eitaa logo
سالن مطالعه
196 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت سی‌ و دوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/224 نگاهی بهم کرد و گفت: آره درست میگی به قول خانم مائده آدم دوستهایی را انتخاب می‌کنه که هم فکر وگرایشش باشن منم از این قضیه مستثنی نیستم! گفتم: فرزانه این حرفها را رها کن به نظرت تفکری که خانوم مائده میگه باید همراه عمل باشه ممکنه به خطا بره حتی با وجود استفاده از عقل؟َ! خیلی جدی گفت: آره چرا نمیشه! اتفاقا همین دیروز بود یه مطلبی از شهید حاج قاسم سلیمانی خوندم خیلی دقیق به همین نکته اشاره میکرد گفتم چی بود مطلبش یادت هست؟ رفت سراغ کیفش شروع کرد گشتن گفت: چون نکته ی جالبی به نظرم اومد یادداشتش کردم بذار از رو بخونم اشتباه نگم، حالا اگه بین این همه وسیله پیدا بشه! آهان دیدم ببین حاج قاسم میگه: تیز فهمی بین این دو راه، که راه حق و راه باطل کدام است، خیلی مهم است. [در قضیه سوریه] خیلی‌ها آمدند به آن‌ها گرویدند، خیلی‌ها هم آمدند این طرف و در مقابل آنها ایستادند. در ظاهر، دو طرف دو شعار می‌داد؛ شعار اولی برای حکومت اسلامی بود، حکومت داعش چه بود؟ دولت اسلامی عراق و شام... ما برای مقابله با چه دولتی رفته بودیم. این خیلی فهم می‌خواهد... گفتم: وای چه نکته ی مهمی! اسلام در مقابل اسلام! فهم اینکه کدام اسلام حقه و کدام اسلام باطل چقدر گاهی سخته! فرزانه سری تکون داد و گفت: سخت هست ولی با فهم انسان می تونه راه را پیدا کنه و میشه تشخیص داد فرق بین حق و باطل ... مثلا همین جهاد نکاح اصلا با عقل و فطرت آدم جور در نمیاد! یا همین سر بریدن های زنها و بچه های مظلوم و خیلی کارهای باطل دیگه ایی که به نام اسلام میکنن! گفتم: حرفت درست ولی گاهی با زیبا نشون دادن گناه طرف نه تنها فکر نمیکنه که گناه! بلکه فکر می‌کنه به بهشت هم میرسه! فرزانه گفت: من فکر میکنم منابعی هم که دست آدم قرار میگیره مهمه فرض کن ما تو آفریقا بودیم و بین قبیله ی سوسمار پرست! خوب طبیعیه که ما هم همون راه را می رفتیم... گفتم: قبول ولی خدا به انسان عقل داده حتی به همون آدم آفریقایی! البته مهمه دنبالش بره یا نه! فرزانه در حالی که با چشمهاش سقف را نگاه میکردگفت: اینکه عقل هم گفتی تنهایی نمی تونه انسان را به جای خوبی برسونه بدون اهل بیت و قرآن آخرش ناکجا آباده! هر چند که واقعا جای شکر داره ما تو ایران زندگی میکنیم و وصل به منابع اصلیی هستیم... یکدفعه نگاهش را از سقف به چشمهای من خیره کرد و گفت: اما یه چیزی خانم مائده ایرانیه! و از ایران هم رفته سوریه! و از اون روزهاش با جهاد سخت ولی شیرین یاد می‌کنه! واقعا چطور تونسته؟ هنوز برام حل نشده با اینکه دو جلسه باهاش صحبت کردیم جز اینکه بیشتر گیج شدم چیزی دستگیرم نشد ... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/235
سلام و عرض ادب بعضی همراهان اشکالاتی را درباره داستانهای ارائه شده مطرح کرده‌اند که بعضی از آنها ذیلا می‌آید. چنانچه بقیه همراهان هم با این اشکالات مواجهند، لطفا به آدرس مدیر کانال اطلاع دهند تا بررسی شود: @Mehdi2506 کاربر ایتا: با سلام.داستان اعترافات یک زن از جهاد نکاح، از قسمت نوزدهم به بیست و نهم رفت.چرا؟؟ توی کانال سالن مطالعه با تشکر این داستانهایی که گذاشتین همه نصفه کاره س مثلا داستان بی تو هرگز تا قسمت ۵۹ هستش و ادامه نداره و بقیه داستانها هم همینطور ببخشید لینک داستان ها وارد میشیم اما داستان قسمت هاش پرش داره.
