eitaa logo
سالن مطالعه
192 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت شصت و یکم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/211 ✒شنبه ۲۴ تیر ۱۳۶۸ تکریت ـ اردوگاه ۱۶ کنار در ورودی سوله نشسته بودم. سیدعلی آشنا در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از کنارم رد شد. سیدعلی آدمِ تودار، عاطفی و با محبتی بود. صدایش زدم و گفتم: سیدعلی! چیه، چرا ناراحتی؟ علاقه‌ی خاصی به من داشت. مدتی بود به عنوان ارشد سوله انتخاب شده بود. آمد کنارم نشست و گفت: آقا سید! اون پشت سوله یه قضیه‌ای رو دیدم که نتونستم جلوی خودمو بگیرم. بهش گفتم: گفتنی است؟ گفت: ستوانیار اسداللّه پناهی بچه‌ی اصفهان رو می‌شناسی؟ گفتم: آره، می‌شناسمش! گفت: اونو پشت سوله دیدم نشسته، مسواکی دستشِ، داره نگاش می‌کنه و گریه می‌کنه، جلو رفتم و گفتم ستوان پناهی! تو چرا گریه می‌کنی؟ شما بزرگ‌ترها باید مقابل مشکلات و سختی‌ها صبور و محکم باشید، به ما کوچکترها روحیه بدید، مثل این‌که یکی باید بیاد به خودتون دلداری بده! ستوان پناهی مسواکی رو که دستش بود، بهم نشون داد. روی مسواک نام دخترش حک شده بود، گفت: علی آقا! من آدم تودار و محکمی‌ام، تو ارتش خدمت کردم، سختی زیاد دیدم، اما کم آوردم. روزی که از خانه خدا حافظی کردم و اومدم جبهه، دخترم عاطفه بهم گفت: بابا! برگشتی واسم یه مسواک بخر. گفتم چشم دخترم، حتماً برگشتنی برات مسواک می‌خرم! این مسواک رو واسه اون خریدم، اما دیگه برگشتی در کار نبود، اسیر شدم و اون هنوز منتظرِ این مسواکه! این را که گفت یاد شهید پیران مستوفی‌زاده افتادم. پیران دو روز قبل از شهادتش بهم گفت: روزی که از خانه می‌آمدم جبهه، پسرم یاسر دنبالم می‌آمد و زیاد گریه می‌کرد. هر کاری کردم برنمی‌گشت. برای این‌که او را آرام کنم تا برگردد خانه، بهش گفتم: پسر گلم! می‌رم دهدشت برات پیراهن بخرم، زود بر‌می‌گردم.¹ سیدعلی که با دیدن این صحنه‌ی عاطفی اشکش درآمده بود، گفت: علی آقا! خیلی دلم واسه عاطفه‌ام تنگ شده، فکر می‌کنم دیگه هیچ وقت عاطفه رو نبینم! ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بی‌نظیر پایی که جا ماند قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/220
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت بیست و نهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/212 من سری تکون دادم و گفتم: بفرمایید ادامه داد همسرم گفت: مائده جان حتما می دونی خدا برای چه کارهایی گفته قبلش وضو بگیرید بعضی هاش مثل نماز، واجبه و بعضی هاش هم مثل مسجد رفتن مستحبه. درسته؟ سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم. گفت: عزیزدل من! حتما باز هم می‌دونی این کارها مقدس هستن که خدا چنین توصیه‌ای کرده که با طهارت بریم سراغشون؟ گفتم: بله گفت: حالا شما می دونستی تاکید شده قبل از روابط زناشویی توصیه کردن وضو بگیرید! من چشمهام رو گرد کردم و گفتم جدی می‌گی! لبخندی زد و گفت: صبرکن هنوز مونده... درست کلمه به کلمه را یادمه دستی کشید روی سرم و گفت: عشق من! شما که اهل دعا و مناجات بودی حتما می‌دونی چه چیزهایی باقیات‌الصالحاته! چیزی نگفتم و صبر کردم ادامه بده ... گفت: مثل حفر چاه آب، کاشت درخت و ... و یکی‌شونم فرزند صالحه، درسته!؟ خوب حالا شما برا هر کدوم از قبلی‌ها که تلاش می‌کنی، فکر می‌کردی عمل صالح داری ... ولی به فعلی که ابتداش را با وضو توصیه کردن و بعد هم به اذن خدا فرزند صالح را در بر می‌گیره و در انتهاش هم بخشش کلی از گناهانه که برای بخشیده شدن هر یه دونه گناه‌مون چقدر باید اشک بریزیم و‌ توبه کنیم ولی خدا در همین یک فعل از ابتدا تا انتهاش رو برای شما ثواب می‌نویسه و باقیات‌الصالحات عنایت می‌کنه و گناهان رو می‌لحظه. تا حالا اینجوری بهش نگاه کرده بودی؟! سرم رو انداختم پایین و به جهل روزگاری که سخت برام گذشت فکر کردم چه فرصت‌هایی که من زجر روحی می‌کشیدم و چه فکرها که راجع به همسرم نکردم در حالی که همش می‌تونست من رو پله‌پله به خدا نزدیک کنه... فرزانه رو به خانم مائده گفت : شما گفتید اذیتتون می‌کرد. زجر روحی‌تون می‌داد. حتی از دعوا و کتک هم بدتر! ولی تو این حرفها تون که فقط عشق موج می‌زد! قضیه چیه؟ گفت: حقیقتا خیلی طول می‌کشه بخوام براتون تعریف کنم فقط اینکه من ساعت دوازده و نیم کلاس پسرم تموم می‌شه باید برم دنبالش اگر اشکال نداشته باشه ادامه‌اش رو بذاریم یک روز دیگه تو همین هفته. گفتم: باشه اشکال نداره وسایلمون رو جمع و جور کردیم اومدیم بیرون فرزانه گفت: دیدی چه جوری جواب سوال رو پیچوند!!! گفتم از اون جالبتر نوع ترغیب کردن شوهرش برای جهاد نکاح بود!!! چه تحلیل‌های منطقی و معنوی براش کرده بود قشنگ مشخصه شوهرش خیلی آدم زیرکیه... فرزانه گفت: من به این بُعدش اصلا فکر نکردم. به نظرم شوهرش خیلی عاشق و مهربون اومد! ولی جدی من خودم هیچ وقت به مسئله ازدواج اینجوری نگاه نکرده بودم به نظرم خیلی دقیق و حساب شده بود. نگاهی به فرزانه انداختم و گفتم: خانم امجد جان معلومه که صحبتها دقیق و منطقی بود چون این حرفها دقیقا حرف دین ماست! فقط اینکه شوهر خانم مائده در جهت کار خودش طرف رو مجاب کرده احتمالا باید پول زیادی بهش داده باشند که حاضر شده .... فرزانه نفس عمیقی کشید و گفت: امیدوارم اینجوری که ما فکر میکنیم نباشه. چقدر بد! ... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعدی:https://eitaa.com/salonemotalee/221
✅بسم الله الرحمن الرحیم ... و عرض سلام و ارادت خدمت همراهان گرامی؛ از امروز علاوه بر ارائه روزانه  دو داستان "پایی که جا ماند" و "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"، متن مصاحبه‌ی بانویی اهل یزد که در نوجوانی "ست‌پوش" بوده، هم‌اکنون خود را "سرباز حاج قاسم" می‌داند، با امر امام انقلاب کارآفرین شده و عملا آمر به معروف گشته، تقدیم حضورتان می‌شود. نتیجه‌گیری و پندآموزی با خودتان یاعلی
