحبه شده. دل زدم به دریا و گفتم: ببخشید آقای جلالی این دوتا آقایی که باهاشون جلسه داشتید، ما خونهی این خانم دیدیمشون. ارتباطی با روند مصاحبه دارن!؟
گردنش را کج کرد در حالی که با خودکارش بازی میکرد، یه جور خاصی نگاهم کرد و گفت: درسته خبر نگارید و آفرین به دقتتون ولی دلیل نمیشه تو کار سر دبیرتون هم سرک بکشید!
بعد برگه را امضا کرد و داد سمت من...
از خجالت آب شدم، از اتاقش به سرعت اومدم بیرون...
لجم گرفته بود از حرفش. پیش خودم گفتم: درسته سردبیری ولی بالاخره که معلوم میشه چی به چیه!
کاش زودتر این مصاحبه تموم میشد. میفهمیدم کی به کیه! داشتم با خودم غر میزدم؛ همین الان باید سر و کله این خواستگار پیدا بشه وسط همچین پروژهای!؟ در هر صورت کاریش نمیشد کرد...
رفتم داخل اتاق. فرزانه هنوز داشت با سمیرا کَلکَل میکرد سر من! گفتم: فرزانه تمومش کن. هزار تا کار داریم...
جدیتم را که دید، مشغول شد. اومد ویسها را بذاره، که مثل اجنه رکورد را از دستش گرفتم. هم فرزانه هم سمیرا فقط با چشمهای سوال بر انگیز نگام کردن! لبخندی زدم و گفتم فرزانه جان! جلالی! حسابداری! یادت رفته ؟
تیز گرفت چی میگم. گفت: اوه راستی سمیرا چکار کردی با اون خواستگارت پسره بود شیرازیه !
سمیرا هم که از سوال فرزانه غم دلش تازه شد رفت تو فاز درد دل...
چشمک رضایتمندانهای به فرزانه زدم و هندزفری رو برداشتم و مشغول تایپ شدم...
بعد از یه روز کاری سخت، شاید هم به قول فرزانه گیج کننده؛ راهی خونه شدم...
توی مسیر چند تا مغازه برای دیدن روسری سر زدم. وقتی روسری دلخواهم رو پیدا کردم، توی آینه خودم را دیدم، یاد حرف خانوم مائده یکدفعه تنم را لرزوند!
اگه شب عروسی من، تمام آرزوهام مثل پتک روی سرم خراب بشه چی؟! اگه یه شوهری مثل شوهر خانم مائده نصیب من بشه، چکار کنم؟
با صدای فروشنده که داشت می گفت: خانم چقدر رنگ یاسی بهتون میاد به خودم اومدم ! دوباره تصویر خانوم مائده تو ذهنم نقش بست با اون چشمهای مشکی زیباش و چهرهی معصومش !
اگر معصومیت من هم از دست رفت چی! اشک توی چشمام جمع شد به خودم نهیب زدم آخه این چه فکر احمقانهایه! هر کسی طبق روحیات خودش انتخاب میکنه ...
روسری رو خریدم و اومدم بیرون ...
ولی انگار این افکار پریشون دست از سرم بر نمیداشت. یه حسی شبیه ترس بهم میگفت: بیا و بی خیال ازدواج و هر چی خواستگاره بشو...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/243
مدیر کانال: @Mehdi2506
🇮🇷 دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد 🇮🇷
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/236
✒قسمت ششم
"ترکشها"
«هدف ما این نبود. به آنها هم گفتم: ما کسب سود بالا را ملاک کارمان قرار ندادهایم... راستش را بخواهید، من ابتدا اصلاً نمیخواستم سودی روی مانتوها در نظر بگیرم. یکی از دوستانم که جزو کارآفرینان برگزیده است وقتی متوجه شد، گفت: "من هم با شما همعقیدهام اما برای تاب آوردن در بازار کار و حفظ روند تولیدتان، باید یک حداقل سود برای خودتان در نظر بگیرید.
خلاصه روی سفارش نمایشگاه اصفهان مترکز شدیم و کلی تولید کردیم. همه چیز خوب پیش میرفت و خوشحال بودیم اما یکدفعه سر و کله کرونا پیدا شد و تمام نقشههایمان را نقش بر آب کرد. برپایی نمایشگاه، منتفی شد و تمام کارها روی دستمان ماند. اینجا اولین نقطهای بود که ترس و ناامیدی به سراغم آمد. این یک شکست مالی سنگین برای ما بود؛ آن هم در قدم اول. گفتم: خدایا این چه کاری بود من کردم؟ همسرم که مرتب به من روحیه میداد، گفت: "صبر داشتهباش. مگر نمیگویی این کار، یک نوع جهاد است؟ خب، این اتفاقات هم ترکشهای این جهاده دیگه ...