🇮🇷 دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد. 🇮🇷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/225 ✒قسمت چهارم؛ تو رسما دیوانه‌ای خانم جهادگر مکثی می‌کند و انگار خاطره جذابی در ذهنش جرقه زده‌باشد، می‌خندد و می‌گوید: «برخلاف من،‌ هر سه خواهر همسرم،‌ خیاط حرفه‌ای هستند. یک بار با یکی از آنها مشورت کردم. مدل‌هایی که از جاهای مختلف پیدا کرده‌بودم، نشانش دادم و گفتم: این‌ها هرکدام چقدر پارچه می‌خواهد و دوختنش چقدر هزینه می‌برد؟ او بعد از اینکه بر اساس تجربیات و اطلاعاتش درباره مانتوها توضیح داد، پرسید: "این‌ها را برای چه می‌خواهی؟" وقتی فهمید چه کاری را شروع کرده‌ام، گفت: "تو رسماً دیوانه‌ای! من که خیاط حرفه‌ای هستم، جرأت نکردم وارد چنین کاری شوم. نه خودت خیاطی بلدی، نه خیاط داری و نه کارگر!" وقتی از قیمت‌های مدنظرم برای مانتوها که برایش گفتم،‌ دوباره شگفت‌زده گفت: "فکرش را هم نکن! مگر با این قیمت‌ها می‌شود مانتو تولید کرد و در بازار دوام آورد؟" اما بدتر از همه،‌ وقتی بود که فهمید برای این کار،‌ طلاهایم را فروخته‌ام. دیگر نور علی نور شد...(با خنده)» "فرشته‌ها با هم می‌آیند" اگر بگویم در قدم‌به‌قدم این ماجرا، معجزه را دیدم، اغراق نکرده‌ام. آن روزها من مانده‌بودم با ۳ چرخ، بدون خیاط. در همان روزها، یکی از دوستان تماس گرفت و یک خانم خیاط ماهر را معرفی کرد؛ همسر جانبازی که خادمیار امام رضا علیه السلام بود و در زمینه تولید ترمه برای زنان سرپرست خانوار اشتغالزایی کرده‌بود. وقتی با آن خانم کارآفرین که بعدها فهمیدم اسمش خانم "نیک‌آیین" است تماس گرفتم و ماجرا را شرح دادم، ندیده و نشناخته از پشت تلفن گفت: "قطع کن، آمدم!" و واقعاً ۲ ساعت بعد، پیش ما بود. باید بگویم یکی از فرشته‌هایی که خدا در این مسیر سر راه من گذاشت، همین خانم دلسوز و مهربان بود. وقتی از دست‌های خالی و تنهایی‌ام گفتم، خانم نیک‌آیین نه‌تنها ته دلم را خالی نکرد بلکه گفت: "ما هم در دوران دفاع مقدس همین‌جوری بدون امکانات، کار کمک‌رسانی به جبهه‌ها را شروع کردیم." ◀️ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/236
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت شصت و پنجم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/227 ✒مقاومت که کردیم با کابل و باتوم به جانمان افتادند. مقاومت بی‌فایده بود. تعداد کمی لخت شدند. وقتی دکتر مؤید گفت: تنها راه علاجتون لخت شدن و نشستن زیر نور خورشید است، باور کردیم. دکتر مؤید آدم راست‌گو و باصداقتی بود. مؤید گفت: شما فکر می‌کنید من دوست دارم شما لخت بشید، من اصلاً دلم نمی‌خواد شما را عریان ببینم، انسان شخصیت و کرامت داره. بعد با شوخی و جدی گفت: تو این یه قلم دکتر جمال راست می‌گه، حرفشو باور کنین! بچه‌ها از من خواستند به اتاق سرنگهبان بروم و از دکتر جمال بخواهم مدتی را که مجبوریم در حیاط کمپ لخت باشیم، آنها از اتاقشان بیرون نیایند. رفتم. دکتر مؤید هم تشویقم کرد. وارد اتاق سرنگهبان شدم. دکتر جمال و دیگر نگهبان‌های کمپ مشغول میوه خوردن بودند. با احترام به دکتر جمال گفتم: دکتر! من از طرف بچه‌ها یه خواهشی داشتم! هیچ راهی نداره ما لخت نشیم؟ دکتر گفت: مگه عیبی داره لخت بشید؟! از لحنش معلوم بود حرف‌هایم برایش اهمیتی ندارد. با تکبر و غرور با اسرا برخورد می‌کرد. حرفم را ادامه دادم؛ دکتر ! عیب که داره، بالاخره ما هم شخصیت داریم، این طوری شخصیتمون له میشه! دکتر گفت: ناصر استخباراتی یه سؤالی ازت می‌پرسم، راستشو بگو؛ اگه می‌دونستی میای جنگ، روزی اسیر می‌شی و تو اردوگاه اسرای جنگی مجبور می‌شی لخت بشی، می‌اومدی جبهه؟ گفتم: دکتر! ما این جا اسیر شما هستیم، شما هم تو ایران اسیر دارید، جنگ که تموم شده، به نظرم تو ایران خواهش وخواسته‌ی یه اسیر عراقی اهمیت داره! گفت: حاشیه نرو، دلم می‌خواد جواب سؤالم رو بدی. با خودم گفتم این دکتر جمال آدم بد قول و دمدمی مزاجی است. روی حرفش نمی‌شد زیاد حساب کرد. برای این که لخت نشوم، حاضر بودم در جواب سؤالش بگویم دکتر! من اگه می‌دونستم تو اسارت مجبور می‌شم لخت شم صد سال جبهه نمی‌آمدم. حتی اگر به او می‌گفتم آقای دکتر! من غلط کردم اومدم جبهه، اما اجازه بدید لخت نشم؛ دکتر جمال فقط می‌گفت: گال دارید، باید لخت بشید و جلوی خورشید بنشینید! سعی کردم از این سؤالش طفره بروم. جوابش را ندادم. دکتر جمال خواست به بازداشتگاه برگردم. به عنوان آخرین خواسته به او گفتم: دکتر! اگه ناراحت نمی‌شی، یه خواهش دیگه‌ای داشتم! حالا که می‌فرمایید باید حتماً لخت بشیم، باشه، چون زوره لخت می‌شیم، ولی خواهش می‌کنم به نگهبان‌های کمپ بگید تو این پنج ساعتی که ما مجبوریم لخت باشیم، نیان تو حیاط کمپ. از حرفم خنده‌اش گرفت و گفت: نگهبان‌های این کمپ باید تو هر شرایطی مواظب اسرا باشند تا فرار نکنن! ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بی‌نظیر پایی که جا ماند قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/238
سلام و عرض ادب در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه می‌شود. امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهیمان کنید. قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 قسمت اول "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" https://eitaa.com/salonemotalee/218 ارتباط با مدیر کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت سی‌ و سوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/229 گفتم: ایرانی بودن که واقعا شکر داره... شاید خیلی راحت تر از بقیه جاها، اینجا دسترسی به این منابع باشه! ولی مگه همین چند وقت پیش نبود؛ داعشی های ایرانی که حمله کردن مجلس! با اینکه ایرانی بودن ولی تفکر داعش تو وجودشون رخنه کرده بود! به نظرم مهم تر از در دسترس بودن منابع اینه که انسان فکرش را در دسترس چه کسی قرار بده! اگر همه منابع هم باشه ولی آدم فکرش را به جای دیگه‌ای سپرده باشه، توی منبع هم نشسته باشه باز فایده‌ای نداره! این جمله‌ای که از حاج قاسم گفتی به نظرم باید با آب طلا نوشت، فهم خیلی مهمه! که اگر نباشه می بینی به اسم اسلام در مقابل اسلام می جنگن. بعد با یه کج فهمی راه را پیدا نمی‌کنی و دچار اشتباه می‌شی؟! فرزانه گفت: اصلا مشکل همین‌جاست. از فهم این خانمه! همون جهت ماشین به قول خودمون! صحبتهاش ذهن منو مشغول کرده! از یه طرف خودش اعتراف می‌کنه مجردیش یک بعدی بوده! از طرف دیگه بعد از ازدواجش تفکراتش عوض شده و رفتارش بر اساس تفکر و منطق و فهمه! در صورتی که سوریه رفتنش رو با حس خوبی بیان می‌کرد. که خوب متناقضه! البته باید راجع به مدل تفکر و نوع فهمیدنش، سوال بپرسیم. اینکه واقعا چه جوری اصلا جهاد رو فهمیده که راضی به چنین کاری شده؟ یعنی شوهرش اینقدر قوی رو ذهن این خانم کار کرده! گفتم: دقیقا مصاحبه ی بعدی ما این پیچیدگی را باز می‌کنه ... فرزانه گفت: البته اگر آقا رسولشون بذاره و دوباره یه پروژه درست نکنه! بعد ادامه داد راستی چرا داداشش خونه‌ی ایناست؟ چرا نرفته پیش خانوادش؟ اصلا شوهر این خانم مائده کجاست که داداشش اومده بود یخچال‌شون رو ببره تعمیرگاه؟! بعد یه نگاه به من کرد و گفت: تو نمی خوای یه دستی به سر و صورتت بکشی؟ فردا شب خواستگاری داری! من که با سوالهای فرزانه حسابی رفته بودم تو فکر با چشمهای از حدقه بیرون زده گفتم: فرزانه خدا خوبت کنه از کجا به کجا می‌پری ؟ لبخندی زد و گفت: یه خانم در آن واحد حواسش به خیلی چیزها می‌تونه باشه! گفتم: خوب خانم حواس جمع چشمهات را خوب باز کن زیبایی‌های من را ببین! اتفاقا به مامانم هم گفتم؛ دست نکشیده به سر و صورتم اینم! دست بکشم چی میشم! گفت: چقدر سخت میگیری خواستگار بیچاره چه گناهی کرده؟ یه کم دلبری کن دختر! گفتم: فرزانه جان دلبری جاش فقط برا دلبره! و این آقای نمی‌دونم کی فقط خواستگار منه. از کجا معلوم شوهرم بشه؟! بذار شوهر کنم، بعد می بینی، راستی! نمی‌بینی. چون این زیبایی‌ها، فقط خاص آقامونه... هنوز حرفم تموم نشده بود، سمیرا از در اومد داخل گفت: سلام! چه خبره اینجا؟ کی قراره دل ببره! کی دلبره! کی شوهر کرده ما بی خبر موندیم؟ فرزانه بدون معطلی گفت: آخ چه خوب شد اومدی سمیرا! کار، کار خودته! این خانم خوشگله فرداشب خواستگار داره. بیا و یه دستی به سر و صورتش بکش تا روح خواستگارش شاد بشه! من که زورم بهش نمی رسه! منم که دیدم اوضاع خیلی خرابه. مقاومت هم فایده نداره! فرار را بر قرار ترجیح دادم. برگه مرخصی رو برداشتم و گفتم: تا شما ویس‌ها رو پیاده کنید روی کاغذ، من یه سر برم پیش جلالی، مرخصی بگیرم... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/239
🇮🇷 دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد. 🇮🇷 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/232 ✒قسمت پنجم؛ "پیشنهادهای وسوسه‌انگیز" خلاصه همکاری ما شروع شد و قرار شد خانم نیک‌آیین، به‌عنوان مشاور در کنار من باشد. یک روز به ‌اتفاق ایشان و خواهرزاده‌اش که کارشناس پارچه‌شناسی بود، برای خرید پارچه به بازار یزد رفتیم و تازه آن موقع بود که با دیدن قیمت‌ها، فهمیدم قیمت‌هایی که روی مانتوهای آینده‌مان گذاشته‌بودم، چقدر با واقعیت بازار، فاصله دارد. مشکلات تازه شروع شد. پارچه باکیفیت ایرانی با قیمت مناسب انگار کیمیا بود. خلاصه آنقدر گشتیم تا موفق به خرید پارچه از دو کارخانه تولید پارچه در یزد شدیم. با این حال،‌ یک بخش از کارمان ناتمام ماند. متاسفانه پارچه چادری ایرانی باکیفیت