eitaa logo
سالن مطالعه
192 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت شصت و دوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/214 ✒سه‌شنبه ۲۷ تیر ۱۳۶۸ تکریت ـ اردوگاه ۱۶ امروز به خاطر مداحی روز قبل، حبوش نگهبان جدید عراقی قرار بود تنبیه‌ام کند. علی آقایی ارشد سوله سعی کرد میانجی‌گری کند تا اذیتم نکند. حبوش اولین کابل را که به کمرم کوبید، برای اینکه کتکم نزند، بهش گفتم: سیدی! به نظر تو بچه زدن داره؟ حبوش به فاضل که مترجم بود، گفت: هذا شی گول؟ (این چی میگه) فاضل به حبوش گفت: سیدی! میگه مگه بچه زدن داره؟ حبوش برای لحظاتی خیره‌ام شد و به فاضل گفت: بهش بگو برو من کاریت ندارم، اما شفیق عاصم حسابت رو می‌رسه! بعد از آمار شب میثم سیرفر چشم درد شدیدی داشت. حاج سعداللّه که خیلی به او علاقه داشت، سراغ نگهبانِ سوله رفت و قُرص مُسکن می‌خواست. دست خالی که برگشت ناراحت بود. حاجی که میثم را میثم تمار صدا می‌زد تا نیمه‌های شب بر بالین میثم نشسته بود. بیشتر وقت‌ها به میثم می‌گفت: آزاد که شدیم و رفتیم ایران بیا دامادم شو. حاجی می‌گفت: تو بیمارستان ۱۷ تموز با اینکه آب به مقدار کافی بود، میثم سیر آب نمی‌خورد. آب خوردنش در حد رفع عطش بود. وقتی بهش می‌گفتم: بنده‌ی خدا تو چرا در حد بخور و نمیر آب و غذا می‌خوری؟ می‌گفت: حاجی! اگر بخوام سیر آب و غذا بخورم، بچه‌ها باید روزی دو، سه بار منو ببرن توالت. براشون زحمت می‌شه، کمتر که بخورم روزی یک‌بار مزاحم‌شون می‌شم. این طوری کمتر اسباب زحمت بچه‌ها می‌شم!! ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بی‌نظیر پایی که جا ماند قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/223
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت سی‌ام قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/216 گوشیم شروع کرد زنگ خوردن مامانم بود. بعد از حال و احوال، گفت: فاطمه خانم اینا قرار شده فردا شب بیان خونه، هماهنگ کن فردا مرخصی بگیری... گفتم چشم هماهنگ می کنم خداحافظی کردیم و گوشی رو قطع کردم به فرزانه گفتم: پروژه روی پروژه میدونی یعنی چی؟ سری تکون داد و گفت: چرا؟ چی شده؟ گفتم خواستگاری. فرض کن تو این موقعیت! زد به شونم و با خنده گفت: چی بهتر از این! امروز هم که یه دور کلاس همسرداری گذروندی ... این گوی و این میدان، این بهونه ها چیه در میاری و سختگیری می کنی! به یکی بله بگو تموم بشه دیگه! اینقدر ملت را حیرون نکن! با اخم نگاهش کردم و گفتم: نه اینکه خودت خیلی آسون میگیری یه جوری میگی انگار به اولین خواستگارت بله رو گفتی و یه چند ده سالی هست که ازدواج کردی والا! رسیدیم دفتر آقای جلالی پشت میزش مثل همیشه نشسته بود با یه عالمه کاغذ ... فرزانه گفت: آخرش نفهمیدیم ارتباط جلالی با اون دو تا پسری که خونه ی خانم مائده دیدیم چی بود؟ گفتم: صبر کن مطمئن باش تا آخر این مصاحبه معلوم میشه هر کسی چکاره است؟! رسیدیم جلوی اتاق جلالی ما را دید بلند شد و اومد بیرون گفت: خوب تموم شد. دیدید گفتم سوژه‌ی خاصیه... حرفش تموم نشده بود برای اینکه زودتر در جریان قرار بگیره گفتم: متاسفانه نه! قرار شد یک جلسه دیگه هم داشته باشیم دستی به صورتش کشید و گفت: عجب! خوب برای فردا هماهنگ می‌کردید گفتم: ببخشید! من فردا نمی تونم. کار مهمی دارم اگر اجازه بدید مرخصی می‌خواستم بگیرم گفت: می خوام این مصاحبه زودتر آماده بشه. بعد هم ادامه داد: هرچی خیره و رفت تو اتاقش... کیفم را گذاشتم روی میز... هنوز ننشسته بودم که فرزانه گفت: حالا طرف کی هست؟ می شناسیش؟ گفتم نه نمی شناسم پسر یکی از دوستای مامانمه ... بنده خدا مامانم گفت: شاید این آقاپسر همون بسته‌ی سفارشی شما باشه از طرف خدا! منم گفتم حالا دلش را نشکنم... فرزانه گفت: شایدم حرف مامانت درست از آب در بیاد. از کجا می دونی؟ گفتم: چم، شاید؟ هر چند که من معیارهام سختگیرانه نیست ولی تا حالا کسی که معیار هام را داشته باشه پیدا نکردم... فرزانه با کنجکاوی گفت: معیارهات چی هست خانم؟! بعد من قضاوت کنم ببینم سخت گیر هستی یانه! ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/224
🇮🇷 دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد. 🇮🇷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/218 ✒قسمت دوم؛ "کمرمان شکست اما غیرتمان جوشید" «با اینکه هیچ‌وقت سردار سلیمانی را ندیده‌بودیم، اما شخصیت مهمی در زندگی‌مان بود. سال‌ها قبل، یکی از خواستگاران من، کرمانی و از آشنایان سردار بود. در جریان تحقیقات درباره او بود که خانواده‌ام با شخصیت سردار آشنا و عاشقش شدند. مادرم که خرداد ماه سال گذشته از دنیا رفت، بی‌نهایت سردار سلیمانی را دوست داشت. هر اتفاقی می‌افتاد و هر مشکل و ناامنی در کشور و مرزها ایجاد می‌شد که باعث می‌شد بترسد و نگران شود، بلافاصله می‌گفت: "خدا رو شکر که سردار هست." همه اینها باعث شد شهادت حاج قاسم، خیلی برایم سنگین باشد؛ حتی سنگین‌تر از داغ مادرم. یک هفته، کارم گریه بود. رفتن سردار مرا از پا انداخت و بیش از همه، دیدن اشک‌های آقا، دلم را سوزاند. احساس می‌کردم رهبر بعد از رفتن حاج قاسم، غریب شده. اما مدام به خودم نهیب می‌زدم که: نه! آقا یک عالمه سرباز فدایی دارد... اینطور بود که در تمام آن روزهای عزاداری برای حاج قاسم، در این فکر بودم که در کنار غصه‌خوردن باید یک کاری هم بکنیم. باید بلند شویم و حرکتی انجام دهیم. وقتی آقا گفتند باید قوی شویم تا کسی نتواند ما را تهدید کند،‌ چیزی در ذهنم جرقه زد...» چیزی که «سمیه رضایی» دنبالش می‌گشت، در دلش جوشیده‌بود. او هم اهل فرصت‌شناسی بود و قبل از اینکه حرارت این خون تازه در قلبش سرد شود، دست روی زانویش گذاشت و بلند شد: «به فکرم رسید،‌ حالا که آقا گفته‌اند باید در تمام جهات قوی شویم، ما می‌توانیم وارد حوزه تولید مانتو شویم و با این کار،‌ به‌اصطلاح با یک تیر چند نشان بزنیم. با مشکلات این حوزه از خیلی قبل‌تر آشنا بودم. شاید باورتان نشود، ۲ سال در بازار می‌گشتم اما آخرش هم مانتویی که قد و آستین مناسب و دکمه داشته‌باشد، پیدا نکردم. عاقبت مجبور شدم پارچه بخرم و بدهم به خیاط. و نشان به آن نشان که ۵۵۰ هزار تومان هزینه دستمزد خیاط شد و آن مانتو هم یک سال طول کشید تا به دستم برسد! بنابراین با توجه به شرایط نابسامان بازار مانتو، فکر کردم با یک فعالیت هدفمند و اصولی در این حوزه،‌ می‌توانیم علاوه‌بر اشتغالزایی، با استفاده از پارچه ایرانی،‌ از کالا و تولیدکننده ایرانی هم حمایت کنیم و در نهایت، عاملی برای تقویت جبهه ایرانی در جنگ اقتصادی و فرهنگی باشیم. تصمیمم را گرفتم و وقتی موضوع را با همسرم مطرح کردم، استقبال کرد و گفت همه‌جوره در کنارم خواهد بود.» ◀️ ادامه دارد .‌.. قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/225