زود خودمان را بهاصطلاح جمعوجور کردیم و بلند شدیم. کلی چک دادهبودیم و باید تدبیر دیگری برای فروش مانتوهای دوختهشده میاندیشیدیم. اینطور بود که چرخها و میزهای کار را از انباری بیرون آوردیم تا همان فضای کوچک را به شکل یک نمایشگاه آماده کنیم و مشتریان با رعایت تمام دستورالعملهای بهداشتی، حضوری بیایند و مانتوها را ببینند و خرید کنند.
در همین اثنا از تاکید حوزه علمیه قم درباره لزوم تبعیت از توصیههای پزشکی برای جلوگیری از شیوع کرونا باخبر شدم. به همین دلیل برای کسب تکلیف با دفتر مرجع تقلیدم تماس گرفتم. وقتی در جواب گفتند حفظ سلامتی و جان انسانها از همهچیز مهمتر است، گفتم: چشم. بهاینترتیب، موضوع برگزاری آن نمایشگاه کوچولو هم منتفی شد.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/244
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت شصت و هفتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/238
✒دلم میخواست میتوانستم از عراقیها انتقام بگیرم. با مبتلا شدن به گال بد جوری تحقیر شده بودم. لخت شدن در برابر دوستان سخت و در برابر دشمنان سختتر بود. آن روزها در کنار بیماری گال، رشکها و شپشها نیز همدست عراقیها شده بودند تا خونمان را بمکند. به علت شرایط غیر بهداشتی کمپ، تمام لباسهایمان پر از شپش و رشک بود.
آخرهای شب، اوقات فراغت بچهها شده بود کشتن شپشها. از بس شپشها خونمان را مکیده بودند که چاق و چله شده بودند. شکمشان پر از خون بود و به سختی از سر وصورتمان بالا میرفتند. لای درزهای پیراهن و شلوارمان جا خوش کرده بودند. هر چقدر از آنها میکشتیم، فردای آن روز تعدادشان بیشتر میشد.
روزهای بعد رشکها تبدیل به شپش میشدند. بچهها چنان شپش در سرشان رخنه کرده بود که از زیر پوست سر بچهها شپش و رشک و عفونت بیرون می زد. نیمههای شب که از خواب بیدار میشدم، بیشتر اسرا مشغول کشتن شپش بودند. بعضیها در خواب دستشان در حرکت بود و لحظهای از خاراندن غافل نمیشدند. شب بچهها لباسهایشان را وارونه میپوشیدند تا برای ساعتی از شر شپشها راحت باشند.
اقرار میکنم مقابل نگهبانهای عراقی کم نیاوردیم، اما مقابل شپشها چرا! صبحها که میخواستیم صبحانه بخوریم، به خاطر کشتن شپشها ناخنهایمان که تنها ابزار قتل شپشها بود، خونآلود بود. ترجیح میدادیم آبی را که میخواهیم دستهایمان را با آن بشوییم، بخوریم. با همان دستهای کثیف غذا میخوردیم.
دلم میخواست از عراقیها انتقام میگرفتم. قضیه را به جلال رحیمیان ارشد بازداشتگاه گفتم، استقبال کرد. از عاقبت کار میترسید. جلال گفت: عراقیها میفهمن و حالمون رو میگیرن!
جلال! شاید خدا از این کارمون راضی نباشه، ولی یه حالی از عراقیها بگیریم ضرر نداره. نزار بچهها بفهمن. حواسم هست، فقط به اونی که قراره این کارو انجام بده میگم. تعدادی شپش توی پلاستیک ریختیم. با مجید قربانی که مسئول نظافت اتاق سرنگهبان بود، صحبت کردم. از مجید خواستم دور از چشم نگهبانها، شپشها را لابهلای پتوی عراقیها خالی کند. مجید میترسید لو برود. گفت: اگر بفهمن دمار از روزگارم در میارن! برای این کار انگیزهی کافی نداشت. مجبور بودم برایش صغری و کبری بچینم: ....مجید! تو بحث بیماری گال مجبور شدیم مقابل ایرانی و عراقی لخت بشیم. اونا مثل یه برده با ما برخورد می کنن. اسرای اونا تو ایران چلو مرغ میخورند و ما فقط خواب چلو مرغ میبینیم. این شپشهایی که خون ما را میمکند! بخاطر بی توجهی عراقیاست! سعی کردم انگیزهی کافی را در او به وجود آورم.