🇮🇷 دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد. 🇮🇷 ✒قسمت اول؛ "حس حضور" «هر جا کار سخت می‌شد و به مشکل برمی‌خوردم، در دلم به حاج قاسم می‌گفتم: من این کار را به عشق شما شروع کردم. همه‌اش به نام شماست. تنهایم نگذارید. و واقعاً هم نگاه مهربانش را در تمام مراحل کار حس کرده‌ام. حس من این است که اگر قصدت سربازی کردن باشد، تنهایت نمی‌گذارند. این کار از نگاه من،‌ یک‌جور سربازی برای آقا و حاج قاسم بود و واقعاً در تمام مراحل، حضور سردار را در کنارمان حس کرده‌ام.» برای «سمیه رضایی»، بانوی 28 ساله محلاتی که حالا در شهر یزد لباس سربازی پوشیده، تلاش در مسیر تولید پوشاک مرغوب ایرانی،‌ یک جور جهاد است. برای همین است که با همه داشته‌هایش وارد میدان شده تا در این جنگ اقتصادی و فرهنگی، مثل یک سرباز در جبهه ایران اسلامی خدمت کند. شهادت سردار دل‌ها و امر فرمانده برای قوی شدن در تمام عرصه‌ها، همان تلنگری بود که عزم بانوی جهادگر داستان ما را از همیشه جزم‌تر کرد تا با ورود به حوزه تولید مانتوهای باکیفیت، پوشیده و زیبای ایرانی، به سهم خودش به پر کردن یکی از خلأهای جدی موجود در عرصه اقتصاد و فرهنگ کشور کمک کند؛‌ حرکت دغدغه‌مند و آگاهانه‌ای که استقبال بانوان سراسر کشور از آن، نشان داد این محور از جبهه ایران اسلامی چقدر به حضور فرماندهان جوان، خوش‌فکر و جهادی نیاز دارد. با گفت‌وگوی ما با این کارآفرین جوان و جهادگر همراه باشید ... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/222
سلام و عرض ادب در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه می‌شود. امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهیمان کنید. قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 قسمت اول "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" https://eitaa.com/salonemotalee/218
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت شصت و دوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/214 ✒سه‌شنبه ۲۷ تیر ۱۳۶۸ تکریت ـ اردوگاه ۱۶ امروز به خاطر مداحی روز قبل، حبوش نگهبان جدید عراقی قرار بود تنبیه‌ام کند. علی آقایی ارشد سوله سعی کرد میانجی‌گری کند تا اذیتم نکند. حبوش اولین کابل را که به کمرم کوبید، برای اینکه کتکم نزند، بهش گفتم: سیدی! به نظر تو بچه زدن داره؟ حبوش به فاضل که مترجم بود، گفت: هذا شی گول؟ (این چی میگه) فاضل به حبوش گفت: سیدی! میگه مگه بچه زدن داره؟ حبوش برای لحظاتی خیره‌ام شد و به فاضل گفت: بهش بگو برو من کاریت ندارم، اما شفیق عاصم حسابت رو می‌رسه! بعد از آمار شب میثم سیرفر چشم درد شدیدی داشت. حاج سعداللّه که خیلی به او علاقه داشت، سراغ نگهبانِ سوله رفت و قُرص مُسکن می‌خواست. دست خالی که برگشت ناراحت بود. حاجی که میثم را میثم تمار صدا می‌زد تا نیمه‌های شب بر بالین میثم نشسته بود. بیشتر وقت‌ها به میثم می‌گفت: آزاد که شدیم و رفتیم ایران بیا دامادم شو. حاجی می‌گفت: تو بیمارستان ۱۷ تموز با اینکه آب به مقدار کافی بود، میثم سیر آب نمی‌خورد. آب خوردنش در حد رفع عطش بود. وقتی بهش می‌گفتم: بنده‌ی خدا تو چرا در حد بخور و نمیر آب و غذا می‌خوری؟ می‌گفت: حاجی! اگر بخوام سیر آب و غذا بخورم، بچه‌ها باید روزی دو، سه بار منو ببرن توالت. براشون زحمت می‌شه، کمتر که بخورم روزی یک‌بار مزاحم‌شون می‌شم. این طوری کمتر اسباب زحمت بچه‌ها می‌شم!! ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بی‌نظیر پایی که جا ماند قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/223