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت شصت و سوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/220 ✒سه‌شنبه ۳ مرداد ۱۳۶۸ تکریت ـ اردوگاه ۱۶ علی آقایی تنها اسیری بود که برای افسران و نگهبان‌های عراقی، احترام نظامی بجا نمی‌آورد. علی به قانون خودش پایبند بود، این را همیشه می‌گفت. یکی از قوانین حاکم بر اردوگاه، احترام نظامی به افسران و نگهبان‌ها بود. در اردوگاه وقتی آنها از کنارمان رد می‌شدند، باید احترام نظامی بجا می‌آوردیم. من و محمدکاظم به خاطر نداشتن پا از این قانون مستثنی بودیم. علی برای ستوان فاضل احترام نظامی بجا نیاورد. قبلاً یکی، دوبار ستوان فاضل با صحبت‌هایش علی را تحقیر کرده بود. علی در جوابش گفته بود: ما ایرانی‌ها همان آدمایی هستیم که در اوج تحریم‌های نظامی، موشک رها شده از هواپیمای شما رو بر فراز خلیج فارس در حال اصابت به هدف منفجر کردیم! ستوان فاضل از علی متنفر بود. علی پیه همه چیز را به تنش مالیده بود. به خاطر حرف‌هایی که می‌زد زیاد کتک می‌خورد؛ بجا نیاوردن احترام نظامی که جای خودش را داشت. ستوان فاضل از علی پرسید: چرا مثل بقیه اسرا احترام نظامی نمی‌ذاری، این قانون‌شکنی برات گرون تموم می‌شه! علی آدمِ رُک، نترس و بی پروا بود. هر وقت از او می‌خواستم با عراقی‌ها لج نکند و تابع مقررات اردوگاه باشد، حرف خودش را می‌زد. وقتی ستوان فاضل دلیل مقید نبودنش به احترام نظامی را پرسید: علی بهش گفت: سیدی! من یه فرمانده‌ای دارم به نام محسن رضایی، او به من یاد نداده برای عراقیا احترام نظامی بجا بیارم! ستوان فاضل که عصبانی بود، گفت: ابله، یادت داده بی‌ادب باشی؟ علی گفت: نه، یادم داده خوب بجنگم و اسیر نشم که شدم. وقتی عراقی‌ها دست از ضرب و شتم علی برداشتند، با سر و صورت کبودش به ستوان فاضل گفت: یه علت دیگه هم داره که براتون احترام نظامی نمی‌ذارم! ستوان فاضل منتظر بود ببیند چه می‌گوید. علی به فاضل گفت: ستوان! پا نکوبیدن من ریشه در تولی و تبری داره. دوستی با دوستان خدا و دشمنی با دشمنان خدا، شما دشمنان خدا و اهل‌بیت رسول‌اللّه هستید! ستوان فاضل دستور داد او را در قفس مخصوص حبس کنند. به دستور سروان خلیل فرمانده اردوگاه، قفس فلزی‌ای به عرض نیم متر و طول یک متر درست کرده بودند. چیزی شبیه قفس‌ های فلزیِ مرغی. این قفس بین سوله‌ی یک و دو در انتهای ضلع شمالی سوله‌ی ما قرار داشت. نرده‌کشی‌های این قفسِ تنگ از میله گرد بود. در اسارت، دو بار آن قفس فلزی را تجربه کردم. نمی‌توانستیم داخل قفس دراز بکشیم. آخرین بار به جرمِ مداحیِ روزِ اربعین امام که مصادف شد با سالگرد به قدرت رسیدن حزب بعث، در آن قفس زندانی شدم. روزهای بعد که علی آقایی از آن قفس خلاص شد، بهش گفتم: علی! قفس چطور بود؟ علی گفت: هرچه قفس تنگ‌تر باشه، آزادی شیرین‌تره! ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/227