چون قضیه با او مطرح شده بود، عقل حکم میکرد خودش این کار را انجام دهد. میتوانستم سراغ فرد دیگری که روزهای بعد مسئولیت نظافت اتاق سرنگهبان را بر عهده میگرفت، بروم، صلاح نمیدیدم. اگر او این کار را انجام نمیداد، روزهای بعد توسط فرد دیگری انجام میشد، عراقیها مجید را سین جیم میکردند. چون خودش مرتکب چنین کاری نشده بود، احتمال این که به عراقیها بگوید، فلانی گفت این کار را انجام دهم و من قبول نکردم وجود داشت. اما اگر دستش توی این جرم شریک می شد، خودش را لو نمیداد. بعد از صغری و کبری چیدنهای فراوان قانع شد شپشها را لابهلای پتوی عراقیها خالی کند.
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بینظیر پایی که جا ماند
✅ قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/245
مسئول کانال: @Mehdi2506
سلام و عرض ادب
در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه میشود.
امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهیمان کنید.
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
قسمت اول "دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد"
https://eitaa.com/salonemotalee/218
ارتباط با مدیر کانال:
@Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت سی و پنجم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/239
تفت گرمای تابستون صورتم رو میسوزاند...
با این افکار پریشان که تاثیرات چنین مصاحبهای بود، درونم به آشوب کشیده شده بود. انگار توی دلم رخت میشستند...
رسیدم خونه. احساس خستگی زیادی میکردم ولی نه خستهی کار، خسته از افکار وحشتناک...
کمی استراحت کردم. حالم بهتر شد. اومدم تو آشپزخونه کمک مامانم...
مشغول شدم. بعد از چند لحظه، مامانم دستم رو گرفت و با هم پشت میز غذاخوری نشستیم...
گفت: دخترم! حواست باشه فاطمه خانم از دوستهای صمیمی منه، ان شاالله که پسر خوبی باشه و مهرش به دلت بشینه ولی اگر هم ازش خوشت نیومد، مستقیم بهش نگو نمیدونم مثلا بگو توکل بر خدا، یه چیزی که بهش بر نخوره!
من به بابات گفتم؛ برا جواب بگه تماس بگیرن اونوقت خودم یه جوری بهش میگم. باشه عزیز دل مامان...
دستم رو گذاشتم روی چشمام. گفتم: چشم مامان جان...
یه نگاه بهم کرد و گفت: مامان فدات شه اینقدر هم سخت گیری نکن والا ما دلمون میخواد عروسی دخترمون رو ببینیم!
لبخندی زدم و دوباره گفتم: چشم
یه خورده چشمهاش را ریز کرد و گفت: ای دختر بلا! با همین چشم، چشم گفتنات کار خودت رو پیش میبری. از دست تو...
بلند شدم. مثل همیشه وسط پیشونیش رو بوسیدم...
گفت: خودت رو لوس نکن...
گفتم: قربونت بشم من خریدار بهشتم! خودش گفته بهشت میخواین وسط پیشونی دقیقا بین ابروهای مادرتون رو بوس کنین...
نفس عمیقی کشید و گفت: الهی عاقبت بخیر بشی مادر!
یه لحظه به خودم اومدم دیدم دارم حرف خانم مائده را میزنم ...
منم خریدار بهشتم...
خودم را مشغول کار کردم اما ذهنم درگیر شده بود نکنه بیراه برم!
نکنه حرف حاج قاسم یادم بره و مثل خیلی ها با اسم اسلام در مقابل اسلام بجنگم!
گوشه لبم را گزیدم و خودم را دلداری دادم که حالا کو تا ازدواج!؟ اینم مثل بقیه...
کارها که تموم شد اومدم داخل اتاقم، کمد لباس هام رو باز کردم. با دیدن لباس رنگِ یاسیم خوشحال از اینکه بالاخره تونستم یه روسری خوشگل ست باهاش پیدا کنم.
جدا گذاشتمشون برای فردا شب، بالاخره دوست مامانه و باید نشون میدادم بدون آرایش هم میشه زیبا بود. زیبایی از جنس صداقت و معصومیت!
وای معصومیت ...
انگار هر کلمهای از ذهنم رد میشد من را یاد خانم مائده میانداخت و شعلهی این آتش درونی را بیشتر میکرد...
یاد حرف یکی از اساتید دانشگاهمون افتادم که میگفت: همنشین روی همنشین اثر میذاره. گاهی حتی یک همنشینی کوتاه تا مدتها اثرش روی فرد میمونه! پس تو انتخاب همنشینهاتون حتی برای مباحثه و درس خوندن دقت کنید.