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت سی‌ام قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/216 گوشیم شروع کرد زنگ خوردن مامانم بود. بعد از حال و احوال، گفت: فاطمه خانم اینا قرار شده فردا شب بیان خونه، هماهنگ کن فردا مرخصی بگیری... گفتم چشم هماهنگ می کنم خداحافظی کردیم و گوشی رو قطع کردم به فرزانه گفتم: پروژه روی پروژه میدونی یعنی چی؟ سری تکون داد و گفت: چرا؟ چی شده؟ گفتم خواستگاری. فرض کن تو این موقعیت! زد به شونم و با خنده گفت: چی بهتر از این! امروز هم که یه دور کلاس همسرداری گذروندی ... این گوی و این میدان، این بهونه ها چیه در میاری و سختگیری می کنی! به یکی بله بگو تموم بشه دیگه! اینقدر ملت را حیرون نکن! با اخم نگاهش کردم و گفتم: نه اینکه خودت خیلی آسون میگیری یه جوری میگی انگار به اولین خواستگارت بله رو گفتی و یه چند ده سالی هست که ازدواج کردی والا! رسیدیم دفتر آقای جلالی پشت میزش مثل همیشه نشسته بود با یه عالمه کاغذ ... فرزانه گفت: آخرش نفهمیدیم ارتباط جلالی با اون دو تا پسری که خونه ی خانم مائده دیدیم چی بود؟ گفتم: صبر کن مطمئن باش تا آخر این مصاحبه معلوم میشه هر کسی چکاره است؟! رسیدیم جلوی اتاق جلالی ما را دید بلند شد و اومد بیرون گفت: خوب تموم شد. دیدید گفتم سوژه‌ی خاصیه... حرفش تموم نشده بود برای اینکه زودتر در جریان قرار بگیره گفتم: متاسفانه نه! قرار شد یک جلسه دیگه هم داشته باشیم دستی به صورتش کشید و گفت: عجب! خوب برای فردا هماهنگ می‌کردید گفتم: ببخشید! من فردا نمی تونم. کار مهمی دارم اگر اجازه بدید مرخصی می‌خواستم بگیرم گفت: می خوام این مصاحبه زودتر آماده بشه. بعد هم ادامه داد: هرچی خیره و رفت تو اتاقش... کیفم را گذاشتم روی میز... هنوز ننشسته بودم که فرزانه گفت: حالا طرف کی هست؟ می شناسیش؟ گفتم نه نمی شناسم پسر یکی از دوستای مامانمه ... بنده خدا مامانم گفت: شاید این آقاپسر همون بسته‌ی سفارشی شما باشه از طرف خدا! منم گفتم حالا دلش را نشکنم... فرزانه گفت: شایدم حرف مامانت درست از آب در بیاد. از کجا می دونی؟ گفتم: چم، شاید؟ هر چند که من معیارهام سختگیرانه نیست ولی تا حالا کسی که معیار هام را داشته باشه پیدا نکردم... فرزانه با کنجکاوی گفت: معیارهات چی هست خانم؟! بعد من قضاوت کنم ببینم سخت گیر هستی یانه! ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/224
🇮🇷 دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد. 🇮🇷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/218 ✒قسمت دوم؛ "کمرمان شکست اما غیرتمان جوشید" «با اینکه هیچ‌وقت سردار سلیمانی را ندیده‌بودیم، اما شخصیت مهمی در زندگی‌مان بود. سال‌ها قبل، یکی از خواستگاران من، کرمانی و از آشنایان سردار بود. در جریان تحقیقات درباره او بود که خانواده‌ام با شخصیت سردار آشنا و عاشقش شدند. مادرم که خرداد ماه سال گذشته از دنیا رفت، بی‌نهایت سردار سلیمانی را دوست داشت. هر اتفاقی می‌افتاد و هر مشکل