پیدا نکردیم. یکی از مهم‌ترین اهداف ما،‌ تولید چادر باکیفیت ایرانی و شکستن قیمت‌های گزاف چادر در بازار بود اما متاسفانه نتوانستیم وارد این حوزه شویم.» «با استخدام خیاط و چرخکار، کار تولید مانتو را شروع کردیم. من،‌ یک کانال در پیام‌رسان فارسی "ایتا" ایجاد کرده‌بودم و مدل‌های موردنظرم و قیمت‌ها را برای اطلاع علاقه‌مندان در آن گذاشته‌بودم اما هنوز کارمان ناشناخته بود. در همان روزها یکی از دوستان طلبه وقتی از طرح ما مطلع شد، خودش دست‌به‌کار شد و شروع به تبلیغ کارمان کرد و به‌همین‌ترتیب، افراد خودشان به همدیگر اطلاع دادند و کم‌کم خبر تولید مانتوی باکیفیت و شیک ایرانی با قیمت مناسب،‌ در فضای مجازی پیچید. طولی نکشید که از اصفهان تماس گرفتند و گفتند تعداد زیادی از مانتوهایمان را برای نمایشگاه پوشاک نوروزی‌شان می‌خواهند. پیشنهاد خیلی خوبی بود و انگیزه ما را برای کار و تولید دوچندان کرد. در همان مقطع، از خود یزد و یکی از مناطق بالای شهر هم تماس گرفتند و پیشنهاد خرید دادند. خواسته آنها اما از نظر من نامعقول بود. آن‌ها می‌گفتند می‌خواهند خریدار انحصاری کارهای ما باشند و ما باید مانتوهایمان را با قیمتی که آنها تعیین می‌کنند، بفروشیم. به ‌لحاظ اقتصادی شاید موقعیت بسیار خوبی بود اما پیشنهادشان را رد کردم!» ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/240
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت شصت و ششم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/233 ✒ناراحت بودم. هیچ وقت به لخت شدن در اسارت فکر نکرده بودم. حاضر بودم کابل بخورم، اما با لخت شدن این طوری تحقیر نشوم. عذاب آور بود که لخت مادر زاد در برابر ایرانی و عراقی قرار بگیریم. با این که می‌ دانستم بیهوده آب در هاون می‌کوبم. به دکتر جمال گفتم: دکتر! شما مطمئن باشید، اگر در این زندان باز بشه، نگهبانی هم نداشته باشه، هیچ آدم لختی حاضر نمیشه فرار کنه! از قیافه دکتر مؤید پیدا بود از این صحبتم خوشش آمده. جمال در حالی که انگور می‌خورد، گفت: من دارم میرم بغداد، ولی این انتقام خداست که دشمنان عراقی باید لخت و ذلیل و خار بشن! گفتم: دکتر آدم پیش خدا خار و ذلیل نشه! با ناراحتی و بدون خداحافظی به بازداشتگاه برگشتم. بچه‌ها فکر می‌کردند دکتر جمال و نگهبان‌ها قبول کرده‌اند یا لخت نشویم یا اگر شدیم آنها در جمع اسرای گالی حاضر نشوند. صحبت‌هایی را که بین من و دکتر جمال رد و بدل شده بود، برای بچه‌ها گفتم. زور بود و هیچ راهی جز اجرای دستور نبود. وقتی همگی لخت مادر زاد در حیاط کمپ زیر گرما نشستیم، احساس کردم صحرای محشر است. آن صحنه نزدیک‌ترین صحنه به قیامت بود. توی دنیا هیچ چیز به اندازه‌ی این صحنه قیامت را جلوی چشمانم مجسم نکرد. همه از یکدیگر خجالت می‌کشیدیم، تنها چیزی که باعث شده بود، کمتر خجالت بکشیم، این بود که همه لخت بودیم! حسن بهشتی پور به بچه‌ها گفت: این هم یک نوع امتحانه، مهم اینه که تو این امتحان ناشکری خدا رو نکنیم، شاید با این لخت شدن خدا بخواد تابلویی از محشر رو نشونمون بده تا همیشه به یاد قیامت باشیم؛ روزی که همه بندگان خدا به امر خدا لخت و عریان محشور میشن! بهشتی پور به کسانی که به خاطر عریان شدن ناشکری می‌کردند و به مسؤلین ایران بد و بیراه می‌گفتند، گفت: اگه این لخت شدن و این تحقیر شدن یه ذره باورها و اعتقادمون رو به خدا و روز قیامت بیش تر کنه، باید به فال نیک بگیریمش. ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بی‌نظیر پایی که جا ماند قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/241 مسئول کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت سی‌ و چهارم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/235 رفتم پیش جلالی. برگه مرخصی را گذاشتم روی میزش، هرچند که با اون شلوغی میز جایی برای برگه من نبود... برگه را برداشت نگاهی کرد گفت: نمیشه مصاحبه را تمام کنید بعد برید مرخصی؟ گفتم: مجبورم کار مهمی پیش اومده نفس عمیقی کشید و گفت: باشه! چکار میشه کرد؟ از خبرنگارهای خوب ما هستید دیگه ! یه کم این پا و اون پا کردم، سوالم رو بپرسم یا نه؟ حالا که بحث مصاحبه شده. دل زدم به دریا و گفتم: ببخشید آقای جلالی این دوتا آقایی که باهاشون جلسه داشتید، ما خونه‌ی این خانم دیدیمشون. ارتباطی با روند مصاحبه دارن!؟ گردنش را کج کرد در حالی که با خودکارش بازی می‌کرد، یه جور خاصی نگاهم کرد و گفت: درسته خبر نگارید و آفرین به دقتتون ولی دلیل نمیشه تو کار سر دبیرتون هم سرک بکشید! بعد برگه را امضا کرد و داد سمت من... از خجالت آب شدم، از اتاقش به سرعت اومدم بیرون... لجم گرفته بود از حرفش. پیش خودم گفتم: درسته سردبیری ولی بالاخره که معلوم می‌شه چی به چیه! کاش زودتر این مصاحبه تموم میشد. می‌فهمیدم کی به کیه! داشتم با خودم غر می‌زدم؛ همین الان باید سر و کله این خواستگار پیدا بشه وسط همچین پروژه‌ای!؟ در هر صورت کاریش نمی‌شد کرد... رفتم داخل اتاق. فرزانه هنوز داشت با سمیرا کَل‌کَل می‌کرد سر من! گفتم: فرزانه تمومش کن. هزار تا کار داریم... جدیتم را که دید، مشغول شد. اومد ویس‌ها را بذاره، که مثل اجنه رکورد را از دستش گرفتم. هم فرزانه هم سمیرا فقط با چشمهای سوال بر انگیز نگام کردن! لبخندی زدم و گفتم فرزانه جان! جلالی! حسابداری! یادت رفته ؟ تیز گرفت چی می‌گم. گفت: اوه راستی سمیرا چکار کردی با اون خواستگارت پسره بود شیرازیه ! سمیرا هم که از سوال فرزانه غم دلش تازه شد رفت تو فاز درد دل... چشمک رضایت‌مندانه‌ای به فرزانه زدم و هندزفری رو برداشتم و مشغول تایپ شدم... بعد از یه روز کاری سخت، شاید هم به قول فرزانه گیج کننده؛ راهی خونه شدم... توی مسیر چند تا مغازه برای دیدن روسری سر زدم. وقتی روسری دلخواهم رو پیدا کردم، توی آینه خودم را دیدم، یاد حرف خانوم مائده یک‌دفعه تنم را لرزوند! اگه شب عروسی من، تمام آرزوهام مثل پتک روی سرم خراب بشه چی؟! اگه یه شوهری مثل شوهر خانم مائده نصیب من بشه، چکار کنم؟ با صدای فروشنده که داشت می گفت: خانم چقدر رنگ یاسی بهتون میاد به خودم اومدم ! دوباره تصویر خانوم مائده تو ذهنم نقش بست با اون چشمهای مشکی زیباش و چهره‌ی معصومش ! اگر معصومیت من هم از دست رفت چی! اشک توی چشمام جمع شد به خودم نهیب زدم آخه این چه فکر احمقانه‌ایه! هر کسی طبق روحیات خودش انتخاب می‌کنه ... روسری رو خریدم و اومدم بیرون ... ولی انگار این افکار پریشون دست از سرم بر نمی‌داشت. یه حسی شبیه ترس بهم می‌گفت: بیا و بی خیال ازدواج و هر چی خواستگاره بشو... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/243 مدیر کانال: @Mehdi2506
