🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت شصتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/206
✒شنبه ١٧ تير ماه ١٣٦٨
تكريت - اردوگاه ١٦
بازیهای جامجهانی ١٩٩٠ ايتاليا شروع شده بود. امروز مسابقهی فينال بود. به بركت اين بازیها، عراقیها به بچهها كمتر گير میدادند. بازیها باعث شده بود بچهها با تدبير و زيركی برای رسيدن به مقصودشان به بازيكنان مورد علاقهی نگهبانها ابراز محبت كنند. نگهبانهای فوتبالدوست با وسواس و تعجب خاصي بازیهای جامجهانی را دنبال میكردند.
هر يک از آنان به تيم و بازیكن خاصی علاقه داشت. سعد، ارشد نگهبانها طرفدار سرسخت مارادونا بود. وليد طرفدار آندرياس برمه مدافع آلمان غربی بود. حامد طرفدار اسكيلاچی ايتاليا، گلزن برتر مسابقات جام جهاني بود. سلوان طرفدار اسكوهراوی چك اسلواكی بود. سامی طرفدار ميشل اسپانيا بود اما دكتر مؤيد علاقهی خاصی به فوتبال نداشت.
همان اوايل شروع بازیهای جام جهانی، عراقیها ساعتها دربارهی بازی افتتاحيه كه بين تيمهای آرژانتين، قهرمان دورهی قبل و كامرون يك تيم گمنام برگزار شده بود، صحبت میكردند. از اين كه كامرون تيم آرژانتين را برده بود، تعجب میكردند. با كنايه به حامد گفتم: اصلاً تعجب نداره، در جنگ ايران و عراق يه بسيجی كم سن و سال تو شلمچه چند سرهنگ عراقی رو به اسارت در آورد، حالا كامرون جامجهانی دوره قبل رو برده!
در بازی فينال سعد و سلوان طرفدار آرژانتين بودند، وليد و حامد طرفدار آلمان. وليد اسرا را تهديد كرده بود اگر آلمان باخت، به تلافی باخت حالمان را میگيرد. میگفت: دعا كنيد آلمان ببرد و گرنه تلافی باخت آلمان را سر شما خالی میكنم!
سعد كه بعضی وقتها آدم مؤدبی بود و از تهديدهای وليد با اطلاع بود، به بچهها قول داده بود، اگر تيم آرژانتين قهرمان جام جهاني شود، اجازه خواهد داد بچهها بعد از يك ماه حمام درست و حسابی كنند. من و تعدادی از بچههای بازداشتگاه ترجيح میداديم حمام كنيم! اما گويا بخت يار وليد بود. آلمان برای سومين بار قهرمان جامجهانی شد. وليد و حامد خوشحال شدند. اما سعد و سلوان تا چند روزی حالشان گرفته بود.
پنجشنبهی همان هفته عراقیها ناراحت بودند، نمیدانستم چرا! سامی گفت: عبدالرحمن قاسملو دبير کل حزب دموكرات كردستان در وين توسط گروهی ناشناس ترور شد. حامد گفت: حيف شد. يكی از كسانی كه در جبهه متحد عراق عليه شما بود، از سر راه ايران برداشته شد. وقتی حامد از اسرا پرسيد: به نظر شما كی قاسملو را كشت؟ بهش گفتم: خدا میدونه، تيرها و موشکهای سرگردان تو دنيا زياده، معلوم نيست!
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بینظیر پایی که جا ماند
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/214
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/207
✒قسمت بیست و هشتم
گفتم فرزانه حرفهایی که داره میزنه تمام معادلات و اطلاعات ما رو داره بهم میریزه! من واقعا گیج شدم هنوز حرفم تموم نشده بود، خانوم مائده اومد داخل، عذرخواهی کرد و نشست.
بدون معطلی گفتم: لطفاً میشه این جمله تفکر پشت هر عمل را باز کنید! دقیقا منظورتون چه جور تفکر و چه جور عملیه؟
سری تکون داد و گفت: ببینید من قبل از ازدواجم هم اهل دعا و مناجات بودم هم اهل صبر و گذشت ولی چون هیچ تفکری پشتش نبود بعد از ازدواجم و گذشت زمان همراه با شرایط سخت، دیگه نه خبری از دعا و مناجات بود نه خبری از صبر و گذشت و مهربونی!
چون احساس میکردم هدفم نابود شده ولی وقتی کتابها رو میخوندم متوجه شدم صبری که همراه با تفکر باشه در مقابل یه بار اذیت دو بار اذیت سه بار اذیت و هر چند بار... دچار خشم نمیشه بلکه دنبال راهکار برای حل مسئله میره نه اینکه خودش رو ورشکسته حساب کنه!
خوب یادمه بعد از دوسال که دیگه کم کم با همسرم راجع به این مسائل صحبت میکردم یه بار بهم گفت: مائده جان فکر میکنی بدن انسان برای زنده موندن به چی نیاز داره؟ منم نگاه نامفهومی بهش کردم و گفتم: معلومه آب و غذا!
گفت: برای اینکه انرژی بیشتری داشته باشه نشاط پیدا کنه چه تقویت کننده هایی خوبن؟
گفتم: چه سوالهایی میپرسی! خوب مثل میوه و نوشیدنیهای مفید؛ خشکبار و از این جور چیزها..
دستم رو گرفت تو دستش و گفت: حالا نفسم! اگه به جای آب و غذا مدام بهش از این مدل تقویت کنندهها بدیم چی میشه؟! دستم تو دستش بود و گرمی دستاش حالم را خوب کرده بود گفتم: خوب مریض میشه دیگه!
چشمهاش خیره شد به چشمهام. لبخندی زد و گفت: قربون چشمای خوشگل و معصومت برم، حالا روح ما برای ادامه حیات هم به آب و غذا به سبک خودش که میشه انجام واجبات و تر ک محرمات نیاز داره، تقویت کنندههاش هم برای انرژی بیشتر و نشاطش مستحباته که خوب هر کدومش جای خودش لازمه، ولی اگه قرار باشه به جای اصل وظیفه، فقط مستحبات بهش بدیم خوب طبیعیه مریض میشه، خسته میشه...
من که تازه متوجه شدم چی داره میگه گفتم: قبول. ولی چرا وظیفهی من باید یه کاری باشه که نه ادامهی حیات روحمه! نه تقویت کنندهاش!
من بدم میاد چون روحم را داره متلاشی میکنه! دور از اهداف منه و من را به اون چیزی که میخوام نمیرسونه؟
دستمو محکم فشار داد و سرش رو انداخت پایین.... نمیدونم شاید اون لحظه به خودش فکر کرد شاید هم به من! به دوسال نقش بازی کردن از انجام کاری که دوست نداشتم!
بعد از چند لحظه سرش رو آورد بالا گفت: خانومم دوست نداشتن شما به خاطر نحوهی فکر کردن به کاریه که انجام میدادی، حالا بیا این بار یه جور دیگه به این قضیه نگاه کنیم ...
بعد خانم مائده نگاهی به ما کرد و گفت: البته تا جایی که حیا اجازه بده سعی می کنم بگم. چون شاید کسی قبل از خوندن این مصاحبه مثل من دچار مشکلات اوایل ازدواج باشه و با شنیدن این حرفها متوجه اشتباهش بشه.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/216
سلام و عرض ادب
در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه میشود.
امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهیمان کنید.
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت شصت و یکم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/211
✒شنبه ۲۴ تیر ۱۳۶۸
تکریت ـ اردوگاه ۱۶
کنار در ورودی سوله نشسته بودم. سیدعلی آشنا در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از کنارم رد شد. سیدعلی آدمِ تودار، عاطفی و با محبتی بود. صدایش زدم و گفتم: سیدعلی! چیه، چرا ناراحتی؟ علاقهی خاصی به من داشت. مدتی بود به عنوان ارشد سوله انتخاب شده بود.