و ناامنی در کشور و مرزها ایجاد می‌شد که باعث می‌شد بترسد و نگران شود، بلافاصله می‌گفت: "خدا رو شکر که سردار هست." همه اینها باعث شد شهادت حاج قاسم، خیلی برایم سنگین باشد؛ حتی سنگین‌تر از داغ مادرم. یک هفته، کارم گریه بود. رفتن سردار مرا از پا انداخت و بیش از همه، دیدن اشک‌های آقا، دلم را سوزاند. احساس می‌کردم رهبر بعد از رفتن حاج قاسم، غریب شده. اما مدام به خودم نهیب می‌زدم که: نه! آقا یک عالمه سرباز فدایی دارد... اینطور بود که در تمام آن روزهای عزاداری برای حاج قاسم، در این فکر بودم که در کنار غصه‌خوردن باید یک کاری هم بکنیم. باید بلند شویم و حرکتی انجام دهیم. وقتی آقا گفتند باید قوی شویم تا کسی نتواند ما را تهدید کند،‌ چیزی در ذهنم جرقه زد...» چیزی که «سمیه رضایی» دنبالش می‌گشت، در دلش جوشیده‌بود. او هم اهل فرصت‌شناسی بود و قبل از اینکه حرارت این خون تازه در قلبش سرد شود، دست روی زانویش گذاشت و بلند شد: «به فکرم رسید،‌ حالا که آقا گفته‌اند باید در تمام جهات قوی شویم، ما می‌توانیم وارد حوزه تولید مانتو شویم و با این کار،‌ به‌اصطلاح با یک تیر چند نشان بزنیم. با مشکلات این حوزه از خیلی قبل‌تر آشنا بودم. شاید باورتان نشود، ۲ سال در بازار می‌گشتم اما آخرش هم مانتویی که قد و آستین مناسب و دکمه داشته‌باشد، پیدا نکردم. عاقبت مجبور شدم پارچه بخرم و بدهم به خیاط. و نشان به آن نشان که ۵۵۰ هزار تومان هزینه دستمزد خیاط شد و آن مانتو هم یک سال طول کشید تا به دستم برسد! بنابراین با توجه به شرایط نابسامان بازار مانتو، فکر کردم با یک فعالیت هدفمند و اصولی در این حوزه،‌ می‌توانیم علاوه‌بر اشتغالزایی، با استفاده از پارچه ایرانی،‌ از کالا و تولیدکننده ایرانی هم حمایت کنیم و در نهایت، عاملی برای تقویت جبهه ایرانی در جنگ اقتصادی و فرهنگی باشیم. تصمیمم را گرفتم و وقتی موضوع را با همسرم مطرح کردم، استقبال کرد و گفت همه‌جوره در کنارم خواهد بود.» ◀️ ادامه دارد .‌.. قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/225
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت شصت و سوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/220 ✒سه‌شنبه ۳ مرداد ۱۳۶۸ تکریت ـ اردوگاه ۱۶ علی آقایی تنها اسیری بود که برای افسران و نگهبان‌های عراقی، احترام نظامی بجا نمی‌آورد. علی به قانون خودش پایبند بود، این را همیشه می‌گفت. یکی از قوانین حاکم بر اردوگاه، احترام نظامی به افسران و نگهبان‌ها بود. در اردوگاه وقتی آنها از کنارمان رد می‌شدند، باید احترام نظامی بجا می‌آوردیم. من و محمدکاظم به خاطر نداشتن پا از این قانون مستثنی بودیم. علی برای ستوان فاضل احترام نظامی بجا نیاورد. قبلاً یکی، دوبار ستوان فاضل با صحبت‌هایش علی را تحقیر کرده بود. علی در جوابش گفته بود: ما ایرانی‌ها همان آدمایی هستیم که در اوج تحریم‌های نظامی، موشک رها شده از هواپیمای شما رو بر فراز خلیج فارس در حال اصابت به هدف منفجر کردیم! ستوان فاضل از علی متنفر بود. علی پیه همه چیز را به تنش مالیده بود. به خاطر حرف‌هایی که می‌زد زیاد کتک می‌خورد؛ بجا