🇮🇷 دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد 🇮🇷 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/236 ✒قسمت ششم "ترکشها" «هدف ما این نبود. به آنها هم گفتم: ما کسب سود بالا را ملاک کارمان قرار نداده‌ایم... راستش را بخواهید، من ابتدا اصلاً نمی‌خواستم سودی روی مانتوها در نظر بگیرم. یکی از دوستانم که جزو کارآفرینان برگزیده است وقتی متوجه شد، گفت: "من هم با شما هم‌عقیده‌ام اما برای تاب آوردن در بازار کار و حفظ روند تولیدتان،‌ باید یک حداقل سود برای خودتان در نظر بگیرید. خلاصه روی سفارش نمایشگاه اصفهان مترکز شدیم و کلی تولید کردیم. همه‌ چیز خوب پیش می‌رفت و خوشحال بودیم اما یک‌دفعه سر و کله کرونا پیدا شد و تمام نقشه‌هایمان را نقش بر آب کرد. برپایی نمایشگاه، منتفی شد و تمام کارها روی دستمان ماند. اینجا اولین نقطه‌ای بود که ترس و ناامیدی به سراغم آمد. این یک شکست مالی سنگین برای ما بود؛ آن هم در قدم اول. گفتم: خدایا این چه کاری بود من کردم؟ همسرم که مرتب به من روحیه می‌داد، گفت: "صبر داشته‌باش. مگر نمی‌گویی این کار،‌ یک نوع جهاد است؟ خب، این اتفاقات هم ترکش‌های این جهاده دیگه ... زود خودمان را به‌اصطلاح جمع‌وجور کردیم و بلند شدیم. کلی چک داده‌بودیم و باید تدبیر دیگری برای فروش مانتوهای دوخته‌شده می‌اندیشیدیم. اینطور بود که چرخ‌ها و میزهای کار را از انباری بیرون آوردیم تا همان فضای کوچک را به شکل یک نمایشگاه آماده کنیم و مشتریان با رعایت تمام دستورالعمل‌های بهداشتی، حضوری بیایند و مانتوها را ببینند و خرید کنند. در همین اثنا از تاکید حوزه علمیه قم درباره لزوم تبعیت از توصیه‌های پزشکی برای جلوگیری از شیوع کرونا باخبر شدم. به همین دلیل برای کسب تکلیف با دفتر مرجع تقلیدم تماس گرفتم. وقتی در جواب گفتند حفظ سلامتی و جان انسان‌ها از همه‌چیز مهم‌تر است، گفتم: چشم. به‌این‌ترتیب، موضوع برگزاری آن نمایشگاه کوچولو هم منتفی شد. ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/244
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت شصت و هفتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/238 ✒دلم می‌خواست می‌توانستم از عراقی‌ها انتقام بگیرم. با مبتلا شدن به گال بد جوری تحقیر شده بودم. لخت شدن در برابر دوستان سخت و در برابر دشمنان سخت‌تر بود. آن روزها در کنار بیماری گال، رشک‌ها و شپش‌ها نیز هم‌دست عراقی‌ها شده بودند تا خونمان را بمکند. به علت شرایط غیر بهداشتی کمپ، تمام لباس‌هایمان پر از شپش و رشک بود. آخرهای شب، اوقات فراغت بچه‌ها شده بود کشتن شپش‌ها. از بس شپش‌ها خونمان را مکیده بودند که چاق و چله شده بودند. شکم‌شان پر از خون بود و به سختی از سر وصورت‌مان بالا می‌رفتند. لای درزهای پیراهن و شلوارمان جا خوش کرده بودند. هر چقدر از آنها می‌کشتیم، فردای