و من تاثیر همین دو روز همنشینی ناخواسته را با خانم مائده با تمام وجود داشتم حس میکردم و چه حس تلخی...
زنگ گوشی موبایلم حواسم رو از این افکار جدا کرد. نگاه کردم شمارهی فرزانه بود...
سلام فرزانه جان
- سلام. خوبی خوشگل خانم!
- جانم! چیزی شده؟
- شاید باورت نشه! اومدم خونه مامانم گفت: پس فرداشب خواستگار داری! فکر کن به این تفاهم! طاقت نیاوردم گفتم زنگ بزنم بهت بگم...
گفتم: بسلامتی! کیه این آقای بیچاره که خواستگار شماست میشناسیش؟
- گفت: خیلی بد جنسی! نه نمیشناسیم ولی گفتن از خانواده شهدا هستن...
ذوق کردم و گفتم وای چه سعادتی ان شا الله که خیره...
- گفت:جلالی رو چکار کنیم؟ فردا تو نیستی، پس فردا من!
گفتم: نگران نباش یه کاریش میکنیم دیگه...
بعد از کلی صحبت کردن خداحافظی کردیم.
حرفهای فرزانه کمی من را هم امیدوار کرد شاید این خواستگار من هم آدم خوبی باشه شاید به قول مامانم بستهی سفارشی خدا از آسمون باشه...
حال روحیم بهتر شد ولی این حال خوب فقط تا اومدن مهمونها داخل خونه با من بود.
باورم نمیشد! چی دارم میبینم؟! ...
اینقدر شوکه شده بودم که تمام بدنم مثل بید میلرزید...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/246
مدیر کانال: @Mehdi2506
🇮🇷 دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد 🇮🇷
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/240
قسمت هفتم؛
اما ما دستبردار نبودیم.
از طریق فضای مجازی شروع کردیم به تکفروشی.
حالا دیگه عید نوروز شدهبود. اما در کمال تعجب، مانتوها خوب فروش رفت.
از طریق کانالمان سفارش میگرفتیم، شب تا صبح بستهبندی میکردیم و همسرم هر روز اول وقت، سفارشها را به دفتر پست میبرد و به آدرس مشتریها در شهرهای مختلف ارسال میکرد.
در این مسیر، دوستانم هم بدون چشمداشت خیلی کمکمان کردند. حمایت داوطلبانه و گسترده آنها در اطلاعرسانی و تبلیغ مانتوهای ما در فضای مجازی، معرفی ما به مخاطبان و مشتریان را تسریع کرد.
در این میان، فعالیت حرفهای یکی از خانمهای فعال وابسته به شبکه خادمیاران امام رضا (ع) در جذب مخاطب، واقعاً ورق را به نفع ما در فضای مجازی برگرداند. از همینجا از همه این دوستان تشکر میکنم.»
«هر کس از ما خرید میکرد، میشد طرفدار مانتوهایمان و خودش داوطلبانه برایمان تبلیغ میکرد.
یکبار یک نفر پیام داد که: "خالهام از شما مانتو خریده و راضی است. از نظر من هم کارهایتان باکیفیت و زیباست. میخواهم از شما عمده خرید کنم و در مغازهام بفروشم. اما در پیامرسان ایتا نمیتوانم با شما در ارتباط باشم. عکس مدلها را در واتساپ یا تلگرام برایم ارسال کنید."
وقتی گفتم: من فقط با پیامرسان ایرانی کار میکنم، ناراحت شد. گفت: "مردم نان ندارند، بخورند. آن وقت شما در بند چه چیزهایی هستید! من میگویم خریدار کارهای شما هستم..."
گفتم: دوست عزیز! هدف من مشخص است. میخواهم از پیامرسان داخلی حمایت کنم. خلاصه آن مشتری بهاصطلاح پرید. اما به لطف خدا جایش پر شد.
هر مشتری با خودش یک مشتری دیگر آورد و طرفداران مانتوهایی که با پارچه باکیفیت ایرانی، در مدلهای زیبا و با پوشش مناسب دوخته شدهبودند، هر روز بیشتر شد تا جایی که الان از پس آماده کردن سفارشها برنمیآییم.»
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/253
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت شصت و هشتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/241
✒سامی، نگهبانِ خوب عراقی سراغمان آمد. بیشتر آدمهای شر، توی بازداشتگاه ما بودند. همانطوری که پیشبینی کرده بودم، شپشها سراغ عراقیها رفته بودند. سامی وارد بازداشتگاه شد و با لبخند معنیداری گفت: شپشها سراغ ما هم اومدن!