نیاوردن احترام نظامی که جای خودش را داشت. ستوان فاضل از علی پرسید: چرا مثل بقیه اسرا احترام نظامی نمی‌ذاری، این قانون‌شکنی برات گرون تموم می‌شه! علی آدمِ رُک، نترس و بی پروا بود. هر وقت از او می‌خواستم با عراقی‌ها لج نکند و تابع مقررات اردوگاه باشد، حرف خودش را می‌زد. وقتی ستوان فاضل دلیل مقید نبودنش به احترام نظامی را پرسید: علی بهش گفت: سیدی! من یه فرمانده‌ای دارم به نام محسن رضایی، او به من یاد نداده برای عراقیا احترام نظامی بجا بیارم! ستوان فاضل که عصبانی بود، گفت: ابله، یادت داده بی‌ادب باشی؟ علی گفت: نه، یادم داده خوب بجنگم و اسیر نشم که شدم. وقتی عراقی‌ها دست از ضرب و شتم علی برداشتند، با سر و صورت کبودش به ستوان فاضل گفت: یه علت دیگه هم داره که براتون احترام نظامی نمی‌ذارم! ستوان فاضل منتظر بود ببیند چه می‌گوید. علی به فاضل گفت: ستوان! پا نکوبیدن من ریشه در تولی و تبری داره. دوستی با دوستان خدا و دشمنی با دشمنان خدا، شما دشمنان خدا و اهل‌بیت رسول‌اللّه هستید! ستوان فاضل دستور داد او را در قفس مخصوص حبس کنند. به دستور سروان خلیل فرمانده اردوگاه، قفس فلزی‌ای به عرض نیم متر و طول یک متر درست کرده بودند. چیزی شبیه قفس‌ های فلزیِ مرغی. این قفس بین سوله‌ی یک و دو در انتهای ضلع شمالی سوله‌ی ما قرار داشت. نرده‌کشی‌های این قفسِ تنگ از میله گرد بود. در اسارت، دو بار آن قفس فلزی را تجربه کردم. نمی‌توانستیم داخل قفس دراز بکشیم. آخرین بار به جرمِ مداحیِ روزِ اربعین امام که مصادف شد با سالگرد به قدرت رسیدن حزب بعث، در آن قفس زندانی شدم. روزهای بعد که علی آقایی از آن قفس خلاص شد، بهش گفتم: علی! قفس چطور بود؟ علی گفت: هرچه قفس تنگ‌تر باشه، آزادی شیرین‌تره! ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/227
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت سی‌ و یکم قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/221 فرزانه با کنجکاوی گفت: معیارهات چی هست خانم؟! بعد من قضاوت کنم ببینم سخت گیر هستی یانه! لبخندی زدم و گفتم: ایمان و عقل چشمهاشو گرد کرد گفت: همش همین! یعنی خاک تو سر داعش! هیچ کس نبوده بین این همه خواستگارهات ایمان و عقل داشته باشه؟ عجب! من فکر کردم با توجه به خانواده‌ات توقع خونه آنچنانی، ماشین آنچنانی... گفتم : فرزانه جان به نظرت ایمان داشته باشه یا عقل داشته باشه یعنی چی؟ اخم هاشو کشید تو هم و گفت: یعنی ایمان داشته باشه و عاقل باشه گفتم: زحمت کشیدی نابغه! مشکل همین جاست! هر کسی از چیزی که می‌گه یه تصوری داره، به نظر بعضی‌ها ایمان یعنی همین که طرف نمازش رو بخونه، می‌شه داشتن ایمان. از نظر بعضی دیگه همین که خوش اخلاق باشه و اهل دروغ و دغل نباشه می‌شه ایمان، از نظر یه نفر دیگه اگه اهل نافله و دعا باشه، می‌شه اهل ایمان. و یه عالمه نظر دیگه که هر کدومش فقط یه جزئی از ایمان را در بر می‌گیره ... برای عقل هم همین‌جوره بعضی ها عقل را در داشتن خونه و مادیات می‌بینن و تدبیر در معاش، بعضی ها در نحوه ی برخورد با افراد، بعضی ها هم در درک و شعور توی موقعیت‌های مختلف و... ولی من یکی را می خوام به عنوان همسر انتخاب کنم که هم ایمان و هم عقل درستی داشته باشه یعنی مجموع چیزهایی که گفتم نه اینکه از هر کدومشون یه ذره... فرزانه نگاهی بهم کرد و گفت: یا خدا! خوبه سخت گیرم نیستی! بعید می‌دونم تو آسمون هم همچین کسی پیدا بشه! من پیشنهاد می‌دم ملت رو معطل نکن. زنگ بزن بگو نیان! چه کاریه؟ بعد یک‌دفعه گفت: ببینم نکنه یکی را زیر سر داری! هی برای این و اون بهانه می‌اری؟ کلک! عاشق شدی؟ دست‌هامو گذاشتم زیر چونم و گفتم: تو بعد از این همه سال هنوز من رو نشناختی؟ جان من بگو چند بار این جمله را از من شنیدی؟! عاقلانه انتخاب کنیم. عاشقانه زندگی! یه خورده لبهاشو کج و کوله کرد و گفت: راست می‌گی اصلا به رنگت هم عاشقی نمیاد! رنگ رخساره خبر می دهد از حال درون دختر! بعد هم با آب و تاب این ابیات را خوند... در وصل هم، زعشقِ تو اي گل در آتشم عاشق نمي‌شوي که ببيني چه مي‌کشم با عقل آب عشق به يک جو نمي‌رود بيچاره من که ساخته از آب و آتشم... گفتم: نگا فرزانه الکی ادعای عاشقی نکن! تو منو نمی‌شناسی ولی من، تو را بزرگت کردم تو بعد ازدواج هم عاشق بشی کار خداست باور کن... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/229
🇮🇷 دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد. 🇮🇷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/222 ✒قسمت سوم؛ کارگاه خیاطی «برای یک کار بزرگ،‌ نیت کرده‌بودیم اما هیچ سرمایه‌ای نداشتیم. من،‌ یک طلبه بودم و همسرم که لیسانس برق صنعتی دارد، یک کارگر ساده بود که درآمد معمولی داشت. گفتیم: حالا پول از کجا بیاوریم؟ جواب این سئوال را من دادم: طلاهایم را می‌فروشم و فروختم؛‌ همه طلاهایم و حتی حلقه ازدواجم را. البته با این حراج بزرگ!‌ کلاً ۱۲ میلیون تومان دستمان را گرفت که توانستیم با آن، یک چرخ سردوز و ۲ چرخ راسته‌دوز بخریم. همسرم پیشنهاد کرد وام بگیریم اما من موافق نبودم. راستش دلم نمی‌خواست از شروع کار،‌ مقروض باشیم. در همان روزهای اول هم، یکی از دوستان پیشنهاد مشارکت داد اما نگاهمان به کار،‌ متفاوت بود. او به‌طور طبیعی به دنبال سرمایه‌گذاری برای رسیدن به سود بود اما نگاه من اصلاً اقتصادی به این معنا که برای پول درآوردن کار کنم، نبود. هم من و هم همسرم، این کار را به عشق رهبر و سردار سلیمانی شروع کرده‌بودیم و دلمان نمی‌خواست اهداف بزرگمان تحت‌الشعاع کسب پول قرار بگیرد.» «بعد از این مرحله،‌ تازه انگار یادم افتاد جایی هم برای تولیدی‌مان نداریم! چرخ‌ها را بردیم در انباری خانه‌مان اما میز برش که یکی از دوستان به‌صورت امانت در اختیارمان گذاشته‌بود، بزرگ بود و در آن انباری جا نمی‌شد. بنابراین، میز را بردیم داخل پذیرایی و از آن به بعد، خانه ما شد کارگاه خیاطی. خب، حالا چه کسی قرار است آن مانتوهای مورد نظر مرا بدوزد؟ شاید تصور کرده‌باشید من با یک سابقه قابل دفاع در زمینه کار خیاطی،‌ دست به چنین ریسک بزرگی زدم. اما باید بگویم که من هیچ سررشته‌ای در کار خیاطی ندارم؛ حتی در حد دوختن یک دکمه!» ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/232