آمد کنارم نشست و گفت: آقا سید! اون پشت سوله یه قضیهای رو دیدم که نتونستم جلوی خودمو بگیرم. بهش گفتم: گفتنی است؟ گفت: ستوانیار اسداللّه پناهی بچهی اصفهان رو میشناسی؟ گفتم: آره، میشناسمش! گفت: اونو پشت سوله دیدم نشسته، مسواکی دستشِ، داره نگاش میکنه و گریه میکنه، جلو رفتم و گفتم ستوان پناهی! تو چرا گریه میکنی؟ شما بزرگترها باید مقابل مشکلات و سختیها صبور و محکم باشید، به ما کوچکترها روحیه بدید، مثل اینکه یکی باید بیاد به خودتون دلداری بده!
ستوان پناهی مسواکی رو که دستش بود، بهم نشون داد. روی مسواک نام دخترش حک شده بود، گفت: علی آقا! من آدم تودار و محکمیام، تو ارتش خدمت کردم، سختی زیاد دیدم، اما کم آوردم. روزی که از خانه خدا حافظی کردم و اومدم جبهه، دخترم عاطفه بهم گفت: بابا! برگشتی واسم یه مسواک بخر. گفتم چشم دخترم، حتماً برگشتنی برات مسواک میخرم! این مسواک رو واسه اون خریدم، اما دیگه برگشتی در کار نبود، اسیر شدم و اون هنوز منتظرِ این مسواکه!
این را که گفت یاد شهید پیران مستوفیزاده افتادم. پیران دو روز قبل از شهادتش بهم گفت: روزی که از خانه میآمدم جبهه، پسرم یاسر دنبالم میآمد و زیاد گریه میکرد. هر کاری کردم برنمیگشت. برای اینکه او را آرام کنم تا برگردد خانه، بهش گفتم: پسر گلم! میرم دهدشت برات پیراهن بخرم، زود برمیگردم.¹
سیدعلی که با دیدن این صحنهی عاطفی اشکش درآمده بود، گفت: علی آقا! خیلی دلم واسه عاطفهام تنگ شده، فکر میکنم دیگه هیچ وقت عاطفه رو نبینم!
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بینظیر پایی که جا ماند
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/220
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت بیست و نهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/212
من سری تکون دادم و گفتم: بفرمایید
ادامه داد همسرم گفت: مائده جان حتما می دونی خدا برای چه کارهایی گفته قبلش وضو بگیرید بعضی هاش مثل نماز، واجبه و بعضی هاش هم مثل مسجد رفتن مستحبه. درسته؟ سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم.
گفت: عزیزدل من! حتما باز هم میدونی این کارها مقدس هستن که خدا چنین توصیهای کرده که با طهارت بریم سراغشون؟ گفتم: بله
گفت: حالا شما می دونستی تاکید شده قبل از روابط زناشویی توصیه کردن وضو بگیرید!
من چشمهام رو گرد کردم و گفتم جدی میگی!
لبخندی زد و گفت: صبرکن هنوز مونده...
درست کلمه به کلمه را یادمه
دستی کشید روی سرم و گفت: عشق من! شما که اهل دعا و مناجات بودی حتما میدونی چه چیزهایی باقیاتالصالحاته! چیزی نگفتم و صبر کردم ادامه بده ...
گفت: مثل حفر چاه آب، کاشت درخت و ... و یکیشونم فرزند صالحه، درسته!؟ خوب حالا شما برا هر کدوم از قبلیها که تلاش میکنی، فکر میکردی عمل صالح داری ...
ولی به فعلی که ابتداش را با وضو توصیه کردن و بعد هم به اذن خدا فرزند صالح را در بر میگیره و در انتهاش هم بخشش کلی از گناهانه که برای بخشیده شدن هر یه دونه گناهمون چقدر باید اشک بریزیم و توبه کنیم ولی خدا در همین یک فعل از ابتدا تا انتهاش رو برای شما ثواب مینویسه و باقیاتالصالحات عنایت میکنه و گناهان رو میلحظه.
تا حالا اینجوری بهش نگاه کرده بودی؟!
سرم رو انداختم پایین و به جهل روزگاری که سخت برام گذشت فکر کردم چه فرصتهایی که من زجر روحی میکشیدم و چه فکرها که راجع به همسرم نکردم در حالی که همش میتونست من رو پلهپله به خدا نزدیک کنه...
فرزانه رو به خانم مائده گفت : شما گفتید اذیتتون میکرد. زجر روحیتون میداد. حتی از دعوا و کتک هم بدتر!
ولی تو این حرفها تون که فقط عشق موج میزد! قضیه چیه؟
گفت: حقیقتا خیلی طول میکشه بخوام براتون تعریف کنم فقط اینکه من ساعت دوازده و نیم کلاس پسرم تموم میشه باید برم دنبالش اگر اشکال نداشته باشه ادامهاش رو بذاریم یک روز دیگه تو همین هفته.
گفتم: باشه اشکال نداره وسایلمون رو جمع و جور کردیم اومدیم بیرون فرزانه گفت: دیدی چه جوری جواب سوال رو پیچوند!!!
گفتم از اون جالبتر نوع ترغیب کردن شوهرش برای جهاد نکاح بود!!! چه تحلیلهای منطقی و معنوی براش کرده بود قشنگ مشخصه شوهرش خیلی آدم زیرکیه...
فرزانه گفت: من به این بُعدش اصلا فکر نکردم. به نظرم شوهرش خیلی عاشق و مهربون اومد! ولی جدی من خودم هیچ وقت به مسئله ازدواج اینجوری نگاه نکرده بودم به نظرم خیلی دقیق و حساب شده بود.
نگاهی به فرزانه انداختم و گفتم: خانم امجد جان معلومه که صحبتها دقیق و منطقی بود چون این حرفها دقیقا حرف دین ماست! فقط اینکه شوهر خانم مائده در جهت کار خودش طرف رو مجاب کرده احتمالا باید پول زیادی بهش داده باشند که حاضر شده ....
فرزانه نفس عمیقی کشید و گفت: امیدوارم اینجوری که ما فکر میکنیم نباشه. چقدر بد! ...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعدی:https://eitaa.com/salonemotalee/221
✅بسم الله الرحمن الرحیم
... و عرض سلام و ارادت خدمت همراهان گرامی؛
از امروز علاوه بر ارائه روزانه دو داستان "پایی که جا ماند" و "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"، متن مصاحبهی بانویی اهل یزد که در نوجوانی "ستپوش" بوده، هماکنون خود را "سرباز حاج قاسم" میداند، با امر امام انقلاب کارآفرین شده و عملا آمر به معروف گشته، تقدیم حضورتان میشود.
نتیجهگیری و پندآموزی با خودتان
یاعلی
🇮🇷 دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد. 🇮🇷
✒قسمت اول؛
"حس حضور"
«هر جا کار سخت میشد و به مشکل برمیخوردم، در دلم به حاج قاسم میگفتم: من این کار را به عشق شما شروع کردم. همهاش به نام شماست. تنهایم نگذارید. و واقعاً هم نگاه مهربانش را در تمام مراحل کار حس کردهام. حس من این است که اگر قصدت سربازی کردن باشد، تنهایت نمیگذارند. این کار از نگاه من، یکجور سربازی برای آقا و حاج قاسم بود و واقعاً در تمام مراحل، حضور سردار را در کنارمان حس کردهام.»
برای «سمیه رضایی»، بانوی 28 ساله محلاتی که حالا در شهر یزد لباس سربازی پوشیده، تلاش در مسیر تولید پوشاک مرغوب ایرانی، یک جور جهاد است. برای همین است که با همه داشتههایش وارد میدان شده تا در این جنگ اقتصادی و فرهنگی، مثل یک سرباز در جبهه ایران اسلامی خدمت کند.
شهادت سردار دلها و امر فرمانده برای قوی شدن در تمام عرصهها، همان تلنگری بود که عزم بانوی جهادگر داستان ما را از همیشه جزمتر کرد تا با ورود به حوزه تولید مانتوهای باکیفیت، پوشیده و زیبای ایرانی، به سهم خودش به پر کردن یکی از خلأهای جدی موجود در عرصه اقتصاد و فرهنگ کشور کمک کند؛ حرکت دغدغهمند و آگاهانهای که استقبال بانوان سراسر کشور از آن، نشان داد این محور از جبهه ایران اسلامی چقدر به حضور فرماندهان جوان، خوشفکر و جهادی نیاز دارد. با گفتوگوی ما با این کارآفرین جوان و جهادگر همراه باشید ...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/222
سلام و عرض ادب
در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه میشود.
امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهیمان کنید.
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
قسمت اول "دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد"
https://eitaa.com/salonemotalee/218
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت شصت و دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/214
✒سهشنبه ۲۷ تیر ۱۳۶۸
تکریت ـ اردوگاه ۱۶
امروز به خاطر مداحی روز قبل، حبوش نگهبان جدید عراقی قرار بود تنبیهام کند. علی آقایی ارشد سوله سعی کرد میانجیگری کند تا اذیتم نکند. حبوش اولین کابل را که به کمرم کوبید، برای اینکه کتکم نزند، بهش گفتم: سیدی! به نظر تو بچه زدن داره؟
حبوش به فاضل که مترجم بود، گفت: هذا شی گول؟ (این چی میگه) فاضل به حبوش گفت: سیدی! میگه مگه بچه زدن داره؟ حبوش برای لحظاتی خیرهام شد و به فاضل گفت: بهش بگو برو من کاریت ندارم، اما شفیق عاصم حسابت رو میرسه!
بعد از آمار شب میثم سیرفر چشم درد شدیدی داشت. حاج سعداللّه که خیلی به او علاقه داشت، سراغ نگهبانِ سوله رفت و قُرص مُسکن میخواست. دست خالی که برگشت ناراحت بود. حاجی که میثم را میثم تمار صدا میزد تا نیمههای شب بر بالین میثم نشسته بود. بیشتر وقتها به میثم میگفت: آزاد که شدیم و رفتیم ایران بیا دامادم شو.
حاجی میگفت: تو بیمارستان ۱۷ تموز با اینکه آب به مقدار کافی بود، میثم سیر آب نمیخورد. آب خوردنش در حد رفع عطش بود. وقتی بهش میگفتم: بندهی خدا تو چرا در حد بخور و نمیر آب و غذا میخوری؟ میگفت: حاجی! اگر بخوام سیر آب و غذا بخورم، بچهها باید روزی دو، سه بار منو ببرن توالت. براشون زحمت میشه، کمتر که بخورم روزی یکبار مزاحمشون میشم. این طوری کمتر اسباب زحمت بچهها میشم!!
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بینظیر پایی که جا ماند
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/223
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت سیام
قسمت قبل:
https://eitaa.com/salonemotalee/216
گوشیم شروع کرد زنگ خوردن مامانم بود. بعد از حال و احوال، گفت: فاطمه خانم اینا قرار شده فردا شب بیان خونه، هماهنگ کن فردا مرخصی بگیری...
گفتم چشم هماهنگ می کنم خداحافظی کردیم و گوشی رو قطع کردم
به فرزانه گفتم: پروژه روی پروژه میدونی یعنی چی؟ سری تکون داد و گفت: چرا؟ چی شده؟ گفتم خواستگاری. فرض کن تو این موقعیت!
زد به شونم و با خنده گفت: چی بهتر از این! امروز هم که یه دور کلاس همسرداری گذروندی ... این گوی و این میدان، این بهونه ها چیه در میاری و سختگیری می کنی! به یکی بله بگو تموم بشه دیگه! اینقدر ملت را حیرون نکن!
با اخم نگاهش کردم و گفتم: نه اینکه خودت خیلی آسون میگیری یه جوری میگی انگار به اولین خواستگارت بله رو گفتی و یه چند ده سالی هست که ازدواج کردی والا!
رسیدیم دفتر آقای جلالی پشت میزش مثل همیشه نشسته بود با یه عالمه کاغذ ...
فرزانه گفت: آخرش نفهمیدیم ارتباط جلالی با اون دو تا پسری که خونه ی خانم مائده دیدیم چی بود؟
گفتم: صبر کن مطمئن باش تا آخر این مصاحبه معلوم میشه هر کسی چکاره است؟!
رسیدیم جلوی اتاق جلالی ما را دید بلند شد و اومد بیرون گفت: خوب تموم شد. دیدید گفتم سوژهی خاصیه...
حرفش تموم نشده بود برای اینکه زودتر در جریان قرار بگیره گفتم: متاسفانه نه! قرار شد یک جلسه دیگه هم داشته باشیم
دستی به صورتش کشید و گفت: عجب! خوب برای فردا هماهنگ میکردید
گفتم: ببخشید! من فردا نمی تونم. کار مهمی دارم اگر اجازه بدید مرخصی میخواستم بگیرم
گفت: می خوام این مصاحبه زودتر آماده بشه. بعد هم ادامه داد: هرچی خیره و رفت تو اتاقش...
کیفم را گذاشتم روی میز...
هنوز ننشسته بودم که فرزانه گفت: حالا طرف کی هست؟ می شناسیش؟ گفتم نه نمی شناسم پسر یکی از دوستای مامانمه ...
بنده خدا مامانم گفت: شاید این آقاپسر همون بستهی سفارشی شما باشه از طرف خدا!
منم گفتم حالا دلش را نشکنم...
فرزانه گفت: شایدم حرف مامانت درست از آب در بیاد. از کجا می دونی؟
گفتم: چم، شاید؟
هر چند که من معیارهام سختگیرانه نیست ولی تا حالا کسی که معیار هام را داشته باشه پیدا نکردم...
فرزانه با کنجکاوی گفت: معیارهات چی هست خانم؟! بعد من قضاوت کنم ببینم سخت گیر هستی یانه!
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/224
🇮🇷 دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد. 🇮🇷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/218
✒قسمت دوم؛
"کمرمان شکست اما غیرتمان جوشید"
«با اینکه هیچوقت سردار سلیمانی را ندیدهبودیم، اما شخصیت مهمی در زندگیمان بود. سالها قبل، یکی از خواستگاران من، کرمانی و از آشنایان سردار بود. در جریان تحقیقات درباره او بود که خانوادهام با شخصیت سردار آشنا و عاشقش شدند. مادرم که خرداد ماه سال گذشته از دنیا رفت، بینهایت سردار سلیمانی را دوست داشت. هر اتفاقی میافتاد و هر مشکل و ناامنی در کشور و مرزها ایجاد میشد که باعث میشد بترسد و نگران شود، بلافاصله میگفت: "خدا رو شکر که سردار هست." همه اینها باعث شد شهادت حاج قاسم، خیلی برایم سنگین باشد؛ حتی سنگینتر از داغ مادرم. یک هفته، کارم گریه بود. رفتن سردار مرا از پا انداخت و بیش از همه، دیدن اشکهای آقا، دلم را سوزاند. احساس میکردم رهبر بعد از رفتن حاج قاسم، غریب شده. اما مدام به خودم نهیب میزدم که: نه! آقا یک عالمه سرباز فدایی دارد... اینطور بود که در تمام آن روزهای عزاداری برای حاج قاسم، در این فکر بودم که در کنار غصهخوردن باید یک کاری هم بکنیم. باید بلند شویم و حرکتی انجام دهیم. وقتی آقا گفتند باید قوی شویم تا کسی نتواند ما را تهدید کند، چیزی در ذهنم جرقه زد...»
چیزی که «سمیه رضایی» دنبالش میگشت، در دلش جوشیدهبود. او هم اهل فرصتشناسی بود و قبل از اینکه حرارت این خون تازه در قلبش سرد شود، دست روی زانویش گذاشت و بلند شد: «به فکرم رسید، حالا که آقا گفتهاند باید در تمام جهات قوی شویم، ما میتوانیم وارد حوزه تولید مانتو شویم و با این کار، بهاصطلاح با یک تیر چند نشان بزنیم. با مشکلات این حوزه از خیلی قبلتر آشنا بودم. شاید باورتان نشود، ۲ سال در بازار میگشتم اما آخرش هم مانتویی که قد و آستین مناسب و دکمه داشتهباشد، پیدا نکردم. عاقبت مجبور شدم پارچه بخرم و بدهم به خیاط. و نشان به آن نشان که ۵۵۰ هزار تومان هزینه دستمزد خیاط شد و آن مانتو هم یک سال طول کشید تا به دستم برسد! بنابراین با توجه به شرایط نابسامان بازار مانتو، فکر کردم با یک فعالیت هدفمند و اصولی در این حوزه، میتوانیم علاوهبر اشتغالزایی، با استفاده از پارچه ایرانی، از کالا و تولیدکننده ایرانی هم حمایت کنیم و در نهایت، عاملی برای تقویت جبهه ایرانی در جنگ اقتصادی و فرهنگی باشیم. تصمیمم را گرفتم و وقتی موضوع را با همسرم مطرح کردم، استقبال کرد و گفت همهجوره در کنارم خواهد بود.»