آن روز تعدادشان بیشتر می‌شد. روزهای بعد رشک‌ها تبدیل به شپش می‌شدند. بچه‌ها چنان شپش در سرشان رخنه کرده بود که از زیر پوست سر بچه‌ها شپش و رشک و عفونت بیرون می زد. نیمه‌های شب که از خواب بیدار می‌شدم، بیشتر اسرا مشغول کشتن شپش بودند. بعضی‌ها در خواب دستشان در حرکت بود و لحظه‌ای از خاراندن غافل نمی‌شدند. شب بچه‌ها لباس‌هایشان را وارونه می‌پوشیدند تا برای ساعتی از شر شپش‌ها راحت باشند. اقرار می‌کنم مقابل نگهبان‌های عراقی کم نیاوردیم، اما مقابل شپش‌ها چرا! صبح‌ها که می‌خواستیم صبحانه بخوریم، به خاطر کشتن شپش‌ها ناخن‌هایمان که تنها ابزار قتل شپش‌ها بود، خون‌آلود بود. ترجیح می‌دادیم آبی را که می‌خواهیم دست‌هایمان را با آن بشوییم، بخوریم. با همان دست‌های کثیف غذا می‌خوردیم. ‌دلم می‌خواست از عراقی‌ها انتقام می‌گرفتم. قضیه را به جلال رحیمیان ارشد بازداشتگاه گفتم، استقبال کرد. از عاقبت کار می‌ترسید. جلال گفت: عراقی‌ها می‌فهمن و حالمون رو می‌گیرن! جلال! شاید خدا از این کارمون راضی نباشه، ولی یه حالی از عراقی‌ها بگیریم ضرر نداره. نزار بچه‌ها بفهمن. حواسم هست، فقط به اونی که قراره این کارو انجام بده می‌گم. تعدادی شپش توی پلاستیک ریختیم. با مجید قربانی که مسئول نظافت اتاق سرنگهبان بود، صحبت کردم. از مجید خواستم دور از چشم نگهبان‌ها، شپش‌ها را لابه‌لای پتوی عراقی‌ها خالی کند. مجید می‌ترسید لو برود. گفت: اگر بفهمن دمار از روزگارم در میارن! برای این کار انگیزه‌ی کافی نداشت. مجبور بودم برایش صغری و کبری بچینم: ....مجید! تو بحث بیماری گال مجبور شدیم مقابل ایرانی و عراقی لخت بشیم. اونا مثل یه برده با ما برخورد می کنن. اسرای اونا تو ایران چلو مرغ می‌خورند و ما فقط خواب چلو مرغ می‌بینیم. این شپش‌هایی که خون ما را می‌مکند! بخاطر بی توجهی عراقیاست! سعی کردم انگیزه‌ی کافی را در او به وجود آورم. چون قضیه با او مطرح شده بود، عقل حکم می‌کرد خودش این کار را انجام دهد. می‌توانستم سراغ فرد دیگری که روزهای بعد مسئولیت نظافت اتاق سرنگهبان را بر عهده می‌گرفت، بروم، صلاح نمی‌دیدم. اگر او این کار را انجام نمی‌داد، روزهای بعد توسط فرد دیگری انجام می‌شد، عراقی‌ها مجید را سین جیم می‌کردند. چون خودش مرتکب چنین کاری نشده بود، احتمال این که به عراقی‌ها بگوید، فلانی گفت این کار را انجام دهم و من قبول نکردم وجود داشت. اما اگر دستش توی این جرم شریک می شد، خودش را لو نمی‌داد. بعد از صغری و کبری چیدن‌های فراوان قانع شد شپش‌ها را لابه‌لای پتوی عراقی‌ها خالی کند. ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بی‌نظیر پایی که جا ماند ✅ قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/245 مسئول کانال: @Mehdi2506
سلام و عرض ادب در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه می‌شود. امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهیمان کنید. قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 قسمت اول "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" https://eitaa.com/salonemotalee/218 ارتباط با مدیر کانال: @Mehdi2506