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت سی‌ و یکم قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/221 فرزانه با کنجکاوی گفت: معیارهات چی هست خانم؟! بعد من قضاوت کنم ببینم سخت گیر هستی یانه! لبخندی زدم و گفتم: ایمان و عقل چشمهاشو گرد کرد گفت: همش همین! یعنی خاک تو سر داعش! هیچ کس نبوده بین این همه خواستگارهات ایمان و عقل داشته باشه؟ عجب! من فکر کردم با توجه به خانواده‌ات توقع خونه آنچنانی، ماشین آنچنانی... گفتم : فرزانه جان به نظرت ایمان داشته باشه یا عقل داشته باشه یعنی چی؟ اخم هاشو کشید تو هم و گفت: یعنی ایمان داشته باشه و عاقل باشه گفتم: زحمت کشیدی نابغه! مشکل همین جاست! هر کسی از چیزی که می‌گه یه تصوری داره، به نظر بعضی‌ها ایمان یعنی همین که طرف نمازش رو بخونه، می‌شه داشتن ایمان. از نظر بعضی دیگه همین که خوش اخلاق باشه و اهل دروغ و دغل نباشه می‌شه ایمان، از نظر یه نفر دیگه اگه اهل نافله و دعا باشه، می‌شه اهل ایمان. و یه عالمه نظر دیگه که هر کدومش فقط یه جزئی از ایمان را در بر می‌گیره ... برای عقل هم همین‌جوره بعضی ها عقل را در داشتن خونه و مادیات می‌بینن و تدبیر در معاش، بعضی ها در نحوه ی برخورد با افراد، بعضی ها هم در درک و شعور توی موقعیت‌های مختلف و... ولی من یکی را می خوام به عنوان همسر انتخاب کنم که هم ایمان و هم عقل درستی داشته باشه یعنی مجموع چیزهایی که گفتم نه اینکه از هر کدومشون یه ذره... فرزانه نگاهی بهم کرد و گفت: یا خدا! خوبه سخت گیرم نیستی! بعید می‌دونم تو آسمون هم همچین کسی پیدا بشه! من پیشنهاد می‌دم ملت رو معطل نکن. زنگ بزن بگو نیان! چه کاریه؟ بعد یک‌دفعه گفت: ببینم نکنه یکی را زیر سر داری! هی برای این و اون بهانه می‌اری؟ کلک! عاشق شدی؟ دست‌هامو گذاشتم زیر چونم و گفتم: تو بعد از این همه سال هنوز من رو نشناختی؟ جان من بگو چند بار این جمله را از من شنیدی؟! عاقلانه انتخاب کنیم. عاشقانه زندگی! یه خورده لبهاشو کج و کوله کرد و گفت: راست می‌گی اصلا به رنگت هم عاشقی نمیاد! رنگ رخساره خبر می دهد از حال درون دختر! بعد هم با آب و تاب این ابیات را خوند... در وصل هم، زعشقِ تو اي گل در آتشم عاشق نمي‌شوي که ببيني چه مي‌کشم با عقل آب عشق به يک جو نمي‌رود بيچاره من که ساخته از آب و آتشم... گفتم: نگا فرزانه الکی ادعای عاشقی نکن! تو منو نمی‌شناسی ولی من، تو را بزرگت کردم تو بعد ازدواج هم عاشق بشی کار خداست باور کن... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/229
🇮🇷 دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد. 🇮🇷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/222 ✒قسمت سوم؛ کارگاه خیاطی «برای یک کار بزرگ،‌ نیت کرده‌بودیم اما هیچ سرمایه‌ای نداشتیم. من،‌ یک طلبه بودم و همسرم که لیسانس برق صنعتی دارد، یک کارگر ساده بود که درآمد معمولی داشت. گفتیم: حالا پول از کجا بیاوریم؟ جواب این سئوال را من دادم: طلاهایم را می‌فروشم و فروختم؛‌ همه طلاهایم و حتی حلقه ازدواجم را. البته با این حراج بزرگ!