eitaa logo
سالن مطالعه
194 دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
970 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت سی و هشتم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/452 فصل سوم بلدچی شانزده ساله (۱۶) به ناچار قبول کرد. دوباره رفتم بالای سر حمید. آفتاب زده بود. تشنه بود و آب می‌خواست و با التماس می‌گفت: "خوش لفظ یکم آب به من بده." توجه نکردم. شنیده بودم آب برای مجروح در حال خونریزی خوب نیست. باز به التماس گفت: "تو را به جان امام قسمت می دهم یک ذره آب به من بده" و این قسم را سه چهار بار تکرار کرد. با کمک همان راننده گذاشتیمش داخل ماشین. همینکه خواست راه بیفتد، دیدم چشمهای حمید سفید شده و رو به آسمان است. غم عالم مرا گرفت. علیرضا ترکمان که از دوستان حمید حجه‌فروش بود، رسید. به روی خودش نیاورد و گفت: "یک نفربر آن جا هست پر از مهمات. ببریمش عقب." (هنوز پس از ۳۰ سال صدای او و قسم‌های پی‌درپی‌اش تا عمق استخوانم را می سوزاند ای کاش به او آب داده بودم) راه افتادیم به سمتی که چهار تا تانک با عجله فرا می‌کردند. تشخیص اینکه تانک‌ها عراقی هستند یا بچه‌ها آنها را غنیمت گرفته‌اند و داخل آن‌ها نشسته‌اند، کار دشواری بود. شاید اگر من ده پانزده عراقی را روی یک تانک نمی‌دیدم، باور نمی‌کردم که آنها دشمن باشند. عراقی ها روی تانک نشسته بودند و تیراندازی می‌کردند. فقط مضطرب و سردرگم و گیج به چپ و راست نگاه می‌کردند. داد زدم: "بزنیدش" یکی موشک آرپی‌جی به سمت آن‌ها فرستاد. موشک به تانک نخورد. دومین موشک رفت و خورد بغل برجک تانک و نفراتش سالم و مجروح به دور و بر پرتاب شدند. سه تانک دیگر هم ایستادند و نفراتش با دست بالا بیرون آمدند. ترکمان نشست پشت تانک و آن را به راه انداخت. من هم کنار برجک تانک نشستم و از آن بالا صحنه درگیری شب گذشته در زین القوس را به یاد آوردم. به یک سنگر که گویا تدارکات عراقی‌ها بود رسیدیم. از شب گذشته چیزی نخورده بودم و البته شانس با من یار بود که نخورده بودم وگرنه مثل بقیه بچه ها باید عملیات را با دل پیچه و بیرون روی مداوم تجربه می‌کردم. حالا رسیدم به یک صبحانه کامل که عبارت بود از شیر، تخم‌مرغ، پنیر و گوجه فرنگی. شکمم به قار و قور افتاده بود. بچه‌ها سرپایی شروع کردند به خوردن و من نگاه می کردم. یکی از بچه‌های تهران پرسید: "چیه!؟ اس استه؟! مهم نیست ما هم اس اسیم" نفهمیدم چه می‌گوید. جواب دادم این‌ها نجس‌اند و غذاهایشان هم نجس است و نخوردم. نشستم جلوی سنگر که یکباره حبیب را دیدم. خیلی خوشحال و سرحال به نظر می‌آمد. پرسید: "کجایی خوش‌لقظ!؟" گفتم: "مشغول پاکسازی بودم که حمید حجه‌فروش شهید شد." کل ماجرا را تعریف کردم. از آب خواستن او و ندادن من و عذاب وجدانی که خواب و خوراک را از من گرفته بود. حبیب مثل همیشه مایه آرامش من شد و گفت: خوش به حالش. نگران نباش. وظیفه‌ات را انجام دادی. ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت بیست و هشتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/453 تا پام رو گذاشتم بیرون، مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من. - به به عروس گلم! فدای قدوبالاش بشم. این چایی خوردن داره از دست عروس آدم، - فکر نمی‌کردم پسرم همچین سلیقه‌ای داشته باشه. داشت حرصم می‌گرفت. تو دلم گفتم: "به همین خیال باش!" وقتی جلوی خواستگاره رسیدم، اصلا بهش نگاه نکردم. دیدم چایی رو برداشت و گفت: "ممنونم ریحانه خانم !" نمی‌دونم چرا؛ ولی صدای سید تو گوشم اومد... تنم یه لحظه بی‌حس شد و دستام لرزید. قلبم داشت از جاش کنده می‌شد. تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد. نمی‌دونم چرا سرم رو نمی‌تونستم بالا بگیرم اصلا مگه می‌شه سید اومده باشه خواستگاری؟! نگاه به دستش کردم. دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه. آروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش، دیدم عهههه احسانه...! داشت حرصم می‌گرفت از اینکه چرا ول کن نبود. یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم. بعد چند دقیقه بابا گفت: "خوب دخترم! آقا احسان رو راهنمایی کن. برین تو اتاق حرفهاتون رو بزنین." با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم. هر دو تا روی تخت نشستیم و سکوت ... - اهم اهم... شما نمی‌خواید چیزی بگید ریحانه خانم؟! - نه... شما حرفهاتون رو بزنین. اگه حرفهای من براتون مهم بود، که الان اینجا نبودید. - حرفهات برام مهم بود، ولی خودت برام مهم‌تر بودی که الان اینجام. ولی معمولا.دختر خانم‌ها می‌پرسن و آقا پسر باید جواب بده. - خوب این چیزها رو بلدینا... معلومه تحربه هم دارین! - نه. اختیار داری. ولی خوب! چیز واضحیه. به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد. وچند دقیقه دیگه سکوت ◀️ ادامه دارد... ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت سی و نهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/454 فصل سوم بلدچی شانزده ساله (۱۷) سوار تویوتای حبیب شدم. به جایی نرسیده به جاده اهواز خرمشهر رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم، آقای همدانی را دیدم که داشت نیروهای گردان عمار و گردان مسلم را به شکل ادغامی سازماندهی می‌کرد. همان وقت اولین بمباران‌های عراق شروع شد. همه جا از پشت مواضع ما گرفته تا روی کارون و عقبه ها و دور و بر خاکریز زین‌القوس را بمباران می کردند. در این اثنا دو نفر با انگشت مرا به یک راننده آمبولانس نشان دادند. راننده آمبولانس به طرفم آمد و گفت: "برادر! شما از بچه‌های اطلاعات عملیاتی‌؟" کارم تا اینجا به لطف خدا بی‌نقص بود و به رغم اینکه بچه‌های اطلاعات خیلی کاربلدی خودشان را به رخ نمی‌کشیدند، اما اینجا وقتی با عنوان "بچه‌های اطلاعات عملیات" خطابم کردند، خوشم آمد و جواب