به من و دو، سه نفر دیگر مشکوک بود. از نگاهش فهمیدم میداند باید کار ما باشد. دوست داشت بداند نقشهی کیست؟ به من بیشتر از دیگران مشکوک بود. هر چند سامی خودی بود و خطری از سوی او ما را تهدید نمیکرد. آن روز به او چیزی نگفتم؛ اما بعد چرا.
هوای مرداد ماه گرم بود. از بس آب گرم خورده بودیم، بیشتر بچهها اسهال گرفته بودند. دو، سه هفتهای بود بچهها به روش خاصی برای خنک کردن آب خوردن رو آورده بودند. دور لیوانهای حلبیمان را گونی دوخته بودیم. هر لیوان آب سهمیهی دو نفر بود. شبها گونیهای دور لیوانها را خیس میکردیم و روی نردههای فلزی پنجره قرار میدادیم، تا بر اثر وزش باد خنک شود. چهار، پنج ساعتی طول میکشید تا آب لیوانها کمی خنک شود.
روی هر پنجره بیش از سی، چهل لیوان پر از آب با دقت و ظرافت خاصی چیده شده بود. اگر فردی لیوان پایینی را میخواست بردارد، بیش از بیست لیوان باید برداشته میشد تا این جابهجایی انجام میگرفت.
ساعت از ده، یازده شب گذشته بود. ولید نگهبان شب بود. پشت پنجره بازداشتگاه که حاضر شد با انگشت به یکی از لیوانهای بالایی زد. اگر یکی از لیوانهای پایینی و یا بالایی به زمین میافتاد، همهی لیوانها یکی پس از دیگری سرنگون میشدند و آب زیراندازها را خیس میکرد. از امشب به بعد هر وقت ولید و حامد نگهبان شب بودند، روی میلههای پنجره لیوان نمی چیدیم. ولید میگفت: لیوانها مانع دید نگهبان شب است!
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بینظیر پایی که جا ماند
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
مسئول کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت سی و ششم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/243
نفسهام به شماره افتاده بود. به سختی روی پاهام ایستاده بودم...
رعشهای عصبی تمام بدنم رو گرفته بود. البته حق داشتم هر فرد دیگهای هم جای من بود همینطور میشد...
یعنی دنیا اینقدر کوچیکه که آقا پسر روبه روی من دقیقا کسی باشه که با تیشرت مشکی و شلوار پلنگی و موهای بورش خونهی خانم مائده دیدم!!
آخ خدایا! چرا من ... !؟
چرا من... !؟
با همان حال خرابم، بعد از سلام و احوالپرسی مختصر با فاطمه خانم به سرعت رفتم داخل آشپزخونه...
حالم شبیه آدمی بود که نه راه پس داشت نه پیش! کاش به مامانم میگفتم اصلا راهشون نمیداد داخل! نه نمیشد. شاید خانوادش خبر ندارن که با چه افرادی در ارتباطه!
دستهام را روی سرم گذاشته بودم و مستاصل نشسته بودم. انبوهی از فکرهای وحشتناک از ذهنم عبور میکرد...
خانوادهها حسابی با هم گرم گرفتهبودن و مشغول صحبت...
یکدفعه صدای مامانم منو به خودم آورد! دخترم پاشو بریم پیش مهمونها، فاطمه خانم گفت: اگر اجازه بدین دختر و پسر باهم صحبت کنند تا ببینم خدا چی میخواد...
گفتم مامان من جوابم نه! نمیخواهم صحبت کنم.
با دست زد به صورتش گفت: مامان شما که هنوز باهاش صحبت نکردی؟ چرا نه!
گفتم مامان من نمیام صحبت کنم اصلا از قیافش خوشم نیومد...
لبش رو گزید و گفت: مامان اذیت نکن! باشه اصلا میگیم نه! بیا برو دو دقیقه بشین با حسام صحبت کن؛ آبرومون نره دخترم، بلند شو مامان بلند شو...
ناچار بلند شدم. حالم بد بود! خیلی بد. ولی چیزی نمیتونستم بگم! همراه مامانم رفتیم پیش مهمونا نشستم
لحظات به کندی میگذشت...
به شدت تپش قلب گرفته بودم...
چند دقیقهای که گذشت فاطمه خانم نگاهی به من کرد. دوباره به بابام و مامانم گفت: اگر اجازه بدید این دو تا جووون برن با هم صحبتی بکنن ...
بابام نگاهی بهم کرد و گفت: آره بابا! برید اتاق کناری حرفهاتون رو بزنید تا ببینیم چی خیره...