‌ کلاً ۱۲ میلیون تومان دستمان را گرفت که توانستیم با آن، یک چرخ سردوز و ۲ چرخ راسته‌دوز بخریم. همسرم پیشنهاد کرد وام بگیریم اما من موافق نبودم. راستش دلم نمی‌خواست از شروع کار،‌ مقروض باشیم. در همان روزهای اول هم، یکی از دوستان پیشنهاد مشارکت داد اما نگاهمان به کار،‌ متفاوت بود. او به‌طور طبیعی به دنبال سرمایه‌گذاری برای رسیدن به سود بود اما نگاه من اصلاً اقتصادی به این معنا که برای پول درآوردن کار کنم، نبود. هم من و هم همسرم، این کار را به عشق رهبر و سردار سلیمانی شروع کرده‌بودیم و دلمان نمی‌خواست اهداف بزرگمان تحت‌الشعاع کسب پول قرار بگیرد.» «بعد از این مرحله،‌ تازه انگار یادم افتاد جایی هم برای تولیدی‌مان نداریم! چرخ‌ها را بردیم در انباری خانه‌مان اما میز برش که یکی از دوستان به‌صورت امانت در اختیارمان گذاشته‌بود، بزرگ بود و در آن انباری جا نمی‌شد. بنابراین، میز را بردیم داخل پذیرایی و از آن به بعد، خانه ما شد کارگاه خیاطی. خب، حالا چه کسی قرار است آن مانتوهای مورد نظر مرا بدوزد؟ شاید تصور کرده‌باشید من با یک سابقه قابل دفاع در زمینه کار خیاطی،‌ دست به چنین ریسک بزرگی زدم. اما باید بگویم که من هیچ سررشته‌ای در کار خیاطی ندارم؛ حتی در حد دوختن یک دکمه!» ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/232
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت شصت و چهارم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/223 ✒پنج‌شنبه ۵ مرداد ۱۳۶۸ تکریت ـ کمپ ملحق یک هفته‌ای بود که گال گرفته بودم. مرض پوستی بدی بود. واگیر بود. به علت نبود امکانات بهداشتی، کمبود آب، مشکل حمام و وجود توالت‌های سیار که عامل پرورش انواع و اقسام میکروب‌ها و امراض ناشناخته بود، خیلی‌ها به این بیماری مبتلا شدند. تا هفته‌ی قبل تعدادمان کم بود؛ اما در این یک هفته تعداد گالی‌ها دو برابر شد. روز قبل دکتر جمال در جمع گالی‌ها گفته بود با اسرای سالم دست ندهید. با آنها غذا نخورید و با افراد گالی هم‌خرج شوید. تمام بدنم را جوش‌های سرخ و چرکین گرفته بود. این جوش‌ها به گونه‌ای بود که فقط باید آن را خاراند. بر اثر خاراندن زیاد برای لحظاتی از سوزش آن کم می‌شد، اما این دانه‌ها زخم که می‌شدند، عفونت می‌کردند. با کسی دست نمی‌دادم و روبوسی هم نمی‌کردم. به دستور دکتر جمال همه‌ی گالی‌ها جلوی در سوله جمع شدند. می‌خواستند ما را ببرند، کجا ؟ خدا می‌داند. توی یک ستون راه افتادیم و از محوطه‌ی سوله‌ها بیرون رفتیم. دقایقی بعد جلوی در کمپِ ملحق به ردیف نشستیم. این کمپ را به گالی‌ها اختصاص داده بودند. دیگر ملحق حال و هوای قبل را نداشت. دیروز کمپ را تخلیه کرده بودند؛ تعدادی از آن‌ها را به سوله‌ها، تعدادی را به اردوگاه بعقوبه و بعضی‌ها را به اردوگاه نهروان برده بودند. از این‌که از دوستانم جدا شده بودم، دلم گرفته بود. این دلبستگی‌های عاطفی هنگام جدایی خودش را نشان می‌داد. وقتی می‌خواستیم از هم جدا شویم، دل کندن کار سختی بود. وارد حیاطِ ملحق شدیم. امجد ما را تقسیم بندی کرد. من بازداشتگاهِ نُه بودم. از همان بعدازظهر کار درمان شروع شد. دکتر جمال در جمع‌مان حاضر شد و گفت: باید لخت شوید و بدون شورت مقابل نور آفتاب بنشینید! تعجب کردم. بچه‌ها زیر بار نرفتند. گویا در سرزمین بین‌ النهرین تنها علاج بیماری گال، لخت شدن، استفاده از پماد مخصوص و نشستن زیر گرمای سوزان بود. پمادی که باید استفاده می‌ کردیم، بدبو و چرب بود؛ چیزی شبیه گیریس. پماد را باید به محل جوش‌های چرکین می‌مالیدیم و روزی پنج