دادم: "در خدمتم" گفت: "به ما گفته‌اند؛ آن جلو مجروح زیاد است و باید برای تخلیه آنها به عقب، اقدام کنیم. اما راه را بلد نیستیم. شما می‌دانید خط مقدم کجاست؟" باد به غبغب انداختم و گفتم: "بله بلدم" استنباط من این بود که خط مقدم خیلی جلوتر است، چون برای گردان مسلم خط نهایی را شناسایی خاکریز زین‌القوس معرفی کرده بودند و من تا آنجا را بلد بودم، لذا این مسیر را نمی‌شناختم اما جواب "نه" هم ندادم. سوار آمبولانس شدیم . راننده بود و کمک راننده و یک نفر که فکر می‌کردم عراقی است، اما گفت بچه اهواز است و دارد به جلو میرود. همه این بندگان خدا آویزان من بودند و من با همان چشم‌های خسته و شکم گرسنه جلو و عقب و راست و چپ را می‌کاویدم تا با استنباط ذهنی خود آنها را به جلو ببرم. حدود ۷۰۰ متر از محل قبلی دور نشده بودیم که یک نیسان زرد رنگ را دیدم که وسط بیابان در حال سوختن بود. مسیر را ادامه دادیم. چند خودروی تویوتا بود و تعدادی جنازه که دور آن افتاده بود. کمی مشکوک به نظر می‌رسید. راننده پرسید: "درست آمده‌ایم؟ برادر!" گفتم: "بله. برو جلو" جلوتر یک تویوتا به سمت ما می‌آمد. پرشتاب و با سرعت زیاد و چراغ های روشن. نور بالا میزد. کسی از داخل تویوتا دستش را بالا آورده و دستمالی را تکان می داد تا چیزی را به ما بفهماند. همه این علائم به من تفهیم نکرد که دارم این بندگان خدا را اشتباه می‌برم. رفتیم و رسیدیم به ۲۰۰ متری دژی که به دژ اهواز خرمشهر می‌مانست. آنجا متوجه شدم که اشتباه آمده‌ایم. اما خیلی دیر شده بود. فریاد زدم: "برگرد برادر! پشت آن دژ عراقی ها هستند..." راننده که تا آن موقع کمال اعتماد را به من به عنوان بلدچی داشت، جا خورد و عصبانی شد و گفت: "برادر و کوفت! برادر و زهر مار! تو یک علف بچه ما را سرکار گذاشته‌ای... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت بیست و نهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/455 - راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میذاری چه قدر با کمال شدی. البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما، چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی. از ژست روشنفکری و حرف زدن‌هاش حالم بهم می‌خورد و به زور سر تکون می‌دادم. تو ذهنم می‌گفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد؟ یه نیم ساعتی گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار آزاد حرف زد. آخر سر گفتم: - اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون - بفرمایین... اختیار ما هم دست شماست؛ خاااانم! حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم می‌زدم تو سرش! وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت: وایییی چه قدر به هم میان.. ماشا الله... ماشا الله بابام پرسید خب دخترم؟! منم گفتم : نظری ندارم من مامانم سریع پرید وسط حرفم و گفت بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه... باید فکر کنن مادر احسان هم گفت : آره خانم... ما هم دختر بودیم می‌دونیم این چیزها رو، عیبی نداره. پس خبرش با شما. خواستگارا رفتن و من سریع گفتم: لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نذارید! مامان: حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟! - از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا می‌دونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! میدونی پدره چیکارست؟! میدونی خونه‌شون کجاست؟! - بابای گلم من می‌خوام ازدواج کنم نمی‌خوام تجارت کنم که... ادامه دارد ... ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت چهلم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/456 فصل سوم بلدچی شانزده ساله (۱۸) فرصت بگو مگو نبود. چرا که حق با راننده بود و عراقی‌ها هم آمبولانس غریبه را نزدیک خودشان دیده بودند. اولین رگبار را که گرفتند، راننده دور زد. جوری که چرخ جلوی ماشین رفت توی هوا. حالا پشت ما به عراقی‌ها بود، اما ماشین توی چاله گیر کرده بود... چرخ‌های عقب شروع کردند به درجا چرخیدن. طوری که خاک از پشت تویوتا بالا می آمد. راننده شتابزده دنده را جلو و عقب کرد و ماشین شوکه شد و به ترفند راننده از چاله کند و بالا آمد. حالا رگبار تیربار و آرپی‌جی بود که به سمت ما می‌آمد. راننده گاز ماشین را تا ته گرفت. از میان گرد و خاک پشت ماشین تیرهای سرخ بود که عبور می‌کرد. چندتایی هم زوزه کشان به آمبولانس خورد. سرم را از ترس تیر و تیربار و از خجالت وسط پاهایم بردم. نفر بغل دستی‌ام همین کار را کرد و جلوی خودش مچاله شد. اما راننده با شجاعت و البته عصبانیت ماشین را از معرکه دور کرد. در حالی‌که یک‌ریز به من فحش می‌داد و ناسزا می‌گفت. همین که به مقر رسید، سریع دستی ماشین را کشید و خواست بیاید سراغ من که اسلحه را برداشتم و از در شاگرد پریدم پایین و فرار کردم. پشت سرم می‌آمد و داد می‌زد و می‌گفت: "بایست بینم. باید بگویی؛ فرمانده تو کیست؟" اسم فرمانده آمد ترسم صد برابر شد. اگر او حبیب را می‌دید و چقلیم را می‌کرد و از دسته گلی که به آب داده بودم می‌گفت، حبیب به من بی‌اعتماد می‌شد. پس چاره‌ای نبود جز فرار و پنهان شدن از چشم او تا آبها از آسیاب بیفتد. دویدم. آنقدر که یک سنگر خالی پیدا کردم. قلبم داشت از سینه‌ام بیرون میزد. داخل سنگر کسی نبود. نفهمیدم آنجا کجاست. جایی قایم شدم و یک گونه روی صورتم کشیدم و نفهمیدم از خستگی چطور خوابم برد. حتماً اگر کسی مرا آنجا پیدا می‌کرد به ضرب چوب و چماق هم بیدار نمیشدم. خستگی چند شب نخوابیدن را از تن بیرون کردم و از دست غرولند راننده آمبولانس هم خلاص شدم. آنقدر خوابیدم که نماز مغرب و عشاء و صبح همه قضا شد. صبح که بیدار شدم خودم را میان حجمی از کمپوت‌ها و کنسروهای وطنی دیدم. مشکل کم خوابی را با ۱۲ ساعت حل کرده بودم. می‌ماند مشکل غذا که چهار پنج وعده نخورده بودم. آنجا آنقدر کنسرو و کمپوت بود که ۱۰۰ شکم گرسنه را سیر می‌کرد... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