آب دهنم را به سختی فرو دادم چادر را طوری که روسری یاسیم دیده نشه محکم گرفتم و رفتم داخل اتاق ...
همینطور ایستاده بود. سرش پایین، نگاهش خیره به گلهای قالی...
سلام کرد...
آروم نشستم روی صندلی، صدام میلرزید نه از خجالت که از ترس! با همون حالت گفتم: بفر...بفرمایید بشینید...
نشست هنوز سرش پایین بود، کت و شلوار مشکی با پیراهن آبی آسمونی پوشیده بود و چقدر هم بهش میومد ولی حیف...
لحظاتی به سکوت گذشت. سرش را آورد بالا بدون اینکه نگاه به چهرهام کنه، گفت: بفرمایید شما شروع کنید...
من که جوابم نه بود، همون اول برای اینکه مطمئن بشم خیلی جدی ولی با لرزش صدا گفتم: شما دیروز رفته بودید خونهی یکی ازدوستاتون برای عیادت!
از شدت تعجب سرش را بالا آورد و یک لحظه نگاهش به نگاهم گره خورد سریع جهت چشم هاش را عوض کرد و گفت: شما از کجا میدونید؟
بریده بریده گفتم: برای ... برای مصاحبه از خانم مائده اونجا بودم.
انگار خیالش راحت شده باشه، لبخندی روی لبش نشست و گفت: عجب دنیای کوچیکی! بعد ادامه داد چقدر خوبه با خانم مائده آشنا هستید...
تمام نفسم را توی سینهام جمع کردم وگفتم:ظاهراً شما بهتر از من میشناسیدشون؟!
گفت: بله من از مجاهدتهاشون توی سوریه ایشون را میشناسنم. البته به جز من خیلی از برادرها ایشون را میشناسند...
توی اون لحظات دلم میخواست زمین دهن باز میکرد یا منو میبلعید یا این پسره ذی شعور رو که اینجوری داشت تعریف خانم مائده رو میکرد...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/252
مدیر کانال: @Mehdi2506
🌷سلام و عرض ادب خدمت همراهان گرامی🌷
✅ به خواست خدای سبحان، انشاالله از امشب حدود ساعت ۲۲ برنامهای مخصوص کودکان عزیزمان با عنوان "لالایی فرشتهها" تقدیم کوچولوهای دلبندمون میشه.
✅این برنامه رو از کانال "مرکز مشاوره حوزههای علمیه" برداشت کرده و تقدیم میکنیم.
✅ هر شب داستان قرآنی کوتاهی با صدای
"عمو قصهگو - آقای کریمنیا"
◀️ "سالن مطالعه محله زینبیه"
ترویج سبک زندگی اسلامی ایرانی.
◀️ همراهمان باشید و اگر صلاح میدانید دیگران رو هم دعوت کنید.
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت شصت و نهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/245
✒حامد نگهبانِ کمپ، علی شاه آوریده را داخل گونی کرده بود و میزد. برای اینکه دیگران درس عبرت بگیرند و عمل او را مرتکب نشوند، جرمش را اعلام کرد.
علیشاه در جمع اسرا گفته بود: صدام حرامزداه است!
دو روز قبل، حامد این بلا را سر یکی از بچههای ارومیه آورده بود. اسیر ارومیهای با استفاده از سیم برق، چای درست کرده بود. بچهها یک طرف سیم را لخت کرده، به یک تکه آهن وصل میکردند، سر سیمی را که آهن به آن وصل بود، داخل قوطی آب قرار میدادند، آب جوش میآمد و چای درست میکردند.
در فصل تابستان از بس هوا گرم بود، تعدادی از اسرا لیوان حلبی خود را پر از آب میکردند، مقابل تابش خورشید قرار میدادند. چنان آب گرم میشد که وقتی بچهها چای داخل لیوان میریختند، چای رنگ میگرفت و قابل خوردن بود.
جرم علیشاه سنگینتر از اسیر ارومیهای بود. ظهر امروز بعد از ناهار عراقیها به خاطر این کار علیشاه آب را قطع کردند. همه تشنه بودند و هیچ کس نمیتوانست دستشویی برود. ظرفهای غذا کثیف مانده بود. بچهها به علت نبود آب، چربی ظروف غذا را با تفالههای چای که ته سطل چای باقی مانده بود، پاک کردند. غروب، شام را در ظرفهایی گرفتیم که با تفالهی چای پاک شده بود.
امروز بعد از ظهر،تشنگی کلافهام کرده بود. هوا گرمتر از روزهای قبل بود.