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/225
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت شصت و سوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/220
✒سهشنبه ۳ مرداد ۱۳۶۸
تکریت ـ اردوگاه ۱۶
علی آقایی تنها اسیری بود که برای افسران و نگهبانهای عراقی، احترام نظامی بجا نمیآورد. علی به قانون خودش پایبند بود، این را همیشه میگفت. یکی از قوانین حاکم بر اردوگاه، احترام نظامی به افسران و نگهبانها بود. در اردوگاه وقتی آنها از کنارمان رد میشدند، باید احترام نظامی بجا میآوردیم. من و محمدکاظم به خاطر نداشتن پا از این قانون مستثنی بودیم. علی برای ستوان فاضل احترام نظامی بجا نیاورد. قبلاً یکی، دوبار ستوان فاضل با صحبتهایش علی را تحقیر کرده بود. علی در جوابش گفته بود: ما ایرانیها همان آدمایی هستیم که در اوج تحریمهای نظامی، موشک رها شده از هواپیمای شما رو بر فراز خلیج فارس در حال اصابت به هدف منفجر کردیم!
ستوان فاضل از علی متنفر بود. علی پیه همه چیز را به تنش مالیده بود. به خاطر حرفهایی که میزد زیاد کتک میخورد؛ بجا نیاوردن احترام نظامی که جای خودش را داشت. ستوان فاضل از علی پرسید: چرا مثل بقیه اسرا احترام نظامی نمیذاری، این قانونشکنی برات گرون تموم میشه! علی آدمِ رُک، نترس و بی پروا بود. هر وقت از او میخواستم با عراقیها لج نکند و تابع مقررات اردوگاه باشد، حرف خودش را میزد.
وقتی ستوان فاضل دلیل مقید نبودنش به احترام نظامی را پرسید: علی بهش گفت: سیدی! من یه فرماندهای دارم به نام محسن رضایی، او به من یاد نداده برای عراقیا احترام نظامی بجا بیارم!
ستوان فاضل که عصبانی بود، گفت: ابله، یادت داده بیادب باشی؟ علی گفت: نه، یادم داده خوب بجنگم و اسیر نشم که شدم.
وقتی عراقیها دست از ضرب و شتم علی برداشتند، با سر و صورت کبودش به ستوان فاضل گفت: یه علت دیگه هم داره که براتون احترام نظامی نمیذارم!
ستوان فاضل منتظر بود ببیند چه میگوید. علی به فاضل گفت: ستوان! پا نکوبیدن من ریشه در تولی و تبری داره. دوستی با دوستان خدا و دشمنی با دشمنان خدا، شما دشمنان خدا و اهلبیت رسولاللّه هستید!
ستوان فاضل دستور داد او را در قفس مخصوص حبس کنند.
به دستور سروان خلیل فرمانده اردوگاه، قفس فلزیای به عرض نیم متر و طول یک متر درست کرده بودند. چیزی شبیه قفس های فلزیِ مرغی. این قفس بین سولهی یک و دو در انتهای ضلع شمالی سولهی ما قرار داشت. نردهکشیهای این قفسِ تنگ از میله گرد بود. در اسارت، دو بار آن قفس فلزی را تجربه کردم.
نمیتوانستیم داخل قفس دراز بکشیم. آخرین بار به جرمِ مداحیِ روزِ اربعین امام که مصادف شد با سالگرد به قدرت رسیدن حزب بعث، در آن قفس زندانی شدم. روزهای بعد که علی آقایی از آن قفس خلاص شد، بهش گفتم: علی! قفس چطور بود؟ علی گفت: هرچه قفس تنگتر باشه، آزادی شیرینتره!
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/227
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت سی و یکم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/221
فرزانه با کنجکاوی گفت: معیارهات چی هست خانم؟! بعد من قضاوت کنم ببینم سخت گیر هستی یانه!
لبخندی زدم و گفتم: ایمان و عقل
چشمهاشو گرد کرد گفت: همش همین!
یعنی خاک تو سر داعش!
هیچ کس نبوده بین این همه خواستگارهات ایمان و عقل داشته باشه؟ عجب!
من فکر کردم با توجه به خانوادهات توقع خونه آنچنانی، ماشین آنچنانی...
گفتم : فرزانه جان به نظرت ایمان داشته باشه یا عقل داشته باشه یعنی چی؟
اخم هاشو کشید تو هم و گفت: یعنی ایمان داشته باشه و عاقل باشه
گفتم: زحمت کشیدی نابغه!
مشکل همین جاست! هر کسی از چیزی که میگه یه تصوری داره، به نظر بعضیها ایمان یعنی همین که طرف نمازش رو بخونه، میشه داشتن ایمان. از نظر بعضی دیگه همین که خوش اخلاق باشه و اهل دروغ و دغل نباشه میشه ایمان، از نظر یه نفر دیگه اگه اهل نافله و دعا باشه، میشه اهل ایمان. و یه عالمه نظر دیگه که هر کدومش فقط یه جزئی از ایمان را در بر میگیره ...
برای عقل هم همینجوره بعضی ها عقل را در داشتن خونه و مادیات میبینن و تدبیر در معاش، بعضی ها در نحوه ی برخورد با افراد، بعضی ها هم در درک و شعور توی موقعیتهای مختلف و...
ولی من یکی را می خوام به عنوان همسر انتخاب کنم که هم ایمان و هم عقل درستی داشته باشه یعنی مجموع چیزهایی که گفتم نه اینکه از هر کدومشون یه ذره...
فرزانه نگاهی بهم کرد و گفت: یا خدا! خوبه سخت گیرم نیستی! بعید میدونم تو آسمون هم همچین کسی پیدا بشه! من پیشنهاد میدم ملت رو معطل نکن. زنگ بزن بگو نیان! چه کاریه؟
بعد یکدفعه گفت: ببینم نکنه یکی را زیر سر داری! هی برای این و اون بهانه میاری؟ کلک! عاشق شدی؟
دستهامو گذاشتم زیر چونم و گفتم: تو بعد از این همه سال هنوز من رو نشناختی؟
جان من بگو چند بار این جمله را از من شنیدی؟!
عاقلانه انتخاب کنیم. عاشقانه زندگی!
یه خورده لبهاشو کج و کوله کرد و گفت: راست میگی اصلا به رنگت هم عاشقی نمیاد! رنگ رخساره خبر می دهد از حال درون دختر!
بعد هم با آب و تاب این ابیات را خوند...
در وصل هم، زعشقِ تو اي گل در آتشم
عاشق نميشوي که ببيني چه ميکشم
با عقل آب عشق به يک جو نميرود
بيچاره من که ساخته از آب و آتشم...
گفتم: نگا فرزانه الکی ادعای عاشقی نکن! تو منو نمیشناسی ولی من، تو را بزرگت کردم تو بعد ازدواج هم عاشق بشی کار خداست باور کن...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/229
🇮🇷 دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد. 🇮🇷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/222
✒قسمت سوم؛
کارگاه خیاطی
«برای یک کار بزرگ، نیت کردهبودیم اما هیچ سرمایهای نداشتیم. من، یک طلبه بودم و همسرم که لیسانس برق صنعتی دارد، یک کارگر ساده بود که درآمد معمولی داشت.