1_452995822.mp3
7.84M
قسمت بیست و هشتم قرائت قرآن : سوره واقعه (آیه ۴۶تا ۵۰) قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/463
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت سی‌ام قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/458 - آفرین به تو... معلوم نیست به شما جوونا چی یاد می‌دن که عقل تو کله‌هاتون نیست! - شب بخیر...! من رفتم بخوابم. اونشب رو تا صبح نخوابیدم، تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد. یه بار خودم رو با لباس عروس کنار سید تصور می‌کردم، اما اگه نشه چی؟! یه بار خودم رو با لباس عروس کنار احسان تصور می‌کردم، داشتم دیوونه می‌شدم... ازخدا یه راه نجات می‌خواستم... خدایا! خب حالا که من اومدم سمتت، تو هم کمکم کن دیگه... فرداش رفتم دفتر بسیج... یه جلسه هماهنگی تو دفتر آاقا سید بود، آخر جلسه بود. من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید: - ریحانه جان چیزی شده؟! - نه چیزی نیست... سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا...! دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم!! -زهرا: ااااا... مبارکه گلم.. . به سلامتی! تا سمانه این رو گفت دیدم اقا سید سرش رو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودش رو با گوشیش مشغول کرد. بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت: - لا اله الا الله... انتن نمیده... و سریع به این بهونه بیرون رفت. دلیل این حرکتش رو نمی‌فهمیدیم. با سمانه رفتیم بیرون و آقا سید هم بیرون داشت با گوشیش حرف می‌زد، تا ما رو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر. من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به آقا سید حالی کنم، باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم. ولی نه... من دخترم و غرورم نمی‌ذاره، ای کاش پسر بودم... اصلا ای کاش اون روز دفتر بسیج نمی‌رفتم برای ثبت نام مشهد! ای کاش از اتوبوس جا نمی‌موندم، ای کاش... ای کاش... ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره. ... ◀️ ادامه دارد داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت چهل و یکم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/459 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۱) قرار بود سه گردان از ما، ادغامی با یک گردان ارتش برسند روی جاده آسفالت؛ هدف هایشان را بزنند و جاده را تثبیت کند. گردان ما و گردان عمار هم بعد از اتمام اتمام کار مقر زین‌القوس خودشان را به جاده برسانند. اگر این پنج گردان موفق می‌شدند سمت راست جاده را تأمین کنند و شش گردان دیگر در محور محرم به کمک تیپ دو از لشکر ۲۱ حمزه ارتش، چب ما را تأمین می‌کردند، تازه این کار تمام ماجرا نبود باید با دو محور دیگر از چپ و راست روی جاده با هم الحاق می‌کردیم. اما عملاً این اتفاق نیفتاد. محور محرم باتلاقی بود و از طرفی عراقی‌ها جانانه مقاومت می‌کردند و کوتاه نمی‌آمدند. عصر روز دوم بود و تانک‌های عراقی از جناحین آمدند. از جلو و از پشت سر بچه ها را دور زدند. شهبازی دستور داد گردان ما و عمار برای کمک به بقیه گردان‌ها به سمت جاده برویم. اگر با فشار عراقی‌ها، جاده را رها می‌کردیم فاتحه کل عملیات خوانده می‌شد و آنها ما را نه فقط تا پشت جاده که تا ۲۰ کیلومتر عقب‌تر می‌راندند و همه را می‌ریختند توی کارون. حبیب با آن آرامش همیشگی، اینجا لحنی متفاوت داشت و به شهبازی با بی‌سیم می‌گفت: "حاجی عاشورا مفهوم است" شهبازی هم که خودش همان نزدیکی بود، فقط می‌گفت: "مقاومت... مقاومت". ما زیر حجم شدید آتش سنگر و جان‌پناهی نداشتیم. پشت دژ، لب جاده بودیم و سنگرهای آن به سمت عراقی ها بود. سر را که بالا می‌آوردیم چند تیر تانک می‌نشست سینه دژ. اگر کسی می‌خواست آرپی‌جی بزند، به موشک دوم نمی‌رسید. در آن هیاهوی آتش و انفجار گلوله کالیبر سبکی به پای حبیب خورد. احساس همه این بود که با عقب رفتن او گردان مسلم هم از دور خارج می‌شود. یکی از بسیج ها داد کشید: "یکی بیاید فرمانده را ببرد عقب". حبیب به او گفت: "من تا آخر با شما هستم." حبیب به حدود ۴۰ دستگاه تانک اشاره کرد که از دو طرف برای دور زدن ما می‌آمدند. الحاق این تانک ها به هم، حلقه محاصره گازانبری را کامل می کرد. عراقی‌ها به شکل پیاده از روبرو به جاده رسیده بودند و با تانک‌ها از چپ و راست و پشت سر ما را می‌زدند. یکی از بچه‌های سپاه تهران، با لباس سبز سپاهی رفت سینه دژ، در حالی که مثل باران دور و بر او خمپاره و توپ می‌ریخت، فریاد زد: "برادرها! شما را به جان امام عزیزمان قسم می‌دهم به این کافران امان ندهید. اینجا مرز اسلام و کفر است." ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
1_453962616.mp3
6.69M
قسمت بیست و نهم قرائت قرآن : سوره واقعه (آیه ۵۱ تا ۵۹) قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/466