ساعت جلوی نور آفتاب می‌نشستیم. بعد از استفاده‌ی پماد باید حمام می‌کردیم، آن روزها در کم‌آبیِ مطلق به سر می‌بردیم. چاه آبی که تانکرها از آن آب می‌آوردند، خشک شده بود. کشاورزی تکریت با کمبود آب مواجه شده بود، تانکرهای آبرسانی به جای روزی سه بار، دوبار آب می‌آوردند. بیشتر وقت‌ها آب برای شستن دست‌هایمان نبود، چه برسد به حمام. آن روزها با همان تانکر آبی که فاضلاب اردوگاه را تخلیه می‌کرد، آب می‌آوردند! از این‌که مجبورمان کرده بودند لخت و عریان شویم، ناراحت و گرفته بودیم. حُجب و حیا اجازه نمی‌داد لخت شویم. آرزو می‌کردم بمیرم ولی لخت نشوم. بچه‌ها زیر بار نمی‌رفتند. دکتر جمال و دیگر نگهبان‌های کمپ با کابل و باتوم بالای سرمان مثل عزرائیل ایستاده بودند. ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بی‌نظیر پایی که جا ماند قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/233
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت سی‌ و دوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/224 نگاهی بهم کرد و گفت: آره درست میگی به قول خانم مائده آدم دوستهایی را انتخاب می‌کنه که هم فکر وگرایشش باشن منم از این قضیه مستثنی نیستم! گفتم: فرزانه این حرفها را رها کن به نظرت تفکری که خانوم مائده میگه باید همراه عمل باشه ممکنه به خطا بره حتی با وجود استفاده از عقل؟َ! خیلی جدی گفت: آره چرا نمیشه! اتفاقا همین دیروز بود یه مطلبی از شهید حاج قاسم سلیمانی خوندم خیلی دقیق به همین نکته اشاره میکرد گفتم چی بود مطلبش یادت هست؟ رفت سراغ کیفش شروع کرد گشتن گفت: چون نکته ی جالبی به نظرم اومد یادداشتش کردم بذار از رو بخونم اشتباه نگم، حالا اگه بین این همه وسیله پیدا بشه! آهان دیدم ببین حاج قاسم میگه: تیز فهمی بین این دو راه، که راه حق و راه باطل کدام است، خیلی مهم است. [در قضیه سوریه] خیلی‌ها آمدند به آن‌ها گرویدند، خیلی‌ها هم آمدند این طرف و در مقابل آنها ایستادند. در ظاهر، دو طرف دو شعار می‌داد؛ شعار اولی برای حکومت اسلامی بود، حکومت داعش چه بود؟ دولت اسلامی عراق و شام... ما برای مقابله با چه دولتی رفته بودیم. این خیلی فهم می‌خواهد... گفتم: وای چه نکته ی مهمی! اسلام در مقابل اسلام! فهم اینکه کدام اسلام حقه و کدام اسلام باطل چقدر گاهی سخته! فرزانه سری تکون داد و گفت: سخت هست ولی با فهم انسان می تونه راه را پیدا کنه و میشه تشخیص داد فرق بین حق و باطل ... مثلا همین جهاد نکاح اصلا با عقل و فطرت آدم جور در نمیاد! یا همین سر بریدن های زنها و بچه های مظلوم و خیلی کارهای باطل دیگه ایی که به نام اسلام میکنن! گفتم: حرفت درست ولی گاهی با زیبا نشون دادن گناه طرف نه تنها فکر نمیکنه که گناه! بلکه فکر می‌کنه به بهشت هم میرسه! فرزانه گفت: من فکر میکنم منابعی هم که دست آدم قرار میگیره مهمه فرض کن ما تو آفریقا بودیم و بین قبیله ی سوسمار پرست! خوب طبیعیه که ما هم همون راه را می رفتیم... گفتم: قبول ولی خدا به انسان عقل داده حتی به همون آدم آفریقایی! البته مهمه دنبالش بره یا نه! فرزانه در حالی که با چشمهاش سقف را نگاه میکردگفت: اینکه عقل هم گفتی تنهایی نمی تونه انسان را به جای خوبی برسونه بدون اهل بیت و قرآن آخرش ناکجا آباده! هر چند که واقعا جای شکر داره ما تو ایران زندگی میکنیم و وصل به منابع اصلیی هستیم... یکدفعه نگاهش را از سقف به چشمهای من خیره کرد و گفت: اما یه چیزی خانم مائده ایرانیه! و از ایران هم رفته سوریه! و از اون روزهاش با جهاد سخت ولی شیرین یاد می‌کنه! واقعا چطور تونسته؟ هنوز برام حل نشده با اینکه دو جلسه باهاش صحبت کردیم جز اینکه بیشتر گیج شدم چیزی دستگیرم نشد ... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/235
سلام و عرض ادب بعضی همراهان اشکالاتی را درباره داستانهای ارائه شده مطرح کرده‌اند که بعضی از آنها ذیلا می‌آید. چنانچه بقیه همراهان هم با این اشکالات مواجهند، لطفا به آدرس مدیر کانال اطلاع دهند تا بررسی شود: @Mehdi2506 کاربر ایتا: با سلام.داستان اعترافات یک زن از جهاد نکاح، از قسمت نوزدهم به بیست و نهم رفت.چرا؟؟ توی کانال سالن مطالعه با تشکر این داستانهایی که گذاشتین همه نصفه کاره س مثلا داستان بی تو هرگز تا قسمت ۵۹ هستش و ادامه نداره و بقیه داستانها هم همینطور ببخشید لینک داستان ها وارد میشیم اما داستان قسمت هاش پرش داره.
🇮🇷 دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد. 🇮🇷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/225 ✒قسمت چهارم؛ تو رسما دیوانه‌ای خانم جهادگر مکثی می‌کند و انگار خاطره جذابی در ذهنش جرقه زده‌باشد، می‌خندد و می‌گوید: «برخلاف من،‌ هر سه خواهر همسرم،‌ خیاط حرفه‌ای هستند. یک بار با یکی از آنها مشورت کردم. مدل‌هایی که از جاهای مختلف پیدا کرده‌بودم، نشانش دادم و گفتم: این‌ها هرکدام چقدر پارچه می‌خواهد و دوختنش چقدر هزینه می‌برد؟ او بعد از اینکه بر اساس تجربیات و اطلاعاتش درباره مانتوها توضیح داد، پرسید: "این‌ها را برای چه می‌خواهی؟" وقتی فهمید چه کاری را شروع کرده‌ام، گفت: "تو رسماً دیوانه‌ای! من که خیاط حرفه‌ای هستم، جرأت نکردم وارد چنین کاری شوم. نه خودت خیاطی بلدی، نه خیاط داری و نه کارگر!" وقتی از قیمت‌های مدنظرم برای مانتوها که برایش گفتم،‌ دوباره شگفت‌زده گفت: "فکرش را هم نکن! مگر با این قیمت‌ها می‌شود مانتو تولید کرد و در بازار دوام آورد؟" اما بدتر از همه،‌ وقتی بود که فهمید برای این کار،‌ طلاهایم را فروخته‌ام. دیگر نور علی نور شد...(با خنده)» "فرشته‌ها با هم می‌آیند" اگر بگویم در قدم‌به‌قدم این ماجرا، معجزه را دیدم، اغراق نکرده‌ام. آن روزها من مانده‌بودم با ۳ چرخ، بدون خیاط. در همان روزها، یکی از دوستان تماس گرفت و یک خانم خیاط ماهر را معرفی کرد؛ همسر جانبازی که خادمیار امام رضا علیه السلام بود و در زمینه تولید ترمه برای زنان سرپرست خانوار اشتغالزایی کرده‌بود. وقتی با آن خانم کارآفرین که بعدها فهمیدم اسمش خانم "نیک‌آیین" است تماس گرفتم و ماجرا را شرح دادم، ندیده و نشناخته از پشت تلفن گفت: "قطع کن، آمدم!" و واقعاً ۲ ساعت بعد، پیش ما بود. باید بگویم یکی از فرشته‌هایی که خدا در این مسیر سر راه من گذاشت، همین خانم دلسوز و مهربان بود. وقتی از دست‌های خالی و تنهایی‌ام گفتم، خانم نیک‌آیین نه‌تنها ته دلم را خالی نکرد بلکه گفت: "ما هم در دوران دفاع مقدس همین‌جوری بدون امکانات، کار کمک‌رسانی به جبهه‌ها را شروع کردیم." ◀️ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/236