گفتیم: حالا پول از کجا بیاوریم؟ جواب این سئوال را من دادم: طلاهایم را میفروشم و فروختم؛ همه طلاهایم و حتی حلقه ازدواجم را. البته با این حراج بزرگ! کلاً ۱۲ میلیون تومان دستمان را گرفت که توانستیم با آن، یک چرخ سردوز و ۲ چرخ راستهدوز بخریم.
همسرم پیشنهاد کرد وام بگیریم اما من موافق نبودم. راستش دلم نمیخواست از شروع کار، مقروض باشیم.
در همان روزهای اول هم، یکی از دوستان پیشنهاد مشارکت داد اما نگاهمان به کار، متفاوت بود. او بهطور طبیعی به دنبال سرمایهگذاری برای رسیدن به سود بود اما نگاه من اصلاً اقتصادی به این معنا که برای پول درآوردن کار کنم، نبود.
هم من و هم همسرم، این کار را به عشق رهبر و سردار سلیمانی شروع کردهبودیم و دلمان نمیخواست اهداف بزرگمان تحتالشعاع کسب پول قرار بگیرد.»
«بعد از این مرحله، تازه انگار یادم افتاد جایی هم برای تولیدیمان نداریم!
چرخها را بردیم در انباری خانهمان اما میز برش که یکی از دوستان بهصورت امانت در اختیارمان گذاشتهبود، بزرگ بود و در آن انباری جا نمیشد. بنابراین، میز را بردیم داخل پذیرایی و از آن به بعد، خانه ما شد کارگاه خیاطی.
خب، حالا چه کسی قرار است آن مانتوهای مورد نظر مرا بدوزد؟ شاید تصور کردهباشید من با یک سابقه قابل دفاع در زمینه کار خیاطی، دست به چنین ریسک بزرگی زدم. اما باید بگویم که من هیچ سررشتهای در کار خیاطی ندارم؛ حتی در حد دوختن یک دکمه!»
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/232
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت شصت و چهارم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/223
✒پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۶۸
تکریت ـ کمپ ملحق
یک هفتهای بود که گال گرفته بودم. مرض پوستی بدی بود. واگیر بود. به علت نبود امکانات بهداشتی، کمبود آب، مشکل حمام و وجود توالتهای سیار که عامل پرورش انواع و اقسام میکروبها و امراض ناشناخته بود، خیلیها به این بیماری مبتلا شدند. تا هفتهی قبل تعدادمان کم بود؛ اما در این یک هفته تعداد گالیها دو برابر شد.
روز قبل دکتر جمال در جمع گالیها گفته بود با اسرای سالم دست ندهید. با آنها غذا نخورید و با افراد گالی همخرج شوید. تمام بدنم را جوشهای سرخ و چرکین گرفته بود. این جوشها به گونهای بود که فقط باید آن را خاراند. بر اثر خاراندن زیاد برای لحظاتی از سوزش آن کم میشد، اما این دانهها زخم که میشدند، عفونت میکردند. با کسی دست نمیدادم و روبوسی هم نمیکردم.
به دستور دکتر جمال همهی گالیها جلوی در سوله جمع شدند. میخواستند ما را ببرند، کجا ؟ خدا میداند. توی یک ستون راه افتادیم و از محوطهی سولهها بیرون رفتیم. دقایقی بعد جلوی در کمپِ ملحق به ردیف نشستیم.
این کمپ را به گالیها اختصاص داده بودند. دیگر ملحق حال و هوای قبل را نداشت. دیروز کمپ را تخلیه کرده بودند؛ تعدادی از آنها را به سولهها، تعدادی را به اردوگاه بعقوبه و بعضیها را به اردوگاه نهروان برده بودند. از اینکه از دوستانم جدا شده بودم، دلم گرفته بود. این دلبستگیهای عاطفی هنگام جدایی خودش را نشان میداد. وقتی میخواستیم از هم جدا شویم، دل کندن کار سختی بود.
وارد حیاطِ ملحق شدیم. امجد ما را تقسیم بندی کرد. من بازداشتگاهِ نُه بودم. از همان بعدازظهر کار درمان شروع شد. دکتر جمال در جمعمان حاضر شد و گفت: باید لخت شوید و بدون شورت مقابل نور آفتاب بنشینید! تعجب کردم. بچهها زیر بار نرفتند. گویا در سرزمین بین النهرین تنها علاج بیماری گال، لخت شدن، استفاده از پماد مخصوص و نشستن زیر گرمای سوزان بود.
پمادی که باید استفاده می کردیم، بدبو و چرب بود؛ چیزی شبیه گیریس. پماد را باید به محل جوشهای چرکین میمالیدیم و روزی پنج ساعت جلوی نور آفتاب مینشستیم. بعد از استفادهی پماد باید حمام میکردیم، آن روزها در کمآبیِ مطلق به سر میبردیم. چاه آبی که تانکرها از آن آب میآوردند، خشک شده بود. کشاورزی تکریت با کمبود آب مواجه شده بود، تانکرهای آبرسانی به جای روزی سه بار، دوبار آب میآوردند. بیشتر وقتها آب برای شستن دستهایمان نبود، چه برسد به حمام. آن روزها با همان تانکر آبی که فاضلاب اردوگاه را تخلیه میکرد، آب میآوردند!
از اینکه مجبورمان کرده بودند لخت و عریان شویم، ناراحت و گرفته بودیم. حُجب و حیا اجازه نمیداد لخت شویم. آرزو میکردم بمیرم ولی لخت نشوم. بچهها زیر بار نمیرفتند. دکتر جمال و دیگر نگهبانهای کمپ با کابل و باتوم بالای سرمان مثل عزرائیل ایستاده بودند.
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بینظیر پایی که جا ماند
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/233
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت سی و دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/224
نگاهی بهم کرد و گفت: آره درست میگی به قول خانم مائده آدم دوستهایی را انتخاب میکنه که هم فکر وگرایشش باشن منم از این قضیه مستثنی نیستم!
گفتم: فرزانه این حرفها را رها کن به نظرت تفکری که خانوم مائده میگه باید همراه عمل باشه ممکنه به خطا بره حتی با وجود استفاده از عقل؟َ!
خیلی جدی گفت: آره چرا نمیشه! اتفاقا همین دیروز بود یه مطلبی از شهید حاج قاسم سلیمانی خوندم خیلی دقیق به همین نکته اشاره میکرد
گفتم چی بود مطلبش یادت هست؟
رفت سراغ کیفش شروع کرد گشتن گفت: چون نکته ی جالبی به نظرم اومد یادداشتش کردم بذار از رو بخونم اشتباه نگم، حالا اگه بین این همه وسیله پیدا بشه! آهان دیدم ببین حاج قاسم میگه:
تیز فهمی بین این دو راه، که راه حق و راه باطل کدام است، خیلی مهم است. [در قضیه سوریه] خیلیها آمدند به آنها گرویدند، خیلیها هم آمدند این طرف و در مقابل آنها ایستادند.
در ظاهر، دو طرف دو شعار میداد؛ شعار اولی برای حکومت اسلامی بود، حکومت داعش چه بود؟ دولت اسلامی عراق و شام... ما برای مقابله با چه دولتی رفته بودیم. این خیلی فهم میخواهد...
گفتم: وای چه نکته ی مهمی! اسلام در مقابل اسلام!
فهم اینکه کدام اسلام حقه و کدام اسلام باطل چقدر گاهی سخته!
فرزانه سری تکون داد و گفت: سخت هست ولی با فهم انسان می تونه راه را پیدا کنه و میشه تشخیص داد فرق بین حق و باطل ...
مثلا همین جهاد نکاح اصلا با عقل و فطرت آدم جور در نمیاد! یا همین سر بریدن های زنها و بچه های مظلوم و خیلی کارهای باطل دیگه ایی که به نام اسلام میکنن!
گفتم: حرفت درست ولی گاهی با زیبا نشون دادن گناه طرف نه تنها فکر نمیکنه که گناه! بلکه فکر میکنه به بهشت هم میرسه!
فرزانه گفت: من فکر میکنم منابعی هم که دست آدم قرار میگیره مهمه فرض کن ما تو آفریقا بودیم و بین قبیله ی سوسمار پرست! خوب طبیعیه که ما هم همون راه را می رفتیم...