این روزها به خاطر بیماری گال مجبور بودیم ساعتها جلوی آفتاب بنشینیم. تشنگی امانم را بریده بود. تمام بدنم عرق کرده بود. پمادی که به خودمان می مالیدیم، بدبو و چرب بود. بعضیها در راهرو بازداشتگاه زیر سایهبان بی حال و بیرمق افتاده بودند.
پارچهی سفیدی داشتم که روی سرم میانداختم تا گرما کمتر اذیتم کند. از سامی خواستم پارچهام را خیس کند.
نگهبانهایی مثل سامی و قاسم که میخواستند برای افراد سالمند و مجروح آب بیاورند، ولید و رافع مانعشان میشدند. حاج حسین شکری و محمد کاظم بابایی کنارم بودند. به حاج حسین گفتم: یه کاری میکنم؛ خدا رو چه دیدی شاید بهمون آب دادن! حاج حسین گفت: ببینم چه میکنی! همان جایی که نشسته بودم، با ته عصایم شروع کردم به کوبیدن زمین. هرکس مرا میدید فکر میکرد دارم زمین را میکَنم. لاستیک ته عصایم از بین رفته بود. نمیدانستم چقدر این کارم کارساز بود.
با کوبیدن عصایم به زمین خاکی کمپ، توجه سعد جلب شد. او در حالی که آدامس میجوید، آمد، منصور ،اسیر عربزبان خوزستانی را صدا زد و گفت: ها! ناصر، استخباراتی چهکار میکنی؟ گفتم: سیدی! تشنهام. گفت: چرا زمین رو میکَنی؟ گفتم: شما که به ما آب نمیدید، میخوام چاه بزنم آب بخورم! سعد خندهاش گرفت. شوخی بدی نبود. او آدم با جنبه و انعطافپذیری بود. احساس کردم ناراحت نشد.
محمدکاظم میگفت، خوشش آمد. سعد به حبوش، نگهبان جدیدالورود دستور داد به مجروحین آب بدهند. ولید، حامد و رافع از این دستور سعد ناراحت شدند. وقتی به اتفاق حاج حسین و محمدکاظم آب میخوردیم، قیافهی ولید عصبانیتر از بقیه به نظر میرسید.
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بینظیر پایی که جا ماند
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/256
مسئول کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت سی و هفتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/246
با تردید و ترس پرسیدم: شما چکار میکنید یعنی شغلتون چیه؟
یه دستمال از جعبهی دستمال کاغذی برداشت و عرق پیشونیش رو پاک کرد و گفت: بخوام مختصر بگم من با همسر خانوم مائده و داداششون همکارم...
گفتم: همکار! خوب همکار در چه کاری؟
سرش را آورد بالا مستقیم توی چشمام نگاه کرد...
نفسم بالا نمیاومد. ایندفعه من جهت چشمهام را عوض کردم...
از نوع نگاهش دلم میخواست بشینم زار زار گریه کنم. خدایا من چقدر بدبختم خواستگارمن کیه! خواستگار فرزانه کیه!
خدایا میدونم که هیچ کارت بی حکمت نیست ولی من ظرفیت چنین چیزهایی رو ندارم...
دستی به محاسنش کشید و گفت: من راجع به شغلم باید مفصل باهاتون صحبت کنم چون شرایط خاص کاری دارم و میدونم هر دختری حاضر نیست این جور سختیها رو تحمل کنه...
بعد با یک حالت خاصی که صداش هم می لرزید ادامه داد با توجه به صحبتهای مامانم از روحیات شما احساس میکنم لطف خدا شامل حالم میشه؛ اگر شما توی زندگی همراهم باشید...
ترجیح دادم دیگه حرف نزنیم ...
فشارم افتاده بود، دستهام مثل یک تیکه یخ منجمد چسبیده بودن به چادرم ...
خیلی خودم را کنترل کردم ولی چند قطره اشک که دیگه سد احساسات من نمی تونست جلوشون را بگیره از گوشهی چشمم سرازیر شد روی گونههام...
سکوت کردم...
سکوتم که طولانی شد. گفت: شما چیزی نمیخواید بگید؟
باتوجه به حرف مامان مستقیم نگفتم نه! هر چند که دلم میخواست صراحتا با به چالش کشیدن عقایدش نابودش کنم که بره و دیگه هیچ وقت این اطراف پیداش نشه...
ولی به خاطر مامانم چارهای نبود. گفتم: من باید بیشتر فکر کنم و بعد از روی صندلی بلند شدم...
با کمی تعجب پرسید: نمیخواید ملاک هاتون رو بگید یا شرایط من را بدونید؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اگر به نتیجه رسیدم جلسهی دیگهای راجع به بقیهی موارد هم صحبت میکنیم ...