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت شصت و چهارم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/223 ✒پنج‌شنبه ۵ مرداد ۱۳۶۸ تکریت ـ کمپ ملحق یک هفته‌ای بود که گال گرفته بودم. مرض پوستی بدی بود. واگیر بود. به علت نبود امکانات بهداشتی، کمبود آب، مشکل حمام و وجود توالت‌های سیار که عامل پرورش انواع و اقسام میکروب‌ها و امراض ناشناخته بود، خیلی‌ها به این بیماری مبتلا شدند. تا هفته‌ی قبل تعدادمان کم بود؛ اما در این یک هفته تعداد گالی‌ها دو برابر شد. روز قبل دکتر جمال در جمع گالی‌ها گفته بود با اسرای سالم دست ندهید. با آنها غذا نخورید و با افراد گالی هم‌خرج شوید. تمام بدنم را جوش‌های سرخ و چرکین گرفته بود. این جوش‌ها به گونه‌ای بود که فقط باید آن را خاراند. بر اثر خاراندن زیاد برای لحظاتی از سوزش آن کم می‌شد، اما این دانه‌ها زخم که می‌شدند، عفونت می‌کردند. با کسی دست نمی‌دادم و روبوسی هم نمی‌کردم. به دستور دکتر جمال همه‌ی گالی‌ها جلوی در سوله جمع شدند. می‌خواستند ما را ببرند، کجا ؟ خدا می‌داند. توی یک ستون راه افتادیم و از محوطه‌ی سوله‌ها بیرون رفتیم. دقایقی بعد جلوی در کمپِ ملحق به ردیف نشستیم. این کمپ را به گالی‌ها اختصاص داده بودند. دیگر ملحق حال و هوای قبل را نداشت. دیروز کمپ را تخلیه کرده بودند؛ تعدادی از آن‌ها را به سوله‌ها، تعدادی را به اردوگاه بعقوبه و بعضی‌ها را به اردوگاه نهروان برده بودند. از این‌که از دوستانم جدا شده بودم، دلم گرفته بود. این دلبستگی‌های عاطفی هنگام جدایی خودش را نشان می‌داد. وقتی می‌خواستیم از هم جدا شویم، دل کندن کار سختی بود. وارد حیاطِ ملحق شدیم. امجد ما را تقسیم بندی کرد. من بازداشتگاهِ نُه بودم. از همان بعدازظهر کار درمان شروع شد. دکتر جمال در جمع‌مان حاضر شد و گفت: باید لخت شوید و بدون شورت مقابل نور آفتاب بنشینید! تعجب کردم. بچه‌ها زیر بار نرفتند. گویا در سرزمین بین‌ النهرین تنها علاج بیماری گال، لخت شدن، استفاده از پماد مخصوص و نشستن زیر گرمای سوزان بود. پمادی که باید استفاده می‌ کردیم، بدبو و چرب بود؛ چیزی شبیه گیریس. پماد را باید به محل جوش‌های چرکین می‌مالیدیم و روزی پنج ساعت جلوی نور آفتاب می‌نشستیم. بعد از استفاده‌ی پماد باید حمام می‌کردیم، آن روزها در کم‌آبیِ مطلق به سر می‌بردیم. چاه آبی که تانکرها از آن آب می‌آوردند، خشک شده بود. کشاورزی تکریت با کمبود آب مواجه شده بود، تانکرهای آبرسانی به جای روزی سه بار، دوبار آب می‌آوردند. بیشتر وقت‌ها آب برای شستن دست‌هایمان نبود، چه برسد به حمام. آن روزها با همان تانکر آبی که فاضلاب اردوگاه را تخلیه می‌کرد، آب می‌آوردند! از این‌که مجبورمان کرده بودند لخت و عریان شویم، ناراحت و گرفته بودیم. حُجب و حیا اجازه نمی‌داد لخت شویم. آرزو می‌کردم بمیرم ولی لخت نشوم. بچه‌ها زیر بار نمی‌رفتند. دکتر جمال و دیگر نگهبان‌های کمپ با کابل و باتوم بالای سرمان مثل عزرائیل ایستاده بودند. ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بی‌نظیر پایی که جا ماند قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/233