گفتم: قبول ولی خدا به انسان عقل داده حتی به همون آدم آفریقایی!
البته مهمه دنبالش بره یا نه!
فرزانه در حالی که با چشمهاش سقف را نگاه میکردگفت: اینکه عقل هم گفتی تنهایی نمی تونه انسان را به جای خوبی برسونه بدون اهل بیت و قرآن آخرش ناکجا آباده!
هر چند که واقعا جای شکر داره ما تو ایران زندگی میکنیم و وصل به منابع اصلیی هستیم...
یکدفعه نگاهش را از سقف به چشمهای من خیره کرد و گفت:
اما یه چیزی خانم مائده ایرانیه!
و از ایران هم رفته سوریه!
و از اون روزهاش با جهاد سخت ولی شیرین یاد میکنه! واقعا چطور تونسته؟
هنوز برام حل نشده با اینکه دو جلسه باهاش صحبت کردیم جز اینکه بیشتر گیج شدم چیزی دستگیرم نشد ...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/235
سلام و عرض ادب
بعضی همراهان اشکالاتی را درباره داستانهای ارائه شده مطرح کردهاند که بعضی از آنها ذیلا میآید.
چنانچه بقیه همراهان هم با این اشکالات مواجهند، لطفا به آدرس مدیر کانال اطلاع دهند تا بررسی شود:
@Mehdi2506
کاربر ایتا:
با سلام.داستان اعترافات یک زن از جهاد نکاح، از قسمت نوزدهم به بیست و نهم رفت.چرا؟؟ توی کانال سالن مطالعه
با تشکر
این داستانهایی که گذاشتین همه نصفه کاره س
مثلا داستان بی تو هرگز تا قسمت ۵۹ هستش و ادامه نداره و بقیه داستانها هم همینطور
ببخشید لینک داستان ها وارد میشیم اما داستان قسمت هاش پرش داره.
🇮🇷 دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد. 🇮🇷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/225
✒قسمت چهارم؛
تو رسما دیوانهای
خانم جهادگر مکثی میکند و انگار خاطره جذابی در ذهنش جرقه زدهباشد،
میخندد و میگوید: «برخلاف من، هر سه خواهر همسرم، خیاط حرفهای هستند. یک بار با یکی از آنها مشورت کردم. مدلهایی که از جاهای مختلف پیدا کردهبودم، نشانش دادم و گفتم: اینها هرکدام چقدر پارچه میخواهد و دوختنش چقدر هزینه میبرد؟
او بعد از اینکه بر اساس تجربیات و اطلاعاتش درباره مانتوها توضیح داد، پرسید: "اینها را برای چه میخواهی؟"
وقتی فهمید چه کاری را شروع کردهام، گفت: "تو رسماً دیوانهای! من که خیاط حرفهای هستم، جرأت نکردم وارد چنین کاری شوم. نه خودت خیاطی بلدی، نه خیاط داری و نه کارگر!"
وقتی از قیمتهای مدنظرم برای مانتوها که برایش گفتم، دوباره شگفتزده گفت: "فکرش را هم نکن! مگر با این قیمتها میشود مانتو تولید کرد و در بازار دوام آورد؟"
اما بدتر از همه، وقتی بود که فهمید برای این کار، طلاهایم را فروختهام. دیگر نور علی نور شد...(با خنده)»
"فرشتهها با هم میآیند"
اگر بگویم در قدمبهقدم این ماجرا، معجزه را دیدم، اغراق نکردهام.
آن روزها من ماندهبودم با ۳ چرخ، بدون خیاط. در همان روزها، یکی از دوستان تماس گرفت و یک خانم خیاط ماهر را معرفی کرد؛ همسر جانبازی که خادمیار امام رضا علیه السلام بود و در زمینه تولید ترمه برای زنان سرپرست خانوار اشتغالزایی کردهبود.
وقتی با آن خانم کارآفرین که بعدها فهمیدم اسمش خانم "نیکآیین" است تماس گرفتم و ماجرا را شرح دادم، ندیده و نشناخته از پشت تلفن گفت: "قطع کن، آمدم!" و واقعاً ۲ ساعت بعد، پیش ما بود.
باید بگویم یکی از فرشتههایی که خدا در این مسیر سر راه من گذاشت، همین خانم دلسوز و مهربان بود. وقتی از دستهای خالی و تنهاییام گفتم، خانم نیکآیین نهتنها ته دلم را خالی نکرد بلکه گفت: "ما هم در دوران دفاع مقدس همینجوری بدون امکانات، کار کمکرسانی به جبههها را شروع کردیم."
◀️ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/236
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت شصت و پنجم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/227
✒مقاومت که کردیم با کابل و باتوم به جانمان افتادند. مقاومت بیفایده بود. تعداد کمی لخت شدند. وقتی دکتر مؤید گفت: تنها راه علاجتون لخت شدن و نشستن زیر نور خورشید است، باور کردیم. دکتر مؤید آدم راستگو و باصداقتی بود. مؤید گفت: شما فکر میکنید من دوست دارم شما لخت بشید، من اصلاً دلم نمیخواد شما را عریان ببینم، انسان شخصیت و کرامت داره. بعد با شوخی و جدی گفت: تو این یه قلم دکتر جمال راست میگه، حرفشو باور کنین!
بچهها از من خواستند به اتاق سرنگهبان بروم و از دکتر جمال بخواهم مدتی را که مجبوریم در حیاط کمپ لخت باشیم، آنها از اتاقشان بیرون نیایند. رفتم. دکتر مؤید هم تشویقم کرد. وارد اتاق سرنگهبان شدم. دکتر جمال و دیگر نگهبانهای کمپ مشغول میوه خوردن بودند.
با احترام به دکتر جمال گفتم: دکتر! من از طرف بچهها یه خواهشی داشتم! هیچ راهی نداره ما لخت نشیم؟ دکتر گفت: مگه عیبی داره لخت بشید؟! از لحنش معلوم بود حرفهایم برایش اهمیتی ندارد. با تکبر و غرور با اسرا برخورد میکرد. حرفم را ادامه دادم؛ دکتر ! عیب که داره، بالاخره ما هم شخصیت داریم، این طوری شخصیتمون له میشه!
دکتر گفت: ناصر استخباراتی یه سؤالی ازت میپرسم، راستشو بگو؛ اگه میدونستی میای جنگ، روزی اسیر میشی و تو اردوگاه اسرای جنگی مجبور میشی لخت بشی، میاومدی جبهه؟ گفتم: دکتر! ما این جا اسیر شما هستیم، شما هم تو ایران اسیر دارید، جنگ که تموم شده، به نظرم تو ایران خواهش وخواستهی یه اسیر عراقی اهمیت داره!
گفت: حاشیه نرو، دلم میخواد جواب سؤالم رو بدی. با خودم گفتم این دکتر جمال آدم بد قول و دمدمی مزاجی است. روی حرفش نمیشد زیاد حساب کرد. برای این که لخت نشوم، حاضر بودم در جواب سؤالش بگویم دکتر! من اگه میدونستم تو اسارت مجبور میشم لخت شم صد سال جبهه نمیآمدم. حتی اگر به او میگفتم آقای دکتر! من غلط کردم اومدم جبهه، اما اجازه بدید لخت نشم؛ دکتر جمال فقط میگفت: گال دارید، باید لخت بشید و جلوی خورشید بنشینید!
سعی کردم از این سؤالش طفره بروم. جوابش را ندادم. دکتر جمال خواست به بازداشتگاه برگردم. به عنوان آخرین خواسته به او گفتم:
دکتر! اگه ناراحت نمیشی، یه خواهش دیگهای داشتم! حالا که میفرمایید باید حتماً لخت بشیم، باشه، چون زوره لخت میشیم، ولی خواهش میکنم به نگهبانهای کمپ بگید تو این پنج ساعتی که ما مجبوریم لخت باشیم، نیان تو حیاط کمپ. از حرفم خندهاش گرفت و گفت: نگهبانهای این کمپ باید تو هر شرایطی مواظب اسرا باشند تا فرار نکنن!