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت سی و یکم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/461 ... امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه، زهرا بهم گفت بعد امتحان برم، آقا سید کارم داره. - منو کار داره؟! - اره گفته که بعد امتحان بری دفترش - مطمئنی؟! - آره بابا... خودم شنیدم بعد امتحان تو راه دفتر بودم، که احسان جلو اومد!!! - ریحانه خانم! - بازم شما؟! - آخه من هنوز جوابم رو نگرفتم؟! - اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترام‌تون رو نگه دارم و گر نه جواب من واضحه! لطفا این رو به خانواده‌تون هم بگید. - میتونم دلیل‌تون رو بدونم؟ - خیلی وقت‌ها آدم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش - این حرف اخرتونه؟! -حرف اول و آخرم بود و هست... به سمت دفتر سید حرکت کردم و آروم در زدم. رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ یه چیزیه. من رو که دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد. فهمیدم الکی داره کیبردش رو فشار میده و هی پاک می‌کنه. - ببخشید! گفته بودید بیام؛ کارم دارید؟ - بله بله (همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود ) - خوب، مثل اینکه الان مشغولید. من برم یه وقت دیگه بیام؟ - نه نه... بفرمایید الان میگم خدمتتون!. راستیتش!!! چه جوری بگم؟! لا اله الا الله... می‌خواستم بگم که... - چی؟! - اینکه... - سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفش رو بزنه - اینکه... اخه چه جوری بگم؟!... لا اله الا الله... خیلی سخته برام. - اگه می‌خواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟ - نه...اینکه... خواهرم... راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته.، شاید اصلا درست نباشه حرفم. ولی، حسم میگه که باید بگم... ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت چهل و دوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/462 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۲) رجزخوانی او روح تازه‌ای به کالبد بی‌تحرک بچه‌ها داد . دو نفر نشستند پشت یک دوشکای غنیمتی عراقی و به سمت نفرات پیاده‌ای که از جلو می‌آمدند شلیک کردند . دقت کردم. دیدم هر دو پایشان را با فانسقه به پایه دوشکا بسته‌اند. باقر، فرمانده گروهان‌شان از آنها پرسید: "چرا این کار را کرده‌اید؟" گفتند: "نمی‌خواهیم برگردیم." روحانی خوش‌سیمایی هم در گردان داشتیم. که صورت دلنشین قرآنش همیشه در گوشمان بود. او هم آنجا کاری کرد کارستان. از لب دژ عبور کرد و رفت سینه به سینه تانک‌ها شد. و افتاد میانشان اولی را با آرپی‌جی زد. تانک بغل دستی، او را به کالیبر بست. افتاد و ما دیدیم که تانک عراقی چطور سر او را زیر شنی خود له کرد. روز از نیمه گذشت. تا آن ساعت اجساد حدود ۸۰ نفر از بچه‌های گردان ما دور و برمان بود. روی پیکرشان خمپاره و توپ فرود می‌آمد ولی کاری از ما بر نمی‌آمد. باید غروب می‌شد. اما آیا این رویا به واقعیت بدل می شد؟ نه فقط ساعت، که حتی دقیقه و ثانیه ها نیز کند می‌گذشت. خورشید هم انگار خیال غروب کردن نداشت. زمین هم از گرما و تف حرارت خورشید می‌سوخت و هم از آتش بی‌وقفه عراقیها. بیشتر بچه‌ها نماز را به هر شکلی که ممکن بود در حین نبرد، با پوتین، بی وضو یا حتی بی تیمم، رو به قبله یا به هر سمت دیگر خواندند. صدای انفجارها و رگبارهای متوالی حکایت از درگیری شدیدتر در سایر محورها داشت. زمین از شدت انفجارها زیر پای‌مان می‌لرزید. ما نمی‌دانستیم زلزله جنگ روی جاده دارد اتفاق می‌افتد یعنی مقاومت گردان سلمان فارسی به فرماندهی حسین قجه‌ای. همان صحابی محکم و بی‌تزلزل حاج احمد متوسلیان که روی جاده تک‌تک نیروهایش را از دست داد. تانک‌ها روی آسفالت آمدند و مجروحان و شهدای گردان او را به آسفالت چسباندند. او از آخرین نفراتی بود که روی جاده می‌جنگید و تیر قناسه عراقی دقیق وسط پیشانی‌اش نشست. او روی جاده افتاد، اما جاده سقوط نکرد. تانکها از مقاومت بچه ها خسته شدند. جنگ در روی جاده به پایان رسید. جنگ عاشورایی روی جاده در روز دوم عملیات بیت المقدس آغاز راهی بود که باید به خرمشهر ختم میشد. چگونه؟ دستور شهبازی به حبیب تا حدی دورنمای فردا را روشن کرد: "برگردید عقب سریع سازماندهی کنید نیروهای کمکی از تهران آمده‌اند گردان شما باید به سمت کانال گرمدشت ادامه عملیات بدهد باقی نیروها می‌مانند روی جاده" ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
1_455602377.mp3
12.19M
قسمت سی‌‌ام (نیکی به مادر قسمت ۱) قرائت قرآن : سوره واقعه (آیه۵۹ تا ۶۴) قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/469
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت سی و دوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/464 منتظر موندم امتحان‌هاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد، اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟! - بفرمایید - راستیتش، من... من... من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم، و باید بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست تا شنیدم تو دلم غوغا شد ولی به روی خودم نیاوردم. چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم... - ولی به این دلیل می‌گم متاسفانه،چون بد موقعی دیدم‌تون... بد موقعی شناختم‌تون... بد موقعی... بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود - باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید، درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور می‌شد، سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد! و همیشه می‌ترسیدم بودن‌تون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه... من از بچگی عاشقشم، خواهش می‌کنم نزارید به عشقم، که الان شرایط جور شده که دارم بهش می‌رسم، .نرسم...! دیگه تحمل نکردم، می‌دونستم داره زهرا رو می‌گه. اشک تو چشمام حلقه زد. به زور صدام‌ رو صاف کردم و گفتم : - خواهشا دیگه هیچی نگید... هیچی - اجازه بدید بیشتر توضیح بدم - هیچی نگید... بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریه‌هام بلند بلند شد. تمام بدنم می‌لرزید، احساس می‌کردم وزن سرم دو برابر شده بود، پاهام رمق دویدن نداشتن، توی راه، زهرا من رو دید و پرسید: ریحانه چی شده؟! ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم. تو دلم فقط بهشون فحش می‌دادم... با گریه رفتم خونه رو تختم نشستم گریه‌ام بند نمیومد. گریه از سادگی خودم، گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم، پسره زشت و بد ترکیب... صاف صاف نگاه کرد تو صورتم و گفت عشق دوممی! منو بگو که فک میکردم، این خدا حالیشه... اصلا حرف مینا راست بود، اینا فقط می‌خوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن...! ولی... اما این با همه فرق داشت. زبونم اینها رو می‌گفت، ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور می‌کرد و گریه می‌کردم...گریه می‌کردم. چرا اینقدر احمق بودم؟ یعنی می‌دونست دوستش دارم و بازیم می‌داد...؟ ◀️ ادامه دارد... ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت چهل و سوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/465 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۳) برگشتیم انرژی اتمی. شب خوابیدیم و صبح فردا حبیب با پای لنگان با کمک باقر سیلواری شروع به سازماندهی مجدد گردان کرد. جای خالی حدود ۱۲۰ شهید و مجروح با نیروهای تازه نفس پر شد. حبیب اهل سخنرانی نبود ولی با اصرار شهبازی ناچار شد برای کل نیروهایش صحبت کند: "برادران! می‌دانید که ما در مرحله اول تا جاده رفتیم و این یعنی گرفتن یک سر پل بزرگ برای ادامه عملیات... حاج احمد و دیگر مسئولان از عملکرد ما راضی بودند. حتماً خدای متعال هم راضی است... بروید و آماده بشید. زمان حرکت را به مسئولان گروهان‌ها خواهم گفت." صحبت حبیب تمام شد. من رفتم پیشش: "آقا حبیب! ما کجا را باید برای ادامه عملیات شناسایی کنیم؟" حبیب نمک‌خنده‌ای کرد و زد پشت شانه‌ام و گفت: "در این مرحله خبری از شناسایی نیست. حسن باقری به حاج احمد و حاج محمود گفته که باید با اتکا به عکس‌های هوایی از جاده رد بشویم و برویم به سمت دژ سراسری که عراقی‌ها در مرز عمود بر جاده آسفالت ایجاد کرده‌اند." زخم پای مجروح او دلیل و حجت راهم بود. من عاشق او شده بودم پس باید مثل او صبور می‌ماندم. چشمم به چشمهای سرخ او افتاد حیا و شرم مثل باران افکارم را شست. گفتم: "آقا حبیب! چرا چشم‌هایت این‌قدر سرخ شده." گفت: "باید از پشه کوره‌ها پرسید که شب و روز ما را یکی کرده اند." باقر سیلواری صمیمی‌تر و نزدیک‌تر از من به حبیب بود و قبلاً به من گفته بود که این آقا حبیب عجیب چشمه‌های اشکی دارد. این صلابت روز او حاصل گریه‌های نماز شب است. عصر روز ۱۵ اردیبهشت ماه ستون خودروها پر از نیرو به صف شدند. بیشترشان کمپرسی بودند. طرح مانور مرحله دوم این گونه بود که گردان ما و عمار یاسر از سمت راست جاده به سمت کانال گرمدشت حمله می‌کردیم. دم غروب بود و مداح‌ها دم گرفتن: "سوی دیار عاشقان سوی دیار عاشقان رو به خدا می‌رویم رو به خدا می‌رویم بهر ولایت عشق او به کربلا میرویم" به جاده آسفالت رسیدیم و پیاده شدیم. توپخانه دشمن با آتش به ما خیرمقدم گفت برخلاف دو سه روز قبل خبری از تانک‌ها در اطراف جاده نبود افتادیم در دشت به ستون حرکت کردیم چهار گردان دو ساعت زودتر از ما رفته بودند راه آنها برای رسیدن به مرز طولانی تر بود اما این بار سهم ما در افتادن در کانون آتش بر خلاف مرحله اول بیشتر از آنها بود چهار کیلومتر راه رفتیم که باز رعد و برق شد. آنگونه صاعقه می‌زد که صدای انفجارها در دوردست را در خود گم می‌کرد یک دفعه باران گرفت ... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
1_456797313.mp3
8.76M
قسمت سی‌ و یکم (نیکی به مادر قسمت ۲) قرائت قرآن : سوره واقعه (آیه ۶۴ تا ۶۹) قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/475
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت سی و سوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/467 یه مدت از خونه بیرون نرفتم... حتی چادرم رو می‌دیدم یاد حرفاش می‌افتادم درباره چادر... درباره اینکه با چادر باوقارترم. خواستم چادرم رو بردارم، ولی نه... اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار بذارم؟؟ من به خاطر خدام چادری شدم. به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم... حالا اگه به خاطر لج با اون چادرم رو بذارم کنار، جواب خدام رو چی بدم؟! ولی، ولی خدایا این رسمش بود...؟ من رو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟! خدایا رسمش نبود... من که داشتم یه گوشه زندگیم رو می‌کردم، منو چیکار به بسیج؟! اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟! اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش هم‌سفر بشم ؟! با ما دیگه چرا ... ولی خیلی سخت بود، من اصلا نمی‌تونم فراموشش کنم. هرجا میرم، هرکاری میکنم، هم‌اش یاد اونم... یاد لا اله الا الله گفتن‌هاش، یاد حرف‌هاش، یاد اون گریه‌ی توی سجده نمازش... میخوام فراموشش کنم ولی، هیچی... ... یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه‌های دانشگاه دیگه خبری نداشتم، حتی جواب سمانه رو هم نمی‌دادم. شماره همه‌شون رو بلاک کرده بودم، چون هر کدوم از بچه‌های بسیج من رو یاد اون پسره می انداختند. ... تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد... - سلام... ریحانه! جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا... (زهرا ) گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نذاشتم. فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد: - ریحانه حتما بیا... ماجرا مرگ و زندگیه...! اگه نیای به خدا می‌سپارمت‌. نمی‌دونستم برم یا نه... مرگ و زندگی؟؟؟! چی شده یعنی؟! آخه برم چی بگم؟! برم که باز داغ دلم تازه بشه؟!... ولی اخه من که کاری نکردم که بترسم ازش، کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده‌ی زشت‌شونه نه من... اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟! نمی‌دونم... ادامه دارد... ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت سی و چهارم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/470 ... دلم رو راضی کردم برم سمت دانشگاه. راستیتش خیلی نگران شده بودم، تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم. کم کم آماده شدم که برم سمت دفتر، توی مسیر صد بار حرف‌های اون روز رو مرور کردم... صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید، چی جواب بدم، آخه من که چیزی نگفته بودم. اصلا نمی‌فهمیدم چه‌جوری دارم می‌رم. انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه می‌رفتن. وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته. تا من رو دید، سریع اومد جلو ... دیدم چشم‌هاش قرمزه به خاطر گریه کردن. حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده . به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم، یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن - چی شده زهرا؟! - ریحانه ... ریحانه... - چی شده؟؟ - کجایی تو دختر؟! - چی شده مگه حالا؟! - سید... - آقا سید! چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟! - سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز تو رو ببینه و بقیه حرف‌هاش رو بهت بزنه، ولی نشد... همش ناراحت بود به خاطر تو، عذاب وجدان داشت. می‌گفتم که بهت زنگ بزنه، ولی دلش راضی نمی‌شد، می‌گفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخوای دوباره مزاحمت بشه... - الان مگه نیستن؟! - این نامه رو بخون...محمد مهدی قبل اینکه بره این رو نوشت و داد که بدم بهت... می‌خواست حلالش کنی. - کجا رفتن مگه؟؟ ... ◀️ ادامه دارد... ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت چهل و چهارم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/468 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۴) چه بارانی!! تمام ابرهای سیاه هرچه داشتند یک‌باره خالی کردند. زیر پای ما که تا قبل از باران، سفت و سخت بود، نرم نرم شد. آنقدر که تبدیل به گل و شل شد یک تکه خیس آب بودیم. عده‌ای کفش‌ کتانی داشتند و همان لحظات اول کفش‌هایشان از پاها جدا شد و چسبید داخل گل و پا برهنه شدند! عده‌ای هم برای اینکه از شر پوتین و آب داخل آن خلاص شوند و به بی‌کفش‌ها روحیه بدهند، پوتین‌ها را از پا کندند بندها را گره زدند و انداختند روی کوله‌پشتی‌های‌شان! دیدن این صحنه در تاریکی، زیر باران و نزدیک عراقی‌ها من را به وجد آورده بود . حتماً خبرهایی بود! از نوع آن الطافی که در مرحله اول با نزول باران حاصل شده بود! همین طور که نشسته بودیم زیر باران به حبیب نزدیک تر شدم.گفتم: "کجا هستیم؟" گفت: "درست آمده‌ایم. تا حالا که خدا کمک کرده است." گفتم: "اینجا که خبری از عراقی‌ها نیست!؟" حبیب، در همان تاریکی، در حالی که باران از سر و رویش می‌ریخت، خندید و گفت: "آنها را دور زده‌ایم! پشت سر ما نزدیک صد تانک عراقی هست!!!" از دور تصویر محو ده‌ها تانک را دیدم. پراکنده بودند و ما ناباورانه از مسیری حرکت کرده بودیم که نه آنها ما را دیدند و نه ما آنها را!!! در این فکر بودم که حتماً باید برگردیم و از عقب با تانک‌ها درگیر شویم. اما شهبازی به حبیب گفته بود؛ هدف گردان مسلم، رسیدن به کانال گرمدشت است. همین که خواستیم راه بیفتیم، شهبازی دوباره با حبیب تماس گرفت؛ - سلمان۵... سلمان - سلمان۵... سلمان - به گوشم حاجی جان! امر بفرما! - برگرد برو سر وقت خرچنگ‌ها! - ولی قرار بود برویم گرمدشت!!! - وضعیت تغییر کرده. ابوذر و مقداد شروع کرده‌اند. اگر آفتاب بزند، خرچنگها برمی‌گردند به سمت گرمدشت و از پشت قیچی می‌شوید. حبیب همانجا نشست. مسئولان گروهان‌ها را جمع کرد. گفت: "برمی‌گردیم به سمت تانک‌های پشت سرمان." تعداد کمی از بچه ها در دشت گم شده بودند. با همان تعداد موجود، تا نزدیک‌ترین جایی که می‌شد، رفتیم. حبیب گفته بود: "اول با ارپی‌جی و بعد با نارنجک، بیفتید به جان تانکها." اولین موشک‌ها به سمت آنها روانه شد و حدود ۳۰ دستگاه آتش گرفت! شعاع آتش‌شان دشت را روشن کرد. آنها فرصت فرار نداشتند. اگر هم داشتند تا خرخره توی گل، گیر کرده بودند. هدفی ایده‌آل و ساکن برای بسیجی‌ها که از سر و کول‌شان بالا بروند و نارنجک بیاندازند داخل برجک‌شان... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت سی و پنجم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/471 - یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر، بعضیا میگن دیدن که تیر خورده. این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم، تو اولین فرصت بهت بدم که حلاش کنی - یعنی مگه امکان داره که ایشون... - هر چیزی ممکنه. ریحانه! - گریه بهم امان نمی‌داد... آاخه زهرا! چرا گذاشتی که برن؟! - داداش محمد من، اگه شهید شده باشه، تازه به عشقش رسیده... - داداش محمد ؟! - اره داداش محمد... ریحانه! ای کاش می‌موندی حرفش رو تا آخر گوش می‌دادی... ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی - چیا رو مثلا؟! - اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم وعملا نمی‌توتستیم باهم ازدواج کنیم ولی تو فکر کردی ما.... از شدت گریه هیچی نمی‌دیدم، صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمی‌شنیدم... فقط صدای اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم می‌پیچید، صدای لا اله الا الله گفتناش... من چی فکر میکردم و چی شده بود. از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم، توی مسیر از شدت گریه‌ام اطرافیان نگاهم می‌کردن. ای کاش می‌موندم اون روز، تا ادامه حرفش رو بزنه... رفتم اطاقم و نامه رو آروم باز کردم، دلم نمیومد بخونمش، بغضم نمیذاشت نفس بکشم، سرم درد میکرد، نامه رو باز کردم ... به نام خدای مهدی سلام ریحانه خانم... ◀️ ادامه دارد... ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت چهل و پنجم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/472 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۵) ساعت ۲:۱۵ شب بود که کار تانک‌ها تمام شد دور و بر من فقط دو شهید بود با هفت هشت مجروح. به سمت کانال گرمدشت ادامه مسیر دادیم. اما گم شدن دو گروهان از گردان ما در صحنه درگیری با تانک ها مشکل تازه ما بود. شهبازی پشت بی‌سیم گفت: "حبیب سریع برو به گرمدشت" حبیب پاسخ داد: "همه انگشت‌هام جمع نیستند" پاسخ شنید: "هرچقدر داری جمع کن و سریع برو به گرمدشت" چاره‌ای نبود. مجروحان رو داخل برانکارد گذاشتیم و سه نفر کنارشان ماندند. شهدا هم همانجا می‌ماندند. اسیر هم نگرفته بودیم. باید تا قبل از طلوع آفتاب به پشت کانال گرمدشت می‌رسیدیم . حبیب گفت : "به همه یادآوری کنید که نمازهای صبح‌شان قضا نشود." راه می‌رفتیم بلکه می‌دویدیم و نماز می‌خواندیم. گرگ و میش بود که رسیدیم به کانال. کانال از سمت راست به مرز متصل بود و از سمت چپ به جاده اهواز خرمشهر . ما در کانال گرمدشت به سمت بالا یعنی به سوی مرز می‌رفتیم تا با بقیه گردان‌ها الحاق کنیم. یک پل خاکی روی کانال بود که ما را به آن سو می‌رساند. عراقی ها این قسمت را خالی کرده بودند و نمی‌دانستیم چرا؟ سنگرها پر بود از مهمات. معطل نکردیم هرچه توان داشتیم مهمات برداشتیم و از این طرف کانال یعنی سمت خودی ادامه مسیر دادیم. پل دوم و سوم را هم رد کردیم که هیچ خبری نبود. ناگهان چند نفر را روی پل چهارم کانال گرمدشت دیدیم. نزدیک شدیم. آنها هم ما را دیدند. جالب این که آنها فکر می‌کردند ما عراقی هستیم و ما فکر می‌کردیم آنها ایرانی‌اند . حبیب گفت: "خوش‌لفظ! برو جلو ببین اینها کی هستند و از کدام گردانند؟" کلاش را به حالت هجومی دستم گرفتم و رفتم. نزدیک که شدم یکی از آنها فریاد زد: "ایرانی! ایرانی!" و خیز برداشت و رگباری به سمتم گرفت و من جوابش را دادم. در این معرکه دوطرفه فرصتی پیدا شد و هرکدام به نیروهای خودمان ملحق شدیم. اول فکر کردیم همین ۵-۶ نفر هستند که برای کمین و خبر آوردن به نیروهای عقب روی پل چهارم مانده اند. یک باره دیدیم کله عراقی است که از پشت خاکریز لب کانال بالا می آید. با همه چیز می‌زدند. از خمپاره ۶۰ گرفته تا کلاش و دوشیکا و آرپی جی. با فاصله خیلی کم از عراقی‌ها، پشت خاکریز پناه گرفتیم. حبیب کمی عقب رفت. من با یک آرپی‌جی زن رفتم جلو. بچه هایی که عقب‌تر بودند، فقط از سمت مقابل یعنی از آن سوی کانال تهدید می‌شدند. من هم مثل آنها به فکر درگیری با سمت مقابلم بودم که دیدم یک تانک از پل خاکی چهارم روی کانال وارد شد و آمد پشت سر من. به بغل دستی‌ام گفتم: "بزنش" زد اما نخورد. حالا تانک که با تیربارش به سمت ما می‌زد و آرپی‌جی‌زن که دیگر موشک ندارم. تانک‌ها یکی یکی اضافه میشدند و مهمات ما هم ته کشیده بود. از سویی آفتاب هم بالا آمده بود و هلی‌کوپترها و هواپیماهای عراقی هم همه جا را بمباران و موشک باران می‌کردند. یک آن خودم را در محاصره عراقی‌ها دیدم. فکر اسارت آزارم می‌داد اما امکان مقاومت هم نبود ... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
1_459141679.mp3
12.8M
قسمت سی‌ و دوم قرائت قرآن : سوره واقعه (آیه ۶۹ تا ۷۴) قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/480
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت سی و ششم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/473 (همین اول نامه اشکهام سرازیر شد.. چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا میزنه) این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود. نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم. اصلا نمی خواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم. مخصوصا حالا که منظور اون روزم رو بد متوجه شدید. باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید بلکه من هم عاشق‌تون بودم از همون روزی که قلب پاک‌تون رو دیدم همون موقعی که تو حرم نماز می‌خوندید و من بی خبر از همه جا چند ردیف عقب تر نشسته بودم و گریه هاتون رو می‌دیدم وبه قلب پاک‌تون پی بردم حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن وقتی دیدم که با قلبتون چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیدا کردم اما نمی‌خواستم شما چیزی ازاین علاقه بفهمید من عاشق‌تون بودم ولی عشقی بزرگتر نمی‌ذاشت بیانش کنم راستیتش من از کودکی با عشق شهادت بزرگ شدم و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم افتاد حتی عشق‌تون باعث شد چند بار زمان اعزامم رو عقب بندازم حق بدهید اگه بهتون کم توجهی می‌کردم... حق بدهید اگر هم صحبت‌‌تان نمی‌شدم چون نمی‌خواستم بهتون وابسته بشم و توی مسیرم تردیدی ایجاد بشه ریحانه خانم! اگر من و امثال من برای دفاع نریم و تکه‌تکه نشیم فردا معلوم نیست چی میشه همه اینهایی که رفتن و برنگشتن، عشق یه نفری بودن همه یه چشمی منتظرشون بود، همه قلب مادرها و همسراشون بودن ادامه دارد... ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت چهل و ششم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/474 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۶) دشمن از پشت با تانک و نیروی پیاده ما را دور زده بود. یعنی همان بلایی که ما نیمه شب گذشته بر سر تانک‌های‌شان آورده بودیم. حالا دژ داشت به دست آنها می‌افتاد که رگبار یک تیربار سبک یکی از تانک‌ها پهلویم را شکافت و از کتفم بیرون آمد. فکر کردم دارم شهید می‌شوم. چشمانم سیاهی رفت. همه جا تیره و تار شد. یکی بالای سرم آمد . فکر کردم عراقی است که آمده تا تیر خلاص بزند، اما فرشته نجاتم، مثل همیشه، حبیب بود. همان که همه بچه‌های گردان را مثل بچه خودش تر و خشک می‌کرد. با آن پای مجروح تا به خودم بیایم دستش را دور مچ پایم پیچید و با سختی روی زمین کشید و جایی پشت دژ خواباند . تمام کمرم و پیراهنم یک تکه خیس بود و داغ. حبیب مرا به امدادگر سپرد. امدادگر چشمش به زخم باز شده پهلویم افتاد. شر شر خون از آن سرازیر بود. یک باند سفید با دست رد کرد داخل زخم، اما فشار زخم و شدت خونریزی باند را که پر از خون بود پس زد. عراقیها از سه طرف ما را محاصره کرده بودند. مثل نقل و نبات از آن طرف دیگر نارنجک به این طرف پرتاب می‌کردند. جز آن تا چند تانک به پشت سر ما بودند بقیه جرئت نمی‌کردند به این سوی کانال بیایند که دیدم چیزی مثل سنگ سیاه میان آسمان چرخید و پایین آمد و بالای سرم افتاد و قل خورد و افتاد پایین. متوجه شدم نارنجک است که درست نرسیده به روی به سرم روی یک بلندی خاکریز منفجر شد و ترکش ها زوزه کشان بالای سرم حرکت کردند. حبیب آن تحرک قبل را نداشت. کنار من نشسته بود و با بی سیم ور می‌رفت تا آخرش موفق شد با شهبازی تماس بگیرد. شهربازی داد می زد: "بیا عقب حبیب! بیا! نمی‌توانی مقاومت کنی! بیا عقب!" حبیب هم می‌گفت:"ممکن نیست. اصلاً این همه مجروح و شهید را چه کار کنم؟" دلم برای حبیب سوخت. سخت ترین حادثه‌ای که ممکن بود برای یک فرمانده گردان اتفاق بیفتد برای او پیش آمده بود. بیشتر نیروهایش شهید و مجروح شده بودند، به من گفت: "اگر میتوانی برو عقب." بلند شدم. دلم می‌خواست حبیب هم بیاید، اما او می‌لنگید. فکر کردم از زخم تیر کالیبر مرحله اول است و نمی دانستم او نیز در این معرکه دوباره از پا تیر خورده است. با اندوه و غصه رهایش کردم و به عقب برگشتم. از دور دیدم که عراقی‌ها می‌رفتند آن سوی دژ و با تانک از روی مجروحان و شهدا رد می‌شدند... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت سی و هفتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/476 پس خواهش می‌کنم درکم کنید و بهم حق بدید نمی‌دونم وقتی این نامه رو می‌خونید من کجا و تو چه حالی هستم آروم گوشه قبرم خوابیدم یا زنده هستم ولی از همین‌جا قول می‌دم اگه برگردم و قسمت بود حتما.... اما اگه شهید شدم، خواهش می‌کنم این نامه رو فراموش کنید و به کسی چیزی نگید و دنبال خوشبختی خودتون باشید. سرتون رو درد نمیارم مواظب خودتون باشید حلام کنید... یا علی وقتی نامه رو خوندم، دست و پاهام می‌لرزید، احساس می‌کردم کاملا یخ زدم! احساس می‌کردم هیچ خونی توی رگ‌هام نیست، اشکام بند نمیومد... خدایا چرا؟! خدایا مگه من چیکار کردم؟! خدایا ازت خواهش می‌کنم زنده باشه... خدایا خواهش می‌کنم سالم باشه... (از حسادت، دل من می‌سوزد... از حسادت به کسانی که تو را می‌بینند! از حسادت به محیطی که در اطراف تو هست مثل ماه و خورشید که تو را، می‌نگرند... مثل آن خانه که حجم تو در آن‌جا جاریست مثل آن بستر و آن رخت و لباس که ز عطر تو همه سرشارند از حسادت دل من می‌سوزد... یاد آن دوره به خیر که تو را می‌دیدم...) 🥀 پایان 🥀 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت چهل و هفتم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/477 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۷) تا سه ساعت راه می‌رفتم. میان دشت، مجروحان زیادی را دیدم که هر کدام به سمتی می‌رفتند. راه را گم کرده بودم. گاهی سراب می‌دیدم. تشنگی سراغم آمد. دیگر توان حرکت نداشتم. تانکی را دیدم که یک کلمن آب روی آن بود. چشمم مبهوت کلمن آب شد. با خودم گفتم: "حتی اگر تانک عراقی باشد، به قیمت اسارت می ارزد." نزدیک شدم. کسی دور و برم نبود. به سختی از تانک بالا رفتم. در کلمن را باز کردم. تا نصف آب داشت. تمام آن را برگرداندم روی سر و صورتم و مقداری از آن را خوردم. ناگهان خدمه تانک از داخل برجک بالا آمد و گفت: "اخوی چه کار می‌کنی؟" نمی‌دانم جوابش را دادم یا ندادم. از هوش رفتم. خودم را در پست امداد دیدم. کسی بالای سرم با قلم و کاغذ ایستاده بود و می‌پرسید: "کدام تیپ و گردان هستی؟ گفتم: "تیپ ۲۷ محمد رسول الله گردان مسلم بن عقیل" حتما او سوال‌های بیشتری پرسید و من جواب دادم اما چیزی یادم نیست. صدای بال‌های هلیکوپتر بیدارم کرد. هلیکوپتر شنوک بود و آمده بود برای حمل مجروح. آنها که دست و پا داشتند گوشه و کنار هلیکوپتر نشسته بودند و عده‌ای که وضعشان وخیم بود روی برانکارد. هلیکوپتر یک دفعه بلند شد، اما به کجا؟من که نمیدانستم. طوری بلند شد که از ۵۰ مجروح داخل آن عده‌ای بالا آوردند. خلبان هلیکوپتر را معلق نزدیک زمین نگه داشت نه بالا می رفت و بر زمین نشست. فقط بالا و پایین می‌شد. هواپیماهای عراقی بالای سرش می‌چرخیدند که او را شکار کنند. بعد از دقیقه‌ای عده‌ای صلوات فرستادند و هلیکوپتر اوج گرفت و بعد از کمتر از یک ساعت، جایی نشست. بندر ماهشهر. داخل یک سالن پر از تخت بود و سرم و انبوه مجروحانی که تعدادی از آنها همانجا از شدت جراحت شهید می‌شدند. کنار تخت من، قیافه‌ای آشنا آمد. احمد بابایی بود فرمانده گردان مالک اشتر. او هم مرا شناخت. تن هر دومان لباس بیمارستان پوشاندند و کمی دوا درمان کردند. بابایی آهسته گفت: "میای فرار کنیم؟" گفتم: "کجا؟" گفت: "خط" اسم خط که آمد یاد حبیب افتادم. او هم مجروح شده بود. خیلی جدی گفتم: "می‌آیم. اما چطوری؟" پشت سر او راه افتادم. رفتیم داخل یکی از همان هلیکوپترهای شنوک که مجروح آورده بود و نشستیم یک گوشه. ناگهان خدمه هلیکوپتر آمد و وقتی ما را با لباس بیمارستان دید با عصبانیت گفت: "شما اینجا چه کار می‌کنید؟" بابایی جواب داد: "من فرمانده گردان هستم. باید برگردم خط پیش نیروهایم. گفت: "هر که می‌خواهی باش! ما وظیفه نداریم شما را ببریم. دعوای بابایی با خدمه بالا گرفت اما نتیجه نداشت. از هلیکوپتر پیاده شدیم... اما به جای رفتن به سوله‌های بهداری، رفتیم به سمت دژبانی که باز هم لو رفتیم." ناچار همان جا ماندیم. بعد از نماز صبح، بابایی گفت: "پاشو!" ... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308