توی دلم گفتم: البته دیگه تو خواب اگر من رو ببینی...
ناچار بلند شد و گفت: باشه چشم! پس منتظرم...
لبخند مصنوعی زدم و رفتیم پیش خانوادهها...
تا نشستیم فاطمه خانم گفت: چقدر زود حرفهاتون تموم شد. خوب حالا دخترم نظرت چیه؟
خیلی سخته همهی نگاهها به سمتت باشه و منتظر باشند ببینن چی میخوای بگی ...
سعی کردم لرزش دستم رو با محکم گرفتن چادرم مهار کنم با همون لبخند مصنوعی و صدای لرزان گفتم: توکل بر خدا بعد هم سرم رو انداختم پایین ...
مامانم به دادم رسید و گفت: فاطمه خانم هر چی خیره...
بعد هم خیلی حرفهای بحث رو برد زمان خواستگاری خودشون و آداب و رسومهای آن زمان...
تمام این مدت من هم در سکوت محض نشسته بودم و شنوندهی از هر دری سخنی در جلسهی خواستگاری بودم، مثل بقیه با ظاهری آروم ولی دلی آشوب...
او هم ساکت نشسته بود با همان جذبهی خاصش! انگشتهای دستش مدام بهم گره میخورد و باز میشد. انگار درونش متلاطم بود نمی دونم شاید احساس کرده بود که جوابم منفیه...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/258
مدیر کانال: @Mehdi2506
🇮🇷 دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد 🇮🇷
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/244
✒ قسمت هشتم
در فضای مجازی داخلی و غیرداخلی، گروههای فروش لباس و مانتو و... فراوان است، اما اغلب آنها، فروشگاه مجازی هستند. یعنی اجناس وارداتی را در معرض فروش میگذارند.
اما گروهی که تولیدی باشد، خیلی کم است. در پیامرسان ایتا تقریباً اطمینان دارم که فقط ما، تولیدکننده هستیم.
حتی در پیامرسانهای دیگر هم که بعضی گروههای معدود حالت تولیدی دارند، برای دوخت مانتو سراغ پارچههایی میروند که بهلحاظ هزینهها برایشان صرفه اقتصادی داشتهباشد.
اما ما واقعاً اصل را بر انتخاب بهترین و باکیفیتترین پارچههای ایرانی گذاشتهایم که مشتری از خریدش پشیمان نشود.
اما مهمترین وجه تمایز کار ما با دیگران، دوخت مزونی مانتوهاست.
ما علاوهبر دوخت بهاصطلاح انبوه مدلهای پرفروش در سایزهای مختلف، یک شیوه ابتکاری هم در پیش گرفتهایم و آن، دوخت مزونی در فضای مجازی است.
یعنی درست مثل مزونها، اندازههای مشتری را از طریق نشانی https://eitaa.com/joinchat/1580531746c460db13af1 در پیامرسان ایتا دریافت میکنیم و همان مدلی که مدنظرش است را ظرف یک هفته تا 10 روز میدوزیم و در هر نقطه ایران که باشد، برایش میفرستیم.
ارسالمان رایگان است و تازه، مرجوعی هم داریم. این، دستور اسلام است.
ما وقتی کالایی را میفروشیم، یا به کیفیت آن اعتقاد داریم یا نداریم. اگر معتقدیم محصولمان باکیفیت است که دیگر دلیلی ندارد از مرجوع شدنش ناراحت باشیم چون حتماً برایش مشتری پیدا میشود.
اما اگر کالایمان را باکیفیت نمیدانیم و آن را به مشتری میدهیم، این دیگر معنایش تقلب است...
ما با اینکه در دوخت مزونی مانتوها، داریم بهطور خاص و مشخص برای همان مشتری کار تولید میکنیم. یعنی طبق اندازههای او پارچه را برش میزنیم و دقیقاً طبق مدل درخواستی او کار دوخت را انجام میدیم، اما باز هم اگر بعد از دریافت مانتو بگوید آن را نپسندیده، مانتو را از او پس میگیریم. فقط این بار خودش باید هزینه پست را بدهد.
تصور نکنید ما دغدغه مالی نداریم و به همین دلیل گزینه مرجوعی را قرار دادهایم. اتفاقاً دغدغه مالی هم کم نداریم؛ کلی چک داریم، حتی هنوز داریم قسط وام ازدواجمان را میدهیم و... اما از اصولی که به آن اعتقاد داریم، کوتاه نمیآییم.»
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:
https://eitaa.com/salonemotalee/259
مسئول کانال: @Mehdi2506