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بینظیر پایی که جا ماند
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/238
سلام و عرض ادب
در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه میشود.
امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهیمان کنید.
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
قسمت اول "دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد"
https://eitaa.com/salonemotalee/218
ارتباط با مدیر کانال:
@Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت سی و سوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/229
گفتم: ایرانی بودن که واقعا شکر داره...
شاید خیلی راحت تر از بقیه جاها، اینجا دسترسی به این منابع باشه!
ولی مگه همین چند وقت پیش نبود؛ داعشی های ایرانی که حمله کردن مجلس! با اینکه ایرانی بودن ولی تفکر داعش تو وجودشون رخنه کرده بود!
به نظرم مهم تر از در دسترس بودن منابع اینه که انسان فکرش را در دسترس چه کسی قرار بده!
اگر همه منابع هم باشه ولی آدم فکرش را به جای دیگهای سپرده باشه، توی منبع هم نشسته باشه باز فایدهای نداره!
این جملهای که از حاج قاسم گفتی به نظرم باید با آب طلا نوشت، فهم خیلی مهمه! که اگر نباشه می بینی به اسم اسلام در مقابل اسلام می جنگن. بعد با یه کج فهمی راه را پیدا نمیکنی و دچار اشتباه میشی؟!
فرزانه گفت: اصلا مشکل همینجاست. از فهم این خانمه! همون جهت ماشین به قول خودمون!
صحبتهاش ذهن منو مشغول کرده!
از یه طرف خودش اعتراف میکنه مجردیش یک بعدی بوده! از طرف دیگه بعد از ازدواجش تفکراتش عوض شده و رفتارش بر اساس تفکر و منطق و فهمه!
در صورتی که سوریه رفتنش رو با حس خوبی بیان میکرد. که خوب متناقضه!
البته باید راجع به مدل تفکر و نوع فهمیدنش، سوال بپرسیم. اینکه واقعا چه جوری اصلا جهاد رو فهمیده که راضی به چنین کاری شده؟
یعنی شوهرش اینقدر قوی رو ذهن این خانم کار کرده!
گفتم: دقیقا مصاحبه ی بعدی ما این پیچیدگی را باز میکنه ...
فرزانه گفت: البته اگر آقا رسولشون بذاره و دوباره یه پروژه درست نکنه! بعد ادامه داد راستی چرا داداشش خونهی ایناست؟ چرا نرفته پیش خانوادش؟
اصلا شوهر این خانم مائده کجاست که داداشش اومده بود یخچالشون رو ببره تعمیرگاه؟!
بعد یه نگاه به من کرد و گفت: تو نمی خوای یه دستی به سر و صورتت بکشی؟ فردا شب خواستگاری داری!
من که با سوالهای فرزانه حسابی رفته بودم تو فکر با چشمهای از حدقه بیرون زده گفتم: فرزانه خدا خوبت کنه از کجا به کجا میپری ؟
لبخندی زد و گفت: یه خانم در آن واحد حواسش به خیلی چیزها میتونه باشه!
گفتم: خوب خانم حواس جمع چشمهات را خوب باز کن زیباییهای من را ببین! اتفاقا به مامانم هم گفتم؛ دست نکشیده به سر و صورتم اینم! دست بکشم چی میشم!
گفت: چقدر سخت میگیری خواستگار بیچاره چه گناهی کرده؟ یه کم دلبری کن دختر!
گفتم: فرزانه جان دلبری جاش فقط برا دلبره! و این آقای نمیدونم کی فقط خواستگار منه. از کجا معلوم شوهرم بشه؟! بذار شوهر کنم، بعد می بینی، راستی! نمیبینی. چون این زیباییها، فقط خاص آقامونه...
هنوز حرفم تموم نشده بود، سمیرا از در اومد داخل گفت: سلام! چه خبره اینجا؟ کی قراره دل ببره! کی دلبره! کی شوهر کرده ما بی خبر موندیم؟
فرزانه بدون معطلی گفت: آخ چه خوب شد اومدی سمیرا! کار، کار خودته! این خانم خوشگله فرداشب خواستگار داره.
بیا و یه دستی به سر و صورتش بکش تا روح خواستگارش شاد بشه! من که زورم بهش نمی رسه!
منم که دیدم اوضاع خیلی خرابه. مقاومت هم فایده نداره! فرار را بر قرار ترجیح دادم. برگه مرخصی رو برداشتم و گفتم: تا شما ویسها رو پیاده کنید روی کاغذ، من یه سر برم پیش جلالی، مرخصی بگیرم...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/239
🇮🇷 دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد. 🇮🇷
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/232
✒قسمت پنجم؛
"پیشنهادهای وسوسهانگیز"
خلاصه همکاری ما شروع شد و قرار شد خانم نیکآیین، بهعنوان مشاور در کنار من باشد.
یک روز به اتفاق ایشان و خواهرزادهاش که کارشناس پارچهشناسی بود، برای خرید پارچه به بازار یزد رفتیم و تازه آن موقع بود که با دیدن قیمتها، فهمیدم قیمتهایی که روی مانتوهای آیندهمان گذاشتهبودم، چقدر با واقعیت بازار، فاصله دارد.
مشکلات تازه شروع شد. پارچه باکیفیت ایرانی با قیمت مناسب انگار کیمیا بود. خلاصه آنقدر گشتیم تا موفق به خرید پارچه از دو کارخانه تولید پارچه در یزد شدیم.
با این حال، یک بخش از کارمان ناتمام ماند. متاسفانه پارچه چادری ایرانی باکیفیت پیدا نکردیم. یکی از مهمترین اهداف ما، تولید چادر باکیفیت ایرانی و شکستن قیمتهای گزاف چادر در بازار بود اما متاسفانه نتوانستیم وارد این حوزه شویم.»
«با استخدام خیاط و چرخکار، کار تولید مانتو را شروع کردیم.
من، یک کانال در پیامرسان فارسی "ایتا" ایجاد کردهبودم و مدلهای موردنظرم و قیمتها را برای اطلاع علاقهمندان در آن گذاشتهبودم اما هنوز کارمان ناشناخته بود.
در همان روزها یکی از دوستان طلبه وقتی از طرح ما مطلع شد، خودش دستبهکار شد و شروع به تبلیغ کارمان کرد و بههمینترتیب، افراد خودشان به همدیگر اطلاع دادند و کمکم خبر تولید مانتوی باکیفیت و شیک ایرانی با قیمت مناسب، در فضای مجازی پیچید.
طولی نکشید که از اصفهان تماس گرفتند و گفتند تعداد زیادی از مانتوهایمان را برای نمایشگاه پوشاک نوروزیشان میخواهند.
پیشنهاد خیلی خوبی بود و انگیزه ما را برای کار و تولید دوچندان کرد.
در همان مقطع، از خود یزد و یکی از مناطق بالای شهر هم تماس گرفتند و پیشنهاد خرید دادند. خواسته آنها اما از نظر من نامعقول بود.
آنها میگفتند میخواهند خریدار انحصاری کارهای ما باشند و ما باید مانتوهایمان را با قیمتی که آنها تعیین میکنند، بفروشیم. به لحاظ اقتصادی شاید موقعیت بسیار خوبی بود اما پیشنهادشان را رد کردم!»
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/240
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت شصت و ششم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/233
✒ناراحت بودم. هیچ وقت به لخت شدن در اسارت فکر نکرده بودم. حاضر بودم کابل بخورم، اما با لخت شدن این طوری تحقیر نشوم. عذاب آور بود که لخت مادر زاد در برابر ایرانی و عراقی قرار بگیریم. با این که می دانستم بیهوده آب در هاون میکوبم.
به دکتر جمال گفتم: دکتر! شما مطمئن باشید، اگر در این زندان باز بشه، نگهبانی هم نداشته باشه، هیچ آدم لختی حاضر نمیشه فرار کنه! از قیافه دکتر مؤید پیدا بود از این صحبتم خوشش آمده. جمال در حالی که انگور میخورد، گفت: من دارم میرم بغداد، ولی این انتقام خداست که دشمنان عراقی باید لخت و ذلیل و خار بشن!