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت شصت و پنجم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/227 ✒مقاومت که کردیم با کابل و باتوم به جانمان افتادند. مقاومت بی‌فایده بود. تعداد کمی لخت شدند. وقتی دکتر مؤید گفت: تنها راه علاجتون لخت شدن و نشستن زیر نور خورشید است، باور کردیم. دکتر مؤید آدم راست‌گو و باصداقتی بود. مؤید گفت: شما فکر می‌کنید من دوست دارم شما لخت بشید، من اصلاً دلم نمی‌خواد شما را عریان ببینم، انسان شخصیت و کرامت داره. بعد با شوخی و جدی گفت: تو این یه قلم دکتر جمال راست می‌گه، حرفشو باور کنین! بچه‌ها از من خواستند به اتاق سرنگهبان بروم و از دکتر جمال بخواهم مدتی را که مجبوریم در حیاط کمپ لخت باشیم، آنها از اتاقشان بیرون نیایند. رفتم. دکتر مؤید هم تشویقم کرد. وارد اتاق سرنگهبان شدم. دکتر جمال و دیگر نگهبان‌های کمپ مشغول میوه خوردن بودند. با احترام به دکتر جمال گفتم: دکتر! من از طرف بچه‌ها یه خواهشی داشتم! هیچ راهی نداره ما لخت نشیم؟ دکتر گفت: مگه عیبی داره لخت بشید؟! از لحنش معلوم بود حرف‌هایم برایش اهمیتی ندارد. با تکبر و غرور با اسرا برخورد می‌کرد. حرفم را ادامه دادم؛ دکتر ! عیب که داره، بالاخره ما هم شخصیت داریم، این طوری شخصیتمون له میشه! دکتر گفت: ناصر استخباراتی یه سؤالی ازت می‌پرسم، راستشو بگو؛ اگه می‌دونستی میای جنگ، روزی اسیر می‌شی و تو اردوگاه اسرای جنگی مجبور می‌شی لخت بشی، می‌اومدی جبهه؟ گفتم: دکتر! ما این جا اسیر شما هستیم، شما هم تو ایران اسیر دارید، جنگ که تموم شده، به نظرم تو ایران خواهش وخواسته‌ی یه اسیر عراقی اهمیت داره! گفت: حاشیه نرو، دلم می‌خواد جواب سؤالم رو بدی. با خودم گفتم این دکتر جمال آدم بد قول و دمدمی مزاجی است. روی حرفش نمی‌شد زیاد حساب کرد. برای این که لخت نشوم، حاضر بودم در جواب سؤالش بگویم دکتر! من اگه می‌دونستم تو اسارت مجبور می‌شم لخت شم صد سال جبهه نمی‌آمدم. حتی اگر به او می‌گفتم آقای دکتر! من غلط کردم اومدم جبهه، اما اجازه بدید لخت نشم؛ دکتر جمال فقط می‌گفت: گال دارید، باید لخت بشید و جلوی خورشید بنشینید! سعی کردم از این سؤالش طفره بروم. جوابش را ندادم. دکتر جمال خواست به بازداشتگاه برگردم. به عنوان آخرین خواسته به او گفتم: دکتر! اگه ناراحت نمی‌شی، یه خواهش دیگه‌ای داشتم! حالا که می‌فرمایید باید حتماً لخت بشیم، باشه، چون زوره لخت می‌شیم، ولی خواهش می‌کنم به نگهبان‌های کمپ بگید تو این پنج ساعتی که ما مجبوریم لخت باشیم، نیان تو حیاط کمپ. از حرفم خنده‌اش گرفت و گفت: نگهبان‌های این کمپ باید تو هر شرایطی مواظب اسرا باشند تا فرار نکنن! ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بی‌نظیر پایی که جا ماند قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/238
سلام و عرض ادب در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه می‌شود. امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهیمان کنید. قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 قسمت اول "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" https://eitaa.com/salonemotalee/218 ارتباط با مدیر کانال: @Mehdi2506