گفتم: دکتر آدم پیش خدا خار و ذلیل نشه! با ناراحتی و بدون خداحافظی به بازداشتگاه برگشتم.
بچهها فکر میکردند دکتر جمال و نگهبانها قبول کردهاند یا لخت نشویم یا اگر شدیم آنها در جمع اسرای گالی حاضر نشوند.
صحبتهایی را که بین من و دکتر جمال رد و بدل شده بود، برای بچهها گفتم. زور بود و هیچ راهی جز اجرای دستور نبود. وقتی همگی لخت مادر زاد در حیاط کمپ زیر گرما نشستیم، احساس کردم صحرای محشر است. آن صحنه نزدیکترین صحنه به قیامت بود. توی دنیا هیچ چیز به اندازهی این صحنه قیامت را جلوی چشمانم مجسم نکرد. همه از یکدیگر خجالت میکشیدیم، تنها چیزی که باعث شده بود، کمتر خجالت بکشیم، این بود که همه لخت بودیم!
حسن بهشتی پور به بچهها گفت: این هم یک نوع امتحانه، مهم اینه که تو این امتحان ناشکری خدا رو نکنیم، شاید با این لخت شدن خدا بخواد تابلویی از محشر رو نشونمون بده تا همیشه به یاد قیامت باشیم؛ روزی که همه بندگان خدا به امر خدا لخت و عریان محشور میشن!
بهشتی پور به کسانی که به خاطر عریان شدن ناشکری میکردند و به مسؤلین ایران بد و بیراه میگفتند، گفت: اگه این لخت شدن و این تحقیر شدن یه ذره باورها و اعتقادمون رو به خدا و روز قیامت بیش تر کنه، باید به فال نیک بگیریمش.
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بینظیر پایی که جا ماند
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/241
مسئول کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت سی و چهارم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/235
رفتم پیش جلالی. برگه مرخصی را گذاشتم روی میزش، هرچند که با اون شلوغی میز جایی برای برگه من نبود...
برگه را برداشت نگاهی کرد گفت: نمیشه مصاحبه را تمام کنید بعد برید مرخصی؟
گفتم: مجبورم کار مهمی پیش اومده
نفس عمیقی کشید و گفت: باشه! چکار میشه کرد؟ از خبرنگارهای خوب ما هستید دیگه !
یه کم این پا و اون پا کردم، سوالم رو بپرسم یا نه؟ حالا که بحث مصاحبه شده. دل زدم به دریا و گفتم: ببخشید آقای جلالی این دوتا آقایی که باهاشون جلسه داشتید، ما خونهی این خانم دیدیمشون. ارتباطی با روند مصاحبه دارن!؟
گردنش را کج کرد در حالی که با خودکارش بازی میکرد، یه جور خاصی نگاهم کرد و گفت: درسته خبر نگارید و آفرین به دقتتون ولی دلیل نمیشه تو کار سر دبیرتون هم سرک بکشید!
بعد برگه را امضا کرد و داد سمت من...
از خجالت آب شدم، از اتاقش به سرعت اومدم بیرون...
لجم گرفته بود از حرفش. پیش خودم گفتم: درسته سردبیری ولی بالاخره که معلوم میشه چی به چیه!
کاش زودتر این مصاحبه تموم میشد. میفهمیدم کی به کیه! داشتم با خودم غر میزدم؛ همین الان باید سر و کله این خواستگار پیدا بشه وسط همچین پروژهای!؟ در هر صورت کاریش نمیشد کرد...
رفتم داخل اتاق. فرزانه هنوز داشت با سمیرا کَلکَل میکرد سر من! گفتم: فرزانه تمومش کن. هزار تا کار داریم...
جدیتم را که دید، مشغول شد. اومد ویسها را بذاره، که مثل اجنه رکورد را از دستش گرفتم. هم فرزانه هم سمیرا فقط با چشمهای سوال بر انگیز نگام کردن! لبخندی زدم و گفتم فرزانه جان! جلالی! حسابداری! یادت رفته ؟
تیز گرفت چی میگم. گفت: اوه راستی سمیرا چکار کردی با اون خواستگارت پسره بود شیرازیه !
سمیرا هم که از سوال فرزانه غم دلش تازه شد رفت تو فاز درد دل...
چشمک رضایتمندانهای به فرزانه زدم و هندزفری رو برداشتم و مشغول تایپ شدم...
بعد از یه روز کاری سخت، شاید هم به قول فرزانه گیج کننده؛ راهی خونه شدم...
توی مسیر چند تا مغازه برای دیدن روسری سر زدم. وقتی روسری دلخواهم رو پیدا کردم، توی آینه خودم را دیدم، یاد حرف خانوم مائده یکدفعه تنم را لرزوند!
اگه شب عروسی من، تمام آرزوهام مثل پتک روی سرم خراب بشه چی؟! اگه یه شوهری مثل شوهر خانم مائده نصیب من بشه، چکار کنم؟
با صدای فروشنده که داشت می گفت: خانم چقدر رنگ یاسی بهتون میاد به خودم اومدم ! دوباره تصویر خانوم مائده تو ذهنم نقش بست با اون چشمهای مشکی زیباش و چهرهی معصومش !
اگر معصومیت من هم از دست رفت چی! اشک توی چشمام جمع شد به خودم نهیب زدم آخه این چه فکر احمقانهایه! هر کسی طبق روحیات خودش انتخاب میکنه ...
روسری رو خریدم و اومدم بیرون ...
ولی انگار این افکار پریشون دست از سرم بر نمیداشت. یه حسی شبیه ترس بهم میگفت: بیا و بی خیال ازدواج و هر چی خواستگاره بشو...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/243
مدیر کانال: @Mehdi2506
🇮🇷 دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد 🇮🇷
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/236
✒قسمت ششم
"ترکشها"
«هدف ما این نبود. به آنها هم گفتم: ما کسب سود بالا را ملاک کارمان قرار ندادهایم... راستش را بخواهید، من ابتدا اصلاً نمیخواستم سودی روی مانتوها در نظر بگیرم. یکی از دوستانم که جزو کارآفرینان برگزیده است وقتی متوجه شد، گفت: "من هم با شما همعقیدهام اما برای تاب آوردن در بازار کار و حفظ روند تولیدتان، باید یک حداقل سود برای خودتان در نظر بگیرید.
خلاصه روی سفارش نمایشگاه اصفهان مترکز شدیم و کلی تولید کردیم. همه چیز خوب پیش میرفت و خوشحال بودیم اما یکدفعه سر و کله کرونا پیدا شد و تمام نقشههایمان را نقش بر آب کرد. برپایی نمایشگاه، منتفی شد و تمام کارها روی دستمان ماند. اینجا اولین نقطهای بود که ترس و ناامیدی به سراغم آمد. این یک شکست مالی سنگین برای ما بود؛ آن هم در قدم اول. گفتم: خدایا این چه کاری بود من کردم؟ همسرم که مرتب به من روحیه میداد، گفت: "صبر داشتهباش. مگر نمیگویی این کار، یک نوع جهاد است؟ خب، این اتفاقات هم ترکشهای این جهاده دیگه ...
زود خودمان را بهاصطلاح جمعوجور کردیم و بلند شدیم. کلی چک دادهبودیم و باید تدبیر دیگری برای فروش مانتوهای دوختهشده میاندیشیدیم. اینطور بود که چرخها و میزهای کار را از انباری بیرون آوردیم تا همان فضای کوچک را به شکل یک نمایشگاه آماده کنیم و مشتریان با رعایت تمام دستورالعملهای بهداشتی، حضوری بیایند و مانتوها را ببینند و خرید کنند.
در همین اثنا از تاکید حوزه علمیه قم درباره لزوم تبعیت از توصیههای پزشکی برای جلوگیری از شیوع کرونا باخبر شدم. به همین دلیل برای کسب تکلیف با دفتر مرجع تقلیدم تماس گرفتم. وقتی در جواب گفتند حفظ سلامتی و جان انسانها از همهچیز مهمتر است، گفتم: چشم. بهاینترتیب، موضوع برگزاری آن نمایشگاه کوچولو هم منتفی شد.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/244